اندیشه هایی در خور ایام جنگ و مرگ
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 145)
انـدیشههایی درخور ایام جنگ و مرگ نوشتۀ زیگموند فروید ترجمۀ حسین پاینده
(الف) سرخوردگی ناشی از جـنگ
در هـرج و مـرج ناشی از جنگ که این روزها در آن گرفتار آمدهایم،در وضعیتی که ناگزیر از تکیه کردن به اطلاعات یـکجانبهایم،در آستانۀ تحولات عظیمی که دیگر به وقوع پیوستهاند و یا در شرف وقوعند و نیز بـیهیچ چشماندازی از آیندهای که اکـنون در حـال شکل گرفتن است،ما خود از درک دلالت تأثراتی که قویا بر ما حادث میشوند و نیز از درک معنای داوریهایمان عاجزیم.[در این اوضاع،]خواه ناخواه احساس میکنیم که هیچ رویدادی در تاریخ هرگز این مقدار از متعلقات ارزشـمند و عمومی بشر را نابود نکرده،اذهان این تعداد از روشن ضمیرترین انسانها را مغشوش نساخته یا ارزشهای متعالی را تا به این اندازه بیارزش نکرده است.حتی دانش هم دیگر بیطرفی فارغ از شورمندی را از دست داده اسـت؛ رهـروان دانش که اکنون بسیار سرخوردهاند،در پی دستیابی به سلاحهایی هستند که در مبارزه با دشمن به کار آید.متخصصان انسان شناسی خود را ناچار از آن میبینند که انسان را موجودی فرومایه و منحط بنامند؛روانپزشکان ذهـن یـا روح بشر را بیمار اعلام میکنند.با این همه،شاید ما از شرارتهای زمانۀ خودمان بیش از حد متأثر گشتهایم و محقق نیستیم که این رویدادها را با شرارتهای[متحمل]دورههایی دیگر مقایسه کنیم که هنوز از سـر نـگذراندهایم.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 146)
آن کسی که خود یک رزمنده نیست-و لذا همچون مهرهای کوچک در دستگاه عظیم جنگ عمل نمیکند-سر در گم و گیج شده است و قادر به استفاده از توانمندیها یا انجام دادن کارهایی که میخواهد بـکند،نـیست.مـن بر این اعتقادم که چـنین کـسی هـر گونه نشانۀ و لو کوچکی را که دست کم رهایی از سر در گمی درونی را برای او قدری آسانتر سازد،امری مبارک تلقی خواهد کرد.در نوشتار حـاضر،قـصد دارم بـه دو عامل از مجموعه عواملی بپردازم که موجب درد و محنت ذهـنی افـراد غیر رزمنده میشوند و دست و پنجه نرم کردن با آنها کاری بسیار دشوار است:نخست سرخوردگیای که این جنگ پدیـد آورده اسـت و سـپس نگرش دگرگون شدهای دربارۀ مرگ که این جنگ-همچون سـایر جنگها-به ما تحمیل میکند.
منظور من از سر در گمی را همگان بیدرنگ در مییابند.[برای محکوم کردن جنگ] نیازی بـه احـساساتیگری نـیست؛انسان میتواند محنت را از منظر زیست شناسی و روانشناسی برای نظام زندگی بـشر ضـروری بداند،اما در عین حال شیوهها و اهداف جنگ را محکوم کند و خواهان توقف همۀ جنگها باشد.بیتردید مـا بـه خـویشتن قبولاندهایم تا زمانی که ملتها تحت شرایطی تا به این حد مـتفاوت زنـدگی مـیکنند،تا زمانی که ارزش زندگی افراد تا به این حد در نزد ملتها متفاوت است و نـیز تـا زمـانی که خصومتهای تفرقهانداز میان ملتها حاکی از انگیزههایی تا به این حد قوی در اذهان بـشر اسـت،هرگز نمیتوان به جنگهای مختلف خاتمه داد.ما خود را آمادۀ پذیرش این موضوع کـرده بـودیم کـه جنگ بین مردمان نامتمدن و متمدن،بین نژادهایی که رنگ پوستشان میان آنها جدایی انـداخته اسـت-حتی جنگ علیه و میان آن ملیتهایی در اروپا که تمدنشان چندان رشد نکرده یا از بین رفـته اسـت- تـا مدتهای مدید بشر را مشغول خواهد کرد.لیکن ما خود را محق میدانستیم که امیدهایی دیگر را نـیز در سـر بپرورانیم.ما توقع داشتیم که ملتهای بزرگ و جهانگشای نژاد سفید که وظـیفۀ رهـبری نـوع بشر به آنان محول گردیده است و همگان میدانستند که به منافع خود در سطح جهان نـظر داشـتند و نـه فقط پیشرفتهای فنی در راه مهار طبیعت بلکه همچنین ملاکهای هنری و علمی تمدن نـیز از تـواناییهای ایشان سرچشمه گرفته است؛آری ما توقع داشتیم که این مردمان برای حل کردن سوءتفاهمها و اخـتلافهایی کـه بر سر منافعشان دارند،بتوانند راه دیگری بیابند.همۀ این ملتها هـنجارهایی مـتعالی برای رفتار اخلاقی آحاد جامعه معیّن کـرده بـودند و هـر فردی که خواهان مشارکت در اجتماعی متمدن بـود مـیبایست سیاق زندگی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 147)
خویش را این هنجارها تطبیق میداد.این مقررات غالبا بیش از حد سـختگیرانه،الزامـات زیادی را به فرد تحمیل مـیکردند،بـه گونهای کـه ویـ نـاچار بود نفس خویشتن را بسیار مهار کـند و از ارضـاء غرایز به میزانی زیاد اجتناب ورزد.مهمتر از همه اینکه وی مجاز به بهره بـردن از مـزایای عظیم ناشی از ارتکاب به دروغ و فـریب در رقابت با سایر انـسانها نـبود.ممالک متمدن این ملاکهای اخـلاقی را شـالودۀ هستی خویش میپنداشتند.هر کسی که در آن ممالک جرأت جرح و تعدیل این مـلاکها را بـه خود میداد،با واکنشی سـخت رو بـه رو مـیشد و غالبا حتی بـررسی نـقادانۀ آن ملاکها نیز کاری نـامناسب قـلمداد میگردید.از این رو،چنین فرض میشد که خود دولت این ملاکها را محترم میشمارد و هیچ اقدامی بـر خـلاف آنها نخواهد کرد،چه در آن صورت شـالودۀ هـستی خویش را نـقض مـیکند.مـشاهدات مسلما حاکی از آن بودند کـه در این ممالک متمدن،بازماندگان برخی مردمان خاص جای گرفتهاند که هیچ کجا محبوب نبودند و لذا بـا اکـراه و نه حتی به طور کامل بـه مـشارکت در مـساعی عـمومی بـرای نیل به تـمدن پذیـرفته شده بودند،یعنی کاری که ایشان خویشتن را قادر به انجام دادن آن نشان داده بودند.لیکن شاید چنین تـصور مـیشد کـه خود ملتهای بزرگ چنان به مشترکات خـویش وقـوف مـییافتند و چـنان تـساهلی دربـارۀ تفاوتهایشان نشان میدادند که دو مفهوم«خارجی»و «دشمن»دیگر هرگز مانند دوران باستان به صورت یک مفهوم واحد ادغام نمیشدند.
مردان و زنان بیشماری بر پایۀ همین وحدت میان مـردمان متمدن،سرزمین بومی خویش را عوض کرده و در کشوری خارجی اقامت گزیدهاند و بدین ترتیب هستی خویش را به ارتباط متقابل میان ملتها منوط ساختهاند.علاوه بر این،هر کسی که به دلیل جـبر اوضـاع مجبور به اقامت در یک مکان خاص نبود،میتوانست با بهره گرفتن از همۀ مزیتها و جذابیتهای این کشورهای متمدن،وطنی جدید و بزرگتر برای خود درست کند و بیهیچ مانع یا سوءظنی در آن سـیر و سـفر کند.این اشخاص بدین ترتیب هم از تماشای دریای نیلگون لذت میبردند و هم از دین آسمان[ابری]خاکستری؛هم از زیبایی کوههای پوشیده از برف و هم از چمنزارهای سبز؛هم از افـسون جـنگلهای شمال و هم از شوکت سرزمینهای سـرسبز جـنوب؛هم از حال و هوای منظرههایی که رویدادهای بزرگ تاریخی را به ذهن متبادر میکنند و هم از سکوت طبیعت بکر.این وطن جدید برای اشخاص مذکور حکم نـوعی مـوزه را نیز داشت،موزهای مـملو از گـنجینههایی که هنرمندان از آغاز تمدن به این سو طی قرنهای متمادی بر آفریده و باقی گذاشته بودند.این اشخاص هنگامی که از
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 148)
سالنهای مختلف موزۀ یاد شده دیدن میکردند،میتوانستند با نگاهی غـیر مـغرضانه دریابند که آمیزۀ نژاد و روند تاریخ و ویژگیهای طبیعت باعث آفرینش چه آثار بیعیب و نقصی به دست هموطنان آنان(هموطنان به این مفهوم گستردهتر)شده است.در این سالن میدیدند که هـنرمندان نـیزوی هدفمند و تـزلزل ناپذیر خود را تا عالیترین درجه پروراندهاند؛در سالنی دیگر هنر دلکش زیبا ساختن هستی را نظاره میکردند؛در سالنی دیـگر توجه به نظم و قانون با سایر ویژگیهایی را مشاهده میکردند که بـشر را اشـرف مـخلوقات ساختهاند.
نیز نباید از یاد ببریم که هر یک از این شهروندان دنیای متمدن،برای خویشتن یک «پارناسوس»و«مـکتب آتـن»خلق کرده بود.1از میان اندیشمندان و نویسندگان و هنرمندان بزرگ همۀ ملتها،وی آن کسانی را برگزیده بـود کـه گـمان میکرد بهتر از هر کس دیگری زمینۀ بهره بردن و ادراک زندگی را برای او فراهم کردهاند.وی همچنین این انـدیشمندان و نویسندگان و هنرمندان بزرگ را همراه با چهرههای ماندگار جهان باستان و نیز استادان برجستهای کـه به زبان مادری خـود او قـلم میزدند،تمجید و تکریم کرده بود.او هیچ یک از این انسانهای والامقام را به دلیل تلکم به زبانی دیگر خارجی نمیپنداشت؛نه آن کاوشگر بیهمتای احساسات شورمندانۀ آدمی،نه آن ستایشگر شوریدۀ زیبایی،نه آن پیـامبر مقتدر و بیمآفرین،و نه آن طنزنویس نکتهسنج را.نیز وی هیچگاه گمان نمیکرد که به این سبب به ملت خویش و زبان عزیز مادریاش پشت کرده و سزاوار ملامت است.
بهرهمندی خرسندانه از این تمدن مشترک را هر از گـاهی نـداهای هشدار دهنده مختلف میساختند،نداهایی که اعلام میکردند تفاوتهای دیرین سنتی-حتی در میان اعضای چنین اجتماعی-خواه ناخواه به جنگ خواهند انجامید.ما از قبول این دیدگاه استنکاف میورزیدیم؛لیکن اگـر بـه راستی قرار بود چنین جنگی رخ دهد،تصور ما از آن چه بود؟ما (1).«پارناسوس»[ parnassus ]و«مکتب آتن»،عنوانهای دو نقاشی دیواری از مجموعه نقاشیهای مشهور رافائل [ rophael ](520-1483)،نقاش ایتالیایی]در«سراهای پاپ»در واتیکان.یکی از این دو نقاشی دیواری گروهی از شـعرای سـرآمد جهان را نشان میدهد و دیگری گروهی از دانشمندان بزرگ را.در کتاب تعبیر رؤیا، فروید به همین دو نقاشی به عنوان همتای یی از شیوههای مورد استفاده در«کارکرد رؤیا»اشاره میکند. [یادداشت ویراستار انگلیسی]«کـارکرد رؤیـا»( dream-work )عـبارت است از تبدیل امیال و اندیشههای نـاخودآگاهانه بـه شـکلهای دیگر در خواب.در این تبدیل،محتوای ضمیر ناخودآگاه سانسور یا تحریف میشد.-م.
&%02624QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 149)
جنگ را فرصت مغتنمی میانگاشتیم برای اثبات پیشرفت حسن رابطۀ مـلتها از زمـانی کـه «شورای اتحادیۀ شهرها»در یونان باستان مقرر کرد کـه هـیچ یک از شهرهای عضو اتحادیه نمیبایست ویران گردد یا درختان باغهای زیتونش قطع گردند یا آبش تأمین نگردد.به سـخن دیـگر،مـا آن جنگ را رویارویی سلحشورانهای تصور میکردیم که در آن یک طرف مـنازعه صرفا برتری خود را به اثبات میرساند و در عین حال تا حد ممکن میکوشد تا رنج طاقت فرسایی را که هـیچ تـأثیری در تـعیین طرف برتر ندارد[به طرف دیگر منازعه]وارد نسازد،و برای مجروحانی که بـاید از صـحنۀ نبرد خارج گردند و همچنین پزشکان و پرستارانی که ایثارگرانه به مداوای مجروحان میپردازند،مصونیّت کامل قائل شـود.البـته حـال و روز افراد غیر رزمنده به منتها درجه رعایت میگردد؛[غیر رزمندگان عبارتاند از:] زنـانی کـه در کـارهای جنگ مشارکت ندارند و کودکان هر دو طرف مخاصمه که پس از بزرگ شدن باید دوست و یاور یـکدیگر شـوند.دوبـاره باید تأکید کرد که همۀ تعهدات و نهادهای بینالمللیای که تجسم مشترک انسانها در زمان صـلح بـودند،[از ویرانگریهای جنگ] محفوظ میمانند.
حتی چنین جنگی هم منجر به دهشتها و محنتهای بـسیار مـیگردید؛لیـکن بسط و گسترش روابط حسنه بین مجموعۀ آحاد بشریت(یعنی بین مردمان و دولتهای گوناگون)را مـختل نـمیساخت.
آنگاه جنگی که امکان وقوعش را باور نمیداشتیم،آغازگشت و سرخوردگی به بار آورد. به دلیـل پیـشرفت بـسیار زیاد در ساخت سلاحهای تهاجمی و تدافعی،این جنگ نه فقط خونینتر و ویرانگر از همۀ جنگهای زمانهای قـبلی اسـت،بلکه دست کم میتوان گفت به اندازۀ همۀ جنگهای پیشین بیرحمانه و تـأسفآور و سـرسختانه اسـت.در این جنگ،همۀ محدودیتهایی که تحت عنوان«قانون بینالملل»میشناسیم زیر پا نهاده میشوند،یعنی هـمان قـوانینی کـه کشورها در زمان صلح خود را مقیّد به رعایت آن ساخته بودند.در این جنگ، امـتیازات ویـژۀ مجروحان و درمانگران،تمایز بین افراد نظامی و غیر نظامی و نیز حقوق ناشی از مالکیت خصوصی نادیده انگاشته مـیشوند.هـر آنچه بر سر راه این جنگ قرار میگیرد، خشمگینانه و کورکورانه لگدمال میگردد،گـویی کـه قرار نیست پس از اتمام جنگ،آیندهای هم وجـود داشـته بـاشد یا بین انسانها صلح برقرار گردد.ایـن جـنگ همۀ پیوندهای مودت میان ملتهای متخاصم را از هم گسسته میکند و بیم آن میرود که چـنان خـاطرۀ تلخی از خود
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 150)
باقی گذارد کـه احـیاء آن پیوندها تـا مـدتهای مـدید ناممکن شود.
باید افزود که ایـن جـنگ موضوعی تقریبا باور نکردنی را بر ما آشکار کرده است:شناخت و درک ملتهای مـتمدن از یـکدیگر به قدری نازل است که مـیتوانند با احساس تنفر و انـزجار بـه جان هم افتند.در واقع،یـکی از مـلتهای بزرگ و متمدن چنان در سطح جهان بیوجهه است که حقیقتا میتوان آن را به مـنزلۀ کـشوری«وحشی»از جامعۀ ملل متمدن خـارج سـاخت،هـر چند که ایـن مـلت مدتهاست که از طریق مـشارکتهایی درخـور تحسین در آن جامعه که خود به وجود آورده،شایستگی خویش را به اثبات رسانده است.ما بـا ایـن امید روزگار را سپری میکنیم که سـرانجام کـتابهای غیر مـغرضانۀ تـاریخ ثـابت کنند آن ملتی که مـا به زبانش قلم میزنیم و عزیزانمان برای پیروزیاش میرزمند،دقیقا همان ملتی بوده که به کـمترین مـیزان قوانین تمدن را نقض کرده است.لیـکن بـه راسـتی در چـنین زمـانهای،کیست که جـرأت کـند خویشتن را قاضی حقانیت خود بداند؟
کشورهای گوناگون کمابیش معرف مردمانی هستند که آن کشورها را به وجود آوردهاند و مـظهر آن کـشورها نـیز دولتهایی هستند که بر آنها حکومت مـیکنند.شـهروندان مـنفرد در ایـن جـنگ بـه حقیقت هولناکی پی بردهاند که در زمان صلح نیز گهگاه به ذهنشان خطور میکرد، یعنی این حقیقت که حکومت تخطی از قوانین را بر آحاد جامعه ممنوع کرده است،نه بـه این منظور که به قانونشکنی پایان دهد،بلکه با این هدف که میخواهد تخطی از قوانین را -مانند تجارب نمک و تنباکو-به انحصار خود در آورد.یک حکومت جنگافروز دقیقا تمام آن اعمال ناشایست و خـشونت بـاری را برای خود مجاز میشمارد که ارتکاب به آنها مایۀ خفّت فرد میشود.چنین حکومتی نه فقط از شیوههای مقبول جنگ علیه دشمن استفاده میکند،بلکه همچنین تعمدا به دروغ و فریب هـم مـتوسل میگردد،آن هم به اندازهای ظاهرا بیش از جنگهای پیشین.حکومت نهایت فرمانبرداری و جانفشانی را از شهروندان می طلبد، لیکن در عین حال از راه پنهانکاری و سانسور افراطی اخبار و ابـراز عـقاید با آنان همچون کودک رفـتار مـیکند،پنهانکاری و سانسوری که روح آن کسانی را که خردشان به این شکل سرکوب شده است در برابر هر گونه پیشامد ناگوار یا هر گونه شایعۀ شرارتآمیزی مستأصل مـیسازد.حـکومت خود را از بند تعهدها و پیـمانهایش در قـبال سایر کشورها میرهاند و با وقاحت به حرص و ولع شهوانیاش برای نیل به قدرت اذعان میکند،همان حرص و ولع شهوانیای که سپس آحاد جامعه باید به نام«میهن پرستی»بر آن صحّه بگذارند.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 151)
نـمیتوان مـعترض شد که حکومت چارهای جز تخطی از قوانین ندارد،زیرا در آن صورت حکومت را در وضعیتی نامطلوب قرار میدهیم.به طور کلی به نفع فرد هم نیست که خود را با هنجارهای اخلاقی وفق دهـد و از رفـتار وحشیانه و خـودسرانه احتراز کند.دولت نیز غالبا عاجز از جبران جانفشانیای است که از فرد میطلبد.همچنین از این موضوع نباید تعجب کـرد که تسامح در کلیۀ قید و بندهای اخلاقی بین مجموعۀ آحاد بشریت،عـواقبی نـیز در اخـلاقیات افراد داشته است،زیرا-بر خلاف آنچه مدرسان اخلاق میگویند-وجدان آدمی همچون یک قاضی انعطاف نـاپذیر عـمل نمیکند،بلکه صرفا از«اضطراب اجتماعی» سرچشمه میگیرد و نه جز آن.1هنگامی که اجتماع دیـگر مـعترض نـگردد،سرکوب احساسات شریرانه نیز خاتمه مییابد و انسانها مرتکب اعمال بیرحمانه،دغلبازی، خیانتکاری و وحشیگریای میشوند کـه از فرط ناسازگاری با سطح تمدنشان هرگز امکان پذیر نمینمودند.
چه بسا آن شهروند جـهان متمدن که من دربـارهاش سـخن گفتم،در برابر دنیایی که به تدریج برایش بیگانه شده است احساس درماندگی کند.اکنون وطن بزرگ او تکه تکه شده است،زمینهایش بیحاصل گشتهاند و هموطنانش از یکدیگر جدا افتاده و حقیر شدهاند!
با ایـن همه،میتوان از سرخوردگی این شهروند انتقاد کرد.به تعبیری دقیقتر،باید گفت این سرخوردگی موجه نیست،زیرا از نابودی یک توهّم حاصل آمده است.توهّمهای ما برایمان خوشایندند چرا که ما را از احـساسات نـاخوشایند مصون نگه میدارند و در عوض بهرهمند شدن از انواع ارضاءها را برایمان امکان پذیر میسازند.پس نباید شکوه کنیم که این توهّمها هر از چند گاهی با بخشی از واقعیت در تعارض قرار میگیرند و فرو میپاشند.
در ایـن جـنگ،دو چیز موجد احساس سرخوردگی در ما شدهاند که عبارتند از اولا اخلاقیات فرو مرتبۀ حکومتهایی که در کشورشان خود را پاسدار ملاکهای اخلاقی جلوه میدهند،و ثانیا وحشیگری آن افرادی که به سبب مشارکتشان در عالی مـرتبهترین تـمدن بشری هرگز گمان نمیکردیم چنین رفتاری از خود بروز دهند.
(1).فروید دیدگاه خود دربارۀ وجدان را در کتاب تمدن و ناخرسندیهای آن به نحو مبسوطتری شرح داده است. [یادداشت ویراستار انگلیسی]
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 152)
بجاست که بـحث را از نـکتۀ دوم آغـاز کنیم و بکوشیم تا آن دیـدگاهی را کـه قـصد داریم مورد انتقاد قرار دهیم،به اختصار بیان کنیم.در واقع،استنباط ما از آن فرآیندی که فرد برای ارتقا به سطح نسبتا عـالیتری از اخـلاق طـی میکند چیست؟بیتردید نخستین پاسخ به این پرسش این اسـت کـه انسان از زمان تولد(یعنی از بدو هستی)موجودی با فضیلت و شریف است.ما در این نوشتار بیش از این به دیدگاه مـذکور نـخواهیم پرداخـت.پاسخ دوم این خواهد بود که ما انسانها فرآیندی از تکامل را از سـر میگذرانیم.این پاسخ احتمالا بر این فرض مبتنی خواهد بود که تکامل یاد شده عبارت است از ریشهکن سـاختن گـرایشهای شـریرانۀ انسان و -در نتیجۀ آموزش دیدن و زندگی کردن در محیط متمدن-جایگزین ساختن تـمایلاتی نـیکو به جای آن گرایشهای شریرانه.اگر این فرض درست باشد،آنگاه جای شگفتی است که شـر مـیتواند در آن کـسانی که اینچنین تربیت شدهاند دوباره سر بر آورد.
لیکن این پاسخ واجد هـمان بـر نـهادی است که ما میخواهیم با آن مخالفت کنیم.در واقع، «ریشهکن ساختن»شر هیچ معنایی نـدارد.پژوهـش روانـشناسانه-یا،به تعبیر دقیقتر، پژوهش روانکاوانه-در عوض نشان میدهد که ناپیداترین کنه ذات بر از سـائقهایی غـریزی اولیهای تشکیل شده است که در همۀ انسانها مشابه هستند و میکوشند تا نیازهای آغـازین انـسان را ارضـا کنند.این سائقها به خودی خود نه خوب هستند و نه بد.ما انواع آنـها را و نـیز شکلهای مختلف تجلی یافتن آنها را به شیوهای که گفتیم(یعنی بر اساس رابـطهشان بـا نـیازها و مقتضیات اجتماعی انسانی)طبقهبندی میکنیم.باید پذیرفت که همۀ آن سائقهایی که جامعه به عنوان مـصداقهای شـر محکوم میکند(سائقهایی که میتوان گفت نمونههای شاخصشان عبارت است از خودخواهی و بـیرحمی)،از هـمین گـونۀ بدوی هستند.
این سائقهای بدوی،پیش از آنکه بتوانند در فرد بالغ فعال شوند،فرآیندی طولانی از تـکوین را طـی مـیکنند.آنها باز داشته میشوند،به سمت اهداف و حوزههای دیگر سوق مییابند،بـا سـایر سائقها در میآمیزند،مصداقهایشان را تغییر میدهند و تا حدودی به دارندۀ خود باز میگردند.واکنشهای وارونه1در مقابل بـرخی غـرایز به نحوی فریبنده به شکل تغییر (1).«واکنش وارونه»( reaction formation )یکی از ساز و کارهای دفـاعی اسـت که طی آن به منظور کاهش اضطراب، مـجموعهای از تـکانهها یـا احساسات،سرکوب و تکانهها و احساسات متباین با آن مـجموعه بـرجسته میشوند.به بیان دیگر،فرد نگرشهایی را اتخاذ میکند که به کلی با امـیال نـاخودآگاه او تضاد دارند.برای مثال،فـرزندی کـه در کودکی احـساس تـنفر بـه مادرش را سرکوب کرده است،به نـحوی مـفرط نگران سلامت مادر خود میشود.-م.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 153)
در محتوا ظاهر میشوند،گویی که خودخواهی بـه نـوع دوستی،یا بیرحمی به ترحم تـبدیل شده است.آنچه ایـن واکـنشهای وارونه را تسهیل میکند این اسـت کـه برخی از سائقهای غریزی تقریبا از آغاز به صورت جفتهای متضاد ظاهر میگردند.این پدیـده کـه بسیار درخور ملاحظه است و از نـظر عـامّۀ نـاوارد به این مـباحث شـگفتآور مینماید،اصطلاحا «دوسو گـرایی در احـساسات»نامیده میشود.بروز احساسات دوسو گرایانه را به واضحترین و درک شدنیترین شکل در این حقیقت میتوان دیـد کـه یک شخص واحد همزمان احساس عـشق و تـنفر میکند.بـر اسـاس نـظریۀ روانکاوی،مصداق این دو احـساس متضاد نیز غالبا یک شخص واحد هستند.
آنچه ما منش یک شخص مینامیم،زمانی شـکل مـیگیرد که همۀ این«بیثباتیهای غریزی» مـهار شـده بـاشند و طـبقهبندی مـنش به«خوب»یـا«بـد»،چنانکه میدانیم،بسیار نارساست. به ندرت میتوان گفت که کسی کاملا«خوب»یا«بد»است؛مـعمولا هـر شـخصی از یک نظر «خوب»و از جنبههای دیگر«بد»اسـت،یـا در بـرخی اوضـاع بـیرونی انـسان«خوبی»است و در سایر وضعیتها انسانی آشکارا«بد».جالب اینکه وجود قبلی سائقهای قوی«بد»در طفولیت، غالبا زمینۀ مناسب برای تمایل انکار ناپذیر فرد بالغ به سمت«خـوب بودن»را فراهم میکنند. آن کسانی که در دورۀ کودکی به بارزترین نحوی خودخواه بودهاند،کاملا محتمل است[که در بزرگسالی و در تعاملهای اجتماعی]حداکثر یاری و از خودگذشتگی را در جامعه از خود نشان دهند.بسیاری از افراد احساساتی و نوع دوستان و مخالفان شـکار حـیوانات،همان کسانی هستند که در بچگی دگر آزار و حیوان آزار بودهاند.
تغییر غرایز«بد»حاصل دو عامل است،یکی درونی و دیگری بیرونی،که هر دو کارکرد مشابهی دارند.عامل درونی عبارت است از تأثیری کـه شـهوتطلبی(یعنی نیاز انسان به عشق،به عامترین مفهوم این کلمه)در غرایز بد(یا بگوییم غرایز خودخواهانه)باقی میگذارد.ترکیب شدن اجزاء شهوانی بـاعث مـیگردد تا غرایز خودخواهانه به غـرایزی اجـتماعی تغییر یابند.ما میآموزیم که دوست داشته شدنمان توسط کسی دیگر را مزیتی ارزشمند بدانیم و حاضر باشیم که برای برخورداری از عشق،از سایر مزیتهایمان چشمپوشی کـنیم.عـامل بیرونی عبارت است از آن نـیرویی کـه نحوۀ تربیت اعمال میکند.این نیرو بازنمود ویژگیهای محیط فرهنگی ما است و بعدها نیز با فشار مستقیم همان محیط ادامه مییابد.تمدن از طریق چشمپوشی از ارضاء غرایز به دست آمده اسـت و اقـتضا میکند که هر
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 154)
فرد جدیدی که وارد[جامعۀ متمدن]میشود به طریق اولی از آن غرایز چشم بپوشد.هر فردی در سرتاسر زندگیاش دائما تمایلهای مبرم1بیرونی را جایگزین تمایلهای مبرم درونی میکند.تأثیرهای تمدن از راه ترکیب عـناصر شـهوانی،گرایشهای خـودخواهانۀ فرد را به نحو فزایندهای به گرایشهای نوع دوستانه و اجتماعی تبدیل میکنند.دست آخر میتوان فرض کرد کـه هر تمایل مبرم درونیای که انسانها در مراحل مختلف رشد آن را احساس مـیکنند،در بـدو امـر(یعنی در تاریخ نو بشر)صرفا یک تمایل مبرم بیرونی بوده است. آن کسانی که امروز متولد میشوند،حـد مـعیّنی از گرایش(تمایل)به تغییر غرایز خودخواهانه به غرایز اجتماعی را به صورت سامانی ارثـی دارا هـستند و ایـن گرایش به سهولت تحریک میشود تا آن نتیجهای را که گفتیم به بار آورد.بخش دیگری از این تـغییر غرایز میبایست در طول زندگی خود فرد محقق شود.از این رو،انسان نه فقط تـحت فشار محیط بلافصل فـرهنگی خـویش قرار دارد،بلکه از تاریخ فرهنگی نیاکان خود نیز تأثیر میپذیرد.
اگر توانایی شخصی یک انسان به تغییر سائقهای خودخواهانه بر اثر شهوتگرایی را «تأثیر پذیری از فرهنگ»بنامیم،آنگاه همچنین میتوانیم تصدیق کنیم کـه این تأثیر پذیری از دو جزء تشکیل شده که یکی فطری است و دیگری در طول زندگی اکتساب میشود و نیز اینکه رابطۀ این دو جزء با یکدیگر و با آن بخش از حیات غریزی انسان که دگرگون نشده بـاقی مـیماند،رابطهای بسیار متغیر است.
به طور کلی،ما متمایل هستیم که جز فطری را زیاده از حد مهم بپنداریم و به علاوه ممکن است به تأثیر پذیری از فرهنگ در مقایسه با آن بخش از حیات غـریزی کـه بدوی باقی مانده است،بیش از حد اهمیت دهیم.به سخن دیگر،ما بنا به تصوری غلط،انسان را«بهتر»از آنچه واقعا هست قلمداد میکنیم،زیرا عنصری دیگر نیز در کار اسـت کـه قضاوت ما[در خصوص ذات بشر]را تحت الشعاع خود قرار میدهد یا آن را مخدوش میسازد.
البته سائقهای غریزی دیگران از دیدۀ ما پنهان است.ما آن سائقها را از اعمال و رفتار ایشان استنتاج میکنیم و سرچشمۀ آنـها را در انـگیزههای نـشأت گرفته از حیات غریزی ایشان (1).«تـمایل مـبرم»( compulsion )گـرایشی مقاومت ناپذیر به انجام کاری است که فرد از نادرست بودن آن آگاه است و شاید حتی نمیخواهد آن را انجام دهد.-م.
&%02625QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 155)
میدانیم.این استنتاج قـطعا در بـسیاری مـوارد نادرست است.فلان عمل یا بهمان عملی کـه از مـنظر فرهنگی«خوب»تلقی میشود،ممکن است در یک مورد از انگیزهای«والامنشانه» ناشی شده باشد و در موردی دیگر از انگیزهای غیر والامنشانه.نـظریه پردازان اخـلاق صـرفا آن اعمالی را در زمرۀ رفتار«خوب»میدانند که پیامد سائقهای نیک بـاشند؛از نظر ایشان،بقیۀ سائقها درخورد باز شناسی نیستند.لیکن جامعه،که اهداف خود را از منظری معطوف به عمل در نـظر مـیگیرد،در مـجموع چندان به این تمایز اعتنا نمیکند.اگر انسانی رفتار و اعمال خـود را بـر اساس قواعد تمدن تنظیم کند،جامعه آن را مایۀ خرسندی میداند و چندان به انگیزههای او نظر ندارد.
گفتیم کـه تـمایل مـبرم بیرونیای که نحوۀ تربیت فردی و محیط بر فرد تحمیل میکنند، موجب تـحول دیـگری بـه سمت نیکی در حیات غریزی او میشوند و به بیان دیگر،او را بیش از پیش از خودخواهی به نوع دوسـتی مـتمایل مـیسازند.اما تمایل مبرم بیرونی لزوما و به طور معمول منجر به چنین تحولی نمیشود.تـربیت فـردی و محیط نه فقط عشق ورزیدن را امری سودمند و مزیتدار میسازند،بلکه همچنین محرکهای دیـگری را نـیز[به مـنظور سوق دادن فرد به سمت عشق]به کار میگیرند که عبارتند از انواع پاداش و مجازات.بدین ترتیب،تـأثیر نـحوۀ تربیت و محیط ممکن است این باشد که فرد متأثر از این عوامل به مـفهومی فـرهنگی رفـتاری پسندیده در پیش میگیرد،هر چند که غرایز او[به غرایزی شریفانه]تغییر نیافتهاند و تمایلات او از خودخواهانه به نـوع دوسـتانه تبدیل نشدهاند.نتیجه به طور کلی یکسان خواهد بود،یعنی فقط یـک رشـته شـرایط خاص میتواند معلوم کند که یک شخص در نتیجۀ فشار تمایلات غریزیاس همواره رفتاری نیکو از خـود نـشان مـیدهد،حال آنکه شخصی دیگر فقط تا آن حدی یا تا آن زمانی خوب رفـتار مـیکند که این رفتار فرهنگی برای نیل به اهداف خودخواهانۀ او مفید است.لیکن آشنایی سطحی با یـک شـخص برای تمایز گذاشتن بین دو وضعیتی که گفتیم کافی نیست و خوشبینیمان یقینا بـاعث مـیشود تا در خصوص تعداد اشخاصی که به مـفهومی فـرهنگی دگـرگون شدهاند،فوقالعاده مبالغه کنیم.
جامعۀ متمدن کـه از آحـاد خود خواستار رفتار پسندیده است و شالودۀ غریزی این رفتار را درخور توجه نمیداند،بـه ایـن ترتیب توانسته است تعداد بـسیار مـعتنابهی از اشخاص را بـه فـرمانبرداری وا دارد و ایـن اشخاص[با تن در دادن به اقتضای جامعۀ مـتمدن]به سـرشت خود پشت کردهاند.به پشتگرمی این موفقیت،جامعه دچار این خطا شـده کـه موازین اخلاقی را تا
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 156)
حد ممکن دشـوار کرده است و بدین تـرتیب آحـاد خود را بیش از پیش با تـمایلات غـریزیشان بیگانه ساخته است.لذا غرایز آنان بیوقفه سرکوب میگردد و تنش حاصل از این سرکوب را در پدیـدههای بـسیار مشهود واکنش و جبران مافات1مـیتوان دیـد.پیـامد این سرکوب را در عـرصۀ تـمایلات جنسی-یعنی حوزهای کـه ایـن سرکوب بیش از هر زمینۀ دیگری دشوار است-در اختلالات روان رنجورانه2میتوان دید که پدیدههایی واکـنشی هـستند.البته فشار تمدن در سایر حوزهها مـنجر بـه پیامدهای بـیمارگونه نـمیشود،بـلکه در نابهنجاریهای منش و نیز در ایـن بروز مییابد که غرایز باز داشته شده همواره میتوانند در هر فرصت مناسبی قید و بندها را از مـیان بـردارند و خود را ارضا کنند.از این رو،از منظری روانـشناسانه مـیتوان گـفت هـر کـسی که خود را دائمـا نـاگزیر از زندگی کردن مطابق با موازینی به غیر از تمایلات غریزیاش میبیند،به اصطلاح بیش از دخل خود خـرج مـیکند و دور از انـصاف نیست که او را ریاکار بنامیم،خواه خود او بـه ایـن نـاسازگاری[بین تـمایلات واقـعیاش از یـک سو و طرز زندگی کردنش از سوی دیگر]به وضوح واقف باشد یا نباشد.انکار نمیتوان کرد که تمدن معاصر ما بر این شکل از ریاکاری،تا حد فوق العاده زیـادی صحّه میگذارد.حتی میتوان جسارت ورزید و گفت شالودۀ تمدن معاصر،همین ریاکاری است و اگر قرار باشد مردم با پیروی از حقایق روانشان زندگی کنند،آنگاه لازم خواهد بود که اصلاحات گـستردهای در ایـن تمدن صورت پذیرد.بدین سان باید گفت تعداد ریاکاران فرهنگی به مراتب بیشتر از انسانهای حقیقتا متمدن است.در واقع،این نکته قابل بحث است که آیا حفظ تمدندر گرو درجـۀ مـعیّنی از ریاکاری فرهنگی نیست،زیرا تأثیر پذیری از فرهنگ که تا کنون در اذهان انسانهای امروز سامان گرفته است احتمالا برای نیل به هدف[تمدن]کفایت نمیکند.از سـوی دیـگر،حفظ تمدن و لو بر پایۀ شـالودهای تـا به این حد غیر قابل اطمینان،نوید این را میدهد که غرایز هر یک از نسلهای بعدی بیش از پیش تغییر کند و این خود محملی شود بـرای ایـجاد تمدنی بهتر.
(1).«جبران مـافات»( compensation )یـکی از ساز و کارهای دفاعی است که طی آن فرد میکوشد تا برای پوشاندن ضعف خود در زمینهای خاص،تواناییهای خویش را در زمینهای دیگر بیشتر کند.-م.
(2.«روان رنجوری»( neurosis )عبارت است از اختلال خفیف در شخصیت.سامان شـخصیت فـرد روان رنجور به نحوی حاد به هم نمیخورد و لذا به بستری کردن وی در تیمارستان نیازی نیست.روان رنجوری معمولا با اضطراب توأم میشود.-م.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 157)
بحثی که تا به اینجا ارائه کردهایم،میتواند از یک جنبه مـایۀ دلگـرمی ما بـاشد.آن جنبه این است که سرافکندگی و سرخوردگی غمانگیز ما از رفتار نامتمدنانۀ سایر اتباع جهاندر این جنگ،موجه نـبوده است.احساس ما مبتنی بر توهّمی بوده است که ما خـود مـوجد آن شـده بودیم.واقعیت این است که شهروندان جامعۀ جهانی آنقدرها که ما گمان میکردیم پست نشدهاند،زیرا آنـان هـیچگاه آنقدرها که ما تصور میکردیم تعالی نیافته بودند.این حقیقت که مجموعۀ آحـاد جـامعۀ بـشری،یعنی مردمان و کشورهای گوناگون،التزام خویش بهقید و بندهای اخلافی را به طور متقابل فسخ کردند،طـبیعتا باعث گردید که شهروندان منفرد مدتی از زیر فشار دائمی تمدن خارج شوند و بـه غرایزی که مهار کـرده بـودند.موقتا اجازۀ ارضا شدن دهند.این کار احتمالا به هیچ گونه نقض اخلاقیات نسبی در ملتهای خود آنان منجر نگردید.
با این همه،میتوانیم در خصوص تغییری که جنگ در هموطنان سابقمان ایجاد کـرده است بصیرت عمیقتری بیابیم و در عین حال از قضاوتهای غیر منصفانه دربارۀ ایشان نیز بر حذر باشیم،زیرا رشد ذهن و ویژگی عجیبی دارد که در هیچ فرآیند دیگری از رشد به آن بر نمیخوریم.هنگامی که یـک روسـتا توسعه مییابد و به شهر تبدیل میشود،یا هنگامی که یک کودک رشد میکند و به انسانی بالغ تبدیل میگردد،آن روستا و آن کودک در شهر و انسان بالغ محو میشوند.فقط به مدد حافظه مـیتوان نـشانههایی از ویژگیهای قبلی را در وضعیت جدید یافت و در واقع خصوصیات و شکلهای کهن از میان رفتهاند و جای خود را به خصوصیات و شکلهایی جدید دادهاند.اما رشدذهن این گونه نیست.در توصیف ذهن،که وضعیتش با هـیچ پدیـدۀ دیگری قیاس شدنی نیست،صرفا میتوان گفت همۀ مراحل قبلی رشد همچنان در کنار مراحل بعدی پدید آمده از آن تداوم مییابند.در ذهن،مراحل رشد نه فقط از پی یکدیگر میآیند،بلکه بـا یـکدیگر هـمزیستی نیز دارند،گرچه همۀ ایـن مـجموعه تـغییرات به موضوع واحدی اعمال میشوند.وضعیت ذهنی قبلی شاید سالها خود را نشان نداده باشد،با این حال کماکان به حضور خـود ادامـه داده اسـت،به نحوی که چه بسا هر لحظه بـه شـیوۀ بازنمود نیروهای ذهن تبدیل شود،یا به یگانه شیوۀ بازنمود نیروهای ذهن،گویی که همۀ مراحل رشد بعدی ابـطال یـا بـیاثر شدهاند.سمت و سوی این شکل پذیری فوق العاده زیاد رشـد ذهن،محدودیتهایی نیز دارد.در توصیف آن میتوان گفت که قابلیت خاصی
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 158)
برای انحطاط1-یا برای واپسروی2-است،زیرا هـیچ بـعید نـیست که یک مرحلۀ متأخرتر و عالیتر رشد،به مجرد اینکه فرد از آن دسـت مـیکشد،دیگر دست یافتنی نباشد.لیکن مراحل ابتدایی را همواره میتوان ادعاده کرد.ذهن اولیه،به کاملترین مـعنای کـلمه زوال نـاپذیر است. برداشت افراد ناوارد یقینا این است که آنچه ما بیماریهای روانـی مـینامیم،حـیات عقلانی و ذهنی بیمار را تخریب میکند.اما در واقع فقط اکتسابها و رشد بعدی ذهن مشمول ایـن تـخریب مـیشوند.جوهر بیماری روانی عبارت است از بازگشت به مراحل قبلی حیات عاطفی و نیز مراحل قـبلی کـارکرد ذهن.وضعیت خواب-که هر شب میخواهیم آن را به وجود آوریم-نمونهای بسیار گـویا از شـکل پذیـری حیات ذهنی است.از آنجا که ما آموختهایم حتی رؤیاهای نامعقول و آشفتهمان را تفسیر کنیم،مـیدانیم کـه هر گاه برای خوابیدن به بستر میرویم،همان اخلاقیاتی را که با مشقّت فـرا گـرفتهایم مـانند یک لباس از تن بیرون میآوریم و صبح روز بعد دوباره همان اخلاقیات را همچون یک لباس به تـن مـیکنیم. البته از تن در آوردن این لباس برای ما مخاطرهآور نیست،زیرا وضعیت خواب مـا را فـلج مـیکند یا از فعالیت باز میدارد.فقط رؤیاهای ما هستند که میتوانند واپسرویمان به یکی از اولین مـراحل رشـد را بـر ملا کنند.برای مثال،این نکته درخور توجه است که همۀ رؤیـاهای مـا تحت سیطرۀ انگیزههایی کاملا خودخواهانه قرار دارند.3این نظر را یکی از دوستان انگلیسی من در یک همایش عـلمی در آمـریکا مطرح کرد و یکی از خانمهای حاضر در همایش اظهار داشت که شاید در اتریش ایـن گـونه باشد،اما وی میتواند قاطعانه بگوید کـه خـود او و دوسـتانش حتی در رؤیاهایشان نوع دوستانه رفتار میکنند.دوسـت مـن،گرچه خود از نژاد (1).«انحطاط»( involution )عبارت از واپسروی به مرحلهای قبلی از رشد ذهنی یا جـسمانی.انـحطاط معمولا به طور طبیعی در نـتیجۀ کـهولت حادث مـیشود،امـا هـمچنین میتواند پیامد ضایعۀ روحی نیز بـاشد.-م.
(2.«واپسـروی»( regression )زمانی رخ میدهد که«خود»قادر نیست تکانههای نیروی شهوی را بر مبنای آنـچه فـروید«اصل واقعیت»مینامد،مهار کند و لذا فـرد رفتار یا طرز فـکر کـودکانهای را در پیش میگیرد که متعلق بـه مـراحل قبلی رشد روانی اوست.-م.
(3.فروید بعدها در سال 1925 این نظر را با افزودن توضیحی بـه یـکی از زیرنوشتهای کتاب تعبیر رؤیا تـعدیل کـرد.در آن زیـرنوشت،فروید همچنین رویـدادی را بـاز میگوید که در ادامۀ مـقالۀ حـاضر نیز ذکر کرده است.آن کسی که فروید«یک دوست انگلیسی»مینامد،همان گونه کـه در زیـرنوشت کتاب تعبیر رؤیا مشخص شده اسـت،دکـتر ارنست جـونز بـود.[یـادداشت ویراستار انگلیسی]
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 159)
انگلیسی اسـت،با استناد به تجربۀ شخصیاش در تحلیل رؤیا ناگزیر با گفتۀ این خانم به شدت مـخالفت کـرد و گفت که زنان بلند نظر آمـریکا در رؤیـاهایشان بـه انـدازۀ زنـان اتریشی خودخواه هـستند.
بـدین ترتیب،تغییر غرایز هم که شالودۀ تأثیر پذیری ما از فرهنگ است،میتواند به دلیل رویدادهای زنـدگی دائمـا یـا موقتا بینتیجه بماند.بیتردید تأثیرات جنگ از جـمله نـیروهایی هـستند کـه مـمکن اسـت به چنین انحطاطی منجر گردند؛لذا نیازی نداریم که تأثیر پذیری از فرهنگ را از همۀ کسانی که در حال حاضر رفتاری نامتمدنانه دارند مضایقه کنیم و میتوان پیشبینی کرد که ایشان در هـنگام صلح خواهد توانست که غرایز خویش را مجدا متعالی سازند.
با این همه،نشانۀ دیگری از بیماری شهروندان جامعۀ جهانی وجود دارد که شاید ما را به همان اندازهای متحیّر و بهتزده کرده که سـقوط ایـشان از ملاکهای اخلاق متعالی موجب تألم شدیدمان گردیده است.منظورم فقدان بصیرت در بهترین افراد خردمند است، انعطاف ناپذیری ایشان،گردن ننهادن آنها به متقاعد کنندهترین بحثها و زودباوری غیر نقادانهشان بـه مـناقشه پذیرترین گزارهها.این وضعیت حقیقتاد غمانگیز است و مایلم تأکید کنم که توصیف من از این وضعیت،به هیچ وجه توصیف یک فرد متعصب نـیست کـه فقط یک طرف را واجد هـمۀ عـیبهای فکری میداند.اما این پدیده هم تبیین کردنش بسیار آسانتر است و هم اینکه به مراتب کمتر از موضوع دیگری که در بخش قبلی بررسی کردیم،بـاعث نـگرانی میشود.فلاسفه و پژوهشگران سـرشت انـسان از دیرباز به ما آموختهاند که به اشتباه عقل را نیرویی مستقل میپنداریمو از اتکاء آن به عواطف غافل هستیم.بنا به آموزههای ایشان، کارکرد عقل ما انسانها فقط زمانی میتواند قابل اعتماد بـاشد کـه از تأثیرات تکانههای1قوی عاطفی بری بماند،در غیر این صورت عقل صرفا ابزار اراده خواهد بود و به همان استنتاجی خواهد رسید که ارادۀ ما اقتضا میکند.از این رو،به عقیدۀ ایشان،بحثهای منطقی در مـقابل مـنافع عاطفی اثـربخش نیستند و به همین سبب است که مجادلات متکی بر احتجاج-که (1).«تکانه»( impulse )نامی است که در روانکاوی بـه هر گونه میل قوی و ناگهانی اطلاق میشود،به ویژه به امـیال نـشأت گـرفته از«نهاد»( id ).(آن حوزهای از روان که در ضمیر ناخودآگاه جای دارد و نقش آن سیراب کردن غرایز لذت طلبانۀ انسان بدون توجه به قید و بـندهای اجـتماعی و اخلاقی و قانونی است،«نهاد»( id )نامیده میشود که تحت سیطرۀ«اصل لذت»قرار دارد.)-م.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 160)
به قـول فـالستاف1«مـثل ریگ همه جا پیدا میشود»2-وقتی پای منافع[عاطفی]در میان باشد،بسیار بیثمرند.تجربۀ روانکاوانه نیز در صـورت امکان بر این گزاره بیش از پیش صحّه میگذارد و با مثالهای مکرر نشان مـیدهد که حتی فهمیدهترین اشـخاص نـیز،به مجرد اینکه بصیرت لازم[برای درک یک موضوع]با مقاومتی عاطفی مواجه میشود،ناگهان رفتاری غیر بصیرتمندانه از خود بروز میدهند و همچون آدمهایی کودن عمل میکنند،اما همین اشخاص وقتی بر مقاومت خویش فـائق میآیند بلافاصله میتوانند ادراک[برتر]خود را اعاده کنند.لذا بهت منطقیای را که این جنگ به نحوی شگفتآور در هموطنان ما ایجاد کرده است،هموطنانی که بسیاریشان در زمرۀ قابلترین انسانها هستند،باید پدیدهای ثانوی دانست.بـه سـخن دیگر،این بهت پیامد برانگیختگی عاطفی است و میتوان امید داشت که الزاما همراه با آن بر طرف خواهد شد.
اکنون که بدین ترتیب حال و روز هموطنان خویش را که در حال حاضر با مـا بـیگانه شدهاند مجددا در مییابیم،سرخوردگی خویش از ملتها،یعنی مجموعۀ آحاد بشریت،را بهتر تحمل خواهیم کرد،زیرا خواستهای ما از ایشان میبایست به مراتب سهلتر باشند.شاید آنها فرآیند رشد[روانی]فرد را به شـکلی کـوتاه شده تکرار میکنند و فعلا بازنمودی بسیار بدوی از سامانیابی و شکلگیری وحدتهایی عالیتر هستند.به همین سبب است که جنبۀ تربیتی تمایل بیرونی به اخلاق-که دیدیم در افراد،بسیار تأثیر گـذار بـود-هـنوز در ایشان چندان مشهود نیست.مـا یـقینا امـید داشتیم که اشتراک بسیار زیاد در منافع ناشی از تولید و تجارت، نطفۀ چنین تمایلی را به وجود آورد؛لیکن به نظر میآید که ملتها هـنوز هـم از شـور و هیجان خویش به مراتب بیمحاباتر از منافع خویش پیـروی مـیکنند.منافع آنها حداکثر حکم نوعی معقول سازی3برای شور و هیجانشان را دارد.ایشان منافع خویش را پیش مینهند تا بتوانند دلایلی بـرای ارضـاء شـور و هیجانشان بتراشند.حقیقتا عجیب است که چرا مجموعۀ آحاد (1). falstaff ،نـام شخصیتی در نمایشنامۀ هنری چهارم،نوشتۀ ویلیام شکسپیر.-م.
(2).هنری چهارم،پردۀ 3،صحنۀ 4.
(3).«معقول سازی»یا«دلیل تراشی»( rationalization )نوعی ساز و کـار دفـاعی اسـت که شخص برای موجّه جلوه دادن رفتار یا احساسات خود،دلایلی ظـاهرا مـعقول را مطرح میکند.فروید اعتقاد داشت که شخص با توسل به معقول سازی،در واقع ناخودآگاهانه میکوشد سـرچشمه گـرفتن رفـتار یا احساساتش از امیال سرکوب شده را کتمان کند.-م.
&%02626QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 161)
بشریت در واقع یکدیگر را حقیر مـیشمارند و از هـم تـنفر و انزجار دارند(هر ملتی علیه ملتی دیگر)و حتی در زمان صلح نیز چنین هستند.دلیـل ایـن وضـع بر من روشن نیست.فقط به نظر میآید که انسانها در جمعی چند نفره(اجـتماعات مـیلیونی که جای خود دارد)همۀ اکتسابات اخلاقی فردی خویش را از یاد میبرند و صرفا بدویترین و دیـرینهترین و نـاپختهترین نـگرشهای ذهنی برایشان باقی میماند.چه بسا فقط مراحل بعدی رشد[روانی]بتواند این وضعیت اسفبار را تـا حـدی دگرگون کند.با این همه،قدری صداقت و درستکاری در همۀ آدمیان-یعنی هم در روابـط انـسانها بـا یکدیگر و هم در روابط آنها با حاکمانشان-میتواند راه این دگرگونی را هموار سازد.
(ب) نگرش ما در خصوص مـرگ
دومـین عاملی که من بیگانگی فعلیمان را از این جهانی که در گذشته دوست داشتنی و مـطبوع مـیپنداشتیم بـه آن نسبت میدهم،عبارت است از مغشوش شدن نگرشی که ما تا کنون دربارۀ مرگ داشتهایم.
نـگرش یـاد شـده به هیچ روی عاری از ابهام نبود.ما به هرکسی که حاضر بود مـخاطب سـخنانمان قرار گیرد،میگفتیم که مرگ پیامد ضروری حیات است،مرگ دین همۀ ما به طبیعت اسـت1و بـاید که دین خویش را بپردازیم؛در یک کلام،مرگ رخدادی طبیعی و انکار ناپذیر و اجـتناب نـاپذیر است.لیکن در واقع ما عادت کرده بـودیم چـنان رفـتار کنیم که گویی مرگ این گونه نـیست.مـا یقینا گرایش داشتیم که به مرگ نیندیشیم؛به بیان دیگر، میخواستیم که مـرگ را از زنـدگی حذف کنیم.به عبارتی،مـا مـیکوشیدیم که مـرگ را لاپوشـانی کـنیم؛در واقع،ما حتی اصطلاحی[در زبان آلمـانی]داریم[که حـاکی از همین تلاش ناخودآگاهانه برای کتمان مرگ است]:«اندیشیدن به موضوعی گویی کـه آن مـوضوع مرگ است».2به سخن دیگر،گـویی که البته مرگ خـودمان مـطرح است.حقیقتا ما نمیتوانیم مـرگ (1).گـفتۀ فروید یادآور این جملۀ شاهزاده هل[ hal ]خطاب به فالستاف در نمایشنامۀ هنری چهارم(پردۀ 5، صـحنۀ 1)اسـت:«تو مردن را به خداوند وا مـداری.»[یـادداشت ویـراستار انگلیسی]
(2).این اصـطلاح بـرای اشاره به اندیشیدن بـه مـوضوعی نامحتمل یا باور ناپذیر به کار میرود.[یادداشت ویراستار انگلیسی]
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 162)
خویشتن را در ذهن مجسم کـنیم و هـرگاه بکوشیم چنین کنیم،در مییابیم که در واقـع هـمچون نظارهگری حـیّ و حـاضر هـستیم.از این رو مکتب روانکاوی جـسورانه این نظر را مطرح میسازد که اساسا هیچ کس باور ندارد که خواهد مرد؛به بـیان دیـگر،هر یک از ما در ضمیر ناخودآگاهش خـویشتن را فـنا نـاپذیر مـیپندارد.
در خـصوص مرگ کسی دیـگر،انـسان متمدن به دقت از سخن گفتن دربارۀ امکان چنین رویدادی در حضور شخص محتضر اجتناب میورزد.فقط کـودکان ایـن مـحدودیت را رعایت نمیکنند.آنان بدون پروا یکدیگر را به مـرگ تـهدید مـیکنند و حـتی بـه خـود اجازه میدهند که اشخاصی را هم که دوست میدارند از مرگ بهراسانند:«مامان جان،وقتی بمیری، فلان کار یا بهمان کار را میکنم».[اما]فرد بالغ متمدن،اگر فکر مرگ شـخصی دیگر به ذهنش خطور کند،مسلمان خود را سنگدل یا پست فطرت خواهد شمرد،البته مگر اینکه وی در مقام پزشک یا وکیل و امثالهم به طور حرفهای به موضوع مرگ بپردازد.انسان مـتمدن زمـانی کمتر به مرگ کسی دیگر میاندیشد که آن مرگ،متضمن نیل به آزادی بیشتر یا مال و منال یا منصبی باشد.البته این توجه باریک بینانۀ ما،مانع از مرگ نمیشود.هر گـاه مـرگی رخ می دهد،همواره سخت تحت تأثیر قرار میگیریم و به نظرمان میآید که توقعاتمان نقش بر آب شدهاند.ما بنا بر عادت بر پیـشبینی نـاپذیر بودن علت مرگ تأکید مـیگذاریم؛مـرگ نتیجۀ تصادف یا بیماری یا عفونت یا کهولت است.این تأکید مبیّن تلاش ما برای فرو کاستن مرگ از یک ضرورت حتمی به یک پیـشامد احـتمالی است.حادث شدن چـند مـرگ به طور همزمان،از نظر انسان رویدادی بسیار هولناک است.دربارۀ خود آن کسی که مرده است نیز نگرشی خاص اتخاذ میکنیم که کمابیش مانند تحسین کسی است که کاری بسیار شـاق را انـجام داده است.دیگر از او خرده نمیگیریم،از سر تقصیرات احتمالیاش در میگذریم،اعلام میداریم که«پشت سر مرده حرف زدن،کاری قبیح است»و این را موجّه میدانیم که هر آنچه مؤید تأیید آمیزترین خاطرات از متوفی اسـت را در مـجلس ترحیم یـا بر سنگ قبرش ذکر کنیم.عنایت کردن به مردگان-عنایتی که در هر حال آنان نیازی به آن نـدارند-برای ما مهمتر از بیان حقایق و برای اکثر ما یقینا مهمتر از بـذل عـنایت بـه زندگان است.
مکمل این نگرش فرهنگی و متعارف به مرگ،عبارت است فروپاشی تمام عیاری که پس از عزیزانمان رخ مـیدهد( مـثلا مرگ پدر یا مادر،همسر،برادر یا خواهر،فرزند یا دوستی صمیمی).امیدها و امـیال و دلخـوشیهای مـا همراه با متوفی در گور جای میگیرد؛هیچ چیز
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 163)
نمیتواند مایۀ تسلی ما شود و جای عـزیز از دست رفته همواره برایمان خالی خواهد بود. چنان رفتار میکنیم که گویی از تـبار اسرائیان هستیم،همان کـسانی کـه وقتی عزیزانشان بدرود حیات میگویند،خودشان نیز میمیرند.1
لیکن این نگرش ما در خصوص مرگ،بر زندگیمان بسیار تأثیر میگذارد.هنگامی که ارزشمندترین مزیت بازی زندگی کردن-یعنی برخورداری از حیات-را نتوان بـه مخاطره انداخت،آنگاه دیگر زندگی ارزش خود را از دست خواهد داد و علاقه بر نخواهد انگیخت. زندگی امری سطحی و بیمحتوا خواهد شد،درست مثل عشوهگری آمریکاییان که از ابتدا معلوم است به هیچ کجا نخواهد انـجامید،بـر خلاف رابطۀ عاشقانۀ اروپاییان که هم عاشق و هم معشوق دائما باید پیامدهای جدی آن را در نظر داشته باشند.پیوندهای عاطفی،شدت تحمل ناپذیر سوگ،ما را از به مخاطره انداختن خودمان و وابستگانمان بر حـذر مـیکند.ما جرأت اندیشیدن به بسیاری کارها را که پرمخاطره اما در واقع لازم هستند نداریم،کارهایی از قبیل کوشش برای پرواز،سفر به سرزمینهای دوردست یا آزمایش با مواد منفجره.این فکر که در صـورت رخ دادن یـک فاجعه،چه کسی جای پسر را برای مادر،جای شوهر را برای همسر و جای پدر را برای فرزندان خواهد گرفت،ما را از انجام دادن هر کاری ناتوان میسازد.بدین سان،گرایش به ملحوظ نکردن مـرگ در پیـشبینیهایمان دربـارۀ زندگی، همچنین به چشم پوشـیدن و مـلحوظ نـساختن چیزهای دیگر نیز منجر میگردد.با این همه، شعار«اتحادیۀ شهرهای آلمان»این بود:«میبایست در دریاها سفر کرد؛زیستن ضروری نـیست.»
از هـمۀ ایـن نکات ناگزیر جنین میتوان نتیجه گرفت که در عـوالم داسـتان و ادبیات و تائتر میبایست به دنبال جبران مافات زندگی باشیم.در این عالم،هنوز به کسانی بر میخوریم که چگونه مـردن را مـیدانند و در واقـع حتی میتوانند جان دیگران را بگیرند.نیز فقط در این عوالم[خیالی]است کـه زمینۀ آشتی ما با مرگ فراهم میشود؛این زمینه عبارت است از اینکه بتوانیم در پس همۀ بیثباتیهای زندگی،یک حـیات مـعیّن را از گـزند محفوظ نگه داریم،زیرا بسیار غمانگیز است که زندگی وضعیتی شـبیه بـه شطرنج داشته باشد که در آن یک حرکت (1).اسرائیان نام اعضای قبیلهای عرب در یکی از اشعار هاینه است کـه«وقـتی عـشق میورزند،میمیرند».[یادداشت ویراستار انگلیسی]
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 164)
اشتباه ممکن است ما را به وا نهادن بـازی مـجبور کـند،با این تفاوت که مرگ امکان بازی دوباره یا بازی در دور برگشت را از ما سلب مـیکند.در سـاحت داسـتان همان تکثر حیات را که نیاز داریم مییابیم.ما نیز همراه با قهرمانی که خـود را بـا او همذات پنداشتهایم میمیریم؛با این حال،بعد از مرگ قهرمان داستان،همچنان زندهایم و آمـادهایم تـا بـار دیگر[از راه خواندن داستانی دیگر]با قهرمانی متفاوت تن به مرگ بسپاریم.
واضح است که جـنگ ایـن تلقی متعارف از مرگ را قطعا از میان خواهد برد.مرگ دیگر کتمان نخواهد شد و مـا نـاگزیر بـاید به آن باور آوریم.انسانها واقعا میمیرند،آن هم نه دیگر یک به یک،بلکه شـمار زیـادی از ایشان-غالبا دهها هزار تن-روزانه جان میدهند.ایضا مرگ دیگر پیـشامدی مـحتمل نـیست.بیتردید اینکه گلوله به این فرد اصابت خواهد کرد یا به دیگری،هنوز هم بـستگی بـه احـتمال دارد؛اما به هر حال گلولهای دیگر ممکن است به فرد دوم اصابت کـند و بـدین ترتیب بیشتر شدن موارد مرگ،جایی برای این تلقی باقی نمیگذارد که مرگ پیشامدی محتمل اسـت.در واقـع،زندگی مجددا به موضوعی جالب تبدیل شده و محتوای خود را کاملا باز یـافته اسـت.
در اینجا لازم است که بیندو گروه تمایز قـائل شـویم:نـخست آن کسانی که زندگیشان را خود در جنگ به مـخاطره مـیافکنند؛دوم آن کسانی که در خانه ماندهاند وصرفا باید منتظر بمانند تا یکی از عزیزانشان بر اثـر جـراحت یا بیماری یا عفونت از بـین بـرود.با یـقین مـیتوان گـفت که مطالعه دربارۀ تغییرات روانی رزمـندگان،کـاری بسیار جالب خواهد بود؛لیکن من چندان اطلاعی از این تغییرات ندارم.[نـاگزیر]باید پژوهـش خود را به گروه دوم محدود کنیم،یـعنی همان گروهی که مـا خـود به آن تعلق داریم.پیشتر گـفتم کـه به گمان من،سردرگمی ما و از کار افتادگی توانمندیهایمان،لزوما و از جمله به سبب نـاتوانی مـا به حفظ نگرش سابقمان در خـصوص مـرگ و نـیز به سبب دسـت نـیافتنمان به نگرشی جدید در ایـن بـاره ناشی شده است.آنچه میتواند حصول به چنین نگرشی را تسهیل کند،عبارت است از ایـنکه مـا پژوهش روانشناسانۀ خویش را به دو رابطۀ دیـگر بـا مرگ مـعطوف کـنیم:یـکی رابطهای که میتوانیم بـه انسانهای آغازینو ما قبل تاریخ نسبت دهیم،و دیگری رابطهای که هنوز هم در همۀ ما انـسانها وجـود دارد اما خود را پنهان میسازد و در ساحتی کـه بـرای ضـمیر آگـاه نـاپیداست،یعنی در لایههای عـمیق حـیات ذهنی ما،جای گرفته است.
البته نگرش انسان ما قبل تاریخ در خصوص مرگ را صرفا میتوان اسـتنتاج کـرد و
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 165)
بـر ساخت،اما من اعتقاد دارم که از این راهـها بـه نـتایج کـمابیش قـابل اعـتمادی دست یافتهایم.
انسان ما قبل تاریخ نگرشی بسیار جالب توجه دربارۀ مرگ اتخاذ کرد که به هیچ وجه منسجم نبود و در واقع باید گفت نگرشی فوق العاده مـتناقض بود.از یک سو،او مرگ را موضوعی جدی تلقی میکرد،تشخیص میداد که مرگ حکم اتمام زندگی را دارد و[کلمه یا مفهوم]مرگ را به این معنی به کار میبرد.از سوی دیگر،وی مرگ را کتمان میکرد و آن را بـه مـوضوعی بیارزش فرو میکاست.این تناقض از آنجا ناشی میشد که انسان ما قبل تاریخ راجع به مرگ دیگران،مرگ غریبهها،مرگ دشمنان و نیز مرگ خودش دیدگاههایی کاملا متفاوت داشت.او بـه مـرگ دیگران معترض نبود،زیرا چنین مرگی برای او حکم نابودی کسانی را داشت که وی از آنها بیزار بود و خود هیچ ابایی از کشتنشان نداشت.انسان ما قـبل تـاریخ بیتردید موجودی بسیار زود خشم و نـیز بـیرحمتر و مرگزاتر از سایر جانداران بود.او از کشتن لذت میبرد و کشتن در ذاتش بود.آن غریزهای که گفته میشود سایر حیوانات را از کشتن و نابود کردن همنوعانشان باز میدارد،لزومی ندارد کـه بـه انسان نسبت داده شود.
از ایـن رو،تـاریخ آغازین بشر مملو از جنایت است.حتی امروز هم آنچه کودکان ما در خصوص تاریخ جهان در مدرسه میآموزند،اساسا عبارت است از شرح مجموعهای از کشت و کشتارهای مردمان مختلف.احساس مبهم گناهکار بودن کـه نـوع بشر از دوران ما قبل تاریخ دستخوش آن گردیده و در برخی ادیان به صورت آموزۀ گناه نخستین(یا گناه اول) متبلور شده،احتمالا نتیجۀ یک خونریزی-گناه است که انسان ما قبل تاریخ موجب گـردید. مـن در کتاب خـودم با عنوان توتم و تابو،با پیروی از قرائنی که رابرتسن اسمیت1و اتکینسن2 و چارلز داروین در آثارشان به دست دادهـاند،کوشیدهام تا در خصوص ماهیت این گناه نخستین گمانه پردازی کنیم و نیز اعـتقاد دارم کـه آمـوزۀ مسیحی زمانۀ ما امکان استنتاج این ماهیت را فراهم میکند.اگر«پسر خدا»ناچار میبایست جان خود را فـدا مـیکرد تا بلکه انسان از بار گناه اول رهایی یابد،پس بر اساس قانون قصاص(تلافی گـناه بـا اعـمال مجازاتی شبیه به همان گناه)معلوم میشود که گناه اول در واقع کشتن یا ارتکاب به قـتل بوده است.کفّارۀ هیچ گناه دیگری،فدا کردن جان نیست.همچنین گناه اول،سـرپیچی از فرمان«خدا در مقام پدر» بـود؛جـنایت آغازین بشر حتما پدرکشی بوده است،یعنی کشتن نخستین پدر رمۀ بدوی (1). robertson smith
(2). atkinson
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 166)
انسانها که تصویر یاد افزایش بعدها به یک پروردگار تغییر شکل یافت.1
بشر ما قبل تاریخ،درست مانند هر یـک از ما انسانهای امروز،مرگ خود را رویدادی تصور ناپذیر و غیر واقعی میپنداشت.اما از نظر او،این دو نگرش متضاد دربارۀ مرگ در یک مورد خاص با یکدیگر تلاقی و تعارض داشتند.موردی که اشاره کردیم،بـه مـرور زمان فوق العاده اهمیت یافت و منجر به پیامدهای گستردهای شد.این اتفاق زمانی افتاد که انسان ما قبل تاریخ مرگ یکی از متعلقانش را دید(همسرش،فرزندش،یا دوستش)،کسی که او بـسیار دوسـتش میداشت،بیتردید همان گونه که ما متعلقاتمان را دوست میداریم،زیرا عشق کمابیش همانقدر قدمت دارد که ولع شهوانی برای کشتن.آنگاه در تألم،ناچار دریافت که انسان خود نیز ممکن است بـمیرد و بـا تمام وجود از پذیرفتن این حقیقت سر باز زد،زیرا هر یک از این عزیزان از دست رفته به هر حال بخشی از«خود»2محبوب او بود.لیکن از سوی دیگر،مرگهایی از این قبیل او را خشنود نـیز مـیساخت،زیـرا هر یک از عزیزان از دست رفـتۀ او واجـد عـنصری از بیگانگان نیز بود.قانون دوسوگرایی در احساسات،که تا به امروز روابط عاطفی ما با عزیزترین اشخاص در زندگیمان را تعیین میکند،در دوران مـا قـبل تـاریخ یقینا بسیار بیش از اکنون مصداق داشت.بدین سـبب،ایـن عزیزان از دست رفته همچنین دشمنان و بیگانگانی بودند که تا حدی موجب برانگیخته شدن احساسات خصمانۀ او شده بودند.
به گـفتۀ فـلاسفه،چـند و چون مرگ از نظر فکری موضوع معما گونهای بود که انـسان ما قبل تاریخ را به تأمل وا داشت و بدین سان به نقطۀ آغاز همۀ تأملات تبدیل گشت.من اعتقاد دارم کـه فـلاسفه در ایـن مورد بیش از حد فلسفهبافی میکنند و انگیزههای تأثیر گذار مهم را نادیده (1).نـظریۀ«رمـۀ آغازین»( primal horde )جزو مهمترین نظریههای فروید دربارۀ پیدایش تمدن بشری است که نخستین بار در کتاب او با عـنوان تـوتم و تـابو به تفصیل مورد بحث قرار گرفت.فروید به تبع داروین اعتقاد داشـت کـه انـسانهای نخستین در گروههای کوچک(یا«رمه»)زندگی میکردند و در هر یک از این گروهها،یک عضو مـذکر اقـتدار پدر سـالارانۀ خود را بر بقیه اعمال میکرد.رییس رمه همۀ زنان گروه را مایملک خود میدانست و بـرای جـلوگیری از زنا با محارم،جوانان مذکر را اخته یا از رمه اخراج میکرد.(باید توجه داشـت کـه مـلاک محرم بودن یا نبودن افراد،نه خویشاوندی سببی بلکه عضویت در رمه بود.)پدر رمه از ایـن طـریق اعضای مذکر رمه را به برقراری پیوند جنسی با زنان رمههای دیگر ترغیب مـیکرد،امـا جـوانان مذکر او را ستمگر میدانستند.سرانجام برادران اخراج شدۀ رمه با یکدیگر متحد شدند و با کشتن پدر و خـوردن جـسد او،به پدر سالاری پایان دادند.-م.
(2).فروید اصطلاح«خود»( ego )را برای اشاره به حوزهای از روان بـه کـار مـیبرد که تحت سیطرۀ«اصل واقعیت»قرار دارد و«مظهر خرد و مآل اندیشی»است،زیرا تحریکات غریزی را تـعدیل مـیکند.-م.
&%02627QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 167)
مـیانگارند.از این رو،مایلم که ادعای ایشان را محدود و تصحیح کنم.به گمان من،انـسان مـا قبل تاریخ بر دشمن خود چیره میشد و او را به هلاکت میرساند بدون آنکه به صرافت اندیشیدن دربـارۀ مـعمای مرگ و زندگی بیفتد.آنچه روح تفحص را در انسان دمید،این معمای فکری و مـرگهایی کـه حادث میشدند نبود،بلکه تعارضی بود کـه پس از مـرگ اشـخاص عزیز و در عین حال بیگانه و مورد تنفر در احـساسات او پدیـد میآمد.نخستین ثمرۀ این تعارض در احساسات،روانشناسی بود.انسان دیگر قادر نبود از مـرگ اجـتناب کند،زیرا طعم آن را در تألم خـود بـرای رفتگان چـشیده بـود؛بـا این همه،انسان هنوز مایل نـبود حـقیقت مرگ را بپذیرد چرا که نمیتوانست خود را به منزلۀ فردی مرده تصور کـند.لذا راه حـلی مصالحهآمیز برای این معضل ابداع کـرد،به این معنا کـه حـقیقت داشتن مرگ خود را نیز پذیـرفت،امـا از قبول کردن اینکه مرگ دلالت بر نابودی دارد سر باز زد؛حال آنکه در خصوص مرگ دشـمنانش، دلیـلی برای انکار این دلالت نـمیدید.در کـنار جـسد عزیزانش بود کـه انـسان ما قبل تاریخ ارواح را اخـتراع کـرد و احساس گنهکاری از رضایت خاطر توأم با تأسف،این ارواح تازه متولد شده را به اجنّۀ بـدذاتی مـبدل کرد که میبایست از آنها هراس بـه دل راه داد.او از تـغییرات [جسمانی]که مـرگ در بـدن ایـجاد میکند،چنین استنباط کـرد که هر فرد تقسیم میشود به یک بدن و یک روح(در بدو امر،چندین روح).بدین ترتیب،زنـجیرۀ افـکار انسان ما قبل تاریخ با فـرآیند تـجزیۀ بـدن کـه مـرگ آن را آغاز مـیکند،تـناظر پیدا کرد.خاطرات مستمر او از مردگان، تبدیل گردید به شالودهای برای این فرض که شکلهای دیگری از حـیات وجـود دارنـد و مفهوم تداوم زندگی پس از مرگ ظاهری را در ذهن او بـه وجـود آورد.
ایـن هـستیهای مـتعاقب،در بـدو امر ضمائمی بر آن هستیای تلقی میشدند که مرگ پایان بخشیده بود؛هستیهایی سایهوار و بیمحتوا که بعدها ارزش بیشتری پیدا کردند،اما در ابتدا جانشینهایی موقت و دون بودند.در این زمینه،انـسان به یاد پاسخ روح آشیل[(قهرمان حماسۀ ایلیاد اثر هومر)]به اودیسه میافتد:
زیرا در روزگار گذشته،آن هنگام که تو زنده بودی،ما آرگوسیها تو را حتی به اندازۀ خدایان محترم میشماردیم و اکـنون کـه اینجا هستی،قدرتمندانه بر مردگان حکم میرانی.از این رو،اندوه به دل راه مده که مردهای،ای آشیل.
من چنین گفتم و او بیدرنگ پاسخ داد و گفت:«نه،بیهوده مکوش که از مرگ با کلماتی آرامشبخش بـا مـن سخن بگویی،ای آشی پرشوکت.من ترجیح میدهم که به جای سروری بر
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 168)
همۀ مردگان رفته از عالم،در زمین زندگانی کنم و مزدور کسی دیگر بـاشم،مـزدور انسانی بینوا که از معاشی انـدک بـرخوردار است.»
یا آن گونه که هاینه در نقیضۀ با صلابت و نیشدار خود میگوید:
حقیرترین نافرهیختۀ استاکرت-ام-انکار1
بسی خوشبختر از من است،
من پسر پیلیوس2،قهرمان مـرده،
شـاهزاده-سایهای در عالم رفتگان.3
بـعدها بـود که ادیان مختلف توانستند این حیات اخروی را مطلوبتر،یا حیات واقعا ارزشمند، جلوه دهند و حیاتی را که با مرگ پایان مییابد فرو کاستند به صرفا یک تدارک[برای زندگانی جاودانه در آخرت].سـپس کـاملا منطقی بود که حیات را به طرف گذشته نیز بسط دهند تا مفهوم هستیهای پیشینی،تناسخ ارواح و تجسّد،نیز شکل بگیرد،همه و همه با این هدف که مرگ از معنای خود-یعنی تـمام حـیات-عاری گـردد.کتمان مرگ-که ما آن را«نگرشی متعارف و فرهنگی»نامیدهایم-خاستگاهی بس دیرینه دارد.
آنچه در کنار جسد عزیزان به وجـود آمد،نه فقط آموزۀ روح-یعنی ایمان به جاودانگی و نیز منبعی نـیرومند بـرای ایـجاد حس گنهکاری در انسان-،بلکه همچنین نخستین احکام اخلاقی بود.اولین و مهمترین ممنوعیتی که وجدان نوپا اعلام کـرد از ایـن قرار بود:«حق کشتن نداری.»وجدان در پیوند با مردگان به وجود آمد کـه عـزیز داشـته میشدند،یعنی به صورت واکنشی در برابر ارضاء آن تنفری که در پس تألم برای مردگان پنهان شده بـود؛ سپس به تدریج شامل حال بیگانگان-که عزیز نبودند-و سرانجام حتی شامل حـال دشمنان نیز گردید.
انـسان مـتمدن ممنوعیت کشتن را دیگر[به بیگانگان و دشمنان]بسط نمیدهد.هنگامی که منازعات بیامان جنگ فعلی به پایان برسد،همۀ رزمندگان پیروز شادمانه به خانه و کاشانه نزد همسر و فرزندان خویش باز میگردند و از فکر آن دشمنانی کـه از فاصلۀ نزدیک یا از دور (1). stuckent-am-neckar
(2). peleus
(3).ابیات پایانی یکی از آخرین اشعار هاینه با عنوان" der scheidende ".[یادداشت ویراستار انگلیسی]
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 169)
کشتهاند،هیچ واهمه و نگرانیای به خود راه نمیدهد.بجاست به این نکته توجه کنیم که نژادهای بدویای کـه هـنوز در جهان بقا دارند و بیتردید بیشتر از ما به انسان ما قبل تاریخ نزدیک هستند،در این خصوص رفتار متفاوتی از خود نشان میدهند،یا شاید باید گفت رفتار متفاوتی از خود نشان میدادند تـا ایـنکه تحت تأثیر تمدن ما قرار گرفتند.انسانهای وحشی(استرالیائیان،بیابان نشینهای آفریقا،ساکنان سرزمین شعله1)به هیچ وجه جنایتکارانی سنگدل نیستند؛وقتی که ایشان پیروزمندانه از جنگ باز میگردند،حـق نـدارند پا به دهکدۀ خویش بگذارند یا زنان خود را لمس کنند مگر اینکه ابتدا کفّارۀ گناهانی را که در جنگ مرتکب شدهاند از طریق مجازاتی غالبا طولانی مدت و ملالآور بپردازند.البته به راحتی مـیتوان ایـن رفـتار را ناشی از خرافات آنها دانست و گـفت کـه انـسانهای وحشی هنوز هم از ارواح انتقامجوی کشته شدگان میهراسند.لیکن ارواح دشمنان کشته شدۀ آنها،صرفا بازنمود وجدان معذّبشان دربارۀ خونریزی و گنهکاری اسـت.در پس ایـن خـرافات،گرایشی به باریکبینی اخلاقی نهفته است که انـسان مـتمدن دیگر آن را از کف داده است.
اشخاص متّقی که مایلند باور داشته باشند ذات ما عاری از هر گونه عنصر خبیثانه و فرومایهای است،از مـمنوعیت کـشتن در اوان تـاریخ بشر و نیز از ضرورت آن قطعا به نتایج دلخواه خودشان دربارۀ قـوی بودن انگیزهای اخلاقیای میرسند که به زعم آنان در نهاد ما جای داده شده است.بدبختانه این استدلال بیشتر نـظر مـخالف را اثـبات میکند.یک چنین ممنوعیت اکیدی را فقط میتوان برای جلوگیری از تکانهای اعـمال کـرد که به همان اندازه نیرومند است.آن کاری که هیچ یک از ابنای بشر میل به انجام دادنـش را نـدارد،نـیازی به منع شدن ندارد و خود به خود منتفی میگردد.از لحن مؤکد ایـن حـکم کـه«حق کشتن نداری»، یقینا معلوم میشود که ما از اعقاب سلسلۀ بسیار طولانیای از جنایتکاران هـستیم کـه-شـاید همچون ما انسانهای معاصر-ولع شهوانی به کشتن دیگران جزو ویژگیهای ذاتیشان بود. جـد و جـهد اخلاقی انسان-که در من هیچ نیازی به ناچیز شمردن شدت و اهمیت آن نـداریم-طـی تـاریخ بشر حاصل آمد.از آن زمان تا کنون،اخلاقیات بشر به دارایی ارثی انسان معاصر تـبدیل شـده است،هر چند که متأسفانه میزان این دارایی[در برهههایی مختلف تاریخی]بسیار متغیر بـوده اسـت.
(1). tierra del fuego ،نـام مجمع الجزایری واقع در تنگۀ ماژلان.-م.
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 170)
اجازه بدهید که انسان ما قبل تاریخی را به حال خـود رهـا کنیم و کارکرد ضمیر ناخودآگاه در حیات روانیمان را بررسی کنیم.برای این منظور،صـرفا مـیتوانیم از روش روانـکاوانۀ تفحّص بهره بگیریم،یعنی یگانه شیوهای که راه یافتن به چنین اعماقی در ذهن انسان را برایمان امـکان پذیـر مـیسازد.پرسش این است:نگرش ضمیر ناخودآگاه ما در خصوص مسألۀ مرگ چیست؟پاسخ ناگزیر ایـن اسـت:کمابیش همان نگرشی که انسان ما قبل تاریخی در این باره داشت.از این لحاظ،همچون بسیاری جـنبههای دیـگر،انسان دورههای ما قبل تاریخ بیهیچ تغییری در باورهایش در ضمیر ناخودآگاه ما بـقا یـافته است.پس میتوان گفت که ضمیر ناخودآگاه مـا بـه مـردن خودش باور ندارد و چنان رفتار میکند کـه گـویی عمر جاودانه دارد.آنچه ما«ضمیر ناخودآگاه»مینامیم-یعنی ژرفترین لایههای ذهن که از تـکانههای غـریزی تشکیل شدهاند-،هیچ حکم سـلبیای را نـمیشناسد و نمیداند کـه نـفی کـردن یعنی چه.به سخن دیگر،در ضـمیر نـاخودآگاه،انواع و اقسام تناقض با یکدیگر سازگاری دارند.به همین سبب،ضمیر نـاخودآگاه نـمیداند که مرگ خودش چه مفهومی دارد،زیـرا مرگ از محتوایی لزوما سـلبی بـرخوردار است.از این رو،در روان ما هیچ عـنصر غـریزیای وجود ندارد که به باور به مرگ واکنش نشان دهد.شاید بتوان گـفت کـه راز قهرمانگری نیز همین است.دلایـل عـقلانی قـهرمانگری متکی بر ایـن عـقیده است که زنده مـاندن خـود شخص نمیتواند به اندازۀ برخی آرمانهای انتزاعی و کلی ارزشمند باشد.اما به نظر مـن،قـهرمانگری در شکل رایجترش ماهیتی غریزی و تکانشی دارد و اصـلا مـتکی بر دلایـل عـقلانی نـیست و همچون«هانتس سنگشکن»[شـخصیتی در یکی از نمایشنامههای]لودویگ آنتسنگروبر1 [نمایشنامهنویس ونیزی]خطر را دلیرانه به ریشخند میگیرد و میگوید:«هیچ طوریم نخواهد شد».گـاه نـیز آن دلایل عقلانی صرفا تردیدهایی را برطرف مـیکنند کـه قـادرند مـانع از بـروز واکنش قهرمانانۀ مـتناظر بـا ضمیر ناخودآگاه شوند.متقابلا هراس از مرگ،که بیش از آنچه ما خود میدانیم بر ما حاکم اسـت،نـقشی ثـانوی ایفا میکند و معمولا از احساس گنهکاری حاصل مـیآید.
از سـوی دیـگر،مـا مـرگ را بـرای بیگانگان و دشمنانمان تصدیق میکنیم و مانند انسانهای ما قبل تاریخ،بیمحابا و بیهیچ تردید خواهان مردن آنان هستیم.البته اینجا تمایزی هم در (1). ludwing anzengruber
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 171)
کار است که در زندگی واقعی بسیار حـائز اهمیت تلقی میشود.ضمیر ناخودآگاه ما مرتکب کشتن نمیشود،بلکه صرفا به آن میاندیشد و آرزویش را میکند.لیکن کاملا نادرست است که این واقعیت روانی را در مقایسه با واقعیت عینی،کم اهمیت بـشماریم.واقـعیت روانی مذکور،به اندازۀ خودش دلالتمند و بسیار مهم است.ما،در تکانههای ناخودآگاهمان،هر کسی را که مانع[تحقق امیالمان]باشد یا هر کسی را که ناراحتمان کرده یا جراحتی بر ما وارد آورده باشد،هـر سـاعت و هر روز از میان بر میداریم.عبارت«برو گم شو!»که مردم به هنگام خشم و با لحنی شوخیآمیز مکررا بر زبان جاری میکنند و در واقع یـعنی«گـورت را گم کن!»، در ضمیر ناخودآگاه مـا حـکم آرزوی جدی و مؤکد مرگ برای دیگران را دارد.در واقع،ضمیر ناخودآگاه حتی برای هیچ و پوچ هم مرتکب جنایت میشود و همچون قانون موسوم به «اژدها»در آتن باستان،یگانه جـزای جـنایت را مرگ میداند.البته نـوعی تـناسب منطقی نیز در این نگرش وجود دارد،زیرا جریحهدار شدن«خود»متعال و مستبد ما،حکم خیانت به فرمانروای اعظم روانمان را دارد.
لذا اگر بخواهیم خویشتن را بر مبنای تکانههای آرزومندانۀ ناخودآگاهمان مورد قضاوت قرار دهـیم،خـود ما-همچون انسانهای ما قبل تاریخ-دار و دستهای جنایتکار هستیم.مایۀ تأسف است که این آرزوها در مجموع به اندازۀ آرزوهای انسان در ما قبل تاریخ، با صلابت نیستند.اگر قرار بود ایـن هـمه نفرین مـتقابل که انسانها بیوقفه نثار یکدیگر میکنند محقق شود،آنگاه نوع بشر منقرض میگردید و در این انقراض بهترین و خـردمندترین مردان و دلرباترین و زیبارویترین زنان همراه با بقیۀ ابنای بشر از میان مـیرفتند.
روانـکاوی مـعمولا برای ادعاهایی از این دست،در میان افراد ناوارد چندان هواخواهانی نمییابد.این افراد ادعاهای مذکور را بهتانهایی میدانند کـه تـجربۀ آگاهانه بطلانش را ثابت میکند و زبر دستانه نشانههای خفیفی را که به وسیلۀ آنها حـتی ضـمیر نـاخودآگاه بر ضمیر آگاه آشکار میگردد،نادیده میانگارد.لذا بجاست اشاره کنیم که بسیاری از اندیشمندان که مـمکن نیست از نظریۀ روانکاوی تأثیر پذیرفته باشند،قاطعانه ما انسانها را متهم به این کـردهاند که در افکار بیان نـاشدهمان آمـادهایم تا بدون اعتنا به ممنوعیت جنایت،هر آنچه را که مانع[تحقق امیالمان]است از میان برداریم.در این زمینه مثالهای بسیار متعددی میتوان زد،اما من فقط یکی از نمونههایی را که معروف شده است ذکر میکنم.
در رمـان باباگوریو،بالزاک به یکی از آثار ژان ژاک روسو اشاره میکند که نویسنده در آن
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 172)
از خواننده میپرسد اگر بدون خروج از پاریس و البته بدون آنکه کشف شود،میتوانست ماندارین](شخص صاحب منصب)]سالخوردهای را در پکن صرفا با اراده کـردن بـکشد و از این راه منفعت کلانی به جیب بزند،آنگاه چه میکرد.از نوشتۀ روسو چنین بر میآید که وی برای زنده بودن آن شخص صاحب منصب چندان ارزشی قائل نیست.«کشتن ماندارین خود»به اصـطلاحی بـرای بیان آمادگی باطنی به ارتکاب چنین جنایتی تبدیل شده است، آمادگیای که انسان عصر جدید هم دارد.
علاوه بر اصطلاح یاد شده،تعداد بسیار زیادی لطیفه و حکایت کنایهآمیز هم وجـود دارنـد که همین گرایش را بر ملا میسازند؛مانند لطیفهای که در آن شوهری[خطاب به همسرش] میگوید:«اگر یکی از ما دو نفر بمیرد،من به پاریس نقل مکان خواهم کرد.»این قبیل لطـیفههای کـنایهآمیز بـه این سبب درست شدهاند کـه حـقیقتی بـه رسمیت شناخته نشده را بیان میکنند،حقیقتی که اگر به طور جدی و آشکارا بیان شود،نمیتوانیم درست بودنش را بپذیریم.همگان خوب مـیدانند کـه حـتی در مزاح میتوان حقیقت را بیان کرد.
از نظر انسان مـا قـبل تاریخی نیز درست مانند ضمیر ناخودآگاه،آن دو نگرش متضاد دربارۀ مرگ که پیشتر شرح دادیم(یعنی یکی از آن نگرشی که مـرگ را در حـکم نـابودی حیات میداند و دیگری آن نگرشی که مرگ را غیر واقعی میداند و کـتمان میکند)،در یک مورد با یکدیگر تلاقی و تعارض دارند.آن یک مورد همان وضعیتی است که در دوران اولیه نیز پیـش آمـد:مـرگ-یا احتمال مرگ-کسی که دوستش میداریم،مانند پدر یا مادر،هـمسر،بـرادر یا خواهر،فرزند یا دوستی عزیز.این اشخاص عزیز برای ما از یک سو حکم متعلقاتی درونـی را دارنـد،یـعنی اجزای«خود»ما هستند؛لیکن از سوی دیگر،تا حدودی غیر خودی و حـتی دشـمن مـحسوب میشوند.به غیر از معدودی وضعیتهای استثنایی،حتی مهرآمیزترین و عمیقترین روابط عاشقانۀ ما واجد مـقدار کـمی خـصومت است که میتواند ناخودآگاهانه آرزوی مرگ برانگیزد.لیکن این تعارض ناشی از دوسو گرایی در احساسات،در زمـانۀ مـا بر خلاف گذشته به آموزۀ روح و اخلاق منجر نمیشود،بلکه به روان رنجوری میانجامد، یـعنی بـه حـالتی که همچنین بصیرتهایی عمیق راجع به زندگی بهنجار به ما میدهد.آن پزشکانی که نـظریۀ روانـکاوی را برای مداوا به کار میبرند،به کرّات به بیمارانی برخوردهاند که در خصوص سـلامت بـستگانشان بـه نحوی مبالغهآمیز از خود نگرانی نشان میدهند،یا -پس از مرگ یکی از عزیزانشان-به دلایلی کاملا واهی خـود را مـلامت میکنند.مطالعه&%02628QRAG026G%
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 173)
دربارۀ این قبیل روان رنجوریها،هیچ تردیدی برای پزشکان یاد شـده بـاقی نـگذاشته است که آرزوی ناخودآگاهانۀ مرگ برای دیگران،پدیدهای همه گیر و با اهمیت است.
اشخاص ناوارد از امـکان پیـدایش ایـن قبیل احساسات،فوق العاده هراسناک میشوند و این تنفر را دلیلی موجه برای نـاباوری بـه ادعاهای روانکاوی میدانند.به گمان من،آنها اشتباه میکنند.نظریۀ روانکاوی نه قصد دارد که از ارزش عشق بـکاهد و نـه اینکه در حقیقت چنین کرده است.در آمیختن عشق و تنفر،هم از نظر عقل و هـم از نـظر احساساتمان کاری عجیب مینماید.لیکن طبیعت از راه تـرکیب ایـن دو جـزء متضاد،زمینهای فراهم میآورد برای اینکه عـشق هـمواره بیدار و تازه باشد و بدین ترتیب از آن تنفری که در پس آن پنهان شده است مصون بماند.بـه تـعبیری میتوان گفت که دلانگیزترین شـکوفاییهای عـشق را مدیون واکـنشی عـلیه آن تـکانۀ متخاصمی هستیم که درون خود احساس مـیکنیم.
[ایـن بحث دربارۀ مرگ را]چنین میتوان جمعبندی کرد:ضمیر ناخودآگاه ما درست مـانند انـسان ما قبل تاریخ،مرگ خود مـا بپذیرد:جنایتکارانه خواهان مـرگ غـریبههاست؛و دربارۀ کسانی که دوستشان مـیداریم،نـگرشی پاره پاره(یعنی دوسو گرایانه) دارد.اما در نگرش متعارف و فرهنگیمان در خصوص مرگ،چقدر از این وضعیت اولیـه دور شـدهایم!
به سهولت میتوان دید کـه جـنگ بـا این دوگانگی در تـضاد قـرار میگیرد.جنگ رشد و نـموی را کـه تمدن بعدها برایمان امکان پذیر ساخته است،باز پس میگیرد و ذات ما قبل تاریخی همۀ مـا را آشـکار میسازد.جنگ دوباره ما را وا میدارد قـهرمانانی شـویم که نـمیتوانند مـرگ خـود را باور کنند؛جنگ بـر بیگانگان آنگ«دشمن»میزند،دشمنی که باید بمیرد یا آرزوی مرگش را داریم؛جنگ به ما مـیگوید کـه باید به مرگ عزیزانمان بیاعتنا بـاشیم.لیـکن جـنگ را نـمیتوان ریـشهکن کرد؛مادامی کـه شـرایط زیست ملتها تا به این حد متفاوت و تنفر متقابلشان از یکدیگر تا به این حد خشونتآمیز اسـت،جـنگ نـیز ناگزیر وجود خواهد داشت.بدین ترتیب ایـن پرسـش مـطرح مـیشود:آیـا ایـن ما نیستیم که باید تسلیم شویم و خود را با جنگ وفق دهیم؟آیا نباید اذعان کرد که نگرش متمدنانۀ ما در خصوص جنگ حاکی از آن است که بار دیگر به لحاظ روانـی خرجمان را از دخلمان بیشتر کردهایم و لذا آیا نباید این رویه را کنار بگذاریم و به حقیقت تن در دهیم؟آیا بهتر نیست که در واقعیت و هم در اندیشههایمان برای مرگ جایگاهی درخور قائل شویم و به آن نگرش ناخودآگاهانه
ارغنون » بهار و تابستان 1384 - شماره 26 و 27 (صفحه 174)
دربارۀ مـرگ کـه تا کنون با دقت سرکوب1کردهایم،اهمیت بیشتری بدهیم؟این کار را مشکل بتوان پیشرفتی برای نیل به یک دستاورد متعالی محسوب کرد،بلکه باید گفت از برخی لحاظ یک پسرفت-یا واپسـروی-هـم هست؛اما این حسن را دارد که حقیقت را بیشتر در نظر میگیرد و زندگی را بار دیگر برایمان تحملپذیرتر میسازد.از یاد نبریم که تحمل زندگی، همچنان اولین وظـیفۀ هـمۀ جانداران است.توهّم،اگر ایـن تـحمل را برایمان دشوارتر کند، دیگر ارزشی ندارد.
این ضرب المثل قدیمی را به یاد داریم که:«اگر میخواهید صلح را پابرجا نگه دارید، خود را برای جنگ مـسلح کـنید.»اقتضای زمانۀ ما ایـن اسـت که ضرب المثل یاد شده را به این صورت تغییر دهیم:«اگر میخواهید که تحمل زندگی را داشته باشید،خود را برای مرگ آماده کنید.»
این مقاله ترجمهای است از:
freud,sigmund. " thoughts for the times on war and death. "1957. civilizatoon,society and religion.ed.albert dickson.the penguin freud library.vol. 12. london:penguin ,1991.
(1).«سرکوب»( repression )ساز و کاری دفـاعی اسـت که از طریق آن،راه ورود تکانهها و امیال ناپسند یا افکار و خاطرات ناراحت کننده به ضمیر آگاه سد میگردد تا به ضمیر ناخودآگاه واپس رانده شوند.-م.
نظر شما