بررسی تحلیلی اعتراضات خیابانی علیه سرمایه داری در نظام های غربی
شعارهای99 درصد و اشغال وال استریت که این روزها معترضان آمریکایی و اروپایی سرمی دهند، برای «لیبرالیسم» و «دموکراسی» رنگ و بوی براندازی می دهد؛ مردم با شعار 99 درصد می خواهند بگویند دموکراسی در غرب یک دروغ بزرگ است و آنچه که ما در اینجا آن را با گوشت و پوست خود لمس می کنیم، حاکمیت یک اقلیت یک درصدی بر 99 درصد است.اشغال وال استریت هم نماد محکومیت سرمایه داری است. سرمایه داری متهم است که جنگ های زیادی را راه انداخته و به محیط زیست تعرض کرده است.سرمایه داری عامل تبعیض، نابرابری و بی عدالتی داخلی و خارجی است. و لذا مردم با اشغال معبد سرمایه داری (وال استریت)، اعتراض به تمامیت آن را به نمایش می گذارند.عمومیت یافتن شعارهای 99 درصد و وال استریت در کف خیابان ها، برای همیشه اسطوره لیبرال دموکراسی را درهم شکست و این مکتب نیز همچون مارکسیسم- لنینیسم از وضعیت هژمونیک و استیلایی فروافتاد.در شرایط فعلی که مردم انقلابی عرب سرگرم مبارزه با دیکتاتورها هستند، شکسته شدن اسطوره «لیبرال دموکراسی» فرصت مغتنم و مناسبی را برای آنها ایجاد کرده است، تا با خودباوری مضاعف، دست به تأسیس نظام هایی بزنند که رنگ و بوی اعتقادی داشته باشد و نخبگان آنها به سمت لیبرال دموکراسی نلغزند.
چیزی که در ارتباط با تحولات جاری آمریکا شاهدان را به تعجب وامی دارد، این است که معترضان فریاد می زنند: «ما 99 درصد هستیم» و اتفاقا درمیان شعارهای گوناگون، این شعار در کنار شعار «اشغال وال استریت» و به اندازه آن و یا حتی بیشتر از آن تکرار می شود و بر روی پلاکاردها به نمایش درمی آید.
از لحاظ زمانی نیز شعار ما 99 درصد هستیم، در تظاهرات روزهای شنبه و یکشنبه هفته گذشته بر سر زبان ها نیامده است، بلکه از همان روز 26 شهریور که جنبش «اشغال وال استریت» آغاز شده بود این شعار از زبان معترضان به گوش مان می خورد. الان هم همان طور که می دانیم این شعار به دموکراسی های اروپایی غربی و به کل کشورهای بلوک سرمایه داری سرایت کرده است.
این شعار هرچند در ظاهر طنزآمیز می نماید، ولی برای آمریکا و نظام هایی که خود را «لیبرال دموکراسی» می خوانند بسیار گران و غیرقابل تحمل است، چون هم برای پیشگامان و مروجان دموکراسی مایه آبروریزی است و هم رنگ و بوی براندازی می دهد.
جالب تر از همه اینکه شهروندان معترض آمریکایی خود را با مردم دوران مبارک و سایر دیکتاتورهای عربی مقایسه می کنند و می گویند که ما از مردم انقلابی مصر و تونس الهام گرفته ایم. به همین خاطر، روی پلاکاردهای خود می نویسند: «اینجا میدان التحریر است.»
البته، مشاهده این پلاکاردها و شنیدن شعارهای 99 درصدی، برای کسانی که سالهاست دستی بر آتش دارند و تحولات جوامع لیبرال را از نزدیک و بی طرفانه تحت نظر دارند، نه تنها تعجب برانگیز نیست بلکه بسیاری از این کارشناسان حتی منتظر این واکنش عمومی بوده اند.
در آمریکا از همان سال 1777 و زمانی که ایالات متحده شکل گرفت و استقلال خود را از امپراتوری بریتانیا اعلام نمود، به تدریج «قدرت» و «ثروت» با هم ازدواج کرده بودند و شهروندان آمریکایی تحت تأثیر تبلیغات گسترده گمان می کردند که این ازدواج به نفع همه است. این پیوند میان قدرت و ثروت درمیان پدران بنیانگذار و عامه مردم کاملا طبیعی دانسته می شد، چون فردی مثل «جان لاک» که پیامبر لیبرال دموکراسی آمریکایی دانسته می شود، به همان اندازه که از حقوق فردی در مقابل قدرت دولتی دفاع می کرد، از مالکیت خصوصی نیز درهر حد و اندازه ای دفاع می کرد و حتی خودش هم یک برده دار و عاشق کسب سود و ثروت بود.
بنابراین، بی جا نیست اگر بگوییم پیوند میان ثروت و قدرت در لیبرال دموکراسی مورد ادعای غرب، یک پیوند ذاتی است و این دو اگر از هم جدا شوند، بنای لیبرال دموکراسی آمریکایی و اروپایی کاملا فرو می پاشد. اما، سؤال مهمی که در اینجا پیش می آید این است که چرا پس از 234 سال این غده سر باز کرد؟ و در شرایطی که طول عمر بسیاری از نظام ها حتی به نیم قرن هم نمی رسید، آیا این عمر طولانی نشانه ثبات نظام لیبرال دموکراتیک آمریکایی نیست؟ به زعم کسانی که این نوع نگرش را دارند، لیبرال دموکراسی خود ترمیم کننده است و به مدد متخصصان و ابزارهای علمی ای که به خدمت می گیرد و به تعبیری، با مدیریت علمی بالاخره بحران ها را پشت سرمی گذارد و بحران جاری نیز یکی از آنهاست. برای این طیف از روشنفکران، ازدواج قدرت و ثروت یک رخداد کاملا طبیعی در لیبرال دموکراسی است. از نگاه آنها، معترضان آمریکایی خود را به دروغ نماینده 99 درصد جامعه می دانند و اینها مشتی افراد سرخورده و شکست خورده در زندگی خصوصی خود هستند و همان طور که درجای خود می آید، برخی از این روشنفکران به دنبال روانشناسی فردی تک تک افراد معترض هستند و اتفاقا، رسانه های مسلط نیز همین برداشت را به خورد افکار عمومی می دهند و تظاهرکنندگان را افرادی نابهنجار معرفی می کنند. احتمالاً شنیده اید که یک زن آمریکایی که در اعتراضات خیابانی هفته گذشته شرکت داشت و کودکش را بغل کرده بود، پلاکاردی را با این مضمون حمل می کرد: «من هیچی نیستم، من غیرمتعارف نیستم، من یک هرج و مرج طلب نیستم، من گیج و منگ نیستم من یک چپگرای افراطی نیستم، من فقط یک مادر هستم که برای به دست آوردن آینده ای بهتر برای فرزندانم، اینجا حضور دارم.» واضح است که این اظهارات در واکنش به جنگ روانی شدید دولت انجام گرفته است.
اکنون دیگر این تحلیلگران بی طرف و یا مسلمان نیستند که دم از نابرابری اجتماعی و اقتصادی و یا دموکراسی صوری در آمریکا می زنند؛ الآن ما این صدا را از کف خیابان های نیویورک، واشنگتن، سیاتل و سان دیه گو می شنویم.
در حال حاضر سؤال های فوق کاملاً رایج شده اند و حتی به نشریات همسو در داخل هم راه پیدا کرده اند و به گوش ما آشنا هستند.
این سؤالات یک پاسخ دم دستی و فوری دارد و آن اینکه، با ظهور اعتراضات گسترده کنونی و خصوصاً با شعار گزنده «ما 99 درصد هستیم»، اسطوره دموکراسی آمریکایی و لیبرال برای همیشه شکسته شد و اکنون که ملت های بپاخاسته عرب در مرحله برزخی انتخاب نوع نظام سیاسی خود به سر می برند، به لیبرال دموکراسی با تأمل و تردید بیشتر می نگرند و کسانی که در داخل، سنگ دموکراسی آمریکایی را به سینه می زدند، دیگر شرمشان می شود که سربلند کنند، تا چه رسد به اینکه بخواهند میدان داری کنند و حرفی برای گفتن داشته باشند.
اما، چرا پس از 234 سال؟ افلاطون فیلسوف یونان باستان، در ارتباط با قوام نظام های سیاسی به متغیری اشاره کرد که هنوز هم صحت دارد و در اینجا نیز گره ما را در ارتباط با ثبات 234 ساله آمریکا می گشاید. به اعتقاد افلاطون، وجود حداقلی از رفاه اقتصادی برای ثبات سیاسی نظام ها ضرورت دارد. ترجمان این اصل در ایالات متحده قرون 19 و 20، طبقه متوسط در اندازه بزرگ است. قشر وسیعی از جامعه آمریکایی به مدد زمین های وسیع و حاصلخیز، از زندگی نسبتاً خوبی برخوردار بودند و عواملی مثل توسعه سریع صنعتی و استثمار خارجی (آمریکای لاتین، خاورمیانه و آسیای شرقی) به فربه شدن طبقه متوسط کمک می کرد. بی جهت نیست که برخی از محققان علت اصلی شکل نگرفتن احزاب کمونیست وچپ رادیکال در ایالات متحده را وجود سرزمین های وسیع و حاصلخیز به ویژه در کالیفرنیا عنوان می کنند؛ اگر کارگران در مناطق صنعتی شرق مثل نیویورک و واشنگتن از لحاظ کاری و معیشتی تحت فشار قرار می گرفتند، به راحتی می توانستند به مناطق غربی مهاجرت و برای خود یک مزرعه کوچک دست و پا کنند. همین مسئله باعث شد که در میانه قرن بیستم که دولت های فرانسه، ایتالیا و انگلیس از دست احزاب کمونیست و یا اتحادیه های کارگری قدرتمند به ستوه آمده بودند، در ایالات متحده از حزب کمونیست قوی و یا اتحادیه های کارگری قدرتمند خبری نباشد.
علاوه بر موارد فوق، شهروندان آمکایی طی دو سده اخیر توسعه خود را مدیون خلاقیت و بذل سرمایه برای تولید توسط سرمایه داران می دانستند و سیستم رأی گیری نیز به گونه ای بود که مردم احساس می کردند در کمال آزادی و به اراده خود هر کس را که می خواهند انتخاب می کنند و به کاخ سفید و کنگره می فرستند.
جدای از موارد بالا، در جامعه آمریکا مثل همه جوامع دیگر این گرایش طبیعی وجود دارد که مردم به دنبال آسایش و رفاه بیشتر باشند، از جنگ و درگیری داخلی و خارجی بپرهیزند و برای فرزندان خود آینده بهتری را زمینه سازی کنند. مردم فکر می کردند که این رسالت بر دوش سرمایه داران است و رسانه های آمریکایی نیز این ذهنیت را تقویت می کردند. در ایالات متحده علاوه بر سیاستمداران، زندگینامه سرمایه داران بزرگ مثل «فورد» و «راکفلر» نیز نوشته می شود و مخاطبانی که این نوع کتاب ها را مطالعه می کنند، نوعی همذات پنداری میان آنها و قهرمان داستان کتاب، یعنی سرمایه داران بزرگ ایجاد می شود. بنابراین سرمایه دار شدن تبدیل به یک آرزوی بزرگ و متاع عام می شود و مردم خواسته یا ناخواسته پولداران و ثروتمندان را مایه خیر و برکت کشورشان می دانند؛ آنها هستند که اشتغال ایجاد می کنند و باعث توسعه کشور می شوند. مطابق فرمول «آدام اسمیت» و «جرمی بنتام»، فیلسوفان انگلیسی، هر کس بیشترین نفع و سود را از مکانیسم فعالیت اجتماعی به جیب بزند، به همان میزان نیز به جامعه بیشتر فایده می رساند.
طی دهه های اخیر کمتر کسی جرأت می یافت که نسبت به این مکانیسم ابراز تردید کند و اگر این بدعت بزرگ را مرتکب می شد، همه نسبت به سلامت روانی وی شک می کردند. همان طور که گفته شد، جریان فکری و ژورنالیستی حاکم بر جامعه آمریکا، به جای اینکه با مخالفان نظام سرمایه داری و حتی با کسانی که حاکمیت دموکراسی در این کشور را نقد می کردند، به طور منطقی برخورد کنند و در رد نظر آنها، دلایل عقلانی بیاورند، حیثیت آنها را نشانه می رفتند.
بهترین مثال در مورد بهره گیری از رویکرد روان شناسی فردی برای سرکوب مخالفان، اثری است که «لود ویک فون میزس» تحت عنوان «ذهنیت ضد سرمایه داری» از خود به جا گذاشته است. میزس در این کتاب مدعی می شود کسانی که با سرمایه داری مخالفت می کنند، افرادی هستند که در شرایط فرصت های برابر، نتوانسته اند پیشرفت کنند و به همین خاطر، نسبت به افراد موفق حسادت می ورزند. به اعتقاد میزس، افراد ابله این کینه را در قالب تهمت و افترا بروز می دهند و افراد متفکرتر نیز این کینه را در چارچوب یک فلسفه، یعنی فلسفه ضدسرمایه داری بروز می دهند. وی می گوید در آمریکا از آنجا که ثروتمندان افراد طراز اول جامعه محسوب می شوند و آنها روشنفکران را خارج از دایره خود می دانند، به همین خاطر سرمایه داری آماج حملات خصمانه روشنفکران است. با کمی دقت در جملات بالا متوجه می شویم که نویسنده شخصیت روانی مخالفان سرمایه داری را نشانه رفته است و آنها را افرادی عقده ای و سرخورده معرفی می کند.
اما، خوب و یا بد بودن سرمایه داری و سرمایه داران یک بحث قدیمی است و اوج اینگونه بحث ها را چند دهه قبل و در دوران جنگ سرد شاهد بوده ایم، کما اینکه کتاب فوق هم در آن دوران به چاپ رسیده است. نفس خوب و یا بد بودن سرمایه داری در اینجا زیاد به بحث ما مربوط نمی شود؛ چیزی که مورد توجه ماست، پیوند میان قدرت و ثروت در آمریکاست. پیوندی که تا یک دهه اخیر حساسیت زیادی را برنمی انگیخت و حتی به فال نیک هم گرفته می شد. اما اکنون تبدیل به یک چالش بزرگ شده و به قدری لیبرال دموکراسی آمریکایی را بی ارزش و از محتوا تهی کرده که یک درصد از جمعیت 325 میلیون نفری این کشور را مقابل 99 درصد دیگر قرار داده است.
تزاحم در عرصه سیاستگذاری
در آمریکا همان طور که گفته شد، همه چیز خوب پیش می رفت و رأی دهندگان سر صندوق ها حاضر می شدند و مطابق خواسته احزاب رأی می دادند و سرمایه داران هم به وظیفه خود عمل می کردند و از حاصل چرخش این چرخ دنده های سیاسی نیز همه سود می بردند و هر کس از سهم خود نسبتا راضی بود.
اما، لشکرشی به خاورمیانه و هزینه های سرسام آور جنگ در این سیستم اختلال ایجاد کرد و سقف این هزینه ها در حال نزدیک شدن به 4000 میلیارد دلار است. ایالت های آمریکا با کمبود بودجه های خدماتی، بهداشتی و آموزشی مواجه شده اند؛ از ارزش شاخص های سهام در بازار بورس وال استریت به تدریج کاسته شد؛ شمار زیادی از بانک ها و شرکت ها ورشکسته شد ند؛ روزبه روز بر تعداد بیکاران افزوده شد؛ اموال غیرمنقول بسیاری از شهروندان مقروض توسط بانک ها مصادره شد.
از آنجایی که میان جیب و فکر ارتباط نادیده و نامحسوسی وجود دارد؛ شرایط سخت معیشتی و جیب های خالی به مرور توده های آمریکایی را سیاسی کرد؛ مردمی که دهه های متوالی به تنها چیزی که نمی اندیشیدند «سیاست» بود و درک درست و حساسیتی هم نسبت به مسائل سیاسی و سیاستمداران نداشتند، به تدریج حساس شدند.
مردم از طریق رسانه های منتقد متوجه شدند که همه نوع ریاضت های اقتصادی مثل افزایش مالیات ها، کاهش حقوق ها فقط متوجه طبقه متوسط و پایین جامعه است و در این میان، ثروتمندان و صاحبان شرکت ها به نسبت بسیار کمتری مالیات می دهند و آنها مثل سواران قایق هستند که بالا آمدن و پایین رفتن آب، هیچ تأثیری بر آنها نمی گذارد.
مردم آمریکا متوجه شدند که یک درصد از اقشار بالای جامعه بیش از 40درصد منابع و ثروت های آمریکا را در اختیار دارد. به همین خاطر است که در راهپیمایی های خود پلاکاردهایی با این مضمون در دست دارند که « ما جزء 99درصد (جامعه) هستیم.»
مهم تر از همه موارد بالا، مردم آمریکا پی برده اند که در عرصه های تصمیم گیری این کشور هیچ کاره اند و این مسئله خصوصاً با روی کار آمدن «باراک اوباما» بر همگان عیان شد.قضیه از این قرار بود که اوباما در دوران مبارزات انتخاباتی خود، توانست آراء ده ها میلیونی ضد جنگ را با طعمه ای به نام «تغییر» به نفع خود مصادره کند. مردم وقتی فهمیدند فریب خوردند و اوباما نیز مثل رئیس جمهور سلف خود «جرج بوش» بر طبل جنگ می کوبد که دیگر کار از کار گذشته و رئیس جمهور جدید در کاخ سفید جا خوش کرده بود.
اینجا بود که مردم و تحلیلگران و فرهیختگان آنها از خود می پرسیدند که مگر اوباما مرد تغییر نبود؟ مگر او متعلق به حزب رقیب بوش نبود؟ پس چرا دقیقاً پا جا پای بوش می گذارد؟ چرا اوباما در سیاست خارجی تقریباً هیچ فرقی با رئیس جمهور جمهوریخواه ندارد و در سیاست داخلی نیز مرتباً از بودجه های ضروری می کاهد؟
به علت ظهور سؤالات اینچنینی بود که مردم فهمیدند اوباما نماینده و برگزیده آنها برای پست ریاست جمهوری نیست؛ او هرچند با رأی مخالفان جنگ رئیس جمهور شده بود، ولی برای کسان دیگر ساز می زد. آنها می دیدند که اوباما همان بوش است و تفاوت میان این دو، رنگ چهره، دو اسم و فامیلی مختلف و دو حزب با نام های متفاوت است.
اما، اگر اوباما نماینده مردم نیست، پس نماینده کیست و به چه کسانی و یا اقشاری خود را متعهد می بیند؟
مأموریت اصلی و اولیه اوباما مثل هر رئیس جمهور دیگر، حفظ ساختارهای سیاسی و اقتصادی دولت و نظامی است که او ریاست آن را برعهده دارد. این پایبندی در خارج به معنای حفظ هژمونی خود بر جهان و خاورمیانه است که ویژگی ها و مولفه های آن، جنگ طلبی، حمایت از تجاوزات رژیم اسرائیل و موجودیت این رژیم، خصومت علیه ایران و چین، پیوند تنگاتنگ با دیکتاتوری های عرب و مخالفت با جریان نوپدید سوسیالیسم در آمریکای جنوبی است. اوباما نمی تواند تصمیمات استراتژیک و سیاستگذاری های مهم در عرصه بین الملل را به دموکراسی و خواست توده ها ارجاع دهد. تازه، سیاستگذاری پدیده ساده ای نیست؛ مردم نه تخصص دارند و نه دقیقاً می دانند که چه چیزی برای آنها خوب و چه چیزی بد است! دموکراسی فقط به همان اندازه خوب است که مردم احساس کنند که در صحنه حضور دارند و رئیس جمهور منتخب آنهاست.
اما تا اینجای قضیه ظاهراً اصطکاکی میان حاکم و مردم ایجاد نمی کند و هر کس به کار خود مشغول است؛ رئیس جمهور با تکیه بر دستگاه های عریض و طویلی مثل شورای روابط خارجی، مؤسسات تحقیقاتی بروکینگز و... که هم از طرف شرکت های بزرگ نفتی و غیرنفتی ارتزاق مالی می شوند و هم تحت نفوذ شدید صهیونیست ها قرار دارند، حساس ترین تصمیمات را در عرصه بین الملل می گیرد و کشوری را تحریم می کند، علیه کشور دیگر وارد جنگ می شود و از دیکتاتورهای ضدمردمی حمایت همه جانبه می کند و در این میان، مردم هرچه فریاد بزنند و چیز دیگری را بخواهند فایده ای ندارد و افاقه ای نمی کند. این همان برگردان سیاست ماکیاولیستی است؛ اوباما تصمیماتی را برای حفظ نظام می گیرد که الزاماً با اراده و خواست رأی دهندگان و مردم یکی نیست.
اما در داخل چطور سیاستگذاری های حاکم با مطالبات مردم زاویه پیدا می کند و موجب نارضایتی عمومی می شود؟ گفتیم که در دوره وفور و حاکمیت رفاه، تصمیم گیری های حکومتی به گونه ای نبود که دولت بخواهد از طبقه ای به نفع طبقه دیگر کم کند و به خاطر فربه بودن طبقه متوسط و پر بودن جیب ها، کسی در مورد نحوه تصمیم گیری های سیاسی حساسیت و دقت به خرج نمی داد. حساسیت از زمانی به یک اپیدمی در میان توده ها تبدیل شد که منابع موجود دیگر نمی توانست از پس یک زندگی عادی برآید و کاخ سفید و کنگره مجبور شدند بسته های ریاضت اقتصادی را به اجرا گذارند.
در این مرحله دولت به دو دلیل نمی توانست مالیات های برابر را به همه شهروندان و شخصیت های حقیقی و حقوقی تحمیل کند و یا از بودجه و نقدینگی بخش های عمومی (مثل بیمه، آموزش و...) و خصوصی (مثل شرکت های بزرگ) به یک میزان تناسبی بکاهد. نخست در صورت لطمه وارد شدن به قدرت سرمایه داران، کل ساختار آمریکا لطمه می دید؛ بیکاری افزایش می یافت و از میزان تولیدات کاسته می شد و این باعث می شد که یک چرخه اعتراض و هرج و مرج در جامعه شکل بگیرد و در خارج هم جایگاه اقتصادی آمریکا تنزل پیدا کند. لذا، فشارها بیشتر متوجه مردم می شود.
دوم؛ حضور قوی سرمایه داران در حوزه های تصمیم گیری سیاسی و یا نفوذ آنها بر این حوزه ها، پیشاپیش مانع سیاستگذاری هایی می شود که آنها را متضرر کند. در مورد میزان اثرگذاری سرمایه داران بر شخصیت ها و نهادهای سیاسی در آمریکا مفصلا بحث خواهیم کرد.
به هر حال، رویه خودسرانه اوباما این درس بزرگ را عملا به مردم داد که چیزی که در عرصه سیاسی آمریکا جریان دارد، «حکومت مردم بر مردم» مورد نظر پدران بنیانگذار نیست، بلکه حکومت سرمایه داران بر مردم است. به خاطر همین کرنش و بندگی هر دو حزب جمهوریخواه و دموکرات در مقابل سرمایه داران است که مردم به این نتیجه مهم رسیدند که به جای شعار دادن علیه بوش و یا اوباما، علیه سرمایه داران شعار بدهند و متوجه معبد سرمایه داران (وال استریت) بشوند و شعار «اشغال وال استریت» سر بدهند و بگویند که «ما 99 درصد هستیم و آنها (سرمایه داران) یک درصد». مردم با این شعار گزنده می خواهند بگویند که در آمریکا فقط یک صورت و ظاهر دروغینی از دموکراسی وجود دارد و واقعیت این است که تنها یک درصد مردم بر 99 درصد جمعیت ایالات متحده حاکم هستند!
در یک جمع بندی و با تأسی به نظریه افلاطون که ذکر آن رفت، دموکراسی های آمریکایی و اروپایی و همه سیستم های لیبرال دموکراسی صنعتی استقرار و ثبات دهه های اخیر خود را مدیون وفور اقتصادی و فربهی طبقه متوسط خود بودند.
لشکرکشی به خاورمیانه و جنگ درازمدت باعث شد که هزینه های سرسام آوری بر این اقتصادها (به ویژه اقتصاد آمریکا) تحمیل شود و در کل سیستم، اختلال ایجاد کند. در صورتی که جنگ ادامه یابد و به موازات آن، به نظام بازار نیز در سطح بین المللی خدشه وارد شود، لیبرال دموکراسی آمریکایی به پایان تاریخ خود نزدیک خواهد شد. منظور از پایان لیبرال دموکراسی آمریکایی بعداً توضیح داده می شود.
جایگاه استراتژیک سرمایه داران
در ارتباط با بحث نوع پیوند میان سرمایه داران و نظام آمریکا چند نوع جبهه گیری وجود دارد: برخی قائل به سلامت دموکراسی در آمریکا هستند و می گویند سرمایه داران نیز مثل سایر شهروندان در برابر قانون مساوی هستند. جریان فکری دیگری نیز وجود دارد که حضور قدرتمند سرمایه داران را در ساختار سیاسی آمریکا می پذیرد، ولی آن را نافی دموکراسی نمی داند. بالاخره نیز کسانی مثل راقم این سطور، معتقدند سال هاست که لیبرال دموکراسی ادعایی در آمریکا به نفع سرمایه داران مصادره شده است و چیزی که در این کشور وجود دارد دموکراسی صوری است و روند سیاسی در آمریکا به سمت بحران پیش می رود.
اما، در مورد دو جریان فکری اول و دوم باید گفت که این مرحله از بحث ما درصدد پاسخگویی به این دو جریان است، هر چند که تاکنون نیز کم و بیش حرف هایی به طور پراکنده زده شده است.
نهادهای حکومتی آمریکا به طور رسمی از گروه های ذی نفوذ قوی نظر مشورتی، اطلاعات فنی و از همه مهمتر، همکاری می خواهند. گروه های ذی نفوذ نیز شامل دستجاتی می شوند که سعی می کنند با ابزارهای مختلف در روند تصمیم گیری، سیاستگذاری و وضع قانون به نفع خود (و نه جامعه) تاثیر بگذارند. به عنوان مثال، فشار گروه های ذی نفوذ در دولت بوش پسر باعث شد که این دولت به معاهده کیوتو (در مورد گرمایش زمین) نپیوندد. نفع این نپیوستن عاید شرکت ها و مجتمع های بزرگ صنعتی آمریکا که گازهای گلخانه ای تولید می کردند شد، ولی ضرر این نپیوستن به معاهده کیوتو به کل بشریت رسید، چون خطر گرمایش زمین همه انسان ها و جانداران را تهدید می کند.
برای شناخت بهتر مکانیسم سیاست سازی در آمریکا، باید به «مثلث آهنین» گروه های فشار، کارگزاری ها و کمیته های فرعی کنگره توجه کرد. کارگزاری های اداری در آمریکا از نهاد ریاست جمهوری جدا هستند و به علت اینکه دارای کارشناسان مجرب هستند، می توانند رویه ای متفاوت با چهره های سیاسی منتخب مردم در پیش بگیرند.
با توجه به اینکه کمیته های فرعی کنگره و کارگزاری ها آماج نفوذ گذاری گروه های فشار (نفوذ) قرار می گیرند، می توان گفت که فرآیند سیاست سازی در ایالات متحده خصوصا طی 100 سال گذشته تحت تأثیر گروه های نفوذ بوده و اراده مردم در این فرآیند، نقش کمرنگی داشته است. به خاطر همین است که متفکران چپگرایی مثل «رالف میلیباند» از «رقابت ناقص» میان سرمایه داران و کارگران در آمریکا سخن می گفته است.
«دفتر مزرعه داران آمریکا» که متشکل از مزرعه داران ثروتمند است، مثال خوبی در مورد گروه های فشار (نفوذ) قوی است. این دفتر که به صورت غیرمستقیم توسط دولت فدرال در سال 1919 تشکیل شده است، روابط تنگاتنگی با وزارت کشاورزی آمریکا دارد و تقریبا رویه های مدیریتی و اجرایی این نهاد را با خود همسو کرده است.
اگر به همین یک مورد از منظر دموکراسی توجه کنیم، نتیجه مورد نظر ما یعنی مصادره دموکراسی به نفع سرمایه داری حاصل می شود: مردم رئیس جمهور را انتخاب می کنند تا حافظ منافع آنان باشد، رئیس جمهور نیز یک نفر صالح و کاردان را به عنوان وزیر کشاورزی انتخاب می کند. این فرد تصمیماتی را اتخاذ می کند که در راستای منافع مردم است. اما این تصمیمات با منافع دفتر مزرعه داران آمریکا اصطکاک پیدا می کند. در اینجا دموکراسی حکم می کند که منافع سرمایه داران نادیده گرفته شود، اما در آمریکا درست عکس آن اتفاق می افتد!
علاوه بر مورد بالا، نمایندگان کنگره آمریکا از لحاظ فساد اقتصادی، رتبه اول را در جهان دارند: این نمایندگان معمولا مورد تطمیع سرمایه داران قرار می گیرند و گزافه نیست اگر بگوییم راهروها و دفاتر کنگره مکان هایی برای دلال بازی و پرداخت ها و دریافت های نامتعارف هستند. در دهه های 1960 و 1970 به قدری این پرداخت های نامتعارف رواج یافته و به اصطلاح آش شور شده بود که خبر آنها به روزنامه ها درز پیدا کرده بود. روزنامه های آن زمان نوشته بودند که حدود 100 شرکت بزرگ به نمایندگان کنگره و سناتورها رشوه داده اند و شرکت هایی مثل «لاکهید»، «گلف» و «اکسون» بیشترین رشوه ها را پرداخت کرده بودند.
گروه های فشار در آمریکا حتی بر دستگاه قضایی نفوذ دارند و این نفوذ تا آنجاست که می توانند بر روند تعیین قضات به نفع خود اثر بگذارند.
در ذهن مقامات آمریکایی این جمله معروف نقش بسته است که «چیزی که برای (شرکت غول پیکر) جنرال موتورز خوب است، برای آمریکا خوب است.» این یعنی سرمایه سالاری و نه مردم سالاری.
در آمریکا سرمایه داران به طور موفقیت آمیزی توانستند منافع ویژه خود را با منافع ملی همسان جلوه دهند. بنابراین، سال هاست که در آمریکا، لیبرال دموکراسی از درون پوسیده است.
در ارتباط با سلطه سرمایه داران بر لیبرال دموکراسی ها تاکنون تحقیقات زیادی انجام شده است و کتاب «سیاست و بازار» نوشته «لیندبلوم» از جمله تحقیقات خوبی است که در این زمینه انجام شده است.
با این تفاصیل و با توجه به تحقیقات گسترده ای که در ارتباط با پیوند میان قدرت و ثروت در آمریکا صورت گرفته است، آن جریان فکری ای که این پیوند را نفی می کرد و می کند، چیزی برای گفتن ندارد و کاملا خلع سلاح می شود و جریان دوم نیز هر چند تا الان می توانست دلایلی را برای همسو بودن منافع توده های مردم و سرمایه داران آمریکا فراهم کند، ولی تحولات سال های اخیر شکاف میان این دو گروه منافع را کاملا برجسته کرده است و یک تحلیلگر منصف دیگر نمی تواند آنرا نادیده بگیرد.
اکنون مردم آمریکا مثل سال های قبل، دیگر نمی گویند ما خواستار پایان جنگ هستیم و یا ما کار می خواهیم. آنها قبل از هر چیز علیه سرمایه داری شعار می دهند و به سمت وال استریت در نیویورک روانه می شوند و نام «اشغال وال استریت» را بر روی جنبش خود می گذارند و به همه سران واشنگتن گوشزد می کنند که ما 99درصد جامعه را تشکیل می دهیم، اما شما همه ما را رها کرده و به یک درصد جمعیت آمریکا که سرمایه داران هستند، اعلام وفاداری می کنید.
انقلاب در آمریکا
چیزی که مردم را در لیبرال دموکراسی های فاسد غربی رنج می دهد این است که خود را گرفتار یک دور بسته می بینند؛ آنها عملا به پای صندوق های رای می روند و رای می دهند ولی کسانی که به قدرت می رسند، حرف مردم را به کرسی نمی نشانند و سینه چاک سرمایه داران و صهیونیست ها هستند. مردم تظاهرات می کنند، ولی این تظاهرات هر چند هم خشونت آمیز باشد (مثل آمریکا، انگلیس، فرانسه، اسپانیا و یونان) اما این تظاهرات چیزی را عوض نمی کند.
وقتی آمریکایی های معترض خود را با مصری های انقلابی مقایسه می کنند و پلاکاردهای میدان «التحریر» (نام میدانی در قاهره که انقلاب از آنجا آغاز شده است) را در دست می گیرند، این حرکت از منظر روانشناسی سیاسی، بسیار پرمعنا هست؛ مردم در نیویورک، شیکاگو، میامی، سیاتل و لندن می خو اهند بگویند که آنها نیز مثل مردم مصر درصدد براندازی نظام هستند، زیرا نظام آمریکا نیز به اندازه رژیم «حسنی مبارک» در مصر فاسد است.
شهروندان معترض آمریکایی می خواهند بگویند که آنها نیز در پی یک انقلاب واقعی و تحولات همه جانبه هستند، زیرا به اندازه مصری ها، نسبت به حاکمان خود ملول و سرخورده و ناامید هستند. اما، همه می دانند که آمریکایی ها اکنون به هر نتیجه ای که برسند، نمی توانند به اندازه مصری ها، تونسی ها، یمنی ها، بحرینی ها و لیبیایی ها خرسند شوند. چیزی که به عنوان مثال در بحرین اتفاق خواهد افتاد، هر تظاهرکننده ای را در این کشور قلبا راضی می کند: مقامات سفاک بحرین خلع می شوند و به مجازات می رسند و یا مثل «معمرقذافی» در لیبی کشته و یا مانندزین العابدین بن علی» از تونس در به در آواره و فراری می شوند؛ همه آنهایی که در دوران «آل خلیفه»، طبقه مسلط را تشکیل می دادند و به نوعی با حاکمان بحرین همدست بوده اند، به زیر کشیده و بعضاً محاکمه خواهند شد.
علاوه بر موارد بالا، مردم نظامی را که خود دوست دارند، بر ویرانه های رژیم قبلی تأسیس می کنند. این یعنی دستاورد بزرگ و رسیدن به آرمان هایی که همه درپی آنها بوده اند.
اما، بسیار بعید است که در آمریکا چنین اتفاقاتی رخ دهد و علتش وجود زرورق دروغینی به نام لیبرال دموکراسی است که کل مکانیسم سیستم را در زیر پوسته خود دارد.
لذا، بعید است تحولاتی که بعداً و بر اثر فشار مردم آمریکا به وقوع می پیوندد و بتواند آنها را مثل مردم بحرین و لیبی و مصر عمیقاً شاد و مشعوف کند.
اما، این اعتراضات اگر ادامه یابد و بتواند اقشار مختلف را در ذیل پرچم «اشغال وال استریت» متحد کند، ممکن است که نظام سیاسی موجود به برخی تحولات تن بدهد که در صورت تحقق، ارزش این تحولات کمتر از یک انقلاب نیست.
اقشار وسیعی در آمریکا اکنون از نحوه عملکرد بانک ها و موسسات مالی این کشور دلزده شده اند و می دانند که فساد اقتصادی برقانون اساسی این کشور سایه افکنده است؛ قانونی که مبنای لیبرال دموکراسی است.
اگر کارویژه مکانیسم حاکم بر آمریکا، تولید بحران های پی درپی و جدید باشد و منافع شماری سرمایه دار و بانکدار را بر منافع توده ها ترجیح دهد،مسلماً مردم مقابل این نوع دموکراسی خواهند ایستاد و به دنبال نظام بدیلی خواهند بود، نظامی که بتواند دموکراسی واقعی را نوید دهد و مردم احساس کنند که درسایه آن به برابری اجتماعی می رسند.
اما راه دیگری هم وجود دارد و همان طور که اشاره شد، نظام سیاسی موجود به تحولات تن دهد. از این منظر، بزرگترین تحولی که در درون نظام رخ خواهد داد، شکل گیری یک حزب سوم از پایین و توسط معترضان است.
این حزب اگر بتواند آرمان هایی را که مدنظر معترضان است،اجرایی کند، رویدادی بزرگ در ساختار سیاسی آمریکاست و درحد یک انقلاب می تواند سنجیده شود. این آرمان ها عبارتند از: پایان دادن به حاکمیت موسسات مالی، بانکی و شرکت های بزرگ و کوچک برساختار سیاسی و جامعه آمریکا، که همان برگردان جدایی میان «ثروت» و «قدرت» است.
درصورتی که چنین اتفاقی درآمریکا رخ دهد، رسانه ها خود بخود از سیطره سرمایه داران و صهیونیست های متمول خارج می شوند، نمایندگان کنگره و سناتورها به جای اینکه به شرکت های بزرگ نفتی وغیر نفتی پاسخگو باشند، به مردم و رأی دهندگان خود پاسخگو خواهند بود. علاوه بر آنها، جنگ های امپریالیستی درخارج پایان می یابد و سیاست های خصمانه و تحریمی علیه کشورهای مستقل (مثل ایران) به کنار نهاده می شود.
آیا این همه تحول داخلی و خارجی به اندازه یک انقلاب بزرگ برابری نمی کند؟ مسلم است که اگر این تحولات رخ دهند و آرمان های معترضان عملی شوند، آمریکا وجهان را می لرزاند و افق های امید بخشی پیش روی ملل ستم دیده گشوده می شود.
اما آیا یکی از دوگمانه فوق عملی می شوند؟
اکنون که سرمایه داران تقریباً همه منابع قدرت و ثروت را در اختیار دارند، به این امر کاملاً واقف هستند که اگر شعارهای معترضان تحقق یابد، آنها همه چیز را از دست می دهند و و ایالات متحده نیز از جایگاه ابرقدرتی فرود می آید. لذا، انگیزه برای مقابله با اعتراضات فراهم است. احتمالا سرمایه داران ابتدا از جنگ روانی که توضیح آن رفت، درحد گسترده تری استفاده می کنند و با برچسب و انگ زدن به مخالفان و بهانه قرار دادن اینکه منافع ملی کشور در خطر است و یا تروریسم آمریکا را از بیرون تهدید می کند، تلاش می کنند که معترضان را منزوی کنند و بخش اعظم جامعه را ساکت و از لحاظ سیاسی غیرفعال نگه دارند.
اگر سران واشنگتن همزمان بتوانند به جنگ در خارج پایان دهند و سیستم بازار ناعادلانه قبل از جنگ را در خاورمیانه و دیگر مناطق جهان احیاء نمایند و مازادهای استثمار شده را به داخل منتقل نمایند، دراین صورت سیستم فعلی ایالات متحده چند صباحی نیز به عمر خود ادامه می دهد، بدون آنکه اصلاحات و تحولی را از سر بگذراند.
اما اگر اعتراضات در داخل ابعاد گسترده تری بیابد و در خارج نیز جنگ ادامه پیدا کند و هزینه های جنگی بخش اعظم بودجه را بسوزاند و علاوه بر آن، انقلاب های عربی به نتیجه برسند، احتمالا آمریکا دچار انقلاب داخلی می شود. اکنون به نظر می رسد جهان به سمت همین بدیل پیش می رود و هیچ دور نیست که ما طی ماه ها و سال های آتی با چشمان خود ببینیم که طومار نظام فاسد لیبرال دموکراسی در آمریکا پیچیده و استخوان های پوکیده آن خرد می شود.
اسطوره زدایی از لیبرال دموکراسی
اگر فرض کنیم که جنبش اشغال وال استریت از این پس هیچ دستاوردی نداشته باشد، ولی تا همین میزان اعتراضاتی که رخ داده و شعارهایی که در مهد سرمایه داری علیه سرمایه داری داده شده است، همین میزان اعتراض نیز بزرگ ترین دستاورد برای جامعه بشری بوده است. زیرا، این اعتراضات اسطوره لیبرال دموکراسی را برای همیشه شکست.
شکست اسطوره لیبرال دموکراسی اثرات مثبت کاملا محسوسی را در کشورهای مختلف جهان، دنیای اسلام و حتی کشورمان ایران درپی خواهد داشت.
این اثرات در حوزه های مختلف به شیوه های متفاوت عرض اندام می کنند، در عرصه علمی دیگر «لیبرال دموکراسی» دیگر یک «پارادایم برتر» نخواهد بود. همانطور که با فروپاشی شوروی درسال 1991، «طبقه» به عنوان واحد مبنایی تحلیل، کنار گذاشته شد (البته قبل از آن هم مورد تشکیک اندیشمندان بوده است). از این پس نیز مفاهیمی مثل «دموکراسی» و «لیبرالیسم» مبنای تحلیل قرار گرفته و همه جوامع و تاریخ با این مفاهیم مورد محک قرار می گیرند.
تاریخ و سیاست را می توان به شیوه های گوناگونی تحلیل کرد که «طبقه»، «دموکراسی» و «لیبرالیسم» از جمله این شیوه ها هستند و اینها جزو ارزش های برتر نخواهند بود، بلکه در عرض و یا حتی پایین تر از بسیاری از ارزش های دیگر قرار می گیرند.
اوضاع جاری آمریکا به خوبی نشان می دهد که رهبران یک جامعه دموکراتیک و لیبرال نیز می توانند به اندازه دیکتاتورها فاسد شوند و منافع اکثریت را به نفع اقلیت مصادره کنند و حتی هیچ راه برون رفتی هم برای خروج از این وضعیت به تصور در نیاید مگر فروپاشی نظام به اصطلاح لیبرال دموکراتیک!
ازدواج نامشروع قدرت و ثروت در آمریکا، خوشبختانه دموکراسی لیبرال را به اندازه کافی بد نام کرده است.
البته این «خوشبختانه» به خاطر بدنام شدن دموکراسی نیست، بلکه برای ماست که طی 33 سال اخیر مورد تهاجم همه جانبه غرب بوده ایم. تهاجمی که شکل و اندازه و تاکتیک و استراتژی آن با دیگر تهاجمات فرق می کرد و هیچ کس دقیقا نمی توانست بگوید که پیشگامان این تهاجم کجا هستند.
درد اصلی این بود که خیلی ها گمان می کردند «ایسم»های وارداتی مثل ریاضیات و شیمی و فیزیک عین علم هستند. کمونیسم و لیبرالیسم لباس علم پوشیده بودند و به همین خاطر خیلی از کسانی که تشنه علم بودند، به دام افتادند و سعی کردند که تاریخ و جامعه خود را که عیار دیگری داشت، با این دو محک بسنجند.
ورود این ایسم ها «جنگ همه علیه همه» در داخل راه انداخت و غرب نیز از این وضعیت هم در داخل و هم در منطقه و جهان اسلام بهره ها برد.
خوشبختانه آن دسته از بددلی ها و گروکشی هایی که مربوط به اندیشه «کمونیسم» می شد، با فروپاشی شوروی درسال 1991 و ویران شدن اسطوره کمونیسم، به پایان رسید.
اما، بسیاری نیز دل در گرو «لیبرال دموکراسی» آن هم از نوع آمریکایی داشتند. این افراد که «پوپر» و «میزس» و «هایک» خوانده بودند، قلب شان با مردم خود نبود و درجای دیگر بود. اعتقاد به لیبرال دموکراسی آمریکایی، ملت های مستقل زیادی را به دردسر انداخته و حتی زنجیرهای بندگی را دوباره به گردن آنها انداخته است.
مواجهه درست
مواجهه درست با پدیده هایی مثل مارکسیسم، دموکراسی، لیبرالیسم و سوسیالیسم این است که با یک رهیافت مبتنی بر نقد با آنها مواجه شویم؛ یعنی سره را از ناسره تشخیص دهیم، خوب ها را برداریم و بدها را واگذاریم. نه اینکه به آنها اعتقاد قلبی و جزمی پیدا کنیم و خواسته و یا ناخواسته، با آنها به جنگ باورهای خود و جامعه خود برویم. نگاه نقادانه، نگاه علمی است. اما محور قراردادن مفاهیم مذکور و سنجیدن دیگر پدیده ها با این مفاهیم، از خودبیگانگی به بار می آورد و برای جامعه دردسرآفرین است.
ما اگر بخواهیم تاریخ 100 ساله جامعه خودمان را از وجه تأثیرات اجتماعی و سیاسی این ایسم ها بنگاریم، چندین جلد کتاب می شود. ما اصل تفکیک قوا را از متفکرانی چون «مونتسکیو» برداشتیم و از آن در شکل گیری نظام خود استفاده کردیم؛ نهاد روزنامه را به کشور آوردیم و از حقوق جدید استفاده ها بردیم. اما همه اینها با چشمان باز گزینش شده اند. کل این فرآیند، علمی بود.
اما نمی توان انکار کرد که ایسم های غربی ضربات زیادی را نیز به جامعه و سیاست ما زده اند؛ در بسیاری از مقاطع ثبات را برهم زده اند، خون های زیادی را ریخته اند و از همه مهمتر، بیماری هایی مثل ازخودبیگانگی، مسخ شدن و خودکم بینی را با خود آورده اند.
همه این رخدادها می تواند برای متفکران و پیشگامان ما، مایه عبرت و درس باشد که نگاهمان نگاه نقد باشد نه دلدادگی.
لیبرالیسم واقعی- لیبرالیسم افسانه ای
لیبرالیسم واقعی یک نحله فکری تحت نام کلی آزادی خواهی است که طی قرون 16 و 17در سیر تاریخی اندیشه های فلسفی اروپا ظهور کرد و در قرن بعد پرورده شد و تاکنون، سه دوره فکری، «لیبرالیسم کلاسیک»، «لیبرالیسم اجتماعی» و «لیبرالیسم نو» را پشت سرگذاشته است. لیبرالیسم در واقع به خاطر تحولات فکری و عینی جوامع، خود نیز درمسیر تغییر و تحول دایمی بوده است، تا بتواند به عنوان یک مکتب زنده بماند. این تحولات بعضا به گونه ای بوده است که اصول و ادعاهای اصلی آن را نیز دربرمی گرفته است؛ مثلا در قرون 18 و 19 استدلال می شد که برای حفظ حقوق فرد، دولت باید کوچک و کوچک تر شود و به ویژه، در مسائل اقتصادی دخالت نکند. در آن زمان اعتقاد بر این بود که اگر هرکسی به دنبال سود خود برود به جامعه نیز سود می رسد.
اما در اوایل قرن بیستم به ویژه درسال 1929 که بحران بزرگ اقتصادی اروپا و آمریکا را تحت فشار قرار داد، آن اصل بنیادین لیبرالیسم نادیده گرفته شد و مداخلات دولت در حوزه اقتصادی روز به روز بیشتر گردید و کم کم «دولت رفاه» یعنی دولتی که بیشترین دخالت ها را در حوزه هایی مثل خدمات اجتماعی، تأمین اجتماعی و آموزش دارد خودش را بر تفکرات از قبل موجود تحمیل کرد و البته، جالب است که لیبرالیسم بدون آنکه قافیه را ببازد، وارد میدان شد و تز دولت رفاه را به نفع خود مصادره کرد.
لیبرالیسم یعنی همین که گفته شد؛ یعنی اندیشه ای که برای زنده ماندن مجبور است مرتبا رنگ عوض کند و حتی از بنیاد دچار تغییر شود.
اما در کنار این لیبرالیسم واقعی، یک لیبرالیسم افسانه ای نیز داریم؛ پیروان این نحله فکری، با خیال پردازی های خود، افسانه هایی را به لیبرالیسم نسبت داده اند که دور از واقعیت های علمی است. به چند مورد از این افسانه ها و تخیلات اشاره می کنیم:
1) با حصول «لیبرال دموکراسی»، تاریخ بشری که مملو از جنگ ها و تبعیض ها و ظلم و ستم ها بوده، به پایان خود رسیده است. البته کسی که این نظریه را بر سر زبان ها انداخته بود (فرانسیس فوکویاما) پس از مشاهده تحولات جدید، حرفش را پس گرفت و به اشتباهش پی برد.
2) لیبرال ها ادعای بی ادعایی دارند؛ یعنی مدعی هستند که هیچ ادعایی ندارند! این در حالی است که آنها دست به بزرگ ترین مصادره در طول تاریخ زده اند. آنها مدعی هستند که تنها در سایه لیبرالیسم است که همه استعدادها و ظرفیت های بشری از قوه به فعل درمی آید!
3) لیبرالیسم را به عنوان آموزه ای می دانند که به گسترش فردگرایی، آزادی، تساهل، مالکیت خصوصی، بهبودگرایی، حقوق طبیعی و سرمایه داری پرداخته است. سپس از آن مقدمه به این نتیجه طبیعی می رسند که در سایه لیبرالیسم است که یک جامعه متکثر اجازه ظهور می یابد و لیبرالیسم به شیوه های گوناگون زندگی اجازه حیات می دهد.
اما چیزی را که ما در عمل می بینیم این است که لیبرالیسم با موتور سرمایه داری، درصدد گسترش بی عدالتی، تبعیض و نابرابری است و دستاورد فرهنگی لیبرالیسم نیز یکسان سازی فرهنگی دنیاست. لیبرالیسم می گوید به تنوع احترام می گذارد، اما درصدد ابلاغ جهانشمولی ارزش های خود است و می کوشد که این ارزش ها را به جوامع غالب کند، و به ارزش های متفاوت اجازه رشد و گسترش نمی دهد. در یک کلام، لیبرالیسم مدعی چند فرهنگ گرایی است، ولی عملاً تک فرهنگ گراست.
چیز دیگری که عملاً شاهدش هستیم، تعرض لیبرالیسم به قلمرو خصوصی افراد است. به عنوان مثال، ارج نهادن به قلمرو خصوصی، با شنود تلفن شهروندان تناقض دارد.
واقعیت این است که لیبرالیسم در به بند کشیده شدن جوامع غیرغربی، نقش زیادی داشته است، وقتی لیبرالیسم به عنوان مترقی ترین و عالی ترین دستاورد بشری دانسته شد، تمدن های تاریخی و غیرتاریخی و مذاهب گوناگون، همه به دوران ناپختگی فکری بشر ارجاع داده شده اند. تاریخ به شکل یک پیوستار خطی درآمد که لیبرالیسم و جوامع لیبرال در رأس قرار گرفتند. به عناوین کتاب 11 جلدی« تاریخ تمدن ویل دورانت» توجه کنید؛ این مراحل تاریخی مشابه چیزی که مارکس تعلیم می داد، را به ذهن مخاطب القاء می کند. به عنوان مثال، دین به اعصار قبل تعلق دارد.
این در حالی است که فطرت انسان امروزی به همان اندازه انسان دیروز، به دین گرایش دارد.لیبرالیسم وقتی در نوک پیوستار تاریخی قرار گیرد، جوامع لیبرال و دموکراسی های صنعتی نیز در رأس سایر جوامع واقع می شوند و این خطی بودن تاریخ و توسعه، جوامع و حتی نژادها را نیز سلسله مراتبی می کند. کشف همین منطق می تواند رمز رقیت ملل غیراروپایی را طی 200 سال اخیر برملا کند.
جمع بندی
جنبش «اشغال وال استریت» اسطوره لیبرال دموکراسی را برای همیشه شکست و در اصل، به آوانگارد (پیش گام) بودن غرب برای جوامع دیگر پایان داد. از این پس، لیبرالیسم دیگر مسحورکننده قلب ها نخواهد بود و این برای قدرت های امپریالیستی و جنگ طلب، پایان تاریخ و برای ملل مظلوم یک آغاز پر از امید است. دیگر ملت های بپاخاسته جهان خود را ملزم نمی بینند که مثل دهه های گذشته، از لیبرالیسم و یا کمونیسم الگوبرداری کنند.
این تحول بزرگ خصوصاً برای ملت های بپاخاسته عرب فرصت بسیار گرانبها و مغتنمی را ایجاد کرده است تا به خود باوری اسلامی برگردند و براساس ارزش های اعتقادی و ملی خود، سیاست را با دین پیوند زنند و نظام هایی را تأسیس کنند که مبتنی بر دو عنصر محوری «مردم سالاری» و «دین» باشد.
منبع: / روزنامه / کیهان ۱۳۹۰/۰۹/۲
نویسنده : سبحان محقق
نظر شما