موضوع : پژوهش | مقاله

روزگاری در نجف/ خاطرات شیخ محمد رضا مسقطی

مجله  فرهنگ زیارت  فروردین ماه 1393شماره 21 

شیخ محمدرضا مسقطی تحصیل در نجف اشرف را نزد استادی ایرانی تبار آغاز کرد و تلاوت قرآن و خواندن و نوشتن را از او آموخت. محمدرضا را ازآن رو «مسقطی» می خواندند که پدرش در شهر مسقط به کار تجارت مشغول بود. او در نوجوانی با علامه مظفر و جمعیت «مُنتدی النشر» آشنا شد و به تحصیل علوم دینی و دروس متعارف و جدید در مدارس آنان پرداخت. سپس به دانشکده فقه رفت که علامه مظفر تأسیس کرده بود. دانشکده شعر و ادب و دانشکده فن سخنوری، مقصد بعدی محمدرضای جوان بود. او در انجمن ادبی مُنتدی در کنار علاقه مندان شعر و ادب حضور داشت و در زمره طلبه هایی بود که علامه مظفر در دانشکده فن سخنوری در راستای زدودن خرافات از چهره مذهب اهل بیت (علیهم السلام) تربیت کرده بود. این نوشتار، خاطرات شیخ محمدرضا مسقطی را از زبان خود او بیان کرده و از دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و دبیرستان تا تحصیل او در دانشکده های فقه، شعر و ادب و فن سخنوری سخن رانده است. سپس به معرفی علامه مظفر و بیان اندیشه های والای این دانشمند برجسته پرداخته و در پایان، هشت خاطره کوتاه از شیخ محمدرضا بیان کرده است.
صفحه : 144
دوره ابتدایی تا دبیرستان
کمتر از ده سال داشتم که به مکتب خانه استادی ایرانی تبار که نزدیک حرم امیر مؤمنان (علیه السلام) خانه ای کوچک اجاره کرده بود، می رفتم. او تلاوت قرآن و خواندن و نوشتن و مقداری حساب به کودکان تعلیم می داد. هر چه می گفت، می بایست ما با صدای بلند تکرار می کردیم. شاگردان غالباً گِرد او روی حصیری ساخته شده از برگ درخت خرما می نشستند. گاهی نیز محلّ درس، ایوان باصفای حرم امیر مؤمنان علی (علیه السلام) بود که در این صورت هر یک حصیری کوچک با خود می آوردند.

تدریس او همراه با تشویق و تنبیه بود و سعی می کرد میان این دو تعادلی برقرار کند. از حواس پرتی دانش آموزانش بسیار ناراحت می شد و با عصایش به کف دست ایشان می زد. ساعت های طولانی کلاس، خستگی زیادی به همراه داشت. کلاس ها هم صبح برگزار می شد و هم عصر، با فاصله اندک استراحتی. شاید به دلیل همین سخت گیری ها بود که تعدادی از شاگردان از مدرسه فرار کردند.

ضرب المثلی شایع شده بود که والدین به معلّم ها می گفتند: «لَک الجلد ولی العظم»؛ یعنی اگر بچه ها را (برای یاد گرفتن) کتک می زنید، بزنید، امّا صدمه به ایشان وارد نکنید. یادم می آید وقتی مادرم برای ثبت نام در این مدرسه مرا به دایی ام سپرد، به او سفارش کرد که به معلّم ها بگو این طفل معصوم را تنبیه نکنند. دایی من طلبه ای معمّم و از یک خانواده مذهبی و ریشه دار و بسیار باوقار و محترم بود؛ به همین علّت اولیای مدرسه نیز توصیه های او را کاملًا جدی گرفتند. دایی در واقع همه کاره من بود؛ چون پدرم در مسقط (پایتخت کشور عمان) کار می کرد و ما فقط چند ماهی در سال او را می دیدیم. او انسان متدینی بود که تجارت خوبی داشت و کتاب های دینی را نیز مطالعه می کرد و هم صنفانش سؤالات خود را از او می پرسیدند.

هر دانش آموزی که موفق به ختم قرآن کریم می شد، به همّت معلّم و هم شاگردی ها جشنی در خانه اش ترتیب داده و هدیه ای به او می دادند و این بسیار خاطره انگیز و مشوّق بود.

حدود دوازده سال داشتم که با عالم بزرگوار شیخ محمدرضا مظفر و جمعیت «مُنتدی النشر» آشنا شدم، علّامه مظفر در آن روزها پرچم دار حرکت اصلاح گری در حوزه ها شده بود. بعد از پایان دوره ابتدایی به مدارس تحت پوشش مُنتدی رفتم. در این مدارس در کنار دروس متعارف و جدید، علوم دینی نیز تدریس می شد. دوره راهنمایی و دبیرستان نیز به همین منوال گذشت تا این که وارد دانشکده فقه شدم. این مؤسّسه یک سیستم نوین حوزوی بر پایه تفکرات مرحوم مظفّر بود که علوم حوزوی را به روش های جدید آموزش می داد. برگزاری امتحانات، صدور کارنامه تحصیلی و مدرک که تا آن روز در حوزه نجف ناشناخته بود نیز در برنامه های شان گنجانده بودند و ساعت های منظم تدریس و استراحت کافی و پرداختن به دانش هایی چون تاریخ، نویسندگی، شعر، جامعه شناسی و. . . از برنامه های آن بود. این مدارس و مؤسّسات، یک شعبه شبانه هم داشت و افراد متأهّل یا مسنّ می توانستند در کلاس های شبانه شرکت کنند.

دانشکده فقه
در این دانشکده، تعداد دانشجویان هر کلاس بیش از ده- یازده نفر نبود. این سیستم آموزشی مورد تأیید تنی چند از مراجع و بزرگان حوزه قرار گرفت؛ به همین دلیل فرزندانشان را برای تحصیل علم به این دانشکده فرستادند؛ مانند سید محمدرضا حکیم، فرزند آیت الله العظمی سید محسن حکیم، سید علی خوئی، فرزند آیت الله العظمی سید ابوالقاسم خوئی، محمدحسن آل یاسین، فرزند آیت الله محمدرضا آل یاسین و سید محمدحسن قاضی، فرزند آیت الله سید علی قاضی.

در دانشکده، استادی داشتیم که به سه زبان عربی و فارسی و فرانسوی تسلّط داشت. او با علوم ریاضی و پزشکی نیز آشنا بود و در داروسازی نیز صاحب نظر بود، تا جایی که توانست در نجف برای افتتاح داروخانه مجوّز بگیرد و نام این داروخانه را نیز «الزهراء» گذاشت.

مؤسّس دانشکده فقه علّامه مظفّر بود. مثل بقیه طلّاب هرگاه مقاله ای می نوشتم، برای نقد و اصلاح به ایشان عرضه می کردم؛ چون بررسی مقالات سطوح پایانی دانشکده، تنها بر عهده ایشان بود. مقاله های تأیید شده در مجلّه ای به نام «بذرة» به چاپ می رسید.

یک بار مقاله ای به همین منظور به ایشان دادم، امّا دیدم ایشان بخش زیادی از مباحث فقهی را حذف کرده اند. وقتی علّت را جویا شدم فرمود: آنچه نوشته ای، غلط نیست؛ امّا ظرفیت جامعه امروز آمادگی پذیرش آن را ندارد و در ضمن، بهانه به دست کسانی خواهد داد که به دنبال هر فرصتی هستند تا به ما ضربه بزنند و چوب لای چرخ دانشکده بگذارند.

عرض کردم: اگر آنچه نوشته ام به نظر شما صحیح است، من موافق حذفش نیستم. علّآمه مظفر پاسخ داد: من نمی توانم با انتشار این مقاله، بدون اصلاحات موافقت کنم و دانشکده را در مشکلات بیاندازم.

من پیشنهاد کردم که در کادری سفید رنگ در بخش های محذوف نوشته شود: «منتقد حذف نموده است». ایشان نیز پذیرفت.

در جوانی درک نمی کردم، امّا حق با ایشان بود. بیشتر مردم به رشد و بلوغ فکری نرسیده بودند. حتّی زمانی در دانشکده برای اعلام شروع و پایان کلاس ها از زنگ استفاده می شد. سر و صدای زیادی به راه افتاد که این شبیه ناقوس کلیساست و. . . ! یادم هست که حتی استفاده

از صندلی به جای نشستن روی زمین و استفاده از «رحل» نیز مورد اعتراض قرار گرفت. علّامه مظفر برای ما تعریف می کرد که یکی از عوام به ایشان گفته بود: چرا برای طلبه ها صندلی گذاشته اید؟! آنان باید به امیر مؤمنان (علیه السلام) اقتدا کنند و روی زمین بنشینند! علّامه به او پاسخ داده بود: خود شما روی قالی دست بافت ایرانی نشسته ای! چرا؟ او در جواب گفته بود: امروزه چنین چیزی را می طلبد. علّامه نیز همین پاسخ را به اشکال او داده بود. مرحوم مظفر اوّلین فردی بود که در نجف برای کلاس طلّاب از میز و صندلی استفاده کرد.

دانشکده شعر و ادب
تلاش های مرحوم مظفر در باب شعر و ادبیات در نجف اشرف و در رأس همه آنها تأسیس انجمن ادبی مُنتدی، بسیاری از علاقه مندان را گِرد هم آورد و بسیاری را نیز علاقه مند به فعالیت در این عرصه نمود، تا جایی که از آن پس، در مجالس شادی و غم وقتی را برای قرائت شعر و تازه سروده ها اختصاص می دادند و بسیاری از طبقه مقدّس جامعه نجف مانند علما و مجتهدین نیز در این مجالس شرکت می کردند و بدون محافظه کاری، گاهی درخواست می کردند تا شاعر، شعرش را دوباره بخواند.

به یاد دارم بعضی شب ها پدرم به بام خانه می رفت و رو به روی حرم مولی الموحدین (علیه السلام) می ایستاد و قصیده معروف سیدرضا موسوی هندی [2] موسوم به «کوثریه» را با عشق و سرور خاصّی قرائت می کرد. این قصیده بعد از سُرایش، اعتراضاتی را به دنبال داشت؛ چون سر تا پایش تشبیه و استعاره و مَجاز و کنایه بود که برای برخی غیرقابل تفسیر می نمود. امّا همزمان نیز موجی از ستایش و اظهار شگفت زدگی از سوی عدّه ای دیگر به دست سراینده شعر رسید و در سطح وسیعی منتشر شد و نقل محافل گردید. بسیاری آن را حفظ کردند و آن قدر صدای موافق بالا گرفت که تمام اعتراضات خاموش شد.

در آن دوران افراد اندکی تلویزیون و رادیو داشتند؛ بنابراین مجالسی مانند شب شعر ترتیب داده می شد که در آن، تازه های شعر خوانده و نقد می شد. از همین جلسات تدریس شعر بود که بزرگانی در ادبیات و شعر عربی مانند شیخ احمد وائلی [3] پرورش یافتند. خود علّامه مظفر نیز دیوان شعری شامل پنج هزار بیت دارد.

دانشکده فن سخنوری
علّامه مظفر معتقد بود که منبر حسینی بهترین راه زدودن خرافات از چهره مذهب اهل بیت (علیهم السلام) است؛ امّا به شرطی که درست و روشمند باشد و در همین راستا دانشکده فن سخنوری را تأسیس کرد. تأسیس این مجموعه، گام مؤثری در به ثمر نشستن تلاش های ایشان در تربیت طلّاب برای تبلیغ شمرده می شد. امّا افرادی بودند که به هر دلیلی موافق این طرح نبودند و اتّهاماتی به آن وارد می کردند؛ برای مثال شایعه درست کردند که اینان می خواهند این دانشگاه جایگاه منبر را پایین بیاورند! در حالی که واقعِ امر، خلاف این بود. مرحوم مظفر منبر را بهترین راه مبازه با فرهنگ غرب می دانست، امّا معتقد بود طلاب باید برای این کار مهم تربیت شوند.

اعتراضات به اوج خود رسید و در برخی روزنامه ها به این طرح و مجریان آن حملات شدیدی شد و شخص علّامه مظفر از سوی افرادی ناشناس تهدید شد. عدّه ای چماق به دست به کوچه و خیابان می آمدند و برای مردم مزاحمت ایجاد می نمودند تا علّامه را زیر فشار قرار داده و مجبور به عقب نشینی کنند. منسوبین به دانشکده اعم از استاد و دانشجو و مسئول، خانه نشین شدند و جرأت خارج شدن از خانه را نداشتند. همه این مصائب در حالی بود که دانشکده مورد حمایت و عنایت آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی [4] قرار داشت. حتّی در سفری که علّامه مظفر به بغداد رفت، به علّت بیم از خرابکاری معترضین، شیخ محمّد شریعت، فرزند مجاهد بزرگ «شیخ الشریعه» (رهبر انقلاب مردم عراق بر ضد انگلیس در سال 1920 پس از میرزا محمدتقی شیرازی) را به جای خویش گماشت. ما نیز می دیدیم که شیخ محمّد در مجالس عمومی در کنار سید حسن، فرزند سید ابوالحسن اصفهانی می نشیند تا به احترام و پناه آقازاده، از نیش زبان و دست عام و خاص در امان باشد.

علامه مظفر پس از بازگشت از بغداد، دانشکده فنّ خطابه را مُنحل اعلام کرد. ایشان در حلّ این بحران چاره ای جز این ندید؛ هرچند دیدگاه معاون وی شیخ محمد شریعت چیزی غیر از این بود. او می گفت می بایست رودرروی مُخالفین بایستیم و پا پس نکشیم؛ اما علامه مظفر معتقد بود نباید کاری کرد که وضع از این بدتر شود و مجبور شوند علاوه بر دانشکده فن خطابه، دیگر مؤسسات را نیز منحل کنند. شیخ محمد نیز از معاونت علّامه مظفر در دانشکده استعفا داد و به سامّراء رفت. آنان در نجف در همسایگی یکدیگر زندگی می کردند، امّا پس از جدایی شیخ محمد، یک جمله از شیخ علیه علّامه و بالعکس شنیده نشد؛ بلکه آنچه دیدیم، احترام و دوستی متقابل بود.

متأسفانه آتشی که به خرمن دانشکده خطابه افتاد، به دانشکده فقه نیز سرایت کرد و دانشکده فقه نیز تعطیل شد. با بسته شدن دانشکده فقه، مدرک فارغ التحصیلی ما نیز بر باد رفت و ما هم از عالم درس و بحث جدا شده و سراغ تجارت و کاسبی رفتیم که البته خیلی سخت بود.

ما از اندیشه ناب علّامه مظفر اشراب شده بودیم و بضاعتی در کار تجارت نداشتیم. چه خواب ها برای خود دیده بودیم! اما سرخورده و شکست خورده. . . . چه خاطراتی از دانشکده داشتیم. مناسبت های مذهبی را جلسه می گرفتیم. این مجالس برای ما الهام بخش بود و فرصتی بود برای بروز و ظهور استعدادها در شعر و نشر و خطابه.

ما چاره ای جز وارد شدن به بازار کار نداشتیم. بعد از بسته شدن دانشکده فقه، دیگر مجامع علمی از پذیرش ما سر باز می زدند. امّا پس از چند سال، جمعیت منتدی خود را بازیافت و به ترمیم خود پرداخت و دانشکده فقه با حمایت دولت وقت عراق و به رسمیت شناختن مدرک دانشکده، بازگشایی شد و سطح علمی آن تا حدّ صدور مدرک دکترا پیشرفت کرد و شأن و منزلتی بیش از پیش یافت و افراد برجسته ای از آن فارغ التحصیل شدند. من پس از بازگشایی دانشکده، به آن جا بازنگشتم؛ به ویژه که علّامه نیز در سال 1383 ق رحلت کرد و دانشکده بدون علّامه، رنگ و بویی نداشت.

مختصری درباره علّامه محمدرضا مظفّر
علامه مظفر از میان ما رفت، امّا روش و منش او برای همیشه باقی خواهد ماند. طلّاب به سفارش ایشان مقالات خود را بر دیوار دانشکده نصب می کردند تا همه استفاده کنند. این کار پس از درگذشت علامه نیز سال های متمادی ادامه یافت. البته این کار مخالفینی نیز داشت که می گفتند: نوشتن، طلبه را از فقه و اصول دور می کند.

برخلاف تصوّر برخی، مرحوم مظفر بابت مدیریت این مجموعه، حقوقی دریافت نمی کرد و همّ و غمش ارتقای اسلوب درسی در حوزه نجف بود. بسیاری معتقد بودند اگر علّامه مظفر تمام وقتش را در فقه صرف می کرد، این استعداد را داشت تا یکی از مراجع تقلید شود؛ امّا او خود را وقف پیشرفت کمّی و کیفی حوزه کرد و در جهت تربیت اخلاقی و اجتماعی طلّاب بسیار کوشید و سبک زندگی متناسب با زمان را به ایشان تعلیم داد.

علامه مظفر در عین وقار و متانت، بسیار زیرک و هوشیار بود و سرشتی پاک و زُلال داشت و از حُسن شهرتی میان عام و خاص برخوردار بود. ایشان نظرات خاصش را در مجالس خصوصی بیان می کرد و به حق، یک مصلح اجتماعی بود. نظرش را می گفت، امّا با صبر و حوصله و البته استدلال. «هَل مِن مبارز» نمی طلبید؛ چون شرایط زمان و مکان را در نظر داشت و می دانست نباید عجله کرد و باید تا رسیده شدن این میوه، صبر نمود.

قطره ای از دریای اندیشه های علّامه مظفر

آنچه من درباره افکار بلند علامه می نویسم و نوشتم، آن مقداری است که به ذهن سپرده بودم و شاید بسیاری را نیز فراموش کرده باشم یا نشنیده باشم؛ چون آنها را جایی به صورت مکتوب نیافتم و انتشار آن نیز توسّط علّامه به صلاح نبوده است.

1- مرحوم مظفر می گفت: چه کسی گفته فرزند یک طلبه باید طلبه شود؟! باید علایق و توانایی و استعداد هر شخصی به طور مجزّا سنجیده شود. شاید فرزند یک طلبه، رغبتی به سلک روحانیت نداشته باشد، اما بتواند یک کاسب موفق و متدین یا شیمی دان و داروساز کاربلد بشود و در این مسیر به مذهب خدمت کند.

2- ایشان برای پیشرفت تحصیلی طلّاب گاهی از آنان به عنوان استاد سطوح مقدمات استفاده می کرد؛ هر چند دوستانش این طرح را برنمی تابیدند و آن را توهین به خود می انگاشتند. حتی برخی اساتید منتدی از وی جدا شدند و قهر کردند.

3- علّامه مظفر به شدّت به تخصصی شدن رشته های علمی در حوزه از همان ابتدا معتقد بود؛ از جمله فقه و اصول و کلام و ادبیات و جامعه شناسی و شعر و تبلیغ و آن را رمز موفقیت آنان می دانست.

4- می گفت در مراکز آموزشی دینی و حوزوی باید جدیدترین روش های تعلیم و تعلّم حاکم باشد و اسلوب قدیم پاسخ گو نیست. علاوه بر این، متون کتاب ها نیز باید تغییر کرده و ویراستاری شود. خود علّامه دست به قلم شد و در باب اصول فقه و منطق و تاریخ و کلام به نگارش متون درسی پرداخت. در ضمن برخی از کتاب های قدیمی را نیز با همکاری یک گروه چیره دست، ویراستاری و آماده استفاده عموم مردم نمود. واژگان درشت و سخت غربال شد و به جای آن عبارات روان و روشن نشست.

5- علّامه مظفر همیشه به ما می گفت: طلّاب باید در مسائل مالی عزت نفس و کرامت خود را حفظ کنند و قناعت و مناعت داشته باشند؛ چون هموست که فردا وجهه ای در جامعه پیدا می کند و نباید کرامتش را از بین برده باشد. طلاب باید ملاحظاتی داشته باشند که شاید رعایت آن بر دیگران لازم نباشد. لباس و سلوک و گفتارشان در جامعه باید حساب شده باشد.

6- طلبه باید در کنار علوم دینی، در یک یا چند فنّ دیگر هم وارد باشد. این به بُعد دینی ایشان نیز کمک می کند. در همین راستا علومی همچون هندسه، جامعه شناسی و پزشکی به طلّاب تدریس می شد تا نسبت به این دانش ها بیگانه نباشند. ایشان می فرمود: حتی اگر طلبه بخواهد امام جماعت مسجدی در روستایی نیز باشد، بلد بودن این فنون در امر تبلیغ و ارشاد مردم به کارش می آید.

7- طلبه باید سیاست بلد باشد و بصیرت سیاسی داشته باشد؛ در عین حالی که نباید سیاست زده باشد. نه تنها مرجع تقلید، بلکه هر طلبه ای باید زمان شناس باشد تا در حفظ کیان اسلام و مسلمین فریب نخورد. ایشان می گفت بی اطلاعی برخی اهل علم و نبود بصیرت چه ضربه های سختی وارد کرد که تا مدّت ها جبران نمی شود و حتی برخی دستاویز استعمارگران شدند. مرحوم مظفّر برای نمونه جریانی را که در دهه چهل میلادی در نجف اتفاق افتاد را برای ما تعریف کرد. جریان از این قرار بود که در پی اعتراضات مردمی به دولت و در پی تیراندازی نیروهای امنیتی به سوی مردم، فرزند یکی از مجتهدین کشته شد که موجب عصبانیت هر چه بیشتر مردم شد و می رفت که این شورش به بُحرانی غیرقابل کنترل مبدّل شود. نمایندگان دولت برای فرونشاندن آتش خشم مردم به حالتی طلبکارانه دست پیش گرفتند تا پس نیافتند. آنان به پدر مقتول که مجتهد سرشناسی بود، گفته بودند اگر دولت را نمی خواهید، آب و برق را به ما پس بدهید و نجفِ خودتان را بردارید! گویا آب و برق ارث پدری ایشان بود که چنین گستاخانه سخن می گفتند. از طرفی، این نشانه سادگی صاحب حق بود. او بود که می بایست مدّعی باشد. طلبه باید سیاس باشد. سادگی ابوموسی اشعری بود که آن مصیبت ها را بر سر اسلام آورد.

8- مرحوم مظفر معتقد بود که مراجع بزرگ شیعه برای حلّ مسائل عمومی مردم باید برای مشورت با یکدیگر جلسه داشته باشند و این جلسات هم دوره ای باشد، نه منقطع؛ چون در همین جلسات بسیاری از اختلاف نظرها حلّ می شود؛ آن هم بدون دخالت اعضای بیوت و از سوءتفاهم ها و سوءاستفاده ها پیش گیری خواهد کرد و زودتر به نتیجه خواهند رسید؛ مانند نشست های دوره ای سید ابوالحسن اصفهانی و میرزای نائینی.

خاطرات
1- یادم هست در آن روزها رسم بر این بود که طلّاب کفشی غیر از نعلین یا چیزی شبیه آن به پا نمی کردند و به قول عرب ها «قُندره» نمی پوشیدند. حتی پوشیدن کت و شلوار برای عموم مردم نیز به این سادگی ها نبود و آن را تشبّه به کفّار می دانستند و کسی که در نجف کت و شلوار به تن داشت را یا غربی می نامیدند یا غَرب زده.

در تظاهراتی که برای دفاع از فلسطین بر پا شد، کفش هایم را میان جمعیت گُم کردم. فصل زمستان بود و هوا بسیار سرد. برای گرم ماندن پاهایم نعلین پیدا نکردم و کفش خریدم؛ کفشی بسیار گران که مجبور شدم برای آن پولی قرض کنم. آن را به دو دینار خریدم، امّا خدا می داند از آن روز به بعد چه بر سرم آمد. سرزنش ها شنیدم و ملامت ها به سویم سرازیر شد. می گفتند: طلبه نباید قندره بپوشد!

2- یکی از رسومات، با دست غذا خوردن بود؛ امّا از آن جا که پدرم در اواخر عمرش به سلک اهل علم درآمد، خیلی با رسوم این طایفه آشنا نبودیم. به همین دلیل غذا خوردن با قاشق نزد من امری کاملًا عادی و طبیعی بود. در جلسات مهمانی جلوی هر دو نفر یک ظرف برنج و یک ظرف خورشت می گذاشتند و فقط یک قاشق برای خورشت می دادند. در ولیمه دامادی یکی از دوستانم هنگام صرف غذا یک قاشق اضافی درخواست کردم؛ چون بلد نبودم با دست بخورم. هنگام صرف غذا متوجه نبودم که مردم نگاهم می کنند. فردای آن روز وقتی وارد کلاس درس شدم، استاد گفت: کسانی که از سنّت روی گردانند، نزد ما جایی ندارند. من متوجه شدم که روی صحبت با من است. عرض کردم: استاد! سؤالی دارم؛ آیا غذا خوردن با دست مستحبّ است؟ استاد فرمود: بله، قطعا؛ به همین علت شُستن دست پیش و پس از غذا لازم شمرده شده است. عرض کردم: استحباب شستن دست نمی تواند دلیلی بر استحباب خوردن غذا با دست باشد؛ چون فرض این است که انسان می خواهد همراه غذا نان و سبزی بخورد، طبعاً با دست می خورد یا می خواهد پوست میوه بگیرد. در ضمن در تاریخ آمده که گاهی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) از چوب خاردار برای تناول خُرما استفاده می کردند که همان قاشق و چنگال ماست.

3- یکی از مسائل آن روز نجف، مراسم عزاداری ماه محرّم بود. علّامه سید محسن عاملی [5] نسبت به حُرمت قمه زنی و جاری کردن خون از بدن فتوا صادر نموده بود که عکس العمل شدیدی را علیه او به دنبال داشت و کتابچه و جزواتی بر ضد ایشان منتشر شد و تحرکاتی نیز در تخریب شخصیت ایشان صورت گرفت. در همان روزها بود که استاد جعفر خلیلی مقاله ای در دفاع از علّامه سید محسن نوشت و نسبت به اهانت به سید انتقاد نمود و در پی آن، فردی ناشناس با ضربه چوب، سر استاد را جلوی درب خانه اش شکست. ما دیدیم گروهی برای مخالفت با فتوای سید محسن عاملی، نه تنها در عاشورا قمه می زدند، بلکه کودکان و حتی شیرخواره های شان را نیز آوردند و قمه به سر ایشان زدند. دولت وقت عراق به توصیه انگلیس برای هر چه بیشتر شکسته شدن حرمت علما و مخصوصا سید محسن، کفن هایی را به صورت رایگان میان قمه زن ها توزیع کرد تا روز عاشورا بپوشند و قمه بزنند.

4- زمانی که در منتدی بودم، یکی از بزرگان، فرزندش را در مدرسه به من سپرد تا بر درس و مطالعه اش نظارت کرده و در باب ادبیات و نگارش عربی با او تمرین کنم. من برای ایجاد علاقه به ادبیات در او، کتاب زندگی نامه «طه حسین»[6] موسوم به «أیام» را برای او می خواندم و از او می خواستم با توجّه به این الگو درباره خود و زندگی اش بنویسد. امّا وقتی پدرش از این موضوع آگاه شد، او را از خواندن این کتاب منع کرد. [7] شاید نمی دانست که خواندن این کتاب پیشنهاد من بوده، امّا از این که من فرزندش را تشویق به حضور در نماز جماعت یکی از مراجع نموده بودم بسیار خرسند و خوشحال بود و عبایی نیز به من هدیه کرد.

5- میرزا علی قاضی در باب عرفان به درجات بالایی رسیده بود و شخصیتی منحصر به فرد داشت و بسیاری از علما به درس ایشان حاضر می شدند. او در کوچه و خیابان تنها راه می رفت و دوست نداشت جمعی پشت سرش به راه بیافتد. روزی که در کوچه ملاقاتشان کردم و دست آن بزرگوار را گرفتم تا ببوسم. او نیز دست خود را کشید و با تبسم فرمود: این کار را نکن جانم!

6- در نجف اشرف گاهی به محضر آیت الله العظمی خوئی می رسیدم. ایشان در اتاقی می نشست و پاسخ گوی هر فردی بود که وارد می شد و پرسش و درخواستی داشت. روزی در اتاق ایشان نشسته بودم که استاد یکی از دانشگاه های آمریکا وارد بیت آقا شد و اجازه طلبید. پس به کنار آیت الله العظمی خوئی آمد و آنچه می خواست پرسید. حضرت آقا نیز با کمال صبر و حوصله پاسخ ایشان را داد. آیت الله العظمی خوئی در پاسخ به مردم هم به فارسی صحبت می کردند و هم به عربی.

7- تابستان ها به اتفاق خانواده به سامراء می رفتیم، چون آب و هوای خوبی داشت و مانند همه طلبه ها به مدرسه میرزای شیرازی وارد می شدیم. این مدرسه پس از رحلت میرزا مدتی متروک بود، امّا سید ابوالحسن اصفهانی که به سامراء اهتمام داشت، این مدرسه را احیا نمود. بسیاری از طلبه های نجف، تابستان ها به این مدرسه می آمدند و دانشکده فقه نیز تابستان ها تعطیل می شد.

با دوستم سید حسن به نزد یکی از اساتید مدرسه میرزا رفتیم تا درسی برای ما بگذارد. مرحوم اصفهانی برای طلاب ساکن مدرسه و مهمان شهریه قرار داده بود و سرپرستی را نیز برای مدرسه منصوب نمود. مرحوم اصفهانی از بزرگان اهل سنت سامراء تعهّد گرفته بود که حمایت خویش را از مدرسه و طلّاب آن دریغ نکنند و در برابر تعرضات از آنها دفاع کنند.

گاهی میوه میان طلّاب مدرسه توزیع می شد. شهریه هر طلبه در حدود یک دینار بود؛ البته هر چند وقت یک بار نیز چوب مسواک توزیع می کردند، امّا چه خوب بود که روش استفاده از آن را نیز آموزش می دادند.

فردی در حدود پنجاه ساله بود که به مدرسه می آمد و در حجره ای مخصوص، به اصلاح سر و صورت طلّاب می پرداخت و هر کسی در وسعش دستمزدی به او می داد. رسم بر این بود که طلاب سر خود را کاملًا با تیغ می زدند و مسئولین مدرسه نیز روی این امر بسیار حسّاس بودند، تا جایی که ترک کننده آن را مستحق غیبت شدن می دانستند؛ ولی با این حال افرادی بودند که زیر بار نمی رفتند.

آن قدر برخورد طلّاب با این فرد محترمانه و محبّت آمیز بود که او نیز کم کم به سلک روحانیت درآمد و درس خواند. اتفاقاً هوش خوبی داشت و ابداع گر بود و حُسن شهرتی پیدا کرد. گاهی وسط حیاط مدرسه می نشست و برای طلبه ها سخنرانی می کرد. مشتری هایش نیز کمتر از قبل نشده بود که بیشتر هم شد. [8]

 


[1] . برگرفته شده از مجله« موسم»، سال 1418 ق. ص 212.

[2] . سیّدرضا موسوى هندى( 1290- 1362 ق) مقدّمات را در سامراء فرا گرفت و در سال 1311 ق به نجف رفت. در کنار فقه و اصول به سرودن شعر مى‏پرداخت و شهرت وى نیز از جهت ادبى بود. وى را یکى از پایه‏گذاران نهضت ادب عربى در آغاز قرن بیستم میلادى مى‏شمرند. فردى بسیار فروتن و متواضع بود. قصیده« کوثریه» وى بسیار مورد توجّه مردم و بزرگان قرار گرفت. در شب جمعه 22 جمادى الاوّل 1362 ق بر اثر سکته قلبى از دنیا رفت و آیت‏الله سید ابوالحسن اصفهانى بر پیکر وى نماز خواند.

[3] . شیخ احمد وائلى( 1928- 2003 م) مدرک دکتراى خود را از دانشگاه الازهر دریافت کرد، امّا سخنرانى‏هاى او از جنبه ادبى بود که بسیار جذّاب مى‏نمود. ایشان با بیمارى سرطان از دنیا رفت و در کنار آرامگاه کمیل بن زیاد به خاک سپرده شد.

[4] . سیّد ابوالحسن اصفهانى( 1284- 1365 ق) از مراجع بزرگ شیعه و متولد اصفهان، تا ده سال مرجعیّت او منحصر به فرد شده بود.« وسیلة النجاة» و« شرح کفایةالاصول» از جمله آثار ایشان است.

[5] . سیّد محسن امین عاملى( 1284- 1371 ق) متولد جبل عامل در لبنان بود. مهم‏ترین اثر ایشان« اعیان الشیعه» در شرح حال بزرگان شیعه است.« کشف‏الارتیاب» در نقد وهابیت نیز اثر دیگر ایشان است. کتاب« تنزیه» در نقد برخى شیوه‏هاى عزادارى بسیار جالب توجه موافق و مخالف بود. این کتاب توسط جلال آل احمد به نام« عزادارى‏هاى نامشروع» ترجمه شد و به چاپ رسید. نسخه‏هایى از این کتاب توسط برخى از مخالفین خریدارى و یکجا سوزانده شد.

[6] . طه حسین( 1889- 1973 م) نویسنده مصرى و وزیر آموزش و پرورش سال 1950 م.

[7] . ناراحتى علماى نجف از طه حسین بى‏علّت نبود و این به نظرات خاصّ او بازمى‏گشت. وى در کتاب« شعر جاهلیّت» به طور تلویحى مى‏گوید: از قرآن نمى‏توان به عنوان یک منبع تاریخى عینى استفاده کرد.

[8] . سیّد عبدالاعلى سبزوارى( 1289- 1372 ش) متولّد سبزوار و متوفاى نجف اشرف.« مواهب الرحمان» در تفسیر( 30 جلد) و« مهذب الاحکام» در فقه( 30 جلد) از جمله آثار ایشان است.

نظر شما