دین: متحد یا دشمن علم؟
مطالعه علم و دین یکی از جذاب ترین حوزه های پژوهش انسان بوده است. برای درک تعامل پیچیده علوم طبیعی و دین باید دست کم یک آگاهی کاربردی کلی از دین از یک سو، و یکی از علوم طبیعی، مثلا فیزیک، از سوی دیگر داشت. از این رو، بسیاری از آنها که مایلند در این حوزه جذاب پژوهش کنند به دلیل عدم برخورداری از دانش پیشینی در اندک زمانی دچار یاس می شوند. مقاله حاضر که خلاصه بخشی ازکتاب مهم درآمدی بر علم و دین مک گراث است می کوشد تا با ارائه تعریفی از دین (آنگونه که در مسیحیت رواج دارد) به نوع و کیفیت تعامل و ارتباط آن با علوم طبیعی بپردازد و در این میان از دو الگوی تعامل بین علم و دین سخن می گوید.
آیا دین در بسط و گسترش علم طبیعی موثر است یا مانع این گسترش بشمار می رود؟
در ابتدا وسوسه می شویم پاسخی ساده و عاری از تامل به این سوال که آیا دین متحد یا دشمن علم است بدهیم اما این سوال به دلایل ذیل نیازمند پاسخی پیچیده است:
1- پیش فرض این سوال این است که جوهری یکپارچه به نام علم وجود دارد درحالیکه رشته های علمی در واقع متعددند و هر یک حوزه مطالعاتی و شیوه پژوهشی خاص خود را دارند. تعامل بین فیزیک و دین با تعامل بیولوژیک و دین تفاوت دارد. پیش از آنکه به سوال مذکور پاسخ بدهیم لازم است اصطلاح علم را مجددا تعریف یا توصیف کنیم.
2- فرض اصلی این سوال آن است که "دین" مقوله ای است که به آسانی تعریف شده و پدیده ای همگن است. در حقیقت مساله به این شکل نیست. ارائه تعریفی قابل قبول از آنچه دین را تشکیل می دهد فوق العاده دشوار است. طی قرن گذشته چندین تلقی کاملا متفاوت از از ماهیت دین پدید آمده که هر یک مدعی اند "علمی" یا "عینی" هستند. برخی از این آراء (که آراء کارل مارکس، دورکیم و فروید از عمده آنها محسوبند) به شدت فروکاهشگرانه اند و عموما منعکس کننده عوامل شخصی یا سازمانی کسانی هستند که آنها را پدید آورده و بسط داده اند. این رویکرد های فروکاهشگرانه به دلیل نواقص آشکاری که دارند از سوی نویسندگانی همچون میرچا ایلیاده به شدت مورد انتقاد قرار گرفته اند. مهم تر اینکه ادیان مختلف رویکردهای متفاوت به علوم را تقویت می کنند؛ این مساله مستلزم آن است که پیش از آنکه پاسخ معناداری بتوان ارائه کرد، دین مورد نظر را باید مشخص کرد؛ ارتباط بین فیزیک و مسیحیت را نمی توان بسان ارتباط بین اسلام یا آیین هندو و فیزیک دانست.
3- حتی در یک دین واحد گرایش های فکری مختلف متعددی وجود دارند که باید آنها را شناسایی کرد. از خردمندی بدور است گمان کنیم هر یک از این گرایش ها رویکردی یکسان را برای این مساله اتخاذ می کنند.
توضیحاتی درباره تعریف دین
باید تاکید کنیم که تعاریف دین به ندرت بی طرفانه اند. این تعاریف عمدتا با هدف حمایت از عقاید و نهادهایی شکل می گیرند که که فرد حامی آنهاست و یا به منظور تنبیه آندسته افرادی پدید می آیند که فرد با آنها خصومتی دارد. تعاریف ادیان اغلب به مقاصد خاص و تعصبات یکایک علما و اندیشمندان بستگی دارد. از این رو، نویسنده ای که عقیده خاصی دارد مبنی بر اینکه تمام ادیان به یک حقیقت الوهی یکسان دسترسی دارند تعریفی از دین را ارائه می دهد که این عقیده در آن تجسم و نمود یافته است (به عنوان مثال، تعریف مشهور ماکس مولر از دین که می گوید دین خصلتی(ویژگی ای) است که افراد را قادر می سازد تا بی نهایت را ذیل اسامی و نقاب های مختلف درک کنند). نظیر چنین طرحی مبنای آثار متاخر تری را تشکیل می دهد که بر مبنای دیدگاه آنها تمام ادیان صرفا پاسخ های فرهنگی و بومی به یک حقیقت غایی، متعالی و بنیادین هستند. به منظور فهم پیچیدگی های تاریخی تعامل علم و دین، بررسی هر دین بر مبنای اصطلاحات خاص آن دین ضروری است. مسیحیت همانند بودیسم نیست و تفاوت های بین این دو دین به ما در فهم دلیل اینکه چرا علوم طبیعی در بافت مسیحیت بیشتر از بودیسم رشد و گسترش می یابند کمک قابل توجهی می کند. پژوهش تاریخی در خصوص این قبیل مسائل به شدت تحت تاثیر این فرضیه ناموجه قرار گرفته که می گوید: تمام ادیان یک چیز را می گویند.
شاید عاقلانه ترین رویکرد احترام به صداقت و درستی ادیان مختلف جهان باشد تا اینکه بکوشیم آراء آنها را همگن کرده یا به اجبار آنها را درون یک قالب مشترک بگنجانیم. اندیشمندان روز به روز به این اجماع می رسند که در نظر گرفتن سنتهای دینی مختلف جهان به مثابه اشکال مختلف یک مقوله واحد به شدت گمراه کننده است. دیوید تریسی می گوید: هیچگونه جوهر وحی یا اشراق و راه نجات یا رهایی وجود ندارد که بتوان در تمام این کثرت یافت. جان بی کاب نیز معتقد است: کسی که می گوید یک جوهر دینی وجود دارد، با دشواری ها و مشکلات بیشماری مواجه خواهد بود.
بحث درباره ماهیت حقیقی دین بی نتیجه است چیزی به عنوان دین وجود ندارد؛ تنها سنتها، نهضت ها، اجتماعات، افراد، اعتقادات، و اعمال هستند که مردم ویژگی های آنها را با آنچه به عنوان دین در نظر دارند {یا به تعبیری با آنچه دینش می خوانند} پیوند می زنند.
کاب تاکید می کند فرضیه ای که دین یک جوهر دارد، بحث های اخیر در باب رابطه سنتهای دینی جهان را آشفته و به شدت منحرف کرده است. به عنوان مثال او اشاره می کند که بودا و کنفسیوس هر دو از عناصر دینی برخوردارند اما این مطلب لزوما به این معنا نیست که بتوان آنها را جزو ادیان طبقه بندی کرد. به گفته کاب بسیاری از ادیان، نهضت های فرهنگی واجد مولفه های مذهبی هستند. ایده یک مفهوم جهانی (کلی) از دین که تک تک ایان زیر مجموعه آن هستند، ایده ای صرفا غربی است که ظاهرا در عصر روشنگری پدید آمده است. اگر بخواهیم از یک مقایسه بیولوژیکی استفاده کنیم، باید گفت: این فرض که یک جنس دین وجود دارد و تک تک ادیان انواع آن هستند نیز ایده ای صرفا غربی است و نظیری در خارج از فرهنگ غرب ندارد – تنها استثنای این مطلب آندسته افرادی هستند که در غرب آموزش دیده اند و بدون چون و چرا پیش فرض های آن را پذیرفته اند.
نویسندگان صاحب نظر در حوزه انسان شناسی (نظیر ای. ای. اونز پریچارد و کلیفورد ای. گرتز) الگوهای پیچیده تر و قابل تامل تری از دین را ارائه کرده اند. بحث عمده در انسان شناسی و جامعه شناسی دین در دوره معاصر عبارت از آن است که آیا دین را باید "کارکردی" (دین با برخی کارکردهای اجتماعی یا شخصی عقاید و اعمال در ارتباط است) یا "بنیادی" (دین با پاره ای عقاید مربوط به موجودات روحانی یا الوهی ارتباط دارد) تعریف کرد. اما با وجود تفاوت های گسترده در اصطلاح شناسی (بسیاری نویسندگان درباره درستی اصطلاحات مهمی نظیر فوق طبیعی، روحانی و عرفانی توافق ندارند) به نظر میرسد دست کم درجه ای از توافق واقعا وجود دارد که دین به نوعی شامل عقیده و عملی است که با ساحت فوق طبیعی الوهیت یا موجودات روحانی ارتباط دارد.
برای آنچه به عنوان هدف در نظر داریم، پرداختن به این بحث ضرورتی ندارد. مطلب حائز اهمیت آن است که اصطلاح دین دشوار تر از آنچه انتظار می رود تعریف شده است. اگر تک تک ادیان (نظیر اسلام، یا مسیحیت) را در ارتباطشان با علوم طبیعی بسنجیم بسیار موثر تر و ارزشمند تر خواهد بود. اما مهم آن است که بدانیم متغیر های معنادار و حائز اهمیتی در ادیان وجود دارند. این مساله در فقرات بعدی روشن تر خواهد شد.
متغیرهای درون یک دین: مورد مسیحیت
دینی که بیشترین و عمیق ترین درگیری را با مساله تعامل بین دین و علم طبیعی دارد مسیحیت است. با وجود این، اصطلاح مسیحی می تواند ناظر به طیف وسیعی از دیدگاه های فکری باشد که مستلزم توضیح بیشترند. به عنوان مثال شاخه های پروتستان، کاتولیک روم، و ارتدوکس شرق در مسیحیت کاملا مجزا و مشخص اند. اما توجه ما به طور خاص معطوف سطوح آکادمیک تر بحث در مسیحیت غربی است؛ دلیل این عطف توجه تعامل نزدیک این دین با علوم طبیعی طی چند سده اخیر است. هر گونه تلاش برای فهم رابطه پیچیده الهیات مسیحی و علوم دست کم مستلزم درجه ای از آشنایی با مکاتب اصلی تفکر مسیحی در دروه مدرن است. پس از این خلاصه ای از چهار مکتب عمده فکری که همگی در ارتباط با تعاملشان با علوم طبیعی از اهمیت بسزایی برخوردار بوده اند را ارائه خواهیم داد. در مسیحیت غربی اختلاف های مهمی در مورد برخی مسائل وجود دارد و این مسائل اغلب تاثیر مستقیمی بر علوم طبیعی دارند. به عنوان مثال، پروتستانتیزم لیبرال نسبت به علوم طبیعی تلقی بسیار مثبتی داشته است حال آنکه نئو ارتدوکس ها تاکید دارند که دین و علم به دو حوزه کاملا متفاوت تعلق دارند.
پروتستانتیزم لیبرال
پروتستانتیزم لیبرال بدون شک یکی از مهم ترین جنبش هایی است که از بطن تفکر مسیحیت مدرن برخاسته است. این مکتب خاستگاه های پیچیده ای دارد اما بی تاثیر نخواهد بود اگر آن را پاسخی به طرح الهیاتی شلایر ماخر (1763-1834) خاصه در ارتباط با تاکیدش بر احساس انسانی و نیاز به پیوند ایمان مسیحی با وضعیت انسان بدانیم. پروتستانتیزم لیبرال کلاسیک ریشه در آلمان اواسط قرن نوزدهم دارد. در آن زمان به تدریج این نگرش شکل گرفت که ایمان مسیحی و الهیات به طور یکسان باید در پرتوی دانش مدرن مجددا احیا گردند. در انگلستان پذیرش روز افزون نظریه گزینش طبیعی چارلز داروین (که در میان مردم به نظریه تکامل داروین مشهور است) فضایی را ایجاد کرد که در آن یکی از آموزه های الهیات مسیحی سنتی (مانند آموزه خلقت هفت روزه) روز به روز غیر قابل دفاع تر می شود. لیبرالیسم از آغاز بر آن شد تا شکاف بین ایمان مسیحی و دانش مدرن را پر کند.
طرح لیبرالیسم در ارتباط با الهیات مسیحی سنتی نیازمند میزان قابل توجهی از انعطاف پذیری بود. نویسندگان برجسته این مکتب معتقد بودند اگر قرار باشد مسیحیت به عنوان گزینه فکری مهمی در دنیای مدرن باقی بماند نوسازی مجدد عقاید ضروری است. به همین دلیل آنها از یک سو خواستار آزادی در خصوص میراث اعتقادی مسیحیت شدند و از دگر سو خواهان آزادی در گزینش شیوه های سنتی تفسیر کتاب مقدس شدند. آنجا که شیوه های سنتی تفسیر متن مقدس یا عقاید سنتی از گذر تحولات دانش بشری دستخوش آسیب شد و به مخاطره افتاد، کنار گذاشتن و تفسیر مجدد آنها با هدف همسو کردنشان با بینش و نگرش نوین به جهان ضروری است. برایندهای الهیاتی این تغییر جهت قابل توجه بودنده اند. برخی عقاید مسیحی عملا از چهارچوب هنجارهای فرهنگی مدرن کنار گذاشته شدند. این عقاید به یکی از دو سرنوشت ذیل دچار آمدند:
1- این عقاید به این دلیل که بر پیش فرض های نادرست یا منسوخ شده مبتنی اند کنار گذاشته شدند. آموزه گناه ازلی مثال مناسبی است؛ دلیل کنار رفتن این عقیده خوانش نادرست عهد جدید در پرتوی آثار سنت آگوستین بود که رأیش در باب این مسائل تحت شعاع درگیری بیش از اندازه او با فرقه جبرگرای مانویت قرار داشت.
2- این عقاید به شیوه ای که با روح زمانه همسان باشد مجددا تفسیر شدند. برخی عقاید اصلی مربوط به شخص عیسی مسیح از جمله مواردی هستند که به این سرنوشت دچار شدند: الوهیت مسیح از جمله این عقاید بود. همزمان این فرایند بازتفسیر اعتقادات (که در جنبش "تاریخ دگما" ادامه یافت) را می توان تمایل جدیدی برای نشاندن مسیحیت (ایمان مسیحی) در عالم بشری _و از همه مهم تر در تجربه انسانی و فرهنگ مدرن در نظر گرفت. لیبرالیسم نظر به مشکلات بالقوه بر سر راه نشاندن ایمان مسیحی در توجه و تمایل خاص و صرف به کتاب مقدس یا شخص عیسی مسیح در پی آن بود تا آن ایمان را در تجربه معمول و عادی انسانی تثبیت کند و آن را به گونه ای تفسیر کند که در جهانبینی مدرن معنادار باشد.
منبع الهام لیبرالیسم نوع نگاه به انسانی بوده است که روز به روز پا به عرصه پیشترفت و ترقی می نهد. نظریه تکامل، این عقیده را حیاتی دوباره بخشید. به نظر می رسید که پیوند دین با نیازهای معنوی انسان مدرن روز به روز بیشتر می شود و جامعه را به لحاظ اخلاقی هدایت می کند. وجهه به شدت اخلاقی پروتستانتیزم لیبرال را مشخصا می توان در آثار آلبرت بنیامین ریچل ملاحظه کرد. از نگاه ریچل ایده ملکوت خداوند از اهمیت خاصی برخوردار است. او این ایده را مبنای ثابت ارزش های اخلاقی می دانست که مبنای مستحکمی برای پیشترفت و توسعه جامعه آلمان در آن برهه از تاریخ بود. گفته شده که تاریخ در روند هدایت الهی طریقه کمال را می پیماید (یا رو به سوی کمال دارد). در طول تاریخ بشریت افرادی به ظهور رسیده اند که به حاملان یا دارندگان بصیرت و بینش خاص الهی مشهورند. یکی از این انسان ها عیسی بود. سایر انسان ها با پیروی از او و سهیم شدن در شیوه زندگی اش می توانند به کمال برسند. این نهضت نشانگر خوشبینی زیاد و بی حدو حصر به استعداد و توانایی انسان بود. گفته شده که دین و فرهنگ از هر نظر یکی هستند. منتقدان بعدی این نهضت به آن عنوان "پروتستانتیزم فرهنگی" دادند. دلیل این نامگذاری آن بود که به اعتقاد آنها نهضت مزبور به شدت به نرم های فرهنگی رایج متکی است.
بسیاری منتقدان (نظیر کارل بارت در اروپا و راینهولت نیبور در آمریکای شمالی) پروتستانتیزم لیبرال را با نا امیدی مبتنی بر دیدگاهی خوشبینانه نسبت به ماهیت انسان دانسته اند. آنها معتقد بودند که این خوشبینی را رویداد های جنگ جهانی اول از میان برد و از آن زمان به بعد لیبرالیسم فاقد اعتبار فرهنگی گردید. این مساله نشانگر قضاوتی کاملا نادرست بود. لیبرالیسم را در بهترین حالت آن می توان نهضتی در نظر گرفت که خود را ملتزم و متعهد به بازخوانی ایمان مسیحی در قالب ها و اشکال مورد پذیرش در فرهنگ معاصر می دانست. لیبرالیسم همچنان خود را واسطه میان دو مقوله دیگر میداند که عبارتند از: بازخوانی صرف ایمان مسیحیت سنتی (که معمولا از سوی منتقدان لیبرالش، سنت گرایی یا بنیاد گرایی خوانده می شود) و رد مسیحیت به تمامه. نویسندگان لیبرال با تمام وجود خود را موظف به یافتن راه میانه ای بین این دو گزینه ناخوشایند یافته اند. شاید موثر ترین و پیشترفته ترین شکل پروتستانتیزم لیبرال را بتوان در آثار پل تیلیخ (1965-1886)، که در اواخر دهه 1950 و اوایل 1960 و تا پایان کارش در ایالات متحده مشهور شد، یافت. تیلیخ را عمدتا موثر ترین الهیدان آمریکایی از زمان جاناتان ادواردز دانسته اند. طرح تیلیخ را می توان در اصطلاح "همبستگی" خلاصه نمود. او با شیوه همبستگی در می یابد که وظیفه الهیات مدرن همانا ایجاد گفتگو میان فرهنگ انسانی و ایمان مسیحیت است. تیلیخ نسبت به برنامه الهیات کارل بارت واکنشی توام با هشدار نشان می دهد و آن را تلاشی نادرست می داند که میان فرهنگ و الهیات اختلاف ایجاد می کند. ازنگاه تیلیخ مسائل وجودی (یا به اصطلاح خودش مسائل بنیادین) دستامد فرهنگ انسانی اند. هنرهای خلاق، خط و فلسفه مدرن ناظر به مسائل انسانی اند. الهیات برای این مسائل پاسخ ارائه می کند و با این کار انجیل را با فرهنگ مدرن پیوند می زند. انجیل باید با فرهنگ سخن بگوید و این امر تنها در صورتی امکان پذیر است که به سوالات برخاسته از فرهنگ گوش فرا دهیم. از نگاه دیوید ترسی (شیکاگو) تصویر گفتگوی بین انجیل و فرهنگ تصویری کنترل کننده (هدایت گر) است: این گفتگو سبب اصلاح دوجانبه (هر دو طرف) و غنای انجیل و فرهنگ، هر دو می شود. بنابراین بین الهیات و کلام مسیحی رابطه نزدیکی وجود دارد. به این معنا که وظیفه الهیات تفسیر پاسخ مسیحیت به نیازهای انسان است؛ نیازهایی که تحلیل فرهنگی آنها را بر می نماید. پس از این مشخص خواهد شد که این رویکرد "همبستگی"، گفتگوی بین دین و علم را تشویق و تقویت می کند چرا که علم عنصر حائز اهمیت فرهنگ مدرن غرب بشمار می آید.
بدین ترتیب، اصطلاح "لیبرال" را به بهترین نحو می توان به متالهی در سنت شلایر ماخر و تیلیخ که علاقمند به بازسازی اعتقاد به پاسخ به فرهنگ معاصر هستند تفسیر نمود. لیبرالیسم از چند جهت مورد انتقاد قرار گرفته است که رایج ترین آنها به قرار زیر است:
1- لیبرالیسم به ایده یک تجربه دینی انسانی جهانی اهمیت بسیاری می دهد. با وجود این، این ایده به درستی تعریف نشده و ابهام دارد. و نمی توان آن را به طور مشخص بررسی نمود. بعلاوه دلایل فوق العاده ای برای طرح این نکته وجود دارد که "تجربه" را تفسیری بسیار گسترده تر از آنچه لیبرالیسم روا می دارد شکل می دهد.
2- لیبرالیسم ازنگاه منتقدانش بیش از اندازه بر تحولات فرهنگی گذرا تاکید دارد. در نتیجه، اغلب کورکورانه بازیچه یک طرح (عامل) سکولار قرار می گیرد.
3- گفته شده که لیبرالیسم در تلاش برای مورد قبول واقع شدن در فرهنگ معاصر، بسیار مستعد آن است که آموزه های بارز مسیحیت را بپذیرد.
پروتستانتیزم لیبرال برای پژوهش ما بسیار اهمیت دارد به این معنا که این شاخه از مسیحیت در کل تلقی مثبتی نسبت به معنای دینی علوم طبیعی دارد. این مساله در مورد نظریه تکاملی داروین که از نگاه بسیاری از نویسندگان لیبرال پروتستان راه رشد و پیشترفت نوع انسان و جامعه را نشان می دهد، کاملا آشکار بود. لیبرالیسم به طور کلی مایل بود متون دشوار کتاب مقدس را به گونه ای تفسیر کند که از اهمیت فوق طبیعی آن بکاهد و از طرفی تطبیق گزارشات کتاب مقدس درباره آفرینش با نظریه تکامل داروین برایش چندان دشوار نبود. گرچه لیبرالیسم نظریات سنتی مسیحیت را حفظ کرد (آنهم درجاییکه مدرنیسم از رها کردن آنها شادمان بود) اما لیبرالیست ها این نظریات را مجددا به گونه ای تفسیر کردند که در نهایت سبب پیدایش اجماع بر سر تکامل زیستی (بیولوژیک) شد.
الگوهای تعامل علم و دین
بررسی ادبیات گسترده مربوط به ارتباط بین علم و دین نشان می دهد که تلقی ها از این ارتباط مختلف است. مساله نحوه طبقه بندی این تلقی ها از اهمیت بسزایی برخوردار است. به نظر می رسد ساده ترین راه پرداختن به این مساله پرسیدن دو سوال ذیل است:
1- آیا علم و دین به یک واقعیت واحد (یکسان) مربوطند؟
2- آیا دریافت ها و شناخت های علم و دین متناقض اند یا مکمل؟
الگوهای مواجهه ای
در گذشته، مهم ترین تلقی از رابطه بین علم و دین تلقی "درگیری" یا شاید حتی "رویارویی" بوده است. این الگوی مواجهه ای شدید همچنان به نحوی عمیق در سطح عوام تاثیر دارد، حتی اگر اندیشمندان به شدت آن را زیر سوال ببرند. لحن کلی مواجهه بین دین (خاصه مسیحیت) و علوم طبیعی در دو کتاب که در ربع آخر قرن نوزدهم به نگارش در آمدند ملاحظه کرد: تاریخ برخورد بین دین و علم (1874) اثر جان ویلیام دراپر، و تاریخ رویارویی علم با الهیات در جهان مسیحیت (1896) اثر اندرو دیکسون وایت. جان در کتاب خود استدلال می کند که علوم طبیعی انسان را از ظلم و ستم ساختار وتفکر دینی سنتی، خاصه کاتولیک روم، نجات داد. تاریخ علم صرف ثبت اکتشافات مجزا نیست؛ این تاریخ حکایت نبرد دو قدرت مخالف است: قدرت فکر انسان از یک سو، و فشار ناشی از علائق انسانی و دین سنتی از سوی دیگر. از نگاه جان دراپر علم (خاصه نظریه داروین) مهم ترین ابزار به خطر انداختن موضع اوست و از این رو با تمامی ابزار موجود می توان آن را تقویت کرد.
ریشه ها و مبانی کتاب دیکسون در شرایط مربوط به تاسیس دانشگاه کورنل نهفته است. بسیاری از مدارس دینی از تاسیس دانشگاه جدید احساس خطر کردند و به دیکسون و مدرسه نوپا تاختند، اولین رئیس این دانشگاه به کفر متهم شد. دیکسون که از این برخورد رنجیده خاطر بود در سخنرانی ای که در 1869 در نیویورک ایراد کرد پاسخ منتقدان را داد؛ عنوان این سخنرانی "میادین نبرد علم" بود.در اینجا باز علم، منجی آزادی آکادمیک شناخته و معرفی شد. این سخنرانی به تدریج تکمیل شد و به صورت کتاب مذکور (تاریخ رویارویی علم با....) در آمد. دیکسون اعلان کرد که نادرست ترین ایده ها، این بوده که "دین و علم با هم دشمنند"؛ طرفه اینکه، این نکته ای بود که خود او خواسته یا نا خواسته در کتاب خود بدان اشارت کرده بود. شکل گیری استعاره جنگ(نبرد) در ذهن عوام بدون تردید دستامد قلم به شدت جدلی او و پاسخ مردم به آن است. الگوی مواجهه ای را می توان به حسب شرایط خاص عصر ویکتوریا شناخت که در آن یک گروه فکری حرفه ای نوظهور بر آن شد تا جایگزین گروهی گردد که تا آن زمان در جایگاه افتخار نشسته بود. ظهور نظریه داروین نیز این الگو را به لحاظ علمی توجیه می کرد. باری، این الگوی مواجهه ای حتی امروز نیز خاصه در رسانه های عمومی که از رابطه علم و دین سخن می گویند تاثیر گذار است.
الگوهای غیرمواجهه ای
همگرایی دین و علم: برخی از گرایش ها در درون الهیات مسیحی غرب بر این نکته تاکید دارند که "حقیقت به تمامه حقیقت خداست". بر این اساس، تمامی پیشترفت ها و تحولات در شناخت علمی جهان در دین مسیحیت مورد قبول بوده و در آن جای می گیرند. اصل این نظریه به دئیسم انگلیسی قرن هفدهم باز می گردد. استدلال پروتستانتیزم لیبرال آن است که نظریه های تکامل به الهیات امکان می دهد وضعیت خاصی را که در آن خداوند در جهان حاضر و فعال است، بپذیرد. به این ترتیب، (مفهوم) تکامل با وجود و فعالیت خداوند سازگار و توامان خواهد افتاد. دوگانگی (جدایی) علم و دین: گروه دوم رویکردها بر جدایی علم و دین تاکید می ورزند. این نظریه به طور خاص در نئو ارتدوکسی (نهضتی که واکنشی علیه پروتستانتیزم لیبرال محسوب می شود) رواج دارد که برجسته ترین نماینده آن کارل بارت است. از نگاه او، علوم طبیعی هیچ تاثیر بر مسیحیت ندارد. علوم طبیعی، دین (ایمان) را نه تایید می کند و نه با آن د رتضاد است؛ به این معنا که علوم و الهیات بر مبنای فرضیات کاملا متفاوت عمل می کنند.
شناخت طبیعت شناخت خداست
اینکه خداوند جهان را آفریده، خود انگیزه بنیادین پژوهش های علمی است. سه موضع کلی درباره مساله جایگاه نظم طبیعی را می توان از یکدیگر تفکیک نمود:
1- عالم طبیعت، الهی است.
2- عالم طبیعت، را خالق آن آفریده و شبیه خالق خود است.
3- عالم طبیعت، هیچ ارتباطی به خداوند ندارد.
مسلما قدری ساده انگاری در اینجا اتفاق افتاده است. اما این امر به ما امکان می دهد که نکته ای اساسی را بیان کنیم. فرض کنید که شخصی به شدت دیندار است. اگر عالم طبیعت هیچ ارتباطی با خدا نداشته باشد، هیچ انگیزه ای برای شناخت آن وجود نخواهد داشت. از سوی دیگر، اگر عالم طبیعت با خدا ارتباط داشته باشد،این خود دلیل خوبی برای شناخت آن خواهد بود به این معنا که امکان شناخت عمیق تر طبیعتی که خدا آن را آفریده فراهم خواهد شد. بنابراین، مشخصا بسیار جالب خواهد بود اگر در جستجوی راهی باشیم که در آن آموزه خلقت، ارتباطی بین خدا و نظم طبیعت برقرار کند. نکته ای که نویسندگان مذهبی قرن شانزدهم و هفدهم بر آن تاکید داشتند این بود که خدای نادیدنی را می توان از طریق خلقت مشهود (دیدنی) شناخت. این مفهوم (که بعضا به صورت دو "کتاب مقدس" و "کتاب طبیعت" بیان می شود) انگیزه مضاعفی برای شناخت و مطالعه طبیعت تواند بود. اگرچه خدا را نمی توان با چشم دید، اما می توان با شناخت و مطالعه نظم طبیعی (نظام طبیعت) به تلقی فربهی از ماهیت و هدف خداوند دست یافت.
منبع:
Science and Religion, An Introduction , Alister. E. McGrath, Blackwell , 1999.
منبع: / ماهنامه / اطلاعات حکمت و معرفت / 1388 / شماره 48، اسفند ۱۳۸۸/۱۲/۰۰
مترجم : علیرضا رضایت
نویسنده : آلیستر مک گراث
نظر شما