تحویل ذهن
واژه ذهن در ترکیب "فلسفه ذهن" شامل همه قوای معرفتی، روانی، ارادی و روحی انسان می شود. آنچه در فلسفه معاصر ذهن مورد نظر است، رویکردی است تحلیلی که هر چند به مباحث مایعد الطبیعی، روانشناختی یا معرفت شناختی بی اعتنا نیست بر هیچ یک از آنها تکیه ندارد. موضوع فلسفه ذهن بحث از حالات ذهنی و ارتباط آنها با امور فیزیکی است. مهمترین مساله ای که فلسفه ذهن با آن روبرو است، روشن کردن ساختار ذهن است. یعنی اینکه چه ساختاری را می توان ذهن یا دارای ذهن نامید. روش فلسفه ذهن تحلیلی است. این روش تحلیلی در فلسفه ذهن با سه ویژگی: تحلیل منطقی، رویکرد نومینالیستی و تحدید فیزیکالیستی بکار می رود. نظریات معاصران در فلسفه تحلیلی ذهن عمدتاً در چارچوبه دو اصل سوپرونینس(۱) (بنابه این اصل خواص ذهنی بر اساس خواص فیزیکی پدید می آیند) و اصل ابتنا(۲) (هر خاصیت ذهنی در یک شی به خواص فیزیکی آن شی بستگی دارد به طوری که آن خاصیت ذهنی با آن خواص فیزیکی تعین می یابد) بیان شده است.
مکاتب رایج در فلسفه ذهن در قرن بیستم را می توان تحت سه عنوان کلی رفتارگرایی، نظریه های همسانی و کارکردگرایی طبقه بندی نمود. مقاله حاضر از جمله مهمترین مقالات دیوید لوئیس(۳) درباره تحویل ذهن به ماده است. او فیلسوفی است که مقالاتش در حوزه فلسفه تحلیلی ذهن بسیار با اهمیت و مورد توجه است. به اعتقاد لوئیس حالات ذهنی امکاناً قابل تحویل بر هویت حالات فیزیکی به ویژه حالات عصبی است. این نظر شباهت بسیاری به دیدگاه ماده گرایان استرالیایی نظیر اسمارت و آرمسترانگ دارد. لوئیس هم مانند اسمارت و آرمسترانگ پیش از این تحت تاثیر رایل(۴) بوده و بخشهایی از نظرات او ریشه در نظرات رایل دارد. عده ای او را کارکردگرا می دانند، اما به دلیل مناقشات بسیاری که در این اصطلاح وجود دارد، او خود نیز نمی داند که کارکردگرا است یا نه؟
لازم به ذکر است که نویسنده در مقاله ارجاعاتی به نظرات خود می دهد. / مترجم
● سوپروین شدن حالات ذهنی بر حالات فیزیکی
تحویل گرایی لوئیس درباره ذهن ریشه در تحویل گرایی پیشینی درباره تمام اشیاء دارد. به اعتقاد او این جهان یا هر جهان ممکن دیگر، شامل اشیائی است که در واقع این اشیاء مصداق یافته تعداد معدودی خواص و روابط مبنایی فیزیکی هستند که غالباً خود را در جنبه های ذاتی طبیعت به ما نشان می دهند. به عنوان یک اصل پیشینی می پذیریم که هر حقیقت امکانی می بایست به نوعی توسط همین الگوی خواص و روابط مبنایی محقق شود. بنابراین تمام حقیقت مربوط به جهان از جمله بخش ذهنی جهان، بر این الگو سوپروین می شود. به عبارت دیگر "اگر دو جهان در الگوی روابط و خواص مبنایی خود دقیقاً یک ریخت باشند، آن دو جهان دوقلوهای مطلق خواهند بود." کشف این روابط و خواص مبنایی که در جهان رخ می دهد از وظایف علم فیزیک است. خلاصه اینکه با توجه به موفقیت های چشمگیر علم فیزیک در کشف روابط و خواص مبنایی، می پذیریم که تمام روابط و خواص مبنایی که در جهان رخ می دهند، مادی اند. در واقع این مطلب اصل نظریه ماده گرایی است.
از آنچه گفته شد چنین بر می آید که سوپرونینس ماده گرا باید وابسته به ماده باشد. بنابراین در تز ماده گرایی باید قیدی را بگنجانیم که سبب ارجاع به واقعیت شود. پس این نظریه را اینگونه صورت بندی می کنیم: "اگر دو جهان به لحاظ فیزیکی هم ریخت باشند و در این دو جهان خواص و روابط مبنایی ناسازگار با واقعیت رخ ندهد، این دو جهان دوقلوی مطلق هستند." در واقع تمام حقایق بویژه حقایق ذهنی، بر حقایق فیزیکی سوپروین می شوند. این عبارت هسته مشترک تمام ماده گراهای ذهن است.
● آزمایش اتاق تاریک
دیدیم که تمام ماده گرایان ذهن بر این نکته اتفاق نظر دارند که تمام حقایق ذهنی بر حقایق فیزیکی سوپروین می شوند. اما ماده گرایی که در اینجا متوقف شود، مورد حملات شدید منتقدین قرار خواهد گرفت. فرانک جکسون از جمله منتقدینی است که با طرح آزمایش اتاق تاریک برای رد این نظر تلاش می کند. او فرض می کند مری در اتاقی که همه چیز را در آن سفید و سیاه می بیند، محبوس است. مری در این اتاق به مطالعه درباره فیزیک رنگ ها، تصور رنگ، تجربه رنگ و ... می پردازد. زمانی که او به لحاظ نظری به همه این مطالب واقف شد، از اتاق خارج می شود و برای اولین بار به صورت تجربی با پدیده ای به نام رنگ مواجه می شود. او تازه متوجه می شود که چه شباهتی میان دیدن واقعی رنگ و دانسته های نظری خود در مورد رنگ، وجود دارد. پرسش این است که مری به چه دانشی دست یافته است؟ اینگونه به نظر می رسد که مری قسمتی از دانش نظری خود را که امکاناً آن را آموخته بود، از دست می دهد. در واقع او قادر است میان جهان واقعی و جهان های ممکنی که در همه اجزای فیزیکی شان دوقلو هستند، تمایز گذارد و این در حالی است که بر اساس سوپرونینس ماده گرا تمام حالات ذهنی باید بر حالات فیزیکی سوپروین شوند و جکسون در این مثال نشان می دهد که اینگونه نیست.
ماده گرایان برای رفع این شبهه پاسخ های مختلفی می دهند نظیر اینکه: مری به نسبت های جدیدی از آگاهی دست یافته یا معنی جدیدی از بازنمایی ذهنی پیدا نموده یا به دانش، باور و اطلاعات جدیدی دست یافته است. لوئیس معتقد است که مری در این مثال به توانایی تصوری جدیدی نایل شده است. در حقیقت از نظر یک ماده گرا مری هیچ تمایزی میان جهان واقعی با سایر جهان های ممکنی که از لحاظ فیزیکی کپی (دوقلوی) جهان واقعی هستند، قائل نشده است. ماده گرایان برای تفهیم این ادعا مثال زیر را ارائه می دهند:
شبکه ای از میلیون ها پیکسل را تصور کنید که بتوانند خاموش یا روشن باشند. هرگاه تعدادی از پیکسل ها روشن و تعداد دیگری خاموش باشند، مجموعه آنها تشکیل یک تصویر می دهند. تحویل گرا علاوه بر اینکه وجود واقعی تصویر و خواص گشتالت را برای تصویر می پذیرد، اما این تصویر را به نظم و چینش پیکسل های روشن و خاموش تحویل می کند. در حقیقت از نظر تحویل گرا، این تصویر چیزی جز پیکسل های روشن و خاموش نیست. این تصویر سبب هیچ حقیقتی نیست، مگر آنکه آن حقیقت از قبل توسط پیکسل ها ایجاد شده باشد. اما با چه استدلالی می توان سوپروین شدن تصویر به پیکسل ها را بیان کرد؟ پاسخ این است که این پیکسل ها تنها اختلافشان با تصویر و خواص گشتالت، در چینش پیکسل های روشن و خاموش است. بنابراین این تصویر بر پیکسل ها سوپروین است. از طرفی چون هیج اختلافی در پیکسل ها به خواص گشتالت و تصویر منتقل نمی شود، پس این سوپرونینس نامتقارن است. در چنین مواردی باید گفت سوپرونینس همان تحویل است.
سوپرونینس ماده گرا (در هر سطحی) به این معنا است که برای هر حالت ذهنی، وضعیتی فیزیکی وجود دارد که برای وجود یا عدم وجود آن حالت ذهنی کفایت می کند.
● از تحلیل مفهومی تا روانشناسی عرفی
اگر فعالیت های خود را بر این نکته متمرکز کنیم که جایگاه مکانی ذهن را در این جهان مادی پیدا کنیم، کار تمام است. با کمی تامل میان مشخصه های سوپروین این جهان در می یابیم که ذهن در میان این پدیده ها یک مورد کاملاً استثنایی است. تعداد بی کران خصائص سوپروین شده این جهان، فقط به وضعیت های پیچیده فیزیکی مربوط می شود. از این رو توان ما برای شناسایی و نام گذاری و پرداختن به همه آن خصایص، بسیار کم است. اما در مورد خصایص ذهنی جهان باید گفت، این خصایص شمارا و کاملاً قابل احصاء است. بنابراین بر خلاف سایر خصایصی که برای سوپروین شدن به حالات فیزیکی دارای نوعی پیچیدگی بودند، در خصایص ذهنی نوعی سادگی وجود دارد. اینکه این سادگی چیست، بحث دیگری است. به کمک تحلیل مفهومی می توان این سادگی را روشن و آشکار نمود. البته پیشنهاد خود لوئیس برای آشکار نمودن این سادگی تحلیل مفهومی نیست، بلکه ارائه یک دستورالعمل خاص برای این منظور است. به اعتقاد لوئیس ما فهم بسیطی از چگونگی کارکرد ذهنی خود داریم که مجموعه این ها در نظریه روانشناسی عرفی جمع آوری شده است. عده ای گمان می کنند که این روانشناسی، یک دانش معمولی است درحالیکه این طور نیست. در واقع نظریه روانشناسی عرفی مانند کتاب دستور زبان است. روانشناسی عرفی ابزار دقیقی برای پیش بینی رفتار است. روانشناسی عرفی قادر است تا انواع رفتار های نامفهوم و خیالی که به ندرت از انسان سرمی زند را نیز به گونه ای صحیح پیش بینی نماید.
روانشناسی عرفی محصول مشاهده رفتار هزاران ساله آدمیان است و به بررسی روابط علی حالات ذهنی، محرک ادراکی و پاسخ های رفتاری می پردازد. در واقع روانشناسی عرفی برای سوالاتی نظیر: چرا و چگونه حالات ذهنی به تنهایی یا چند تایی، علت مناسبی برای رفتار ما هستند؟ یا چرا و چگونه حالات ذهنی تحت تاثیر محرک ادراکی و دیگر حالات ذهنی است؟ پاسخ های مستدلی ارائه می دهد. پس طبق این روانشناسی هر حالت ذهنی با یک نقش علی نوعی متحد می شود.
● ایجاد دور در تحلیل مفهومی
فرض کنید از روانشناسی عرفی به لحاظ مفهومی همه اصول دانسته شده را بیرون کشیدیم. در این صورت هرگاه M یک نام روانشناسانه برای حالت ذهنی باشد، طبق روانشناسی عرفی، حالت M نوعاً یک نقش علی را اشغال کرده است که اسم آن را نقش M می گذاریم. پس M را چنین تحلیل می کنیم: حالتی که نوعاً نقش M را اشغال می کند.
با توجه به اینکه نقش های علی حالات ذهنی، خود درگیر حالات ذهنی دیگر، محرک ادراکی و پاسخ های رفتاری هستند، به نظر می رسد ما در تحلیل دچار دور شویم. چاره این اشکال در بحث های رمزی به طور مفصل پاسخ داده شده است. به عنوان مثال فرض کنید روانشناسی عرفی تنها سه نام L , M , N را برای حالات ذهنی در نظر می گیرد. ما به این نام های سه گانه یک نقش علی مرکب شامل روابط داخل این حالات سه گانه متحد می کنیم و آن را نقش LMN می نامیم. طبق این روانشناسی حالات L , M , N مشترکاً نقش LMN را اشغال کرده اند. این بر این نکته دلالت دارد که M با قرارگرفتن در جایگاه دوم در حالات سه گانه، در واقع یک نقش فرعی را اشغال کرده است. بنابراین مثال، نقش M را می توان تسری داد و کار را به همین شکل پیش برد و مشکل دوری بودن را مرتفع نمود. در واقع تعریف این سه نام از راه نقش LMN یک بسته قراردادی است. اما به جهت درگیر بودن نقش های علی حالات ذهنی با محرک ادراکی هنوز ترس از دوری بودن تحلیل وجود دارد. برای رفع این دور احتمالی چنین استدلال می کنیم: از جمله خصایص مربوط به محرک ادراکی می توان به برخی کیفیات ثانوی مانند رنگ اشاره کرد. ما نمی توانیم مشخصاتی از این محرک را با کمک اصطلاحات کاملاً فیزیکی، جایگزین کیفیات ثانوی نمائیم. درصورتیکه اگر این کیفیات ثانوی را با کمک اصطلاحات به حالات ذهنی متمایز تحلیل کنیم، راه دوری بودن بسته می شود. به عنوان مثال در روانشناسی عرفی زوج رنگ و احساس متناظر با آن، مشترکاً یک نقش مرکب را اشغال می کنند. لذا ما یک نقش فرعی همبسته با نام رنگ و یک نقش فرعی همبسته با نام احساس داریم که این دو نقش در یک زوج مشترکاً یک نقش مرکب را اشغال می کنند.
تا اینجا نشان دادیم که بحث دوری بودن محرک ادراکی و دیگر حالات ذهنی منتفی است. اما این نگرانی در مورد تحلیل رفتار هنوز مرتفع نشده است. غالباً ما رفتار را به صورت ذهنی توصیف می کنیم. توصیفاتی که رفتار را حاصل انباشتی از موارد ذهنی می دانند. به عنوان مثال در توصیف رفتار شخصی که با پا توپ را به طرف هم تیمی خود می زند، به عنوان پیش فرض، امیال و خواسته های شخص برای زدن توپ را منطبق بر باور های شخص می دانیم. باور هایی مانند وجود توپ، سطح بازی، بازیکنان دیگر، واقعیت های اجتماعی منحصر به فرد بازیکنان و ... . تهدیدی بیشتر از دوری بودن! البته توصیف رفتار در قالب اصطلاحات فیزیکی بسیاری از پیش فرض های قبل را پاک می کند. این روش فقط برای محرک اداراکی کارایی دارد. خوشبختانه راه سومی برای توصیف رفتار وجود دارد. وقتی شخص توپ را می زند، جسم شخص جابه جا می شود و اگر یک سری شرایط مهیا باشد (شرایطی نظیر اینکه زمین صاف با گرانش معمولی، وجود توپ مناسب در جلوی پای شخص و وجود هم تیمی او در فاصله ای مناسب از شخص) آنگاه اثر پای شخص بر توپ، سبب حرکت توپ و رسیدن به هم تیمی او می شود. در واقع این توصیفی است که عوام از روی تشخیص خود ارائه می دهند. در این توصیف هیچ پیش فرضی برای حالات ذهنی شخص در نظر گرفته نشده است. هیچ پیش فرضی درباره توپ، سطح بازی، گرانش، بازیکنان و ... . این روش تنها رفتار مکانیکی شخص را منهای ذهن، توصیف می کند.
● دستورالعملی برای تحلیل مفهومی
اگر M حالتی است که نوعاً نقش M را اشغال کرده است و اگر آن نقش تنها به طور ناقص اشغال شده باشد، و اگر هیچ حالت دیگری نزدیک اشغال کردن نقش M نباشد، بنابراین نام M هیچ مرجع یا مدلولی ندارد. مرز میان این موارد مبهم است.
دستور العمل لوئیس برای تحلیل رفتار، شبیه رفتار گرایی تحلیلی رایلنی ها است. در این دستور العمل فرض بر مقید کردن روابط علی حالات ذهنی به رفتار است. اما اعتبار این قید ها ضعیف است. چراکه حالتی که نوعاً یک نقش را اشغال می کند، نیازی ندارد که آن نقش را به طور ثابت و مطلق اشغال نماید. و نیز یک حالت ذهنی می تواند شایسته یک نام باشد که آن را به طور ناقص اشغال کرده باشد. گفتیم که ما حالت M را چنین توصیف می کنیم: M اشغال کننده نقش M است. این تبیین هیچ چیزی درباره نوع حالتی که آن نقش اشغال می کند، بدست نمی دهد. به طوری که آن حالت می تواند فیزیکی یا غیر فیزیکی باشد و اگر غیر فیزیکی بود، می تواند حالت فعال عصبی مغز باشد و یا نمونه ای از جریانات و بارهای الکتریکی بر روی یک تراشه سیلیکونی باشد. حالتی که نقش M را اشغال کرده است و بوسیله آن شایسته نام M می شود، یک امر پسینی است.
اما اگر سوپرونینس ماده گرا درست باشد، یعنی هر خصیصه از جهان بر فیزیک مبنایی سوپروین شود، آنگاه اشغال کننده این نقش چیزی جز تعدادی حالت فیزیکی نخواهد بود. به اعتقاد لوئیس حالتی که این نقش را اشغال می کند، تعدادی الگوی فعال عصبی نیست. که البته دستیابی به این الگوی فعال عصبی، بسته به پیشرفت علم فیزیک دارد. لذا مقدمات استدلال برای شناسایی علم سایکوفیزیکال (علم وابسته به روابط تن و روان) را بدست می دهیم:
(به کمک تحلیل) اشغال کننده نقش M = M حالت ذهنی
(به کمک علم) اشغال کننده نقش M = P حالت فیزیکی
P = M بنابراین
این فرمول ساده، به کمک تحلیل مفهومی آشکار می شود و هرگاه که دانش فیزیکی ما به حد کفایت رسید، می توانیم به کمک این فرمول خصوصیت ذهنی جهان را از بیشمار خصوصیت دیگر جهان تفکیک کنیم و نیز آن را به فیزیک مبنایی سوپروین کنیم. حتی اگر سوپرونینس ماده گرا باطل شود، این نوع تحلیل باز هم طرفداران زیادی دارد. بر اساس این استدلال حتی اگر ما در یک جهان پر از اشباح هم زندگی کنیم، می توانیم اینگونه تحلیل کنیم که این اشباح حالت فیزیکی و یا غیر فیزیکی هستند که نقش علی اشباح را اشغال نموده اند و بوسیله آن شایسته نام های روانشناسانه عرفی شده است. لذا اگر اطلاعات فراروانشناسی ما نیز به حد کفایت برسد، مقدمات استدلال برای شناسایی علم سایکو - نونفیزیکال (علم روابط روان و غیر تن) نیز مهیا است.
وقتی استدلال ما به اینجا انجامید که P = M ، در واقع به یک اینهمانی امکانی دست یافته ایم. اما چرا اینهمانی امکانی؟ این اینهمانی امکانی است و تنها به صورت پسینی می توان فهمید که کدام حالت فیزیکی، کدام یک از نقش های علی را اشغال می کند. بنابراین اگر M اشغال کننده نقش M است، تعیین حالتی که مرجع و مدلول M است امکانی است و البته اینکه M و P هر دو مرجع یک حالت باشند نیز امکانی است. بنابراین صدق امکانی بودن P = M نتیجه می شود.
بر اساس آموزه های کریپکی بعضی نام ها هستند که بعضی حالات ذهنی (به ویژه درد) را صورت می بخشند. لوئیس برای اینکه نشان دهد "درد" صورت بخش حالات ذهنی نیست، استدلال زیر را ارائه می کند: وضعیتی را تصور کنید که درد شدیدی به شما عارض شده باشد، به جز برخی فیلسوفان، همه اذعان می کنند که حالتی وجود دارد (و اسم آن حالت شده "درد") که واقعاً نقش درد را اشغال کرده است. به طوری که گویی خود تو در آن موقعیت حضور داشته ای. حال بدون هیچ پیش فرضی درباره طبیعت این حالت به بررسی آن می پردازیم. در واقع موقعیتی غیر واقعی را در نظر بگیرید که در آن تعداد حالت مختلف نقش درد را در فضای اشغال کننده واقعی درد، اشغال کرده اند. به اعتقاد لوئیس در چنین حالتی نیز نمی توان موقعیت واقعی را از موقعیت غیر واقعی تمیز داد. لذا اگر "درد" صورت بخش حالت ذهنی باشد، تو نباید در این موقعیت غیر واقعی دردی را احساس می کردی. در حقیقت باید می توانستی بین این دو حالت تمایز می گذاشتی که این خلاف فرض است. بنابراین "درد" صورت بخش حالات ذهنی نیست.
البته استدلاهای منطقی هرگز بدون مناقشه نیست. در این مورد نیز فیلسوف می تواند چنین بحث کند که: اگر اشغال کننده نقش واقعی درد یک حالت فیزیکی نیست یا یک نوع ویژه ای از حالت غیر فیزیکی است، پس در حقیقت تو نسبت به تفکیک این دو موقعیت توانمندی. اینکه چگونه می توان بین طبیعت فیزیکی یا غیر فیزیکی اشغال کننده واقعی نقش درد تمایز گذاشت از مواردی است که خود لوئیس نیز از پاسخ به آن ناتوان است.
دیدیم که تنوع بسیاری در اینکه کدام حالات، نقش روانشناسی عرفی را اشغال می کنند و یا شایستگی نام های روانشناسی عرفی را دارند، وجود دارد. از طرفی بر اساس یک اصل ترکیبی: هر نوع از اشیاء می تواند با هر نوع دیگر دارای هم بودی باشد. مثلاً در آینده ای نزدیک هوش مصنوعی می تواند به کمک حالات مختلفی از حالات سیستم عصبی انسان، نقش های روانشناسانه عرفی را اشغال کند. و احتمالاً در پایان برخی نقش های روانشناسانه عرفی در بعضی حیوانات اشغال بشود و البته ممکن است این تنوع در سراسر انواع وجود داشته باشد. باید دقت کرد که این تنوع به توصیف های معمولی کشیده نشود. مثلاٌ دو ماشین حساب مکانیکی را که دارای طراحی یکسانی هستند را در نظر بگیرید. وقتی بخواهیم یک ستون به اعداد صفحه نمایش اضافه می کنیم، این ستون عددی را باید ثبت کرد و این عمل نیز توسط کلید قابل انجام است. هیچ گاه نمی گوییم نقش اضافه کردن یک ستون عددی (مثلاً عدد ۱۷) در یک ماشین حساب، توسط حالت ثبت کننده A اشغال می شود و این نقش در ماشین حساب دیگر، توسط حالت ثبت کننده B، اشغال می شود. بلکه در عوض می گوییم این نقش توسط کلید اشغال می شود. مثل این می ماند که مثلاً در برخی از ما فکر کردن در قسمت راست مغز انجام می گیرد و در برخی دیگر در قسمت چپ.
اگر M اشغال کننده نقش M است، و اگر در اینکه چه چیزی نقش M را اشغال می کند، تنوع وجود دارد، پس اینهمانی سایکوفیزیکال را باید قدری محدود کنیم. نه به این وضوح که P = M ، بلکه M-in-K=P . جای K کدام نوع P نقش M را اشغال می کند. مثلاً درد در انسان می تواند متفاوت با درد در پرستو باشد. تهدید تنوع در اشغال شدن یک نقش توسط انواع مختلف باعث عقب نشینی از اینهمانی نوع- نوع و رفتن به سمت اینهمانی مصداق- مصداق شده است. در اینهمانی مصداق- مصداق دیگر حرف از P = M نیست. بلکه می گوییم P = M هر گاه که M و P نام های ذهنی و فیزیکی برای یک چیز ویژه باشند نه قابل تکرار برای چیز های دیگر. اما در عین حال اینهمانی نوع- نوع در مقایسه اینهمانی مصداق- مصداق، برای محدود کردن اینهمانی M-in-K=P هنوز روش مناسب تری است. سوال این است که ما باید کدام یک از این دو اینهمانی را انتخاب کنیم؟
● نتیجه (مترجم)
نباید گمان کرد پرداختن به چنین پرسش هایی، نشان از نزدیکی افکار لوئیس به مکتب کارکردگرایی است. کارکردگرایان "درد" را یک حالت صورت بخش و غیر قابل انعطاف برای حالات ذهنی می دانند و به نظر می رسد ایشان باید با این نظر لوئیس که "درد" را قابل انعطاف و صورت بخش حالات ذهنی نمی داند، مخالف باشند. ضمن اینکه کارکردگرایان هیچ ادعایی در مورد تمایز وضعیت های اشغال کننده نقش M ندارند و در عوض کارکردگرایان در مرحله اول با اینکه اشغال کننده واقعی نقش درد، "درد" نامیده شود مخالفت و در مرحله بعد آن را انکار می کنند.
پی نوشت مترجم:
* David Lewis "Reduction of Mind"
۱. Supervenience
۲. Dependency
۳. David Lewis
۴. Rylean
نویسنده: دیوید - لوئیس
مترجم: حیدر - کلهری
نظر شما