نتوانستیم پناهش باشیم
«حالا رفته توی دستشویی با موچین دارد گوشت تنش را میکند... هذیان میگوید... همه تنش خونی شده... من اینجا قایم شدهام... اینجا توی این اتاق... یواشکی به شما زنگ زدم... میترسم... بله!... میترسم... بگو الان چه کار کنم...».
چه احساسی داری وقتی کسی به تو زنگ میزند و کمک میخواهد و تو میدانی شاید تا چند دقیقه دیگر کشته شود، اما کاری از دستت برنمیآید؟ چه احساسی داری وقتی گوشی را پس از پایان تماس میگذاری و کتاب زندگی آن ناشناس پشت گوشی، مثل رمان نیمهکارهای رها میشود؟ اگر آن زن مادری باشد که حوالی روز مادر به تو زنگ زده است، آن وقت چه حالی پیدا میکنی؟
میتوانی بعد از آن تماس به زندگی عادیات ادامه بدهی؟ میتوانی مثل همه آدمهای شاد بیقید در خیابان قدم بزنی، مثل همه آدمهای شاد بگو بخند کنی، مثل همه آدمهای شاد روز مادر را جشن بگیری، مثل همه آدمهای شاد غذا بخوری، مثل همه آدمهای شاد....
این حکایت من است پس از تماس تلفنی زنی میانسال که پشت گوشی گریه میکرد و من آخرین دستاویزش بودم؛ پناهگاهی که به هیچ کاری نیامد، پناهگاهی که نتوانست نجاتش بدهد.
زن میگفت 60 ساله است، گریه میکرد، آنقدر شدید که حرفهایش را سخت میشد فهمید. گفت از ترس پسر 34 سالهاش که شیشه کشیده است و در عالم توهم، سعی میکند موچین را توی زخمهای تنش فرو کند و گوشت تنش را بیرون بکشد، در یکی از اتاقهای خانه پنهان شده است.
به او گفتم یکی از خطرات مصرف شیشه، سوءظن است و همین احساس گاهی منجر به قتل میشود و به همین خاطر باید هرچه زودتر از خانه خارج شود. گفت : «میدانم. نمیشود از خانه بیرون بروم. میخواهم اینجا نگهش دارم که مزاحم همسایهها نشود. ما مستاجریم. اگر صاحبخانه بفهمد بیرونمان میکند.»
زن میگفت شوهرش سرکار رفته و هنوز به خانه نیامده است. پدر پس از بازنشستگی هم شغل دوم گرفته بود که چرخ زندگی بچرخد، اما پول او چرخ زندگیشان را نمیچرخاند، پول پیرمرد دود میشد و از حباب شیشهای جلوی دماغ پسرش میگذشت و به ریههایش میرفت تا او رانشئه کند و در حال و هوای نشئگی لوازم خانه را طرفشان پرت کند، تهدیدشان کند به قتل، سرشان هوار بزند یا سنگینی دستهایش را به رخشان بکشد، گاهی هم حقوق بازنشستگی پدر خرج سپردن پسرش به مراکز ترک اعتیاد میشد، اما آن طور که زن میگفت پسر هر بار یا به یکی دو هفته نرسیده از مرکز فراری میشد و با حالی خرابتر از وقت رفتن به خانه میآمد و انتقام سختی از زن و مرد میگرفت یا ترک میکرد و به یکی دو هفته نرسیده باز سراغ حباب و فندکش میرفت. زن گفت «هنوز جایی برای نگهداری اجباریاش تا درمان قطعی نیست.»
زن میدانست اگر به پلیس یا بهزیستی زنگ بزند آنها اهمیتی نمیدهند و جمعآوری معتادی را که در برابر درمان مقاومت میکند وظیفه خود نمیدانند، میدانست ستاد مبارزه با مواد مخدر هم فقط سیاستهای کلی در حوزه درمان و مبارزه را تعیین میکند، وزارت بهداشت هم مسوولیت درمان کسانی را بر عهده داشت که خودخواسته مایل به درمان بودند و با همه این دلایل قرار بود او معتاد توهمزده و نیمهدیوانهاش را که با موچین در دستشویی ایستاده بود و داشت نقشه سربریدن بقیه را میکشید، با دست خالی در خانه نگه دارد و به ترک راضیاش کند.
زن از مردن به دست پسرش میترسید، نه برای این که زندگیاش را عزیزکردهاش تمام میکرد، دلنگران بود که مبادا پسرکش ناچار شود تاوان قتلش را بدهد. از کتک خوردن میترسید، نه به این خاطر که استخوانهای پوکش زیر ضربهها دردناکتر میشدند، بیتاب بود که نکند پسرش به جرم حرمتشکنی مادر، سیاهبخت شود و به فکرش نمیرسید سیاهتر از سیاهچالی که بخت پسر در آن محبوس شده بود، وجود نداشت. با بغض گفت «حالا میگویی چه کارش کنم؟»
راهی نداشتم. چارهای به نظرم نمیرسید. بیهوده تکرار میکردم که باید از خانه خارج شود و جانش در خطر است. حرفهایمان 8 ـ 7 دقیقه بیشتر طول نکشید، بعد زن ناامیدانه شماره تلفنش را داد تا اگر مرکزی برای اقامت اجباری درمان پیدا کردم به او معرفی کنم به این خیال که شاید مرکز اقامت اجباری برای درمان وجود دارد و او از آن بیخبر است! زن نمیدانست با وجود تصویب اصلاحیه قانون مبارزه با مواد مخدر، هنوز مرکزی برای درمان با اقامت اجباری وجود ندارد و خانوادههایی که معتادی دارند، باید در هر شرایطی معتادشان را در خانه تحمل کنند حتی اگر تهدید به مرگ شوند، کتک بخورند و چاردیواریشان به قیمت نشئگیهای لحظهای عضو معتادشان، جهنم شود. صدای به هم کوبیدن درها و اشیاء که آمد، زن چند لحظه سکوت کرد، بعد ترسیده با صدایی خفه گفت «اگر شمارهای پیدا کردی بهم زنگ بزن...».
گوشی را که گذاشت زندگیاش مثل کتابی نیمهکاره رها شد و من تا چند روز بعد میترسیدم صفحه حوادث روزنامه را ببینم، به این خیال که شاید یکی از پدرها یا مادرهای کشته شده به دست فرزندان معتادشان، او یا شوهرش باشد.
منبع: / روزنامه / جام جم ۱۳۹۰/۴/۱۱
نویسنده : مریم یوشیزاده
نظر شما