در تکرار صبح گاه
با سر انگشتان خود
امروز باز،
ضربه بر
زانوی بیزاری زدم.
پای را چون یافتم
اندیشناک،
لاجرم بر فکر او
پاتک زدم.
قصه هایش
از ره غربت
فرا تر رفته بود.
جاده های تیره را
فرسوده بود.
راه های سرد را
در دادگاه
با دو کفش تیغ دار
پیموده بود.
لیک امروز
از برای آشتی،
فرشی از
رنگ خیالی
در قدومش کاشتم.
نور را
هم از دو چشم
آسمان ،
گرمی شال زُمرُد
از برایش بافتم.
مقصد ما،
گرچه تکرار ی دگر
با دو صد حیله
جدید، انگاشتم.
گفته بودم
راه دیگر می روم،
باز نیرنگانه
راه روز دی
پیماشتم.
راه گندم زار ما
در کِشت و گِل آوار بود،
من برایش
بوی نان خانگی برساختم.
عطر مرطوب
درختان بلوط
از پیش روی.
نرمی شبدر
سرش افراشتم.
هر قدم
زانوی لرزانش
به آهنگ فراق.
لیک من،
آوای یار آشنا
پنداشتم.
چون که برگ بیدرا
پر سرزنش.
خاطرات سالهای پر تنش
از چهره اش برداشتم.
شب شد و
پاهای خسته
مکث شد.
من پتو
بر درد او
انداشتم.
لادن بیگی
در تکرار صبح گاه
۱۹جولای ۲۰۲۳
نظر شما