موضوع : پژوهش | مقاله

دو قطعه از سنکا در باب مرگ

پدیدآورنده (ها): سنکا؛ احمدی آریان، امیر؛ مهرگان، امید

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27

صفحات: 8

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 65)
‌ ‌‌‌دو‌ قـطعه از سنکا در باب مرگ نوشتۀ سنکا ترجمۀ امیر احمدی‌آریان،امید مهرگان‌ در‌ باب‌ دهشت‌های مـرگ
هـمان سـان که آغاز کرده‌ای ادامه بده،و هر چه می‌توانی تعجیل کن تا‌ از ذهنی بهبود یافته لذتـی هر چه دیرپاتر ببری،ذهنی که با خویش‌ در صلح است.بی‌شک‌،طی‌ آن زمـان که به تکامل ذهـن‌ات اشـتغال داری و در تلاشی مگر آن را با خویش در صلح آوری نیز کسب لذت خواهی کرد؛اما لذتی که از تأمل و ژرف اندیشی بر‌ می‌خیزد،یعنی آن هنگام که ذهن آدمی چنان از هر زنگاری پاک است که درخشیدن می‌گیرد-چنین لذتی امـری به غایت متفاوت است.مسلّما به یاد می‌آوری که چه حظی بردی‌ آنگاه‌ که جامۀ ایام نوباوگی را به کناری می‌نهادی و جبۀ مردان به تن می‌کردی و به میعادگاه عمومی مشایعت می‌شدی؛مـع الوصـف،اینک که ذهن ایام پسر بچگی را کنار گذارده‌ای،و حکمت‌ و فرزانگی‌ تو را به جرگۀ مردان در آورده است، سزاست کهحظی دو چندان را چشم داشته باشی.زیرا آن چه هم چنان با ما می‌ماند [خلق و خـوی]کودکی و پسـر بچگی نیست‌،بل‌ چیزی هنوز بدتر است-کودک منشی.و این شرایط بس خطیر است،زیرا در همان حال که از اقتدار کهولت بهره‌مندیم،حماقتهای کودکی،یا چه بسا،حماقتهای سالخوردگی را نـیز‌ بـا‌ خود‌ داریم.پسر بچه‌ها از هیچ‌ و پوچ‌ می‌ترسند‌،کودکان از سایه‌ها،و ما از هر دوشان.
تمام آن چه نیاز داری به پیش رفتن است؛بدین سان در خواهی یافت‌ که‌ هستند‌ چیزهایی

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 66)
که چندان نـباید از آنـها در هـراس‌ بود‌،دقیقا از آن رو که هراسی عـظیم را بـه تـو تلقین می‌کنند. هیچ شرّی از آن رو که آخرین‌ شرّ‌ است‌ عظیم نیست.مرگ سر می‌رسد:بناست که از آن بهراسیم‌،اگر که بتواند با مـا بـماند.ولی مـرگ یا نباید اصلا سر رسد،یا در غیر ایـن صـورت‌، بیاید‌ و بگذرد‌.

می‌گویی:«اما رساندن ذهن به آن جا که زندگی را خوار‌ شمارد‌،کاری بس دشوار است.» ولی مگر نمی‌بینی کـه چـه دلایـل ناقابل و پوچی است که آدمیان را‌ به‌ خوار‌ داشت زندگی وا می‌دارد؟یکی خـود را از درگاه معشوقه‌اش حلق‌آویز می‌کند؛دیگری خود‌ را‌ از‌ بام خانه‌اش پرت می‌کند تا دیگر مجبور نباشد تیر و طعنه‌های اربابش را تاب آورد‌؛سـومی‌ نـیز‌ بـرای آنکه از دستگیر شدن در امان بماند،پس از گریز،شمشیری در بیضه‌های‌ خویش‌ فرو مـی‌کند.آیـا گمان نمی‌بری فضیلت همان اندازه می‌تواند مؤثر باشد که هراس‌ مفرط؟هیچ مردی‌ که‌ مدام دلمشغول طولانی سـاختن زنـدگی خـویش است،و یا بر این باور است که به‌ دست‌ آوردن مقامات پیاپی نـعمتی عـظیم اسـت،حیاتی قرین صلح نخواهد داشت.این فکر‌ را‌ هر‌ روز مرور کن تا بتوانی این زنـدگی را بـا رضـایت پشت سر گذاری؛زیرا بسیاری‌ کسان‌ با چنگ و دندان به زندگی می‌چسبند،درست بـه سـان آنانی که اسیر‌ سیلاب‌ گشته‌اند‌ و به هر خار و خسی چنگ می‌اندازند.

اکثر آدمـیان در نـوسان مـیان هراس مرگ و سختیهای زندگی‌،حیات‌ خود‌ را در فراز و نشیب ذلت طی می‌کنند؛آنان به زیستن رغـبتی نـدارند‌ و با‌ این حال نمی‌دانند چگونه بمیرند.پس بکوش تا با طرد همۀ دل نگرانی‌ها،زنـدگی را در‌ کـل‌ بـر وفق مراد خویش کنی. هیچ نعمتی دارنده‌اش را سعادتمند نخواهد کرد‌،مگر‌ آن که او در ذهنش با امـکان‌ خـسران‌ آن‌ کنار آمده باشد.از این رو،روح‌ خویش‌ را در برابر آن بد اقبالی‌ها که گـریبان قـدر قـدرت‌ترین‌ها را نیز خواهد‌ گرفت‌،سخت و مقاوم ساز.فی المثل‌،تقدیر‌ پومپی را‌ پسرک‌ و خواجه‌ای‌ رقم زدند،و تـقدیر کـراسوس را یـک‌ اشکانی‌ دریده و بی‌رحم.گایوس سزار به لپیدوس فرمان داد تا گردن خود را‌ زیـر‌ تـبر دکستر مدعی العموم بنهد؛و خود‌ نیز گلویش را به‌ تیغ‌ کارد سپرد.تقدیر هرگز به‌ هیچ‌ کـس آن قـدر روی خوش نشان نداده است که تهدیدش کمتر از الطاف‌ پیشینش‌ شود.به آرامـش ظـاهری‌اش اعتماد‌ مکن‌؛دریا‌ به آنی زیر‌ و رو‌ مـی‌شود.سـفاین در هـمان‌ روز‌ که در مسابقات گوی سبقت از هم می‌ربایند،بـه زیـر آب می‌روند.به این‌ بیندیش‌ که هر راهزن یا دشمنی می‌تواند‌ گلوی‌ تو را‌ بـبرد‌؛و هـر‌ برده‌ای،

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 67)
هر چند ارباب‌ تـو نـیست،مرگ و زنـدگی تـو را در دسـت دارد.از این رو به تو می‌گویم‌:تنها‌ آن کـس سـرور زندگی توست که‌ زندگی‌ خویش‌ را‌ خوار‌ می‌شمارد.به آنانی‌ بیندیش‌ که در خـانه‌های خـویش قربانی دسایس شده‌اند،آشکارا یا بـه حیله به قتل رسـیده‌اند؛آن گـاه‌ در‌ خواهی‌ یافت که شمار کـسانی کـه به دست‌ بردگان‌ خشمگین‌ کشته‌ شده‌اند‌ دقیقا‌ همان قدر است که شمار قـربانیان شـاهان خشمگین.از این رو چه فرقی مـی‌کند کـسی کـه از او می‌ترسی تا چـه حـد قدرتمند است،حال کـه هـر‌ کس واجد قدرت به هراس افکندن توست؟خواهی گفت «ولی اگر آدمی تصادفا به دست دشمن بـیفتد فـاتح آن است که تعیین کند به کـجا فـرستاده شوی» -آری،بـه هـمان جـایی که‌ هم‌ اینک نـیز بدان فرستاده می‌شوی.پس چرا داوطلبانه خود را فریب می‌دهی و خواستار آن می‌شوی تا برای نخستین بار از تـقدیری آگـاه شوی که مدتها بندۀ آن بوده‌ای؟به حرف مـن‌ اعـتماد‌ کـن:تـو از هـمان روز که زاده شدی،بـرده‌ای بـوده‌ای در راه «آنجا».اگر سر آن داریم تا در انتظار واپسین ساعت،بی‌قرار‌ نباشیم‌،ساعتی که هراسش همۀ ساعات‌ پیـشین‌ را عـذاب‌آور مـی‌سازد،لاجرم باید در این اندیشه و اندیشه‌هایی از این دسـت تـعمیق کـنیم.

لیـکن بـاید نـامه‌ام را به اتمام رسانم.بگذار تو را‌ شریک‌ حظ گفته‌ای سازم که‌ امروز‌ شنیدم. این کلام نیز گلچینی است از بوستان انسانی دیگر:«فقری که با قانون طبیعت از در سازش در آمـده باشد عین ثروت استأ»می‌دانی آیا آن قانون طبیعت چه‌ محدودیتهایی‌ را برای ما تدارک دیده است؟چیزی نه جز دفع گرسنگی،تشنگی و سرما.برای رفع گرسنگی و تشنگی، لازم نیست به متمولان اظهار ارادت کنی،یـا پیـش پای آنانی زانو زنی که عطایشان‌ را‌ به لقایشان‌ باید بخشید،یا پیش لطفی که آدمی را خوار و سرافکنده می‌سازد؛نیز ضرورتی ندارد که برّ و بحر‌ را زیر و رو کنی یا به رزمگاه بـروی؛نـیازهای طبیعت را‌ به‌ سهولت‌ تمام می‌توان بر آورد.آدمیان به خاطر چیزهای زائد است که عرق می‌ریزند-چیزهای زائدی که جامه‌هامان ‌‌را‌ مندرس و خودمان را پیر می‌سازد و ما را وا مـی‌دارد قـدم به سواحل غریب‌ و بیگانه‌ نـهیم‌.آنـچه ما را کفایت می‌کند حاضر آماده در دستان ماست.آن کس که با فقر‌ سر سازش دارد غنی است.بدرود.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 68)
در باب ستاندن جان خویش
امروز،به‌ ناگاه کـشتی‌های اسـکندرانی پیش‌ چشم‌مان‌ ظاهر مـی‌شوند-مـقصودم آنانی است که پیشاپیش می‌آیند تا رسیدن ناوگان را خبر دهند؛آنان را«قایق نامه‌بر»می‌خوانند.دلاوران از دیدنشان خرسند می‌گردند،اهالی پوتئولی بر اسکله‌های جمع می‌شوند و کشتی‌های‌ اسکندرانی را،هر قدر هم تعداد کـشتی‌ها زیـاد باشد،از ساز و برگ بادبانشان می‌شناسند،چرا که فقط آنان‌اند که بادبان‌های صدر را برافراشته نگاه می‌دارند،بادبانی که جمله کشتی‌ها در آغاز‌ سفر‌ خویش به دریا برپا می‌دارند،و هیچ چیز همچون بـادبان صـدر نمی‌تواند کـشتی تنها را روانۀ دریا سازد؛بادبانی که بیشترین سرعت را به همراه دارد.پس آن گاه که نسیم‌ شدت‌ می‌گیرد بادبان‌ها پایـین می‌آید،چرا که نزدیک سطح آب،نسیم ملایم‌تر است.پس زمانی که کـاپرای و دمـاغه بـنا شد،دیگر کشتی‌ها فقط بادبان اصلی داشتند و بادبان صدر فقط بر‌ قایق‌های‌ نامه‌بر اسکندرانی باقی ماند.
آن هـنگام ‌ ‌کـه همگان در تکاپوی‌اند تا هر چه سریع‌تر به ساحل برسند،از کاهلی خویش بس خـرسندم،چـون هـر چند زود به زود از‌ دوستانم‌ نامه‌ می‌رسد،هیچ شتاب ندارم که‌ بدانم‌ امور‌ خارج از کشور چگونه مـی‌گذرد،یا اخبار نامه‌ها چیست؛پس گاه نه چیزی به کف می‌آورم و نه چیزی از کـف می‌دهم‌.حتی‌ اگر‌ پیـر نـشده بودم از چنین احساسی لذت نمی‌بردم‌، اما‌ اینک لذتم بسیار است.سفر آن گاه ناتمام می‌ماند که مسافر در میانۀ راه توقف کند،یا در جایی‌ جز‌ مقصد‌ از حرکت باز ایستد.اما آن زندگی که شرافتمندانه است‌،هـیچ گاه ناتمام کنید-زندگی همان جا کامل و فرجام یافته است.و لیکن،اغلب باید شجاعانه ترکش گفت، از‌ این‌ رو‌ دلایل‌مان بناست چندان خطیر و سرنوشت‌ساز باشد؛چنان که دلایل ماندن‌مان نیز‌ خطیر‌ و سرنوشت‌ساز نـیست.

تـولیوس مارسلینوس،مردی که خوب می‌شناسیدش،مردی که در جوانی بس آرام بود و پیش‌ از‌ موعد‌ به بلوغ رسید،دچار بیماری‌ای شد که هر چند لا علاج نبود‌،اما‌ زمانی‌ بسیار به طول انجامید و بـس دردنـاک بود،و به توجهات خاص نیاز داشت؛این گونه‌ بود‌ که‌ اندیشۀ مرگ بر او مستولی گشت.گروهی از دوستان را گرد خویش آورد،و هر‌ یک‌ نصیحتی به او&%02613QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 69)
کرد-دوستی کم‌رو گفت آن کند کـه عـقل‌اش‌ فرمان‌ می‌دهد‌؛دوستی چاپلوس و چرب‌زبان گفتمش که بسیار خرسند خواهد شد اگر مارسلینوس اندیشیدن در این‌ باب‌ را رها کند؛اما دوست رواقی او،مردی بی‌نظیر،یا با کلماتی که‌ برازندۀ‌ اوسـت‌،مـردی شـجاع و سرسخت، بهترین اندرز را بدو داد.او سـخنانش را چـنین آغـاز کرد:«مارسلینوس‌ عزیز‌،به خاطر پرسشی که بر جانب سنگینی می‌کند خود را عذاب مده‌.زندگی‌ کار‌ مهمی نیست،تمام برده‌هایت زنـدگی مـی‌کنند،و حـیوانات نیز.آن چه مهم است مرگ شرافتمندانه،شجاعانه‌ و بـخردانه‌ اسـت‌.به یاد آر این اعمال را چند بار تجربه کرده‌ای:خور و خواب‌ و شهوت‌-این عمل هر روزۀ همۀ آدمیان است.میل بـه مـرگ را نـه تنها مرد خردمند یا‌ شجاع‌ یا ناشاد بلکه چه بـسا مرد زیاده‌خواه و بوالهوس نیز در خود بیابد‌.»

مارسلینوس‌ در شرایطی نبود که بتوان به او‌ اصرار‌ کرد‌،او محتاج یاری بود؛بـرده‌هایش از او‌ فـرمان‌ نـمی‌بردند.مرد رواقی ترس‌هاشان را زدود،نشانشان داد که هیچ تهدیدی متوجه کار‌ روزانه‌شان‌ نـیست،مـگر این که معلوم‌ نگردد‌ مرگ ارباب‌ خود‌ خواسته‌ است یا نه؛افزون بر آن‌، سخنان‌ آن مـرد رواقـی مـانند از خودکشی او شد.پس آن گاه به‌ مارسیلنوس‌ چنین پیشنهاد داد که هدایایی بین‌ آنانی کـه در طـول‌ زنـدگی‌ یاری‌اش کردند توزیع کند،و هنگام‌ که‌ زندگی به پایان می‌رسد-پایانی که کم از ضـیافت نـدارد-آن چـه باقی‌ مانده‌ است بین آنان که اینک‌ گرد‌ میز‌ ایستاده‌اند تقسیم شود‌.مارسلینوس‌،حـتی آن جـا که‌ سخن‌ از مال و منالش بود،طبعی بلند و دستی گشاده داشت.پس در حال،هدایایی کـوچک‌ بـین‌ بـردگانش توزیع کرد و آنان را گرد‌ خیمه‌ای‌ برپا کرد‌.پس‌ آن‌ گاه تشتی به خیمه‌ آورد و زمـانی دراز در آن خـوابید،پس همان هنگام که آب داغ وجودش را فرا‌ گرفته‌ بود درگذشت،اما آن گونه که‌ خود‌ مـی‌گفت‌ لذتـی‌ نـمی‌برد‌-لذتی از آن‌ دست‌ که حین زوال تدریجی،به فرد دست می‌دهد.آنان که بی‌هوشی را تجربه کـرده‌اند ایـن را‌ می‌فهمند‌.

این‌ روایت کوتاه که در حاشیه گفتم شما‌ را‌ ناراحت‌ نمی‌کند‌،چون‌ دوسـت‌تان‌ را مـی‌بینید کـه بی‌هیچ احساس رنج و سختی از جوارتان می‌رود.گرچه دست به خودکشی زد،اما این کار را به مـلایمت تـمام کـرد و خرامان زندگی را پشت‌ سر گذاشت.این قصه فوایدی نیز در بر دارد، چرا کـه در چـنین مواقع،بحرانی پدید می‌آید.مواقعی هست که می‌خواهیم زنده بمانیم اما باید بمیریم،و مواقعی که مـی‌خواهیم زنـده‌ بمانیم‌ و می‌میریم.هیچ کس تا بدان پایه نادان نیست که

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 70)
نداند روزی خـواهد مـرد،با این حال،هر گاه لحظۀ مـرگ نـزدیک مـی‌شود،همان فرد بر خود می‌لرزد و مویه سـر‌ مـی‌دهد‌.احمقی تمام عیار نمی‌پندارید آن کس را که می‌گرید که چرا هزار سال پیش زنـده نـبوده است؟آن کس را که می‌گرید که چـرا هـزار‌ سال‌ بـعد زنـده نـیست، چه طور؟این هر‌ دو‌ یکی است؛انسان نـبوده و نـخواهد بود.هیچ یک از این دو دوره زمان از آن شمایان نیست.باید به همین نقطه از زمـان دو‌ دسـتی‌ چسبید،بر فرض که‌ حال‌ را طـولانی‌تر کردید،تا کجا پیـش خـواهید رفت؟زاری چرا؟مسألت چرا؟رنجی تحمیل می‌کنید که حاصلی نـدارد.«از فـکر استجابت دعاهاتان دست بردارید/امر الهی از پیش مقدّر است.» فرمان الهی ثابت و تـغییر نـاپذیر است‌،و اجباری‌ ابدی و نیرومند اعـمالش مـی‌کند.سـرنوشت شما سرنوشت کـل مـخلوقات است،خلق گشته‌اید تـا مـقهور این قانون باشید.این سرنوشت برای پدر،مادر،اجداد و هر که قبل از شما می‌زیست نـیز‌ بـه‌ همین گونه‌ بود،و برای هر آن کـس کـه زین پس بـیاید نـیز جـز این نخواهد بود.آن قـدرتی که‌ چیزها را گرد هم آورده و هر چیز را در جای خود‌ قرار‌ داده‌ نیز ناتوان از گسستن این زنـجیر اسـت.به انبوه آدمیانی بیندیشید که از پس شـما مـی‌آیند و مـحکوم ‌‌بـه‌ فـنایند،توده‌هایی که هـمپای شـما فنا می‌شوند!گمان می‌برم شما، در قیاس با‌ هزاران‌ مخلوق‌ دیگر،اعم از حیوان و انسان،که درست در هـمین لحـظه کـه اندیشناک مرگید به طرق‌ گوناگون نفس آخـر را مـی‌کشند،شـجاعانه‌تر خـواهید مـرد.امـا شما،آیا باور دارید‌ که روزی به هدفی‌ خواهید‌ رسید که سفر را به نیت آن آغاز کرده‌اید؟هیچ سفری بی‌مقصد نیست.

اینک لابد منتظرید فهرستی از مردان بزرگ را در اختیارتان نهم.خیر،مـی‌خواهم ماجرای پسر بچه‌ای را بازگو کنم.حکایت‌ این نوجوان اسپارتی چنین نقل شده است:آن زمان که هنوز کودکی بیش نبود،در دوران بردگی روزی با لهجۀ دوریسی خود گفت:«من برده نخواهم شد!»و بـه حـرف خویش عمل‌ کرد‌؛نخستین باری که از او خواسته شد عملی نازل و نوکر مآبانه انجام دهد-که چیزی جز حمل یک لگن نبود-مغز خود را متلاشی کرد.آزادی، باری،این چنین در‌ دسـترس‌ اسـت و همگان هنوز برده؟ترجیح نمی‌دهید پسر خود را مرده ببینید تا آن که در سن پیری هنوز فرمان‌برداری فرومایه باشد؟پس آن گاه که پسر بچه‌ای شجاعانه می‌میرد،چرا زانوی غـم بـه‌ بغل‌ می‌گیرید؟حتی اگر نخواهید در راهش گـام بـزنید، شهامت پسرک را به عاریه نمی‌گیرید و نمی‌گویید:«من برده نیستم!»؟دوست نگون‌بخت من،

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 71)
تو بردۀ آدمیانی،بردۀ کارت،بردۀ زندگی.آن زندگی که شجاعت‌ مواجهه‌ با‌ مـرگ در آن نـباشد، جز‌ بردگی‌ نخواهد‌ بـود.

آیـا هیچ چیز هست که بیارزد به انتظارش بنشینی؟تو خود بالاترین لذاتت را،که موجب می‌شوند زندگی را تاب آوری و با‌ آن‌ کنار‌ بیایی،پیشاپیش بی‌ارزش ساخته‌ای.هیچ یک دیگر برایت‌ تازگی‌ ندارد.حتی نـمی‌توانی از چـیزی متنفر باشی،چرا که از همه دل زده‌ای.تو طعم شراب و مشروب مردافکن را‌ می‌دانی‌.تفاوت‌ ندارد صدها یا هزاران جرعه شراب از مثانه‌ات بگذرد،آخر‌ الامر جز صافی شراب نیستی.تو متخصص طـعم صـدف‌ها و شاه‌ماهی‌هایی،و تـجملاتت تا سال‌های سال چیزی برایت باقی نگذاشته‌اند‌ که‌ از‌ آن کام دل نگرفته باشی؛و همین هایند که موجب می‌شوند نـاخواسته‌ از‌ هم بپاشی.دیگر چه هست که از دست دادنش غنیمت می‌کند؟دوستان؟اما دوست تـو کـه تـواند بود؟کشور؟چه می‌گویی؟آیا تا بدان‌ پایه‌ پروای‌ کشورت را داری که به خاطرش شبی برای شام دیر به خانه‌ بیایی؟نور خورشید؟اگر می‌توانی‌ خاموشش‌ کـن؛‌ ‌کـدام دسته از اعمالت را می‌توانی زیر آفتاب در انظار همگان انجام دهی؟حقیقت را‌ اعتراف‌ کن‌.مسأله این نـیست کـه بـیشتر وقتت را در شوراها و جلسات یا حتی در طبیعت‌ گذراندی‌،یا مشتاق گریز از مرگی؛مسأله این است کـه تا وقتی از دکان‌های‌ ماهی‌ فروشی‌ خسته نشده‌ای،سر آن نداری که از بازار ماهی بـیرون بروی.

تو از مرگ‌ مـی‌ترسی‌؛پس چـون است که در ضیافت رسمی شام،آن را حقیر می‌شماری؟ می‌خواهی زنده‌ بمانی‌؛بسیار‌ خوب،می‌دانی چه گونه زنده باید ماند؟گایس سزار از ویالاتینا می‌گذشت که مردی از دستۀ زندانیان‌ بیرون‌ آمد،مردی که ریش خاکستری‌اش تا سـینه می‌رسید،و به تمنا می‌خواست مرگ‌ را‌ به‌ او ارزانی دارند.سزار گفت:«چه می‌بینم!مگر تو اینک زنده‌ای؟»این پاسخ آن کس است‌ که‌ مرگ‌ نزد او آرامش باشد.«تو از مرگ می‌هراسی. چه می‌بینم!مگر تـو‌ ایـنک‌ زنده‌ای؟»مرد می‌گوید:«می‌خواهم زندگی کنم،چرا که هنوز سودای انجام بسیاری کارهای گران‌قدر در سر دارم‌.از‌ پشت سر انداختن وظایف زندگی بیزارم،وظایفی که با اشتیاق و صداقت انجامشان‌ می‌دهم‌.»حتما شـما بـهتر از من می‌دانید مرگ‌ نیز‌ از‌ جمله وظایف زندگی است.از انجام این‌ وظیفه‌ سرباز می‌زنید،چرا که آن چه مجبور به انجامش هستید به محاسبه در‌ نمی‌اید‌.زندگی هر چه باشد باز‌ کـوتاه‌ اسـت.در‌ قیاس‌ با‌ معیارهای طبیعت،زندگی نستور و ساتیا،زنی‌ که‌ بر سنگ قبرش حک شده بود او 99 سال عمر کرد،نیز‌ کوتاه‌ بود.می‌بینم که برخی مردم به‌ زندگی طولانی خـویش مـباهات‌ مـی‌کنند‌،اما

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 72)
که تاب تحمل پیـرزنی‌ را‌ دارد کـه صـد سالگی را پشت سر گذاشته است؟پس زندگی به یک بازی شبیه‌ است‌-چه اهمیت دارد اعمالتان چه‌ اندازه‌ به‌ درازا می‌کشد،مهم‌ آن‌ است کـه چـه انـدازه‌ خوب‌ انجام شود.چه تفاوت می‌کند کجا ایـستاده‌اید،تـنها بکوشید این پنج روز به خیر‌ بگذرد‌.بدرود.

این مقاله ترجمه‌ای است از‌:

seneca‌ epistle 4," on‌ terrors‌ of‌ death " epistle 77" on‌ taking one's ownlife " epistles translated by r.m.gummere (1917), harvard university press (2002).

نظر شما