تاریخ ملت به روایت مردم
آنچه میخوانید تکمله «هوارد زین» بر کتابش، «تاریخ مردم ایالاتمتحده آمریکا» است که مانی صالحیعلامه ترجمه کرده است. مترجم کتاب، این بخش را برای آشنایی بیشتر خواننده با طرز فکر مولف، در آغاز کتاب آورده. این بخش از کتاب که به زودی توسط نشر اختران منتشر خواهد شد، با اجازه نویسنده و از طریق ناشر در اختیار ما قرار گرفته است.
اغلب از من میپرسند که چطور شد اقدام به نوشتن این کتاب کردم، یک پاسخ این است که همسرم روزلین (Roslyn) ابتدا مرا به این کار واداشت و بعدها هم هر گاه گستردگی و عظمت این کار مرا میترساند و میخواستم آن را نیمهکاره رها کنم، مرا به ادامه کار تشویق میکرد. پاسخ دیگرم این است که اوضاع و شرایط زندگی خودم (هنگامی که این جملات را مینوشتم، فکر خیرهکنندهای به ذهنم خطور کرد مبنی بر اینکه مدت عمر من، یک چهارم تاریخ این کشور را در بر میگیرد) مرا وادار میکرد تا به طرحریزی نوع جدیدی از اقدام تاریخ کنم، یعنی تاریخی متفاوت از آنچه در دبیرستان و دانشگاه آموخته بودم و متفاوت از آنچه در متون تاریخیای که در سراسر کشور به دانشجویان تدریس میشود، مشاهده کردهام. زمانی که شروع به نوشتن این کتاب کردم، حدود 20 سال بود که به تدریس آنچه با شکوه و طمطراق خاصی به نام «علوم سیاسی» خوانده میشود، اشتغال داشتم. نیمی از این مدت را در جنبش [طرفداری از] حقوق مدنی در [ایالات] جنوب فعالیت کرده بودم (بیشتر در مدتی که در کالج اسپلمان (spelman) در [شهر] آتلانتا [در ایالت] جورجیا تدریس میکردم) و ضمنا 10 سال را هم به فعالیت بر ضد جنگ ویتنام گذارنده بودم. این تجربیات بهطور حتم زمینه مناسبی برای رعایت بیطرفی در تدریس و تألیف تاریخ به شمار نمیرفت. اما جانبداری و تعصب من بدون شک حتی قبل از آن دوران شکل گرفته بود، یعنی با پرورش یافتنم در خانواده مهاجری از طبقه کارگر در نیویورک و با سه سال کار کردنم در یک کارگاه کشتیسازی و با خدمتم در مقام توپچی هواپیما در نیروی هوایی در عرصه نبرد اروپا در جنگ جهانی دوم. این همه قبل از آن بود که با استفاده از مزایای «منشور حقوق نظامیان» (Gi Bill of Rights) وارد دانشگاه شوم و تحصیلاتم را در رشته تاریخ آغاز کنم. بعدها، هنگامی که شروع به تدریس و نوشتن کردم دیگر هیچ تردیدی در مورد «بیطرفی» به معنای پرهیز از پیشداوری یا نداشتن دیدگاهی خاص، در ذهنم وجود نداشت. میدانستم که یک تاریخنویس (یا روزنامهنگار یا هر کسی که رویدادی را شرح میدهد) مجبور است از میان واقعیتهای بیشماری انتخاب کند که کدام را نقل کند و کدام را نادیده بگیرد، و همین انتخاب است که چه دانسته و چه نادانسته، بهطور اجتنابناپذیری تمایلات تاریخنویس را منعکس میکند. این روزها جار و جنجال پرخاشگرانه در ارتباط با ضرورت یادگیری واقعیتها برای دانشجویان به گوش میرسد. «واقعیتها به جوانان ما آموزش داده نمیشود»؛ این سخنی بود که رابرت دل(Robert Dole) ، کاندیدای مقام ریاستجمهوری (البته کاندیداها همیشه درباره واقعیتها سختگیری و وسواس زیادی از خود بروز میدهند) در یک گردهمایی نظامیان جنگدیده بر زبان آورد. من به یاد گرادگریند فضل فروش (Pedont Gradgrind) در داستان روزگار سخت (Hard Times) اثر دیکنز (Dickens) افتادم که با لحن سرزنشآمیزی به آموزگار جوانتری اخطار میکرد و میگفت: «هیچ چیز دیگری غیر از واقعیتها را آموزش ندهید؛ فقط واقعیتها، واقعیتها، واقعیتها.» اما در واقع اصلا چیزی به نام واقعیت محض بینیاز از شرح و تفسیر وجود ندارد. پشت سر هر واقعیتی که آموزگاری یا نویسندهای یا هر کسی به دنیا ارائه میدهد، قضاوتی نهفته است. درباره اینکه چه واقعیتی مهم است و باید بیان شود و چه واقعیتهای دیگری اهمیتی ندارند و باید کنار گذاشته شوند، قضاوت شده است. موضوعات بسیار مهمی از نظر من وجود داشت که اثری از آنها در تاریخهای رسمیای که فرهنگ آمریکایی را تحت سلطه خود گرفته بودند، نمییافتم. نتیجه این حذفها یا نادیده گرفتنها نه فقط ارائه تصویری نادرست و تحریف شده از زمان گذشته، بلکه مهمتر از آن گمراه شدن همه ما درباره زمان حال است. برای مثال میتوان به مسئله طبقات اشاره کرد. همانطور که در مقدمه قانون اساسی آمده، ظاهرا گفته میشود که «ما مردم» هستیم که این سند را نوشتهایم و نه آن 55 مرد ثروتمند و مرفهی که منافع طبقاتیشان نیازمند وجود یک دولت مرکزی قوی بود. این استفاده از دولت برای خدمت به نیازهای ثروتمندان و قدرتمندان در سراسر تاریخ آمریکا تا به امروز یافته است و آن را پشت پرده سخنانی از این قبیل که همه ما ـ ثروتمند و فقیر و طبقه متوسطـ دارای منافع مشترکی هستیم، پنهان کردهاند. بدینترتیب وضعیت کشور را با معیارهای عمومی تعریف میکنند. کورت ونگات نویسنده و داستاننویس، واژه «گرانفالون» (granfalloon) [توهم بزرگ] را ابداع کرد تا آن حباب عظیمی را توصیف کند که باید شکافته شود تا پیچیدگیهای درون آن نمایان گردد. وقتی رئیسجمهوری با خوشحالی اعلام میکند که «اقتصاد ما محکم و مطمئن است» اعتراف نمیکند که اقتصاد ما برای 40 تا 50 میلیون نفری که دست و پا میزنند تا زنده بمانند، بههیچ وجه محکم و مطمئن نیست. با اینکه شاید برای بسیاری از اعضای طبقه متوسط، تقریبا محکم و مطمئن باشد و برای آن یک درصد ثروتمندانی که 40درصد ثروت کشور را در اختیار خود دارند، فوقالعاده محکم و مطمئن است. نامهایی بر بعضی دورهها در تاریخ ما نهاده شده که نمایانگر رفاه و راحتی یک طبقه خاص است و سایرین را نادیده میانگارد. هنگامی که مشغول بررسی پروندههای فیورلو لاگاردیا (fiorello la guardia) بودم که در سالهای دهه 1920 نماینده مردم بخش شرقی محله هارلم در کنگره بود، نامههای زنان خانهدار فقیر و درماندهای را دیدم که شوهرانشان بیکار و فرزندانشان گرسنه بودند و نمیتوانستند کرایه خانه خود را بپردازند؛ این در دورانی بود که به نام «عصر Age [موسیقی jaaz] جاز» یا «دهه 20 پرهیاهو» (Roaring Twentis) شهرت یافته است. وقتی درباره گذشتهمان میآموزیم، حقایق مطلق درباره امروز را درک نمیکنیم اما شاید وادارمان کند تا درباره سخنان چرب و نرم رهبران سیاسی و آن متخصصانی که دیدگاههایشان در رسانهها نقل میشود، عمیقتر بیندیشیم. منافع طبقاتی همیشه پشت یک پرده کاملا فراگیر به نام «نافع ملی» پنهان شده است. تجربه خود من در جنگ [دوم جهانی] و تاریخچه همه آن دخالتهای نظامی که ایالات متحده در آنها درگیر بوده، باعث شک و ناباوری من میشد، هنگامی که میشنیدم کسانی در مقامات عالی سیاسی از «منافع ملی» و یا «امنیت ملی» سخن میگویند تا سیاستهایشان را توجیه کنند. با همین توجیهات بود که ترومن «عملیات انتظامی»ای (Police action) را در کره آغاز کرد که چند میلیون نفر را به کشتن داد و جانسون و نیکسون جنگی را در هند و چین به راه انداختند که شاید سه میلیون نفر طی آن کشته شدند و ریگان به [جزیره] گرنادا |(Grenada) تهاجم نظامی کرد و بوش [پدر] به پاناما و عراق حمله کرد و کلینتون بارها و بارها عراق را بمباران کرد. آیا «منافع ملی» در کار است هنگامی که عدهای اندک تصمیم به جنگ میگیرند و تعداد کثیری از سایرینـ در داخل و خارج کشورـ در نتیجه این تصمیم کشته یا ناقص و زمینگیر میشوند؟ آیا شهروندان آمریکایی نباید بپرسند که چنین کارهایی به نفع کیست؟ پس به این فکر افتادم که چرا ماجرای این جنگها را نه از دید ژنرالها و دیپلماتها، بلکه از دیدگاه سربازانـ حتی سربازان «دشمن»ـ و پدر و مادرهایی شرح دهم که تلگرامهایی با پاکت سیاه [خبر مرگ فرزندانشان] بهدستشان رسیده است. هنگامی که شروع به مطالعه تاریخ کردم، آنچه مرا تحتتاثیر قرار داد این بود که چگونه شور و حرارت ملیگرایانهـ که از دوران کودکی با عهد و پیمانهای وفاداری *Peldges of allegionce، سرودهای ملی، به اهتزار در آوردن پرچمها و لاف و گزافهای فصیح و موزون به ذهن افراد القا میشودـ کل نظامهای آموزشی همه کشورها و از جمله ایالاتمتحده را پر کرده است. اکنون از خودم میپرسم که اگر مرزهای کشورهای جهان راـ حداقل در ذهنمانـ از میان بر میداشتیم و کودکان سراسر جهان را همچون فرزندان خودمان میدانستیم، آن وقت سیاستهای خارجی ایالاتمتحده چگونه به نظر میرسید. آن وقت دیگر هرگز نمیتوانستیم بمبی اتمی بر هیروشیما بیندازیم یا با بمبهای ناپالم، ویتنام را بمباران کنیم یا در هیچ کجای دیگر، جنگی به راه بیندازیم زیرا جنگها، خصوصا در روزگار ما، همیشه بر ضد کودکان است و بیشترین آسیب جنگها را کودکانی متحمل میشوند که در واقع فرزندان خودمان هستند. و آنگاه مسئله لاینحل نژاد مطرح میشود که هرقدر هم که ما بخواهیم آن را محو کنیم و نادیده بگیریم، به قوت خود باقی است. هنگامی که تازه خودم را غرق در مطالعه تاریخ کرده بودم، به فکرم نرسید که آموزش و نگارش تاریخ به خاطر نادیده گرفتن و زیر پا گذاشتن اقوام غیر سفیدپوست، چقدر به شدت مخدوش و تحریف شده است. بله، سرخپوستان در آمریکا بودند و سپس دیگر خبری از آنها نیست. سیاهپوستان در زمان بردگیشان نمایان بودند و بعد از آزادی ناپدید شدند. تاریخ، سرگذشت سفیدپوستان را روایت میکرد. از کلاس اول ابتدایی تا پایان دبیرستان، کوچکترین اطلاعی به من داده نشده بود که ورود کریستف کلمب به دنیای جدید آغازگر نسلکشی و قتل عامی بود که طی آن کل جمعیت بومی هیسپانیولا (Hispaniola) معدوم شد. یا اصلا نمیدانستم که این نسلکشی، تازه اولین مرحله فرآیندی بود که به نام گسترش آرام و خیرخواهانه این کشور تاز تاسیس (لوئیزیانا «خریداری»، فلوریدا «خریداری، مکزیک «واگذاری») مطرح میشد اما در واقع این گسترش خیرخواهانه، از طریق اخراج خشونتآمیز سرخپوستان یا فجایع بیرحمانه وصفناپذیر از جای جای این قاره پهناور بوده است تا اینکه سرانجام آنها را همچون گلههای گاو و گوسفند در اردوگاهها (reservations) اسکان دادهاند. در سال 1998 از من دعوت شد تا در تالار تاریخی فانوئیل (Faneuil) در بوستون درباره کشتار جمعی بوستون Boston) Massacar) سخنرانی کنم. من گفتم با کمال میل حاضر به سخنرانی خواهم بود به شرطی که مجبور نباشم درباره کشتار جمعی بوستون صحبت کنم و بنابراین سخنرانی من درباره کشته شدن پنج نفر از مستعمرهنشینان (Colonists) [آمریکایی] بهدست سربازان انگلیسی در سال 1770 نبود. به عقیده من توجهی که در طول بیش از 200 سال به این واقعه شده به خاطر ویژگیها و کارکرد وطنپرستانهاش بسیار بیش از اندازه بوده است. در عوض من میخواستم درباره کشتار و قتل عام بسیاری از غیرسفیدپوستان در تاریخ کشورمان سخن بگویم که احساس غرور و افتخار وطنپرستانه ما را برنمیانگیزد اما سابقه طولانی نژادپرستی در این کشور را به یادمان میآورد که هنوز همچون آتشی در زیر خاکستر پنهان مانده و باید به آن توجه داشته باشیم. واقعه کشتار بوستون را در دوره دبستان به کودکان آمریکایی درس میدهند. اما هیچ اشارهای به قتل عام 600 نفر از مردان و زنان و کودکان قبیله پکوت (Pequot) در سال 1637 در ناحیه نیوانگلند نمیشود؛ یا به قتل عام صدها خانواده سرخپوست در سندکریک در حین جنگهای داخلی [بین شمال و جنوب] بهدست سربازان آمریکایی؛ یا حمله نظامی 200 نفر از سواره نظامی آمریکایی در سال 1870 به یک اردوگاه سرخپوستان پیگان در مونتانا که همه افراد قبیله را هنگامی که در خواب بودند، قتل عام کردند.
تازه هنگامی که در هیات علمی کالج اسپلمان ـ کاج مخصوص زنان سیاهپوست در شهر آتلانتا در ایالت جورجیاـ مشغول به کار شدم، شروع به مطالعه آثاری از تاریخنگاران آفریقایی تبار آمریکاییـ دبلیو. ای. بی. دوبویس (W. E. B. Du Bois) ، ریفورد لوگان (Rayford Logan) ، لارنس ردیک (Lawrence Reddick) ، هوراسمان بوند (Horace Mann Bond) ، جان هوپ فرانکلین (john Hope Frankiln) - کردم که در دوران تحصیلم در دانشگاه اصلا اسمی از آنها نشنیده بودم. همچنین در تمام دوران تحصیلم در رشته تاریخ، هیچ چیزی درباره کشتار و قتلعام سیاهپوستان نخوانده بودم که بارها و بارها رخ داده و دولت مرکزی که طبق قانون اساسی موظف به حمایت از حقوق مساوی برای همه مردم است، در این باره فقط سکوت کرده است. مثلا در سال 1917 در شرق سنت لوئیز یکی از «شورشهای نژادی» متعدد در آن دورانی که در کتب تاریخی سفیدپوست محور ما به نام «عصر توسعه و ترقی» (ProgressiveEra) خوانده میشود، رخ داد. در آنجا، کارگران سفیدپوستی که از فراوانی کارگران سیاهپوست به خشم آمده بودند، شاید حدود 200 نفر را به قتل رساندند و همین واقعه باعث نوشته شدن مقاله خشمناک دبلیو. ای. بی. دوبویس تحت عنوان «کشتار در شرق سنتلوئیز» گشت و نیز موجب شد تا جوزفین بیکر، هنرمند تئاتر در آن دوران بگوید: «حتی فکر کردن به آمریکا، همچون کابوسی ترسناک مرا آشفته و مضطرب میسازد.» قصد من از نوشتن این کتاب، برانگیختن آگاهی بیشتری درباره اختلاف و تضاد طبقاتی، بیعدالتی و تبعیضنژادی، نابرابری جنسیتی و تکبر و غرور ملی بوده است. با وجود اینکه سعی کردم بیشتر به مسائلی بپردازم که بهنظرم جداً مورد غفلت قرار گرفته بودند، اما باز هم به گروههایی در جامعه آمریکایی بیتوجه ماندم که همیشه در کتب تاریخی رسمی حذف شده و از قلم افتاده بودند. من هنگامی متوجه این مسئله شدم و از آن خجالت کشیدم که عدهای پس از مطالعه [چاپ اول] کتاب «تاریخ مردم آمریکا» نامههایی برایم فرستادند و کتاب را ستایش کردند اما ضمنا با مهربانی و ملایمت (و گاه نهچندان با ملایمت) به نقایص و کاستیهای آن اشاره کردند. شاید ارتباط بیشتر من با نواحی شرق ایالاتمتحده بود که موجب شد جمعیت عظیم لاتینتباران و آمریکایی لاتینیهای ساکن ایالت کالیفرنیا و نواحی جنوب شرقی و تلاش و مبارزه آنان برای عدالت را نادیده بگیرم. خوانندگانی که مایلند در این باره بیشتر بدانند میتوانند به این آثار بسیار عالی رجوع کنند: «رنگینپوستان یعنی همه ما» به قلم الیزابت مارتینز؛ «مرید زاپاتا»، مقالاتی به قلم مارتین اسپادا؛ «ازتلان و ویتنام» (Aztelan and Vietnam)... با تنظیم و ویرایش جورج ماریکسال. گمان میکنم به خاطر تمایلات جنسی خودم بوده که چندان توجهی به مسئله همجنسبازان و حقوق آنها نداشتهام. هنگامی که چاپ جدیدی از کتابم در سال 1995 منتشر شد، سعی کردم تا این کمبودهای چاپ اول را جبران کنم اما اگر خوانندگان خواستار گزارشی اساسیتر درباره این تغییر و تحول قابل توجهی باشند که در فرهنگ ملی آمریکاییان اتفاق افتاد، وقتی مردان و زنانی که «همجنسباز» (queer) (عبارتی زننده و زشت برای بعضیها و محترمانه و غرورآمیز برای بعضی دیگر) بودند با جسارت و شجاعت، انسان بودن خود را به اکثریت جامعه اعلام کردند، باید به منابع دیگری مراجعه کنند. وقتی ما از قرنی به قرن بعدی و از هزارهای به هزاره بعدی گذر میکنیم، میل داریم تصور کنیم که خود تاریخ هم مانند تقویمی روزشمار بهطور چشمگیری تغییر میکند. اما تاریخ مثل همیشه با دو نیروی پیشرونده به سوی آینده حرکت میکند؛ یکی بهطور باشکوهی یکنواخت و هماهنگ و دیگری زمخت و ناموزون اما خلاق و درخشان. در یک سو زمان گذشته قرار گرفته و نفرت و هراس پیوستهاش؛ تعدی و خشونت، جنگ و خونریزی، تبعیض قائل شدن درباره کسانی که با بقیه متفاوتاند، به انحصار خود در آوردن نفرتانگیز ثروتهای فراوان زمین از سوی عدهای اندک، قدرت سیاسی در دست دروغگویان و جنایتکاران، ساختن زندانها به جای مدرسهها، فساد و مسموم کردن مطبوعات و کل فرهنگ با پول. با مشاهده اینها به سادگی میتوان ناامید شد؛ خصوصا که مطبوعات و تلویزیون اصرار دارند که ما به همینها نگاه کنیم و نه هیچچیز دیگر. اما از سوی دیگر، جوشش تغییر و تحول در زیر سطح این آرامش و اطاعت وجود دارد (اگر چه بخش اعظم آن را از ما پنهان میدارند تا ما را مرعوب و ناامید نگهدارند)؛ انزجار و نفرت فزاینده بر ضد جنگهای بیپایان (به زنان روسی در دهه 90 میاندیشم که از دولتشان خواستند تا به اشغال نظامی چچن خاتمه دهد؛ همانکاری که آمریکاییها در حین جنگ ویتنام کردند)؛ پافشاری زنان سراسر جهان مبنی بر اینکه دیگر انقیاد و زیر دست بودن را نمیپذیرند و حاضر نیستند مورد سوءاستفاده قرار گیرند - مثلا جنبش جدید بینالمللی را بر ضد ختنه زنان مشاهده میکنیم و نیز مبارزه سرسختانه مادران زیر پوشش بیمههای اجتماعی بر ضد قوانین تنبیهی و سختگیرانه.
همچنین شاهد نافرمانی مدنی بر ضد دستگاه نظامی(Machine Military) و تظاهرات بر ضد خشونت و درندهخویی پلیس خصوصا نسبت به رنگینپوستان هستیم. در ایالاتمتحده، نظام آموزشی را میبینیم همراه با ادبیات نوین در حال شکوفایی، ایستگاههای رادیویی متفاوت، فیلمهای مستند فراوانی خارج از جریان اصلی مسلط حتی در خود هالیوود و گاه در تلویزیونی که مجبور شدهاند ویژگی فزاینده چندنژادی بودن این ملت را بپذیرند. بله، ما در این کشوری که تحت سلطه سرمایه و ثروت شرکتهای بزرگ و قدرت نظامی و دو حزب سیاسی قدیمی فسیل شده قرار دارد، چیزی را داریم که محافظهکاران با رعب و وحشت از آن بهعنوان «یک فرهنگ خصومتآمیز دائمی» نام میبرند که زمان حال را به مبارزه میطلبد و خواستار آیندهای جدید است. مسابقهای است که همه ما میتوانیم انتخاب کنیم که در آن شرکت داشته باشیم یا فقط تماشاگر آن باشیم، اما باید بدانیم که انتخاب ما در تعیین نتیجه مسابقه تاثیرگذار خواهد بود.
ابیاتی از شلی (shelley) شاعر به ذهنم آمده که زنان کارگر صنایع پوشاک در نیویورک در آغاز قرن بیستم آن را برای هم میخواندند:
به پا خیزید همچون هژبران پس از خفتن،
در جمعیتی شکستناپذیر!
زنجیرهایتان را مانند قطرات شبنم بر زمین بریزید، زنجیرهایی که در خواب بر دست و پایتان بسته شدـ شما پر شمارید؛ آنان اندکشمار!
* اشاره نویسنده به مراسمی است که هر روز بهطور همزمان در همه مدارس ایالاتمتحده برگزار میشود و دانشآموزان در حالی که ایستادهاند و دست راست را بر سینه گذاشتهاند، سرودی را میخوانند که با این جمله آغاز میشود: «من پیمان وفاداری میبندم به پرچم ایالاتمتحده آمریکا...»ـ مترجم.
منبع: / روزنامه / کارگزاران ۱۳۸۷/۰۸/۱۳
نویسنده : هاوارد زین
مترجم : مانی صالحی علامه
نظر شما