كولاكوفسكي و محاکمه بی پایان مدرنیته
رابرت رويال
ترجمه علي ملائكه
روزنامه شرق
هر كسي اظهار مي كند كه از مدرنيته ناراضي است، موضعي كه به طور شاخص مدرن است. همگي ما گرفتار دغدغه ترديد ميان جذابيت ها و دستاوردهاي مدرنيته از يك طرف و تهي بودن عميق و حتي ريشه اي مدرنيته از طرف ديگر هستيم. به نظر مي رسد كه مدرنيته، هر چه كه باشد، در حال گذاري مداوم به چيزي ديگر است. «ماتيو آرنولد» براي اولين بار و به بهترين شكل موقعيت ما را اين گونه به قالب مفهوم درآورد: «سرگردان ميان دو دنيا، يكي مرده / ديگري ناتوان در زاده شدن.»راهنماهاي خوب براي درنورديدن اين وضعيت نادر بوده اند _ گروهي بيش از حد مطمئن به خود در يك جانب و گروهي بيش از حد مردد در جانب ديگر. بنابراين عطف توجه دوباره به كتاب «مدرنيته در محاكمه اي بي پايان» دلپذير و نيروبخش است. اينكه چرا اين كتاب قدرتمند، باوقار و به زيبايي نوشته شده، در هنگام چاپ اولش توجه زيادي را به خود جلب نكرد يك راز باقي مي ماند. شايد اين ناديده گرفتن ناشي از هوشمندي آشتي جويانه آن باشد كه به آساني قابل تقليل به هيچ برنامه حزبي سياسي يا مذهبي نيست. كولاكوفسكي اين كتاب را به صورت مجموعه اي از «مواعظ نيمه فلسفي» توصيف مي كند كه تنگناهاي در حال حاضر غيرقابل حل را كاوش مي كند و حاكي از «اعتدال در انسجام» است. اما كتاب چيزهاي بسيار بيشتري از اينها را در بردارد.
رابرت رويال در اين نوشته ضمن مروري بر كتاب «مدرنيته در محاكمه اي بي پايان» (۱۹۹۰) اثر لشك كولاكوفسكي، ما را با مهم ترين مضامين افكار او آشنا مي كند. رويال رئيس «موسسه ايمان و خرد» در واشنگتن است.
تقليل دادن بحث چندوجهي كولاكوفسكي به چند نكته ساده در حكم به سخره گرفتن آن است. اما آنقدرها هم تقليل گرايانه نيست اگر بگوييم كه از نظر او چه عدم يقين ما و چه كاميابي ما بيانگر دليل از اصل مسيحي بودن تمدن غربي است. كولاكوفسكي جريان هاي روشنگري در غرب را كه به سرعت به اين باور مي رسند كه برخي از حقايق بي هيچ ترديدي ثابت شده اند تقبيح مي كند. به خاطر همين نخوت ها بوده است كه به وجود آمدن استالينيسم، نازيسم، مائوئيسم و ساير «فرقه هاي فناتيك» اجتناب ناپذير شد. هستند روشنفكران مدرن مشهور بسياري كه گرفتار بنيادگرايي هاي بي رحمانه اي شده اند كه بيانگر تفرعن آنها نسبت به مردم عادي و نياز متعاقب آنها به همانندسازي مطلق با ستمديدگان است تا وجود خودشان را توجيه كنند.يك رويكرد متفاوت اين است كه «عدم قطعيت، ناكامل بودن و هويت نامتعين» جهانمان را به صورت مشاركتي مسيحي در دركمان از خودمان در نظر بگيريم كه به جاي غلبه كردن بر آن، بايد آن را پذيرفت. جدا از اين حالت نامستقر، سنت مذهبي در بهترين حالت براي ما انگيزه اي براي بهتر دانستن و عمل كردن فراهم مي كند و نيز اين شناخت را كه در اين زندگي، كامل بودن غيرقابل دستيابي است. اين تنش ناراحت كننده است. زيرا «مسيحيت مداوماً مي كوشد به تعادلي پايدار برسد كه قابل دستيابي نيست»، اما اگر ما چيزي در اين قرن خونين آموخته باشيم اين است كه هيچ جايگزين مناسبي براي اين كوشش مداوم وجود ندارد.
[…]شاخص نظرات كولاكوفسكي اين است كه او يك عدم قطعيت سالم را تهديدي براي تمام حقايق تلقي نمي كند. او در جستاري اين پرسش را به ميان مي آورد كه چرا ما به كانت نياز داريم؟ پاسخ او اين است كه ما تلاش بسيار زياد براي خودكشي اخلاقي مبدل را به نام چندگانگي فرهنگي و ساير انسانيت هاي دروغين از سوي روشنفكران غربي ديده ايم. تنها يك برداشت جهانشمول مانند عقيده كانت از هسته مقدس فرد، حال هر چه كه از نظر ما شالوده فلسفي موضع او باشد، مي تواند ما را از دليل تراشي عقلاني براي بردگي و بدتر از آن باز دارد. كولاكوفسكي تعلق خاطري به سوسياليسم ندارد، اما مي گويد كه سوسياليسم تنها با پذيرش نظراتي مانند ديدگاه هاي كانت قابل اجرا است.من معتقدم، گرچه ممكن است تنها يك پيش داوري شخصي باشد، كه كانون بحث كولاكوفسكي در فصل «آيا مي توان از دست شيطان نجات يافت؟» است. اين عنوان معناهايي دوگانه را شامل مي شود. به نظر كولاكوفسكي ما نياز داريم كه به ياد داشته باشيم «شيطان» موجوديتي واقعي است، تا از دست كم گرفتن شر و افتادن به ورطه يك پلاگيانيسم ناكارآمد اجتناب كنيم. خطر اين ديدگاه راست آئين اين است كه ممكن است تصور كنيم مي توانيم هر كاري را بر ضد شر انجام دهيم يا توانايي هيچ كاري را نداريم. اما نكته جالب تر اين است كه كولاكوفسكي اين فرض را مطرح مي كند كه آيا مي توان به معنايي الهياتي از «شيطان» رهايي يافت و اگر اين گونه است، ما با درك خود از دنيا چه مي توانيم بكنيم. اگر نهايتاً شر دگرديسي خواهد يافت، ما در معرض خطر نسبي كردن شر حتي هنگامي كه شر پديدار مي شود قرار مي گيريم. «پديدارشناسي روح» هگل و «پديدار انسان» تيار دوشاردن تنها دو نمونه از خطراتي هستند كه در اين مسير نهفته است.
اما اين خطرات داراي تناسب نيستند. او به ويژگي مهم جهان اشاره مي كند: «اين حقيقت كه چه تائيد و چه انكار مفهوم گناه آغازين به صورت نيروي ويرانگر نيرومندي در تاريخ ما ظاهر شده است، يكي از دلايل گواهي دهنده به نفع گناه آغازين است. به عبارت ديگر ما با موقعيتي غريب روبه رو هستيم كه در آن پيامدهاي مصيبت بار تاكيد بر هر يك از اين دو نظريه ناسازگار يكي از آنها را ثابت مي كند و بر ضد نظريه رقيب گواهي مي دهد.»با اين وجود اين حضور ظاهراً غير قابل انكار گناه آغازين ما را در درماندگي كامل باقي نمي گذارد. در حقيقت اين وضع دو منفعت دارد: اول آنكه انگيزه هاي اتوپيايي را نفي مي كند و دوم آنكه به نحوي متناقض همچنين ما را تشويق مي كند كه به دنبال غلبه كردن بر اشتباهات و محدوديت هايمان باشيم؛ در چارچوب دركي كلي ما نبايد همه چيزهاي روي زمين را تا زمان «رستاخيز دوباره» [مسيح] آشتي دهيم. شك و عدم يقين به شاهدي بر عدم كمال، و نه منبعي براي آن، تغيير شكل مي يابند.«شيطان» نيز منبع شك است. اما هرجا كه وجود او مورد شناسايي قرار گيرد و پاسخ مسيحي تمام عياري به او داده شود، بازي «شيطان» تغيير مي كند.همين وسوسه هاي اوست كه حقيقت را به ما يادآوري مي كند. مسيحيت در دوران حاضر چه به وسيله انقلابيون و چه به وسيله اصلاحگران اجتماعي به ما توصيه شده است. هر دو گروه ممكن است در مورد اهميت ايمان در اين موقعيت معين حق داشته باشند، اما انديشه مسيحي از مدت ها پيش از آنكه به چنين داوري هايي برسيم ارزشمند بوده است، دقيقاً به اين علت كه ما را از كوچك شمردن يا بزرگ شمردن بي حد شرايطمان باز مي دارد. «بشارت»ها، هم در دوران هاي خوب و هم در دوران هاي بد نازل شده اند.
First Things ۱۰۱(March۲۰۰۰)
نظر شما