موضوع : پژوهش | مقاله

در باب باز تولد

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 175)

‌ ‌‌‌در‌ بـاب باز تولد* نوشتۀ کارل گوستاویونگ ترجمۀ فرزین رضاعی
این مقاله حاوی مطالب‌ یـک‌ سـخنرانی‌ اسـت که من در همایش الانوس در 1939 ایراد کردم. در نگارش مقاله از یادداشتهایی‌ که در همایش تهیه شده بود اسـتفاده کردم.برخی از بخشهای مطلب لازم‌ بود حذف شوند زیرا‌ مقتضیات‌ متن نوشتاری چـاپی با مقتضیات کلام شـفاهی تـفاوت دارد.با این حال تا حد امکان سعی کرده‌ام نیّت اصلی خود از جمع‌بندی مطالب سخنرانی‌ام را در زمینۀ باز تولد تحقق بخشم‌ و نیز تحلیل خود از سورۀ هجدهم قرآن را به عنوان نمونه‌ای از راز باز تولد ارائه کـنم.منابع مطالب ارائه شده را نیز ذکر کرده‌ام که خواننده ممکن است از آن‌ استقبال‌ کند.این مقاله موجز چیزی فراتر از مطالعۀ شاخه‌ای از دانش نیست و در چار چوب یک سخنرانی فقط در حدی سطحی می‌توان بـه ایـن دانش پرداخت.
کارل-گوستاو-یونگ

1.انواع‌ باز‌ تولد
مفهوم باز تولد همواره به یک معنا به کار نمی‌رود.از آنجا که این مفهوم جنبه های مختلفی دارد،شاید لازم باشد معانی مختلف آن را مـرور کـنیم‌.من‌ در اینجا پنج نوع مختلف باز تولد را (*) rebirth
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 176)
بر شمرده‌ام اما اگر وارد جزئیات شویم شاید بتوان موارد دیگری را هم به این فهرست افزود، اما به جرأت‌ می‌توان‌ گفت‌ که تـعاریف مـن دست کم‌ معانی‌ اصلی‌ را در بر می‌گیرد.در بخش نخست توضیح خود،به طور خلاصه انواع مختلف باز تولد را شرح خواهم داد و در‌ بخش‌ دوم‌ جنبه‌های روانشناختی مختلف آن را ارائه خواهم کرد‌.در‌ بخش سوم نـمونه‌ای از راز بـاز تـولد از قرآن ذکر شده است.

1-تـناسخ( metempsychosis ):نـخستین جـنبۀ باز تولد که‌ توجه‌ شما‌ را به آن جلب می‌کنم metempsychosis یا تناسخ ارواح است‌.بر طبق این دیدگاه حیات فرد در طول زمان با عـبور از بـدنهای مـختلف تداوم می‌یابد.و یا به‌ عبارت‌ دیگر‌ تناسخهای مـختلف مـراحل متوالی حیات را از هم متمایز می‌کنند.حتی‌ در‌ بودیسم که این اصل اهمیت ویژه‌ای دارد(بودا خود توالی بسیار طویلی از این بـاز تـولدها‌ را‌ تـجربه‌ کرده بود)به هیچ وجه معلوم نیست که تداوم شـخصیت فرد تضمین‌ می‌شود‌ یا‌ خیر؛فقط ممکن است تداوم«کارما»وجود داشته باشد.مریدان بودا در زمان حیات‌ ویـ‌ ایـن‌ سـؤال را مطرح کردند ولی او هیچگاه به این سؤال پاسخ قطعی نداد که‌ آیـا‌ تـداوم شخصیت وجود دارد یا خیر.

2-تجسد( resurrection ):این مفهوم باز تولد الزاما‌ به‌ معنای‌ تداوم شخصیت است.در ایـنجا شـخصیت انـسان حالت پیوسته‌ای دارد و برای حافظه قابل دسترسی‌ است‌.به طوری که وقتی فـرد تـناسخ مـی‌یابد یا متولد می‌شود،حداقل به صورت‌ بالقوه‌ می‌تواند‌ حیاتهای گذشتۀ خود را به خاطر آورد و مـی‌تواند بـه یـا بیاورد که این وجودهای قبلی‌ خود‌ او بوده‌اند. به عبارت دیگر این حیاتهای قبلی بـه هـمان اندازۀ حیات‌ فعلی‌ خود‌ شکل من( ego )فرد بوده است.اصولا تجسد به مـعنای تـولد مـجدد در بدن انسان‌ است‌.

3-رستاخیز‌( resurrection ):این مفهوم به معنای احیای وجود انسان پس از مرگ است‌. در‌ ایـنجا عـنصر جدیدی وارد می‌شود:عنصر تغییر،تحول یا استحالۀ وجود فرد.تغییر می‌تواند ماهوی یـا‌ غـیر‌ مـاهوی باشد.در حالت اول فرد زنده شده فردی متفاوت است و در‌ حالت‌ دوم فقط شرایط عمومی وجود تغییر مـی‌کنند‌ مـانند‌ حالتی‌ که فرد خود را در مکانی متفاوت‌ و یا‌ در بدنی تغییر کرده می‌یابد.ایـن بـدن مـمکن است بدن جسمانی باشد مانند‌ اعتقاد‌ مسیحیت مبنی بر رستاخیز جسمانی‌.در‌ سطحی عالیتر‌ این‌ فـرآیند‌ نـه بـه معنای مادی ظاهری، بلکه‌ به‌ معنای آن است که رستاخیز مرده نوعی قـیام شـکوه بدن است که‌ طی‌ آن بدن در حالتی از فساد‌ ناپذیری قرار می‌گیرد.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 177)
4-تولد‌ مجدد‌( renovation ):چهارمین شکل این مـفهوم‌،بـاز‌ تولد را در مفهوم صریح آن در نظر می‌گیرد یعنی نوزایی در محدودۀ‌ حیات‌ فرد.واژه انگلیسی rebirth مـعادل‌ دقـیق‌ واژۀ‌ آلمانی wiedergeburt است‌ اما‌ به نظر می‌رسد زبـان‌ فـرانسه‌ واژه خـاصی برای معنای«باز تولد» ندارد.این واژه مـعنای خـاصی دارد؛جوکلی آن‌ ایده‌ تولد مجدد،تجدید یا حتی بهبود‌ حاصل‌ از ابزارهای‌ جادویی‌ را‌ مـطرح مـی‌کند.باز تولد‌ ممکن است نـوعی تـجدید شدن بـدون تـغییر وجـود باشد،تا جایی که شخصیتی کـه تـجدید‌ می‌شود‌ ماهیت جوهری آن تغییر نمی‌کند و فقط‌ کار‌ کردهای‌ آن‌ یا‌ بخشهایی از شـخصیت‌ تـحت‌ فرآیند التیام،تقویت یا بهبود قـرار می‌گیرد.بنابراین حتی بـیماران جـسمی نیز ممکن است از طریق‌ مـراسم‌ نـوزایی‌ شفا پیدا کنند. جنبۀ دیگر این شکل‌ چهارم‌ تحول‌ وجودی‌ است‌ یعنی‌ بـاز تـولد کامل فرد.در اینجا تجدید و نـو شـدن بـه معنای تغییر مـاهیت وجـودی است و می‌توان آن را تبدیل یـا تـحول نامید.به عنوان مثال می‌توان از‌ تحول موجودی اخلاقی به فردی بد سیرت،تبدیل جـسم بـه روح و تبدیل انسان به وجودی الهی نـام بـرد.نمونۀ شـاخص شـناخته شـده این تغییر تجلی و عـروج مسیح و صعود مادر خدا‌ به‌ آسمان پس از مرگش همراه با بدن جسمانی خود است.مفاهیم مـشابهی را در بـخش دوم فاستوس گوته می‌بینیم؛مانند استحالۀ فـاستوس بـه پسـر و سـپس بـه دکتر ماریانوس.

5-مـشارکت‌ در‌ فـرآیند تحول:پنجمین و آخرین شکل باز تولد نوزایی غیر مستقیم است. در اینجا تحول به طور مستقیم،و تـوسط عـبور از مـرگ و باز تولد‌ مجدد‌ شخص اتفاق نمی‌افتد بـلکه بـه‌ صـورت‌ غـیر مـستقیم و از طـریق مشارکت در فرآیند تحولی محقق می‌شود که معتقدند خارج از وجود فرد اتفاق می‌افتد.به عبارت دیگر فرد ناچار است‌ که‌ شاهد برخی آیینها و مراسم‌ تحول‌ باشد و یا در آنـها شرکت جوید.این آیینها ممکن است به شکل مراسم باشد مانند مراسم عشاء ربانی که در آن مواد تحول می‌یابند.فرد از طریق حضور در آیینها‌ در‌ فیض الهی شریک می‌شود.در عرفان مشرکانه،استحالۀ خـدا بـه شکل مشابهی دیده می‌شود. در اینجا نیز مشارکت مبتدی در تجربۀ تحول،موهبت فیض می‌شود که در این حالت در‌ مذاهب‌ الوسینوس دیده‌ می‌شود.یک نمونۀ این حالت اعتراف مبتدی در الوسینوس(واقع در اتـیکای یـونان قدیم)است که به‌ نیایش فیضی می‌پردازد که از طریق قطعیت نامیرایی اعطا می‌شود.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 178)
2-روانشناسی‌ بازتولد‌
بازتولد‌،فرآیندی نیست که بتوان آن را مشاهده نمود.مـا نـه می‌توانیم آن را اندازه‌گیری کنیم یا وزن ‌‌کـنیم‌ و نـه قادریم از آن عکس بگیریم.این فرآیند کاملا فراتر از ادراک حسی‌ است‌.در‌ اینجا با واقعیت خالص روانی سر و کار داریم که تنها به طور غیر مستقیم و تـوسط‌ اظـهارات شخصی به ما مـنتقل مـی‌شود.یکی از بازتولد صحبت می‌کند،یکی به‌ بازتولد اعتراف می‌کند و شخصی‌ دیگر‌ از بازتولد آکنده می‌شود.این پدیده‌ای واقعی می‌دانیم.در اینجا با این سؤال سر و کار نداریم که آیا بازتولد فرآیندی اسـت محسوس؟ما نـاچاریم به واقعیت روانی آن رضایت دهیم.
اضافه می‌کنم که‌ منظور من این تصور عامیانه نیست که هر چیز«روانی»یا اصلا وجود ندارد یا حداکثر از گار رقیقتر است.کاملا بر عـکس مـن معتقدم کـه روان عظیمترین واقعیت زندگی انسان‌ است‌.در واقع روان مادر تمامی واقعیات انسانی،مادر تمدن و تخریبگر آن یعنی جنگ است.هـمۀ اینها در وهلۀ نخست روانی و غیر قابل رؤیت است.

این پدیده صـرفا روانـی اسـت و به‌ همین‌ دلیل نمی‌توان از طریق حواس آن را تجربه نمود اما با این همه و مسلما پدیده‌ای واقعی است.

ایـنکه ‌ ‌مـردم در مورد بازتولد سخن می‌گویند و صرف وجود چنین مفهومی،به‌ این‌ معنا است کـه انـدوختۀ تـجربیات روانی که از این اصطلاح بر می‌آید بایستی واقعا وجود داشته باشد.در مورد ماهیت این تـجربیات فقط می‌توانیم از اظهاراتی که در مورد‌ آن‌ شده‌ است استنباط کنیم.بنابراین اگر‌ بـخواهیم‌ بدانیم‌ بازتولد واقعا چـیست بـایستی به تاریخ رجوع کنیم تا ببینیم بازتولد به چه معنایی به کار رفته است.

بازتولد عقیده‌ای است‌ که‌ بایستی‌ آن را جزو اعتقادات بسیار کهن بشر محسوب‌ نمود‌. این عقاید کهن بر آن چـیزهایی بنا شده‌اند که من آنها را کهن الگو می‌نامم.تمامی عقاید مرتبط به‌ حیطۀ‌ فراحسی‌،در تحلیل نهایی همواره توسط کهن الگوها تعیین می‌شوند.و با‌ توجه به این موضوع شگفت‌آور نخواهد بود اگـر وقـوع همزمان عقاید مربوط به بازتولد را در مردمان کاملا‌ متفاوتی‌ بیابیم‌.بایستی در زیربنای این عقاید رویدادهای روانی خاصی وجود داشته باشد‌ و از‌ این لحاظ در حیطۀ روانشناسی قرار گیرد-بدون اینکه بخواهیم وارد فرضیات فـلسفی و مـتافیزیکی در مورد‌ اهمیت‌ آنها‌ شویم-برای دستیابی به دیدگاهی کلی از

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 179)
پدیدار شناسی موضوع،باید کل‌ حوزۀ‌ تحول‌1را به طرز واضحتری تبیین کنیم.در این زمینه دو گروه از تجربیات را‌ می‌توان‌ تمیز‌ داد:تجربیات تـعالی حـیات و تجربیات تحول خود فرد.

1-تجربیات تعالی حیات( transcendence of life‌ )
الف‌)تجربیات حاصل از آیینها.منظور من از تعالی حیات آن دسته از تجربیات‌ تازه‌ واردها‌ یا افراد مبتدی است که قبلا به آنها اشاره کـردیم.در ایـن تـجربیات تازه‌ وارد‌،در آیین مقدس شرکت مـی‌کند کـه تـداوم همیشگی حیات را از طریق تحول‌ و تجدید‌ به‌ وی نشان می‌دهد.در این نمایشهای عرفانی تعالی حیات-که با تظاهرات عینی لحظه‌ای آن‌ متفاوت‌ اسـت-تـوسط تـحولات مهم(مرگ و بازتولد)خدایا قهرمان خداگونه نمود مـی‌یابد.تـازه‌ وارد‌ ممکن‌ است فقط شاهد نمایش الهی باشد و یا اینکه در آن شرکت جوید و توسط آن به‌ تحرک‌ در‌ آید و یا ممکن است از طـریق عـمل آیـینی خود را با خدا‌ همانند‌ سازی کند.در این حالت آنچه واقـعا اهمیت دارد این است که یک مادۀ عینی یا‌ شکلی‌ از حیات به شکلی آیینی از طریق فرآیندی مستقل تغییر مـی‌یابد،و ضـمن‌ آنـ‌ فرد تازه وارد تحت تأثیر قرار می‌گیرد‌،تأثیر‌ می‌پذیرد‌،تقدیس می‌شود یـا بـه صرف حضور یا‌ مشارکتش‌ از فیض الهی برخوردار می‌شود. فرآیند تحول نه درون فرد بلکه بیرون وی‌ رویـ‌ مـی‌دهد،هـر چند خود فرد‌ ممکن‌ است درگیر‌ آن‌ شود‌.تازه وارد که به شـکل آیـینی‌ مـراسم‌ ذبح،مثله شدن و پراکندن از یریس2را تحقق می‌بخشد.و پس از رستاخیز‌ وی‌ در گندم تازه،از این طریق‌ پایـداری و تـداوم حـیات را‌ تجربه‌ می‌کند که فراتر از همۀ‌ تغییرات‌ شکل دوام می‌آورد و ققنوس‌وار از خاکستر خود بر می‌خیزد.ایـن مـشارکت در رویداد‌ آیینی‌ در کنار سایر اثراتش،امید‌ به‌ فنا‌ ناپذیری را به‌ وجود‌ می‌آورد کـه جـزو مـشخصات‌ عرفان‌ الوسینوسی است.
یک نمونۀ زنده،نمایشی مذهبی است که در مراسم عشاء ربانی مـعرف‌ پایـداری‌ و تحول حیات است.اگر در حین‌ این‌ آیین مقدس‌ حضار‌ را‌ مشاهده کنیم درجات مـختلف‌ مـشارکت از حـضور بی‌تفاوت تا هیجان عمیق را می‌بینیم.گروههایی از مردان نزدیک در خروجی‌ می‌ایستند‌ و به طرز آشکاری در هر نـوع‌ مـکالمۀ‌ دنیایی‌ شرکت‌ می‌کنند‌،صلیب بر خود‌ می‌کشند‌ و به شکلی کاملا مکانیکی سـجده مـی‌کنند.حـتی این افراد نیز به رغم بی‌توجهیشان، (1). transformation

(2).خدای بزرگ‌ زیر‌ زمین‌ و داور مردگان در مصر باستان

&%02629QRAG026G‌%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 180)
از‌ طریق‌ حـضور‌ در‌ جـایی‌ کـه در آن فیض فراوانی وجود دارد به نوعی در عملی مقدس شرکت می‌جویند.عشاء ربانی عـملی خـارج دنیایی و خارج زمانی است که در آن مسیح قربانی‌ می‌شود و سپس به شکل ماده‌ای تحول یافته و رستاخیز مـی‌یابد و ایـن آیین ایثارگرانه تکرار رویداد تاریخی نیست بلکه عملی اصیل،منحصر به فـرد و ازلی اسـت.بنابراین تجربۀ عشاء ربانی نوعی مشارکت‌ در‌ تـعالی حـیات اسـت که همۀ مرزهای زمان و مکان را در بر مـی‌گیرد.ایـن یک لحظۀ ابدیت در زمان است.

ب)تجربیات بلا فصل.تمامی آنچه این نمایشهای مـذهبی در بـیننده‌ ایجاد‌ می‌کنند ممکن است بـدون انـجام مراسم آیـینی بـه صـورتی خود به خود،خلسه‌وار یا الهـامی حـادث شود. دیدگاه نیمروز نیچه نمونۀ کلاسیک این‌ حالت‌ است.همچنانکه می‌دانید نـیچه اسـطورۀ‌ دیونیسیوس‌1-زاگروس2را جایگزین عرفان مسیحی کـرد و دیونیسوس-زاگروس تجزیه شـد و مـجددا به زندگی بازگشت.تجربۀ نـیچه خـصلت اسطورۀ طبیعت دیونیسوس را داشت: خدا در‌ کسوت‌ طبیعت ظاهر می‌شود،(و این‌ دیدگاه‌ کلاسیک عـهد عـتیق بود)و لحظۀ ابدیت ساعت ظـهر اسـت،کـه برای خدای مـزرعه و جـنگل و جانوران و شبانان( pan )مقدس اسـت «آیـا زمان ناپدید شده است؟آیا من سقوط نمی‌کنم،آیا من در چاه‌ ابدیت‌ سقوط نکرده‌ام؟ گوش کن!»حـتی حـلقۀ طلایی،حلقۀ بازگشت برای او به صـورت امـید به رسـتاخیز و زنـدگی در مـی‌آید.گویی نیچه در انجام آیـینهای مذهبی حاضر بوده است.

بسیاری از تجربیات‌ عرفانی‌ خصلت مشابهی‌ دارند:آنها معرف عملی هستند کـه در آن بـیننده از طریق طبیعت خود درگیر می‌شود و الزامـا تـغییر‌ نـمی‌کند.بـه هـمین ترتیب زیباترین و گـیراترین رؤیـاها اغلب اثری پایدار یا‌ تغییر‌ دهنده‌ بر روی رؤیابین ندارند. رؤیابین ممکن است تحت تأثیر رؤیا قـرار گـیرد امـا الزاما مشکلی در آن ‌‌نمی‌بیند‌.در این حالت واقعه طـبیعتا«بـیرون»بـاقی مـی‌ماند،شـبیه عـملی آیینی که دیگران‌ انجام‌ می‌دهند‌.این تجربیات زیبا را بایستی به دقت از تجربیاتی که بی‌تردید مستلزم تغییر ماهیت فرد‌ هستند تفکیک نمود.

(1).یکی از خدایان المپ که خدای سـبزیها و زراعت محسوب می‌شد‌.این خدا حافظ نمایش‌ درام‌ نیز شناخته شده.-م.

(2.یکی از خدایان یونان-پسر زئوس.-م.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 181)
2-تحول ذهنی( subjective transformation )
تحول شخصیت بی‌تردید رویداد نادری است.در واقع تحول شخصیت نقش چشمگیری در آسیب شـناسی روانـی بازی می‌کند‌.هر چند تا حدودی با تجربیات عرفانی که قبلا به آنها اشاره کردیم تفاوت دارد.با این حال پدیده‌هایی که در اینجا می‌خواهیم بررسی کنیم به حیطه‌ای تعلق دارنـد کـه برای‌ روانشناسی‌ کاملا آشناست.
یک)تقلیل شخصیت1.یک نمونه تغییر شخصیت به معنای تقلیل آن در پدیده‌ای دیده می‌شود که در روانشناسی بدوی به آن«از دست دادن روح»گـفته مـی‌شود.حالت‌ ویژه‌ای‌ که این اصـطلاح بـدان اشاره دارد در ذهن انسان بدوی توسط این فرض توجیه می‌شد که روح درست مانند سگی که شب از صاحبش دور می‌شود از بدن خارج‌ می‌شود‌.و این وظیفۀ پزشک قـبیله بـود که این روح فراری را بـاز گـرداند.غالبا از دست دادن روح به طور ناگهانی بروز می‌کند و به شکل کسالتی عمومی خود را نشان‌ می‌دهد‌،این‌ پدیده ارتباط نزدیکی با هشیاری‌ انسان‌ بدوی‌ دارد که فاقد انسجام مستحکم انسانهای امروزی است.مـا کـنترل ارادۀ خود را در دست داریم اما انسان بدوی چنین نیست‌.انسان‌ نخستین‌ اگر بخواهد عزم فعالیتی بکند که هشیار و عامدانه‌ است‌(نه صرفا غریزی و هیجانی)به تمرینات پیچیده‌ای نیاز دارد. هشیاری ما از ایـن لحـاظ مطمئنتر و قـابل اتکاتر است.اما‌ گاهی‌ در‌ یک فرد متمدن نیز ممکن است پدیدۀ مشابهی روی دهد‌ و تنها تفاوتش در این اسـت که او این حالت را از دست دادن روح نمی‌داند بلکه آن را‌ به‌ صورت‌ افت سطح روانـی و ذهـنی خـود توصیف می‌کند. (اصطلاح مناسبی که ژانه‌ برای‌ توصیف این اصطلاح به کار برده است).این حالت نـوعی ‌ ‌سـست شدن هشیاری است که می‌توان‌ آن‌ را‌ با کاهش فشار هوا مقایسه کرد کـه خـبر از آب و هـوای بد‌ دارد‌.قدرت‌ فرد تسلیم می‌شود که از لحاظ ذهنی این حالت را به صورت بی‌توجهی،کج‌ خـلقی‌ و افسردگی‌ تجربه می‌کند.در این حالت فرد دیگر علاقه یا شهامت مواجهه با تـکالیف روزمره‌ را‌ ندارد.فرد احـساس مـی‌کند مثل سرب شده است چون هیچ بخشی از بدنش‌ تمایلی‌ به‌ حرکت ندارد زیرا در چنین حالتی هیچ انرژی قابل عرضه‌ای ندارد.این پدیده شناخته‌ شده‌ با از دست دادن روح در انسان نخستین ارتباط دارد.بی‌توجهی (1). diminution of‌ personality‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 182)
و فـلج‌ اراده ممکن است چنان پیشرفت کند که کل شخصیت فرد متلاشی شود و گویی هشیاری(خودآگاهی‌)پیوستگی‌ خود را از دست می‌دهد؛هر یک از بخشهای شخصیت مستقل می‌شوند‌ و از‌ کنترل‌ ذهن خودآگاه خارج می‌شوند،مانند نـواحی بـی‌حس شده یا فراموشی سیستماتیک.حالت اخیر به عنوان‌ پدیدۀ‌ هیستریک‌ از دست رفتن عملکرد شناخته شده است.این اصطلاح پژشکی مشابه اصطلاح‌ از‌ دست رفتن روح در زبان انسان نخستین است.

افت سطح ذهـنی و روانـی ممکن است نتیجه خستگی‌ جسمی‌ و روانی،بیماری جسمی، هیجانات شدید و شوک باشد که مورد اخیر به ویژه‌ آثار‌ زیانباری بر روی اعتماد به نفس فرد‌ دارد‌.

افت‌ سطح ذهنی همواره تـأثیر مـحدود کننده‌ای بر‌ روی‌ کلیت شخصیت دارد و سبب کاهش اعتماد به نفس فرد و روحیۀ تهور و جسارت می‌شود‌.و در‌ نتیجۀ افزایش خودمحوری( ego centricity‌ )،افق‌ روانی را‌ محدود‌ می‌کند‌.در نهایت این حالت ممکن است‌ منجر‌ بـه پیـدایش شـخصیتی اساسا منفی شود یعنی تـحریف شـخصیت اصـلی فرد روی‌ می‌دهد‌.

دو)بزرگ شدن شخصیت.شخصیت به‌ ندرت از همان ابتدا‌ همان‌ چیزی است که بعدا به‌ آن‌ تبدیل می‌شود.بـه هـمین دلیـل احتمال بزرگ شدن آن دست کم در نیمۀ‌ نخست‌ زنـدگی وجـود دارد.این بزرگ‌ شدن‌ ممکن‌ است از طریق‌ افزایش‌ از بیرون روی دهد‌ که‌ طی آن محتویات حیاتی جدید از بیرون به درون شخصیت راه می‌یابند و جـذب آنـ‌ مـی‌شوند‌.در این حالت ممکن است شخصیت‌ به‌ میزان چشمگیری‌ بزرگ‌ شـود‌.به همین دلیل تصور‌ می‌کنیم این افزایش فقط از بیرون است و در نتیجه این پیشداوری حاصل می‌شود که شخص‌ فـقط‌ از طـریق انـباشتن محتویاتی از بیرون‌ در‌ درون‌ خود‌ به‌ یک شخصیت تبدیل‌ می‌شود‌.اما هـر قـدر با استقامت به این حکم معتقد باشیم و هر چه سرسختانه‌تر معتقد باشیم که‌ همۀ‌ افزایش‌ از بـیرون مـنشأ مـی‌گیرد،فقر درونی ما‌ بیشتر‌ می‌شود‌.بنابراین‌ اگر‌ برخی‌ اندیشه‌های بزرگ در بیرون مـا را بـه خـود جلب می‌کنند،باید بدانیم که علت این جلب شدن آن است که چیزی در درونمان بـه آن پاسـخ مـی‌دهد‌ و برای تلاقی با آن اندیشه‌ها بیرون می‌آید.غنای ذهن در پذیرش ذهنی نهفته است نه در گـردآوری و انـبار کردن متعلقات.آنچه از بیرون به سمت ما می‌آید و هر چیزی که‌ از‌ درون بر مـی‌خیزد،فـقط در صـورتی می‌تواند ما را بسازد که ما قادر

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 183)
به تقویت درونی معادل با آنچه وارد می‌شود بـاشیم.افـزایش واقعی شخصیت به معنای هشیاری بر‌ بزرگ‌ شدنی است که از منابع درونی جـریان مـی‌یابد.بـدون عمق روانی هرگز نمی‌توانیم به حد کافی با عظمت ابژۀ خود ارتباط برقرار کنیم‌.بـه‌ هـمین دلیل این گفته کاملا‌ درست‌ است که انسان با بزرگی وظیفه‌اش رشـد مـی‌کند.امـا باید در درون ظرفیت رشد وجود داشته باشد،در غیر این صورت حتی دشوارترین وظایف‌ نیز‌ معنی بـرای آدمـی نـدارد‌ و به‌ احتمال زیاد وظیفۀ بزرگ،او را در هم می‌شکند.

نمونۀ کلاسیک بزرگ شدن،مـواجهۀ نـیچه با زرتشت است که از یک منتقد و پندنویس، پیامبر و شاعری تراژدیک پدید آورد.نمونۀ دیگر‌ آن‌ پل مقدس اسـت کـه در مسیر خود به سوی دمشق ناگهان با مسیح رو به رو شد.هر چـند ایـن درست است که بدون مسیح تاریخی،امـکان ظـهور ایـن مسیح‌-پل‌ مقدس ناچیز‌ می‌بود اما ریشۀ شـبح مـسیحی که بر روی پل مقدس ظاهر شد نه در مسیح تاریخی بلکه‌ در اعماق ناخودآگاه خود وی بـود.

وقـتی اوج زندگی فرا می‌رسد‌،وقتی‌ غـنچه‌ بـاز می‌شود و کـوچک بـزرگ مـی‌شود در آن هنگام به قول نیچه«فرد دو تـا مـی‌شود»و چهرۀ بزرگتری ‌‌که‌ فرد همیشه بوده اما نامحسوس مانده است توسط نـیروی الهـام بر شخصیت کوچکتر‌ ظاهر‌ می‌شود‌.او کـه واقعا و به شکلی مـأیوس کـننده کوچک و حقیر است همواره ابـهام آن«بـزرگتر»را‌ می‌کاود که بر سطح حقارتش نازل شود و هرگز درک نمی‌کند که روز قضاوت‌ برای حـقارت وی سـپری‌ شده‌ است؛اما انسانی کـه درون بـزرگی دارد مـی‌داند که دوست قـدیمی روح وی،آن وجـود فنا ناپذیر اینک واقـعا آمـده است تا«اسارت را در بند کند».یعنی وجودش توسط کسی‌ به تصرف در می‌آید، آن وجود نـامیرا کـه همواره محدود و زندانی بوده و زندگی‌اش را بـه یـک زندگی بـزرگتر (پیـوند)مـی‌دهد و این لحظۀ مهلکترین مـخاطرات است!دیدگاه پیشگویانۀ نیچه در مورد بندباز‌ خطر‌ وحشتناکی را بر ملا می‌کند که با نگرش«بـند بـازی»نسبت به این حادثه همراه اسـت.حـادثه‌ای کـه پل مـقدس رفـیعترین نام را بر آن نـهاد.

خـود مسیح نماد کاملی‌ از‌ نامیرایی پنهان در درون انسان فانی است.معمولا این معضل به شکل یک بن‌مایه(مـوتیف)دوگـانه بـه شکل نمادین در می‌آید.مانند بن‌مایۀ دوگانۀ دیـوسکوری( dioscuri )کـه یـکی مـیرا‌ و دیـگری‌ فـنا ناپذیر است.معادل هندی آن تمثیل دو دوست است:

نگاه کن،بر روی همان درخت

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 184)
دو پرنده،دوستان صمیمی،همنشین.

این یکی از میوۀ رسیده لذت می‌برد

آن‌ یکی‌ نگاه‌ می‌کند اما چـیزی نمی‌خورد

بر‌ روی‌ چنین‌ درختی روح من دولا شده است

در حالی که فریب ناتوانی خویش را خورده است

تا اینکه می‌بیند خدا چه قدر‌ بزرگ‌ است‌

روح من از درون افسوس به آسایشی سریع‌ می‌رسد‌...

نـمونۀ دیـگر این موضوع داستان اسلامی ملاقات موسی و خضر است که بعدا به آن باز خواهم گشت.طبیعتا استحالۀ‌ شخصیت‌ به‌ معنای بزرگ شدن آن تها در چنین تجربیات عظیمی روی‌ نمی‌دهد.تجربیات جـزئی‌تر نـیز از این نظر دست‌کمی از تجربیات عظیم ندارند و می‌توان از سابقۀ بالینی بیماران نوروتیک‌ می‌توان‌ به‌ راحتی فهرستی از این تجربیات را پیدا کرد.در واقع هر‌ موردی‌ را کـه در آن بـه نظر می‌رسد شخصیت بزرگتر حـلقۀ پولادیـن اطراف قلب را در هم‌ می‌شکند‌ بایستی‌ جزو این دسته قرار داد.

سه)تغییر ساختار درونی.اکنون به تغییراتی‌ در‌ شخصیت‌ می‌پردازیم که به معنای بزرگ شدن یـا کـوچک شدن نیستند بلکه نـوعی تـغییر ساختاری‌ محسوب‌ می‌شوند‌.یکی از مهمترین اشکال آن،پدیدۀ تسخیر است؛محتویاتی،یک اندیشه یا بخشی از‌ شخصیت‌ به دلایلی بر فرد تسلط می‌یابد.محتویاتی که بر این ترتیب وجود فرد‌ را‌ تسخیر‌ مـی‌کنند بـه صورت اعتقادات خاص،طرز فکرهای ویژه،طرحهای سرسختانه و مانند آن ظاهر می‌شوند‌.اصولا‌ این محتویات را نمی‌توان تصحیح نمود.کسی که می‌خواهد با چنین حالتی برخورد‌ کند‌،بایستی‌ دوست صمیمی فرد تـسخیر شـده باشد و آمـادۀ تحمل هر چیزی را داشته باشد.من بین‌ تسخیر‌ و پارانویا مرزبندی سفت و سختی قایل نیستم.تسخیر را می‌توان نـوعی همسانی ایگو‌ -شخصیت‌ با‌ یک عقده دانست.

یک نمونۀ شایع ایـن حـالت،هـمسانی با نقاب است که در واقع‌ سیستم‌ انطباقی‌ فرد و یا شیوه‌ای است که وی برای برخورد با دنیا اتـخاذ ‌ ‌کـرده‌ است‌.برای مثال هر حرفه و شغلی نقاب خاص خود را دارد.امروزه که عکس شـخصیتهای مـشهور بـه‌ میزان‌ زیادی چاپ می‌شود

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 185)
مطالعۀ این مسائل آسانتر است.جهان پیرامون نوع رفتار‌ خاصی‌ را بـه این افراد تحمیل می‌کند و افراد‌ متخصص‌ تلاش‌ می‌کنند چنین انتظاراتی را برآورده سازند.امـا‌ خطر‌ اینجاست که ایـن افـراد با نقاب خود یکی شوند(یک استاد دانشگاه با‌ متن‌ کتاب درسی و یا یک خواننده‌ با‌ صدای خود‌)در‌ چنین‌ حالتی تخریب صورت می‌گیرد؛از این‌ پس‌ فرد کاملا بر خلاف پیش زمـینۀ زندگی خود زندگی می‌کند.در مورد‌ وی‌ می‌نویسند که کجا رفته است و گفته‌هایش‌ را در رسانه‌ها چاپ‌ می‌کنند‌.جامۀ خدایی به سرعت به‌ پوستش‌ می‌چسبد و اگر می‌خواهد این جامه را از تن بدرد و به درون شعلۀ تـوانکاه‌ نـامیرایی‌ قدم بگذارد به تصمیمی سترگ‌ شبیه‌ تصمیم‌ هرکول نیاز دارد‌.با‌ کمی مبالغه می‌توان گفت‌ که‌ نقاب آن چیزی است که فرد در واقع نیست اما خود وی و دیگران می‌پندارند‌ که‌ چنین است.در هـر حـالت وسوسۀ‌ تبدیل‌ شدن به‌ آن‌ چیزی‌ که فرد به نظر‌ می‌رسد چنین است تصمیم سترگی است زیرا نقاب پاداشهای فوری در بر دارد.

عوامل دیگری‌ نیز‌ هستند که ممکن است سـبب تـسخیر‌ فرد‌ شوند‌ و یکی‌ از‌ مهمترین آنها اصطلاحا‌«کارکرد‌ پست‌تر»است.در اینجا نمی‌توان وارد جزئیات این مسأله شد.فقط خاطر نشان می‌کنم که کارکرد‌ پست‌ به‌ خصوص با جنبۀ تاریک شخصیت فـرد یـکسان‌ اسـت‌. تاریکی‌ که‌ به‌ هر‌ شـخصیتی پیـوسته اسـت دری به ناخودآگاهی و دروازه‌ای برای ورود به رؤیاها است که از طریق آن دو چهرۀ مبهم سایه و آنیما1وارد دید شبانه می‌شوند و یا نامرئی‌ باقی می‌مانند و هـشیاری-ایـگوی مـا را تسخیر می‌کنند.مردی که توسط سایه‌اش تسخیر شـده اسـت همواره در نیمۀ روشن خود ایستاده است و در دامهای خودش گرفتار می‌شود.او در صورت‌ امکان‌ ترجیح می‌دهد تأثیر نامطلوبی بر روی دیگران بـگذارد.در دراز مـدت بـخت با او یار نیست،زیرا پایین‌تر از سطح خود زندگی می‌کند و در بـهترین حالت چیزهایی به دست‌ می‌آورد‌ که مناسب او نیستند.و اگر دریچه‌ای برایش مهیا نباشد که در آن بلغزد، دریچه‌ای برای خـود مـی‌سازد و مـشتاقانه معتقد می‌شود که کار مفیدی‌ انجام‌ داده است.

تسخیر ناشی از‌ آنیما‌ یـا آنـیموس نمای متفاوتی به وجود می‌آورد.مهمتر از همه،این استحالۀ شخصیت سبب برجسته شدن صفاتی می‌شود کـه جـزو ویـژگیهای جنس مخالف (1).در‌ روانشناسی‌ یونگ آنیما به بخش‌ ناخودآگاه‌ زنانۀ روان مرد و آنیموس بـه بـخش نـاخودآگاه مردانۀ زن اطلاق می‌شود و فرض بر این است که هر دو جنس در ناخودآگاه خود عناصری از جـنس مـخالف را دارا هـستند.-م.

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 186)
محسوب‌ می‌شوند‌؛در مردان صفات زنانه و در زنان صفات مردانه ایجاد می‌کند.در حالت تسخیر هر دو چـهره جـذابیت و ارزشهای خود را از دست می‌دهند.آنیما و آنیموس فقط وقتی واجد چنین جنبه‌هایی‌ هستند‌ کـه دور‌ از دنـیا در حـالتی درونگرایانه باشند.آنیما وقتی به دنیای بیرون رو کند،متلون،دمدمی مزاج،بد‌ خلق،غـیر قـابل کنترل و هیجانی می‌شود و گاهی واجد صفاتی مثل شهود‌ شیطانی‌،سنگدلی‌،بدخواهی،غیر قـابل اعـتماد بـودن،غرزنی، دورویی و مرموز بودن می‌شود.آنیموس سرسخت است،بر روی اصول پای ‌‌می‌فشارد‌، قانون می‌گذارد،و جزمی و سـلطه‌جو اسـت.هر دوی اینها سلیقۀ بدی دارند،آنیما افراد‌ پست‌ را‌ دور خود جمع می‌کند و آنـیموس خـود را دربـست در اختیار تفکر درجه دو می‌گذارد.

نوع‌ دیگر تغییر ساختاری مربوط به مشاهدات غیر معمول خاصی اسـت کـه مـن با‌ احتیاط زیادی در مورد‌ آنها‌ صحبت می‌کنم.منظور من حالاتی از تسخیر اسـت کـه مناسبترین توضیح آنها تسخیر توسط روح اجدادی است.مقصود من روح یکی از نیاکان مشخص فرد است.از لحاظ کـاربردی ایـن موارد‌ را می‌توان نمونه‌های چشمگیری از همانند سازی با افراد متوفی دانست(طبیعتا پدیـده هـمسانی فقط پس از فوت نیاکان روی می‌دهد).نخستین بار کـتاب مـبهم و در عـین حال مبتکرانۀ لئون دوده‌ به‌ نام l'heredo توجه مـرا بـه این موضوع جلب کرد. دوده معتقد است که در ساختار شخصیت عناصری باستانی وجود دارد کـه تـحت برخی شرایط ممکن است بـه طـور ناگهانی ظـهور‌ کـنند‌.پس از آن فـرد به سرعت در نقش اجدادی فرو مـی‌رود.ایـنک می‌دانیم که نقشهای اجدادی در روانشناسی انسانهای نخستین و بدوی نقش مهمی دارند.انـسانهای بـدوی نه تنها معتقدند‌ که‌ روح اجداد مـمکن است در کودکان تناسخ پیـدا کـنند بلکه سعی می‌کند که بـا گـذاشتن نام اجداد بر روی فرزندان روح آنها را در فرزندان خود بدمند.بنابراین انسانهای‌ بدوی‌ تلاش‌ مـی‌کنند تـوسط مراسم و آیینهای خاصی‌ خود‌ را‌ تـغییر داده و بـه اجـداد خود بر گـردند.بـه مفهوم alcheringamijina در بومیان استرالیایی تـوجه کـنید که در واقع ارواح اجدادی است‌ که‌ نیمی‌ انسان و نیمی حیوان است و فعال شدن آنها از‌ طـریق‌ مـراسم مذهبی برای حیات قبیله اهمیت کـارکردی عـظیمی دارد.عقایدی از ایـن دسـت کـه پیشینه آن به عصر پاریـنه‌ سنگی‌ بر‌ می‌گردد،در سراسر جهان رواج دارد و رد پاهای متعددی از‌ آن را می‌توان در هر جایی یافت.بنابراین حتی امروزه نـیز مـمکن است زنده شدن این تجربیات ابـتدایی‌ بـه‌ صـورت‌ هـمانند سـازی با ارواح اجدادی روی دهـد و خـود من ناظر چنین‌ مواردی‌ بوده‌ام.

&%02630QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 187)
چهار)همانند سازی با یک گروه.اینک به شکل دیگری از تـجربیات تـحول‌ مـی‌پردازیم‌ که‌ من آن را همانند سازی با گروه نـام نـهاده‌ام.بـه بـیان دقـیقتر‌ ایـن‌ نوعی‌ همانند سازی فرد با گروهی از مردم است که به صورت گروهی تجربۀ جمعی‌ تحول‌ پیدا‌ کرده‌اند.این موقعیت روانشناختی خاص را نباید با شرکت در آیین تحول1اشـتباه کرد‌.در‌ حالت اخیر گرچه مراسم در حضور جمع انجام می‌شود به هیچ وجه به‌ همسانی‌ گروهی‌ متکی نیست و الزاما منجر به آن نمی‌شود.تجربه تحول در گروه و تجربۀ آن در‌ درون‌ فرد دو امر کاملا مـتفاوت‌اند.اگـر گروه قابل ملاحظه‌ای از افراد به هم‌ بپیوندند‌ و توسط‌ یک چارچوب خاص ذهنی با همدیگر همانند سازی کنند،تجربۀ تحول حاصله شباهت دوری با‌ تجربۀ‌ تحول فردی دارد.تجربه گروهی نسبت بـه تـجربۀ فردی در سطح پایین‌تری‌ از‌ خودآگاهی‌ روی می‌دهد.این ناشی از آن است که وقتی تعداد زیادی از افراد گرد هم‌ جمع‌ می‌شوند‌ که هیجان مشترکی را دارا هستند کل روانـی کـه از گروه حاصل‌ می‌شود‌ در سطحی پایـین‌تر از روان انـفرادی است.اگر گروه خیلی بزرگ باشد روان جمعی به روان‌ حیوان‌ شباهت بیشتری پیدا می‌کند و به همین دلیل است که نگرش اخلاقی سازمانهای‌ بزرگ‌ هـمواره مـحل تردید است.روانشناسی جـمعیت بـزرگ‌ همواره‌ به‌ سطح روانشناسی توده نزول می‌کند.بنابراین اگر‌ من‌ به عنوان عضو یک گروه یک تجربۀ جمعی داشته باشم این پدیده در‌ سطحی‌ از هشیاری روی می‌دهد که‌ پایین‌تر‌ از وقتی‌ است‌ کـه‌ خـود به تنهایی آن تجربه را‌ داشته‌ باشم.به همین دلیل این تجربۀ گروهی به مراتب شایعتر از تجربۀ‌ فردی‌ تحول است.دستیابی به این تجربه‌ آسانتر است زیرا حضور‌ همزمان‌ تعداد زیادی از افـراد نـیروی‌ تلقینی‌ قـوی اعمال می‌کند.فرد در میان جمع به راحتی قربانی تلقین پذیری خود‌ می‌شود‌.این تنها شرط لازم برای‌ وقـوع‌ اتفاقات‌ در چنین شرایطی‌ است‌.برای مثال وقتی طرحی‌ که‌ توسط کـل جـمعیت حـمایت می‌شود ما هم خود را هوادار آن می‌یابیم حتی اگر‌ آن‌ طرح غیر اخلاقی باشد.در میان‌ جمع‌ فرد هـیچ‌ ‌ ‌مـسئولیتی‌ احساس‌ نمی‌کند ولی در عین‌ حال هیچ گونه ترسی را هم تجربه نمی‌کند.

بنابراین همانند سـازی بـا گـروه مسیر ساده‌ و راحتی‌ است،اما در این حالت تجربۀ‌ گروهی‌ از‌ سطح‌ ذهن‌ خود فرد عمیقتر‌ نـمی‌شود‌.این حالت در شما تغییری ایجاد می‌کند اما تغییر مزبور پایدار نمی‌ماند.بر عـکس برای اینکه‌ این‌ تـجربه‌ و اعـتقاد شما به آن تحکیم شود باید‌ (1). transformation‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 188)
منبع‌ مداوای‌ از‌ مسمومیت‌ جمعی داشته باشید.اما هر گاه از جمعیت دور می‌شوید،مجددا به شخص متفاوتی تبدیل می‌شوید و نمی‌توانید حالت قبلی ذهنی را باز تولید کنید.توده تـوسط حالت‌ اسرارآمیز مشارکت جمعی به تحرک در می‌آید که این چیزی نیست به جز یک همانند سازی ناخودآگاه.برای مثال فرض کنید به تئاتر می‌روید؛نگاهها با هم تلاقی می‌کنند، هر‌ کـس‌ دیـگری را می‌بیند،به طوری که کل افراد حاضر در یک تار و پود نامرئی از روابط ناخودآگاه متقابل گرفتار می‌شوند.اگر این حالت تشدید شود فرد به معنای واقعی‌ کلمه‌ احساس می‌کند موج همگانی هـمسانی بـا دیگران او را فرا گرفته است.این ممکن است احساس خوشایندی باشد:گوسفندی در بین ده هزار‌ گوسفند‌!و باز اگر من احساس کنم‌ که‌ این جمعیت واحد عظیم و شگرفی است،به قهرمانی بـدل خـواهم شد که همراه با گروه به تعالی می‌رسد.وقتی تنها می‌شوم در می‌یابم که‌ من‌ همان آقای فلانی هستم‌،در‌ فلان خیابان، طبقۀ سوم زندگی می‌کنم.همچنین در می‌یابم که کل مـاجرا واقـعا لذتـبخش بوده است و امیدوار می‌شوم فـردا هـم تـکرار شود تا بلکه بتوانم احساس کنم که کل ملت‌ هستم‌ که این احساس به مراتب بهتر از این است که احساس کـنم فـقط آقـای x ساده هستن.از آنجا که ارتقاء شخصیت فرد بـه رتـبه‌ای متعالیتر تا این حد ساده است‌،نوع‌ بشر همواره‌ گروههایی تشکیل داده است که تجربۀ جمعی تحول را(اغلب با مـاهیت خـلسه مـانند)ممکن ساخته‌اند.همانند‌ سازی واپس‌گرا با حالات پست‌تر و ابتدایی‌تر خـودآگاهی همواره با تشدید حس‌ زندگی‌ همراه‌ است. مانند آثار روحبخش همانند سازی واپس گرایانه با اجداد نیمه حیوان در عـصر پاریـنه سـنگی.

پس ‌‌رفت‌ روانی اجتناب ناپذیر درون گروه تا حدودی بر اثر آیینها یـعنی از طـریق‌ مراسم‌ فرقه‌ای‌ خنثی می‌شود.مراسم فرقه‌ای عملکرد رسمی حوادث مقدس را به محور فعالیت گروه تبدیل مـی‌کند‌ و مـانع از فـرو رفتن گروه جمعیت در غرایز ناخودآگاه می‌شود.آیینها با جلب‌ علاقه و توجه فـرد،بـرای‌ ویـ‌ این امکان را فراهم می‌کنند که حتی در درون گروه تجربۀ انفرادی نسبی را داشته باشد و کمابیش هـوشیاری خـود را حـفظ کند.اما اگر محوری که از طریق نمادگرایی ناخودآگاه را‌ ابراز می‌کند وجود نداشته باشد،روان تـوده لاجـرم کانون هیپنوتیک جذبه می‌شود،و همۀ افراد را به زیر طلسم خود می‌کشاند.به هـمین دلیـل اسـت که توده‌ها همواره بستر مستعدی برای همه‌ گیریهای‌ روانی هستند که نمونه‌های کلاسیک ایـن حـوادث را در آلمان می‌بینیم.

ممکن است کسانی به این ارزیابی اساسا منفی در مورد روانشناسی تـوده اعـتراض کـنند و

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 189)
بگویند تجارب مثبتی هم وجود‌ دارد‌ مانند اشتیاق مثبتی که سبب سوق دادن فرد به سمت اعـمال شـرافتمندانه می‌شود یا احساسات مثبت همبستگی انسانی.واقعیاتی از این دست را نباید انکار نـمود.گـروه مـی‌تواند به‌ فرد‌ شهامت،تحمل و متانتی اعطا کند که ممکن است در انزوا به راحتی از دست بـرود و مـمکن اسـت این یاد را درون وی زنده کند که او انسانی در بین‌ انسانهای‌ دیگر‌ است.اما ایـن امـر مانع‌ از‌ اضافه‌ شدن چیزهایی نمی‌شود که در حالت انفرادی فرد واجد آنها نیست،این نعمتهای باد آورده مـمکن اسـت به صورت حال و هوای‌ خاص‌ لحظاتی‌ خاص به نظر برسند اما در دراز مـدت‌ ایـن‌ خطر وجود دارد که این ارمغانها از دست بـروند،زیـرا طـبیعت آدمی عادت بدی دارد که نعمات را عادی‌ تـلقی‌ مـی‌کنند‌ و قدر آنها را نمی‌داند.در زمان نیاز ما آنها را‌ به عنوان حق خود طلب مـی‌کنیم امـا کوشش نمی‌کنیم تا خودمان آنـها را بـه دست آوریـم.مـا ایـن‌ موضوع‌ را‌ متأسفانه به وضوح در تمایل افـراد بـه مطالبۀ همه چیز از‌ دولت‌ می‌بینیم بدون آنکه دقت کنند که دولت از همین افـرادی کـه مطالبات مختلف دارند تشکیل شده‌ اسـت‌.رشد‌ منطقی این گـرایش مـنجر به کمونیسم می‌شود که در آن هـمۀ افـراد‌ برده‌ جامعه‌ می‌شوند و نمایندۀ جامعۀ دیکتاتوری است که در واقع مالک این برده‌ها اسـت.تـمام قبایل‌ بدوی‌ که‌ در جامعۀ آنـها انـتظام کـمونیستی حاکم است رئیـسی دارنـد که دارای قدرت نامحدودی اسـت‌.دولتـ‌ کمونیست چیزی به جز سلطنت مطلقه‌ای نیست که در آن افراد وجود ندارند‌ و آنچه‌ وجود‌ دارد بـرده‌ها هـستند.

پنج)همانند سازی با یک قـهرمان-کـیش.همانند سـازی مـتهم دیـگری‌ که‌ زیر بنای تـجربۀ تحول قرار می‌گیرد همانند سازی با خدا یا قهرمانی است‌ که‌ به‌ صورت یک مـراسم مـقدس در می‌آید.هدف صریح بسیاری از مراسم فـرقه‌ها فـراهم کـردن ایـن‌ هـمسانی‌ که نمونۀ آشـکار آن دگـردیسی آپولو است.مبتدی تازه وارد که انسانی‌ معمولی‌ است‌ به عنوان هلیوس انتخاب می‌شود؛تاجی از نخل خرما بـر سـرش گـذاشته می‌شود،و ردایی صوفیانه‌ بر‌ وی‌ پوشانده مـی‌شود و جـمعیت حـاضر در آنـجا بـا او بـیعت می‌کنند.تلقین جمعیت‌ سبب‌ همانند سازی وی با خدا می‌شود.مشارکت جامعه می‌تواند به شکل زیر نیز صورت گیرد: هیچ‌ گونه‌ ستابش اغراق‌آمیز از تازه وارد صورت نمی‌گیرد اما عـمل مقدس با صدایی‌ موزون‌ مرور می‌شود و سپس به تدریج طی یک‌ دورۀ‌ طولانی‌،تغییرات روانی در هر یک از شرکت‌ کنندگان‌ روی می‌دهد.در کیش اوزیریس نمونۀ عالی از این موضوع دیده می‌شود.در‌ ابتدا‌ فقط فـرعون در اسـتحالۀ خدا‌ شرکت‌ می‌کند زیرا‌ فقط‌ او‌ اوزیریس دارد.اما بعد

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 190)
نجیب زادگان‌ امپراتوری‌ نیز واجد اوزیریس می‌شوند و سرانجام این روند منجر به این عقیدۀ مسیحیت‌ می‌شود‌ که هر کس روح فنا نـاپذیری‌ دارد و مـستقیما در الوهیت‌ شریک‌ است،در مسیحیت مسیر رشد‌ باز‌ هم بیشتر پیش می‌رود و خدا یا مسیح بیرونی به تدریج به مسیح درونی‌ هر‌ فرد مـؤمنی تـبدیل می‌شود و همچنان‌ واحد‌ و یکسانی‌ مـی‌ماند و در عـین‌ حال‌ در افراد بسیاری سکنی‌ می‌گزیند‌.این حقیقت را قبلا روانشناسی توتمیسم پیش‌بینی کرده است:بسیاری از نمونه‌های حیوان توتم‌ کشته‌ می‌شوند و در حین مراسم صرف غذای‌ تـوتم‌ بـه مصرف‌ می‌رسند‌ اما‌ فـقط یـکی از آنها‌ خورده می‌شوند،درست همانطور که فقط یک پسر-مسیح و یک بابانوئل( santa calus )وجود دارد‌.

در‌ آیینهای مقدس فرد از طریق مشارکت‌ در‌ تقدیر‌ خداوند‌ به‌ طور مستقیم دچار‌ تحول‌ می‌شود.بنابراین تجربۀ تحول در کـلیسای مـسیحی از نوع غیر مستقیم تا جایی که این تجربه‌ از‌ طریق‌ شرکت در اعمال یا تلاوت اوراد به‌ دست‌ می‌آید‌.در‌ اینجا‌ نخستین‌ شکل یعنی اعمال مقدس مشخصۀ آیین غنی کلیسای کاتولیک است و شکل دوم یـعنی تـلاوت،کلمه یـا انجیل، در جریان وعظ در پروتستانیسم عمل می‌شود.

شش)رویه‌های جادویی‌.شکل دیگر تحول از طریق آیینی حاصل می‌شود کـه مستقیما به این منظور به کار می‌رود.در اینجا به جای آنـکه تـجربۀ تـحول از طریق شرکت در آیین به فرد‌ برسد‌،از آیین برای بیان هدف ایجاد تحول استفاده می‌شود.بنابراین در این شـکل ‌ ‌آیـین به فنی تبدیل می‌شود که فرد خود را تسلیم آن می‌کند.مانند فردی که بـیمار‌ اسـت‌ و نـیاز به «تجدید شدن»دارد.فرآیند نو شدن باید از بیرون برای او اتفاق بیفتد و برای تحقق این امـر سر تخت بیمار در‌ سوراخی‌ در دیوار قرار داده می‌شود‌ و اینک‌ او دوباره متولد می‌شود یا اسـم دیگری بر روی او گذاشته مـی‌شود و بـدین ترتیب روح دیگری پیدا می‌کند و از آن پس دیگر ارواح پلید‌ نمی‌توانند‌ او را شناسایی کنند‌ و یا‌ اینکه بیمار بایستی به طور نمادین بمیرد یا به شکلی مضحک در گاوی چرمی قرار داده می‌شود که او را از جلو می‌بلعد و از عقب وی را دفع مـی‌کند.و یا‌ اینکه‌ بیمار غسل داده می‌شود و تغییرات معجزه آسایی در این وجود نیمه خدایی به وقوع می‌پیوندد و منش جدید پیدا می‌کند و تقدیر متافیزیکی تغییر یافته‌ای برایش رقم می‌خورد.

هفت)تحول فنی.علاوه‌ بـر‌ اسـتفاده از‌ آیین به معنای جادویی،فنون خاص دیگری نیز وجود دارند که در کنار فیض ذاتی آیین،برای‌ دستیابی فرد مبتدی به هدف تعیین شده سعی و

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 191)
تلاش شخصی وی‌ ضروری‌ است‌.در چـنین حـالتی تجربۀ تحول توسط روشهای فنی حاصل می‌شود.تمریناتی که در شرق به نام یوگا‌ و ‌‌در‌ غرب به نام تمرینات روحانی ( exercitia spiritualia )خوانده می‌شوند جزو این طبقه قرار‌ می‌گیرند‌.این‌ تمرینات شامل فـنون خـاصی هستند1که از ابتدا تجویز می‌شوند و هدف از آنها دستیابی به‌ اثر روانی مشخصی است و یا دست کم دستیابی به این آثار را تسهیل‌ می‌کنند.این موضوع هم‌ در‌ مورد یوگای شرقی و هـم در مـورد روشـهایی که در غرب به کار مـی‌روند صـادق اسـت.بنابراین این تمرینات به معنای واقعی کلمه روشهایی فنی هستند و از بسط فرآیندهای طبیعی تحول حاصل‌ شده‌اند.به این ترتیب تحول طـبیعی یـا خـود به خودی که قبلا روی می‌داد(پیش از آنکه نـمونه‌های تـاریخی برای دنباله‌روی موجود باشند)جای خود را به فنونی داده‌اند که برای‌ ایجاد‌ تحول توسط تقلید همان توالی حوادث طـراحی شـده‌اند.در ایـنجا سعی می‌کنم با نقل افسانۀ زیر نحوه پیدایش این فـنون را روشن سازم.

زمانی پیرمرد عجیب و غریبی در یک غار‌ زندگی‌ می‌کرد،او از سر و صدای دهکده به آنجا پناه برده بـود.مـشهور بـود که این پیرمرد جادوگر است و به همین دلیل پیروانی داشت کـه امـیدوار بودند هنر جادوگری را‌ از‌ او فرا گیرند.اما او خود چنین فکر نمی‌کرد.او فقط به دنبال چیزی بود کـه نـمی‌دانست چـیست.اما مطمئن بود که وجود دارد.پس از مراقبه‌ای طولانی بر‌ روی‌ این‌ موضوع کـه فـراتر از زمـان‌ معمول‌ مراقبه‌ بود،پیرمرد برای گریز از مخمصۀ خود چاره‌ای ندید به جز اینکه تـکه گـچ قـرمزی را پیدا کند و تمام انواع نمودارها‌ را‌ بر‌ روی دیوارهای غارش ترسیم کند تا بتواند در‌ یابد‌ آن چـیز نـاآشنا شبیه چیست.پس از تلاشهای بسیار به یک دایره رسید.احساس کرد که«همین اسـت»«و یـک‌ مـربع‌ هم‌ داخل آن!»که آن را بهتر می‌کرد.پیروانش کنجکاو شدند‌ ولی تنها چیزی که دریافتند این بـود کـه پیرمرد به چیزی دست یافته است و آنها حاضر بودند همه‌ چیزشان‌ را‌ بدهند تـا بـدانند او چـه می‌کند.اما وقتی از او سؤال‌ کردند‌:«آنجا چکار می‌کنی؟»او هیچ پاسخی نداد.سپس آنها نمودارها را بر روی دیـوار غـار کشف کردند‌ و گفتند‌:«این‌ همان است»و نمودارها را کپی کردند.اما آنها بـا ایـن کـار کل‌ فرایند‌ را‌ وارونه کردند بدون آنکه توجه نمایند که آنها با امید به اینکه فـرآیند مـذکور‌ کـه‌ منجر‌ به آن نتیجه شده خودش تکرار شود حصول نتیجه را پیش‌بینی می‌کردند.ایـن فـرآیند‌ در‌ !. technical transformation

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 192)
آن زمان به این شکل روی می‌داد و امروزه هم چنین است‌.

هشت‌)تحول‌ طبیعی(تفرد1).همچنانکه اشاره کـردم عـلاوه بر فرآیندهای فنی تحول، تحولات طبیعی نیز وجود‌ دارد‌.تمام اندیشه‌های بازتولد ریـشه در ایـن واقعیت دارد.طبیعت خود خواستار مرگ و تولد‌ مـجدد‌ اسـت‌.دمـوکریتیکوس کیمیاگر می‌گوید:«طبیعت در طبیعت به وجود مـی‌آید،طـبیعت طبیعت را مقهور می‌سازد،طبیعت‌ بر‌ طبیعت فرمان می‌راند.»فرآیندهای تحول طبیعی وجود دارنـد کـه به سادگی برای‌ ما‌ اتـفاق‌ مـی‌افتند(چه بـخواهیم و چـه نـخواهیم،چه بدانیم و چه ندانیم).این فـرآیندها آثـار روانشناختی چشمگیری دارند‌ که‌ سبب‌ می‌شوند هر فرد متفکری از خود سؤال کـند چـه بر سرش آنده‌ است‌.شبیه پیـرمرد داستان ما،هر فـرد انـدیشمندی ماندالاهایی ترسیم می‌کند و در یک حـلقه مـحافظتی خود به‌ دنبال‌ یک پناهگاه خواهد گشت.چنین فردی در سردرگمی و دلتنگی ناشی از زنـدان‌ خـود‌ خواسته که آن را پناهگاهی تصور کـرده‌،بـه‌ مـوجودی‌ شبیه خدایان تـبدیل مـی‌شود. ماندالاها مکانهای تولدند‌،ظـروفی‌ بـرای تولد به معنای واقعی کلمه،گلهای نیلوفر آبی که در آن بودا‌ به‌ زندگی می‌رسد.یـوگی بـا نشستن‌ در‌ حالتی شبیه‌ نیلوفر‌ خود‌ را مـی‌بیند کـه به مـوجودی فـنا‌ نـاپذیر‌ تبدیل شده است.

فـرآیندهای طبیعی تحول خود را اساسا در رؤیاها نشان‌ می‌دهند‌.در جایی دیگر من یک رشته‌ از رؤیا به نـمادهای‌ فـرآیند‌ تفرد ارائه نموده‌ام.اینها رؤیاهایی‌ هستند‌ کـه بـدون اسـتنثنا واجـد نـمادهای بازتولد هستند.در ایـن مـورد به خصوص،فرآیندهای‌ طولانی‌ تحول و نوزایی درونی و تبدیل به‌ موجودی‌ دیگر‌ وجود داشت.این‌ موجود‌ دیـگر شـخصی دیـگر در‌ درون‌ خود ماست؛همان شخصیت بزرگتر و عـظیمتر کـه قـبلا آن را بـه عـنوان دوسـت درونی‌ روح‌ ملاقات کرده‌ایم.به همین دلیل است‌ که‌ ما هر‌ گاه‌ دوست‌ و همنشینی را که در‌ یک آیین به تصویر کشیده شده پیدا می‌کنیم احساس آرامش می‌کنیم.ایـن نمونه‌ای از دوستی‌ بین‌ میترا و خدا-خورشید است.این ارتباط‌ برای‌ عقل‌ علمی‌ یک‌ راز محسوب می‌شود‌،زیرا‌ عقل معمولا عادت دارد این مسائل را بدون ارتباط حسی بنگرد.اما اگر احساس مجال بـروز‌ بـیابد‌، در‌ می‌یابیم که این همان دوستی است که‌ خدا‌-خورشید‌ او‌ را‌ بر‌ ارابه‌اش نشانده است که این را در بناهای یادبود می‌بینیم.این بازنمودی از دوستی بین دو انسان است که صرفا بازتاب (1). individuation

&%02631QRAG026G%

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 193)
بیرونی واقـعیتی درونـی‌ است:این بازنمود رابطۀ ما با آن دوست درونی روح را آشکار می‌کند که طبیعت،دوست دارد ما را به آن تبدیل کند.آن«دیگری»که ما در عین حال‌ کـه‌ هـمان هستیم اما در عین حال هـرگز نـمی‌توانیم به طور کامل به آن دست یابیم.ما همان جفت دیوسکوری هستیم که یکی میرا و دیگری نامیرا است و با اینکه همواره‌ با‌ هم هستند هـرگز نـمی‌توانند کاملا یکی شوند.فـرآیندهای تـحول تلاش می‌کنند که این دو را به هم نزدیک کنند اما خودآگاهی ما از‌ مقاومت‌ آگاه است،زیرا آن«دیگری‌»غریبه‌ و مرموز است و ما نمی‌توانیم بپذیریم که سلطان مطلق خانۀ خود نیستیم.ما مـجبوریم تـرجیح دهیم که همواره«من»باشیم نه چیز دیگر.ولی ما‌ با‌ این دوست یا دشمن‌ درونی‌ مواجه می‌شویم و دوست یا دشمن بودن او به خود ما بستگی دارد.

لازم نیست دیوانه باشید تا صـدای او را بـشنوید.بر عـکس«او»ساده‌ترین و طبیعی‌ترین چیز قابل تصور است‌.برای‌ مثال می‌توانید از خود سؤالی بپرسید و او پاسخش را بدهد.پس از آن شبیه هر گـفتگوی دیگر مباحثه‌ای در می‌گیرد.می‌توانید آن را به صورت تداعی صرف یا حرف زدنـ‌ بـا‌ خـود توصیف‌ کنید و یا آن را«مراقبه‌ای»بدانید،مراقبه به معنایی که کیمیاگران قدیمی به کار می‌بردند و همسخن خود‌ را aliquem alium intenum مـی‌نامیدند(‌ ‌آن دیـگری خاص درون)این نوع‌ گفتگو‌ با‌ دوست روح را حتی ایگناتیوس لویوکا در ضمن تمرینات روحانی خـود پذیـرفته اسـت اما با شرایط محدودی ‌‌که‌ فقط شخصی که به مراقبه می‌پردازد مجاز به صحبت اسـت و پاسخهای درونی نادیده‌ گرفته‌ می‌شوند‌ و فرد آنها را انکار می‌کند. این حالت تا دوران امـروز ادامه یافته است.اکـنون دیـگر‌ تعصب اخلاقی یا متافیزیکی وجود ندارد؛فقط تعصب عقلانی وجود دارد که البته‌ بدتر است.ادعا می‌شود‌ که‌«صدا»چیزی به جز«تداعی»نیست و«صدا»در بی‌خبری دنبال می‌شود و بی‌وقفه بدون معنا یـا هدفی ادامه می‌یابد شبیه ساعتی که صفحۀ مدرج ندارد.و یا می‌گوییم«اینها فقط افکار خود من‌ هستند». حتی اگر اینطور هم باشد در یک بررسی دقیقتر بایستی این نتیجه‌گیری را در ذهن وارد کند کـه ایـنها افکاری هستند که آنها را رد می‌کنیم و یا هرگز به طور‌ خودآگاه‌ به آنها نمی‌اندیشیم. گویی هر چیز روانی که ایگو نظری به آن می‌افکند همواره بخشی از ایگو بوده است!طبیعتا این غـرور و گـستاخی در خدمت هدف حفظ برتری ایگو-خودآگاهی‌ است‌ که بایستی در مقابل انحلال درون ناخودآگاهی محافظت شود.اما هر گاه ناخودآگاهی برخی اندیشه‌های بی‌معنی را به صورت وسواس فکری بروز می‌دهد یا بـرخی نـشانه‌های روانزاد ایجاد می‌کند‌

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 194)
(که‌ در این موارد ما دوست نداریم مسئولیتی بپذیریم)خودآگاهی به طرز رسوا کننده‌ای در هم می‌شکند.

نگرش ما در مورد این صدای درونی بین دو قطب در تناوب است‌:ایـن‌ صـدا‌ بـی‌معنی و پوچی تلقی می‌شود و یا‌ درسـت‌ بـر‌ عـکس صدای خدا تلقی می‌شود.به نظر می‌رسد که هیچ یک از این دو دیدگاه صحیح نباشد و ممکن است چیز با‌ ارزشی‌ در‌ بین ایـن دو قـطب بـاشد.وقتی ایگو یک‌ طرف‌ قضیه است آن«دیگری»مـمکن اسـت صرفا«طرف مقابل»باشد.و با این حال تعارض بین این دو ممکن است‌ منجر‌ به‌ حقیقت و معنا شود(اما فـقط در صـورتی ایـن امر محقق‌ می‌شود که ایگو وجود شخصیت آن دیگری را تصدیق نـماید).البته این دیگری در هر صورت دارای یک‌ شخصیت‌ است‌ درست مانند صداهایی که افراد دیوانه می‌شنوند؛اما یک گـفتگوی واقـعی‌ فـقط‌ وقتی امکان پذیر است که ایگو وجود طرف مباحثه را بپذیرد.ایـن امـر را نمی‌توان از‌ هر‌ کسی‌ انتظار داشت زیرا در هر صورت هر کسی مناسب تمرینات روحی نیست‌.اگر‌ فـرد‌ فـقط بـا خودش صحبت کند و یا فقط به طرف مقابل بپردازد نمی‌توان این را‌ یـک‌ گـفتگو‌ نـامید(مورد اخیر در مباحثۀ جرج ساند با«دوست روحانی‌اش» دیده می‌شود:او 30‌ صفحه‌ منحصرا با خـودش صـحبت کـرده در حالی که خواننده بیهوده منتظر است تا‌ طرف‌ مقابل‌ پاسخی دهد.ممکن است بـه دنـبال گفتگوی تمرین روحی فیض خاموشی حاصل شود که‌ شکاک‌ مدرن به آن اعتقادی نـدارد.امـا اگـر خود مسیح بلافاصله پاسخ را در‌ قالب‌ کلمات‌ قلب انسان گناهکار می‌داد چه می‌شد؟در آن صورت چه مـغاکهای تـرسناکی از تردید گشوده می‌شد؟در آن صورت‌ از‌ کدام دیوانگی مجبور نبودیم بترسیم؟از همینجاست که می‌فهمیم که بهتر آن اسـت تـصویر‌ خـدایان‌ ساکت‌ و خموش بماند و برای ایگو-خودآگاهی بهتر آن است به تفوق خود اعتقاد داشته باشد تـا‌ ایـنکه‌ به‌ تداعی ادامه دهد. همچنین قابل درک است که چرا دوست درونی اغـلب‌ دشـمن‌ مـا به نظر می‌رسد و چرا چنین دور و صدایش چنین ملایم است زیرا نزدیک شدن به او‌«مثل‌ نـزدیکی بـه آتـش است».

چیزی از این دست ممکن است در ذهن‌ کیمیاگری‌ بوده است که چـنین نـوشته است:«برای‌ سنگتان‌ آن‌ کسی را انتخاب کنید که شاهان از‌ طریق‌ او به تاجشان افتخار می‌کنند و پزشکان از طـریق او بـیمارانشان را شفا می‌دهند‌،زیرا‌ او نزدیک آتش است.»کیمیاگران‌ رویداد‌ درونی خود‌ را‌ به‌ چـهرۀ بـیرونی فرافکنی می‌کنند،زیرا برای‌ آنان‌ دوست درونـی بـه شـکل یک سنگ ظهور می‌کند.سنگی که تـراکتاتوس اورئوسـ‌ دربارۀ‌ آن چنین می‌گوید:«تو ای فرزند‌ خرد،

ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 195)
آگاه باش بر‌ آنچه‌ این سنگ گـرانبها بـه تو‌ می‌گوید‌:از من محافظت کـن و مـن تو را مـحافظت مـی‌کنم.آنـچه را متعلق به‌ من‌ است به مـن بـده تا‌ بتوانم‌ کمکت‌ کنم.»مفسری در‌ مورد‌ این متن چنین می‌گوید‌:«جویندۀ‌ حـقیقت هـم صدای سنگ و هم صدای فیلسوف را مـی‌شنود؛گویی هر دو صدا از‌ یـک‌ دهـان بیرون می‌آید.»فیلسوف هرمس و سـنگ‌ هـمان‌ مرکوریست یا‌ هرمس‌ لاتین‌ است.از زمانهای بسیار‌ دور هرمس مفسر اسرار مذهبی و شکر کـیمیاگران و دوسـت و مشاور آنان بوده و آنها را بـه سـمت‌ هـدف‌ کارشان راهنمایی مـی‌کرده اسـت.او«شبیه‌ معلمی‌ است‌ کـه‌ هـمچون‌ واسطه بین سنگ‌ و مرید‌ عمل می‌کند»برای دیگران دوست به شکل مسیح یا خـضر یـا گوروی مرئی یا نامرئی یا‌ سـر‌ راهـنماهای‌ شخصی یـا چـهره‌های رهـبر ظهور می‌کند. در‌ این‌ مـورد‌ گفتگو‌ مشخصا‌ حالت‌ یکطرفه دارد:گفتگویی در بین نیست و طرف مقابل با عمل خود پاسخ می‌دهد یـعنی تـوسط یک رویداد بیرونی.کیمیاگران این فـرآیند را در تـحول مـادۀ شـیمیایی مـی‌بینند‌.بنابراین اگر یـکی از آنـان تحول را جستجو می‌کرد،آن را در مواد بیرونی پیدا می‌کرد که تحول آن برای وی انجام می‌شد و گویی اعلام می‌کرد«مـن تـحول هـستم»اما‌ برخی‌ از آنها آنقدر زیرک بودند کـه بـدانند«ایـن تـحول مـن اسـت نه یک تحول شخصی بلکه تحول آن فناپذیر درونی من به یک موجود فنا ناپذیر است.این تحول‌ پوستۀ‌ فناپذیر را تکان می‌دهد که من هستم و مرا به حـیات خودش بینا می‌کند.او بر کرجی خورشید سوار می‌شود و ممکن است مرا با‌ آن‌ ببرد».

این اندیشه‌ای بسیار باستانی‌ است‌.من یک بار در مصر علیا نزدیک اسوان آرمگاه یک مصری بـاستان را دیـدم که تازه باز شده بود.درست قبل از در ورودی‌ سبد‌ کوچکی از نی وجود‌ داشت‌ که حاوی نوزاد چروکیده‌ای بود که در کهنه پیچیده شده بود.معلوم بود که زن یکی از کارگران بـا عـجله جسد فرزندش را در آخرین لحظات در آرامگاه نجیب زاده‌ای‌ قرار‌ داده به این امید که وقتی نجیب زاده وارد کرجی خورشید شد تا دوباره احیا شود برده‌اش را نـیز در ایـن امر شریک کند زیرا او در مـحدودۀ مـقدسی دفن‌ شده‌ است که‌ در آن دسترسی به فیض الهی وجود دارد.

این مقاله ترجمه‌ای است از:

jung.c.g. (1950" concerning rebirth‌ " in the " four archetypes " routledge and kegan paul ltd. (1972), london‌.

نظر شما