موضوع : پژوهش | مقاله

چهره مرد مارکسیست آنارشیست

مارکسیست‌های دهه1920 دل بستگی‌ای به آنارشیست‌ها داشتند که از تمامی دوران‌های دیگر متفاوت بود. دلیل‌اش این بود که برای دوره کوتاهی، بعد از جنگ جهانی اول، مارکسیسم به نحوی به یک دکترین انقلابی بدل شد که نه از زمان مارکس این‌گونه بود و نه دوباره بعد از آن، (اگر بهره‌گیری از مارکسیسم را به‌عنوان ایدئولوژی انقلاب‌های ملی دهقانی نادیده بگیریم). در آن دوره کوتاه، انقلاب روسیه همچون نقطه عطفی به تجدید قوای جناح چپ روشنفکری، با تمامی سایه‌روشن‌های سرخ و سیاه‌اش، خدمت کرد، و اینان با کارگران آنارشیست و کارگران سوسیالیست از نوع سندیکالیستی به هم پیوستند تا پایه‌های احزاب جدید انترناسیونال سوم را شکل دهند. به جز در اسپانیا، در همه جای دیگر سازمان‌های آنارشیست و سندیکالیست، میدان را به این احزاب جدید باختند. این احزاب کلاسیک، به سرعت، به سازمان‌های سوسیالیستی دولت بوروکراتیک تغییر یافتند که به کنترل جنبش طبقه کارگر تمایل داشتند. طی این تحول، آن آنارشیست‌ها، سندیکالیست‌ها و سوسیالیست‌های چپ که صادقانه به قول و قرارهای اولیه انقلاب روسیه وفادار ماندند، ایزوله و کنار گذاشته شدند و با برتری سازمان حزبی، از دسترسی به طبقه کارگر (که به تنهایی می‌توانست یک جنبش انقلابی را زنده نگه دارد) به دور نگه داشته شدند. کارل کُرش از قربانیان این پروسه بود. هرچند گرامشی مدافع شوراهای کارگری بود و در زندان به همدمی با سندیکالیست‌ها گرایش داشت، اما وی به یک معارض چپ کمینترن تبدیل نشد. به نظر می‌رسد که دلایلش از این قرار باشد: اول اینکه مسئله ایتالیا نه انقلاب، بلکه دفاع در مقابل فاشیسم بود. دوم اینکه، گرامشی مخالف چپ‌گرایی انتزاعیِ بوردیگا بود که با اولترا-چپ آلمان در پیوند بود و بالاخره سوم اینکه، زندانی بودن گرامشی وی را از شیوه‌های آزاردهنده [کمینترن] به دور نگه داشت و از آشوب‌ها و تشنجات جنبش بین‌المللی مجزا کرد. نمونه‌های کُرش و لوکاچ واضح‌ترند.
لوکاچ عضو یک گروه حاشیه‌ایِ بورژوایی (اندیشمندان یهودی) در یک کشور شبه فئودالی (مجارستان) بود. تا قبل از سال 1917، علاقه‌مندی‌هایش در درجه اول ادبیات بود، هرچند که از زابو (Szabo)، (روشنفکری که افکار سندیکالیستی‌اش را از سورل گرفته بود) تاثیر گرفته بود. تعجب‌آور نیست که مواضع اولیه‌اش همچون یک انقلابی، اتوپیایی و به‌طرزی انتزاعی، اولترا-چپ بود. با توجه به اینکه فئودالیسم در مجارستان در سال 1945 خاتمه یافت، تحول بعدی لوکاچ به سمت «جناح راست»، تقریبا به سمت سوسیال‌دموکراسی، به سمت موضع تزهای بلوم (Blum Theses 1929) کاملا قابل درک بود. از طرف دیگر، همسازی‌اش با استالینیسم، هرچند که ادعا می‌شود نسبی، محدود و «دروغین» بوده، اما سخت است که فراموش شود.
شناخت کُرش از جنبش کارگری در پایان جنگ اول جهانی در تمامی جنبه‌ها و از بیخ و بن با دانش لوکاچ متفاوت بود. کُرش، بعد از تحصیل در چندین دانشگاه در رشته‌های اقتصاد، حقوق، جامعه‌شناسی و فلسفه و در سال 1919 در رشته حقوق دکترا گرفت و به انگلستان رفت، جایی که به جامعه‌ فابین‌ها پیوست و به مطالعه‌ جنبش‌های سندیکالیستی و سوسیالیستیِ گیلد پرداخت. او پیش از این با مارکسیسم ارتدوکسی که سوسیالیسم را «نفی سرمایه‌داری از طریق ملی‌کردن» تعریف می‌کرد، مخالف بود و همچنین با مارکسیسم ارتدوکسی که فرارسیدن سوسیالیسم را امری محتوم می‌دید و مارکسیسم را به عنوان یک «علم» خالص، از فعالیت جنبش کارگری جدا می‌پنداشت، مخالف بود. مخالفت کُرش با این ارتدوکسی، توجهش را به دلمشغولی فابین‌ها برای آماده‌سازی افراد در راه سوسیالیسم از طریق آموزش معطوف کرد و همچنین به تأکید سندیکالیست‌ها بر فعالیت آگاهانه کارگران، به عنوان پایه‌ای هم برای انقلاب و هم برای مدیریت اقتصاد سوسیالیستی. از همان مقاله‌های اولیه‌اش، تأکیدش را بر نقش آگاهی در مبارزه برای سوسیالیسم و اهمیت خود فعالیتی طبقه کارگر گذاشت. بعد از جنگ، او عقایدش را با کار روی طرح‌های اجتماعی‌کردن توأم با کنترل کارگری بیشتر بسط داد.
در اوایل جنگ 18-1914، کُرش به ارتش آلمان فراخوانده شد و به جبهه رفت، ولی او مخالف جنگ بود و با وجودی که دو بار زخمی شد، هیچ‌گاه خودش اسلحه حمل نکرد. او از شکل‌گیری جنبش سوسیالیستی ضد جنگ استقبال کرد و بعد از جنگ به حزب سوسیالیست مستقل (USPD) پیوست. هر چند هنوز مخالف مارکسیسم «ارتدوکس» و «رویزیونیست» بود؛ [اما] در آن زمان معتقد بود که جریان سوم، «سوسیالیسم عملی» که توسط لوکزامبورگ و لنین نمایندگی می‌شد، در حال شکل‌گیری است. برای این گرایش، انتقال به سوسیالیسم، «عمل آگاهانه انسانی» بود. در 1924، کُرش به اندازه کافی لنینیست شده بود تا عمل انقلابی را به عنوان عمل حزب انقلابی توده‌ای ببیند ولی او همچنان حزب را وسیله‌ای می‌دید برای هدفِ دموکراسی مستقیم شوراهای کارگری. با وجودی که همراه با اکثریت USPD به حزب کمونیست (KPD) پیوست، اما علیه شرایط 21‌گانه پذیرش مسکو مجادله کرد. او به ویژه مخالف این تقاضا برای ایجاد سازمان‌های موازی [جنبی] غیرقانونی بود که کنترل‌شان از دست توده‌های حزبی خارج می‌شوند.
به‌رغم ملاحظاتش، کُرش به سرعت به یکی از رهبران KPD ترقی کرد و سردبیر ژورنال حزب و نماینده رایشتاک [پارلمان آلمان] گردید. او این ترقی را به مزیت تئوریکی‌اش مدیون بود. هرچند همیشه «مارکسیسم» سوسیال‌دموکراتیک را رد کرده بود، اما مطالعه‌های حقوقی‌اش او را متقاعد کرده بود که جامعه و اقتصاد را به عنوان بنیان سیستم حقوقی ببیند و در مدت کوتاه رهایی از مارکسیسم ارتدوکسی، مطالعات قبلی‌اش در حوزه فلسفه، جامعه‌شناسی و اقتصاد به او کمک خوبی کرد. به هر حال، این شرایط به زودی تغییر کرد؛ بعد از سال 1923 به طور روشن او در جناح چپ KPD جای داشت؛ در سال 1924، کتابش «مارکسیسم و فلسفه» که در سال 1923 نوشته شده بود، در جلسه هیات اجرایی انترناسیونال کمونیست محکوم شد و در سال 1925 از سردبیری ژورنال حزب برکنار گردید و در سال 1926 از حزب (KPD) کنار گذاشته شد. بر طبق نظر ماتیک، کُرش همیشه نسبت به عروج دولت روسیه نگرشی انتقادی داشت، ولی در اوایل دوره انقلاب روسیه، وقتی که تمامی نیروهای ارتجاع علیه آن صف‌آرایی کرده بودند، او عقیده داشت که «یک انقلابی»، باید از آن دفاع کند. از این گذشته، با وجودی که انقلاب روسیه می‌توانست انقلابی سرمایه‌داری باشد، یعنی اینکه رسالتش توسعه‌ سرمایه و پرولتاریا در روسیه توسعه‌نیافته باشد، اما اگر گسستگی در سیستم جهانی، می‌توانست به سمت غرب و به آلمان بسط یابد، هنوز می‌توانست تأثیر قابل ‌ملاحظه‌ای داشته باشد. زمانی که روسیه با آلمان و سایر نیروهای سرمایه‌داری به توافق دست یافت و انترناسیونال کمونیست را به وسیله‌ای برای اهداف ملی‌اش بدل کرد، دیگر «یک انقلابی» باید از روسیه می‌برید. از این‌رو، در سال 1926 به «چپ مصمم Resolute Left» پیوست، یک گروه اولترا چپ که مخالف بوروکراسی روسی و متحد آلمانی‌اش (KPD) بود. حتی پیش از آن، کُرش با ساپرانوف از گروه «مرکزیت دموکراتیک» درون حزب روسی که معتقد بود پرولتاریای روسیه باید از بلشویک‌ها ببرد، در تماس بود. (دیدگاه‌های کُرش درباره این مسائل را می‌توان در مقاله ماتیک به زبان فرانسوی پیدا کرد، دیدگاه‌های بسیار مشابهی در بخش «پرولتاریا به مثابه فاعل و به مثابه نمایندگی» در کتاب «جامعه نمایشی» گی دبور وجود دارند).
متأسفانه مقاله‌های سیاسی کُرش در مورد بلشویسم هنوز به زبان انگلیسی وجود ندارند. [1] از طرف دیگر ما بیشترین مقاله‌هایش را در مورد تئوری مارکسیستی در اختیار داریم و اینها چرایی آن انشعاب را روشن می‌کنند. کُرش در «مارکسیسم و فلسفه» (1923) مدعی شد که کوشش می‌کند تا موضع صحیح مارکسی را در مورد فلسفه «احیا کند»، به همان روشی و برای همان مقاصد انقلابی‌ای که لنین موضع مارکسیستی را در مورد دولت در رساله «دولت و انقلاب» احیا کرد (رساله‌ای که از سوی سایر بلشویک‌ها به‌عنوان «آنارشیست» محکوم شد). در حقیقت آنچه که کُرش انجام داد این بود که نشان دهد مارکسیسم ایدئولوژی جنبش کارگری شده است: مارکسیسم برای کُرش خواه در شکل «فلسفی»اش در دوره پیش از 1848 یا در شکل «علمی»اش در دوره بعد از 1848، نه علم بود و نه فلسفه. برای او مارکسیسم یا آگاهیِ تئوریکِ عمل انقلابی پرولتاریا بود یا یک ایدئولوژی «مارکسیستی» غیر مربوط به عمل، یا سرپوش‌گذاردن بر عمل ضد-انقلابی. تمام اینها بر زمینه تهاجم سخت وی بر مارکسیسم ارتدوکسِ کائوتسکی قرار داشت و از این‌رو، کُرش می‌گفت که علیه انترناسیونال دوم و له انترناسیونال سوم است. با گفتن این موضوعات، کُرش تمامیت مارکسیسم ارتدوکسی را به دیده تحقیر می‌نگریست، که آلمانی یا روسی، سوسیال دموکراتیک یا بلشویسم، همه را در بر می‌گرفت.
در سال 1930 وقتی که کُرش دوباره به همین موضوع برگشت تا یک ضدنقد بنویسد، برای او دیگر روشن بود که چه اتفاقی افتاده است. [2] کُرش، بدون اینکه خود بداند، به علت انحراف از عروج ارتدوکسیِ مارکسیست- لنینیستی، بر اساس نظرات کائوتسکی و پلخانف، «گناهکار» شده بود. از این‌رو برای روس‌ها یک فلسفه‌ ماتریالیسم مارکسیستی وجود داشت (که در «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم» لنین ارائه شده بود) و همچنین یک علم مارکسیستی که با پیروی از کائوتسکی باید توسط روشنفکران بورژوا به درون پرولتاریا برده می‌شد (آن‌چنان‌که در «چه باید کرد» لنین بسط یافته است). پس آنچه که کُرش می‌پنداشت که یک جریان جدید و سوم در مارکسیسم است، فقط روایت جدید ایدئولوژیک از مارکسیسم ارتدوکس قدیم بود. خصلت‌های ویژه بلشویسم صرفا انعکاسی بود از وظایف ویژه‌ای که این ایدئولوژی باید در روسیه‌ توسعه‌نیافته ایفا می‌کرد. این کشفِ طبیعت ایدئولوژیکیِ تئوری کمونیستی و فروپاشی مارکسیسم انقلابی جنبش‌های مارکسیست انقلابیِ کارگری در مقابل ضدانقلاب، متضمن بازنگری مارکسیسم بود.
برای کُرش، تئوری مارکسیستی بیان عمومی جنبش انقلابی موجود بود. در دوران‌های ضدانقلابی، مارکسیسم می‌تواند در محتوای علمی‌اش بیشتر هم توسعه یابد، ولی زمانی که مارکسیسم به عنوان علم خالص، جدا از ارتباطش با جنبش پرولتاریایی، توسعه یابد آن‌گاه به این سو گرایش می‌یابد که به ایدئولوژی تبدیل شود. پس رابطه بین تئوری و عمل، هیچ ربطی به کاربرد یک علم ندارد، بلکه به سادگی، به این معنی است که تئوری آگاهیِ روشن یک جنبش انقلابی عملی است. برای اینکه این ارتباط دوباره برقرار شود، لازمه‌اش وجود یک جنبش انقلابی پرولتری و تصفیه مارکسیسم از تمامی عناصر ایدئولوژیکی و بورژوایی‌اش است. تنها جنبشی که در اروپای دهه 1930 به این توصیف پاسخ داد جنبش آنارشیستی اسپانیا بود و از این‌رو، کُرش مادامی که به کارش درباره تئوری مارکسیستی ادامه می‌داد، همچنین به مطالعه‌ باکونین و جنبش آنارشیستی پرداخت. کُرش در اثرش، در 1923، [مارکسیسم و فلسفه] تأکید کرده بود که مارکسیسم اولیه، در زمینه‌ای جدید، تداوم تئوری انقلابی بورژوازی بود و البته اساسا در سنت ایده‌آلیست آلمان. در «تزهایی در مورد هگل و انقلاب»، 1930، او به این موضوع بازگشت و هم تئوری هگلی و هم تئوری مارکسیستی را، دوباره ارزیابی کرد. فلسفه‌ هگلی فقط فلسفه‌ انقلابی بورژوازی نبود؛ بلکه فلسفه‌ آخرین فاز انقلاب بورژوایی و از این‌رو فلسفه‌ تجدید حیات هم بود. پس متد دیالکتیک، صرفا آن اصل انقلابی ناب نیست که مارکسیست‌ها تصور می‌کردند. از این‌رو، همچنین تکوین تئوری انقلاب پرولتاریایی بر بنیان یک دیالکتیکِ «ماتریالیست‌شده»، فقط یک فاز انتقالیِ جنبش کارگری است. مارکسیسم، تئوری یک انقلاب مستقل پرولتاریایی نیست بلکه تئوری انقلابی پرولتاریایی است که از انقلاب بورژوایی بسط و بیرون می‌آید و این تئوری، نشان‌دهنده منشأاش است: تئوری مارکسیستی هنوز با تئوری انقلاب بورژوازی گره خورده است، به عبارتی با ژاکوبنیسم. این، یعنی سیاست‌های مارکسیستی، درون مدار سیاست‌های بورژوایی باقی می‌ماند. آنچنان‌که کُرش در مقاله‌اش، «10 تز درباب مارکسیسم امروز»، به سال1950 به روشنی متذکر شد، مارکسیسم به طور بی‌قیدوشرطی به اشکال سیاسی انقلاب بورژوایی چسبیده است. گسست از سیاست‌های بورژوایی فقط توسط جنبش‌های آنارشیستی و سندیکالیستی، در شکل گسست از سیاست‌های آنچنانی، تحقق یافته است. فقط این جنبش‌ها بودند که هنوز در عمل انقلابی بودند. برای کُرش، اهمیت‌شان در این بود که آنها همچنان آرمان همبستگی طبقاتی را، فرای منافع فوری، حفظ کردند؛ و خودشان را بر مبنای خودفعالی طبقه کارگر قرار دادند، آن‌گونه که در اصلِ عمل مستقیم بیان شده بود. در همه‌ جنبش‌های دیگر، این آرمان قربانی شد. وقتی جنگ داخلی اسپانیا در سال 1936 درگرفت، کُرش در مقابل خط سیاسیِ جناح راست سوسیالیست‌ها، استالینیست‌ها و جمهوریخواهان بورژوا از تلاش‌های پیکارجویان CNT برای مرسوم‌کردن مدیریت کارگری حمایت کرد. این تحول به سوی سندیکالیسم که مخالف موضع ارتدوکسی سوسیالیست مارکسیستی بود، به موازات باز تفسیر مارکسیسم به پیش رفت. هر چند کُرش یک مارکسیست باقی ماند، اما دیدش نسبت به مارکسیسم بیش‌ از پیش نقادانه شد. تا اینکه او دیگر در سال 1960 به طور کامل مارکسیسم را به عنوان تنها تئوری انقلاب پرولتری مردود دانست و مارکس را یکی در میان سایران، یکی از «متعدد» پیشروان، بنیانگذاران و توسعه‌دهند‌گان جنبش سوسیالیستی کارگران قرار داد. در سال 1961، او روی یکی از مطالعه‌های باکونین کار می‌کرد و سپس معتقد شد که اساس رویکرد انقلابی در عصر بورژوایی مدرن، آن نظام اخلاقی‌ای خواهد بود که مارکس آن را به عنوان «آنارشیسم» مردود می‌دانست. در «10 تز...» به سال 1950، او همچنین ارزیابی اغراق‌آمیز مارکس در مورد دولت به عنوان وسیله انقلاب اجتماعی را نقد کرد. این نقد، همچنین شامل تئوری دو فاز سوسیالیسم بود که به موجب آن رهایی واقعی طبقه کارگر به یک آینده‌ نامعلوم موکول می‌شود. از این‌رو، او آشکارا عناصری از مارکسیسم را رد کرد که آن‌ را از آنارشیسم جدا می‌کند. آثار زندگیِ کُرش، هم توضیح و هم نقد مارکسیسم و از موضع سیاسی‌ای نزدیک به آنارشیسم است. با این وجود، آنچنان که کُرش خودش نشان داد، مارکسیسم برای جنبش انقلابی مدرن کافی نیست، یک بررسی از مارکسیسمِ خود کُرش امکان می‌دهد که از بهترین عناصرِ به ارث رسیده از جنبش کلاسیک کارگری حفاظت شود.

توضیحات:
این مقاله برای اولین بار در نشریه سرخ‌وسیاه (RED AND BLACK) شماره 5، به تاریخ آوریل 1973 در استرالیا منتشر شد.
[1] یادداشتِ Collective Action note: در حالی که مطمئنا این موضوع در زمانی که این مقاله نوشته شد درست بوده است، ولی در این فاصله، چندین مجموعه از کارهای کُرش به زبان انگلیسی بیرون آمد. به‌طور مشخص، به شماره‌ای از TELOS مراجعه کنید که به‌طور ویژه به کُرش و گزینه‌های کُرش توسط داگلاس کلنر اختصاص داشت، این شماره هنوز، به همان صورت 1997، موجود است.
[2] از «ضدنقد» نوشته‌ کُرش که در انتشارات بعدیِ «مارکسیسم و فلسفه»، ضمیمه‌اش شد: «باید تاکید کنم که دنبال کردن مبارزه انقلابی با آنچه که کتاب «مارکسیسم و فلسفه»، دیکتاتوری ایدئولوژیک خوانده است، از سه زاویه با سیستم سرکوب فکری که در روسیه کنونی با عنوان «دیکتاتوری پرولتاری» برپا شده متفاوت است. اول از همه، دیکتاتوری پرولتاریا است و نه دیکتاتوری بر پرولتاریا. ثانیا، دیکتاتوری یک طبقه است و نه دیکتاتوری حزب یا رهبری حزب. ثالثا، و از همه مهم‌تر، به مثابه یک دیکتاتوری انقلابی، صرفا یکی از عوامل آن فرآیند رادیکالِ براندازیِ اجتماعی است که با الغای طبقات و تضاد طبقاتی پیش شرط‌های «زوال دولت» را می‌آفریند و بدین طریق، پایان تمام قیود ایدئولوژیک را به وجود می‌آورد. هدف اساسی یک «دیکتاتوری ایدئولوژیک» در این معنا، نابودی علل مادی و ایدئولوژیک خودش و از این‌رو غیرضروری و ناممکن ساختن وجود خودش است. از همان نخستین روز، تمایز این دیکتاتوری پرولتاریایی اصیل از تمام جعلیات دروغین آن، در ایجاد شرایط آزادی فکری نه صرفا برای «تمام» کارگران، بلکه برای «هر فرد» کارگر خواهد بود. به‌رغم «دموکراسی» ادعایی و «آزادی فکری» در جوامع بورژوایی، بردگان مزدی که از سرکوب فیزیکی و فکری خود رنج می‌برند، هیچ‌گاه و در هیچ کجا از این آزادی برخوردار نبوده‌اند. این، البته، آن چیزی است که مفهوم مارکسیِ دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا تعریف می‌کند. با این [امر]، تضادِ در غیر این صورت آشکارِ بین فراخوان برای «دیکتاتوری ایدئولوژیک» و سرشت اساسا نقاد و انقلابیِ روش و نگرش کمونیستی، ناپدید می‌شود. سوسیالیسم در اهداف و ابزارش، هر دو، مبارزه برای تحقق آزادی است.

منبع: / روزنامه / کارگزاران ۱۳۸۷/۰۹/۰۶
مترجم : محسن صابری
نویسنده : ا. ر. گیلس. پترز

نظر شما