در میانه ماندن و رفتن
غرب و مهاجرت به غرب چه نسبتی با «ما» برقرار می کنند؟ این عناصر در چهارچوب فرهنگ امروزین ما چه دلالت هایی دارند؟ وجه فرهنگی مدرنیت ایرانی بدون حضور عنصری به نام «غرب» تصورناپذیر است. ورود واژه «مدرن» و هم خانواده هایش به گفتار فارسی هم زمان است با ورود واژه «غرب» به این گفتار. عنصر «غرب» چنان با ساختار روایت های مدرن از زندگی در ذهنیت جمعی ایرانیان عجین است که به سختی می توان مدرن بودن را از غربی بودن تفکیک کرد.
عزیمت از اینجا ـ اکنون
غالب صفات و متعلقات عنصر «غرب» با صفات عنصر «مدرنیت» مشترک پنداشته می شود. تمدن، تکنولوژی، پیشرفت، بی دینی، عقلانیت، دنیاگرایی، سودجویی، بی عاطفگی، نظم، زیبایی، قدرتمندی، بی بندوباری، آزادی، قانونمندی و مانند اینها مضامینی هستند که به تدریج در طول تاریخ صدوپنجاه ساله اخیر، هر یک به نحوی در ذهنیت جمعی ما ساخته و پرداخته شده و به غرب/ مدرنیت نسبت داده شده اند؛ تا به امروز که مجموعه ای از این مضمون ها به میزان های مختلف در هم می آمیزند تا در چهاچوب کلان، روایت هایی متفاوت و گاه متعارض، معناهای مختلفی هم از غرب و هم از مدرنیت بسازند. «مهاجرت» یکی از اقسام نسبت هایی است که ما با «غرب» به عنوان یکی از مهم ترین عناصر سازنده مدرنیت خویش برقرار می کنیم. (در اینجا «مهاجرت» را به معنایی عام تر از کاربردهای معمول آن در نظر دارم. معمولا مهاجرت به معنای «رفتنی برای ماندن» است، اما اینجا آن را به معنای هر نوعی از رفتن ــ چه برای ماند و چه برای بازگشتن ــ در نظر می گیرم.) مهاجرت یکی از عناصر شکل دهنده به مدرنیت ایرانی است، اما این عنصر بخشی از مجموعه کلان تری است که نسبت ما با غرب را دربرمی گیرد. حضور عنصر غرب در کلان ـ روایت های سازنده فرهنگ ما، پیامدهای مهمی برای مواجهه ما با خود در پی داشته است. این پیامدها که هم بُعد ذهنی و هم بعد عینی دارد، همواره در چگونگی مواجهه ما با خویش تعارض ساز بوده است. از بعد ذهنی، تصویر ما از خویش و جامعه خویش، بسیار زیاد تحت تأثیر تصویر ما از چیزی به نام «غرب» قرار دارد. برای بیشتر ما پیش آمده است که در موقعیت هایی، خود یا جامعه خود را با تصویر ذهنی ما از «غرب» مقایسه کرده ایم. یا در گفت و گوهای روزمره مان، با چنین مقایسه ای از طرف دیگران مواجه شده ایم. این مقایسه همواره به قضاوت هایی درباره «خود» ما منجر می شود و بنابراین برای تصویر ما از خود پیامدهایی دارد. پیامدهای عینی این ذهنیت متعارض، گستره ای را از پذیرش و تسلیم تا تلاش برای «عزیمت» از وضعیت متعارض و رسیدن به وضعیتی که سازگار و نامتعارض تلقی می شود دربرمی گیرد. در اینجا معنایی موسع از «عزیمت» مدنظر است که فراتر از صرف عزیمت مکانی است. این «عزیمت» طیف وسیعی از فعالیت ها را دربرمی گیرد که یک سویه آن تلاش برای تغییر وضع موجود است و سویه دیگرش تلاش برای مهاجرت از وضع موجود؛ به معنای تصمیم به نقل مکان جغرافیایی از «اینجا» (به عنوان مکانی که از جهت هایی برتر تلقی می شود.) به این ترتیب، عنصر «عزیمت» (به معنای گستره ای از «تغییر» تا «مهاجرت») در کنار عنصر «غرب» به یکی دیگر از عناصر مرکزی کلان ـ روایت های سازنده فرهنگ مدرن ما تبدیل می شود. البته «عزیمت» اگر به معنای حرکت از وضع موجود به وضعیت جدید، یا به عبارت دیگر، به معنای تغییر و دگرگونی مداوم در وضع موجود گرفته شود، بخشی از ماهیت مدرنیته در همه جای جهان است. یکی از صورت بندی های ممکن در توضیح تفاوت جهان مدرن با جهان پیشامدرن، سکون و ثبات پیشامدرن در برابر دگرگونی و شتاب مدرن است، اما معنای عزیمت در اینجا تفاوتی با دگرگونی دارد. در درجه اول آنچه در اینجا مدنظر است، تغییر و دگرگونی به عنوان یک وضعیت عینی نیست، بلکه «معنا»ی نسبت داده شده به دگرگونی است؛ یعنی یک وضعیت ذهنی. همین وضعیت ذهنی است که وجه فرهنگی مدرنیته ما را می سازد. از این منظر، «دگرگونی» می تواند در زمینه های فرهنگی مختلف، معناهای متفاوتی بیابد. در اینجا، معنای خاصی را که دگرگونی در زمینه فرهنگی ما می یابد «عزیمت» نامیده ایم. برای توضیح این معنای خاص، تعریفی اولیه از «دگرگونی» لازم است. از یک منظر ساده شده، دگرگونی را می توان «رفتن از اینجا ـ اکنون و رسیدن به آنجا ـ آینده» تلقی کرد. در این عبارت، معنای دگرگونی به شکل تقابل های دو تایی میان عنصار مختلفی صورت بندی شده است؛ تقابل های «رفتن ـ رسیدن»، «اینجا ـ آنجا» و «اکنون ـ آینده». تأکیدهای مختلف بر بخش های مختلف این عبارت، معناهای متفاوتی برای دگرگونی می سازد. ممکن است دگرگونی به شکل «رسیدن به آینده» یا به شکل «رفتن از اینجا» صورت بندی شود. در فرهنگ ما، «رفتن از اینجا ـ اکنون» وجه مؤکد معنای دگرگونی بوده است که آن را «عزیمت» نامیده ایم. این وجه مؤکد، معنایی بیشتر سلبی دارد تا ایجابی و در آن «رفتن از وضع موجود» برجسته تر است از «رسیدن به وضع جدید». این وجه از دگرگونی، بیشتر گسستنی است از وضع حاضر تا پیوستنی به وضع تازه. عزیمت از وضع حاضر، گاه به سمت «آنجا»ی مطلوب است که عبارت است از غرب و گاه به سمت «هنگام» مطلوب که عبارت است از «گذشته طلاییِ خویشتن»، اما در هر صورت، خارج شدن از وضع حاضر است. به این ترتیب، دگرگون به عنوان بخشی از ماهیت مدرنیته، در زمینه فرهنگی ما معنای «عزیمت» (خارج شدن از وضع موجود) به خود گرفت است. ادامه این نوشتار، چگونگی شکل گیری تاریخی «عزیمت» به عنوان یک عنصر معنایی در فرهنگ مدرن ماست و از خلال آن، شرحی بر نسبت عنصر معنایی «غرب» با فرهنگی امروز ما.
نامدرنیت مدرن: عزیمت به سمت غرب
برخی، شکست عباس میرزا از قشون روس را اولین طلیعه مواجهه ایران با غرب و درک حس «ناتوانی ما» در برابر «توانایی آنها» و نقطه ورود مدرنیزاسیون به ایران از طریق تجهیز ارتش می دانند. سفرهای ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه به اروپا و شیفتگی آنها نسبت به آن سامان که در سفرنامه هایشان منعکس است و تلاش مظفرالدین شاه برای وارد کردن برخی از «عجایب» آن دیار، از قبیل دوربین عکاسی و خودرو شخصی مقطعی دیگر از شکل گیری مفهوم غرب در ذهن مردم ایران بوده است. با اعزام دانشجو به خارج از کشور، سلوک و سکنات تحصیل کردگان از فرنگ برگشته، تصویر ذهنی موجود از مفهوم غرب را پروارتر و مضمون های نهفته در آن را قدرتمندتر می ساخت. شعار قانون گرایی در دوران مشروطه و در نهایت وقوع انقلاب مشروطه بر پایه این شعار، نقطه عطفی در سیر تحول مفهوم غرب در ذهن مردم ما بود. این مقطع از تاریخ، تا انتهای دوران قاجار، دوره آغاز پیدایش تصویری آرمان شهری از سرزمینی دوردست به نام «غرب» و شکل گیری زمینه شیفتگی نسبت به آن دیار بود. پس از روی کار آمدن پهلوی اول، دوران اصلاحات اقتصادی ـ اجتماعیِ رضاشاه، دوران تکمیل تصویر آرمان شهری از غرب و بلوغ حس شیفتگی نسبت به آن است. در این دوران هر چه شیفتگی نسبت به غرب بیشتر می شود، به همان نسبت، به تدریج تصویری فاجعه بار از خویش شکل می گیرد. ارجاع به شکوه و عظمت ایران باستان از ابتدای دوران پهلوی، تلاشی بود که جنبه ای از آن به بازسازی احساس فرودستی و تخفیف پدیدآمده طی این فرآیند معطوف می شد (و جنبه دیگرش، رقیبی برای مذهب به عنوان مهم ترین عنصر هویتی ایرانیان پدید می آورد)، اما این ایران باستان گرایی شمشیری دو دم بود. یک سویه اش با تأکید بر عظمت و شکوه گذشته، مایه ای برای افتخار و مباهات فراهم می آورد، اما سویه دیگرش مبنای مقایسه تازه ای شکل می داد و دوگانه جدیدی می ساخت که ضعف موقعیت موجود را در برابر عظمت ایران باستان قرار می داد. «ایران امروز» در برابر «ایران باستان»، وضعیتی از اصل افتاده و به خواری رسیده به چشم می آمد. تصویر فاجعه بار دیگری از وضع موجود از منظری جدید دوباره شکل می گرفت. «ما»، هم به لحاظ مکانی و هم به لحاظ زمانی در موضعی فرودستانه قرار می گرفتیم؛ به لحاظ مکانی، در برابر «غرب» به عنوان مکان برتر و به لحاظ زمانی در برابر «ایران باستان» به عنوان زمان برتر. به این ترتیب هرچه بیشتر به دوران جدید وارد می شدیم (مدرن تر می شدیم)، این احساس که «مدرن نیستیم» در ما بیشتر قوت می گرفت. این احساس، جدید بود. جهانی تازه با نام «جهان مدرن» به آگاهی ما وارد می شد که مظهر کمال به حساب می آمد، برتر از ما پنداشته می شد و در «غرب» تعین خارجی می یافت. ورود این جهان تازه، مبنای مقایسه ای فراهم می کرد و «ما» را در برابر «آنها» قرار می داد. چنان جهانی و چنین مقایسه ای در گذشته فرهنگی ما (در سنت ما) وجود نداشت. این وضعیت، جزئی از وضعیت مدرن ما بود. احساس نامدرن بودن به بخشی از ماهیت مدرنیت ما تبدیل می شد.
ضد مدرنیت مدرن: عزیمت به سمت خود
احساس حقارت و فرودستی انباشته از آغاز مشروطه تا پایان پهلوی اول، به واکنشی بازگشت گرایانه در دوران پهلوی دوم منجر شد. در فاصله زمانی دولت مصدق تا انقلاب 1357 جریان تازه ای شکل گرفت که در نتیجه آن به تدریج دیگر «شیفتگی» تنها شکل مواجهه با غرب نبود؛ جایگزین دیگری برای شیوه مواجهه ظهور می کرد که عبارت بود از «ضدیت» با غرب و آنچه مدرنیت غربی شمرده می شد.
دولت مصدق را شاید بتوان اولین نطفه های این جریان تازه تلقی کرد. پس از سال ها احساس ناتوانی، ملی شدن صنعت نفت احساسی از توانایی در برابر غرب ایجاد کرده بود. این توانایی در چهارچوب پیروزی در مبارزه ای میان «ایران» و «غرب» حاصل شده بود. پیروزی در این مبارزه خاص، باب امکان پذیری پیروزی را به طور کلی می گشود، اما صرف این پیروزی و احساس قدرت ناشی از آن، برای شکل گیری گرایش ضد غربی و ضد مدرن کافی نبود. پیروزی بر غربی که تا کنون شیفته قدرت و برتری اش بوده ایم، تنها حسی از افتخار و تا حدی توانایی یا اعتماد به نفس به همراه دارد. رخداد دیگری لازم است تا این حس اعتماد به نفس و افتخار را عوض کند و نطفه های ضدیت با غرب را شکل دهد. کودتا، همان رخداد بود. با کودتای مرداد 1332 و سقوط مصدق، باز «ایران» در برابر «غرب» شکست خورد و حماسه به تراژدی تبدیل گشت، اما ماهیت این شکست با شکست های پیشین متفاوت بود و در همین تفاوت بود که پتانسیل گرایش های ضد غربی نهفته بود. اگر شکست های پیشین در چهارچوب روایت «ناتوانی ما» در برابر «توانایی آنها» تفسیر می شد، شکست اخیر در چهارچوب روایت «صداقت ما» در برابر «نیرنگ آنها» تفسیر شد؛ چراکه مصدق با کودتا سرنگون شده بود. در چهارچوب این تفسیر، صفتی منفی به غرب نسبت داده می شد و از این نظر، این رخداد نقطه عطفی به حساب می آمد. نطفه نگرش منفی به غرب و ضدیت با آن کاشته شده بود. این بار هر چه مدرن تر می شدیم، احساس ضدیت با مدرنیت در ما قوی تر می شد. ضدیت با مدرنیت به تدریج بخشی از ماهیت مدرنیت ما را شکل می داد.
طی این فرآیندهای تاریخی، درگیری میان دو احساس متناقض نامدرن بودن یا جاماندگی از مدرنیت، از یک سو و ضدیت با مدرنیت از سوی دیگر به چالش بزرگ تری تبدیل شد که بخش مهمی از وجه فرهنگی مدرنیت ما را شکل می داد. عنصر اول ملازم بود با شیفتگی نسبت به جهان مدرنی که غرب (یا تصویر ذهنی ما از غرب) مظهر آن تلقی می شد و درخواست شدیدی برای شبیه شدن به آن. عنصر دوم همراه بود با تنفر از آن جهان مدرن و از تصویر غربی که مظهرش پنداشته می شد و درخواستی برای «بازگشت به اصل». در چهارچوب روایت دوم، مقصد، خویشتن اصیل ما بود که در گذشته بود. ما از آن منحرف شده بودیم و باید به سمت آن اصل عزیمت می کردیم. این چالش میان عزیمت به آینده طلایی یا عزیمت به گذشته طلایی در طول زمان های بعدی، به شکل های مختلفی خود را بروز می داد و مقطع های مختلف تاریخ ما را می ساخت.
هجوم به غرب؛ هجرت به غرب
پس از کودتا، یک دهه غربی سازی همراه با خفقان، از سال 1332 تا سال 1334 زمینه کافی برای تشدید بدبینی به غرب و مدرنیته غربی را فراهم آورد. این نطفه بدبینی، در دهه های 1340 و 1350 بالید و چنان پروار شد که روایت ضد مدرن/ ضد غرب بر روایت جاماندگی از غرب/ مدرنیت غلبه کرد و در نهایت کل نظام شاهی را به عنوان نماد مدرنیت مورد حمایت غرب در خود فروبلعید. در اوان پیروزی انقلاب بود که رخداد تسخیر سفارت امریکا به نمادی برای وجه ضدغربی انقلاب تبدیل شد. پس از انقلاب بلافاصله جنگ با عراق آغاز شد که جنگ با غرب به رهبری امریکا تلقی می شد. طی این جنگ طولانی، احساسات ضد غربی از آرمان و آروز به فعلیت و تحقق رسید و به شدیدترین و عینی ترین وجه، با پوست و استخوان و خون بروز یافت. به این ترتیب پس از انقلاب تا یک دهه بعد، شور و هیجان جنگ با غرب، احساسات ضد مدرن را حاکم بلامنازع عرصه فرهنگی ایران کرده بود. پس از جنگ، ضدغربی گرایی دیگر تنها یک گرایش یا احساس در میان «مردمِ» ایران نبود. «کشور» ایران در قامت یک انقلابی ضد غرب، در سطح جهان نقش آفرینی می کرد و مخالفان و موافقان منطقه ای و جهانی داشت. جنگ، صدای گرایش های ضد غربی را در جهان بلند کرد، آن را از موضوعی داخلی به گرایشی منطقه ای بدل ساخت و به بیرون از ایران صادر کرد. در داخل، جنگ، فرهنگی خاص خود آفرید. ایران پس از جنگ از نظر فرهنگی جامعه ای بود متفاوت با ایران پیش از آن. نمادها و شعارهای ضد مدرنیت و ضد غرب در تار و پود این فرهنگ جدید ریشه دوانده بود. امریکا و شوروی و انگلیس به عنوان نمایندگان استکبار جهانی با شعارهای «مرگ بر» در یک طرف مستضعفان و پابرهنگان جهان در طرف دیگر. لا به لای این فرهنگ ضداستکباری، روایت غرب گرای رقیب نیز به زیست پیدا و پنهان خود ادامه می داد. موسیقی های لس آنجلسی، ویدئو، مانتو، شلوار جین و مانند اینها نمادهای فرهنگی غرب گرایانه ای بود که روزنه تنفسی برای اقلیت فرهنگی ناهمنوا با فضای جنگ و انقلاب باز می گذاشت، اما بخش بزرگی از اعضای این گروه رقیب در طول این مدت به غرب مهاجرت کرده بودند و برای اولین بار، خرده فرهنگی ایرانی در خارج از ایران شکل داده بودند. بخش دیگری از فرهنگ ایرانی نیز به طریقی دیگر صادر شده بود. این مقطع تاریخی، جامعه ایران را نه تنها از منظر فرهنگی که از منظر جغرافیایی نیز به دو پاره تقسیم کرده بود: ایرانیان داخل و ایرانیان خارج از کشور.
به همان اندازه که انقلاب و جنگ، «عزیمت» بزرگ مخالفان غرب بود به سمت خویشتن، مهاجرت به غرب در این مقطع «عزیمت» بزرگ هواداران غرب بود به سمت غرب. این مقطع تاریخی در تحول معنای «غرب» و شکل دهی به معنای «مهاجرت» در فرهنگ ایرانی نقشی اساسی ایفا کرد. مفهوم «مهاجرت» به معنای امروزی اش، در این دوران به فرهنگ ایرانی وارد شد. غرب گرچه در میان هوادارانش همچنان آن آرمان شهر آرزوها بود، اما «مهاجرتی» که در میان این گروه شکل می گرفت، نتیجه اشتیاق و شیفتگی نسبت به آن آرمان شهر نبود، بلکه نتیجه تنفر و خستگی از وضع موجود بود. «عزیمت»، همان «رفتن از وضع موجود»، معنایی حادتر به خود می گرفت. بیش از آنکه کششی از آن سو انگیزه مهاجرت باشد، رانشی از این سو برانگیزاننده بود. در این دوران، معنای «فرار» در مفهوم مهاجرت، هر چه بیشتر قوت می گرفت و مهاجرت با باری منفی به فرهنگ ایرانی وارد می شد. این بار منفی هم در روایت مخالفان و هم در روایت موافقان مهاجرت حضور داشت. مخالفان، مهاجرت را فرار ضد انقلاب می دانستند. موافقان نیز از شرایطی که نامطلوب تصور می کردند فراری بودند و خود را در خارج از ایران، در غربت و تنهایی می دیدند. در هر صورت مهاجرت طعمی تلخ و نامطلوب داشت. این طعم نامطلوب مهاجرت و احساس بیگانگی در غربت، در پی ریزی پایه های اولیه افسون زدایی از غرب بی تأثیر نبود؛ به ویژه برای مهاجرانی که رفته بودند، غرب، نه آن سرزمین آرزوها، که سرزمین آوارگی از وطن بود و برای مشتاقانی که نتوانسته بودند بروند، بیش از هر چیز پناهگاهی بود برای امان یافتن از وضعیت داخل. به این ترتیب این مقطع تاریخی با آنکه اوج منازعه میان شیفتگان و مخالفان غرب و عمیق ترین نقطه شکاف میان آن دو است، در عین حال نقطه تشکیل نطفه های اولیه نزول شیفتگی نسبت به غرب و افزایش علاقه به «سرزمین مادری» هم هست.
درهرحال در تحول مفهوم غرب و مهاجرت، آنچه در این دوران بیش از هر چیز اهمیت داشت آن بود که خود مفهوم «مهاجرت» در این مقطع شکل گرفت. تا پیش از آن مهاجرت به آن شکل خاص، به معنای انتقال محل زندگی از ایران به کشوری دیگر، به عنوان امکانی در اختیار عموم مطرح نبود. در این دوران بود که مفهوم مهاجرت ساخته و به عنوان عنصری از زیست روزمره، وارد زندگی ایرانیان شد. بدیهی است که این عنصر (مانند هر عنصر دیگری) برای همگان معنای یکسانی نداشت. گروه های اجتماعی مختلف، آن را به شکل های متفاوتی درک و تجربه می کردند. مخالفان غرب، آن را به معنای فرار مخالفان و منافقان می دیدند. موافقان غرب که هنوز در ایران مانده بودند، آن را راه نجاتی هرچند بالقوه می دیدند که همواره حداقلی از امکان را برای رهایی از وضع موجود باز می گذارد؛ و موافقان غرب که از ایران رفته بوند، آن را شری ناگزیر می دیدند که هم زمان هم باعث رهایی است و هم موجب غربت و آوارگی. به هر معنا و صورت، «مهاجرت» به عنوان یکی پدیده جدید در زیست اجتماعی ایرانیان، در دوران جنگ متولد شد.
فراز و فرود یک رابطه: رفتن و بازگشتن
تا پایان جنگ، دو روایت از غرب کاملا شکل گرفته و جا افتاده بود. پایان جنگ نقطه اوج دوگانگی احساسات نسبت به غرب و دوپارگی زیست جهان ایرانی بود و همان زمان، نقطه افول آن احساسات دوپاره نیز بود. سیر این افول در سال های پس از جنگ، با مجموعه رخدادهای دیگری همراه شد و ترکیب پیچیده ای از رابطه ایران ـ غرب ایجاد کرد.
دهه هفتاد، از یک سو زمان دعوت از رفتگان به بازگشت بود و از سوی دیگر دوره فراهم تر شدن امکان رفتن. صاحبان سرمایه و تحصیلات که در زمان جنگ از ایران مهاجرت کرده بودند، به بازگشت فراخوانده می شدند. این، خبری هیجان انگیز برای کسانی بود که خود را در غرب گیر افتاده می دیدند و امکان دسترسی به ایران برایشان رویا شده بود. از طرف دیگر سفارت های اروپایی که پیش از آن تعطیل شده بودند به تدریج باز گشوده می شدند. ارتباطات مخدوش شده ایران با اروپا اصلاح می شد. فروبستگی ها و تنگ دستی های ناشی از جنگ خاتمه می یافت و رونق اقتصادی نسبی دست ها را برای سفر رفتن بازتر می کرد. غرب دسترس پذیرتر می شد، اما این «رفتن جدید» نه فراری از مشکلات اینجا بود نه از سر شیفتگی نسبت به آنجا. از طرف سوم، موسیقی های پاپ داخلی به تدریج قوت گرفتند و دیگر موسیقی لس آنجلسی حاکم بلامنازع موسیقی عامه پسند نبود. امکان های ارتباطی با غرب قوت می گرفت. از طریق خرده فرهنگ ایرانی در غرب که اکنون دیگر کاملا جاافتاده بود، اطلاعاتی دقیق تر به داخل می رسید. از طرف دیگر ارتباطات گسترش می یافت. ماهواره و اینترنت فاصله اینجا و آنجا را پر می کردند. اینها به علاوه کاهش غرب مداری در جهان و شکسته شدن تصویرهای دوگانه پیشرفته ـ عقب مانده، فضای دو قطبی پیشین را فرو ریخت. اکنون غرب همچنان در فرهنگ ما به عنوان یکی از مهم ترین عناصر مدرنیت ایرانی حضوری قاطع دارد، اما نه در قالب های دوگانه و دوپاره پیشین. امروز دسته بندی بر اساس موافقت یا مخالفت با غرب سخت تر شده است. امروز شاید حجم بسیار بیشتری از افراد در پی رفتن به غرب هستند، اما حجم بیشتری از رفتگان نیز به دنبال بازگشتند. جریان رفتن به رفت و آمد تبدیل شده است.
این رفت و آمد میان ایران و غرب، امروز وجه نمادین خود را در مذاکرات هسته ای نشان می دهد؛ رفت و آمدی که در گذشته قابل تصور نبود. خود تکنولوژی هسته ای نیز نمادی است از تلاقی گرایش های غرب گرایانه و غرب ستیزانه؛ جایی که در آن انرژی هسته ای، به عنوان اوج قله تکنولوژی مدرن غربی در خدمت نظامی اسلامی و مذهبی (به عنوان ثمره یک انقلاب ضد غربی) قرار می گیرد.
منبع: نشریه روایت شماره ۲
نویسنده : محمد رضا کلاهی
نظر شما