فروید و فهمِ هنر
فروید مقاله هوشمندانه و روشنگرش در باب مجسمه موسى اثر میکلآنژ را با عذر و توجیهى آغاز مىکند و مىگوید که دانشش از هنر، بیش از فردى عامى یا غیرحرفهاى نیست؛ و در نگرشش نسبت به هنر یا در شیوهاى که جذابیتهاى هنر را تجربه مىکند، در هیچیک، تخصصى ندارد. فروید چنین ادامه مىدهد:
معالوصف، آثار هنرى تأثیر عمیقى بر من مىگذارند، خصوصاً ادبیات و مجسمهسازى بیش از نقاشى چنین تأثیرى بر من دارند. تأمل در این آثار سبب مىشود ساعاتى طولانى را برابر آنها بگذرانم، درحالىکه سعى مىکنم آنها را به شیوه خاص خودم درک کنم؛ یعنى براى خودم توضیح دهم که تأثیر آنها برخاسته از چیست. هرگاه نتوانم به این مهم برسم، مثلاً در مورد موسیقى، تقریباً قادر نخواهم بود هیچگونه لذتى کسب کنم. در من نوعى گرایش ذهنى عقلباور، یا شاید روانکاوانه، مانع مىشود در برابر چیزى ترغیب شوم بىآن که بفهمم چرا تحتتأثیر آن قرار گرفتهام و چه چیز است که بر من اثر گذاشته است.
و بعد، پندارى براى لحظهاى آگاه مىشود که ممکن است چنین به نظر آید که او دارد ویژگیهاى شخصى و عاداتِ عجیب خلق و خوى خودش را، بر موضوعى، با رمزگان ویژه و با ضروریات خاصِ خویش، تحمیل مىکند؛ با شتاب امرى را تصدیق مىکند که خود آن را «واقعیتِ ظاهراً ناسازهگونى» مىخواند، مبنى بر آن که «دقیقاً بعضى از عظیمترین و مسلّمترین مخلوقات هنرى هنوز براى فهم ما معماهاى حلناشدنىاند». در برابر این آثار احساس ستایش، هیبت و حیرت مىکنیم. فروید گفتههایش را با نوعى وارونگى و طنز کنایى (irony) ادامه مىدهد، طنزى که مجازش مىدارد از شیوههاى دیرینه اندیشیدن چنین یاد کند:
احتمالاً نویسندهاى در باب زیباشناسى کشف کرده است که این حالت حیرت ذهنى، هنگام که اثرى هنرى به عظیمترین تأثیراتش دست مىیابد، شرطى ضرورى است. تنها با عظیمترین اکراه ممکن است که مىتوانم خود را راضى کنم چنین ضرورتى را قبول کنم.
هر کس که با سبک فروید آشنا باشد، همان اول عنصرى آشنا و نوعى را در کل این قطعه، در این مقاله و شیوه نامعمول، تشخیص مىدهد، در شیوه نامعمولى که فروید با آن، از همان ابتدا خواننده را با خود محرم مىکند: این عنصرِ شدیداً نوعى که فروید احتمالاً قادر نیست از شیوه طبیعىِ نوشتن چشمپوشى کند، حتى وقتى که، نظیر اینجا، اثر و کارى که با آن درگیر است، اساساً به گونهاى ناشناختنى ظاهر شود.
با این حال، قطعهاى که نقل کردم، با تمامىِ سهولتِ سبکش، قطعهاى مسألهدار است. حال اگر بخواهیم این قطعه را به عنوان مدخلى به دیدگاههاى فروید نسبت به هنر به کار گیریم، بلافاصله دو پرسش درباره این قطعه سر برمىآورد و ضرورى است که پاسخى براى آنها دست و پا شود. اولین پرسش این است: فروید مىگوید اگر نتواند براى خودش منبع لذتِ اثرى هنرى را تبیین کند، در کسب آن لذت با مشکل عجیبى روبهرو خواهد بود، آیا ما باید ــ همانطور که خودِ فروید از ما مىخواهد ــ این کلمات را به عنوان اقرارى کاملاً شخصى فرض بگیریم؟ یا اینکه غرابتِ وضعیت ایجادشده براى فروید صرفاً فهمى عمیقتر است ناشى از آن که خویش را واجد طبیعتى بشرى یا تحققى از ماهیت انسان مىداند: اینکه نگرشِ او به هنر که براساس آن نمىتواند خود را [از تقلاّ براى فهم منبع لذتِ هنر] رها کند، براى هر کس که تحتتأثیر روانکاوى باشد نگرشى طبیعى است، و صرفاً به دلیل جهلِ از روانکاوى است که هر نگرش دیگر ــ فىالمثل، نگرشِ مبتنى بر شعف در عین حیرت ــ پذیرفتنى مىشود؟ و پرسش دوم آن است که فروید چه شکلى از فهم یا تبیین را در ذهن داشت؟ به بیان دقیقتر، مىدانیم که فروید در 1913، یعنى تاریخ نگارش مقاله میکلآنژ، شمار زیادى از پدیدههاى روانى، چه طبیعى و چه آسیبشناختى را مورد مداقه روانکاوى قرار داده بود، پدیدههایى چون: روءیاها، خطاها [یا همان لغزشهاى کنشى (parapraxis)]، لطیفهها، علائم بیمارى، خودِ انواع رواننژندیها، خیالپردازیها و جادو. بنابراین طبیعى است که بپرسیم کدامیک از این پدیدهها براى فهمِ هنر، به عنوان الگو جور درمىآید، طورى که به الگویى براى تبیین [هنر [برسیم؛ البته اگر چنین پدیدهاى موجود باشد؟
سوءال اول را براى بعد مىگذاریم. تا آن موقع، قصد دارم توجهتان را به قطعهاى از مقالهاى دیگر جلب کنم که به حتم از مقاله مطرحشده در اول این نوشته گمنامتر نیست و فروید آن را درباره هنرمندى بزرگ نگاشته است؛ یعنى «خاطرات کودکى لئوناردو داوینچى»، که تاریخ شروع آن بهارِ 1910 است. فروید وقتى که از کنجکاوى سیرىناپذیر لئوناردو مىنویسد، دو گفته از لئوناردو را نقل مىکند، هر دو با این مضمون که فرد تا وقتى که آگاهىِ تمام و کاملى از ابژه عشق یا نفرتش نداشته باشد نمىتواند به هیچ وجه عاشق شود یا نفرت بورزد، مگر به صورتى محو و کمرنگ. پس فروید چنین ادامه مىدهد:
ارزش نقلقولهاى یادشده از لئوناردو را نباید در این دانست که حاوى امر مسلّم یا فاکت روانشناختى مهمى هستند؛ چرا که آنچه این نقلقولها بر آن اصرار دارند، آشکارا کاذب است، و حتماً لئوناردو هم به خوبىِ ما از کذبِ آن مطلع بوده است. این مطلب درست نیست که موجودات بشرى عشق یا نفرت ورزیدن را به تعویق مىاندازند تا ماهیت ابژهاى را مورد مطالعه قرار دهند و با آن آشنا شوند، ابژهاى که احساسات مذکور بر آن اعمال مىشوند. برعکس، انسانها بىاختیار عشق مىورزند؛ و عشق ناشى از انگیزشهایى عاطفى است که کارى به کار دانش ندارند، و ملاحظه و تأمل [در آنها] کارکردشان را تضعیف مىکند. بنابراین، منظور لئوناردو فقط مىتواند آن باشد که آن عشقى که توسط موجودات بشرى اِعمال مىشود، شیوهاى شایسته و سرزنشناپذیر نیست: فرد باید به شیوهاى عشق بورزد که بتواند تأثیرات آن را کنترل کند و آن را به روند تأمل مقید کند و تنها هنگامىکه از بوته آزمایشِ اندیشه معتبر بیرون آمد اجازه دهد که روال عادى خود را طى کند. و در عین حال از این نقلقول درمىیابیم که لئوناردو قصد دارد به ما بگوید که در موردِ او اتفاق مذکور رخ داده است و شایسته خواهد بود اگر کس دیگرى با موضوعات عشق و نفرت چونان او برخورد کند.
اینک باید تأکید کنیم دو گفته لئوناردو، که مورد بحث فروید است، صرفاً به عشقها و نفرتهاى شخصى ارجاع نمىدهند؛ این گفتهها به احساساتِ ما درباره کل چیزهاى طبیعت اشاره دارند. در واقع، در قطعه طولانیترى که فروید از نقاش ایتالیایى نقل مىکند، لئوناردو علناً دست اندر کار دفاع از خود در برابر یک اتهام است ــ و شاید هم فروید این عمل را بدو نسبت مىدهد ــ و اتهام این است که اتخاذ نگرش علمى نسبت به آثار خلاقه موجد سردى و بىاعتنایى یا بىدینى است. حال اگر براساس تفسیر فوق، نگرش لئوناردو از دیدگاه فروید سزاوار چنین ایراداتى است، بایسته است که آنها را در کنار نگرشِ خودِ فروید به هنر، چنانچه توصیفش رفت، قرار دهیم و از خود بپرسیم که چرا ایرادات مذکور در مورد خود این نگرش صدق نمىکند.
حال با جهشى کوتاه به سوى مطالب بعدى مىتوانیم به دومین مورد از پرسشهاى فوق بپردازیم و بگوییم که فروید گاه در مجموعهاى متنوع از پدیدههاى روانى الگوهاى مناسبى براى تفسیر هنر مىیابد: او در تقلاى تبیین هنر، آن را گاه با این پدیده روانى و گاه با پدیده روانىِ دیگرى همگون مىکند تا چارچوب توضیحىِ کلىِ خاصِ آن را، که پیشاپیش ترسیم کرده بود، درک کند. غناى زیباشناسىِ فروید در همپوشانىِ این اشارات و پیشنهادهاى متنوع خفته است؛ اگرچه، آنگونه که بعدتر خواهیم دید، اینکه چگونه این اشارات حقیقتاً با یکدیگر جفت و جور مىشوند، خود، مقولهاى دیگر است که فروید خودش به اجمال به کارش بست.
معالوصف، پیش از آن که هر کدام از پرسشهاى برخاسته از مقاله میکلآنژ به جواب برسد، پرسش سومى وجود دارد که توجه و دقتمان را مىطلبد؛ و آن پرسش از چیستىِ متونى است که به آنها رجوع مىکنیم، و اینکه براى ارزیابىِ مفروض از دیدگاههاى فروید [چه انتظاراتى باید از آنها داشته باشیم و] چه سنجش نسبىاى باید از آنها به عمل آوریم. گذشته از آن که واضح است جواب بدین سوءال اهمیت دارد، پرسش مذکور واجد بهرهاى اضافى است، که اگر اول از همه بدان بپردازیم زودتر به نتیجه مطلوب مىرسیم. نگاهى ساده و سریع به نوشتههاى فروید در بابِ هنر و حجمِ نسبىِ آنها به ما نشان مىدهد که علایقِ مرکزىِ فروید در کجاهاست؛ این عمل مىتواند نوع یا انواع فهمى که او مىجست و اهمیت و دلالتى را که بدانها نسبت مىداد نشانمان دهد. عمل مذکور مىتواند ما را از برخى اشتباهات بازدارد.
اولین موردى که در نوشتههاى فروید درباره هنر دیده مىشود آن است که شمارى از آنها صرفاً به گونهاى حاشیهاى به هنر مىپردازند. از زندگینامه نوشته ارنست جونز معلوم مىشود که فروید، با آن که فاقد حس تکبر بود، خودش را یکى از بزرگان و از جرگه مشاهیر نوع بشر به حساب مىآورد، آن هم به شیوهاى که شاید در حال محو شدن باشد؛ به این دلیل کاملاً طبیعى است که اندیشههایش را غالباً به چهرههاى بزرگ گذشته معطوف کند، و اینکه [تلاش براى] فهمِ اَعمال و آثارِ (working) درونى نبوغِ آنان یکى از بلندپروازیهاى مترتب فروید باشد. شاید به ذهنمان برسد که نوشته فروید در مورد لئوناردو همان حال و هوایى را داشته باشد که بعدها، در یکى از لحظات تاریک تمدن اروپا، در نامهاى به اینشتین چنین نوشت: [این نامه [ارتباط آگاهانه و وجدانىِ یکى از انسانهاى بزرگ با دیگرى است.
از این رو، ادعاى من آن است که مقاله مذکور در باب لئوناردو ــ چنانکه مىتوان این ادعا را در مورد مقاله فروید درباره داستایفسکى نیز اظهار کرد ــ اساساً مطالعهاى در زندگینامه روانکاوانه باشد؛ و ارتباط با هنر تقریباً به این واقعیت یا فاکت خلاصه شود که موضوع (subject) زندگینامه یکى از بزرگترین، و در عین حال عجیبترین، هنرمندان تاریخ باشد. بنابراین اگر به متن مقاله رجوع کنیم و از پیوندهاى سرراست با نظریه روانکاوى، که به صورت معترضه در آن گنجانده شده، بىاطلاع باشیم، باز هم خواهیم دید که مطالعه مذکور به دو بخش تقسیمپذیر است.
اول از همه، بازسازى کودکى لئوناردو است که باید گفت مدارک و اسناد براى چنین کارى اندکاند؛ و بعد تاریخ دوران بزرگسالى لئوناردو قرار دارد، که البته به قدر کفایت مستند است، لیکن آنچه بدین شیوه به گونهاى سنجیده توسط فروید ارائه مىشود این است که دوران مورد نظر را مىتوان با وقایع قبل از آن مرتبط کرد. به عبارت دیگر، این مقاله، در کلیت خویش، تقلایى است براى نشان دادن ــ البته نه براى اثبات، بلکه نظیر تاریخنگاریهاى موردىِ امور کلینیکى، براى نشان دادنِ وابستگى گرایشها و ظرفیتهاى بزرگسالى به دوران و امور کودکى، علىالخصوص امور جنسى دوران کودکى.
به طور ویژهتر، وابستگى تجربه متأخر به متقدم، در چارچوب نقاط تثبیت روانى و واپسَرَویهاى موفقیتآمیز کشف رمز مىشود. دو نقطه تثبیت به لئوناردو نسبت داده مىشود. تثبیت اولى یا متقدم در سالهایى محقق شد که در خانه مادرى گذشت، یعنى در زمانى که لئوناردو به عنوان کودکى نامشروع عشق تمام و کامل مادرش را تجربه مىکرد، به سوى نوعى بلوغ زودرس (precocity) جنسى کشیده شد، بلوغى که در آن کنجکاوى جنسىِ شدید و عنصرى از دیگرآزارى اَشکال بروز یافتهاند. معالوصف، سرانجام، پیوند عوامل درونى و بیرونى ــ افراط در عشق پسرانه لئوناردو به مادرش، و پذیرشش در خانواده اشرافیترِ پدر و نامادرى در پنجمین سال زندگىاش ــ سببساز موجى از سرکوب شد که در آن شهوانیت سعادتمندانه طفولیت خاموش گردید. او بر این وضعیت غلبه کرد و با این حال احساساتش نسبت به مادر را حفظ کرد، آن هم ابتدا با همسان ساختن خویش با مادرش و بعد جستجوى ابژههاى جنسى، آن هم نه در زنان دیگر، بلکه در پسربچههایى که شباهتى با خودِ او داشتند. اینک با دومین نقطه تثبیت روانى لئوناردو رو به رویم، تثبیت او در همجنسگرایى آرمانىشده؛ آرمانىشده از آن لحاظ که او صرفاً به پسربچهها عشق مىورزد چونان که مادرش بدو عشق مىورزید؛ این عمل به شیوهاى والایششده (sublimated) رخ مىدهد.
فروید در تقابل با پیشزمینه کودکىِ لئوناردو است که مراحل موفقیتآمیز دوران بزرگسالى لئوناردو را بازخوانى و تفسیر مىکند. اول، مرحلهاى قرار داشت که در آن لئوناردو بدون ممنوعیت عمل مىکرد. سپس، به تدریج قدرت تصمیمگیرىاش افول کرد، و خلاقیتش به دلیل یورشهاى افراطى و گسترنده کنجکاوى به ضعف گرایید. آخر، مرحلهاى بود که در آن استعدادهاى لئوناردو در مجموعهاى از آثار هنرى ظاهر شدند، آثارى که به حق، به خاطر کیفیت معمایىشان مشهور شدهاند. فروید پس از برشمردن این دو مرحله آخر تا بدانجا پیش مىرود که با واپَسرَویهاى موفقیتآمیز مرتبط شود، آن هم به شیوهاى که از زمان ارائه سه مقاله در باب نظریه جنسیت متداول شده است. اول واپَسرَوىاى به سمت نوعى همجنسگرایى قوى ولى شدیداً سرکوبشده وجود دارد، واپَسرَوىاى که در آن بخشِ اعظمِ نیروى شهوى یا لیبیدو، درحالىکه از کورهراههاى مستقر در مرحله متقدم بهـرهمند مىشود، در تعقیب آگاهى، برونشُوى مىیابد ــ اگرچه، آنطور که مشاهده کردهاید، به بهاى سنگینى در سلوک عمومى زندگى ختم مىشود. به هر حال، با نوعى واپسروى به متقدمترین مورد تعلقخاطر، بر این لیبیدو غلبه مىشود. اینک لئوناردو، در 50 سالگى، چه از طریق برخى دگرگونیهاى درونى انرژى چه به وسیله تصادفى شاد ــ فروید پیوندى را با مدل (sitter) نقاشى مونالیزا پیشنهاد مىکند ــ به لذت بردن از عشق مادرش بازمىگردد آن هم به شیوهاى که آزادسازى تازهاى از خلاقیت را امکان مىدهد.
اینک فروید در پیوند با این تقلا براى تفسیر زندگى بزرگسالى لئوناردو در پرتو الگوهاى خاص کودکى است که به آثار خاصى از لئوناردو جذب مىشود، آثارى که تماماً از مرحله آخر زندگىاش بیرون کشیده شدهاند: مونالیزا، نسخههاى پاریس و لندن، مریم مقدس و کودک به همراه سِنْت آن، و نقاشیهاى متأخر هیکلهاى دو جنسیتى. اگر قسمت روشنگر مقاله فروید (یعنى بخش چهارم) را با دقت بخوانیم، مىفهمیم که روال کار فروید چیست. او، به همان صورتِ پیشگفته گواه و دلیل فراهمشده توسط تصاویر را به کار مىگیرد تا پیوندى را مستحکم کند که مابین مرحله متأخر خلاقیت لئوناردو و «عقده» خاص مربوط به دوران کودکىاش مسلّم فرض کرده است. اما باید در خاطر داشت که فروید گواه تصاویر را براى تثبیت عقده ناشى از دوران کودکى به کار نمىبرد ــ عقدهاى که مبتنى بر منابع ثانویه و به اصطلاح «خاطره مربوط به کودکى» است، یعنى همان امرى که این مقاله عنوانش را از آن برگرفته است. فروید شاهد فوق را براى ایجاد پیوندى مابین این عقده و چیزى دیگر به کار مىگیرد. لیکن، حق داریم بپرسیم: به چه شیوهاى، تصاویرى که فروید بدان اشاره مىکند شاهد دلیلى فراهم مىآورند؟ پاسخ آن است که گواهىاى که این تصاویر فراهم مىآورند ناشى از سیماهاى درونى خاص به اضافه سلسلهاى از ارتباطات واضح یا ظاهراً واضح با این سیماهاست. از همین رو، فروید در تصویر واقع در موزه لوور لبخندِ سنت آن را به چهره ملاطفتآمیز مادر لئوناردو ارتباط مىدهد؛ شباهتِ سنّىِ مابین سنت آن و باکره مقدس (virgin) را به رقابت مابین مادر لئوناردو و نامادرىاش مرتبط مىکند؛ و شکل هرمگونهاى را که در آن، این دو چهره محصور شدهاند، به تقلایى ربط مىدهد که بر لئوناردو براى آشتى دادن «دو مادرِ دوران کودکىاش» اِعمال مىشد.
امیدوارم گفتههایم براى نشان دادن این موضوع تکافو کند که چقدر گمراهکننده خواهد بود اگر، همچون بعضیها، بگوییم که فروید در مقاله لئوناردو انگارهاى را براى تبیین هنر وضع مىکند که مبتنى بر الگوى تفسیر روءیاست. درست است که با لحاظ کردن بعضى ملاحظات خاص، فروید طى این مطالعه با شمارى از آثار هنرى دقیقاً به شیوهاى برخورد مىکند که انگار روءیا هستند، و این ملاحظات تعدیلکننده عبارتاند از اینکه تداعى معانىاى که فروید در اینجا پیش مىکشد چندان هم آزاد نیستند و زنجیره این تداعیها به یک عقده از پیش تثبیتشده ختم مىشوند. لیکن موردى هم وجود ندارد که به ذهنمان برساند فروید فکر مىکرد اگر قرار باشد آثار هنرى به عنوانِ آثار هنرى تشریح شوند، شیوه او شیوه مناسبِ برخورد با آنها باشد. کل آنچه با آسودگى و اطمینانخاطر مىتوان نتیجه گرفت آن است که او مىاندیشید اگر بنا بر آن باشد که آثار هنرى به منزله شواهدى زندگینامهاى به کار گرفته شود، شیوه مذکور شیوه درخورى است. در واقع، شواهدى دال بر این واقعیت وجود دارد که فروید به مقاله لئوناردو اساساً به عنوان [تحقیقى] زندگینامهاى مىنگریست. این نظر با نحوه استقبال از مقاله به هنگام قرائت آن براى انجمن روانکاوى وین (چند ماه پیش از انتشارش) مسلّماً همخوان است ــ استقبالى که خود مقاله قاعدتاً بدان دامن مىزد. از صورتجلسات برمىآید که در این مباحثه تنها ویکتور تاوسک بود که به این مقاله به عنوان هم «نقدى عالى از هنر» و هم قطعهاى روانکاوانه اشاره کرد، و البته اظهارنظر او نادیده گرفته شد. در ضمن، هم در طرح اصلى و هم در شکل نهایىِ مقاله، خصلتى که فروید در آثار لئوناردو بیش از همه بر آن تأکید مىکند، مسلّماً خصلتى زیباشناختى نیست: این خصلت که آثار مذکور عمدتاً ناتمام رها شدهاند. و، سرآخر، موضوعى که حتماً واجد اهمیت زیادى است آن که فروید در آثارِ مرحله آخر [زندگى لئوناردو] براى مشخص کردن هرگونه مختصات مبتنى بر این واقعیت تقلایى نشان نمىدهد. این واقعیت که اگرچه این مرحله به شدّت نشاندهنده نوعى واپَسرَوى است، معالوصف، واپَسرَوىِ این دوره بود که آزادسازىِ تازهاى از خلاقیت را قادر ساخت.
اینک اگر از مقاله لئوناردو به نوشته مطرحشده در ابتداى مقاله، یعنى به جستار در باب موساى میکلآنژ بازگردیم، متوجه خواهیم شد که با اقدام و برخوردى کاملاً متفاوت سروکار داریم. در واقع، اگر هر دوى این مقالات را (به طور کلى) در چارچوبِ مفهوم بیان مطالعه کنیم، چنین به نظر مىرسد که گویا این دو مقاله، هر یک دو انتهاى طیفِ این مفهوم را مشخص مىکنند، طیفى که این اصطلاح در زیباشناسىِ اروپایى اشغال کرده است. درحالىکه مقاله لئوناردو خودش را با مفهوم بیان در معناى مدرن آن درگیر مىسازد ــ یعنى با آنچه هنرمند در آثارش بیان مىکند، یا به عبارت دیگر، با نحوه بیان لئوناردو سروکار دارد ــ مقاله میکلآنژ با مفهوم بیان در معناى کلاسیک آن درگیر است، یعنى با آنچه توسط موضوع (subject) اثر، یا نحوه بیانِ [حالات] موسى، بیان مىشود (البته، این تفکیک بیش از حد ساده شده است، و درخور تذکر است که نوعى نظریه پیوسته بیان در زیباشناسى اروپایى وجود دارد).
بیایید براى یک لحظه به مسألهاى بنگریم که مجسمه عظیم میکلآنژ پیش روى ناظرى قرار مىدهد که از دیدگاه قیافهشناختى بدان مىنگرد. شاید بتوانیم این موضوع را در تمایز به کار گرفته شده توسط فروید بیان کنیم ــ و البته، مقصود ما به نحوى نزدیک شدن به مسأله تا بدان حد است که فروید در سر داشت ــ یعنى ابتدائاً بپرسیم که آیا مقاله موسى مطالعه شخصیت است یا مطالعه کنش؟ همان منتقدانى که به تفسیر دومى تمایل دارند، بر خشم موسى تأکید کرده و مدعى شدهاند که این هیکل نشسته درباره به حرکت درآمدن موسى و فرو نشاندن غضبش بر قوم بىایمان بنىاسرائیل است. فروید استدلال مىکند که خشمِ موسى مشهود است، لیکن حرکت مذکور در مجسمه نمایان نیست، علاوه بر آن با طرح ترکیبىِ مقبرهاى، که بدان منظور ساخته شده، در تناقض خواهد بود. آن منتقدانى که به تفسیر اول از مجسمه متمایلاند ــ یعنى تفسیر آن به منزله مطالعهاى در شخصیت ــ بر اشتیاق، مقاومت و نیروى مضمر در تمثال ساخته دستِ میکلآنژ تأکید کردهاند. چنین تفسیرى ممکن است ناموجه نباشد، لیکن از نظر فروید بسیارى از جزئیات مجسمه را از دست مىنهد و به گونهاى نارسا امر درونى و امر بیرونى را به یکدیگر مرتبط مىکند. تفسیر فروید این است که ما نباید تمثال موسى را به عنوانِ وجودى در نظر بگیریم که خشمش را بیرون مىریزد، بلکه باید آن را وجودى در نظر آوریم که دارد جنبش خشم را مهار مىکند. در ضمن مىتوانیم با توجه به این تفسیر به عنوان مطالعهاى درباره کنشى سرکوبشده بنگریم؛ به بیان بهتر به عنوان مهار نفس (self-mastery)، و تفسیر مذکور را مطالعهاى در شخصیت در نظر بگیریم و در عین حال از هرگونه مغایرت با علائم ترکیبى [در اجزاى مجسمه] پرهیز کنیم.
ارنست گومبریچ درباره این مقاله چنین نوشته است: «در اینجا، کاملاً به سنت درک هنرىِ قرن هجدهم بازمىگردیم»، و این سنت بعضاً با ارجاع به دلمشغولىاش به «محتواى معنوىِ» (spiritual content) اثر هنرى توصیف شده است. محافظهکارىِ مشهودِ روش فروید در مقاله میکلآنژ، تا حد زیادى، توجیهگر قضاوت گومبریچ است، ولى با این حال به نظر من، اگر با دقت به متن فروید نظرى بیفکنیم درمىیابیم که تناقضاتِ پراکنده چندى وجود دارند که به ما هشدار مىدهند که مقاله مذکور را نباید بیش از حد تعینپذیر و قطعى در نظر گرفت.
فروید در مقاله میکلآنژ ستایش شدیدش را به نوشتههاى انتقادى مورخى هنرى نثار مىکند، مورخى که اولینبار تحت نامِ ایوان لرمولیف شناخته بودش، و همینجا باید متذکر شد که این ستایش، موردى بیش از علاقهاى محدود و گذراست. فروید بعداً کشف کرد که این نامِ مستعار، هویت جیووانى مورلّىِ بزرگ، یعنى بنیانگذار خبرگىِ علمى، را پنهان مىکرد. در آن زمان مورلى بود که بیش از هر کس دیگر مایه بدنامىِ مقوله «محتواى معنوى» در هنر را فراهم آورد. باید اذعان کرد آنچه اساساً مورلى بدان اعتراض داشت محتواى معنوى به منزله محک ارزش یا تفسیر نبود، بلکه بهکارگیرىِ آن را براى تعیین اصل بودن تابلویى خاص زیر سوءال مىبُرد، و از این رو محق بود که روش بدیل خاص خود را طرح بریزد، روشى که مبتنى بر استخراج سیاههاى از فرمها براى هر نقاش بود، سیاههاى که نشان مىداد نقاش چگونه شَست، لاله گوش، کف پا، ناخن انگشت و جزئیاتِ ریزى از این قبیل را ترسیم مىکند و سپس، طبق این روش، هر اثر شناختهشده یا منسوب به نقاش را، عنوان به عنوان، با سیاهه همان شخص تطبیق مىداد. روش مورلى در تعیین موءلف یا اصل بودن اثر به کار مىآمد؛ حال آن که ایده قدیمىِ محتواى معنوى از این منظر مورد انتقاد بود که نمىتوانست به کشف چنین موضوعى امید ببندد.
بنابراین، ملاحظهاى ارزشمند است که مورلى دقیقاً به خاطر روشش، با تمامىِ مواردى از آن که درگیر الغاى ارزشهاى زیباشناختىِ سنتى است، باز هم به شدت مورد ستایش فروید قرار مىگیرد، در ضمن، تحسین فروید منحصر به کلیات نمىشود؛ گویا فروید در پیگیرىِ قیافهشناسى روشى را به کار بست که به نحوى بارز شبیه روشى است که مورلى براى حل مسائلِ مربوط به خبرگى بسط داد. لیکن پرسشى بس جذاب و کاملاً بىپاسخ سر برمىآورد که آیا احتمالاً یکى از عوامل تعیینکننده بىامضا بودن مقاله میکلآنژ، نوعى رقابت ناخودآگاه با مورلى نبوده است؟ به هر حال توجه خودآگاه فروید به جزئیات، به ابعاد و به جزئیاتِ کالبدشناختىِ [مجسمه] این موضوع را پیش مىکشد که، حتى اگر اهداف انتقادى فروید محافظهکارانه بودند، روشهایى که براى رسیدن به آنها تدارک مىدید چندان محدود و مقید نبودند. این نکتهاى است که شاید دوباره به آن بازگردیم. و، سر آخر آن که باید اظهار داشت که فروید، هم در ابتدا و هم در انتهاى مقالهاش، تقلا مىکند که قیافهشناسىِ موسى را با نیت میکلآنژ مرتبط کند، هرچند دقیقاً چگونگى این امر را نشان نمىدهد.
اینک قصد دارم به سومین و تنها مقاله بسطیافته دیگرى بپردازم که فروید در باب هنر یا هنرمندى نوشته است (من مقاله داستایفسکى را کنار مىگذارم، چرا که، اگرچه تقریباً حجمى برابر مقاله موسى دارد، درباره موضوع ظاهرىاش حرف چندانى ندارد). در تابستان 1906، یونگ، که تا بدانوقت فروید را ندیده بود، توجه فروید را به داستانى با عنوان گرادیوا (Gradiva) از ویلهلم ینسن Jensen) (Wilhelm (1911-1837)، رمان و نمایشنامهنویس آلمانى، جلب کرد. اگرچه فروید اثر مذکور را «فاقد هرگونه شایستگى خاصِ فىنفسه» خواند، که به نظر مىرسد قضاوتى منصفانه است، لیکن در آن زمان این اثر به گونهاى مشهود فروید را برانگیخت و در مِه سال بعد، اثر مذکور موضوع مقاله «توهمات و روءیاها در اثر گرادیوا نوشته ینسن» شد. متأسفانه در ویرایش معیار آثار فروید [به زبان انگلیسى]، به ترجمه و چاپ خودِ داستان ینسن در کنار متن فروید توجهى نشده است. [از این رو [خوانندهاى که به چکیده [ارائهشده توسط] فروید اتکا مىکند، بعید است که به تمامى، زبردستى و ظرافتى را درک کند که فروید در تفسیر متن به کار بسته است. در مجاورت چکیده متن و تفسیر آن است که ممکن است این تفسیر را مسلّم فرض بگیریم.
گرادیوا اثر ینسن عنوان فرعى «شورى در پومپئى» (A Pompeian Fancy) را دارد و قصه باستانشناس آلمانىِ جوانى را مىگوید با نام نوربرت هانولد، که به شدّت از دنیا کناره گرفته و تنها پیوندش با جهان یک لوح رومى کوچک است از دخترى که دارد با گامهایى باوقار و متشخص راه مىرود، که این لوح را اولینبار در موزه آثارِ باستانىِ رُم دیده بود و بدلش (cast) را از آنجا خریده بود. او دختر را گرادیوا مىنامد، و درباره او خیالپردازىاش را پَر و بال مىدهد مبنى بر آن که دختر اهل پمپئى است، و، پس از هفتهها تحقیق کاملاً عبث درباره طرز راه رفتن او و تشخص گامهایش، یا برعکس، رهسپار ایتالیا مىشود؛ درحالىکه عمیقاً تحتتأثیر روءیایى است که در آن نابودى گرادیوا را در زلزله پمپئى تماشا مىکند. زندگىاش در سفر به جنوب تحملناپذیر مىشود، آن هم به خاطر ماهعسل بىپایان زوجهاى آلمانى و همچنین به خاطر وجود مگسها. ممکن است به این دریافت برسیم که او از آشفتگى عشق و زندگى، هر دو، بیزار است. ناگزیر به پمپئى کشیده مىشود و ظهرِ روزِ بعد، درحالىکه وارد خانهاى مىشود که در خیال به گرادیوا نسبت داده، همزادِ دخترى را مىبیند که در لوح محبوبش ترسیم شده است. آیا باید بپذیریم که این همزاد توهم بوده است یا شبح؟ در واقع هیچکدام؛ همانطور که نوربرت هانولد مجبور است تصدیق کند که او فردى زنده است، اگرچه دختر به اعتقاد او تن مىدهد که آنها همدیگر را در زندگىاى دیگر مىشناختهاند و اینکه دختر مدتها پیش مُرده است. دیدار دیگرى رخ مىدهد، و دو روءیاى دیگر نیز ظاهر مىشوند، و تمام مدت این فشار بر هانولد اِعمال مىشود که تصدیق کند خیالپردازىاش تا چه حد با واقعیت جور درمىآید. عاقبت، مکاشفهاى رخ مىدهد، آن هم در زمانى که دیگر هانولد براى [کشف] حقیقت پخته شده است. دختر دوست دوران کودکىِ اوست، همان که همیشه عاشقِ هانولد بوده است. هانولد، برعکس، همیشه عشقِ خویش را به او سرکوب کرده، تنها اجازه داده بود که این عشق در پیوندش با آن لوح نمود پیدا کند، لوحى که اکنون، با تمامىِ جنبههاى گرانبهاى بسیارش، که باستانشناس آلمانى برخى از آنها را در لوح برآورد کرده بود، [باید اذعان مىکرد که] علل کششِ اولیهاش به آن، دقیقاً بازتابنده دختر بود. حتى نامى که به آن داده بود، یعنى «گرادیوا»، خود، تغییر و ترجمهاى از نامِ دختر، برت گنگ (Bertgang) بود. در آخرِ داستان، توهمات هانولد به پایان رسیده است، و او توانِ آن را مىیابد که بر جنسیت سرکوبشدهاش غلبه کند، و دختر به جایگاهِ سابقش بازگشته است: «دوست دوران کودکى، که از میان خرابهها بیرون کشیده شده بود» ــ و این همان تصویرى است که به گونهاى روشن، جذبهاى تمامناشدنى براى فروید داشت، فرویدى که مرتباً از این تصویر سود مىجست، آن هم هر زمان که قیاس موردعلاقهاش مابین روشهاى روانکاوى و روشهاى باستانشناسى را طول و تفصیل مىداد.
طبیعى است که مقاله «توهمات و روءیاها» را در همان خط و خطوطِ تحقیقى فرض کنیم که مقاله متأخرِ میکلآنژ قرار دارد، لیکن از یک جنبه فراتر از آن است. هر دو مقاله، مطالعهاى در شخصیت یا حالت یا ذهن سوژه (موضوعى) است که در اثر هنرى حضور دارد، ولى در مقاله ینسن، تحقیق مورد نظر با امرى پى گرفته مىشود که واجد درجهاى بالا از نگرش غیرمجازى (literalness) است. مقاله اینگونه آغاز مىشود: «گروهى از مردم این حکم را امرى مسلّم مىپندارند که معماهاى اساسىِ روءیاپردازى به واسطه تقلاهاى موءلف اثر حاضر [یعنى خودِ فروید] حل شده است، اما روزى پرسشى کنجکاویشان را برمىانگیزد، پرسشِ طبقهبندىِ روءیاهایى که هرگز دیده نشدهاند ــ یعنى روءیاهایى که نویسندگان خیالپرداز مىآفرینند و در طول قصه به شخصیتهاى مصنوع نسبت مىدهند. » سپس فروید به تفصیل با چنین پرسشى دست و پنجه نرم مىکند، و چنان تفصیل مطولى از دو روءیاى هانولد به دست مىدهد که خواننده هنگام رسیدن به جمله پایانىِ مقاله ممکن است احساس کند که مىشد به طریق مفیدترى نتیجه را حاصل کرد. فروید مىنویسد: «لیکن باید همینجا توقف کرد یا شاید بهتر است واقعاً فراموش کرد که هانولد و گرادیوا صرفاً مخلوقات ذهن یک نویسندهاند. »
اما واکنش مذکور بر مبناى نقش خواننده شایسته نخواهد بود. این موضوع درباره این احساس نیز صادق است که در اینجا فروید به دلیل استفاده نادرستش از تکنیک تفسیر روءیایش مقصر است، چرا که به خطا شخصیتهاى داستانى را با شخصیتهاى واقعى همانند مىسازد. اما [چنین برداشتى نادرست است]، زیرا این واقعیت مهم و در واقع شگفتانگیز را نادیده مىگیرد که روءیاهاى هانولد را مىتوان تفسیر کرد، و همین دلیلى کافى براى چنین عملى است. البته درست است که این واقعیت کاملاً تصادفى است، و از این رو دلیلى جامع براى به کار بستن آن وجود ندارد؛ معالوصف، اوضاع چنین است. شاید نکته جامع با مقایسه تفسیر روءیا در مقاله ینسن با آن بخشى از مقاله لئوناردو به دست مىآید که، همانگونه که ملاحظه کردیم، فروید به تفسیر برخى از آثار متأخر این نقاش، تقریباً بر مبناى قیاس با روءیا، مىپردازد. اینک، شاید بتوان مقاله اول را مورد بحث قرار داد و به گونهاى منفى با مقاله دوم مقایسهاش کرد. هر کس که ایدههاى اصلى نظریه فرویدى را پذیرفته باشد، موافقت خواهد کرد که در اساس شیوهاى براى بیرون کشیدن محتواى نهانى آثار لئوناردو وجود دارد. براى چنین فردى دو پرسش هنوز حل نشده سر برمىآورد که آیا اسناد و مدارک این امکان را مىدهند که [این افشاى محتواى نهانى] در عمل صورت بگیرد، و اگر چنین امرى ممکن است، آیا فروید در انجام آن موفق شده است. معهذا، هیچگونه تضمین مشابهى وجود ندارد که بیرون کشیدن محتواى [نهان] روءیاهاى هانولد ممکن است، چرا که روءیاهاى هانولد روءیاهاى واقعى و بالفعل نیستند. این استدلال کاملاً پذیرفتنى است، بدان شرط که آنچه بدان اشاره مىکند آن باشد که براى رمزگشایى روءیاهاى هانولد ضرورت صریحى وجود ندارد. ولى کشف فروید آن است که چنین ضرورتى وجود دارد، و این کشف صرفاً پیشفرضى نیست که تفاسیر متنوع روءیاها در مقاله ینسن بر آن مبتنى باشند، و لیکن در عین حال جالبترین خصیصه مقاله مذکور نیز همین است.
هنگامى که این نکته پذیرفته شود، آنگاه تقلاى فروید براى رمزگشایى از توهمات و روءیاهاى نوربرت هانولد، صرفاً امرى برخاسته از سردرگمى میان قصه و واقعیت نخواهد بود، و مىتوان آن را به عنوان مساعدتى صادقانه به نقدِ [ادبى] دانست؛ چرا که این کوششها نشانگر مراحلىاند که به واسطه آنها اعتقادات و آرزوهاى هانولد، به گونهاى صریح بر نوع خاصى از خوانندگان، و به گونهاى تلویحى بر دیگران آشکار مىشوند. از این منظر، نوشته فروید صراحتاً به خصلت زیباشناختىِ داستان گرادیوا اشاره مىکند. و اینک مىتوان نکتهاى مشابه را درباره تحقیقات قیافهشناختى فروید در مجسمه موساى میکلآنژ بیان کرد. فروید در مطالعه مذکور صرفاً عمیقترین لایههاى ذهنى تمثالى خاص را افشا نمىکند، بلکه نشان مىدهد که این لایهها، علىالخصوص عمیقترینشان، به چه صورت در مجسمهاى واحد آشکار مىشوند. و شاید در اینجا شاهد شیوهاى باشیم که در آن فروید، حداقل در نوع تأکیدش، از درک [هنرى] قرن نوزدهم فاصله مىگیرد؛ زیرا فروید، دستکم، به شیوه تجلىِ محتواى معنوى اثرى هنرى همانقدر علاقه نشان مىدهد که به خودِ این محتواى معنوى. و هنگامى که به شیوههاى «جزئى» اى توجه کنیم که در آنها فروید مىاندیشید که محتواى عمیق به محتملترین صورت خود را بروز مىدهد، آنگاه فاصلهاش از درک هنرى مذکور علناً زیاد مىشود.
باید لحظهاى بر آن آثارِ هنرى تأمل کنیم که در آنها کشف و شهودِ شخصیت، خصلتِ زیباشناختىِ مهمى است ــ منظور مکاشفه شخصیت، یعنى مکاشفه سوژه اثر است و نه مکاشفه هنرمند. به هر تقدیر، باید عنصرى در اثر هنرى وجود داشته باشد که شتابِ مکاشفه را کاهش داده، یا کنترل کند. آیا فروید در بابِ این عامل کنترلکننده دیگر ــ و رابطه مابینِ این دو ــ چیزى مىگوید؟ در داستان گرادیوا تشخیص عاملِ کنترلکننده دشوار نیست؛ این عامل رشدِ خودآگاهىِ نوربرت هانولد، یا به قول فروید «شفا» ى اوست، شفایى که از یک طرف فرایندى درونى است و از طرف دیگر به میانجیگرىِ گرادیوا به سرانجام مىرسد. فروید به دلیلِ این مصالحه هنرىِ ویژه دلبسته اثر بود؛ این اثر واجد نوعى تأثر طبیعى است، و در عین حال قرابتى آشکار را با درمانِ روانکاوانه به نمایش مىگذارد. هنگامىکه فروید درباره عبارات مبهمى اظهارنظر مىکند که گرادیوا مشحون از آنهاست، به هر حال، به طور ضمنى مشاهدات جذابى را مطرح مىکند، آن هم درباره روابط مابینِ دو عامل فوق، یا به زبان دیگر اینکه موءلفِ داناى کل تا چه حد سزاوارِ فراتر رفتن از شخصیتهاى سردرگم یا ناخودآگاه خویش است. براى نمونه، وقتى هانولد اولینبار، علىالظاهر، شبح بازگشته از پمپئى را ملاقات مىکند، در جواب اولین گفته دختر مىگوید: «مىدانستم صدایت شبیه اوست. » نظر فروید آن است که استفاده موءلف از ابهام و دوپهلویى براى آشکار ساختنِ شخصیتِ قهرمانِ داستان پیش از فرایندِ معرفتِ نفس، تا بدانجا موجه است که افشاى مبهمِ صورتگرفته با بخشِ سرکوبشدهاى از معرفت نفس متناظر باشد.
معالوصف، فروید هیچگونه تمایلى به تحمیل طرح مکاشفه کنترلشده توسط آهنگِ معرفت نفس بر کل هنر را ندارد، یعنى همان طرحى که قرار است به هنر معنا ببخشد. احتمالاً جالبترین بخش نوشتههاى فروید در بابِ هنر، چند صفحهاى است که عنوان «شخصیتهاى جامعهستیز تئاتر» را دارد و در سال 1905 یا 1906 نوشته شده، لیکن فقط پس از مرگش منتشر گردید. فروید در این نوشته، از آنگونه آثار هنرى مىنویسد که در آنها کنش یا منازعه، جریان جانشین را فراهم مىآورد.
مسأله روشنگرى که فروید در این مقاله کوتاه با آن سروکار دارد آن است که فهمِ ما از آنچه بر ما آشکار مىشود، چهقدر صریح و واضح است؟ نظرگاه فروید آن است که نیازى نیست فهمِ ما واضح باشد. در واقع، حتى در نمایشنامههاى به شدّت روانشناختى، نسلهاى متعدد مخاطبان این موضوع را دشوار مىیابند که بگویند دقیقاً چه فهمیدهاند. فروید به طرز دلنشینى مىنویسد: «گذشته از همه اینها، کشمکش موجود در نمایشنامه هملت عملاً مخفى مىماند، به طورى که باید سعى کنم به آن دست یابم و آشکارش کنم. » دیدگاه فروید عملاً از این هم فراتر مىرود. مسأله صرفاً آن نیست که ضرورتى ندارد درک ما صریح باشد بلکه در بسیارى موارد، وضوح و صراحت حاوىِ مخاطراتى هستند؛ چرا که وضوح ممکن است به مقاومت منجر شود، آن هم هنگامى که شخصیتِ [اثرِ هنرى] از رواننژندىاى رنج مىبرد که مخاطب نیز در آن سهیم است. از همین رو در اینجا شاهد خصلتى دیگر از امرى هستیم که جریانِ جانشین نامیدهایم ــ یعنى این امر با همان چیزى جور درمىآید که فروید «انحراف توجه» مىنامد؛ و یکى از راههاى موءثرى که اثر هنرى مىتواند چنان عملى را انجام دهد غرق ساختنِ مخاطب یا خواننده در گردابى از کنشهاست، گردابى که مخاطب از آن کسبِ هیجان مىکند در حالى که از خطر در امان است. عامل کمکى دیگر براى نائل آمدن به هدف مذکور لذتِ [نهفته] در بازى است، لذتى که توسط رسانه هنر ایجاد مىشود؛ عنصرِ «بازى آزاد» که به شدت در زیباشناسىِ ایدئالیستى بر آن تأکید شده بود.
و شاید بهتر باشد که در همین نقطه، براى لحظهاى به مقاله میکلآنژ نگاهى بیفکنیم؛ چرا که اکنون مىتوانیم دلیلِ این امر را دریابیم که چرا در اوضاع و احوال خاصى ممکن است که [موردِ] بیان از طریق ریزهکاریهاى جزئى و نکاتِ پیش پا افتاده، به شیوهاى نه فقط قابل قبول، بلکه بهتر آشکار شود. مورلى و فروید، هر دو، هرچند به دلایلى متفاوت، اهمیت و وزن زیادى براى این نکات جزئى قائلاند؛ زیرا همین امور پیش پا افتاده با سهولت بیشترى مىتوانند از خلالِ موانعِ توجهِ آگاه عبور کنند.
و اینک بار دیگر ضرورت دارد که نظرگاهمان را تغییر دهیم؛ چرا که انحراف توجه، همانگونه که انتظار داریم، گویا به امرى تعلق دارد که ممکن است «روابطِ عمومىِ» اثرِ هنرى خوانده شود. به عبارت دیگر، پندارى هدفِ این انحراف توجه، تضمین وجهه و قبول عام اثر یا، به شیوهاى منفىتر، پرهیز از اعتراض یا حتى پرهیز از سانسور باشد. معالوصف، اگر اکنون از نظرگاهِ هنرمند به فرایند مذکور نگاهى بیندازیم، شاید بتوانیم این موضوع را به عنوانِ مشارکت در شاخصه زیباشناختىِ اثر هنرى در نظر آوریم. اما اول از همه باید به نحوى تحلیلمان را گسترش دهیم. فروید در تاریخچه جنبش روانشناسى چنین نوشت: «اولین مثال از کاربرد وجه روانکاوانه یا تحلیلىِ این اندیشه در مسائل زیباشناسى، در کتاب من در باب لطیفهها آورده شد». اینک به این ایده نزدیک شدهایم که کتاب لطیفهها و روابطشان با ضمیر ناخودآگاه ممکن است در توضیح برخى مسائل به کار آید؛ ولى شاید اینطور استنباط شود که اعتبارِ این ابتکار عمل را صرفاً باید به خودِ فروید نسبت داد.
فروید براى لطیفه سه سطح را تشخیص داد، که هر کدام نشانگر مرحلهاى موفقتآمیز در توسعه لطیفه است. هر سه این سطوح، مبتنى بر زیرلایه (substrate) ابتدایىِ بازىاند، بازىاى که با اکتسابِ مهارتهاى دورانِ کودکى به راه مىافتد. شاید در بینِ مهارتها، خصوصاً بر مهارتِ کلامى انگشت بگذاریم. بازى موجدِ امرى است که فروید لذتِ کارکردى مىنامد، لذتى که ناشى از استفاده خود به خودى و غیر نیتمند است، و از این رو نمایشگر استادى و قابلیتى انسانى است. در پایینترین سطح ژست یا مزاح (Jest) قرار دارد که از دلِ این زیرلایه برمىخیزد، و موردى از بازى با کلمات یا مفاهیم است که فقط و فقط یک امتیاز به قضاوتِ انتقادى مىدهد: معنادار بودن. مزاح شیوهاى سرخوشانه از گفتنِ چیزى است، ولى این چیز ضرورى است که به علاقهاى درونى یا فطرى تعلق نداشته باشد. درحالىکه چیزِ گفته شده، به خودىِ خود مورد علاقه و توجه باشد، ما به سطحِ دوم مىرویم و با لطیفه مواجه مىشویم. از این رو فروید تأکید مىکند که لطیفه پیرامون فکرى بنا مىشود؛ هرچند این فکر هیچگونه مشارکتى در عمل لذت نداشته باشد، لذتى که علامت مشخصه لطیفه است. لذت ــ به هر تقدیر، در هر سطحى که با آن درگیر باشیم ــ کاملاً ناشى از عنصر بازى است، و فکر براى حیثیت بخشیدن به کل عملِ ابداع وجود دارد، حیثیتى که با ادعاى کاذبِ اعتبار براى لذت حاصل مىشود. و اینک به سطح سوم رهسپار مىشویم، یعنى به سمت لطیفه گزنده(tendentious joke) . اینک با لطیفه گزنده، کل تشکیلاتى که از نظر گذراندهایم ــ یعنى مزاح به همراهىِ اندیشهاى براى پشتیبانى آن ــ قابلیت خویش را به منظور حمایت کردن از نیتى سرکوبشده، چه جنسى چه پرخاشگرانه، به کار مىگیرد؛ نیتى که در طلبِ تخلیه شدن است. لیکن اگر مىخواهیم با این پدیده ناشى از عُقده درگیر شویم، باید نقشها را تمیز دهیم. مزاح و لطیفه غیرگزنده، هر دو، کنشهاى اجتماعىاند، لیکن سمتِ اجتماعیشان، نه برانگیزنده مسائل واقعى و نه واجد دلالت و اهمیت عظیمى است. لیکن در لطیفه گزنده، مسأله دلالت و اهمیت پیش مىآید. ببینیم این اتفاق چگونه رخ مىدهد. لطیفهگو، لطیفه را بدان منظور به کار مىبرد که توجهش را از کششى منحرف کند که در جستجوى بیان شدن است، و قرار است لطیفه از آن رو به چنین موفقیتى نائل مىآید که انرژىاى را تخلیه کند که این کشش مىتواند تأمین کند. لیکن، متأسفانه، کسى که لطیفه نمىتواند برایش چنین امکانى فراهم آورد، همان لطیفهگوست؛ و این امر تا حدى ناشى از این واقعیت است که لطیفهگو، لطیفهاى را مىسازد که از او در برابر دامن زدن [به کشش مذکور] محافظت کند، آن هم از طریق امکان بازىاى که لطیفه ارائه مىدهد. لطیفه فىنفسه ناکامل است، یا، سرراستتر آن که لطیفهگو نمىتواند به لطیفه خودش بخندد. از این رو، اگر لطیفه قرار است که نیت لطیفهگوى گزنده را تحقق بخشد، او نیازمند شنوندهاى است که به این لطیفه بخندد. البته واضح است که شنونده، بنا به نقشش، اگر خودش لطیفه را ساخته بود، هرگز نمىتوانست بدان بخندد. با این حال، شنونده نیز با خطرى، اگرچه به شکلى دیگر، روبهروست؛ چرا که خودِ گشودگى و صراحتِ دعوت به بازى ممکن است به سانسور دچار شود، مخصوصاً اگر لطیفه به شیوهاى بیش از حد وقیحانه بسط یابد. بنابراین، اگر حضور فکرى که براى انحراف توجه از بازى لازم است بدین مهم دست یابد، شنونده ممکن است به لطیفه بخندد، و خنده شنونده به نیت مخفىِ لطیفهگو میدان مىدهد. حال اگر لطیفه فهمیده نشده یا با تأیید و تحسین همراه نشود، لطیفهگو از پسِ آزاد ساختن کشش سرکوبشده برنمىآید، عملى که به گونهاى مخفى وعدهاش را [به خویش] داده بود.
اینکه تا چه حد تحلیل مذکور از لطیفه گزنده مىتواند بر هنر اِعمال شود نامشخص است و شاید انتظارى بیجا باشد که در جستجوى پاسخى کلى و عمومى برآییم. معالوصف گویا از دو منظر توازىاى وجود دارد که توجهبرانگیز است. در جایگاه اول، آنچه فروید «ناکاملىِ ریشهاىِ» لطیفه مىنامد، در اصطلاحات روانشناختى معادل امرى است که غالباً مشخصه نهادینه هنر خوانده مىشود، و همچنین دال بر آن دستگاه روانشناختى است که نهاد مذکور بر آن مبتنى است. هنر (در میان دیگر چیزها) همان امرى است که به عنوان هنر شناسایى و تصدیق مىشود، و گزارش فروید از لطیفه گزنده شاید این امکان را برایمان فراهم آورد که به برهانى اضافى برسیم مبنى بر آن که چرا باید هنر چنین باشد، و در عین حال برآورد جدیدى از اهمیت هنر در اختیارمان قرار دهد. دوم، توازىاى وجود دارد مابین عدم تعین شنونده لطیفه در بابِ منبع لذتش و انحراف توجهى که به مخاطب اثر هنرى منوط است. این تشابه شاید این موضوع را روشن سازد که چرا «انحراف توجه» باید جنبهاى زیباشناختى از اثر هنرى باشد، و نه صرفاً بهایى ارزان براى قبول عام.
از این دیدگاه مىتوان اظهار داشت که اکنون تا حدى در وضعیتى بهتر براى ملاحظه اولین پرسش از دو پرسشى قرار داریم که از نقلقولِ آغازینم پیش آمد. اگر به یاد داشته باشید، گفتم که این موضوع نامشخص است که تأکید فروید بر فهمِ [منبع لذت اثر هنرى] به عنوان پیششرطِ ارزیابىِ اثر صرفاً اقرارى شخصى بود، یا به موضعى نظرى اشاره داشت. اینک بدان حد به این موضوع پرداختهایم که ببینیم نقش فهم تا چه اندازه است، و اثر هنرى که بر ما تأثیر مىگذارد، تصدیقکننده آشفتگى یا دوسویگىاى است که این تأثیر بعضاً بر آن مبتنى است. یکى از مخاطرات نهفته در روانکاوى، و در عین حال یکى از آن مواردى که همیشه ضد آن چیزى است که نسبت بدان به ما هشدار مىدهد، آن است که در جریان تلاش براى روشن ساختن وضعیت ذهنیمان، ممکن است وضعیت ذهنى را روشنتر از آن چیزى که هست تصور کنیم.
در واقع، گویا «انحراف توجه» که لازمه [لذت] مخاطبِ اثرِ هنرى است کاملتر از طلب مشابهى باشد که براى شنونده لطیفه لازم است. مخاطب صرفاً محتواى آشکار اثر هنرى را براى منحرف کردنِ توجهش از عنصر بازى به کار نمىگیرد، بلکه شاید در ضمن مجبور باشد که از عنصر بازى سود جوید تا توجهش را از محتواى آزارندهتر و نهانیترِ اثرِ هنرى منحرف سازد. از این منظر، مخاطبِ اثرِ هنرى نقشهاى سازنده و شنونده لطیفه گزنده را در خویش تلفیق مىکند. فروید از نظریه سنتىاى کناره مىگیرد که «حیرتِ ذهنى» را جزء ضرورىِ نگرش زیباشناختى مىداند؛ او با این کار براى توصیفِ هنر و نگرشمان بر آن، شاید شیوهاى را تدارک دیده باشد که به گونهاى کاملتر و عمیقتر به نظرگاهِ عقلانىِ صادقانهاى دعوتمان مىکند.
و این موضوع ما را به پرسشى بزرگ رهنمون مىکند، به پرسشى که قسمت اعظمِ مقاله حاضر در اشاره بدان بوده است. شاید بتوان سوءال فوق را اینگونه مطرح کرد که آیا، بنا به نظر فروید، در اثرِ هنرى چیزى معادل قصد وجود دارد، همان قصدى که در بسیارى از پدیدههاى ذهنىِ مورد مطالعه فروید تجلى مىیابد یا مىکوشد تجلى یابد؟ [آیا] این پدیدهها که به طُرق گوناگون براى بررسىِ او در مورد هنر الگویى فراهم آوردند عبارتاند از: لطیفه گزنده، روءیا، علامت بیمارىِ رواننژندانه؟ پاسخِ فروید به این سوءال، منفى است. مسلّم است که هنرمند در اثرش خود را بیان مىکند ــ چه طور مىتواند چنین نکند ــ لیکن آنچه بیان مىکند، صراحت و سادگىِ آرزو یا کشش را ندارد.
فروید بر اثر دو ملاحظه نسبتاً ابتدایى، و با این حال مهم، به چنین موضعى رهنمون شد. اول از همه، اثر هنرى بىواسطگى یا صراحتِ لطیفه، لغزش کنشى یا روءیا را ندارد. اثر هنرى دست به دامانِ اُفتى در توجه یا آگاهى نمىشود تا محملى اتفاقى و ناگهانى براى امیال مدفون شده بیابد. به دلیل دلبستگىِ تامِ فروید به سنتِ رومانتیسم اروپاى مرکزى، [در نهایت] اثر هنرى براى او همان چیزى است که از لحاظ تاریخى همیشه همان بوده است؛ یعنى همان قطعه هنرى. دوم آن که به هر تقدیر، فروید، هنر را، به دلیل دامنههاى والاتر دسترسپذیرىاش، با آن مسیر متفاوت و صافتر پیوند نمىدهد، مسیرى که به کمکِ آن، آرزو و کشش در زندگىِ ما عرضِ اندام مىکنند؛ یعنى همان رواننژندى. جمله فروید چنین نقل مىشود: «آنقدر آسان فراموش مىکنیم که به یاد نمىآوریم هر جا بخواهیم به موفقیتى عظیم برسیم حق نداریم که رواننژندى را برجسته کنیم. » صورتجلسات انجمن روانکاوى وین آشکار مىسازد که فروید بارها و بارها به عملِ سطحىِ یکسان انگاشتن هنرمند و فردِ رواننژند اعتراض مىکند. اما همین که این یکسانانگارى را کنار بگذاریم، تمامى دلایل و توجیهاتمان کاذب از کار درمىآیند، یعنى توجیهاتمان درباره در نظر گرفتنِ هنرمند به عنوانِ نمایشگر انگیزشى ساده، واحد یا یکدست؛ چرا که خارج از عدم انعطافِ تطبیقىِ رواننژندى، هیچگونه شکل لایتغیر و منفردى وجود ندارد که آن را خصائل یا خلق و خوى ما پیشفرض بگیرد. فروید مىگوید [در وجود هنرمند و فرد رواننژند] فراز و نشیبهاى واحدى در احساس و کشش وجود دارند، صورتبندیها و صورتبندیهاى مجددِ واحد، که بر مبناى آنها تمایلاتى کاملاً عمومى خویشتن را شکل مىبخشند، [با این فرق که [انعطافپذیرىاى وجود دارد که هنرمند به طرزِ عجیبى استاد آن است.
و سر آخر آن که باید به یاد داشت که از نظر فروید، هنر اگرچه امرى مربوط به بیان است، کاملاً هم بیانى نیست. هنر در عین حال، امرى مرتبط با ساخت و ساز (constructive) نیز هست. لیکن در اینجا، ما در گزارش فروید از هنر با نقص و جاافتادگىاى روبهرو مىشویم، خلأیى که خود را در گزارش کلیترِ فروید در بابِ ذهن نیز نشان مىدهد و فقط به آهستگى و اندک اندک پُر مىشود. براى فهم این نکته، باید نگاهى اجمالى به توسعه مقوله فرویدىِ ضمیر ناخودآگاه و سازوکارهاى آن بیندازیم. اساساً و در ابتدا مقوله ضمیر ناخودآگاه در پیوند با سرکوب، به نظریه فروید وارد مىشود. سپس این مقوله به سرعت تکثیر شده، ضمیر ناخودآگاه با وجهى از کارکرد ذهنى همسان مىگردد که فرایند اولیه خوانده مىشود. عاقبت، فروید تصدیق کرد که عملکردهاى ناخودآگاه واجد نقشى بودند که کاملاً تحلیل نمىروند، نه به واسطه مشارکتى که در عمل دفاع انجام مىدهند، و نه به واسطه نقشى که در فرایندهاى در حال تکوین ذهن ایفا مىکنند. در ضمن، این عملکردها نقشى ایفا مىکنند مرتبط با ساخت و ساز در پیوند دادن انرژى یا آنچه از لحاظ نظرى فرایندى وابسته است، یعنى بنا کردن خود (ego). مطالعه همسانى و هویتیابى، که در آن فروید فرافکنى را هم گنجاند، اولینبار او را به اصلاح نظرگاههایش در این جهت رهنمون شد. لیکن هیچگونه تأثیرى از این بسط جدید در دیدگاههاى فروید در باب هنر دیده نمىشود، آن هم به این دلیلِ ساده که فروید در این دوره مطالعات گستردهاى در بابِ هنر انجام نداد. مقوله ضمیر ناخودآگاه که در گزارش فروید از هنر ظاهر مىشود صرفاً در تمهیدات پنهانکارى یا امکانات بازى خلاصه مىشود. فروید در شمارى از قطعات مشهورش، هنر را با شفا یا بهبود یا مسیر بازگشت به واقعیت یکسان مىگیرد؛ اما هیچکجا به سازوکارى اشاره نمىکند که بدانوسیله چنین امرى رخ مىدهد. زمانى که او از لحاظ نظرى خودش را در موضعى یافت که به این مهم عمل کند، باید باور کنیم که دیگر منابع ضرورى فراغت و انرژى برایش فراهم نبود.
این مقاله ترجمهاى است از:
Richard Wollhime, "Freud and the Understanding of Art", in The Cambridge Companion to Freud, ed. Jerome Neu, Cambridge University Press, 1991, pp. 249-266.
منبع: فصلنامه ارغنون 1382 شماره 22، پاییز ۱۳۸۲/۰۸/۰۰
مترجم : شهریار وقفی پور
نویسنده : ریچارد ولهایم
نظر شما