زندگی آبی یک ایدزی
روزنامه شرق، دوشنبه ۱ دی ۱۳۸۲ - ۲۷ شوال ۱۴۲۴ - ۲۲ دسامبر ۲۰۰۳
سعیده اسلامیه: فکر می کردم فضای خانه باید غم بار شد. شاید برای این بود که یک بیمار ایدزی آنجا زندگی می کرد. جوان بود و ناغافل به ایدز مبتلا شده بود. سر یک بی احتیاطی، سر یک سکوت بی دلیل. فقط ۲۳ سال دارد.
آن زمان که سر سفره عقد بله گفت نمی دانست لباس سیاه را به تن مادرش کرده است. این را خودش می گوید. ظاهرش سالم است. فقط کمی رنگ پریده به نظر می رسد. فضای خانه پر از سکوت است. شاید این سکوت فضا را غم بار کرده است. سکوت کش می آمد و این تقصیر هیچ کدام مان نبود.
نگاهش سرد است. فقط چند ماه خانه شوهرش زندگی کرده و به محض آنکه از بیماری اش مطلع شده خانه را ترک کرده است. وقتی از شوهرش حرف می زند، نگاهش خیره می شود. بی احساس و سنگ.
بی مقدمه می گوید: شوهرم مبتلا بود مرا هم گرفتار کرد. مرد دیپلم که می گیرد، می رود خارج تا بماند. قصد سفر به کانادا را می کند اما از سوریه آن طرف تر نمی رود. آنجا رأی اش را می زنند.
«کانادا دیگر آنقدرها هم که فکر می کنی رفاه ندارد، هر کسی رفته پشیمان شده و...»
از سوریه می رود ترکیه. این بار قصد سفر به اروپا را می کند. فرقی نمی کند کجا فقط آن طرف آب ها باشد. مدت ها میان ترکیه، قبرس، یونان سرگردان می شود و بعد بیمار و معتاد برمی گردد. مرد بیمار است. مرد معتاد است. زن از همه جا بی خبر است. زن سالم است. همین طور جوان.
مرد عزم ایران را می کند. بیماری ریشه کرده است. ایران که می آید، ویروس را پنهان می کند. سکوت.
مادر آرزو دارد پسر را در لباس دامادی ببیند و می بیند. دستش را بند می کند تا دیگر هوای رفتن به سرش نزند. اعتیادش را به ظاهر ترک می کند.
زن می بیند چهره شوهرش رنگ پریده است و جواب می شنود در خارج که بوده بیماری افسردگی گرفته و حالا خوب شده است.
زن شک اش را پنهان می کند. شوهر مهربان است. خاطرش را می خواهد. ماه های اول می گذرد. زن خوشبخت است. این را فکر می کند و بعد به یقین می رسد. بعدها شوهر اعتراف می کند که معتاد بوده ولی حالا پاک پاک است.
زن باور می کند. روزها می گذرد تا بیمار می شود. جواب آزمایش های اول مشخص نیست و بعد داغ ایدز می چسبد بر پیشانی مرد. برملا می شود. سکوت فریاد می زند. ضربه برای زن چند برابر است. نفس بالا نمی آید وقتی جواب آزمایش داده می شود، زن می شکند، خم می ماند و مرد عذر می خواهد. التماس می کند.
زن می گوید: «وقتی فهمیدم دنیا توی سرم خورد. احساس می کردم توی دلم خالی شده است. توی هوا چنگ می زدم، فکر می کردم فریاد می زنم اما نمی زدم. صدایم در گلو خشکیده بود.» صدای من هم در گلو خشکیده بود. وقتی زن حرف می زد بارها خودم را جای او گذاشتم قلبم داشت از جا کنده می شد.
بعد تعریف می کند زن هم آزمایش می دهد. جواب او به ایدز مثبت است. عجب تفاهمی. زندگی تیره می شود. زن گریه نمی کند. فقط می گوید: «آخه چرا؟» و این را بارها از خودش می پرسد. زن خانه بخت را رها می کند. مادر هنوز پذیرای بدن بیمارش است.
در آن خانه بیش از هر چیز سکوت بود و من در سکوت فکر می کردم میانگین سن مبتلایان به ایدز در کشور بین ۱۵ تا ۳۹ سال است. در حالی که تا چندی پیش به جای عدد ۱۵ رقم ۲۰ نشسته بود. حالا او مقابلم نشسته و فقط ۲۳ سال دارد.
می پرسم: «می ترسی؟»
«نه هیچ وقت نترسیده ام.»
دوباره می پرسم: «می دانی در ایران چند نفر به ایدز مبتلا هستند؟»
«نمی دانم ... فکر می کنم ۴۰-۳۰ هزار نفر باشند. بعد از آنکه از شوک اولیه درآمدم رفتم دنبال اخبار ایدز اما بعد گذاشتم کنار.»
«چرا؟» این را من می پرسم و این بار جوابم را با سئوال پاسخ می دهد: «مگر به حالم فرقی هم می کند؟»
یک دنیا سئوال دارم که بپرسم، اما دلش را ندارم. پیش خودم هر سئوال را سبک سنگین می کنم. او در تمام مدت مقابلم نشسته، نگاهش را در چشمان هیچ کسی ندیده ام. این را به حقیقت می گویم.
می پرسم: «بعد از آنکه از خانه ات بیرون آمدی هیچ وقت شوهرت را دیدی؟»
جوابم را خود می دانستم؛ منفی بود. صدایش نمی لرزد فقط شکایت دارد. «دیگر نمی توانستم در آن خانه بمانم. دروغ تمام خانه را گرفته بود. از این ناراحت نیستم که چرا بیمار شدم _ که البته گفتن ندارد _ فقط شاکی ام چرا دروغ گفتند چرا سکوت کردند...»
- اگر حقیقت را می گفت قبول می کردی؟
نگاهش را از دور می گیرد و به من خیره می شود.
«من الان ۲۳ساله ام. آن موقع ۲۱ ساله بودم. دانشجو بودم. یک بچه بودم. الان از آن موقع فقط دو سال می گذرد اما فکر می کنم صد سال گذشته. پیر شده ام. آنقدر به خودم و مرگ فکر کردم...»
جمله اش را تمام نمی کند. هنوز هم گریه می کند. می گوید اشک هم دیگر نمی آید.
- چه رشته ای می خواندی؟
«سال دوم رشته ... بودم. درسم را رها کردم. برای چی باید بخوانم. درس برای گورم می خواهم؟»
- از شوهرت هیچ خبری نداری؟ حتی نمی دانی هنوز هست یا نه؟
نه او سراغم آمد و نه من خبری از او گرفتم. حسم نسبت به او خالی است.
- خالی یعنی چه؟
حتی نمی دانم باید چه نفرینی نثارش کنم. نسبت به او نه حس نفرت دارم، نه هیچ چیز دیگر. حتی نمی دانم برایش آرزوی مرگ بکنم یا نه. مثل آدمی هستم که از خیس شدن بدش می آید اما وقتی ناگهان درون دریا رهایش می کنند دیگر خیسی اهمیتی ندارد.
می پرسم: «می دانی به تازگی مجازات کیفری برای کسانی مثل شوهر تو تعیین کرده اند؟»
و بعد توضیح می دهم از آیت الله صانعی پرسیده اند اگر فردی با علم به اینکه مبتلا به بیماری ایدز است و مبتلایان به این بیماری در آینده ای نه چندان دور جان خود را از دست می دهند و نیز با علم به اینکه یکی از شایع ترین راه های انتقال این بیماری به افراد دیگر از طریق برقراری تماس جنسی است کسی را مبتلا کند حتی اگر فرد مورد نظر نمرده باشد چه کیفری مقرر است؟ آیت الله صانعی در پاسخ به این استفتا گفته است که این گونه اعمال جزو معاصی کبیره است که تعزیر و مجازات دارد و اگر متوجه احتمال تلف شدن و مردن طرف بوده و این امر پزشکی و بهداشتی را می دانسته با فرض مردن بیمار جرم اش قتل عمد است و موجب قصاص.
زن نگاهم می کند و می گوید: «او خودش دارد می میرد. تازه این طوری زودتر می میرد.»
چای تعارفم می کند. چای ای که مدت هاست سرد شده است. نمی توانم چیزی بخورم. راه گلویم را بسته اند. اما او تمام حرکات مرا زیر نظر دارد.
از خانواده اش می پرسم و جواب می دهد: «برخوردشان خیلی خوب است. با آنکه شوکه شدند اما به رویم نیاوردند. بیچاره مادرم مقابل چشمانم آب می شود. او گریه می کند اما نمی گذارد من بفهمم. پدرم که خمیده شده است.»
سکوت می کند و بعد ادامه می دهد: «خودم خواستم ظرف هایم را جدا کنم وگرنه مادرم رضایت نمی داد. اما فامیل هنوز نمی دانند.»
می پرسم: «به نظرت زندگی چه رنگی است؟»
«آبی. من هنوز زندگی را دوست دارم و خوشحالم با مرگ کنار آمده ام.»
- چقدر به مرگ فکر می کنی؟ می دانی برای بعضی ها دوران کمون بیماری تا ۲۰ سال طول می کشد؟
بالاخره از مرگ پرسیدم. اما او خیلی راحت برخورد کرد. اول نیشخند زد و بعد گفت: «به مرگ فکر نمی کنم. با مرگ زندگی می کنم». می خواهد ادامه دهد اما انگار منصرف می شود. میان سکوت صدایش بلند می شود.«مرگ بهانه می خواهد گاهی بیماری این بهانه می شود. خیلی های دیگر که حتی مریض نیستند، صبح از خانه بیرون می آیند ولی شب برنمی گردند. در همین چند وقت که من این طوری شدم چند نفر از دوستان و آشناهایم به دلایل مختلف مرده اند. حتی یک دختر از بستگان دورمان درست هم سن من تصادف کرد و فوت کرد. این را می دانم که مرگ هر وقت بخواهد می آید. فقط من با بقیه یک فرق دارم، مرگ بهانه را پیدا کرده فقط مانده همت کند به سراغم بیاید.»
- همیشه این قدر عمیق بودی؟
«نمی دانم این عمق هست یا نه؟ اما حالا من جور دیگری به همه چیز نگاه می کنم. آن وقت که سالم بودم خودم قاطی جریان زندگی بودم ولی حالا از آن جدا شدم و به هر اتفاقی نگاه می کنم. انگار من جدای این جریانات زندگی هستم...»
می خواهم جریان صحبت را عوض کنم. نمی خواهم این قدر تیره باشد. از دلمشغولی هایش می پرسم می گوید تمام وقت کتاب می خواند، موسیقی گوش می دهد و... دیگر هیچ.
هنوز نگاهش خیره است. هنوز صبور است. هنوز ... اما من صبرم تمام شده، سکوت خانه انگار خفه ام می کند.
در راه برگشت، حالا این من هستم که نگاهم خیره است. دهم آذر تازه گذشته است. روز جهانی مبارزه با ایدز و من با خود مرور می کردم ۷۰ درصد مبتلایان ایدز در دنیا ازطریق ارتباط جنسی به ویروس آلوده شده اند. اما در ایران ایدز و ابتلای آن از طریق جنسی یک تابو است. کارشناسان در بحث های خود تا حد مشکل معتادان پیش می روند اما تا در موارد رابطه جنسی، بحثی به میان می آید از طرح جزئیات منع می شوند. تا سه سال پیش که سیستمی برای شناسایی معتادان مبتلا به ایدز نبود همسران آنها ناآگاه از این موضوع، آگاه می شدند و اگر فرد فوت یا متارکه می کرد این بیماری را از طریق ارتباط جنسی به شریک جدید خود منتقل می کرد.این موجب موج دومی از آلودگی ها در ایران شده که در صورت عدم آموزش به این زنان موج سومی رخ خواهد داد که در آن عفونت از مادر به فرزند منتقل می شود.کارشناسان می گویند هنوز شمار زنان آلوده به «اچ آی وی» در ایران در حدی نیست که در آمار رسمی تغییری بدهد اما جهت آن عوض شده است و اگر قبلاً فقط آقایان به ایدز مبتلا بودند حالا شمار زنان افزایش می یابد.
با آنکه بیرون از آن خانه هستم اما هنوز احساس می کنم دارم خفه می شوم. می دانم تا آخر عمر آن نگاه و چشمان تهی صاحبش را هرگز فراموش نخواهم کرد.
نظر شما