گذری و نظری بر کتاب زندگی با هفتخوانش شیرین است
هفتخوان رحمت با دکتر فتاحی:
(لیزنا، گاهی دور/ گاهی نزدیک ۳۴۰): عباس گیلوری، دانشیار و عضو هیأتعلمی سازمان تحقیقات، آموزش و ترویج کشاورزی: مدتی است دوست خوبم حمید محسنی، مدیر محترم انتشارات کتابدار، اثر خودسرگذشتنامهای استاد گرامیام دکتر فتاحی را دراختیار قرار داده است تا بخوانم. نمیدانم چرا و به چه دلیل هیچگاه به سرگذشتنامهها علاقه چندانی نداشته و ندارم. اگرچه سرگذشتنامههای زیادی را مرور و تورق کردهام اما خواندن از ابتدا تا انتهای آنها را هرگز. کتاب خودسرگذشتنامهای مرحوم دکتر بیگدلی را نیز خواندهام البته پس از آسمانی شدنش. کتابی موجز و مختصر که استاد بیگدلی صادقانه، خودمانی و مانند شخصیت خودش بیریا و خاکی، به صراحت و رک سرگذشت خود را نگاشته و به زینت چاپ آراسته بود. روانش در آرامش ابدی باد.
اما نمیشود از خواندن سرگذشت دکتر فتاحی و همراهی با هفتخوان زندگیاش چشم پوشید. شاید به آن دلیل که دکتر، خود، دوستداشتنی است. دکتر فتاحی نخستین استاد فهرستنویسی ما بود و بارها در جمع خودمانی دوستان شصت و چهاری (همدورهایهای کاردانی کتابداری مشهد در سال ۱۳۶۴)، همکاران و برخی از دانشجویانم گفتهام که توان و دانش فهرستنویسی خود را مدیون استادان مشهد بهویژه دکتر فتاحی و جاویدیها بوده و هستم. شاید بهتر است بگویم بیشتر دانش بنیانی این رشته را مرهون زحمات و تلاشهای استادان خوبمان در دانشگاه مشهد دکتر فتاحی، دکتر پریرخ، استاد یغمایی، استاد حسن جاویدی و مرحوم استاد غلامحسین جاوید کبیری بودهایم. اما شخصیت خودمانی، ساده و تلاشگر دکتر فتاحی با آن جزوههای فهرستنویسی توصیفی و تمرینهای هماره هفتهای، فراموشناشدنی است. همو بود که بهدلیل بدقلقیها و سازمنفینواختنهای فراوان من، مرا گلام نامید. شخصیتی دائماً منفی در سریال کارتونی گالیور که جمله تکراری و وِردِ زبانشده «من میدونم نمیشه» او را همه کسانی که این کارتون زیبا را تماشا کردهاند حتماً به یاد میآورند. و همین شخصیت خودمانی و بیریای دکتر بود که او را دوستداشتنیتر میکرد.
در گذشته، سرگذشتنامهها عموماً به بزرگانی تعلق داشت که به ندرت خودِ فرد، و بیشتر دیگران و غالباً پس از درگذشت آن شخصیت به رشته تحریر درمیآوردند. اما در دهههای اخیر نگارش سرگذشتنامه، بهویژه از نوع خودنگاشت، تداولی عام یافته است. درباره وضعیت نگارش سرگذشتنامه ازسوی بزرگان و متخصصان حوزه علم اطلاعات و دانششناسی در سطح بینالمللی تفحصی نداشته و اطلاعاتی ندارم اما در حوزه داخلی و در سطح کشور، تا آنجا که من اطلاع دارم، این مرحوم دکتر زاهد بیگدلی بود که نخستین بار سرگذشت خود را در قالب کتابی مستقل و به همین قصد نگاشته است. بزرگان دیگری چون مرحوم دکتر حری، مرحوم توران میرهادی، دکتر مهراد و دیگران در مصاحبهها یا یادمانهای مرتبط بخشهایی از سرگذشت خود را نوشته یا نقل کردهاند اما جز توران میرهادی که نباید او را متخصص خاص و صرف این حوزه نامید، هیچیک به قصد نگارش سرگذشتنامه خویش در اثری مستقل، متنی را قلمی نکردهاند. بنابراین، استادان بزرگوار مرحوم دکتر بیگدلی و دکتر فتاحی را باید پیشگام و بدعتگذار نگارش سرگذشتنامه، آن هم از نوع خودنوشت، در حوزه علم اطلاعات و دانششناسی کشور به شمار آورد.
زندگینامه دکتر بیگدلی با نام «از آغاجری تا استرالیا» بسیار ساده، کوتاه، موجز و دلنشین، در ۱۶۶ صفحه با ساختاری یکنواخت و بیاوج و حضیض، خاطرات زندگی او را بازمیگوید. گرچه سرعنوانهایی برای کتاب درنظرگرفته شده است اما این سرعنوانها در شمایل فصلی مستقل با شروعی از صفحه جدید نیستند و همانند داستانی یکپارچه و بیفصل، زندگانی دشوار، رنجها و تقلاها، شکستها و پیروزیهای این استاد فرزانه و سادهزیست و تلاشها و گاه جانکندنهای او برای ماندن و قد کشیدن در این جهان بیرحم و بیملاحظه را بازمیگویند. کتاب زبانی ساده و خودمانی دارد گرچه در بخشهای پایانی، نشانی از تعجیل در نگارش را میتوان سراغ گرفت. اما کتاب دکتر فتاحی با نام «زندگی با هفتخوانش شیرین است» چه ازنظر صفحهآرایی و ویرایشی و چه ازنظر ساختاری و محتوایی کاملاً با کتاب سرگذشتنامه مرحوم دکتر بیگدلی تفاوت دارد. شاید انتشار این سرگذشتنامه ازسوی نشر کتابدار، به عنوان یکی از سابقهدارترین و معدود ناشران تخصصی حوزه کتابداری، که تجربه چند دهه نشر را درکارنامه خود دارد، یکی از علتهای خوشساختاری، منقح بودن و صفحهآرایی مناسب اثر باشد. کتاب به هفت دوره تقسیم شده است. «کودکی و بازیگوشی»، «جوانی و زندگی دانشگاهی»، «ادامه تحصیل»، «کار و ازدواج در تهران»، «انتقال به مشهد»، «خدمت در دانشگاه فردوسی و آغاز یک زندگی تازه»، «تحصیل و زندگی در استرالیا»، «بازگشت به ایران، معلمی و تلاشی عاشقانه» و درنهایت «و اما بعد (پایان یا پیام؟)» هفت فصل یا دوره اصلی کتاب را شکل دادهاند. هر دوره یا فصل، که نشانگر یک مرحله تکاملی در زندگی دکتر است، خود به زیربخشهای بسیاری تقسیم شدهاند که هر یک مزین به سرعنوانی فرعی هستند. این عناوین با دقت و وسواسی تام و متناسب با متن و بیشتر شاعرانه، ادبی و زیبا انتخاب شدهاند. هر زیربخش، کوتاه و بیشتر دو تا سه صفحهای است. مزیت کوتاهی این بخشها آن است که مطالعه آنها خواننده را خسته نمیکند. تا خستگی غالب آید متن به پایان رسیده است. آغاز مطالعه بخش جدید، مثل شروع داستان کوتاه دیگری است: جذاب و گیرا. عنوانبندی جداگانه هر زیربخش خواننده را برای ادامه خواندن و آگاهی از محتوای خود بر سر شوق میآورد. بهویژه آنکه این عناوین نیز زیبا، گیرا و ادیبانه برگزیده شدهاند. شروع همه عنوانهای اصلی و فرعی از صفحات فرد است و همسانی ساختاری و صفحهبندی صفحات آغازین آنها، بر خوانایی و زیبایی متن کتاب افزوده است. گرچه برخی ویراستاریهای ادبی از قلم افتاده است اما متن روان و صادقانه نوشته شده و چون از دل برآمده است لاجرم نفوذ کلام یافته و بر دل مینشیند.
ساختار فیزیکی اثر
دکتر فتاحی، به عمد یا به سهو ـ که سهو بودن آن دور از انتظار است ـ از عدد هفت در عنوان اثر و دستهبندی فصلهای سرگذشت زندگانی خویش بهره گرفته است. اصطلاح هفتخوان در عنوان اثر، بهنظر از هفتخوان رستم، پهلوان افسانهای ایران و دشواریهای هفت مرحلهای داستان زندگی او گرفته شده باشد. عدد هفت در ادبیات ما کاربردهای زیادی دارد که هفت آسمان، هفت دریا، هفت وادی، هفت خط، هفت داستان، هفت قصیده، هفت اقلیم، هفتخوان و بیش از آن، نمونههایی از این به کارگماریهاست. اما هفتخوان رستم در شاهنامه و نیز هفت شهر عشق عطار، بیش از دیگر ترکیبها تداول عام یافته است که اولی بر فرازها و نشیبها، شادیها و اندوهها، و به کل بر جنبه مادی و جسمانی زندگی و دیگری بر مراحل سلوک ذهنی و عرفانی بشر دلالت دارند. بیشک عدد هفت و کاربرد آن در خودسرگذشتنامه دکتر فتاحی اشارتی است بر هفتخوان زندگی جسمانی و زمینی، چه در عنوان و چه در متن اثر و این نشانی است از ذوق ادبی و وقوف او بر متون و ادب پارسی.
گرچه متن به هفت فصل یا خوان یا دوره تقسیم میشود اما هر فصل را زیربخشهای بسیاری است. ویژگی این زیربخشها، کوتاه و موجز بودن آنهاست؛ اغلب در دو یا سه صفحه. گرچه کوتاهی زیربخشها مطالعه متن را سادهتر و بر رغبت به ادامه مطالعه میافزایند، اما در تورق متن اثر، بهنظر فضای خالی بسیار بین هر بخش، بهویژه در بخشهای یک تا سه صفحهای، به چشم آمده و از زیبایی، یکدستی و چشمنوازی متن کمی میکاهند. اما زبان زیبا، خودمانی و بیتکلف متن اثر، خواننده را از چنین سائقهها و طنازیهای صفحهآرایی برای رغبت به ادامه خواندن اثر بینیاز میکند.
کوتاهی و تلگرافی بودن زیربخشها بهنظر چنین مینمایاند که نگارش این سرگذشتنامه نه تلاشی یک باره برای به یادآوری و بازنویسی داستان زندگی، بلکه برگرفته از خاطراتی است که شاید جسته و گریخته و در طول دوران حیات یا از زمانی خاص و برای بازخوانی در ادوار بعدی زیستن یا با هدفی بلندمدتتر برای تبدیل شدن به کتابی اینچنین ـ که تحقق یافت ـ یادداشتبرداری شدهاند؛ یعنی برگرفته از یادداشتهای روزانه دکتر فتاحی. و مگر با آن همه دغدغه و تلاش و دویدنها و بالا و پایین شدن زندگی و غمها و شادیها و بیشتر دلنگرانیهایی که در «ته دل، پر از سرب سنگین» مینمود، فرصتی برای اندیشیدن به نگارش خاطره باقی میگذاشت؟ اگر چنین است ـ که حتمی بودن آن، جز بخشهایی، مسجل و بلاشک مینمایاند ـ این مسئله گویای نظم، برنامهریزی و آیندهنگری خوشایند و دلخواستهای است که دکتر قصه ما در طول زندگی شخصی و حرفهای خود داشته و دارند. شاید چنین نظم و گرایشی به ثبت وقایع، اکتسابی و برگرفته از رشتهای باشد که دکتر فتاحی در دوران کارشناسی ارشد و دکتری در آن علم آموخته و در دورههای بعد آن را به دانشجویان خود نیز آموزش دادهاند، یعنی کتابداری، که ثبت و مستندسازی وقایع، نخستین گام یا درس در فرآیند دانششناسی و اطلاعرسانی است. شاید، و گویا به حتم، این نظم و نظام، هم اکتسابی است و هم ذاتی. چه بسیاران که در این حوزه درس خواندهاند اما دریغ از اندکی نظم و برنامهریزی.
این نگرش ادیبانه در انتخاب عنوان اثر، به گزینش سرعنوانهای هر بخش از نوشتار نیز تسری یافته است. دکتر فتاحی کوشیده است علاوه بر تنظیم هفتخوانی متن، برای هر بخش از سرگذشتنامه خودنگاشت خویش نیز عناوینی برگزیند. عناوینی که گاه تلخندی است بر بازیگوشیهای خردسالی و نونهالی و گاه بر تلخیها و ناگواریهای چرخ گردون روزگار. سرحکایتهایی چون «کتک، حوض و آدم شدن»، «سرخپوستان در حمام»، «آتش در کارنامه مدرسه»، «از پلنگخانه مدرسه تا سینما» و دیگر موارد مشابه، شاهدی بر این مدعایند. این عنوانها گاه بر لحظات شاد زندگی دلالت دارند و خاطرات مانا و شعفآور زیستن را بازمیخوانند. «خبر بزرگ کنکور در کیوسک آقای اکرامی»، «نوروز دانشجویی در جنوب ایران و..»، «چه ازدواجی» و «شادی و زیبایی یک تولد» از این مقولهاند. برخی دیگر حاصل شیطنتهایی است که در کودکی، همه ما، با تفاوتهایی، آنها را زیسته و به تجربه کشیدهایم. «کشیدن چپق دایی مختار»، «کلک ناموفق برای ورود به مدرسه» و «زنبور و پیرزن نان بر سر» ازجمله این تجربههای زیستن کودکانه و تلاش برای لمس و درک واقعیت بیرونی و بازیگوشیهای دستهجمعی کودکانه است. زمزمه و یادآوری برخی از خاطرهها، در نبود و از دست دادن والدین و بستگان نسبی و سببی، گرچه اندوهناکاند اما بازخوانی و مرور خصلتها و ویژگیهای فردی و شخصیتی آنها بسیار خوشایند و شورآفرین مینمایند. «خرجی ماهانه در آتش»، «سفر شبانه با خر...»، «استخوان قلم روی پشت بام»، «قصههای خواهرم اقدس»، «کلک در شیرخط بازی» و «اسکناس و تمیزکاری دماغ» یادآوری توامان خاطرهها و خصلتهای عزیزان در قید حیات یا آسمانیشده دکتر فتاحی هستند.
نکته حزنآور و طبیعی آنکه، با گذشت زمان و گذر از جوانسالی و رسیدن به میانسالی، نه تنها خاطرات زندگی، بلکه انتخاب سرعنوان حکایتهای این زندگی، در برخورد با واقعیتها رنگ و بوی تلخ واقعیت به خود میگیرند و از طنازی و شور، نشاط و شعف کودکانه و نوجوانانه تهی میشوند. سرعنوانهایی چون «سرطان تیروئید در آستانه تکمیل رساله دکتری»، «در اولویت قرار نگرفتهاید» و «یک ضربه هولناک» در زمره این سرحکایتها قرار دارند. برخی از این سرعنوانها مثل «ایجاد تحول در یک سازمان بزرگ»، «راهاندازی گروه بحث الکترونیکی»، «راهاندازی شاخه ایرانی انجمن بینالمللی سازماندهی دانش» و «عضویت در کمیته برنامهریزی رشته» نیز بیانگر شور و تلاش مضاعفی است که دکتر فتاحی در حوزه تخصصی خود مصروف داشتهاند. کوشش مستمر و بیوقفهای که همچنان نیز ادامه دارد.
ساختار محتوایی اثر
دکتر فتاحی، بهنظر عامدانه و هدفمند، سرگذشتنامه خودنوشت خود را به شیوهای ساختارمند و به زبانی به نگارش در آورده است که خواننده را تا انتهای متن با خود همراه کند. زبان متن ساده و روان، بخشمند و با سرعنوانهایی گیرا و مشوق همراه است و در سفر دور و درازِ زندگیِ انسانی فرهیخته، هر خوانندهای را با خود همراه میکند. سفری که گاه تو را به عقب برمیگرداند، به دوران کودکی، و تو را چونان پروانهای بر گلهای خوشعطر تجربههای اغلب شیرین کودکی مینشاند تا ببویی، بچشی و از عطر دلآویز خاطرههایی شیرین که تا عمق جانت رسوخ میکنند، به شوق آیی و سبکبار و رها در تخیلاتی بیانتها گم شوی. و گاه تو را به زمانهای نزدیکتر به زمان حال، به خودِ خودت میکشاند تا از وهم و خیال به درآیی و زخمههای بیامان، بیتعارف و حقیقی واقعیت را بچشی و بدانی که زندگی با همه تلخیها و شیرینیهایش همچنان زیباست و برای چشیدن حلاوت این زیبایی گاه باید از سر نیز بگذری.
متن با جمله «مثل شما هستم، فردی معمولی با یک زندگی پرفراز و نشیب...» شروع میشود. شروعی پر از تواضع، زمینی، همسطحانگاری و صمیمیت. و تفاوت خود با دیگران را در کم و کیف رخداد تجربهها برشمردن و «باور به نتایج خوب سختکوشی همراه با برنامه و نیت خیر» را مهمترین نکته قابل بحث در تکامل زندگی خود دانستن. انرژی دادن و ایجاد انگیزه در دیگران برای تلاشی مضاعف در ساختن حال و آینده آنها را دلیلی تام برای نگارش این سرگذشتنامه خودنوشت برمیشمارد. «برخی رخدادهای بامزه و شیطنتهای» دوران کودکی، نوجوانی و جوانی را بازمیگوید تا دلیلی باشد برای اثبات انسانی معمولی بودن خود، تا دیگران نیندیشند که معلم یا استادی چون او «خداست» و وسایل خانهاش «همه از طلا، حتی آفتابهاش». او میکوشد تا بذر امید را در دل دانشجویان و خواننده بکارد و به او بیاموزد که «با تلاش پیوسته و نیت خیرخواهانه» میتواند به موفقیت دست یابد. موفقیت، نه موهبتی آنی و یکشبه، بلکه فرآیندی عقلانی، بطئی، پرتلاش و برنامهریزیشده در مسیر پرفراز و نشیب زیستن است. «دوست داشتن همه»، «تلاش»، «پشتکار»، «مثبتنگری»، «تعامل» با دیگران و «رحمت» بودن و نه ایجاد «زحمت» برای خلقالله، بنمایههای اصلی دستیابی به این موفقیت، لااقل در زندگی شخصی دکتر رحمتالله فتاحی بوده است.
آنگونه که دکتر فتاحی در دوره نخست کتاب اشاره میکنند، در خانوادهای پرجمعیت، متشکل از چهار خواهر و شش برادر، پا بر جهان فانی نهادهاند. زیستن در خانوادهای پرجمعیت، هم فواید و هم دشواریهای ویژه خود را دارد. دشوارتر آنکه مجبور باشی به ضرورت شغلی پدر هر چند سال یک بار مکان زندگی، دوستان قدیمی و نویافته، مدرسه و معلمین آشنا را وانهی و در برهوتی از ناشناختهها، پرسشها و چه کنمها، ناپیدا و غرق شوی و به دیاری ناآشنا و ناشناخته سفر و دوستان نویی را دست و پا کنی که تو را غریبه میپندارند. بسیار تلاش باید تا شمای ناخودی در جمع خودیها و دوستان دیرین همکلاسی در مدرسه جدید، به حساب آیی. و شوربختی آنکه هنوز عرق تلاش در یافتن دوستان جدید از تنت خشک نشده که روز از نو روزی از نو و دوباره سفر و سفر. گرچه چنین شرایطی را تجربه نکردهام و دکتر نیز چندان از احساسات درونی و شرایط روحی و روانی خود در این باره سخنی به میان نیاورده است، اما تصورش بهنظر آسان مینماید که وانهادن چنین جهان ملموس، صمیمی، آرام، بیتلاطم و خوش، و پذیرش دنیایی پر از دغدغه، پر از ناشناختهها و پر از تجربیات و تخیلات تلخ و شیرین کودکانه، که شاید برای بزرگان موهوم به نظر آید، در ذهن جویا و پرتلاطم رحمتالله «کوچک، کمحرف و خجالتی» با «رویای دستنیافتنی دوچرخه شخصی» و «بستنی پنج قرانی» چه طوفانی را به تنوره میکشیده است. مضاف بر آنکه، نه مانند امروز که امپراطوری فرزندسالاری بر اریکه قدرت یکه میتازد و کودکان ـ دارا و ندار ـ بر اسب تمناهای دلخواسته، حتی تا بیش از حد وسع والدین نیز سوارند، در گذشته حرمت سنتی و موروثی پدر، اقتدارگرایی تام و ناگزیر و محوریت او در همه ارکان زندگی، یعنی پدرسالاری، و کمبود امکانات رفاهی و مشغلههای زمانه، جایی را برای توجه به فرزندان برجای نمیگذاشت، چه رسد به اینکه شاهین سرنوشت تو بر تارک خانوادهای پرجمعیت و پرذکور نیز نشسته باشد.
در ۵۰ الی ۶۰ سال پیش در کل کشور، بهویژه در شهرهای کوچک و روستاها، تعداد زیاد فرزندان امری معمول و دلخواسته بود. کمی تعداد فرزندان، بهویژه فرزند پسر، در یک خانواده نشانه بیپشتوانگی و ضعف، و تعداد زیاد آنها بر قدرت و توان خانواده اشارت داشت. اشتغال به امور کشاورزی و دامداری و انجام امور مربوط، تعداد بیشتر افراد خانواده را میطلبید تا از عهده انجام وظایف روزمره زندگی برآیند. درواقع، فرزندان نیروی کار تلقی میشدند. با گذشت زمان و گسترش شهرها و شهرنشینی و نیز تغییر فعالیتها از کشاورزی به امور اداری یا کارگری با درآمد محدود و امکانات ناچیز، رفته رفته چنین تصوری را تغییر داد. اقدامات دولت در کاستن از فرزندآوری نیز مزید بر علت برای تغییر چنین نگرشی بوده است. در این دوران گذار از سنتگرایی به نوگرایی، بدیهی است در شهرها بهویژه شهرهای کوچک، تبعیت از عرف و سنت و ممنوعیتها و حرمتهای مذهبی نیز مزید بر علت برای تداوم اعتقاد به فرزند بیشتر بوده است. حاصل آنکه در برزخ بین این دو جهان بیانتهای سنتی و نوین، تو میمانی و کاسه نداری و گرفتاری و عقدهها و حسرتها.
گرچه در این خودسرگذشتنامه، پدر کارمندی در اداره پست، تلگراف و تلفن است و وظیفهشناس و همیشه در حال سفر، اما از دید دکتر فتاحی «جنگ جهانی دوم و رخدادهای ناگوار همزمان با آن درکنار بیتجربگی» او باعث میشود تا نتواند «ثروت پدری ]خود[ را خوب مدیریت و برای خانوادهاش زندگی بهتری مهیا» کند. گرچه دکتر فتاحی از نوع و میزان ثروت به ارث رسیده پدر، که بد مدیریت شده بود، سخنی به میان نمیآورد اما باتوجه به سابقه تاریخی دهههای ۱۳۱۰ و ۱۳۲۰ و منطقه جغرافیایی لرستان، میتوان چنین ثروتی را بیشتر زمین و احشام قلمداد کرد. پدر حتی در کهنسالی نیز نمیتواند فروش املاک وکالتی و به ارث رسیده به فرزندان از دایی مختار را «بهدرستی مدیریت» کند و بهدلیل «رقیقالقلب بودن» آنها را «به ارزانترین قیمت به خویشان و آشنایان» میفروشد. بهنظر سایه این بیتدبیری و بیمدیریتی و تبعات حاصل از آن در همه دوران زندگی رحمتالله کوچکِ دیروز و دکتر فتاحی بزرگِ امروز سایه افکنده و نتوانسته است آن را به باد نسیان و فراموشی همیشگی بسپارد. اما دکتر خود نیز رقیقالقلب است و اگرچه از بیمدیریتی پدر سخن میراند و این سایه شوم بیمدیریتی همه لحظات زندگیاش را متأثر میکند، اما هماره نگاه احترامآمیزی به او دارد و خصایل نیکویش را میستاید. درباره او میگوید: «پدرم خط خوشی داشت، گاهی شعر میگفت، اهل ادب و مطالعه بود و همواره ما را به رعایت اخلاق انسانی پند میداد». دکتر فتاحی از اینکه بهدلیل وضع نامساعد مالی آن زمان، خود و فرزندان نتوانستهاند برای ایام کهنسالی پدر خانهای تهیه کنند افسوس میخورد. افسوس و دریغی که چون «عقده»، هماره با دکتر میماند.
اما مادر جنسی متفاوت و چیزی دیگر است. او «خوشخلق، اهل معاشرت، مهربان، سخاوتمند و فداکار» و در جای خود قاطع است و نصبش به سفالینهای از تبارکریمخان زند میرسد و «تنها دختر یک ملاک در کساوند». این مادر است که برای سیر کردن شکم ۱۰ فرزند قد و نیمقد و کودک و نوجوان و تربیت آنان «بهسختی کارها را رتق و فتق» میکند. برای به حمام فرستادن بچهها «شگرد خاص» دارد. منتظر میماند تا از بچهها خطایی سربزند. آنها را با «ترکهای نازک کمی تنبیه» میکند و سپس «به داخل ]حوض آبی] میاندازد [که وسط حیاط] است ... و با آب و صابون» میشوید. نبود فقط یک روزه مادر در خانه که او را خانمجان صدا میزنند، باعث میشود که به اشتباه شیشه مرکورکروم را به حمام ببرند و با مالیدن آن به سر و صورت بهجای پرمنگنات برای ضدعفونیکردن، به «شکل و شمایل سرخپوستها» درآیند. این مادر بیچاره است که «با دیدن این همه خون روی پیراهن ]داداش[ عزت و دماغ ورمکردهاش وحشت میکند». او را «به کنار حوض وسط حیاط ]می[برد، سرش را خم ]می[کند و با آفتابه» روی سرش آب میریزد تا خونِ دماغ او را بند آورد. وقتی زن عموی اصالتاً ملایری و ساکن تهران و «مغرور و افادهای»، آب دماغ دختر عموی چهار پنج ساله را با «یک اسکناس دو تومانی» پاک میکند، این مادر است که «در دل چیز دیگری ]دارد[ و این بهوضوح از چهرهاش پیداست. رفتار زن عمو را فخرفروشی ]میداند[ و اوقاتش خیلی تلخ» میشود و شب] درگوشی[ ماجرا را برای پدر تعریف میکند و پدر نیز حق را به او میدهد. و همو است که وقتی زن همسایه «به خیالش سرشوخی را باز» میکند و با دیدن هزینه ماهانه ارسالی پدر از زنجان، حسادتش گل کرده و شوخیاش «بیشتر]میشود[ و ناپختهتر»، به مذاقش خوش نمیآید. عصبانی میشود، «از کوره در میرود» و با یک حرکت «بسته اسکناس را از طاقچه» برمیدارد و در منقل سوزان و پر از آتش پرت و همه خرجی ماهانه ارسالی پدر را دود هوا میکند . وقتی پدر «ساعت ۶ صبح جمعه ۲۷ آذر ۱۳۶۰ ... با صدای گریان و بیمقدمه» خبر فوت مادر که خانم جان صدایش میزنند را میدهد، دکتر شوکه میشود و فکر میکند در خواب است. تازه متوجه این واقعیت میشود که مادر دیگر نیست و گریه امانش را میبرد. نمیتواند بپذیرد که «عزیزترین انسان» زندگیاش دیگر نباشد. با صدای بلند فریاد میزند «خدایا چرا؟ من تازه عاشق او شده بودم».
سرعنوان «سرخپوستان در حمام» گرچه آدم را یاد بازیهای کودکانه سرخپوستبازی با کمانهای ساختگی و بیاثر، در دو گروه و تیراندازی بهسوی هم میاندازد، اما در قصه واقعی دکتر فتاحی حکایتگر روایت دیگری است که بسیار لذتبخش و شعفآفرین است و خنده را بر لبان مینشاند. وقتی آن را خواندم از ته دل خندیدم. حکایتی خندهدار و خودمانی. نبود مادر در خانه و اشتباه برادر در انتخاب شیشه مرکور کروم به جای شیشه پرمنگنات برای بردن به حمامی عمومی برای ضدعفونیکردن دست و صورت و محل نشستن. حتی تصورش ناخودآگاه خنده را بر لبها مینشاند. بیتردید شلیک خندهها را باید شاهد بوده باشند از هر دو سو: هم حاضران در رختکن که احتمالاً روشنتر شدن هوا، تازه شاهکار را عیان کرده است و قابل رویت و هم درجمع خودمانی برادران. چه واکنش پرخندهای باید باشد دیدن چهرههای برافروخته و قرمزشده از هرم حمام و غازه مرکور کروم. روزها و حتی هفتهها باید طول کشیده باشد تا چهره بزک شده و رنگین سرخپوستی به چهرهای واقعی بدل شده باشد و چه خندهها و سربهسرگذاشتنهای همکلاسیها که دکتر فتاحی از نوشتن جزئیات آنها طفره رفته و کوتاه و گذرا از کنار آن گذشته است. بیشک یکی از زیباترین و طنزآگینترین بخش این سرگذشتنامه باید همین حکایت باشد.
«زحمت و رحمت کتابخوانی» (صفحه ۷۹) حسرت و دریغی است که آهاش تا ناکجاآباد پیکره ناسوتی انسان را میسوزاند و افسوسی است بر نبودن «هیچ کس تا در خواندن راهنماییات کند» آن هم در جهانی با کمبود کتاب کودک و نبودن هیچ رسانه ارتباطی؛ البته اگر چیزی برای خواندن باشد که نبود و «از سر ناچاری» کتابهایی را بخوانی که گرچه آنها را نمیفهمی، «چیز دیگری نیز برای خواندن نداشته باشی». خواندنی که در این «نبردِ با هستی و نیستی، که به نخی ـ نخِ واژهها ـ بند است» تو را به اوج خیال برکِشد و «در عمق جان و تنت رسوخ کند و چیزی شود که هستی». تلاشی برای فهمیدن، کوششی برای یافتن پرسشهایی که با خواندنِ بیش برای دانستن، خود، پرسشهایی نو و افقهای نامعلوم دیگری را میگشایند و زحمت برای خواندن و خواندن. و کار و کار و کار و بر این باور باشی که «کار و سختی است که انسان را میسازد». زحمت، زحمت و زحمت و ندانی «کدام زحمتاش رحمت بود: زحمتِ بودن یا زحمتکشیدن» و «جان کندن بهجای وجین علف» و عاقبت بدانی که رحمتی نه زحمت. و شاید بودنات رحمتی است دو سویه: هم برای ارتقای دانش و آگاهی خودت و هم نردبانی برای ترفیع دیگران.
دکتر فتاحی مینویسد: «از کودکی اهل نقاشی و ماکتسازی بودم و خیلی هم با حوصله کار میکردم». در ایام انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاهها و نیز «در روزهای اعتصاب و تعطیلی ادارات در پیش از انقلاب»، «به یکی از علایق کودکی و نوجوانی... که نقاشی بود» (ص. ۱۵۰) بازمیگردد. قلم، رنگ و بوم مهیا میسازد و نقاشی را ازسر میگیرد. گرچه او فقط دو بار در کتاب از استعداد هنری خود و علاقه به نقاشی سخن میگوید اما به نظر این علاقه باید آنقدر جدی بوده باشد که بتوانی «تعداد زیادی تابلو» با موضوع «گل و طبیعت» بکشی و «به قیمت ارزان» به دیگران بفروشی. این ارزان فروشی و دلرحمی موروثی، نه در پدر، که در پسر نیز به ارث رسیده است. پس بر پدر خردهای نیست که اموال پدری و نیز دارایی موروثی فرزندان خود را، با شفقت و خوشدلی و به قیمت ارزان به دیگران میفروشد. سلامت نفس و صداقت عطیهای نیست که در هر بازاری یافت شود یا در هر کوچه و برزنی بتوان از آن سراغ گرفت. موهبتی است که در ددان بیسیرت بویی از آن نیست و در خوبان و نیکان روزگار بالذات به ودیعه نهادهاند. باید خوشحال باشی و از این رفتار انسانی بر خود ببالی و آن را مایه مباهات و افتخار بدانی نه ابزار خجالت، شرمساری یا کسر شأن. دکتر فتاحی در هیج جای خودسرگذشتنامه خویش اشاره نمیکند که این استعداد نقاشی در او ذاتی است یا آموخته. و اگر آموخته است، خودآموز است یا در محضر استادی تلمذ کرده و آن را تحصیل کرده است و چرا و به چه دلیل چنین استعداد و علاقهای زیبا را بهعنوان موهبتی ذاتی و مرهمی بر زخمهایی که پیوسته روح را میخراشند، پی نگرفته و ادامه نداده است. شاید پرواضح باشد که مشغله و گرفتاریهای زندگی مگر جایی برای دستودلبازیها، قدکشیدنها و سربرآوردنهای احساس برجای میگذارند.
در زیربخش «سیب عباسی برای فرناز» (صفحه ۱۶۵)، پدری مهربان، وظیفهشناس، و مسئولیتپذیر را میبینی که علیرغم همه مشغلههای گوناگون زندگی، برای فرزندان خود نیز زمان میگذارد. آنها را به طبیعتگردی میبرد تا «با طبیعت آشنا شوند»، «خانه چوبی در حیاط خانه» میسازد، بازیهای کودکانه با آنها دارد و برایشان کاردستی درست میکند. قصهگویی شبانه برای بچهها، بهترین لذت او در لحظات پیش از خواب است آن هم «قصههای من درآوردی». قصههایی که «هم باید هیجانی باشد، هم ترسناک و هم خندهدار. پایان قصه هم باید خوش باشد». شاید قصههای شاه پریان و شاید قصههایی که خود، شخصیت اصلی آنها بوده است اما در قالب شخصیتهایی خیالی و ناواقعی. شاید این قصهسازی و قصهگویی برای کودکان او را به دنیای زیبا و رنگارنگ کودکی خود میبرده است. به لحظاتی که اقدس سادات، خواهرش، از روی کتاب برای او و سایر برادران و خواهران قدونیمقد قصه بخواند و آنها «را به دنیای تخیلات ببرد». همه کار میکند تا بر چهره زیبا و کودکانه بچهها گل لبخند بنشیند و از خنده آنان قند در دلش آب شود و خستگیهای روزمره دود و در بیکرانی از فراموشی گم شود.
دکتر فتاحی مرد کوشش و تلاشی بیامان و خستگیناپذیر است. سختکوشی و تلاش را در جای جای این سرگذشتنامه خودنوشت، که آینهای تمامنما از زندگی اوست، به عینه میتوان شاهد بود. خود میگوید که «معمولاً ناامید نمیشود» (ص. ۱۶۷). چهار سال پیاپی در آزمون اعزام دکتری شرکت میکند و علیرغم دریافت پاسخ آزاردهنده «شما در اولویت قرار نگرفتهاید»، عاقبت در آزمون سال ۱۳۶۹ در اولویت قرار میگیرد و پذیرفته میشود. «پس از رنج ۵ ساله»، عاقبت به جرگه اعضای هیئت علمی دانشگاه فردوسی مشهد درمیآید. گرچه در سال ۱۳۴۷ در شاهرود و «بهناچار به درس و مشق پناه» میبرد اما در امتحان نهایی دیپلم نیز «خوش میدرخشد و شاگرد اول کلاس» میشود اما در کنکور سال ۱۳۴۸ پذیرفته نمیشود. پس از ناکامی در نخستین کنکور، تصمیم میگیرد «بهجای داوطلبی برای سربازی، هم درس بخواند و هم دنبال کار» باشد. در آزمایشگاه کارخانه قند شیرین، کارگری میکند، ۱۲ ساعت در روز. اما ناامید نمیشود و اگرچه پدر «پیشنهاد کرد شهریه کلاس کنکور بدهد» اما نمیپذیرد و قول میدهد درس بخواند و عاقبت با تلاشی مضاعف در سال ۱۳۴۹ در دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد در رشته ادبیات انگلیسی قبول میشود. «سال سوم و چهارم دانشکده عملکرد بهتری داشته و شاگرد اول» میشود و نتیجه آن دریافت کمکهزینه تحصیلی به مبلغ ۲۵۰ تومان در ماه. در سال ۱۳۵۵ در دو رشته ارشد زبان انگلیسی دانشگاه ملی و کتابداری دانشگاه تهران قبول میشود اما کتابداری را برمیگزیند. عضویت هیئت علمی دانشگاه مشهد، عضویت در کمیتههای مختلف، کار در موسسه برنامهریزی ایران، فعالیت بهعنوان رئیس کتابخانه در موسسه تحقیقات بیوشیمی ـ بیوفیزیک دانشگاه تهران، ریاست بخش فهرستنویسی کتابهای فارسی و عربی در کتابخانه مرکزی دانشگاه مشهد، فعالیت بهعنوان معاون پژوهشی دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه مشهد، راهاندازی گروه بحث الکترونیکی کتابداری، ریاست و نایب رئیس انجمن کتابداری و اطلاعرسانی ایران در سه دوره و فعالیت مستمر در این انجمن، راهاندازی شاخه ایرانی انجمن بینالمللی سازماندهی دانش، و عضویت در کمیته برنامهریزی رشته علم اطلاعات و دانششناسی در وزارت علوم ازجمله تلاشها و فعالیتهای حرفهای دکتر فتاحی در طول سالیان عمر پربرکت هفتاد و اندی ساله اوست.
درک «تفاوت جهانبینیها، «احترام فردی» و «برنامهریزی دقیق و عملی برای موفقیت»، رهتوشه مهم دکتر فتاحی به «دیار کانگرو برای کسب دانش» (صفحه ۱۷۵) و دریافت مدرک دکتری از دانشگاه نیو ساوت ولز استرالیاست. «احترام به فرد در همه ارکان»، «راستی در گفتار و کردار»، و باور به اینکه «زندگی کوتاه است و باید با ایجاد آرامش روانی از آن لذت» برد، و در یک کلام اهمیت به فرد، باوری است که گرچه دکتر فتاحی برای مردمان دیار کانگورو برمیشمرد اما دیرزمانی است که در دولتهای سرزمینهای آن ور آب، و به عبارتی بلاد کفر!، جا افتاده است و تلاش هماره دولتها ـ کم و بیش ـ رفاه، آسایش و شادمانی مردمان خویش است. احترام و اهمیتی فردی که کوچک و بزرگ، آشنا و غریبه، و خودی و ناخودی نمیشناسد و حتی توی آمده از کشوری جهان سومی را نیز در حلقه خود میگیرد. وقتی «پس از رنج ۵ ساله» برای عضویت در هیئت علمی دانشگاه، ماراتن چهارساله برای قبولی در آزمون اعزام به خارج و دوندگی «۳ ساله و ۲۳ بار مسافرت از مشهد به تهران» برای پیگیری امور مربوط به اعزام و ایرادات بنیاسرائیلی و «جو منفی بر علیه دانشجویان» در وزارت علوم برای تکمیل پروندهای که به چاه ویلی میماند و تو را «به این نتیجه میرساند که در ایران باید مقاومت کرد و تلاش»، شاهدی که در بلاد بیگانه، نه به ترحم، بلکه ازروی حقوق حقه و انسانی، تو را ارج نهادهاند، بسیار خوشحال میشوی، انرژی دوچندان مییابی و شعف همه وجودت را پر میکند. بهویژه آنکه انسانی، بل فرشتهای، را مییابی که «نهتنها به لحاظ موضوع و محتوای پایاننامه کمکت میکند، بلکه نوشتههایت را نیز ویراستاری میکند» و حتی مقالههای موردنیازت از زبانی که نمیدانی را «بیهیچ چشمداشتی» به زبانی آشنا برمیگرداند. «انسانی بینظیر با درک بسیار بالا ... که کمک به دیگران را مهمترین وظیفه انسانی ]خود میداند[ و حتی به کرمهای زیر خاک باغچه خانهاش هم فکر میکند». بال در میآوری و «این لطف بزرگ او را هیچگاه فراموش» نمیکنی.
بهجز خبر آسمانی شدن مادر، پدر و خواهرش اقدسسادات، ناگوارترین بخش خاطرات دکتر فتاحی، بخش «سرطان تیروئید در آستانه تکمیل رساله دکترا» (ص. ۱۸۳) است. حتی تصور شنیدن چنین خبری میتواند توانکاه و جانسوز باشد چه رسد به آنکه بشنوی سرطان تیروئید به جانت افتاده است و آهسته آهسته همه هستی تو را، ذره به ذره، به آتش نیستی میکشاند. حتی با آنکه سالها از آن تاریخ گذشته و میدانی به لطف، موهبت و رحمت خداوندی و یا تقدیر، دکتر از بیماری رهیده و همچنان سالم و سلامت است، اما خواندن این بخش باز از درون تو را میخراشد و آتش نگرانی و ترس را به جانت میافکند. پس از آن همه تلاش و تحمل ناملایمات برای پذیرفتهشدن در امتحان گزینش و عذابها و دلنگرانیهای چهارساله برای تصویب عنوان پایاننامه و در نهایت گاو را پوست کنده و به دمش رسانده باشی که بشنوی، قصاب خود به تیغ گزمهای نهانی و ناپیدا در حال از پای درآمدن است. دلخراشتر، تصویر ارائهشده از جوانی تقریباً ۳۰ ساله است که سرطان دارد و فقط «هر چند روز یک بار پدرش» بهعنوان تنها ملاقاتکننده به دیدارش میآید. اما خبر پایانی همچنان لبخند رضایت را بر لبانت مینشاند و از دلنگرانی و عذاب جانگیر رهائیت میبخشد وقتی میخوانی دکتر کیدسون در جمله امیدبخش پایانیاش مینویسد: «به احتمال قوی سرطان تیروئید معالجه شده است».
کمتر دیده یا شنیدهایم که آدمهای جهان سومی و شیفته غرب، شرایطی برای رفتن به آن ور آب برایشان پیش آید و از آن دست بکشند چه رسد به آنکه درخواست جذاب و رؤیایی تدریس و عضویت در هیئت علمی دانشگاه واشنگتن را داشته باشی و دست رد بر سینه آن بزنی (ص. ۱۸۹). دکتر فتاحی آنچه برای دیگران آرزوست را در قبال دِین به کشور وامینهد و بهدلیل وطنپرستی، انسانیت و صداقتی که در او به ودیعه نهاده شده است و پرداخت «هزینه ادامه تحصیل ]او [در ایران و خارج، از محل مالیات مردم»، از چنین آینده آرمانی و رویاگونهای بهعنوان «عضو هیئت علمی در حوزه سازماندهی اطلاعات» چشم میپوشد و نمیتواند به درخواست دانشگاه واشنگتن پاسخ مثبت دهد». به قول خود دکتر «بسیاری از دوستانم در سیدنی تعجب کردند که چنین پیشنهاد استثنایی را رد کردهام». اما برخی دیگر که با مرام او آشنا بوده و به وطنپرستی، راستی و درستیاش ایمان راسخ داشتند میدانستند که عشق به کشور و مردم، و بالاتر از آن اصالت و عزت نفس دکتر فتاحی، اجازه نمیدهد تا چشم بر همه آنچه که انسانیت است بپوشد و برای جیفهای بیقدر همه ملیت، انسانیت و وجدان خود را به وجیزهای ناچیز بفروشد و زیرپا نهد، اگرچه او را دیوانه بخوانند. دکتر فتاحی چنین انسانیت و معرفتی را بعدها به نهایت میرساند و برای احترام به جایگاه استاد دکتر دیانی، «که انسانی جاافتاده و استادتمام بود» (ص. ۲۱۱) و اعضای گروه علم اطلاعات و دانششناسی دانشگاه فردوسی مشهد به رئیس گروهی ایشان رأی نداده بودند، عطای معاونت پژوهشی دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی را به لقایش میبخشد و کناره میگیرد و این مقام را به دکتر دیانی، بیخبر از ماجرا، وامیگذارد.
در سالهای پس از انقلاب و بعد از انقلاب فرهنگی، و همانطور که دکتر فتاحی نیز اشاره میکند، «طی سالهای ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۰» تعداد ۱۰ نفر از اعضای هیئت علمی گروههای کتابداری در دانشگاههای مشهد، شیراز، الزهرا، اهواز و تربیت مدرس برای دریافت مدرک دکتری به دانشگاه نیوساوت ولز اعزام میشوند. این گروه که بعدها به «حلقه استرالیا» شهرت یافتند به حق توانستند «کارهای بزرگ و تاثیرگذاری برای توسعه آموزش کتابداری و پیشرفت حرفه» انجام دهند. دکتر فتاحی از همه آنان به نیکی یاد میکند و جالب آنکه بر ویژگیهای مثبت آنان تاکید و فقط مشخصهها و صفات خوب آنان را برمیشمرد. نکته بسیار جالب و ستودنی آنکه استاد خوب، خودمانی، انسان و خاکیام مرحوم دکتر بیگدلی، که روحش در آرامش ابدی باد، کتاب خودسرگذشتنامهای خود را نیز با برشمردن نام تک تک این اعضاء، به همدورهایهای دوره دکتری خود در استرالیا تقدیم میکند. این افراد عبارتند از آقایان: دکتر فتاحی، دکتر حیاتی، دکتر فرجپهلو، دکتر کوکبی، دکتر افشار زنجانی، دکتر رضایی شریفآبادی و خودِ دکتر بیگدلی و خانمها: دکتر پریرخ، دکتر عصاره و دکتر فتوت از دانشگاه تربیت مدرس که به کشور بازنگشت. بهنظر میرسد ارتباط بین این حلقه بسیار صمیمی و خوب بوده و همچنان نیز خوب است. دکتر فتاحی میگوید «خاطرات خوبی از آن دوران دارم» و به بازی فوتبال جمع مردانه این حلقه در روزهای شنبه عصر در «زمین فوتبال نزدیک محله» اشاره میکند. همه میدانیم که ناممکن است در جمعی باشی و بتوانی همه را به یکسان بهخوبی یاد کنی و مهمتر آنکه با همه کنار بیایی. به نظر میرسد پذیرش آدمها همانطور که هستند و تاکید بر ویژگیهای مثبت آنها از دیگر ویژگیهای مثبت دکتر فتاحی باشد.
در دوره هفتم که فصل آخر کتاب است، دوره زمانی ۱۳۹۴ تا تاریخ نگارش کتاب را پوشش میدهد. درواقع، در این بخش دکتر فتاحی از بازنشستگی خودخواسته خود میگوید، کارنامه علمی خود را مرور میکند و از همایشهای بینالمللی سخن به میان میآورد که در آنها شرکت داشته یا از فرصتهای مطالعاتی استفاده علمی کرده است. سفرهای داخلی و خارجی، و چند مقالهای که پیش از این نشر یافتهاند اما بهدلیل اهمیت حرفهای یا تخصصی و حرفهایی که برای دغدغهمندان حرفه و دانشجویان دارند، دکتر چاپ آنها در این سرگذشتنامه را ضروری پنداشتهاند. «منش استادی در عصر ما ...»، «انتظار من از دستپروردهها که برآورده نشد»، «اندیشهها و دغدغههای حرفهای من»، «خنثیسازی یا همافزایی؟ مسئله جامعه ما این است» و «در مسیر ترویج اصلاحات اجتماعی» مقالهها یا گفتارهایی هستند که از آنها یاد شد. گرچه این مقالهها و گفتارها در جای خود بسیار مهم هستند و برای حال و آینده حرفه و پویایی آن در جامعه بسیار بااهمیتاند اما بهنظر وصلهای نامرتبط با موضوع این سرگذشتنامه باشند. شاید نیز اینطور نباشد، اما من خواننده وقتی سرگذشتنامه را خوانده و به این فصل که فصل آخرین نیز هست میرسم، انتظار دارم از برنامههای دوران بازنشستگی و نیز وضعیت کنونی صاحب اثر مطالبی را بشنوم. ارائه این مقالهها در اینجا، به خواننده چنین القا میکند که برای جورشدن هفتخوان یا هفت دوره اثر و هموزن و همسانکردن تعداد صفحات و حجم آن با سایر فصلها، نویسنده به اجبار به گنجاندن این مقالهها مجبور شده است. گرچه من بهعنوان دانشجوی هماره این استاد بزرگ و باتوجه به شناختی که از او دارم، خوب میدانم که چنین نیست و همانطور که در سطرهای بالا اشاره کردم، دکتر فتاحی بیشک ضرورت ارائه آنها در اینجا را برای حال و آینده رشته و حرفهمندان آن ضروری تشخیص دادهاند. به نظر من اگر این نوع مقالهها در قالب مجموعه مقاله و مستقل و مجزا منتشر و به زیور چاپ آراسته شوند، کاربردیتر خواهند بود و بیشک مخاطبان بیشتری را به خود جذب خواهند کرد. همچنین، اگر بخش پایانی دوره ششم با نام «نزول اجلال وزیر علوم و ریاست دانشکده به خانه ما» از این فصل منفک و در فصل یا دوره هفتم جای میگرفت، ترتیب تاریخی و ارتباط موضوعی بیشتری داشت.
سخن پایانی
همانطور که استاد دکتر پریرخ، همسر استاد دکتر فتاحی، در پیشگفتار این کتاب که عنوان «بر شانه غولها» را بر جبین خود دارد اشاره میکنند: «سرگذشتنامه افراد موفق چراغ راه آیندگان است زیرا توانستند از کورهراههای زندگی بدون ترس عبور کنند و اثربخش باشند». و این اثربخشی است که بزرگان را بزرگی بخشیده است و اگر غیر از این بود فرد بزرگی نمییافت. سرگذشت خودنوشت دکتر فتاحی با آن فرازها و فرودها، شکستها و موفقیتها و تلاشهای بیوقفه برای اعتلای خود و رشته، نهتنها ستودنی است بلکه چراغ راهی است برای همه بهویژه دانشجویانی که تازه قدم در راه دشوار تحصیل و کسب دانش نهادهاند. دکتر فتاحی در طول عمر حرفهای خود کوشیده است تا «صادقانه ... برای رشد فکری و مهارتی ]دانشجویان خود[ انجام وظیفه ]کند[... و نهتنها بر مباحث علمی و آموزشی تاثیرگذار [باشد] بلکه بر شخصیت آنها نیز اثر نیکو ]بگذارد[». او همه را «دوست دارد» و تلاش کرده است تا همه دانشجویان خود را چه ازنظرعلمی و چه شخصیتی ارتقاء دهد. ارتقای هر رشته جز با همت بزرگان و تلاشهای آنان برای افزودن بر دانش موجود حاصل نمیشود. تلاش برای دانشافزایی به دست نمیآید جز آنکه بر داشتهها و دانش گذشتگان و بزرگان رشته اعتماد و از آنها بهره گیریم. یعنی پا «بر شانه غولها» بگذاریم. و دکتر فتاحی بلاشک یکی از آن بزرگان و غولهای رشته است و تاثیرگذاری او بر همه جوانب علم اطلاعات و دانششناسی کشور امری مسلم و بلامنازع. اگر بخواهیم ماحصل و دستآوردها و به عبارتی پیام دکتر فتاحی را در این اثر فاخر خلاصه کنیم، همانی است که خود در بخش پایانی کتاب بدان اشاره میکند: «انسانی، اجتماعی، ملی و حرفهای». و انسانیت، جامعه و ملیتپرستی بر حرفه و تخصص تقدم مییابد. و شعار نهایی او: «دست به دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد».
نظر شما