نویسنده ای در جلد دانشمند
روزنامه شرق، شنبه ۶ دی ۱۳۸۲ - ۴ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۲۷ دسامبر ۲۰۰۳
اندرو براون - ترجمه کاوه فیض اللهی:کار دیوید اسلون ویلسون ( Wilson.S.D) به عنوان زیست شناس با پلانکتون های جانوری در اعماق اقیانوس شروع شد. او عقیده دارد که در تحلیل الگوهای رفتار جانوران و باورهای انسانی می توان از ابزارهای نظری یکسانی استفاده کرد. و آن نوع معادلاتی که به ما می گویند رنگ آمیزی بدن ماهی بسته به اینکه در کدام بخش از رودخانه زندگی می کند، شفاف خواهد بود یا مات، این نکته را نیز برای ما روشن خواهند کرد که چرا کالوینیسم در ژنو قرن شانزدهم رونق یافت اما کلیسای انگلستان امروزه روبه افول است.
این بلندپروازی ممکن است رنگ و بوی امپریالیسم سوسیوبیولوژیک متعارف را داشته باشد، یعنی این اعتقاد که سایر شیوه های نگرش به جهان باید به زیست شناسی تکاملی تحویل یابند. اما در تعبیر ویلسون دو گرایش متفاوت دیده می شود. نخست آنکه او اعتقاد ندارد که درک زیست شناختی می تواند یا باید جانشین روش های علوم اجتماعی شود. او خواستار یک جامعه مشترک المنافع برای دانش است نه یک امپراتوری. دوم آنکه او معتقد است یکی از ابزارهای ضروری برای فهم زندگی اجتماعی انتخاب گروهی است. هر کس که کتاب «ژن خودخواه» را خوانده باشد می داند که تاریخ اصیل زیست شناسی مدرن با رد نظریه انتخاب گروهی آغاز می شود. انتخاب جانداران توسط طبیعت بر اساس نقشی که در تأمین منافع گروهشان دارند صورت نمی گیرد بلکه بر اساس فایده ای که به ژن های خود می رسانند انتخاب می شوند. به نظر می رسد این همان بینشی باشد که همه چیز از آن می جوشد؛ و به لحاظ نظری به استحکام یک صخره است. اگرچه جانداران به ظاهر دست به فداکاری می زنند؛ واقعیت آن است که به نفع ژن های خود عمل می کنند.
ویلسون می گوید بنیانی که این برهان بر آن استوار است تقریباً به سادگی خود انتخاب طبیعی است. «مسئله بنیادی زندگی اجتماعی آن است که در یک گروه، خودخواهی فداکاری را شکست می دهد. اما گروه های فداکار روی دست گروه های خودخواه بلند می شوند. حیرت آور است که می توان چنین نظریه جنجالی ای را در دو جمله توصیف کرد.»
ویلسون مردی باریک اندام و ملایم است، عینکی با شیشه های بزرگ بر چشم دارد و عاشق گفت وگو است. او پسر نویسنده مشهور اسلون ویلسون است که به تازگی درگذشت اما در دهه ۵۰ با رمان «مردی در لباس فلانل خاکستری» موفقیت بسیاری کسب کرده بود. «اما او و مادرم هر دو بسیار اخلاقی بودند. او از داستان های جیمز باند و از داستان هایی که در آنها کشتن افراد به زیبایی به تصویر کشیده می شد به شدت متنفر بود، تصمیم من برای دانشمند شدن تا حدی ناشی از این واقعیت بود که پدرم نویسنده بسیار مشهوری بود و این انگیزه ای برای نویسنده شدن در من باقی نمی گذاشت. اما عشق به نوشتن را از او گرفته ام. از این رو ترکیب عجیبی از خواست شاد کردن او و خواست انجام کاری متفاوت در من شکل گرفت. می خواستم دانشمند شوم و نخستین تصویری که در ذهن داشتم نوعی جراح مغز با روپوش سفید بود. سپس کشف کردم که می توان بوم شناس شد. گاهی فکر می کنم رمان نویسی هستم که در جلد یک دانشمند رفته است. شاید به همین دلیل بود که به محض آنکه راهی برای بررسی انسان در رشته من پدید آمد به سراغش رفتم.»می توان گفت که تمام کار علمی ویلسون استدلالی علیه ژن خودخواه بوده است. موضوع اصلی پیشرفت علمی در کتاب «ژن خودخواه» را می توان چنین بیان کرد: زمانی زیست شناسان معتقد بودند که جانداران می توانند طوری تکامل یابند که در جهت تأمین منافع گروهشان عمل کنند، سپس انقلابی پدید آمد، انقلابی نو و واقع بین که نشان داد چنین چیزی نمی تواند درست باشد و هر چیزی را باید در چارچوب خودخواهی بی رحمانه اجزای آن تحلیل کرد. شاید مارگارت تاچر بود که گفت در زیست شناسی نوین چیزی به نام گونه وجود ندارد و تنها افراد جانداران و خانواده هایشان هستند!
در واقع، بنیانگذاران ایده ژن خودخواه نمی گویند که گروه نمی تواند اهمیت داشته باشد، بلکه می گویند منافع حضور در یک گروه فداکار باید بر هزینه هایش بچربد. حتی منافع فداکاران نیز باید تأمین شود چنانکه در بسیاری از موارد گروه خودخواهی را مجازات می کند. همه موافقند که در اصل ژن با وجود زیان آور بودن برای حاملانش، به علت افزایش شایستگی کل گروه می تواند گسترش یابد. (مثال کلاسیک این پدیده پرنده ای است که به نفع سایر اعضای گله فریاد هشدار سر می دهد اما با انجام این کار جای خودش را به شکارچی نشان می دهد.) اختلاف نظر بر سر این است که رواج چنین پدیده ای در واقعیت چقدر است.شاید با اندکی پیچاندن کلمات بتوان گفت رفتاری که به نفع گروه باشد توسط تکامل انتخاب خواهد شد اگر به نفع فرد نیز باشد. اما نکته اینجاست که علت مفید بودن این رفتار برای افراد آن است که عضوی از گروه هستند. رفتار را تنها در صورتی می توان تحلیل و پیش بینی کرد که با انتخاب گروهی به عنوان چیزی که عملاً رخ می دهد برخورد شود. «این ایده که نظریه ژن خودخواه به خودی خود برهانی علیه انتخاب گروهی تشکیل می دهد یک بدفهمی رایج است و مفهوم ژن خودخواه هنگامی که معلوم شود صرفاً بازگویی این واقعیت است که تمام ژن ها تکامل می یابند، از جمله به وسیله انتخاب گروهی، بیشتر نیروی خود را از دست می دهد. ژن هایی که به وسیله انتخاب گروهی تکامل می یابند همان اندازه با نظریه ژن خودخواه سازگارند که ژن هایی که در هر سطح دیگر انتخاب تکامل می یابند (مانند فرد، گونه و... _ م)».
ویلسون که اکنون استاد دانشگاه بینگهمتون در نیویورک است، نخستین بار در اوایل دهه ۱۹۷۰ هنگامی که دانشجوی کارشناسی ارشد بود با این بحث آشنا شد: «من کارم را به عنوان یک بوم شناس آبی آغاز کردم، اما اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ دوران بسیار هیجان انگیزی بود زیرا بوم شناسی، تکامل و بررسی رفتار با هم رشد می کردند. همه چیز را می شد با ابزار مفهومی یکسانی بررسی کرد. ناگهان امکان پذیر شد که آدم برای پیش بینی چگونگی رفتار هر گونه خاص مدل هایی [ریاضی] بسازد. می توانستید چیزی بگویید که در مورد تمام تاکسون ها کاربرد داشته باشد (Taxon، اعضای هر گروه رده بندی خاص مثل یک گونه، جنس یا خانواده خاص از جانداران _ م) و این موجب شد که من تبدیل به یک زیست شناس نظری شوم. از آن زمان تاکنون همواره مشغول کارهای نظری و آزمایشی بوده ام.علاوه بر این در آن زمان انتخاب گروهی در تاریکترین ساعت خویش به سر می برد. و من از آنجایی که بلندپرواز بودم فکر می کردم پیوستن به این جنجال باید خیلی عالی باشد. می خواستم نشان دهم که خیرخواهی چگونه تکامل می یابد.» بخشی از پاسخ شامل کاربرد گزینشی بدخواهی برای تنبیه موارد نقض قراردادهای اجتماعی است _ اما این یعنی پریدن پیشاپیش ماجرا.
ویلسون کارش را با پلانکتون آغاز کرد. (Plankton، جانوران و جانداران کوچک فتوسنتزکننده که در آب های شور یا شیرین شناور هستند _ م). پلانکتون ها به علت نحوه متلاشی و تکه تکه شدن توسط جریان های آبی، به طور طبیعی لکه ها یا گروه هایی تشکیل می دهند که انتخاب می تواند روی آنها عمل کند. او به نحوه حرکت توده های پلانکتون از مناطق آفتاب گیر که در آنجا می توانند تغذیه کنند به اعماق تاریک تر و امن تر علاقه مند شد. هنگامی که ویلسون کار مدل سازی از این پدیده را آغاز کرد به مجموعه ای از معادلات دست یافت که نشان می دادند چگونه انتخاب گروهی نه فقط در مورد پلانکتون بلکه در کلیه موارد کارآیی دارد. او با جسارت حیرت انگیزی مستقیماً به سراغ قله ها رفت و کارش را نخست به اطلاع دو تن از غول های این رشته رساند، نخست ادوارد ویلسون (E.Wilson) که اصطلاح «سوسیوبیولوژی» را ابداع کرده است:
«به عنوان یک دانشجوی کارشناسی ارشد با ادوارد ویلسون تماس تلفنی گرفتم و گفتم که از شما می خواهم این مقاله را در گزارش آکادمی ملی علوم چاپ کنید و سر راه که می رفتم تا درباره مقاله با او صحبت کنم به جورج ویلیامز ( G.Williams) تلفن کردم.» ویلیامز، نویسنده کتاب «سازش و انتخاب طبیعی»، مردی است که انتقادهایش در دهه ۱۹۶۰ بیش از هر کسی در بی اعتبار کردن انتخاب گروهی موثر بوده است. «گفتم، من شما را نسبت به درستی انتخاب گروهی متقاعد خواهم ساخت و او نیز پیشنهاد یک دوره فوق دکترا درباره این کشف را به من داد. از آن زمان تاکنون گرچه از نظر ایدئولوژیک با هم مخالفیم ولی با یکدیگر دوست هستیم و ویلسون نیز سرانجام مقاله را در گزارش آکادمی چاپ کرد.»
با این همه، پذیرش نظریه انتخاب چند سطحی کند و ناپیوسته بوده است. «دیدگاه فردباورانه بر سرتاسر این رشته نفوذ عظیمی یافته است. تبیین همه چیز در چارچوب نفع شخصی اکنون آنچنان استعاره قدرتمندی شده که هیچ کس را یارای مخالفت با آن نیست. فردباوری همه جا، در زیست شناسی، در علوم اجتماعی و در زندگی روزمره بر گروه باوری سایه انداخته است. از بسیاری جهات من نیز با خرد رسمی و پذیرفته شده هم عقیده ام که در دهه های ۵۰ و ۶۰ اعتقاد ساده لوحانه به انتخاب گروهی بسیار شایع شده بود. اما اکنون با نوع پیچیده ای از اعتقاد به انتخاب گروهی روبه رو هستیم که نشان می دهد چگونه در همان مفهوم که افراد جاندار واحد سازشی هستند، جوامع نیز می توانند حقیقتاً شایسته عنوان واحد سازشی باشند.»
او معتقد است که ضربه سرنوشت ساز از نظریه گذارهای تکاملی حاصل می شود. این نظریه با نشان دادن اینکه جانداران اطراف ما خودشان از گروه های «اجتماعی» باکتری ها یا سلول های ساده منشا گرفته اند، به تدریج موجب تضعیف این باور می شود که گروه را نمی توان به عنوان یک جاندار منفرد در نظر گرفت. برای مثال، سلول های یوکاریوتی _ سلول های هسته دار _ ظاهراً از اتحاد همزیستانه باکتری های ساده تر تشکیل شده اند. آنچه به عنوان همکاری میان باکتری های جداگانه آغاز شد به پیدایش یک سلول تقسیم ناپذیر ختم شد. این رویداد اصل کلی تری را به تصویر می کشد: «گاهی گروه های اجتماعی به لحاظ کارکردی آنچنان یکپارچه می شوند که می توان آنها را جاندارانی از تراز بالاتر به شمار آورد.»جاندارانی آنقدر بزرگ که قابل دیدن باشند از سلول های یوکاریوتی ساخته شده اند که در بدن نسبت به یکدیگر رفتاری فداکارانه دارند (هنگامی که چنین رفتاری متوقف می شود آن را سرطان می نامیم.) این گذاری پیچیده است. چند سلولی بودن و هماهنگ کردن منافع سلول های مختلف در یک بدن آسان نیست: نزدیک به نیمی از ژن های ما برای این فرآیند های «خانه داری» مورد نیاز هستند و به همین دلیل است که ما نیمی از ژن هایمان را با موز مشترک هستیم.البته مسلم است که تک تک سلول ها نمی توانند عواطف فداکارانه داشته باشند. رفتار آنها در مفهوم زیست شناختی فداکارانه است.
پرسش بزرگ این است که آیا عواطف فداکارانه ما طوری تکامل یافته که ما را وا دارد به شیوه ای رفتار کنیم که یک زیست شناس بتواند آن را در بستر گروه های اجتماعی ما فداکارانه تشخیص دهد و تحلیل کند. اگر این طور باشد، باید پیامدهای خاصی نیز به دنبال داشته باشد. نخست آنکه عواطفی که آنها را فداکارانه تشخیص می دهیم با عواطف دیگری همراه خواهند بود که آنها را ناخوشایند می دانیم. پرخاشجویی اخلاقی _ تنبیه رفتار ضداجتماعی _ همان قدر در کنار هم نگه داشتن گروه مهم است که احساسات گرم و مبهم تعلق. ویلسون می گوید: «اگر گروه بخواهد واحد یکپارچه ای باشد آن گاه تصمیم های اخلاقی باید در مورد تمام اعضای گروه اجرا شود.» این تبیین می کند که چرا ما به طور غریزی احساسی می کنیم هنجارهای اخلاقی مطلق هستند، زیرا اگر در مورد همه به یکسان روا داشته نشود، به معنی واقعی کلمه اخلاقی نیستند.او می اندیشد که نکته مهم درباره دین آن است که فعالیت جمعی را تشویق می کند. عواطفی که دین بر آنها مبتنی است و اخلاق و رفتاری که تشویق می کنند، گرایش به برقراری پیوند میان گروه ها و ایجاد همکاری دارند.
او معتقد است که پرستش خدای مشترک در واقع پرستش یک خیر مشترک است که تمام افراد آن قبیله یا دین باید به آن احترام بگذارند.جدیدترین کتاب او «کلیسای جامع داروین» تلاشی جدی در تبیین باور دینی به این شیوه است. او می گوید باور دینی یک سازش زیست شناختی و فرهنگی برای ایجاد همکاری است. این بدان معنی نیست که عواطف دینی به همکاری مربوط می شوند. طرز کار تکامل این چنین نیست و این را می توان در مقایسه با عشق جسمانی نشان داد. هیچ کس تردید ندارد که رانه های جنسی ما سازشی برای تضمین بچه دار شدن است. اما رانه عاطفی ما در جهت بچه دار شدن نیست بلکه در جهت برقراری رابطه جنسی است.ویلسون می گوید، به همین شیوه «معنویت، این جست وجوی پرشور برای یافتن خدا، مطمئناً به وحدت می انجامد. سنت راهبانه و زاهدانه عملاً به درگیر شدن در فعالیت های دسته جمعی منجر می شود. این در مورد تمام ادیان صدق می کند. وقتی از نزدیک به آن نگاه می کنید، افرادی که در کوه های تبت در غارها نشسته اند و پارسایان افسانه ای صدر مسیحیت، کسانی که در بیابان ریاضت می کشند و دیگرانی نظیر آنها، همه در یک شبکه عام وسیع تر به هم می رسند. نماد مقدس، نمادی است که بر ما چیره می شود، در حالی که یک نماد کفر آمیز نمادی است که ما می توانیم بر آن چیره شویم. مقدس نامیدن چیزی به آن این قدرت را می بخشد که جامعه را هماهنگ کند و سازمان دهد.»
دیدگاه ویلسون نسبت به دین تقریباً از هر نظر با دیدگاه ریچارد داوکینز ( R.Dawkins) مخالف است. باورهای دینی اگر موجب رفتار مفید با افزایش پیوستگی گروه شوند باقی خواهند ماند. آنچه ادیان از همه چیز جدی تر می گیرند نظریه های خلقتشان یا اعتقاد به زندگی پس از مرگ نیست. بلکه مهمترین چیز در ادیان، قانون هایی است که برای نحوه برخورد مومنان با یکدیگر و با بیگانگان وضع می شود. اگر به این قانون ها عمل شود، دین شکوفا خواهد شد. ویلسون می گوید: «نکته ای که باید به آن توجه داشت این است که این نگاه چقدر از سایر رویکرد ها به دین و علم متفاوت است.بنابر این دیدگاه برای خلقت باوری نیز تبیینی علمی وجود دارد.»
Guardian,Jul.24,2003
نظر شما