قلمرو پنهان رازورزی
لودویک ویتگنشتاین، فیلسوف اتریشی الاصل انگلیسی، از جمله متفکرانی است که آرا و نظراتش در چند سال اخیر در میان پژوهندگان فلسفه از اقبال فراوانی برخوردار بوده است. دین پژوهی یکی از وجوه مختلف اندیشه او است که کتابهای زیادی در این باره در جهان غرب نوشته شده است. تاملات دینی ویتگنشتاین از جمله مباحثی است که از جذابیت زیادی برخوردار بوده است، اگرچه این وجه از اندیشه وی در کشور ما کمتر مورد توجه قرار گرفته است. مقاله حاضر که بخشی تلخیص شده از آن را میخوانید رهیافت ویتگنشتاین را در دستیابی به باور دینی مورد تدقیق قرار میدهد.
ویتگنشتاین و مکتبش
بهترین معرف مکتب ویتگنشتاین، خود ویتگنشتاین است. نخستین پژوهش فلسفی ویتگنشتاین، تقریباً شش سال پس از ورود او به کمبریج به بار نشست، و در سال 1922 به نام رساله فلسفی – منطقی انتشار یافت. او پس از دورهای طولانی، در سال 1929 دوباره به فلسفه روی آورد، و در فاصله کمی به آرایی دست یافت که پس از مرگش نخست تحت عنوان تحقیقات فلسفی – شاهکار فلسفی دوران بلوغ فکریاش – و سپس با چاپ دفترهای یادداشت، پیش نویسها و مجموعههای متنوعی از نظرات فلسفی او، منتشر شد. میکوشم، به ترتیب، از این دو فلسفه اطلاعاتی به دست دهم.
به نظر ویتگنشتاین ایده بنیادین رساله آن است که ثابتهای منطقی نماینده چیزی نیست، و منطق بودها نمیتواند نماینده داشته باشد. احتمالاً راه سهل تر ابراز این اندیشه، آن است که قضایای منطق توصیفی نیست. گوتلوب فرگه بر این عقیده بود که قضایای منطقی، نسبتهای دایمی بین موضوعات انتزاعی را توصیف میکند. برتراند راسل بر آن بود که قضایای منطقی، عامترین ویژگیهای جهان را توصیف میکند. به گفته راسل، ما از راه تجرید محتوای قضایای تجربی، به قضایای منطقی دست مییابیم، و از این رو قضایای منطقی، جهانی را که ما با آن مواجهه تجربی داریم، بر اساس انتزاعیترین و عامترین مفاهیم توصیف میکند.
به گفته ویتگنشتاین، فرگه و راسل فرق بین قضایای منطقی و قضایای تجربی را ناچیز میدانند، این نوع از قضایا با همه تفاوتشان و با همه تمایزی که در مدلول آنها مشهود است، در این وصف با هم اشتراک دارند که از چیزی سخن میگویند. دیدگاه خود ویتگنشتاین آن بود که قضایای منطقی حاکی از چیزی نیست و به هیچ روی اطلاعاتی درباره جهان به ما نمیدهد. آنها صرفاً تکرار معلوم است. ویتگنشتاین میگوید: به عنوان نمونه، اگر بدانم که باران میبارد یا نمیبارد، آنگاه هیچ چیز درباره وضع نخواهم دانست ... همه قضایای منطق چیز واحدی را می گویند. یعنی هیچ راه اگر قضایای منطقی از چیزی سخن نمیگویند، از چه رو است که قضیهای از چیزی سخن میگوید؟ پاسخی که ویتگنشتاین در رساله بیان کرده، همان پاسخی است که بعدها آن را چنین خلاصه کرد: کلمات واحد زبان، نام اشیاست و جملات، مرکب از یک چنین نامهایی است. به این دلیل، معنای یک جمله به معانی کلمات و نحوه ترکیب آن کلمات بستگی خواهد داشت.
بنابراین، طبق رساله، یک نام، حاکی از یک شیء است، نام دیگر حاکی از شیئی دیگر، و آنها با هم ترکیب است. این نظریه تصویری معنی است. کلمات مرکب در جملات، تصویر وضع ممکن امور در جهان است. اگر آن نحوهای که اشیا چیده میشود، برابر با آن نحوهای است که کلمات با هم مرکب میشود، آن گاه جمله صادق خواهد بود، وگرنه، کاذب.
ویتگنشتاین در پیشگفتار رساله گفته است که کل معنای این کتاب را میشود در کلمات زیر خلاصه کرد: آنچه را اساساً میتوان گفت، میتوان به روشنی گفت، و آنچه را که دربارهاش نمیتوان سخن گفت، باید دربارهاش خاموش ماند. تا اینجا، درباره آنچه میتوان گفت، اظهار نظر کردم، همان طور که خود ویتگنشتاین، در بخش مفصلتر رساله، این کار را انجام داده است. با چنین کاری، ناقض همان قواعدی هستم که حد و حدود آنچه را که میتوان گفت تعیین میکند؛ زیرا در همان حالی که میکوشم تا تبیین کنم چگونه جملهای باید با وضعیتی که نمایانگر آن است، مرتبط باشد، میکوشم تا با کلمات، کاری بیش از توصیف امر واقع انجام دهم.
ویتگنشتاین از لازمه نظریهاش، یعنی اینکه خود قضایای فلسفی بیمعناست، غفلت نکرد و آن را در پایان رساله به وضوح بیان کرد: در حقیقت روش درست فلسفه از این قرار است: چیزی نگوییم، مگر آنچه که میتوان گفت… و در مرحله بعد، هرگاه کسی بخواهد درباره امور مابعدالطبیعی سخنی بگوید،{باید} به او ثابت کرد که پارهای از نشانههای قضایای وی بیمعناست… قضایای من دارای چنین تبیین کنندگیای است… کسی که با من همدلی کند و با استفاده از قضایا – به عنوان پلههایی – فراسوی آنها رود، عاقبت، آنها را بیمعنا خواهد یافت (گویی، او پس از بالا رفتن از نردبان، باید نردبان را دور افکند.)
قلمرو رازورزی
اما این تنها فلسفه نیست که در فراسوی قلمرو زبان قرار دارد. اخلاق، زیباشناسی، و هر اندیشهای که احتمالاً درباره معنای زندگی یا خدا در سر میپرورانیم، تماماً به قلمرویی تعلق دارد که ویتگنشتاین آن را قلمرو رازورزی مینامد و همانند فلسفه، بیان ناپذیر است. اموری را که در ارتباط با مسائل ارزشی است، نمیتوان در دامالفاظ گرفتارشان کرد. و تمامی کوششهای انسانی برای پرداختن یا حتی بیان آنچه که ویتگنشتاین مسائل زندگی می خواند، باید بی برگ و بار باشد. او می گوید: اگر پاسخ بیان ناپذیر باشد، آن گاه پرسش نیز بیان ناپذیر خواهد بود. اگر برداشت ساده ویتگنشتاین را از زبان بپذیریم و این نتیجهاش را نیز بپذیریم که جنبههای اخلاقی، زیباشناختی و دینی زندگی انسان ، یعنی جنبههای رازورزانه را نمیتوان در قالب الفاظ ریخت، ممکن است وسوسه شویم و چنین نتیجه بگیریم که اهمیتی را که برای تجربه زیباشناختی، اخلاق و دین قائل هستیم، نتیجه پنداری دروغین است. راه دیگر اینکه بگوییم آنچه میتوان در قالب لفظ ریخت، در مقایسه با آنچه نمیتوان در قالب لفظ ریخت، ناچیز است. پر واضح است که مراد ویتگنشتاین آن است که مورد اخیری را نتیجه بگیریم. ویتگنشتاین، در سال 1919 در نامهای اظهار میدارد که رساله از دو بخش تشکیل شده است: آنچه که در آن بررسی شده و همه آنچه که به رشته تحریر در نیامده است و دقیقاً همین بخش دوم است که اهمیت دارد.
با این همه، دشوار است که بدانیم خدا و ایمان چه جایگاهی – اگر برای آنها جایگاهی باشد – در نظام رساله دارد. او در رساله چهار بار به خدا اشاره میکند، لکن تنها آخرین اظهار نظرش در ارتباط با دین است. و آن از این قرار است:
اینکه امور در این جهان چگونه است، برای امر برتر به کلی بیتفاوت است. خداوند خود را در جهان عیان نمیسازد. تاکید بر کلمه در از خود ویتگنشتاین است، و به نظر من، او در اظهار نظر بعدی با فاصله اندکی آن را تبیین میکند: امر رازورزانه این نیست که امور در جهان چگونه است، بلکه امر رازورزانه آن است که جهان هست. به این ترتیب، ویتگنشتاین احتمالاً خواسته تلویحاً بگوید خدا خود را در این واقعیت که جهان هست. این واقعیت که هست، آنچه هست عیان میسازد؛ یعنی کلماتی که به هیچ روی از واقعیت به روشنی سخن نمیگوید، و از این رو بیان آن محال است. ما نباید تصور کنیم که او این مقدمه و نتیجه بیمعنا را دلیلی بر وجود خدا میداند؛ بلکه احتمالاً مراد وی آن است که طرز تلقی دینی، طرز تلقی جهان به عنوان یک کل است، این تلقی توجهمان را به این نکته معطوف نمیکند. که امور در این جهان چگونه است، بلکه متوجهمان میکند که امور در جهان هست و طرز تلقی دینی را میتوان تصدیق خدا نیز دانست. صد البته هرگز نباید بکوشیم با قول به اینکه خدا وجود دارد، این طرز تلقی را بیان کنیم که: آنچه دربارهاش نمیتوان سخن گفت، میباید خاموش ماند.
اگر رساله تلویحاً به این مطلب اشاره داشته باشد، بعضی از اظهارنظرهای ویتگنشتاین در دفترهای یادداشت، که آنها را در ژوئیه 1916 – یعنی ایامی که زندگیاش مدام در خطر بود نگاشته، صراحت بیشتری دارد. این اظهار نظرها، خدا را معنای زندگی، یعنی معنای جهان، سرنوشت و خود جهان میداند. اما، عقیدهای که این اظهار نظرها با وضوحی بیشتر بیان میکند، آن است که ایمان عبارت است از توانایی درک زندگی معنادار؛ یعنی زندگی کردن به نحوی که زندگی دیگر مشکل ساز نباشد.
زیرا حل مسئله زندگی را باید در ناپدید شدن این مسئله دانست و زندگی بدین سان آدمی را قادر میسازد تا با کنارهگیری از احتمالات مهار نشدنی، به نوعی از سعادت دست یابد، و بیهیچ ترسی پذیرای آن باشد. ویتگنشتاین برخی از این اظهارنظرها را در رساله آورده است، و به نظر میرسد که سایر نظراتش همچنان تاثیری بر اندیشهاش داشته است؛ و البته با تاکیدی اصلاح یافته، در حاشیه رساله قرار دارد.
رساله، دیدگاهی سخت گیرانه و احتمالاً سرکوب گرانه، از زبان انسانی عرضه میدارد و معقولیت بسیاری از آنچه را که میگوییم – از جمله هر چیزی را که برای خود ویتگنشتاین بسیار اهمیت دارد – انکار میکند. از این رو، این نظریه که حقایق دینی بیان ناپذیر است، جایگاه مهمی در تاریخ اندیشه دینی دارد، و احتمالاً معقول مینماید اگر کسی بر این عقیده باشد که زبان نمیتواند احساسات عمیق ما را به چنگ آورد. تربیت ویتگنشتاین او را به حرمت نهادن به خلاقیت در موسیقی کشاند، و احتمالاً عشق وی به موسیقی او را به پذیرش این فکر وا داشته است. علی رغم این، دستاورد فلسفه متقدم او، تا آنجا که در ارتباط با فلسفه دین است، تبیین این نظریه است که حقایق دینی را، دقیقاً به این دلیل که بر نظریه زبان مبتنیاند، نمیتوان در قالب کلمات واضح و دقیق بیان کرد.
باور دینی زبانی
در دهه 1930، فلسفه زبان ویتگنشتاین از اساس دگرگون شد، و دیدگاه متقدم او درباره دین، از این دگرگونی بر کنار نماند. او از این نظریات دست کشید که قضیه، تصویر منطقی است، مرکب از نامهایی که معانیشان اشیایی است که مبین این نامهاست، و استفاده معقول از زبان، هماره هدفی واحد، یعنی توصیف امر واقع را دنبال میکند. برعکس، او اعتقاد پیدا کرد که معنای کلمه همان کاربردش در زبان است؛ کلمات را میتوان در دامنهای بیاندازه وسیع و ناهمگن از اهداف به کار گرفت و بدین ترتیب، وظیفه فلسفه نه تحلیل منطقی، بلکه توصیف بازیهای زبانی گوناگون ماست. و از آنجا که گفتار و نوشتار، جزئی انفکاک ناپذیر از فعالیتهای انسانی است و تنها در چارچوب نحوههای زندگی انسان و فرهنگ معنا مییابد، و سؤال از اینکه کلمهای در زبانی به چه معناست، تنها از راه بررسی آن در سیاقاش، و کاوش در نحوه کاربردش میتوان پاسخ داد.
هنگامی که ویتگنشتاین متاخر درباره باور دینی مینویسد، او همچنان میگوید کاربرد زبان در بیان باورهای دینی کاملاً بر خلاف کاربرد زبان در بیان امر واقع است، لکن دیگر نتیجه نمیگیرد که این کاربرد نادرست است. او اساساً در نظر دارد که تبیین کند چگونه مفاهیمی چون گناه، توبه گناهان ، کیفر، موهبت الهی و کفاره میتواند جایگاهی اجتناب ناپذیر در شیوه زندگی فردی یا اجتماعی داشته باشد، و نشان دهد که چگونه میتوان تسلیم همانند سازی کاربرد این مفاهیم با فرضیهها، پیشبینیها و تبیین گریهای نظری نشد.
به عنوان نمونه، او به تفصیل از اعتقاد به اینکه روز قیامتی خواهد بود، سخن میگوید، و به طور مشخص در نظر دارد تا اثبات کند تعابیری چون اعتقاد دارم فلان و بهمان رخ خواهد داد… در گفتار دینی و در علم کاربرد یکسانی ندارد. اما، او در تقویت نظریهای بسیار اساسیتر، استدلال میکند و آن، اینکه ایمان به روز قیامت، به معنای یقینی یا محتمل دانستن این امر نیست که نوع خاصی از حادثه زمانی در آینده رخ خواهد داد. این {نظریه}، نه تنها بین کاربرد تعبیری چون من اعتقاد دارم که فلان و بهمان رخ خواهد داد در گفتار دینی و کاربرد آن در علم تمایز مینهد، بلکه بین کاربرد دینی آن و هر گونه پیشبینی، اساساً فرق میگذارد.
لذا اگر تعبیر اعتقاد دارم که روز قیامتی خواهد بود نباید در پیشبینی کردن به کاربرد، پس کاربرد آن برای چیست؟ ویتگنشتاین در پاسخ به این پرسش مینویسد: در اینجا، باور به وضوح از کارکرد بسیار زیادی برخوردار است: فرض کنید گفتیم که کارکرد تصویر خاصی، احتمالاً آن است که به طور مدام مرا {از انجام کاری} بر حذر دارد، یا من در فکر آن باشم، در اینجا بین افرادی که تصویر، مدام پیش روی آنهاست و افرادی که اکنون آن را اساساً به کار نمیگیرند، فرق بسیار زیادی وجود دارد.
ویتگنشتاین داشتن باورهای دینی را با به کار گرفتن مفاهیم دینی و داشتن طرز تلقیها و عواطفی که لازمه کاربرد آنهاست، همسنگ میداند. او این امر را با صراحتی بیشتر چنین بیان میکند: به نظرم باور دینی تنها میتواند چیزی شبیه به تعهد شورمندانه به نظام ارجاع باشد و او درباره ایمان پیدا کردن به خدا نیز همین را میگوید:
زندگی میتواند شخص را مؤمن به خدا بار آورد. تجارب نیز چنین است؛ اما مرادم رؤیاها و دیگر صور تجربه حسیای نیست که وجود این موجود را اثبات میکند، بلکه مثلاً انواع مختلف رنج را در نظر دارم. این امور نه بدان گونه که ادراک حسی شیئی را اثبات میکند، خدا را اثبات میکند و نه سبب احتمالاتی درباره خدا میشود. تجارب و افکار، یعنی زندگی، میتواند این مفهوم را بر ما تحمیل کند.
یکی از موضوعات بنیادین فلسفه متاخر ویتگنشتاین آن است که با ارجاع به واقعیت نمیتوان کاربرد این مفاهیم را موجه ساخت. بعضی از فیلسوفان گفتهاند که مفاهیم ما، یا به تعبیری دقیقتر، مفاهیم علمی ما درست است، و آنها از آن نوع اشیایی که این مفاهیم را برای توصیفشان به کار میبریم، پیروی میکند. ویتگنشتاین میگوید: شبکه مفاهیم ما، که آن را دستور زبان مینامد، نه مخالف با امر واقع است و نه مطابق با آنها؛ زیرا هر آنچه را که شخص میگوید، اگر مخالف با امر واقع باشد، کاذب است و اگر مطابق با امر واقع باشد، صادق است. مفاهیمی که به کار میبریم، تعیین میکنند که تنها آنچه که سخن گفتن از آنها معنادار است، قابلیت صدق یا کذب دارد. از این رو، خود گرامر، دلخواهانه است؛ یعنی نسبت به واقعیت پاسخگو نیست. (اما این بدان معنا نیست که دستور زبان بیتفاوت، غیرقابل اعتماد، یا تغییرپذیر است.) به عنوان مثال، درستی یا نادرستی دستگاه اندازهگیری، با درستی و نادرستی جمله طولانی یکسان نیست و صد البته اخذ و به کارگیری بعضی از دستگاهها از دیگر دستگاهها مفیدتر، مناسبتر و آسانتر است.
لذا، اگر ویتگنشتاین بر حق باشد، باورهای دینی نه صادق خواهد بود و نه کاذب؛ و اگر معقولیت یا عدم معقولیت به این معنا باشد که آنها را میتوان توجیه کرد یا نمیتوان توجیه کرد، آنگاه آنها نه معقول خواهد بود و نه نامعقول: من میگویم این که باورهای دینی قطعاً معقول نیست، واضح است. نامعقول، در نزد هر کسی، تلویحاً دلالت بر معنای مذمومی دارد. افراد تلقیشان این نیست که این باورها مبتنی بر معقولیت است. هر خوانندهای، عهد جدید {کتاب مقدس} را نامعقول مییابد: نه تنها آن معقول نیست، بلکه نابخردانه است، نه تنها معقول نیست، بلکه تظاهر به معقول بودن هم نمیکند.
افرادی که ویتگنشتاین ناآگاه میانگارد، مدافعان یا مخالفان دیناند. آنان این فرض را - که ویتگنشتاین آن را مضحک مینامد مطرح میکنند که میتوان به برکت شواهد موجود، باورهای دینی را اثبات یا توجیه کرد؛ اما اگر دین از این راه با امر کاملاً متفاوت خلط نشود، نامعقول نیست. ویتگنشتاین این سوال تاکیدی را پیش میکشد: چرا نباید نحوهای از زندگی به اظهار ایمان به روز جزا بینجامد؟ این مصونیت از انتقاد عقلانی دامنهاش حتی با باورهای مسیحی درباره عیسی نیز کشیده شده است: از لحاظ تاریخی میتوان گفت که گزارشهای تاریخی انجیل به وضوح نادرست است و با این همه، باور از این راه چیزی را از دست نمیدهد … چرا که سند تاریخی (بازی سند تاریخی) با باور سر و کار ندارد.
خلاصه آنکه، ویتگنشتاین از دو نظریه اساسی دفاع میکند: نخست، نظریهای درباره معنای گفتار دینی، و دوم، نظریهای درباره معرفت شناسی باورهای دینی در الفاظ، پیشبینی یا فرضیه نیست، بلکه چیزی شبیه به تعهد شورمندانه به نظام ارجاع است؛ نظریه دوم، آن است که باورهای دینی به یک اندازه مصون از ابطال و اثبات است. ویتگنشتاین میگوید: منتقدان و مدافعانی که باورهای دینی را با فرضیهها خلط میکنند و شواهدی را به سود و به زیان آنها گرد میآورند، ایمان دینی و خرافات را از هم باز نشناختهاند.
آیا تفسیر ویتگنشتاین از باور دینی متقاعد کننده است؟ من تردید دارم. به حق میتوان گفت که ایمان به وجود خدا کاملاً مغایر با فرضیه تاریخی یا فرضیه علمی است. اما از این بر نمیآید که آن هیچ است، بلکه تعهد شورمندانه به نظام رجا است – یعنی تعهد به پیش بردن زندگیای که در آن سوالات طرح خواهد شد، وظایف شناسایی خواهد شد، تصمیمات اتخاذ شده و اعمال انجام خواهد گرفت. زندگیای که تنها با به کارگیری مفاهیم دینی قابل تبیین یا فهم خواهد بود و یقیناً اگر من آن تعهد را میداشتم و حافظ آن بودم، باورم به اینکه خدا هست، نوعاً بخشی از استدلالم برای چنین کاری بود.
شاید بتوان از این استدلال ویتگنشتاین دفاع کرد. همان طور که او میگوید: در مواردی که عمل و این دیدگاهها با هم سازگارند، عمل بر آمده از دیدگاهها نیست؛ بلکه آنها هر دو آنجا هستند. اما گرچه در بسیاری از اوقات چنین است، از آن بر نمی آید که دیدگاه همان تعهد به عمل است. بی گمان ابراز باور دینی بیشتر اوقات میتواند تعهدی شورمندانه به شیوه زندگی را بیان کند اما از آن نباید نتیجه بگیریم که معنای آن همین است و بس. همان طور که در مورد احکام اخلاقی که بیان کننده تحسین یا تقبیح است، نباید نتیجه بگیریم که همه معنای آن همین است و بس.
ویتگنشتاین در این تاکید نیز بر حق است که اقسام بسیار مختلفی از قضایای وجودی در کار است. ایمان به وجود خدا، نوع واحدی از باور وجودی، همانند این باور است که عصرهای بسیار طولانی وجود دارد. راهی معتبر، برای درک اختلافات بین این قضایا آن است که به راههای مختلف اثبات یا تائیدشان نظر کنیم. از آنجا که شواهد و دلیل تنها خصیصه علم نیست، ویتگنشتاین نمیتواند در این تاکید بر حق باشد که اگر بکوشیم قضیه خدا هست را اثبات یا تایید کنیم، در دام مغالطه خواهیم افتاد. به دلیل آنکه ما طوری دین را بررسی میکنیم که گویی علم است. به نظرم، بیان این امر که آنسلم و آکویناس خرافات میپراکندند، یا اینکه ارتداد نمیتواند مبتنی بر استدلال باشد، نابخردانه است. جدایی کامل دین از انتقاد عقلانی، البته ناممکن است. مثلاً قضیه اگر عیسی از میان مردگان بر نخیزد، آنگاه ایمانمان بی ثمر خواهد بود، مستلزم آن است که یا عیسی از میان مردگان برخاسته یا ایمان بیثمر است. دقیقاً به همین دلیل قضیه اگر هوا خوب نباشد، پیک نیک ما از بین میرود مستلزم آن است که یا وضع هوا خوب است یا پیک نیک؛ اما اگر باورهای دینی و نظامهای مبتنی بر باور دینی در برابر منطق خدشه ناپذیر نیست، چرا باید از انواع دیگر موشکافی عقلانی مصون باشد؟
ارتباط باورها
سرانجام، ویتگنشتاین میتواند در تاکید این امر بر حق باشد که ایمان دینی به عنوان دلدادگی به نحوهای از زندگی، دلیل چندانی بر قبول مجموعهای از نظریهها ندارد. اما هیچ چیز در فلسفه زبان متاخر وی، و علی الخصوص هیچ بخشی از نظریهاش درباره ارتباط بین زبان و نحوههای زندگی، اشاره ندارد که نحوه زندگی نمیتواند علاوه بر مفاهیم و طرز تلقیها، متضمن باورهای تاریخی مابعدالطبیعی با شد (مانند عیسی از میان مردگان بر خواهد خاست، یا روح نامیر است). همه آنها (باورها، مفاهیم و طرز تلقیها) به طور دو سویه مؤید ارتباط با هم هستند، و بر این هم اشاره ندارد که باورهایی که قسمت اصلی نحوه زندگی را میسازد، نمیتواند شامل باورهای کاذب یا غیر منسجم باشد.
مسیحیان از قدیم به تعدادی از قضایای تاریخی واضح و به قضایای مابعدالطبیعی تقریباً مبهمی باور داشتهاند، و فیلسوفان مسیحی در پی آن بودهاند که به طور دقیقی آنها را تنسیق کنند. البته این بدان معنا نیست که این تنسیقها (مانند تعلیم آکویناس در باب روح یا عشای ربانی) کاملاً آنچه را که مسیحیان به طور سنتی باور داشتهاند، معلوم میسازد. بر عکس، تنسیق، دقیقاً به دلیل دقت آن، نمیتواند به طور کامل، چیز غیردقیق را به چنگ آورد. اما، در حل این مسأله که آیا باور نامشخص، تناقض نماست یا به طور ضمنی متناقض است، میتواند به ما کمک کند.
تاثیر ویتگنشتاین بر فلسفه دین به علت اظهار نظرهای پراکنده و حواشی و یادداشتهای دانشجویان است. او هرگز در نظر نداشت مطلبی درباره این موضوع انتشار دهد، و هرگز به طور سازمان یافته در این باره چیزی ننوشت. با این وصف، میتوان تصویری تقریباً واضح از دیدگاههای او درباره حقیقت باور دینی یا توجیه آن گرد آورد.
نظریه معنا شناختی او به کارگیری مبتکرانه طرح مستحکمی است، و آن عبارت است از ایجاد تحولی اساسی در این نظر که {اساس رساله است} زبان، هماره کارکرد واحدی دارد، و پیوسته هدف واحدی را تامین میکند؛ یعنی افکاری را بیان میکند که میتواند درباره خانه، درد، خیر و شر یا هر چیز دیگری که میخواهید باشد. این طرح، آرای اساسی و پرباری در فلسفه نفس و فلسفه ریاضیات داشت و به کارگیری آن در فلسفه دیدن همانند به کارگیری آن در فلسفه نفس و فلسفه ریاضیات است، اما نتیجه بخشی آن کمتر است.
این نتیجه معرفت شناختی، که باورهای دینی مصون از انتقاد عقلانی است و قابل جانبداری عقلی نیست، همان طور که ویتگنشتاین میگوید، دارای این پیامد در خور توجه است که، اگر مسیحیت بر حق است، آن گاه هر فلسفهای را که درباره آن به نگارش در آمده، بر خطا خواهد بود اما مسائل دیگر آن چندان نیست که بتوان آن را توصیه کرد.
منبع: ماهنامه / اطلاعات حکمت و معرفت / شماره 4 ۱۳۸۷/۰۰/۰۰
مترجم : علی حسین زاده
نویسنده : ویلیام بیکر
نظر شما