تسلط بر نفس در شادی و غم
قاصد ویژه از آن که سرانجام به مدینه رسیده بود و تا دقایقی دیگر می توانست به حضور علی بن حسین برسد، سر از پا نمی شناخت و لحظه شماری می کرد تا هر چه زودتر مأموریت خود را به نحو احسن به پایان برساند.
از لحظه ای که «مختار» او را به انجام این مأموریت موظف کرده بود، در انجام این وظیفه ذره ای درنگ و و تعلل از خود نشان نداده بود و با شتاب تمام از کوفه تا مدینه اسب تاخته بود و بی هراس از خطرهایی که در کمین او نشسته و جانش را تهدید می کرد، سعی کرده بود تا در حداقل زمان ممکن خود را به مدینه برساند. او از کوهها، دشت ها، بیابانها و نخلستان های بسیاری گذشته بود تا در فضای دل انگیز شهر پیامبر نفسی تازه کند و چشمهایش به ملاقات علی بن حسین بار دیگر روشن شود.
قاصد در تمام طول عمر خود، هیچ گاه حامل پیامی چنین فوری، مهم و محرمانه نبود و از اینکه مختار او را برای انجام این مأموریت برگزیده بود، به خود می بالید.
علاوه بر پیام مختار، قاصد به همراه خود صندوقچه ای را حمل می کرد که از آن بسیار مراقبت می کرد و خوب می دانست که آنچه در درون این صندوقچه قرار دارد علت و انگیزه اصلی این سفر دور و دراز و بسیار پرمخاطره است.
قاصد در طی مسیر دشوار و پر پیچ و خمی که پیموده بود، حتی برای لحظه ای صندوقچه را از خود دور نکرده بود و آن قدر در رساندن این صندوقچه به مدینه وسواس داشت که حتی چندین بار در خفا، در آن را گشوده بود تا خیالش از هر حیث راحت شود که سر بریده «ابن زیاد» هنوز در صندوقچه قرار دارد و جایش امن است! هر بار که او در صندوقچه را گشوده بود و چشمش به آن سر بریده بدهیبت افتاده بود، وجودش دستخوش انقلابی شده بود که تا آن زمان هیچ وقت شاهد چنین تجربه ای نشده بود.
مرد قاصد چه بسیار خود را سرزنش کرده بود، از این که نتوانسته بود خود را برای یاری مولایش حسین به کربلا برساند، اما از این بابت که در خونخواهی حسین، خدمتی از دستش برآمده خرسند بود، او بی تابانه لحظه ای را انتظار می کشید که سر بریده ابن زیاد را به پیشگاه علی بن حسین(ع) تقدیم کند و مشتاق بود تا واکنش علی بن حسین(ع) را در آن لحظه ببیند، حتی گاهی خودش را به جای علی بن حسین(ع) قرار داده بود که در مقابل سر بریده چنین موجود فاسد و ظالمی باید چه رفتاری کرد، اما خوب می دانست که او علی بن حسین(ع) نیست و اشتیاق درک این لحظه باعث می شد تا همه مشکلات و خستگی راه را به فراموشی بسپارد و فقط به آن لحظه بزرگ بیندیشد. مقابل خانه علی بن حسین(ع)، مرد قاصد از اسبش پیاده شد و با شتاب خود را به در خانه رساند و در زد. چیزی نگذشت که مردی در را باز کرد. قاصد در حالی که نمی توانست هیجانش را پنهان کند، گفت: از کوفه آمده ام و حامل پیام و تحفه ای از مختار ثقفی برای علی بن حسین(ع) هستم. قاصد که سرا پا همه چشم شده بود، به همراه مرد از راهرویی عبور کرد و وارد اتاقی شد که در آن علی بن حسین(ع) بر سر سفره ای نشسته و مشغول صرف غذا بود. قاصد در آستانه در ایستاد و پس از سلام پیش رفت و آنچه را که به آن مأمور بود به انجام رساند، آنگاه صندوقچه را نزد علی بن حسین(ع) برد و در حالی که تحت تأثیر وقار و هیبت او قرار گرفته بود و نمی توانست چشم از او بردارد، در صندوقچه را باز کرد. سر بریده منظره زشت و مشمئزکننده ای داشت و بوی تعفن کراهت آور عجیب و آزار دهنده ای داشت که برای هیچ کس قابل تحمل نبود. علی بن حسین(ع) به سر بریده ابن زیاد نگاه کرد و به یاد آورد که این جلاد جنایت پیشه چگونه روزی با غرور و نخوت از هیچ گستاخی و جسارتی برای خوش خدمتی به دستگاه یزید پروا نداشت و حتی بر سر از پیکر جدا شده پدرش حسین نیز رحمی نکرد، با آن که می دانست حسین فرزند کیست و تا چه اندازه محبوب رسول خدا بوده است. قاصد بی صبرانه منتظر بود تا شاهد برخورد علی بن حسین(ع) با این واقعه باشد. علی بن حسین(ع) بی آن که از دیدن چنین صحنه ای غافلگیر شود، با آرامش و طمأنینه لب به سخن باز کرد و گفت: به یاد دارم هنگامی را که به مجلس ابن زیاد وارد شدم. او به خوردن غذا مشغول بود، در حالی که سر پدرم را در پیش روی او گذاشته بودند. پس در آن حال دست به دعا برداشتم و گفتم خدایا مرا از دنیا مبر تا این که سر ابن زیاد را در این حال پیش روی خود ببینم و شکر و سپاس به درگاه خداوندی که دعایم را استجابت فرمود. قاصد از شنیدن این سخنان شگفت زده بود و این همه تسلط بر نفس را از هیچ کس به خاطر نداشت، شگفتی او هنگامی بیشتر شد که علی بن حسین(ع) از سر بریده ابن زیاد رو برگرداند و گفت: «آن را دور کنید.»
اهم منابع:
فی رحاب ائمة اهل البیت- سید محسن امین -- مناقب ابن شهر آشوب -- اعیان الشیعه
منبع: / روزنامه / قدس ۱۳۹۰/۴/۱۶
نظر شما