زمینه هاى اجتماعى ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران(از شروطیت تا انقلاب اسلامى)
هدف این مقاله، نشان دادن برخى از ریشههاى اجتماعى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران، از زمان جنبش مشروطیت تا انقلاب اسلامى، بود. به این منظور، بعد از اشاره مختصرى به خاستگاه و جایگاه احزاب سیاسى در نظامهاى سیاسى مردمسالار جدید (دموکراسیهاى پارلمانى)، نظریات و باورهاى رایج پیرامون مساله ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران را مورد نقد و بررسى قرار دادیم. نقد ما بویژه متوجه نظریهاى است که علت اصلى این مساله را در ویژگیهاى دولتیعنى استبدادگرایى و سرکوبگرى آن مىدانست. سخن در این است که گرچه بین حاکمیت دولت استبدادى و ضعف احزاب سیاسى در ایران ارتباط و همبستگى غیرقابل انکارى وجود دارد، اما این ارتباط و همبستگى الزاما به معناى رابطه على نیست. پیشنهاد ما این بود که ریشه مساله را باید در جاى دیگرى، یعنى در موقعیت و ویژگیهاى گروههاى عمده اجتماعى جستجو کرد. در توضیح و تفصیل این پیشنهاد، نخستبا اشاره به انواع شکافهاى اجتماعى (قومى، مذهبى، فکرى، فرهنگى، طبقاتى و...) گروهبندیهاى عمده اجتماعى را برشمردیم و سپس موقعیت، منابع، ویژگیها و جهتگیریهاى اجتماعى، اقتصادى، سیاسى و ایدئولوژیک هریک از گروههاى عمده اجتماعى را مورد بررسى قرار دادیم و تاثیرات آنها را بر احزاب و تشکلهاى سیاسى ایران نشان دادیم.
حاصل سخن این بود که در دوره مورد بحث ما، عوامل مختلف تاریخى و ساختارى (بویژه شیوههاى معیشت) ویژگیهاى خاصى را به شکافهاى اجتماعى ایران داده بود. عمدهترین این ویژگیها عبارت بودند از:
1. تعدد و تنوع بیش از حد این شکافها، تا جایى که جامعه ایرانى را به گروهبندیهاى متعددى (اعم از قومى، مذهبى، طبقاتى و...) تجزیه کرده بودند.
2. ماهیت و رابطه این شکافها با یکدیگر به گونهاى بود که ترکیب خاصى از تراکم و تعارض این شکافها را به دنبال داشت و این وضع گرچه در مجموع، موجب تداوم نوعى همزیستى میان گروهبندیهاى مختلف اجتماعى مىشد، اما در عین حال موانعى را بر سر راه تشکل منافع و انسجام درونى این گروهبندیها به وجود آورده بود. همچنین موجب شده بود که ائتلافهاى بین گروههاى اجتماعى بشدت شکننده باشند.
محصول چنین ویژگیهایى در شکافهاى اجتماعى، همانا ضعف بنیادى گروههاى اجتماعى بود. به عبارت دیگر ویژگیهاى شکافهاى اجتماعى ایران، محدودیتهاى زیادى را براى امکانات و منابع سازمانى و تدارکاتى گروههاى اجتماعى و استقلال عمل آنها در مقابل گروه حاکم (دولت) ایجاد کرده بود. ضعف بنیادى گروههاى اجتماعى از دو سو، موجبات ضعف و ناپایدارى احزاب و تشکلهاى سیاسى را فراهم مى کرد: از یک سو، این گروههاى اجتماعى ضعیف، تجزیه شده و وابسته، نمىتوانستند به خاستگاه و پایگاه وسیع و قدرتمندى براى احزاب و تشکلهاى سیاسى تبدیل شوند. از سوى دیگر، ضعف آنها زمینههاى تداوم یک دولت اقتدارگرا و استبدادى را فراهم مىکرد. دولتى که از فراز این گروههاى اجتماعى و در غیاب اعمال نظارت و بازخواست قابل ملاحظهاى از سوى این گروهها، قادر بود به طور یکجانبه اعمال قدرت کند و به نوبه خود به مانعى بر سر راه پیدایش و دوام و قوام احزاب سیاسى تبدیل شود. به طور کلى در دوران مورد بررسى ما، یک دور باطل از ضعف گروههاى اجتماعى و استیلاى دولت، موجبات تداوم ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران را باعثشد. سخن آخر اینکه، تاکید ما بر نقش عوامل اجتماعى در ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى به معناى نادیده گرفتن تاثیر دولت در این مساله نیست؛ اما ادعاى ما این است که آنچه این توانایى را به دولت مىداد تا گروههاى رقیب خود از جمله احزاب سیاسى را از صحنه به در کند، خود به طریق اولى در ضعف گروههاى اجتماعى نهفته بود. همچنین ما درصدد انکار اثرات دیگر عوامل بویژه عوامل فرهنگى بر حیات سیاسى و احزاب سیاسى نیستیم، اما معتقدیم که مثلا عناصر فرهنگى به صورت انتزاعى عمل نمىکنند؛ بلکه تا حدود زیادى بر بسترى از زمینههاى اجتماعى و موقعیت، منابع، جهتگیریها و روابط نیروهاى اجتماعى (که حاملان فرهنگ هستند) و در تعامل با آنها شکل مىگیرند، عمل مىکنند و تغییر مىپذیرند.
احزاب سیاسى، همزاد و به تعبیرى لازمه نظامهاى سیاسى مردمسالار جدید (دموکراسى پارلمانى) هستند. این گونه نظامهاى سیاسى نخستین بار طى چند قرن اخیر در جوامع اروپاى غربى و به دنبال دگرگونیهایى در ساختمان و مناسبات اجتماعى، اقتصادى، فکرى و فرهنگى این جوامع به وجود آمدند. این دگرگونیها بویژه در نحوه توزیع منابع اقتصادى طبقات و گروههاى اجتماعى جدیدى را پدید آورد که موقعیت، منافع و خواستههاى آنان با تداوم حکومتهاى مطلقه سازگار نبود. این گروهها به انحاى مختلف، مسالمتآمیز یا خشونتآمیز، نظامهاى سیاسى مطلقه را به مبارزه طلبیدند. همزمان، این فکر مطرح شد که قدرت سیاسى (حکومت) به فرد یا گروه خاصى متعلق و منحصر نیست، بلکه به همه مردم تعلق دارد. در آن هنگام، حاکمیت مناسبات سرمایهدارى و تبدیل ثروت به موضوع رقابت آزاد افراد و بنگاههاى اقتصادى، طبعا این باور را القا مىکرد که قدرت سیاسى نیز، همچون ثروت، مىتواند به موضوع رقابت آزاد افراد و گروههاى مختلف تبدیل شود. به هر تقدیر، تلاشها و کشمکشهاى طولانى و گوناگون براى تحقق این باورها، بالاخره به تاسیس حکومتهاى مبتنى بر آراى عمومى و پیدایش نهادهایى، همچون پارلمان و سنتهایى نظیر انتخابات، انجامید. احزاب سیاسى نیز بر گرد محور این نهادها و سنتها به وجود آمدند و رفته رفته تحکیم و تثبیتشدند؛ زیرا رقابت افراد و گروههاى مختلف براى به دستگیرى یا مشارکت در حکومت و سیاست، بهترین شکل خود را در تشکل سیاسى این افراد و گروهها یافت. به علاوه، احزاب سیاسى بتدریج کارویژههاى مهم دیگرى نیز از خود بروز دادند. کارویژههایى نظیر تشکل و انسجام منافع و خواستههاى گروههاى اجتماعى و افکار عمومى و انتقال آنها به نظام سیاسى، تسهیل مشارکتسیاسى (بویژه برگزارى انتخابات ملى و محلى)، نظارت بر سیاستهاى جارى از طریق گفتگوهاى درونحزبى و یا انتقادهاى بینحزبى، تسهیل انتقال مسالمتآمیز قدرت سیاسى، آموزش سیاسى جامعه و...، که همگى نقش مهمى در تثبیت و تحکیم جایگاه احزاب سیاسى و تبدیل آنها به جزء لاینفک نظامهاى سیاسى مردمسالار داشتهاند.
تعاریف متعددى از حزب ارائه شده است. همچنین مطالعات وسیعى درباره چگونگى پیدایش، تاریخچه و تجربیات احزاب سیاسى در جوامع مختلف و همچنین درباره نقاط ضعف و قوت تحزب صورت گرفته است. در اینجا بدون اینکه به تکرار این تعاریف، تاریخچهها و تجربیات بپردازیم به ذکر دو نکته مهم در باره مشخصههاى احزاب سیاسى بسنده مىکنیم: نخست اینکه مفهوم «حزب» بیانگر واقعیت منقسم (بخش بخش شده) نیروها و افکار اجتماعى و تشکل و رقابت آنها در عرصه سیاسى جامعه است. واژه Party نیز این جنبه از معناى حزب را مىرساند. به عبارت دیگر در یک جامعه، زمانى مىتوان از «حزب» سخن به میان آورد که این انقسام به رسمیتشناخته شده باشد و در کنار یک نیرو و تشکل سیاسى، حضور نیروها و تشکلهاى دیگر نیز ممکن باشد. بنابراین آنچه به نام نظام تکحزبى یا حزب فراگیر مطرح است (نظیر احزاب حاکم در نظامهاى سیاسى فاشیستى و کمونیستى و یا احزاب فراگیر در برخى از کشورهاى جهان سوم) اصولا انطباقى با معناى حزب ندارد. این گونه تشکلهاى سیاسى یکهتاز و فراگیر را مىتوان همچون ارتش و بوروکراسى، صرفا یک سازمان انحصارى سیاسىتبلیغاتى دولتى نامید و نه حزب. دوم اینکه تشکلهاى سیاسى زمانى مىتوانند نام حزب را به خود بگیرند که اهداف سیاسى خود را رسما و صریحا اعلام کنند و با بسیج نیروهاى طرفدار خود در سطح جامعه، این اهداف را به صورت آشکارى در عرصه منازعات و رقابتهاى سیاسى پیگیرى کنند. با این توصیف، احزاب سیاسى از تشکلهایى نظیر گروههاى فشار و گروههاى ذىنفوذ، باندهاى توطئهگر، گروههاى زیرزمینى و...، که اهداف سیاسى خود را به صورت ضمنى و پنهان پیگیرى مىکنند، متمایز مىشوند.
با این مقدمه، به طرح مباحثى مختصر درباره برخى از مسائل مربوط به احزاب سیاسى در ایران مىپردازیم.
ویژگیهاى عمومى احزاب سیاسى ایران
حدود یک قرن از پیدایش نخستین دستهها و احزاب سیاسى در ایران مىگذرد. با مرورى بر تاریخچه ظهور، فعالیت و افول احزاب سیاسى در برهههاى مختلف این قرن، چند موضوع زیر، توجه را جلب مىکند:
1. در طى این یک قرن، دورههایى پىدرپى از حضور (پیدایش و آزادى) و غیاب (افول و محدودیت) احزاب و گروههاى سیاسى تکرار شده است. توجه به این برههها و دقت در نقاط عطف آنها، یک قاعده را نشان مىدهد و آن اینکه همواره بین اقتدار و تحکیم دولت، با آزادى و فعالیت احزاب سیاسى رابطهاى معکوس وجود داشته است.
2. در دورههاى آزادى احزاب و گروههاى سیاسى، آنچه توجه ما را جلب مىکند، ظهور تعداد زیاد و گاه بىشمار احزاب و دستههاى سیاسى غالبا کوچکى است که به استثناى معدودى از آنها، بقیه چیزى جز جرگهها و محفلهایى محدود و کمدوام نبودهاند. بسیارى از این دستهها معمولا به دور یک شخصیتسیاسى به وجود مىآمدند و فعالیت، مواضع، حیات و ممات آنها نیز قائم به آن شخصیتبود.
3. تمامى این احزاب و گروهها، خاستگاه و پایگاه شهرى داشتند و پایگاه اصلى آنها را اقشار محدود روشنفکر و تحصیلکردگان پایتختنشین و چند شهر بزرگ دیگر تشکیل مىدادند. هیچیک از این احزاب نتوانستند یا نخواستند در میان اقشار و طبقات پایینشهرى و یا در میان گستردهترین اقشار و طبقات اجتماعى ایران، یعنى روستائیان و دهقانان، پایگاهى کسب کنند. البته معدودى از احزاب و دستههاى سیاسى بعد از انقلاب تا حدودى از این قاعده مستثنا هستند.
4. اکثریت قریب به اتفاق این احزاب و گروهها فاقد انسجام و یکپارچگى درونى بودند و انشعابهاى مکرر از جمله خصایص آنها بوده است؛ به طورى که مىتوان فتبسیارى از احزاب و گروههایى که در هر یک از برهههاى ذکر شده پیدا شدند، در واقع محصول این انشعابها و انشقاقها بودند.
5. رابطه احزاب و گروههاى سیاسى با یکدیگر عمدتا خصمانه و حذفى بود. آنها بخش اعظم وقت و نیروى خود را صرف انواع مجادلات و منازعات لفظى و فیزیکى با یکدیگر مىکردند. حتى مىتوان گفت فلسفه وجودى و علت پیدایش بسیارى از این احزاب و گروهها، ضدیتبا دیگر احزاب و گروهها و تلاش براى بدنام کردن و از صحنه به در کردن آنها بود. بندرت تعدادى از این احزاب و گروههاى بىشمار درصدد ائتلاف و پیگیرى اهداف و خواستههاى مشترک خود حتى به طور موقتى برمىآمدند. معدود ائتلافهایى هم که به وجود آمدند، نظیر آنچه در جریان جنبش ملى نفت و ادوار بعدى تحت عنوان جبهه ملى به وجود آمد، بسیار شکننده بودند.
6. رابطه احزاب سیاسى و دولت نیز در اکثر قریب به اتفاق موارد، رابطهاى تخاصمى و حذفى بود. از یکسو، دولت و گروههاى حاکم با احزاب موجود و حتى با ایده تحزب، سر ناسازگارى و دشمنى داشتند و از سوى دیگر، احزاب و گروههاى سیاسى نیز بخش اعظم مساعى خود را صرف رویارویى و مقابله خصمانه با دولت و گروههاى حاکم مىکردند. به عبارت دیگر، قدرت سیاسى غالبا به صورت حذفى، و نه رقابتى، مورد منازعه ولتحاکم از یک سو و احزاب سیاسى از سوى دیگر، قرار داشت. البته در تمامى این جدالها بالاخره این احزاب سیاسى بودند که بازنده مىشدند و نهایتا از صحنه کنار گذاشته مىشدند.
7. مجموعه خصوصیات و نشانههاى فوق به معناى آن است که در طى این یک قرن، احزاب سیاسى در ایران دوام و قوامى نیافتند و نتوانستند به عنوان نهادى براى سامان دادن به مشارکتسیاسى، تحکیم و تثبیتشوند.
واقعیات مزبور این پرسش را مطرح مىکند که علل ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران معاصر چه بوده است؟
مرورى بر نظریات و دیدگاههاى موجود
این پرسش، چیزى نیست که بتازگى مطرح شده باشد، بلکه مىتوان آن را در نوشتههاى سیاسى مربوط به برهههاى مختلف ظهور و افول احزاب سیاسى دنبال کرد. پاسخهاى گوناگونى نیز به این سؤال داده شده است:
1. برخى از نوشتهها بر نقش عوامل خارجى در ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى، تاکید کردهاند. در این میان، عدهاى بر نقش مستقیم و ارادى قدرتهاى خارجى اشاره کردهاند و معتقدند که در خلال صد سال اخیر، قدرتهاى ذىنفوذ خارجى گاه با حمایت از دولتهاى استبدادى و مشارکت در سرکوب احزاب و گروههاى سیاسى مستقل و آزادیخواه در جهت تضعیف احزاب سیاسى در ایران عمل کردهاند، و گاه با حمایت آشکار از برخى احزاب و گروههاى سیاسى و تبدیل آنها به آلت فعل خود، موجب بدنام شدن احزاب سیاسى و ایده تحزب در ایران شدهاند. عدهاى نیز نقش عوامل خارجى را غیرمستقیم و ساختارى دانسته و وابستگى اقتصادى و سیاسى ایران به «امپریالیسم جهانى» و نقش «امپریالیسم» را در جلوگیرى از تشکیل «دولت ملى» به عنوان علت اصلى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران قلمداد کردهاند.
ما بىآنکه نقش مستقیم و غیرمستقیم عوامل خارجى را در حیات سیاسى ایران مورد تردید قرار دهیم، اعتقاد داریم که نباید در برآورد میزان تاثیر این عوامل در باره مساله تحزب در ایران تا این اندازه زیادهروى کرد. زیرا اولا موارد مشارکت مستقیم قدرتهاى خارجى در سرکوب احزاب سیاسى ایران و یا وابستگى احزاب ایران به قدرتهاى خارجى ناچیز و معدود بوده است؛ بویژه آنکه این ادعا که بسیارى از احزاب سیاسى ایران آلت دست قدرتهاى خارجى بودهاند، بیشتر از سوى دولتهاى وقت (در دوره مورد بررسى این نوشتار) به منظور توجیه سرکوب آنها مطرح مىشد؛ ثانیا وابستگى اقتصادى و سیاسى یک کشور به استعمار یا امپریالیسم الزاما منافى پیدایش و رشد احزاب سیاسى نیست. به عنوان نمونه، در بسیارى از کشورهایى که سالهاى طولانى حاکمیت مستقیم و غیرمستقیم قدرتهاى استعمارگر قرار داشته اند (کشورهاى شبه قاره هند، کشورهاى آمریکاى لاتین و کشورهاى غرب آفریقا) احزاب سیاسى کم و بیش قدرتمند و بادوامى وجود دارند که اتفاقا هسته اولیه بسیارى از آنها در دوران حضور و حاکمیت استعمار شکل گرفته است.
2. برخى دیگر از نوشتههاى موجود، ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى را به ویژگیهاى درونى خود احزاب نسبت مىدهند و مسائلى نظیر ضعف مبانى سازمانى (تشکیلات)، ضعف مبانى فکرى (ایدئولوژى)، فقدان برنامههاى مشخص سیاسى، شخص محورى و... در درون احزاب سیاسى ایران را علت اصلى ضعف و ناپایدارى این احزاب قلمداد مىکنند. کمتر کسى منکر وجود این مسائل و نقیصهها در اکثر قریب به اتفاق احزاب و تشکلهاى سیاسى ایران در دوران مورد بحث ماست؛ اما اینها در واقع توصیف برخى از جلوهها و شاخصهاى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى هستند و نه علل آن. 3. تاکید بر ویژگیهاى فرهنگى به عنوان علت اصلى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران نیز در برخى از نوشتههاى موجود به چشم مىخورد. در این باره عدهاى بر ویژگیهاى فرهنگ سیاسى، نظیر سطح پایین آگاهیهاى سیاسى، بىتفاوتى سیاسى، بدبینى به سیاست و... تاکید مىورزند. عدهاى دیگر نیز وجود برخى ویژگیهاى اخلاقى، نظیر «تلون مزاج»، «عدم صراحت»، «مجامله»، «مداهنه»، «ریا» و... در میان ایرانیان را به عنوان علت ضعف و ناکامى احزاب سیاسى قلمداد کردهاند. برخى نیز بر ضعف ایستارهاى جمعگرایانه، غلبه خودمحورى و ناآشنایى با اصول کار جمعى در میان مردم ایران به عنوان عامل اصلى ناپایدارى احزاب سیاسى انگشت گذاشتهاند.
برخى از محققین نیز فرهنگ سیاسى ایران را براساس طبقهبندیهاى الگویى گابریل آلموند و سیدنى وربا مورد مطالعه قرار دادهاند و فرهنگ سیاسى ایران را از نوع «احساسى» و «تبعى» مىدانند آلموند و وربا فرهنگهاى سیاسى را به سه نوع «احساسى»، «ارزشى» و «ادراکى» تقسیم مىکنند و سه نوع رابطه «تبعى»، «محدود» و «مشارکتى» را در زمینه رابطه مردم با دولت متمایز مىسازند. به نظر این محققان، به دلیل حاکمیت فرهنگ تبعى، مردم ایران بندرت خود را با امور سیاسى مرتبط مىدانند و غالبا رابطهاى انفعالى و اطاعتى با حکومت و سیاست دارند. طبعا در چنین فرهنگى، برخلاف فرهنگ مشارکتى، امکان چندانى براى تشکیل یا دوام و قوام احزاب سیاسى وجود نخواهد داشت.
در این تردیدى نیست که فرهنگ در معناى وسیع آن، نقش تعیینکنندهاى در خصوصیتیابى رفتارها و نهادهاى سیاسى یک جامعه دارد. با وجود این، به نظر نگارنده، نوشتههایى که به نقش عوامل فرهنگى در ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران پرداختهاند عموما چند اشکال عمده دارند: نخست اینکه غالب این نوشتهها به تکرار برخى آموزهها و باورهاى عامیانه در مورد خصوصیات فرهنگى جامعه ایرانى بسنده کردهاند. در این نوشتهها، کمتر اثرى از یک مطالعه جامع درباره مقوله فرهنگ ایران و توصیف و توضیح عناصر پایدار و عناصر پویاى آن دیده مىشود. به علاوه، این تحلیلها اصولا توجهى به چندگانگیهاى موجود در درون فرهنگ معاصر ایران (خردهفرهنگها) نمىکنند و فرهنگ ایرانى را مقولهاى یکدست مى انگارند و در مورد آن به صدور حکم کلى دست مىزنند. به عنوان مثال، آیا خصایص اخلاقى ذکر شده در سطور پیشین که عینا از برخى نوشتههاى موجود نقل شدهاند بسادگى به همه گروهها و آحاد جامعه ایرانى قابل تعمیم است، دوم آنکه در غالب این نوشتهها، فرهنگ به عنوان یک موضوع انتزاعى و منفک از دیگر حیطههاى زندگى اجتماعى تلقى شده است و تعامل آن با دیگر حیطهها نادیده گرفته شده است. چنین برداشتى از فرهنگ موجب شده است که این نوشتهها نتوانند جایگاه درست متغیرهاى فرهنگى را در حیات سیاسى ایران نشان دهند. به عنوان مثال، گرچه ویژگیهایى نظیر بىتفاوتى سیاسى، بدبینى به سیاست، تلون مزاج، ریاکارى سیاسى و... مانعى بر سر راه مشارکت فعال سیاسى و به تبع آن مانعى بر سر راه دوام و قوام احزاب سیاسى هستند؛ اما همین ویژگیها را مىتوان به نوبه خود معلول ضعف نهادهاى مشارکتى و فقدان تجربه مردمسالارى و... دانست. و بالاخره، تلقى فرهنگ به عنوان یک مقوله انتزاعى در غالب این نوشتهها باعثشده است که مرز متغیرهاى فرهنگى با دیگر متغیرهاى دخیل در موضوع (ضعف احزاب) کاملا از میان برود و بر همه عوامل دخیل دیگر نیز رنگ و انگ فرهنگى زده شود. براى مثال، بىتفاوتى سیاسى یک گروه یا بخشى از جامعه را الزاما نمىتوان به خصوصیات فرهنگى کل آن جامعه نسبت داد. در حالى که چه بسا این بىتفاوتى اساسا به انزواى ساختارى آن گروه (یا بخش) از سیاست مربوط باشد. به عنوان نمونه، مىتوان به موقعیت روستاییان ایران در دوران مورد بحث اشاره کرد. آیا در این مورد صحیح است که «بىتفاوتى سیاسى» روستاییان را به عنوان یک عارضه فرهنگى قلمداد کنیم؟ آیا این «بىتفاوتى سیاسى» بیش از آنکه موضوعى مربوط به خصوصیات اخلاقى روستاییان و یا عوارض فرهنگى روستاها باشد به جایگاه روستاها در ساختارهاى اقتصادى و اجتماعى ایران و خارج بودن روستاها از گردونه سیاست و حکومت ایران مربوط نمىشود؟
4. رایجترین عقیده درباره علل ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران، انتساب این مساله به ماهیت و ویژگیهاى دولت است. برطبق این نظر، حاکمیت مداوم و طولانى دولتهاى استبدادى در ایران و عدم تحمل هرگونه نیروى رقیب یا مخالف از سوى چنین دولتهایى مانع اصلى قوام و دوام احزاب سیاسى در این کشور بوده است.
از این دیدگاه، برخى چنین استدلال کردهاند که، دولتهاى مطلقه و استبدادى از طریق سرکوب احزاب، ممنوعیت فعالیت آنها و یا جدا کردن رهبران و تشکلهاى سیاسى [مخالف] از پایگاههاى اجتماعیشان، مانع اصلى تداوم و تقویت احزاب سیاسى در ایران بودهاند. (Abrahamian, Ibid, 450)
این نظر در نگاه نخستبسیار موجه مىنماید؛ زیرا آشکارترین چیزى که در مطالعه تاریخچه سیاسى ایران خود را نشان مىدهد، همانا ناسازگارى دولتهاى مطلقه حاکم با احزاب و اصولا با ایده تحزب است. همچنین این واقعیت نیز کاملا آشکار است که فقط در مقاطعى که این دولتها ضعیف مىشدند احزاب سیاسى فرصتى براى ظهور و فعالیت پیدا مىکردند. ما نیز در ابتداى این نوشتار به همبستگى معکوس بین میزان اقتدار دولت و میزان حضور و فعالیت احزاب سیاسى در دوران مورد بحثخود اشاره کردیم. به نظر ما همبستگى مزبور گرچه کاملا از جنبههاى على خالى نیست، اما نمىتواند بیانگر علت اصلى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى تلقى شود. یک پدیده را زمانى مىتوانیم در جایگاه «علت» پدیده دیگرى بنشانیم که علاوه بر رابطه همبستگى (همراه بودن آنها با یکدیگر) اولا پدیده نخست همواره قبل از دومى وجود داشته باشد، ثانیا چگونگى پیدایش دومى از آن را بتوان بروشنى بیان کرد (ارائه مکانیسم على) ، و بالاخره اینکه آن دو پدیدهاى که آنها را علت و معلول مىشناسیم هر دو معلول یک علت ثالث نباشند. شواهدى وجود دارد که تحقق هریک از این شروط را در مورد ادعاى مذکور خدشهدار مىکند:
نخست آنکه در دو برهه نسبتا طولانى از دوران مورد بحث ما، که احزاب و گروههاى سیاسى متعددى پیدا شدند، یعنى در فاصله بین جنبش مشروطهخواهى تا سلطنت رضاشاه (1286 تا 1304) و فاصله بین اشغال ایران تا کودتاى 28 مرداد (1320 تا 1332) قدرت دولت چندان زیاد نبود و عملا نمىتوانست مانع فعالیت احزاب و گروههاى سیاسى شود. اتفاقا در همین دو برهه است که احزاب سیاسى ایران ضعف و نارساییهاى بنیادى خود را بروز دادند. زیرا اگرچه از نظر تعداد زیاد بودند، اما از نظر تشکل و تشخص بسیار نابسامان عمل کردند و از نظر تقویت و تحکیم و برقرارى ارتباطى نهادمند با نظام سیاسى، بشدت ناکام ماندند.
دوم اینکه، توجه و دقت در چگونگى تجزیه و تضعیف بسیارى از احزاب سیاسى دوران مورد مطالعه ما این واقعیت را آشکار مىکند که این روند بیش از آنکه مربوط به اثرات دولتباشد، معلول ضعفهاى بنیادى و ویژگیهاى درونى خود احزاب بود. به عنوان مثال تجزیه نیروهاى سیاسى طى سالهاى 1320 به دهها حزب و گروه کوچک و ناتوانى آنها در اتحاد و ائتلاف با یکدیگر (به نحوى که به دو یا چند نیروى سیاسى قدرتمند تبدیل شدند)، همچنین مناقشات درونى جبهه ملى، چه در مرحله اول (1332-1329)، و چه در مرحله دوم (1342-1339) بیش از آنکه معلول مداخلات دولت و تاثیر سرکوبگرى آن باشد، معلول ساخت و بافت درونى احزاب، خاستگاهها و پایگاههاى اجتماعى و ایدئولوژیکى آنها بود.
سوم اینکه ممکن است استدلال شود که تلقى دولتبه عنوان عامل اصلى ضعف و ناپایدارى احزاب به معناى توجه به محدودیتهایى است که ساختار دولت (یعنى الگوى توزیع قدرت در جامعه و ترتیبات نهادى دستگاه حکومتى و...) براى شکلگیرى و تداوم احزاب به وجود مىآورده است؛ محدودیتهایى که مانع پذیرش احزاب به عنوان بخشى از ترتیبات نهادى دولت مىشده است. این ادعا نیز گرچه ظاهرا درستبه نظر مىرسد، اما در همین جاست که مىتوان استدلال کرد که هم ویژگیهاى دولت و هم ضعفهاى بنیادى احزاب سیاسى، هر دو، معلول یک سلسله متغیرهاى دیگرى هستند که ریشه در ویژگیهاى ساختار اجتماعى و نحوه توزیع منابع در میان گروههاى مختلف اجتماعى دارند. به نظر نگارنده این ویژگیهاست که هم موجد شکلگیرى و تداوم یک دولت استبدادى (و ترتیبات ساختارى و نهادى آن) و هم مانع شکلگیرى و تداوم احزاب سیاسى قدرتمند و بادوام و به طور کلى مانع شکلگیرى یک جامعه مدنى قدرتمند و مستقل از دولت مىشده است.
به طور کلى اشکال عمده تحلیلهایى که دولت را به عنوان علت اصلى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى مىشمرند در تلقى آنها از سیاست و قدرت سیاسى نهفته است. در این دیدگاه، پدیدههاى سیاسى، نظیر استبداد، دیکتاتورى، مردمسالارى، آزادیهاى سیاسى، نهادها و سنتهاى مشارکتى و... از زمینههاى عینى خود، یعنى از ارتباطشان با نیروهاى اجتماعى، جدا شده و به مثابه مقولههایى متافیزیکى در نظر گرفته مىشوند. از این دیدگاه، قدرت سیاسى همچون کلیتى یکپارچه، غیرقابل تجزیه و تقسیمناپذیر تلقى مىشود و به نقش منازعه سیاسى گروهها و نیروهاى اجتماعى در تجزیه و تقسیم قدرت سیاسى توجهى نمىشود. این دیدگاه، ناگفته بر این باور استوار است که نخستباید یک نظام سیاسى مردمسالار جایگزین دولت مستبد و اقتدارگرا شود، سپس احزاب و گروههاى سیاسى مختلف امکان ظهور و نشو و نما پیدا کنند. البته در چنین باورى حتى این موضوع که چنین گذارى از استبداد به مردمسالارى چگونه و توسط کدام نیروها و حاملان اجتماعى صورت خواهد گرفت، در پرده ابهام باقى مىماند.
مبانى اجتماعى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران
به نظر ما و در نخستین نگاه، دولت استبدادى یا اقتدارگرا چیزى جز تسلط سیاسى یک فرد یا یک گروه محدود بر جامعه نیست؛ فرد یا گروهى که موفق شده استبا استفاده از موقعیتها و منابع اولیه قدرت خود، بر دیگر منابع مادى و معنوى جامعه کم و بیش مسلط شده و اقتدار خود را تحکیم کند یا تداوم بخشد. این اقتدار، مادام که از سوى افراد و گروههاى قدرتمند دیگرى به مبارزه طلبیده نشود مىتواند تداوم یابد. به همین دلیل یکى از امورى که وجهه همت دولتهاى استبدادى یا اقتدارگراست، جلوگیرى از ابراز وجود چنین افراد و گروههایى است. اما آنها همواره در این مورد موفق نمىشدند؛ زیرا عرصه گسترده روابط پیچیده اجتماعى، علىرغم میل افراد و گروههاى حاکم، مىتواند موجب پیدایش افراد و گروههایى شود که برخى منابع مادى و یا معنوى قدرت را در اختیار داشته باشند. مىتوان تصور کرد که چنین افراد یا گروههایى با بسیج و تشکل دیگر منابعى که در دسترس خود دارند، بتدریج توانایى آن را پیدا کنند که افراد یا گروههاى حاکم را به مبارزه طلبیده و گاه آنها را از سریر قدرت به زیر کشیده و خود جایگزین آنها شوند. ظهور و سقوط مکرر حکام و سلسلههاى استبدادى در طول تاریخ از جمله در تاریخ ایران غالبا محصول چنین فرایندى بوده است. از طرف دیگر، مىتوان تصور کرد که گروههاى متنازع، به نوعى توازن قوا ستیابند و آنگاه قدرت سیاسى میان آنها تقسیم و یا تجزیه شود. هرچه تعداد این گروههاى اجتماعى متنازع که هر کدام بر بخشى از منابع موجود قدرت (اعم از منابع اقتصادى، نظامى، فرهنگى و...) دسترسى و تسلط دارند بیشتر باشد، بخشهاى بیشترى از جامعه مىتوانند در قدرت سیاسى شریک شوند. نظامهاى سیاسى مردمسالار (دموکراتیک) از یک نظر چیزى جز برقرارى یک توازن نسبى در قدرت گروههاى مختلف اجتماعى و مسالمتآمیز و نهادینه شدن منازعه سیاسى بین آنها نیستند. احزاب سیاسى موجود در جوامع مردمسالار نیز چیزى جز انعکاس سیاسى گروههاى قدرتمند اجتماعى و تشکل این گروهها در عرصه منازعات سیاسى نیستند.
به نظر مىرسد که در تاریخ معاصر ایران هیچگاه توازن با دوام و نهادینه شدهاى در منابع قدرت گروههاى عمده اجتماعى به وجود نیامده است. حتى شاید بتوان این ادعا را مطرح کرد که ویژگیهاى ساختار اجتماعى (تمایزات، قشربندى، سلسله مراتب اجتماعى و همچنین روابط و مناسبات اجتماعى) مانع پیدایش گروهها و نیروهاى اجتماعى قدرتمند، بادوام و مستقل از گروه حاکم (دولت) بوده است. براساس این پیشفرضها به نظر مىرسد هم مساله خاصى همچون احزاب سیاسى و هم مساله عامترى چون دمکراسى در ایران را مىتوان از این نظر مورد بررسى و ریشهیابى قرار داد. از این دیدگاه این دو مساله همچون دو روى یک سکه و هر دو، معلول ویژگیهاى بنیادهاى اجتماعى تلقى مىشوند. تا آنجا که به موضوع مورد بررسى ما یعنى احزاب سیاسى مربوط است، ادعاى ما این است که علل ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران را بیش و پیش از هر جاى دیگر باید در ویژگیهاى ساختار اجتماعى، موقعیت و منابع گروههاى اجتماعى و بالاخره در خصایص سیاسى این گروهها جستجو کرد. به نظر مىرسد که گروههاى اجتماعى عمده ایران (اعم از طبقات، اقشار و لایههاى اجتماعى و همچنین گروههاى قومى، مذهبى و...) به دلیل ویژگیها و خصایص سیاسى خود نتوانستهاند به خاستگاه و پایگاهى قدرتمند و بادوام براى احزاب و گروههاى سیاسى تبدیل شوند. در ادامه این مقاله مىکوشیم به اختصار جنبههاى ساختارى و دیرپاى تمایزات و گروهبندیهاى اجتماعى ایران معاصر را معرفى کنیم و سپس ویژگیها و خصایص سیاسى این گروهبندیها و تاثیرات آنها بر احزاب و تشکلهاى سیاسى را بررسى کنیم تا از این طریق بتوانیم سهم این دسته از عوامل اجتماعى را در ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران مورد سنجش و ارزیابى قرار دهیم.
به کارگیرى مفهوم «شکافهاى اجتماعى»، (Social Cleavage) مىتواند براى بررسى رابطه نیروهاى اجتماعى با حیات سیاسى یک جامعه مفید باشد. منظور از شکافهاى اجتماعى، عبارت است از آن دسته از تمایزات قومى، فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى، سیاسى و... است که بخشهاى مختلف یک جامعه را از یکدیگر جدا مىکند و در عین حال، درون هریک از بخشها نوعى احساس هویت مشترک و همبستگى به وجود مىآورد. به عبارت دیگر، این شکافها منشا گروهبندیهاى عمده در یک جامعه هستند. شکافهاى اجتماعى از یک نظر بیانگر الگوى توزیع و تخصیص منابع مختلف اجتماعى (ثروت، حیثیت، قدرت و...) در جامعه هستند و بنابراین مىتوانند به محور منازعات اجتماعى و سیاسى بر سر این منابع نیز تبدیل شوند، که در این صورت مىتوان این شکافها را «فعال» نامید. برخى از صاحبنظران معتقدند که در جوامع مردمسالار امروزى، احزاب و گروههاى سیاسى در واقع بر محور شکافهاى فعال اجتماعى به وجود آمده و تداوم یافتهاند. بنابراین به کارگیرى این مفهوم (شکافهاى اجتماعى) امکان یک مطالعه مقایسهاى را نیز فراهم مىآورد.
ویژگیهاى شکافهاى اجتماعى ایران و تاثیرات آن بر احزاب و تشکلهاى سیاسى
به هر تقدیر، شکافهاى عمده اجتماعى در ایران، طى یک قرن اخیر، بر زمینههاى متعددى نظیر زمینههاى قومى، مذهبى، فکرى، فرهنگى، طبقاتى، جنسى، نسلى و... به وجود آمدهاند و یا تداوم یافتهاند. هریک از این شکافها به نوبه خود موجد گروهبندیهاى خاصى شده است. بررسى این شکافها و گروهبندیها، و توجه به ویژگیها و اثرات سیاسى آنها، ما را در فهم برخى از علل اجتماعى ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران یارى خواهد کرد.
1. شکافهاى قومى و تاثیرات آنها بر تشکلهاى سیاسى
اکثریت جمعیت ایران را مجموعهاى از اقلیتهاى قومى و زبانى تشکیل مىدهند. ترکها، کردها، اعراب، بلوچها، ترکمنها و... بخش قابل ملاحظهاى از جمعیت ایران محسوب مىشوند. در طول یک قرن اخیر بیگانگیهاى زبانى و فرهنگى این اقوام با فارسها در کنار احساس تبعیض در مورد نحوه توزیع منابع و ارزشها، به اضافه برخى عوامل سیاسى (داخلى یا خارجى) گاه موجب تشدید تمایلات گریز از مرکز در میان برخى از این اقوام شده است. شکافهاى قومى در ایران، چه در حالت فعال و چه در حالت غیر فعال، همواره موانعى را بر سر راه وحدت ملى و ادغام این اقوام گوناگون در نهادهاى سیاسى ملى از جمله در تشکلها و احزاب سیاسى به وجود آورده است. البته گاهى در میان برخى از این اقوام، احزاب و گروههاى سیاسى محلى شکل گرفته و گسترش مىیافتهاند، اما اینگونه احزاب و تشکلهاى سیاسى به دلیل صبغههاى قومى و بویژه به دلیل بروز برخى ایدهها و تمایلات گریز از مرکز، نه تنها سوءظن دولت را برمىانگیختهاند بلکه بىاعتمادى جریانات و تشکلهاى سیاسى ملى (غیر قومى) را نیز موجب مىشدهاند. در هر صورت احزاب و گروههایى که در گستره ملى فعالیت مىکردهاند، نتوانستهاند در میان اینگونه اقوام پایگاهى کسب کنند.
در مورد تاثیر شکافهاى قومىملى بر احزاب و گروههاى سیاسى ایران، یک نکته دیگر نیز قابل ذکر است و آن اینکه در ایران برخلاف بسیارى از کشورهاى جهان سوم به ویژه کشورهایى که سابقه حاکمیت مستقیم استعمارى بر خود را داشتند هیچگاه یک جنبش استقلالطلبانه ملى، به معناى خاص آن، به وجود نیامد تا زمینههاى ادغام اقوام مختلف را در نهادهاى سیاسى ملى و از جمله در تشکلهاى سیاسى فراگیر و ملى فراهم کند. نباید فراموش کرد که ریشه بسیارى از احزاب و تشکلهاى سیاسى نسبتا بادوام در کشورهاى جهان سوم، در چنین جنبشهایى نهفته است. به عنوان مثال، مىتوان به احزاب سیاسى کشورهاى شبه قاره هند و یا احزاب سیاسى کشورهاى غرب قاره آفریقا اشاره کرد.، (Cammack, Pool andTordoff, 1988.PP 82-94)
2. شکافهاى مذهبى و تاثیر آنها بر تشکلهاى سیاسى
وضعیتى شبیه به وضعیت اقلیتهاى قومى را مىتوان در میان اقلیتهاى مذهبى (چه مسلمانان غیر شیعه و چه پیروان ادیان دیگر) مشاهده کرد. به ویژه آنجا که اقلیتهاى مذهبى در عین حال از اقلیتهاى قومى نیز محسوب مىشدهاند (نظیر کردها و ترکمنها) ، معمولا این شکافها عمیقتر و موانع ادغام آنها در نهادهاى مشارکتى ملى از جمله احزاب سیاسى بیشتر مىشده است، (Higgins,1984,PP.71-73)
3. شکافهاى فکرى فرهنگى و تاثیر آنها بر تشکلهاى سیاسى
غیر از خردهفرهنگهاى قومى و محلى، جامعه ایران در سطح کلى نیز فرهنگى چندگانه دارد. این چندگانگى فرهنگى عمدتا محصول رویدادهاى تاریخى بوده است. سرزمین ایران در مسیر تاریخ طولانى خود تاکنون در معرض برخوردها و تاثیرات فرهنگى تمدنى متعددى قرار گرفته است. تمدن و فرهنگ باستانى ایران، که خود از عناصر گوناگون بابلى، مصرى، یونانى و... تاثیر پذیرفته بود، با ظهور اسلام و تصرف ایران به دست اعراب مسلمان، در معرض تاثیر فرهنگ اسلامى عربى قرار گرفت. در قرون بعدى (بویژه در خلال قرون چهارم تا نهم هجرى) به دنبال هجوم و یا مهاجرت وسیع اقوام متعدد آسیاى میانه (ترکها، مغولها، تاتارها و...) به ایران، عناصر قابل ملاحظهاى از فرهنگ این اقوام نیز فرهنگ ایرانى اسلامى را متاثر ساخت و بالاخره در دو سده اخیر، این سرزمین در معرض نفوذ و گسترش تمدن و فرهنگ جدید مغرب زمین قرار گرفته است.
بنابراین، فرهنگ و تمدن ایران امروز، ملغمهاى از این عناصر گوناگون است. بخشهاى مختلف جامعه امروزى ایران (مناطق، طبقات و اقشار مختلف) به درجات متفاوتى، از هر یک از این لایهها و عناصر گوناگون فرهنگى متاثرند. در عین حال، هر فرد ایرانى نیز کمو بیش از این فرهنگ چندگانه متاثر است. به عنوان مثال تعلق خاطر همزمان افراد به ترکیبى از عقاید، افکار، سنتها، شعایر و نهادهاى باستانى، اسلامى، غربى و... خصوصیتى است که در زندگى روزمره بخشهاى وسیعى از مردم این سرزمین به چشم مىخورد. بازتاب این خصایص در عرصه سیاست (نهادها و رفتارهاى سیاسى) و از جمله در احزاب و تشکلهاى سیاسى نیز مشاهده مىشود: تقابل جریانات و تشکلهاى سیاسى ناسیونالیستى با جریانات و تشکلهاى سیاسى مذهبى، و در عین حال ترکیب هر دوى این تمایلات (ناسیونالیستى و مذهبى) در بسیارى از تشکلهاى سیاسى و حتى در افراد؛ همچنین تقابل سنت و تجدد و در عین حال ترکیب این دو در جهتگیریها و رفتارهاى گروههاى سیاسى و افراد، از جمله بازتابهاى مهم این چندگانگى فرهنگى در زندگى سیاسى و تشکلهاى سیاسى ایران است.
4. شکافهاى مربوط به ساختار جمعیت و تاثیر آنها بر تشکلهاى سیاسى
در مورد این دسته از شکافها، دو شکاف «سنى» و «جنسى» قابل ذکر است. در مورد شکاف سنى در جامعه ایران باید همزمان به دو روند مهم توجه داشته باشیم: رشد سریع جمعیت و دگرگونیهاى سریع اقتصادى و اجتماعى. جمعیت ایران طى چند دهه اخیر، رشد سریعى داشته است و این به معناى افزایش نسبت جمعیت نوجوانان و جوانان، در مقایسه با میانسالان و سالخوردگان است. همواره در طول تاریخ، بین علایق، نظریات و مواضع جوانان با میانسالان و سالخوردگان، شکافى وجود داشته است، اگر سرعت تحولات اجتماعى و اقتصادى را نیز در نظر بگیریم، به عمیقتر شدن شکافهاى نسلى در جامعه ایران طى چند دهه اخیر پى خواهیم برد. تعمیق این شکاف نیز اثرات و عواقب سیاسى مهمى داشته است. تا آنجا که به احزاب و گروههاى سیاسى مربوط است اثرات این شکاف را مىتوان هم در تعدد و تنوع احزاب و گروههاى سیاسى و هم در تمایلات و جهتگیریهاى این احزاب و گروهها، مشاهده کرد. بویژه از سالهاى 1340 به بعد تعداد روزافزونى از گروهها و تشکلهاى سیاسى در ایران پیدا شدند که خاستگاه و پایگاه آنها را نسل جوان (عمدتا دانشجویان) تشکیل مىدادند. این گروهها و تشکلها که تحت تاثیر ایدههاى انقلابى قرار داشتند معمولا به مبارزه مخفى و مسلحانه با رژیم شاه تمایل داشتند. نکته جالب در مورد این دسته از تشکلهاى سیاسى جوانگرا این بود که آنها معمولا تعمدى افراطى براى نشان دادن تمایزات سیاسى و ایدئولوژیک خود نسبتبه تشکلهاى سیاسى سالخوردهتر، داشتند تا جایى که گاه مبارزه سیاسى و ایدئولوژیک با تشکلهاى سیاسى سالخوردهتر را در راس فعالیتهاى خود و به مثابه تنها وسیله براى ابراز موجودیت و هویتخود قرار مىدادند. به هر تقدیر، شکاف نسلى، یکى از علل تعدد و تنوع افراطى احزاب و گروههاى سیاسى و همچنین یکى از عوامل مناقشات بین دستهبندیهاى سیاسى و یکى از موانع ایجاد تفاهم و ائتلاف بین دستهبندیهاى کوچک و متفرق سیاسى حول محور اهداف مشترک بوده است و بدین ترتیب، این شکاف نقش قابل ملاحظهاى در ضعف و ناپایدارى احزاب سیاسى ایران داشته است.
در مورد شکاف جنسى نیز این نکته قابل ذکر است که طى یک قرن اخیر و لااقل تا قبل از انقلاب اسلامى، بخش اعظم زنان ایران، امکان و یا تماس چندانى براى فعالیتهاى اجتماعى و سیاسى نداشتند. غیر سیاسى بودن زنان علاوه بر اینکه نیمى از جمعیت را عملا از صحنه سیاسى دور مى کرد تاثیرات قابل ملاحظهاى بر ویژگیهاى سیاسى خانوادهها داشت؛ مسائلى نظیر اخلال در جامعهپذیرى سیاسى فرزندان و غیر سیاسى نگهداشتن آنان، تداوم و گسترش بدبینى و ترس نسبتبه سیاست، عدم تجربه گفتگو و تفاهم سیاسى در خانوادهها و... را نمىتوان با دور بودن زنان از صحنه سیاسى بىارتباط دانست. همه این ویژگیها در فرهنگ و رفتار سیاسى و به تبع آن در احزاب و تشکلهاى سیاسى ایران نیز بازتابهاى مهمى داشته است.
5. شکافهاى طبقاتى و تاثیرات آنها بر تشکلهاى سیاسى
ساختار طبقاتى و قشربندى اجتماعى ایران در طى قرن اخیر بسیار پیچیده بوده است. این پیچیدگى از عوامل متعدد اقتصادى، سیاسى و ایدئولوژیک سرچشمه گرفته است. اگر عوامل اقتصادى را عینىترین عامل در ساختیابى طبقاتى یک جامعه بدانیم، این عوامل عمدتا از طریق ویژگیهاى شیوه تولید و معیشت آن جامعه بر ساختیابى طبقاتى اثر مىگذارند. در ایران، آنچه در اولین نگاه مشاهده مىشود، تعدد و تنوع شیوههاى تولید و معیشت است. به طور کلى مىتوان از همزیستى چهار شیوه تولید و معیشت متمایز در ایران معاصر سخن گفت: شیوه معیشت روستایى (مبتنى بر کشاورزى زمیندارى) شیوه معیشت عشایرى (مبتنى بر دامدارى کوچنده)، شیوه معیشتسنتى شهرى (مبتنى بر تولید و تجارت خرده کالایى) و بالاخره شیوه تولید مدرن (مبتنى بر صنعت و تجارت عمده). البته هریک از این شیوههاى تولید طى یک قرن اخیر دگرگونیهاى زیادى را به خود دیدهاند و سهم هریک از آنها در کل حیات اجتماعى و اقتصادى ایران دچار تغییراتى شده است. به عنوان مثال امروزه بیش از نیمى از جمعیت ایران در شهرها ساکن هستند، در حالى که تا یک دهه قبل هنوز میزان جمعیت روستایى بر جمعیتشهرى مىچربید و در اوایل قرن حاضر بیش از دو برابر جمعیتشهرى بود. همچنین امروزه میزان جمعیت عشایرى (کوچنده) بسیار ناچیز است و کمتر از دو درصد جمعیت ایران را تشکیل مىدهد اما در اوایل قرن حاضر این نسبت نزدیک به 25درصد بود. در هر صورت این تنوع شیوههاى تولید و معیشت و سکونت، بر ساختار قشربندى اجتماعى ایران اثرات مهمى داشته است. هر یک از این شیوههاى تولید و معیشت موجد چند طبقه اصلى و چندین قشر و لایه فرعى اجتماعى بودهاند. یکى از پژوهشگران، طبقات، اقشار و لایههاى اجتماعى مرتبط با هر یک از این شیوههاى تولید و معیشت را در برهههاى مختلف تاریخ معاصر ایران نشان داده است: او در مورد شیوه معیشت دامدارىعشایرى از طبقات خانها (صاحبان رمههاى بزرگ)، رمهداران متوسط، سربازان ایلى (تفنگچیان)، شبانان و بالاخره عشایر بدون دام، نام مىبرد. در مورد شیوه معیشت روستایى (لااقل تا قبل از اصلاحات ارضى) از طبقات زمینداران بزرگ، خرده مالکان، دهقانان صاحب نسق (زارعان) و خوشنشینان سخن مىگوید؛ در مورد شیوه معیشتسنتى شهرى، طبقات «تجار و ثروتمندان بازار»، «اصناف و پیشهوران» و «کارگران و شاگردان بازار» را برمىشمارد؛ و بالاخره در مورد شیوه تولید سرمایهدارى از طبقات «بورژوازى»، «طبقه متوسط جدید»، «کارگران صنعتى» و «کارگران فصلى و بیکاران» بحث مىکند؛ او در کنار هریک از این طبقات اصلى چند قشر و لایه اجتماعى را نیز نام مىبرد و روابط پیچیده و متداخل این طبقات و اقشار را مورد بررسى قرار مىدهد.، (Foran 1993 PP.116-137؛ 219-349) با این حال مىتوان گفت صرف عوامل اقتصادى (شیوه تولید و معیشت) تنوع و پیچیدگى زیادى را در ساختار طبقاتى ایران ایجاد کرده است.
اما ساختیابىطبقاتى صرفا از عوامل اقتصادى ناشى نمىشود. در این مورد باید به عوامل متعدد سیاسى، ایدئولوژیک روانى و اجتماعى نیز توجه کرد. به عنوان مثال نباید نقش مهم عوامل سیاسى (عمدتا دولت) را در متنوعتر شدن و پیچیدهتر شدن ساختار طبقاتى ایران نادیده بگیریم. ایجاد و گسترش دولت متمرکز و بوروکراتیک در طى قرن اخیر و برخوردارى چنین دولتى از منابع مستقل و وسیع اقتصادى (درآمدهاى نفتى) و همچنین تمایل و تلاش آن در جهت پیشبرد اصلاحات اقتصادى و اجتماعى، ما را وامىدارد تا دولت را نیز در کنار عوامل اقتصادى به عنوان یک عامل مهم در ساختیابى طبقاتى ایران در نظر بگیریم. دست کم اینکه گسترش دستگاههاى دولتى (بوروکراسى و ارتش) خود موجد و یا گسترشدهنده طبقات و اقشار اجتماعى خاصى بوده است. مضافا اینکه اجراى برنامههایى نظیر گسترش آموزش و پرورش و تحصیلات عالى و یا اجراى برنامههاى پرهزینه اقتصادى از سوى چنین دولتى نیز ساختار طبقاتى ایران را با دگرگونیهاى قابل ملاحظهاى در خلال یک قرن اخیر مواجه کرده است. علاوه بر دولت، مذهب نیز به دلیل نقش گستردهاش در حیات اجتماعى ایران تاثیرات قابل ملاحظه اى بر ساختار طبقاتى و قشربندى اجتماعى ایران داشته است. دست کم اینکه دستگاه مذهبى، خود موجد اقشار و لایههاى اجتماعى مهمى متشکل از روحانیون و کارگزاران مذهبى شده است. عوامل ذهنىروانى نیز نقش مهمى در ساختیابى طبقاتى دارند. برخى از صاحبنظران معتقدند که نظام ارزشى و یا الگوى مصرف مىتوانند تاثیر مهمى در احساس طبقاتى افراد (احساس تعلق یا عدم تعلق به طبقهاى خاص) داشته باشند، (Giddenz and Held 1982 PP.157-174) در ایران نیز این عوامل نقش قابل ملاحظهاى را در ویژگیهاى ساختیابى و تشخص طبقاتى داشته است. بالاخره باید به تاثیر تحرک اجتماعى، (Socail Mobility) در ساختیابى طبقاتى اشاره کنیم. با توجه به اینکه در طى یک قرن اخیر جامعه ایران دگرگونیهاى سریعى را در زمینههاى اجتماعى، اقتصادى به خود دیده است. نقش این عامل در ساختیابى طبقاتى فزونتر است. به عنوان مثال، مهاجرت وسیع روستاییان به شهرها یا گسترش سریع آموزش عمومى و تحصیلات عالى جابهجایىهاى سریعى را در موقعیت طبقاتى افراد ایجاد کرده است. جابهجایى موقعیت اجتماعى افراد، اثرات قابل ملاحظهاى در جهتگیریها و مواضع اجتماعى و سیاسى آنها به جاى مىگذارد، که در ادامه بحثبه آنها خواهیم پرداخت.
به هر تقدیر، ساختار طبقاتى ایران در یک قرن اخیر تحت تاثیر همه این عوامل (اقتصادى، سیاسى، ایدئولوژیک روانى و...) بسى متنوع و پیچیده شده است و به تبع آن، شکافهاى گوناگون با ویژگیهاى خاصى را در این زمینه نیز به وجود آورده است. در ادامه این بحثبا اشاره به موقعیت، ویژگیها و جهتگیریهاى سیاسى عمدهترین طبقات و اقشار اجتماعى ایران، تاثیرات شکافهاى طبقاتى را بر خصوصیات احزاب سیاسى مورد بررسى قرار خواهیم داد.
الف: طبقات مرتبط با تولید و معیشت روستایى
با وجود تفاوتهاى بارز میان شیوه معیشتشهرى و روستایى، اصولا تضاد آشکارى (شکاف فعالى) میان جماعات روستایى و شهرى ایران وجود نداشته است. تداخل و درهمآمیختگى کشاورزى با صنایع دستى در روستاها از یک سو، و تداخل و درهمآمیختگى تجارت و پیشههاى شهرى با زمیندارى و کشاورزى در شهرها از سوى دیگر مانع پیدایش تضاد بین شهر و روستا و فعال شدن شکافهاى اجتماعى و سیاسى بین این دو بخش از جامعه ایران مىشده است. طبقات بالا و مسلط بر روستاهاى ایران را زمینداران و یا اعیان و صاحبمنصبان دولتى تشکیل مىدادند که یا ساکن شهرها بودند و یا با زندگى و اقتصاد شهرى پیوند محکمى داشتند. به طور کلى در ایران، برخلاف جوامعى نظیر جوامع اروپایى، بین طبقات بالاى شهرى (بورژوازى) و طبقات بالاى روستایى (اشرافیت زمیندار) رویارویى و منازعه آشکار و قابل ملاحظهاى روى نداده است. نباید فراموش کنیم که شکاف و منازعه بین طبقات بالاى شهرى و روستایى در جوامع اروپایى، منشا بسیارى از فرایندهاى سیاسى و شکلگیرى بسیارى از نهادهاى سیاسى مدرن از جمله شکلگیرى برخى از احزاب و گروههاى سیاسى بوده است.
از سوى دیگر، در روستاهاى ایران نیز شکافهاى فعالى وجود نداشته است. به عنوان مثال شکاف بین زمینداران و رعایا به علل متعددى از جمله به علت ویژگیهاى مالکیت زمین، ویژگیهاى روابط مالک و زارع و پراکندگى روستاها بندرت فعال مىشده است. با لغو نظام تیولدارى و گسترش مالکیتخصوصى زمین در طى یک قرن اخیر (و تا قبل از اصلاحات ارضى)، بخش اعظم روستاییان ایران را کشاورزان صاحب نسق (رعیت) و یا اجارهکار (فاقد مالکیت) تشکیل مىدادند، این زارعان بهره مالکانه را یا براساس نظام مزارعه (سهمبرى) و یا براساس اجارهبهاى ثابت (عمدتا جنسى) به مالکان پرداخت مىکردند. این نوع روابط بین مالک و زارع، نوعى احساس مالکیتبر محصول (و یا حتى بر زمین) را به دهقانان القا کرد و تا حدود زیادى مانع تشدید و آشکار شدن تضادهاى طبقاتى در روستاها مىشد. همچنین پراکندگى و عدم ارتباط بین روستاها و تقدیرگرایى شدید روستاییان که طبیعتخشک فلات ایران نیز آن را تشدید مىکرد مانع تشدید تضادهاى طبقاتى و شکلگیرى سنتهاى عمل جمعى سیاسى در میان دهقانان مىشد. ضعف شورشهاى دهقانى در طول تاریخ ایران و از جمله در دوران مورد بررسى ما مؤید این ادعاست.
زارعان به همراه دیگر طبقات پایین روستایى (نظیر خوشنشینان و فقرا) طى دوران مورد بررسى ما اصولا غیر سیاسى باقى ماندند. رابطه روستاییان با دولت، بسیار محدود بود و به پرداخت مالیاتهاى محلى و یا تامین سرباز منحصر مىشد. مقاومت روستاییان در قبال تقاضاها و زیادهطلبیهاى ماموران دولتى معمولا به صورت فردى و منفى یعنى کتمان محصولات و یا جوانان خود جلوهگر مىشد. حتى در مواقعى نظیر برگزاریهاى انتخابات پارلمانى که جمعآورى آراى روستاییان از سوى سیاستبازان شهرى و یا خوانین مطرح مىشد، شرکت روستاییان در اینگونه فعالیتهاى سیاسى جنبه انفعالى پیدا مىکرد. مثلا تا قبل از اصلاحات ارضى، این زمینداران بزرگ و خوانین بودند که با استفاده از قدرت و نفوذ محلى خود، آراى روستاییان را جمعآورى و به نفع افراد مورد نظر خود به صندوقها مىریختند. بعد از اصلاحات ارضى نیز که از قدرت و نفوذ زمینداران بزرگ کاسته شد روستاییان در چنین مواردى تحت تاثیر و نفوذ ماموران دولتى، زمینداران متوسط و یا کسبه شهرى (که با روستاییان ارتباط داشتند) قرار داشتند.
به هر حال، روستاهاى ایران هیچگاه به صورت مراکز فعال سیاست در نیامدند و احزاب و تشکلهاى سیاسى شهرى نیز نتوانستند در میان وسیعترین بخش جمعیت ایران، یعنى دهقانان و دیگر اقشار و طبقات پایین روستایى، پایگاهى کسب کنند. مالکان بزرگ عمدتا شهرنشین بودند و معمولا با دیوانسالارى، ارتش و حتى با بخشهاى تجارى و سایر فعالیتهاى اقتصادى شهرى مرتبط بودند. مالکان، طبقهاى یکدست و منسجم را تشکیل نمىدادند. بخشى از آنها جزو نخبگان حاکم (دولتمردان، وکلاى مجلس و...) بودند و علایق و منافع خود را از طریق ارتباط با دربار و دیگر نهادهاى حکومتى و غالبا از طریق رابطه شخصى پیگیرى مىکردند. بخش دیگر نیز در سطوح محلى داراى قدرت و نفوذ بود و در حوزههاى نفود خود از طریق ارتباط با ماموران دولتى و همچنین از طریق مباشران و کارگزاران خود پیگیرى مىکردند. رقابتها و مناقشات محلى بین این مالکان که امرى تقریبا دائمى بود غالبا جنبههاى محلى و روزمره داشت اما گاه جنبههاى سیاسى نیز به خود مىگرفت. این وضع بویژه در هنگامه انتخابات پارلمان روى مىداد. کاندیداهاى مناطق که خود عمدتا از بزرگ مالکان بودند آراى مناطق و حوزههاى انتخابیه خویش را معمولا از طریق ائتلافهاى شخصى با مالکان ذىنفوذ محلى جمعآورى مىکردند. غلبه طائفهگرایى در انتخابات، این امکان را به مالکان بزرگ محلى مىداد که به صورت سرکردگان طوایف به رقابت و مناقشه که گاه نیز جنبههاى خشونتآمیز به خود مىگرفتبپردازند. اما در هر حال، مالکان و زمینداران بزرگ ایران طى یک قرن اخیر هیچگاه به انسجام طبقاتى و یکدستى مواضع سیاسى دست نیافتند. اعضاى این طبقه حتى در واپسین مرحله حیات اجتماعى خود یعنى در جریان اصلاحات ارضى نیز نتوانستند به تشکل سیاسى دستیابند.
ب: طبقات مرتبط با تولید و معیشت عشایرى
در مورد عشایر کوچنده، این نکته قابل ذکر است که این بخش از جمعیت ایران لااقل تا انقلاب مشروطیتیکى از مؤثرترین نیروهاى سیاسى ایران به حساب مىآمد. ایلات و عشایر، به دلیل تحرک و توانایى نظامى و همچنین به دلیل ساختار درونى قدرت، در طى قرون متمادى از نظر سیاسى بر جماعات شهرى و روستایى ایران تفوق داشتند. بین قرون چهارم تا دوازدهم هجرى، قدرت سیاسى ایران عمدتا در بین ایلات و عشایر قدرتمند دستبه دست گشته بود. اما قدرت سیاسى ایلات و عشایر و همچنین نسبت جمعیتى آنان از ابتداى قرن حاضر بویژه به دلیل اعمال سیاستهاى رضاشاه براى تمرکز قدرت، شدیدا کاهش یافت. اسکان و کنترل عشایر توسط دولت، از تحرک و نیروى نظامى آنها کاست؛ اما این به معناى ادغام کامل آنها در جامعه ملى نبود. تداوم زندگى معیشتى مبتنى بر دامدارى در میان این جماعات، به همراه تداوم همبستگیهاى قومى و وابستگیهاى ایلى و طایفهاى، مانع از ادغام اقتصادى، اجتماعى و سیاسى آنها در جامعه ملى مىشد. علاوه بر اینها، اکثریت جماعات عشایرى ایران را اقوام غیر ایرانى و یا غیر فارسىزبان تشکیل مىدادند و این نیز بر موانع ادغام آنها در جامعه ملى و پیوند با جنبشها، جریانات و نیروهاى سیاسى ملى مىافزود. با وجود این، جهتگیریها و عملکرد سیاسى ایلات و عشایر در خلال یک قرن اخیر، بسیار متنوع و چندگانه بوده است و تمایل به خودمختارى در محدوده جغرافیاى ایل و یا تمایل به گسترش این محدودهها، از جنبههاى بارز جهتگیریهاى سیاسى ایلات و عشایر بوده است. آنها اصولا با حضور و نفوذ وسیع دولت و نهادهاى دولتى در این محدودهها ناسازگار بودهاند. در عین حال، در میان ایلات و عشایر مختلف یک منطقه، رقابتها و منازعات گوناگونى وجود داشته است. و همین موضوع به دولت مرکزى این فرصت را مىداد که در برخى برهههاى تاریخى، از قدرت یک ایل علیه تحرک سیاسى ایلات دیگر و یا علیه جریانات و جنبشهاى سیاسى ملى و محلى استفاده کند. همچنین در برخى از موارد، برخى از ایلات و عشایر با جنبشهاى سیاسى ملى همکارى و همدلى مىکردند (به عنوان مثال مىتوان از مساعدت بختیاریها با جنبش مشروطه و یا همدلى قشقاییها با جنش ملى نفتیاد کرد) اما در همه این موارد، تحرک و مشارکتسیاسى ایلات و عشایر عمدتا تابع تمایلات، مواضع و مصالحه سران ایلى و مبتنى بر سلسله مراتب درونى ایلى بوده است. به طور کلى، نهادها و تشکلهاى جدید سیاسى و از جمله احزاب سیاسى جدید در میان ایلات و عشایر جایى پیدا نکردهاند. البته در سالهاى آخر حکومت پهلوى و همچنین اوایل انقلاب اسلامى، شاهد تمایل برخى از اقشار ایلى و عشایرى بویژه جوانان تحصیلکرده عشایرى به برخى از گروههاى سیاسى تندرو و طرفدار مبارزه مسلحانه بودیم. اما اینگونه تمایلات نیز بیش از آنکه نشانه تمایل ایلات و عشایر به ادغام در تشکلهاى سیاسى غیر ایلى باشد، نشاندهنده بقایاى خصایص سنتى نظامى و تمایلات گریز از مرکز در میان جماعات ایلى و عشایرى بود.
ج: طبقات و اقشار مرتبط با تولید و معیشتسنتى شهرى (تولید و تجارت خردهکالایى)
در این زمینه باید به تجار و پیشهوران اشاره کرد. این دو طبقه از قرنها پیش عمدتا در «بازار» متمرکز بودند. علىرغم تفاوتهاى قابل ملاحظهاى که در موقعیت اقتصادى و اجتماعى این دو طبقه وجود داشت، آنها از نظر سیاسى شباهت و همسویى زیادى داشتند. این تشابه و همسویى، علل متعددى داشت: فشار نسبتا یکسان دولتبر آنها، پیوند نزدیک هر دوطبقه با مذهب و دستگاه مذهبى و تماس روزمره و صنفى آنها با یکدیگر در زیر سقف مشترک بازارهاى سنتى، از جمله این علل بود. پیوند بازاریان با دستگاه مذهبى یک نیروى اجتماعىسیاسى قدرتمند یعنى روحانیون، را نیز در ائتلاف سیاسى با آنها قرار مىداد. این هر سه طبقه، در دورههاى بحران و کشمکشهاى سیاسى، از حساسیتهاى نسبتا بالایى برخوردار بودند و یکى از مهمترین خاستگاهها و پایگاههاى جنبشها و شورشهاى سیاسى شهرى طى ادوار گذشته و همچنین طى یک قرن اخیر به حساب مىآیند.
آنها در موارد متعددى نظیر جنبش ملى نفت، اعتراضات اوایل دهه 1340، و انقلاب اسلامى، نقش سیاسى مهمى ایفا کردند. همچنین در خلال این دوره بازاریان به صورت خاستگاه و پایگاه اصلى برخى از احزاب و تشکلهاى سیاسى درآمدند. به عنوان مثال تشکلهایى نظیر فدائیان اسلام و مجاهدین اسلام (که در سالهاى دهه 1320 و جنبش ملى نفت فعالیت مىکردند)، همچنین تشکلهایى نظیر حزب ملل اسلامى و هیاتهاى مؤتلفه اسلامى (که در سالهاى بعد از 1342 فعالیتخود را آغاز کردند) بیشترین اعضا و طرفداران خود را از میان بازاریان جذب کردند. (بشیریه، 1374، 17-168). اما اینگونه تشکلها، کوچک و محدود بودند و فقط بخش محدودى از بازاریان را دربر مىگرفتند. بخش اعظم بازاریان نقش سیاسى خود را معمولا به صورت مقطعى و غیر تشکیلاتى، و در ادوار جنبشها و خیزشهاى سیاسى عمومى ایفا مىکردند و آنچه موجب جذب آنها به فعالیتهاى سیاسى جمعى مىشد، بیش از آنکه اینگونه تشکلهاى صنفى و سیاسى باشد، پیوندهاى آنها با مذهب، روحانیون، نهادها و مراسم و شعایر مذهبى بود.
د. طبقات و اقشار مرتبط با تولید و تجارت جدید شهرى (سرمایهدار صنعتى)
در این بخش از اقتصاد ایرانى سه طبقه مهم را مىتوان نام برد: سرمایهداران، کارگران شهرى و طبقه متوسط جدید.
طبقه سرمایهدار (بورژوازى): این طبقه در دوران مورد بررسى ما اصولا طبقهاى ضعیف باقى ماند. این ضعف بیش از هرچیز ناشى از سطح نازل نوسازى صنعتى و توسعه اقتصادى در ایران بود. حتى در دو دهه آخر حکومت پهلوى که روند صنعتى شدن و توسعه اقتصادى ایران سرعتبیشترى به خود گرفت، به دلیل آنکه این روند با حاکمیت روزافزون دولتبر منابع و فعالیتهاى اقتصادى همراه بود، فرصت چندانى براى رشد و گسترش یک طبقه مستقر و قدرتمند بورژوازى به وجود نیامد.
بخش اولیه و ریشهدارتر طبقه بورژوازى جدید در ایران، از اواخر قرن پیش و به دنبال رشد تجارت خارجى تکوین یافت و به این ترتیب، موقعیت و منافع این طبقه از آغاز با موقعیت و منافع بورژوازى خارجى پیوند خورد. این پیوند که بر مبناى رابطهاى نابرابر قرار داشت (به دلیل ضعف اقتصادى و سیاسى ایران)، اثرات چندگانهاى به جاى گذاشت: بورژوازى جدید ایران، از یک سو مقهور رقباى قدرتمند خارجى خود بود و از سوى دیگر، تعارض منافع خود را با آنها احساس مىکرد. برآیند این وضع، در شرایطى که در اواخر قرن گذشته و اوایل قرن حاضر دولت ملى قدرتمندى نیز در ایران وجود نداشت، طبعا به انفصال و بىتفاوتى سیاسى طبقه بورژوازى جدید در ایران منجر مىشد و بدین ترتیب، این طبقه از آغاز، نوعى فرصتطلبى محافظهکارانه و منفعتطلبى فردى و کوتاه مدت را پیشه خود ساخت. این خصیصه، نهتنها در عرصه سیاسى بلکه حتى در عرصه فعالیت اقتصادى این طبقه نیز خود را نشان داد؛ تمایل شدید بورژوازى ایران به فعالیتهاى روزمره تجارى و دلالى و عدم تمایل آن به سرمایهگذارى در فعالیتهاى درازمدت (صنعتى، زیربنایى) هرچند از عوامل متعددى سرچشمه مىگرفت ولى با این خصیصه ایدئولوژیک یعنى فردگرایى فرصتطلبانه نیز بىارتباط نبود.
بخش جدیدتر این طبقه، یعنى بورژوازى صنعتى و مالى، در خلال قرن حاضر به ویژه در دو دهه آخر حکومت پهلوى عمدتا از طریق پیوند با دولت و بوروکراسى تکوین و رشد یافت. در طى این دوره، دستیابى دولتبه درآمدهاى کلان نفتى و الگوى باز توزیع این درآمدها از طریق اجراى برنامههاى پرهزینه اقتصادى و اعطاى امتیازات و تسهیلات و اعتبارات به بخش خصوصى و همچنین فعال شدن سرمایههاى خارجى از طریق شریک شدن شرکتهاى خارجى در فعالیتهاى اقتصادى ایران، زمینه را براى فربهشدن قشرى محدود از بورژوازى صنعتى و مالى جدید در ایران فراهم کرد. قشرى که عمدتا از وابستگان دربار و سطوح بالاى ادارى و نظامى و یا معدود افرادى که در پیوند با آنها قرار مىگرفتند، تشکیل مىشد. چنین موقعیتى این بخش از بورژوازى جدید ایران را نیز به ورطه یک ایدئولوژى فردگراى فرصتطلبانه و غیر سیاسى مىکشاند.
به طور کلى، طبقه بورژوازى جدید ایران فقط از لحاظ موقعیت اقتصادى (سطح درآمد، حوزههاى فعالیت، الگوى مصرف و...) در مفهوم طبقه مىگنجید؛ اما از لحاظ سیاسى و ایدئولوژیک فاقد پیوند و انسجام طبقاتى و حتى هویت طبقاتى بود. این خصوصیات طبعا جایى براى تشکل سیاسى باقى نمىگذاشت. مواضع و وفاداریهاى سیاسى این طبقه بسیار متزلزل بود؛ به طورى که مثلا در هنگامه انقلاب، حتى از ولىنعمتخود یعنى دولت پهلوى نیز حمایت جدى به عمل نیاورد.
طبقه کارگر جدید: هسته اولیه این طبقه از اواخر قرن پیش، شکل گرفت. اندک صنایع و خدمات جدیدى که در آن روزگار در ایران به وجود آمده بود، به همراه اشتغال نیروى کار ایرانى در برخى صنایع و خدمات کشورهاى همسایه (عمدتا قفقاز) زمینههاى پیدایش هستههاى اولیه این طبقه را به وجود آورد. اما این طبقه نیز همچون بورژوازى جدید و به همان دلایلى که براى آن طبقه ذکر کردیم رشد بسیار کندى داشت. فقط در چند دهه آخر حکومت پهلوى و به دنبال گسترش صنایع و خدمات جدید، بر سرعت رشد این طبقه افزوده شد. اما این طبقه علىرغم کوچکىاش، از همان بدو پیدایش، تلاشى قابل ملاحظهاى براى تشکل سیاسى از خود بروز مىداد. ارتباط تشکلهاى روشنفکرى با این کارگران، نقش مهمى در تمایلات سیاسى آنها داشت. گروه روشنفکرى «همت» که قبل از انقلاب مشروطه در باکو تشکیل شده بود، همچنین سوسیال دموکراتهاى عصر مشروطه تلاش زیادى براى به راه انداختن تشکلهاى کارگرى در میان معدود کارگران ایرانى به عمل آوردند. بعد از آن، حزب کمونیست ایران که به همت عدهاى از روشنفکران و فعالان سیاسى در سال 1299 تشکیل شد نقش مهمى در ایجاد اولین اتحادیههاى کارگرى در اوایل قرن حاضر داشت. اولین تشکلهاى کارگرى ایران در آن دوران گاه دستبه اقداماتى نظیر اعتصاب براى دستیابى به خواستههایى نظیر افزایش دستمزد و... مىزدند، (لاجوردى، 1369، ص128) .
با استقرار حکومت رضاشاه، اتحادیههاى کارگرى از میان رفتند، گرچه بقایاى آنها به صورت مخفى فعالیتهایى داشتند. کارگران نیز در برخى موارد به اقدامات اعتراضآمیز نظیر اعتصابات دست مىزدند. (همان، ص46-29). اما بعد از سقوط رضاشاه مجددا تشکلهاى کارگرى در ایران گسترش یافتند. این بار نیز احزاب روشنفکرى نظیر حزب توده که خود را متولى طبقه کارگر ایران مىدانست نقش مهمى در ایجاد و هدایت فعالیتهاى اتحادیههاى کارگرى ایفا کردند. حزب توده حتى آنجا که اتحادیههاى مستقل کارگرى به وجود آمده بودند نظیر اصفهان درصدد تسلط بر آنها برآمد. در این سالها دولت نیز به منظور جلوگیرى از نفوذ احزاب سیاسى مخالف در میان کارگزاران، درصدد تسلط بر سازمانهاى کارگرى برآمد. تشکیل وزارت کار در سال 1325، اقدامى در همین جهتبود. کارفرمایان نیز به همان منظور و با کمک دولت درصدد مبارزه با اتحادیههاى مستقل یا وابسته به حزب توده برآمدند و حتى به تشکیل اتحادیههایى تحت نظارت و فرمان خود دست زدند (همان، ص347-342)
با کودتاى 28 مرداد، مجددا محدودیتهاى زیادى براى فعالیت تشکلهاى کارگرى به وجود آمد. در مورد علل ضعف و ناپایدارى تشکلهاى کارگرى در دوران مورد بحث، اشاره به یکى از ویژگیهاى این تشکلها، یعنى نقش جریانات روشنفکرى در ایجاد و هدایت آنها، حائز اهمیت است. وابستگى و دنبالهروى تشکلهاى کارگرى از احزاب و تشکلهاى روشنفکرى، یک نتیجه بسیار مهم داشت و آن، دچار شدن تشکلهاى کارگرى به تمایلات و توهمات رمانتیک روشنفکرى بود. به این ترتیب که طبقه نوپا و پراکنده کارگر ایرانى به جاى اینکه در اولین تجربیات تشکل خود به دنبال کسب حقوق اولیه خویش، وارد یک مبارزه طبقاتى صنفى شود، از همان ابتدا وارد یک مبارزه نابرابر و بیهوده سیاسى با دولتشد، و این گرایش چیزى نبود جز سرایت همان رمانتیسم سیاسى تشکلهاى روشنفکرى، (در ادامه این نوشته به سرچشمهها و ویژگیهاى این رمانتیسم خواهیم پرداخت). سیاسى شدن سریع تشکلهاى کارگرى و قرار گرفتن آنها در مقابل دولت دولتى که البته یک دولت تمامعیار بورژوازى نبود و دغدغههاى حفظ موجودیتخویش را به مراتب بیش از دغدغههاى حفظ منافع بورژوازى داشت موجب مىشد که طبقه کارگر و تشکلهاى آن بزودى در معرض فشارهاى شدیدى قرار گیرد. به علاوه، القاى ایدئولوژى مارکسیستى از سوى گروههاى روشنفکرى به تشکلهاى کارگرى، زمینهها و بهانههاى تشدید فشارهاى سیاسى و اجتماعى بر این تشکلها را فراهم مىکرد.
طبقه متوسط جدید: این طبقه از اواخر قرن گذشته به موازات گسترش سازمان دولت، تحصیلات و خدمات جدید گسترش یافت. این طبقه به ویژه بخش روشنفکر آن از ابتداى پیدایش، همواره تمایلات و تلاشهاى زیادى براى فعالیت و تشکل سیاسى از خود نشان مىداد، به طورى که مىتوان گفتیکى از مهمترین خاستگاهها و پایگاههاى جنبشها و تشکلهاى سیاسى ایران را طى قرن اخیر، همین طبقه تشکیل داده است. انگیزههاى سیاسى این طبقه علل متعددى داشت: تحصیلات و آگاهیهاى اجتماعى و سیاسى نسبتا بالاى آن؛ بالا بودن میزان تحرک اجتماعى و تلاش براى دستیابى به موقعیتهاى برتر اجتماعى و سیاسى در میان اعضاى این طبقه؛ وجود یک نظام سیاسى بسته که احساس محرومیت این طبقه را تشدید مىکرد و تلاش این طبقه براى رخنه در این نظام که عمدتا در انحصار نخبگان سنتى بود؛ و بالاخره احساس نوعى رسالت اجتماعى بویژه در میان اقشار و لایههاى روشنفکر این طبقه، از جمله علل و انگیزههاى فعالیتهاى سیاسى این طبقه بود.
با وجود این، طبقه متوسط جدید ایران فاقد تجانس و انسجام درونى بود. موقعیتهاى متفاوت اقتصادى و اجتماعى، این طبقه را به اقشار و لایههاى متعددى تقسیم مىکرد: لایههاى بالایى این طبقه شامل مدیران سطح بالاى دولتى و خصوصى بوده و لایههاى میانى این طبقه صاحبان مشاغل خصوصى ممتاز (پزشکان و مهندسان و وکلا) را دربر مىگرفت که از موقعیتشغلى و درآمدهاى نسبتا بالایى برخوردار بودند. لایههاى پایینى این طبقه عمدتا شامل کارمندان حقوقبگیر دولتى و خصوصى مىشد.
لایههاى بالاى طبقه متوسط، جدید از لحاظ موقعیت اقتصادى، به طبقه بورژوازى نزدیک مىشدند. آنها نه تنها حقوق (دستمزد) رسمى بالایى داشتند بلکه به دلیل مشاغل و مناصب خود امکان بهرهورى از فرصتهاى درآمدى دیگرى را نیز داشتند: مشارکت در فعالیتهاى پردرآمد خصوصى، حقالعمل کارى و مقاطعهکارى در خریدها و یا پروژههاى دولتى و حتى در مواردى اتخاذ رشوه و...، از جمله این فرصتها بود. این موقعیتهاى اقتصادى، بر مواضع سیاسى این بخش از طبقه متوسط جدید، اثرات قابل ملاحظهاى مىگذاشت، آنها نیز همچون بورژوازى جدید وابسته به دولت، به نوعى محافظهکارى سیاسى و فردگرایى فرصتطلبانه گرایش داشتند. با وجود این همواره نوعى بیگانگى بین این قشر با دولت وجود داشت. گرچه این قشر عمدتا جزو کارگزاران سطوح بالاى دولتبودند، اما ویژگیهاى استبدادى یا تریمونیالیستى دولت آنها را نیز به نوبه خود مقهور و مطیع ولىنعمتها و بالادستیهاى خویش مىنمود.
آنها حتى در مشاغل خود فاقد اختیارات و استقلال عمل بودند. به علاوه مناصب و امتیازات آنها دائما در معرض حب و بغضها، سعایتها و منویات غیرقابل پیشبینى رقبا و یا بالادستیهایشان قرار داشت و مىتوانست از دستبرود.
به طور کلى این قشر از نظر سیاسى خود را در محرومیت احساس مىکرد. با وجود این، هم به دلیل موقعیت اقتصادى و خصوصیات ایدئولوژیک و هم به دلیل کنترل شدید دولت، انگیزه و امکان چندانى براى تحرک و یا تشکل سیاسى این قشر باقى نمىماند. اما مقامات عالىرتبه دولتى غالبا نوعى ارتباط نیمه متشکل با یکدیگر داشتند که «دوره» نامیده مىشد. البته «دوره» که به معناى معاشرت و جلسات منظم، بین گروهى معدود از افراد هم آیین، یا هم منفعت و یا همفکر بود، پدیدهاى منحصر به این قشر نبود و در میان بقیه اقشار و طبقات اجتماعى ایران نیز به صورتهاى گوناگونى یافت مىشد، (Miller 1967, PP.159-167؛343-350) اما در میان نخبگان سیاسى (مقامات عالىرتبه کشورى و لشکرى) دورههایى وجود داشت که داراى اهمیت و کارویژههاى سیاسى نیز بود. این دورهها معمولا به صورت محفلى براى گفتگوها و زد و بندهاى سیاسى عمل مىکردند. هرگاه یکى از اعضاى یک «دوره» به موقعیت و مقام سیاسى مهمى دست مىیافت. معمولا سایر اعضاى دوره را نیز به پست و مقام مىگماشت. از اواخر دوران قاجاریه، دورههاى متعلق به رجال سیاسى، نقش بیشترى در منازعات و رقابتهاى سیاسى پیدا کردند، به طورى که به گفته یکى از شاهدان انگلیسى در اواخر دوران قاجاریه مناصب بالاى حکومتى عملا در میان این گونه دورهها دستبه دست مىگشت، .( Balfor,1922,P.90) در دوران سلطنت پهلوى نیز، «دوره»هاى متعلق به مقامات بالاى کشورى و لشکرى وجود داشتند. برخى از این دورهها سالهاى زیادى دوام مىآوردند و جلسات منظمى تشکیل مىدادند. به عنوان مثال، از دورههایى نام برده شده است که بین بیست تا سى سال جلسات منظمى داشتند. تقریبا تمامى احزاب سیاسى متعلق به رجال و صاحبمنصبان دولتى بویژه احزاب دولتى در دهههاى 1340 و 1350 از همین دورهها به وجود آمدند.، (Masalehdan,1981,PP.102-127)
به هر تقدیر، لایههاى بالایى طبقه متوسط نوین، معمولا در اتحاد و ائتلاف با طبقه حاکم (دربار و سطوح بالاى اشرافیت) عمل مىکردند و یکى از خاستگاههاى نخبگان سیاسى ایران را تشکیل مىدادند اما تشکلهاى سیاسى این بخش از طبقه متوسط، چه آنگاه که به صورت «دوره» فعالیت مىکردند و چه آنگاه که به شکل احزاب سیاسى ظاهر مىشدند، در حد تشکلهایى محدود و بسته، و به عنوان محفلى براى زدوبندهاى سیاسى و نردبانى براى دستیابى به مقامات بالاى ادارى و سیاسى باقى مىماندند.
لایههاى میانى طبقه متوسط جدید شامل پزشکان، مهندسین، وکلا و... به دلیل تحصیلات و مشاغل خود از حیثیت اجتماعى و استقلال اقتصادى نسبتا بالایى برخوردار بودند. این موقعیتها، تحرک سیاسى نسبتا بالایى به آنها مىداد. از سالهاى 1320 به بعد، این بخش از طبقه متوسط همواره نقش مهمى در جنبشها و تشکلهاى سیاسى داشته است. تشکلهاى صنفى آنها نظیر کانون مهندسین، کانون وکلا و...، در مواقع مناسب به تشکلهاى سیاسى تبدیل شدهاند. بخش مهمى از رهبران و اعضاى احزاب سیاسى فعال ایران بویژه طى سالهاى 1320 تا 1332 از اینگونه افراد تشکیل مىشد. اما نفوذ سیاسى این بخش از طبقه متوسط چندان گسترده نبود و معمولا در سطح همصنفان خود و حداکثر در سطح برخى دیگر از لایههاى طبقه متوسط جدید محدود باقى مىماند. آنها فاقد امکانات و تواناییهاى کافى براى ارتباط با اقشار و طبقات پایین جامعه بودند. مهمترین خواستههاى این بخش از طبقه متوسط، و تشکلهاى سیاسى مرتبط با آنها، حقوق و آزادیهاى سیاسى بود. این خواستهها معمولا به زبانى بیان مىشد که ارتباط چندانى با نیازها و خواستههاى اقشار و طبقات پایین جامعه برقرار نمىکرد. از این مهمتر، خواستههاى سیاسى این تشکلها بزودى در مقابل تمایلات و مواضع استبدادى و سرکوبگرانه دولتحاکم قرار مىگرفت. به این ترتیب، حضور و فعالیت این تشکلها تابعى از موقعیت و اقتدار دولتحاکمه بود؛ آنجا که دولتحاکم دچار بحران و تشتتبود این تشکلها فعال مىشدند و علایق سیاسى خود را پیگیرى مىکردند ولى به محض آنکه دولت اقتدار خود را بازمىیافت عرصه بر فعالیت این تشکلها تنگ مىشد.
لایههاى پایین طبقه متوسط جدید ایران شامل تودههاى وسیع و رو به افزایش کارمندان و کارگزاران ادارات و سازمانهاى دولتى و خصوصى و معلمان بود. این اقشار که معمولا از حقوق ثابت و نسبتا پایینى برخوردارند، نسبتبه بحرانهاى کوچک و بزرگ اقتصادى که در خلال قرن اخیر همواره گریبانگیر اقتصاد ایران بوده استبسیار آسیبپذیرند. این وضعیت، همواره زمینههاى نارضایتى را در میان این اقشار به وجود مىآورده است. به علاوه، آگاهیهاى نسبى سیاسى و اجتماعى و ارتباط روزمره در محیط کار، بر حساسیتهاى سیاسى آنها مىافزوده است. با وجود این در دوره مورد بحث، تشکل و فعالیتسیاسى این بخش از طبقه متوسط جدید چندان قابل ملاحظه نبوده است. تعلق و انقیاد قسمت اعظم این بخش به دستگاه بوروکراسى یک دولت اقتدارگرا، و آسیبپذیرى شغلى، موجد نوعى محافظهکارى در میان آنها مىشد. گرچه این بخش یکى از حامیان جنبشهاى سیاسى بود اما معمولا دنبالهرو نیروهاى فعالتر سیاسى مىشد. به عنوان مثال، در جریان جنبش انقلابى سال 1357، کارمندان ادارى ماهها بعد از روشنفکران، دانشجویان، روحانیون و بازاریان به این جنبش پیوستند، (Ashraf & Banu Azizi, 1985) البته وضعیت معلمان، اندکى متفاوت بود. استقلال عمل نسبى، موقعیت و نقش آموزش و ارتباط فعال با دانشآموزان، امکان بیشترى براى ورود به مباحث و فعالیتهاى سیاسى به معلمان مىداد. به همین دلایل در برخى فرصتها تشکیلات صنفى و سیاسى نسبتا قدرتمندى در میان معلمان پیدا شده است. به عنوان مثال مىتوان به کانون معلمان اشاره کرد که در برهههایى نظیر سالهاى 1339 تا 1340 نقش سیاسى فعالى ایفا کرد.
روشنفکران جدید و تشکلهاى سیاسى
شاید تفکیک روشنفکران از دیگر اقشار و طبقات اجتماعى کارى دشوار و حتى ادرستباشد؛ زیرا آنچه در زبان فارسى به «روشنفکر» ترجمه شده است، (intlectual) ،در بسیارى از تعاریف موجود به معناى تمامى افراد تحصیلکرده و داراى مشاغل فکرى (در مقابل مشاغل یدى) آمده است (ادیبى، 1358، ص55). براساس این تعاریف، تمامى اقشار و لایههاى طبقه متوسط جدید را مىتوان روشنفکر نامید. اما منظور ما از روشنفکر جدید، آن بخش از طبقه متوسط جدید است که نه تنها عمدتا به کار فکرى اشتغال دارد بلکه علاوه بر آن از یک سو، نوعى دلبستگى به افکار و عقاید جدید (مرتبط با تجدد) دارد، و از سوى دیگر، نوعى رسالت اجتماعى نیز براى خود قائل است. به عبارت دیگر، ما روشنفکر را نه براساس نوع کارش در مناسبات تولیدى (که آیا یدى استیا فکرى) بلکه براساس نقش اجتماعى خاصى که ایفا مى کند، از دیگر اقشار و طبقات اجتماعى جدا مىکنیم. بر این اساس، روشنفکران کسانى هستند که صرفنظر از شغل و حرفهاى که دارند، به دلیل احساس یک موقعیت فراطبقاتى در خودشان، نوعى رسالت اجتماعى بویژه در جهت تحقق بخشیدن به ایدههاى جدید در جامعه براى خود قائلند.
اولین دسته روشنفکران جدید ایران، در نیمه دوم قرن گذشته ظهور کردند. آنها محصول روندهایى همچون ارتباط ایران با جوامع غربى، ورود افکار و عقاید جدید به ایران، اعزام محصل به خارج، تاسیس مؤسسات آموزشى جدید و... بودند. گرچه تعداد این روشنفکران در آن دوره محدود بود اما تحرک سیاسى زیادى از خود نشان مىدادند. آنها بزودى در صف اول حرکتها و جنبشهاى اصلاحطلبانه اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میلادى در ایران قرار گرفتند. بخشى از این روشنفکران قبل از جنبش مشروطه، در مجامعى نظیر فراموشخانه، مجمع آدمیت و... متشکل شدند. در دوران مشروطه نیز اولین تشکلها و احزاب سیاسى نظیر گروه همت، انجمنهاى غیبى، حزب اجتماعیون عامیون، حزب اتفاق و ترقى، حزب دمکرات و... توسط این روشنفکران به وجود آمدند. روشنفکران جدید ایران تا قبل از جنگ جهانى اول عمدتا تحت تاثیر لیبرالیسم، سکولاریسم، ترقیخواهى و نوعى سوسیالیسم غیرمارکسیستى بودند. بعد از جنگ جهانى اول، ایدههاى مارکسیستى و کمونیستى نیز در میان بخش قابل ملاحظهاى از روشنفکران ایرانى رواج یافت. تشکیل «کمیته عدالت» و «حزب کمونیست» ایران اولین جلوههاى این گرایش در سالهاى اولیه پس از جنگ جهانى اول بود. سپس در دوران رضاشاه «گروه ارانى» و بعد از شهریور 1320، «حزب توده» به صورت کانون اصلى جلب روشنفکران ایران درآمدند. در سالهاى آخر حکومت پهلوى نیز برخى از روشنفکران عمدتا جوان تحت تاثیر مارکسیسم و آموزه تندروانه مرتبط با آن دستبه تشکیل گروههایى نظیر فدائیان خلق و... زدند.
البته همزمان با رواج تمایلات مارکسیستى، گرایشهاى ناسیونالیستى و لیبرالیستى نیز همچنان در میان روشنفکران ایرانى رواج داشت و اینگونه گرایشها، خمیرمایه اصلى تشکل و فعالیت تعداد زیادى از احزاب و گروههاى سیاسى کوچک در خلال سالهاى 1320 تا 1332 را تشکیل مىداد. از سال 1340 به بعد، در کنار تداوم دو گرایش مزبور، گروه دیگرى از روشنفکران ایرانى ظهور کردند که ضمن تاثیرپذیرى از افکار و عقاید جدید غربى (اعم از لیبرالیستى و سوسیالیستى) به مذهب اسلام نیز تعلق خاطر و توجه داشتند، آنها با تفسیرهاى خاصى که از آموزههاى مذهبى ارائه مىدادند درصدد تلفیق این آموزهها با علایق سیاسى و اجتماعى تحصیلکردگان و روشنفکران بودند. در خلال این دوره، تشکلهاى سیاسى متعددى ظهور کردند که با این دریافتهاى روشنفکرانه از مذهب مرتبط بودند و کم و بیش با دو جریان روشنفکرى پیشین (لیبرالیستى و سوسیالیستى) نیز پیوند داشتند. گروههایى نظیر نهضت آزادى، مجاهدین، جنبش انقلابى مردم مسلمان ایران و... از این نوع تشکلها بودند. به این ترتیب مىتوان گفت روشنفکران جدید ایران، خاستگاه و پایگاه اصلى بخش اعظم تشکلهاى سیاسى در برهههاى مختلف تاریخ معاصر ایران بودهاند. بنابراین، شناختبرخى از موقعیتها و ویژگیهاى این روشنفکران، ما را در فهم ویژگیها و مسائل تشکلهاى سیاسى ایران یارى خواهد کرد.
یکى از ویژگیهاى روشنفکران ایران در دوره مورد بحث ما، ذهنىگرایى (ایدهآلیسم) شدید آنهاست. البته ذهنىگرایى، منحصر به روشنفکران ایرانى نیست و در میان روشنفکران همه جوامع، کم و بیش وجود دارد. این ذهنىگرایى دلایل متعددى دارد. شاید مهمترین دلیل آن، وجود همان تصور فراطبقاتى و احساس رسالت اجتماعى است که پیشتر از آن سخن گفتیم این تصورات و احساسات باعث مىشود که روشنفکران بدون اینکه موقعیت و مسائل عینى اقشار و طبقات گوناگون اجتماعى را تجربه و فهم کرده باشند، خود را متولى خواستهها و آرمانهاى آنها بدانند. علاوه بر این، آنها به دلیل نوع تحصیلات و مشاغل خود که عمدتا ذهنى است زمینههاى ذهنى گرایى بیشترى دارند. علاوه بر این دلایل عام، دلایل و زمینههاى دیگرى نیز در ایران موجبات تشدید ذهنىگرایى روشنفکران را فراهم مىکرد؛ اولین نسلهاى روشنفکران ایرانى خود را در موقعیت دوگانهاى یافتند. آنها از یک سو به یک جامعه سنتى تعلق داشتند که خود ترکیبى از خردهفرهنگها و لایههاى فرهنگى متفاوتى بود و این وضع، آنها را در هویتیابى خودشان دچار مشکل مىکرد. از سوى دیگر، آشنایى اندک و گاه سطحى آنها با مظاهر و ایدههاى تمدن و فرهنگ مغرب زمین، آنها را مجذوب آن تمدن و فرهنگ کرده بود. پیشرفتها و ترقیات اقتصادى، سیاسى، فنى و علمى مغربزمین براى این روشنفکران ترکیبى متناقض از آرمان و توهم ایجاد کرده بود. «آرمان» از آن لحاظ که این روشنفکران، خواهان دستیابى به آن ترقیات و پیشرفتها بودند اما «توهم»، از آن لحاظ که اکثر این روشنفکران بدون اینکه عمق، پیشینهها و الزامات آن ترقیات و پیشرفتها را فهم کرده باشند، شوقى افراطى و گاه سادهلوحانه براى دستیابى به آنها داشتند. به عبارت دیگر، ذهنیت روشنفکران ایرانى بر بستر عینى جامعه ایرانى شکل نگرفته بود؛ بلکه محصول تاثیرپذیرى از جریانهاى ذهنى غرب بود (جریاناتى که البته خود مبتنى بر تحولات و زمینههاى عینى آن جوامع بودند). این گسستبین ذهنیات روشنفکران ایرانى با واقعیات جامعه ایرانى، که از یک لحاظ محصول تاخیر (عقبماندگى) در نوسازى اقتصادى و اجتماعى ایران بود، در میان نسلهاى بعدى روشنفکران ایرانى نیز کم و بیش دوام آورد. به طور مثال، در اوایل قرن بیستم میلادى در حالى که هنوز در ایران نهادها و مناسبات مرتبط با سرمایهدارى جدید بسیار ضعیف و ناچیز بود، اما در میان روشنفکران ایرانى آرا و آموزههاى مرتبط با نفى سرمایهدارى و ایجاد جامعه سوسیالیستى مورد نظر مارکس رواج یافت؛ و یا اینکه در طى سالهاى اخیر، در حالى که جامعه ایرانى هنوز در مورد پذیرش و تجربه آموزهها و نهادهاى مرتبط با تجدد (مدرنیته) با مشکلات و موانع عینى و ذهنى زیادى مواجه است، در میان روشنفکران ایرانى آرا و آموزههاى مابعد تجدد (پست مدرنیسم) رواج روزافزونى مىیابد و...؛ و بالاخره نباید سهم حاکمیت و تداوم یک نظام سیاسى بسته در دوران مورد بحث ما را در تشدید ذهنى گرایى روشنفکران ایرانى نادیده گرفت. نظامى که مانع پیدایش و گسترش فضاى مناسب براى عمل اجتماعىسیاسى روشنفکران و همچنین مانع ارتباط و گفتگوى آزاد میان خود روشنفکران مىشد.
به هر تقدیر، غلبه ذهنىگرایى بر روشنفکران ایرانى، در برهههایى که این روشنفکران امکانى براى فعالیت و تشکل سیاسى مىیافتند به ترکیبى از خیالپردازى و دستپاچگى سیاسى منجر مىشد. تشکلهاى سیاسى روشنفکران به دلیل وجود آن تصورات و احساسات فراطبقاتى از زمینههاى عینى (مرتبط با منافع و خواستههاى اقشار و طبقات گوناگون اجتماعى) جدا مىافتاد و در عوض با زمینههاى ذهنى مرتبط با رمانتیسم روشنفکرى پیوند مىخورد. این موضوع، یکى از دلایل عدم امکان برقرارى ارتباط میان تشکلهاى روشنفکرى با اقشار و گروههاى دیگر اجتماعى و ناکامى این تشکلها در کسب پایگاههاى وسیع اجتماعى بود. همچنین روشنفکران به دلیل این ذهنىگرایى تصور مى کردند توانایى ایجاد هر گونه تحولى را دارند و با حضور خود در صحنه سیاسى، بزودى قادر خواهند شد تمامى ذهنیات و آرمانهاى خود را تحقق بخشند. این تصور، آنها را وادار مىکرد که در فعالیتهاى سیاسى خود، گاه آنچنان عجولانه و نسنجیده عمل کنند که بزودى در غرقاب عکسالعملهاى شدید دولت و گردهمایى رقیب گرفتار شدند. تندرویهاى افراطى گروههاى سیاسى روشنفکرى در برهههاى مختلف تاریخ معاصر ایران که یکى از دلایل ناکامیهاى آنها نیز محسوب مىشود عمدتا ریشه در این ذهنىگرایى داشته است.
اگر ویژگیهاى فوق (ذهنىگرایى، خیالپردازى و تندروى) معمولا به ناسازگارى و تخاصم شدید بین روشنفکران و گروههاى رقیب (اعم از دولت و یا گروههاى اجتماعى دیگر) منجر مىشد، ویژگى دیگرى نیز در روشنفکران وجود داشت که خود آنها را بشدت رویاروى هم قرار مىداد. این ویژگى همانا خودمحورى و تکروى روشنفکران بود. البته این خصیصه نیز منحصر به روشنفکران ایرانى نیست. اصولا روشنفکر به دلیل همان تصور و احساسى که نسبتبه موقعیت و نقش اجتماعى خود دارد، به گفته «رابرت نیزبت»، (R. Nesbet) معمولا تمایل و نیاز زیادى به «درخشش» احساس مىکند. به عبارت دیگر، «درخشیدن» به مثابه دغدغه اصلى و حتى تنها راه ابراز وجود و هویت اجتماعى روشنفکر است (کوزر، 1367، ص294) «درخشش» هنگامى که به صورت یک خواسته و هدف درمىآید تا حدود زیادى مستلزم تکروى و متمایز کردن خود از دیگران است. در چنین شرایطى روشنفکر سعى مىکند با مرزبندى و تمایز عقاید و افکار خویش از دیگران موجودیت و موقعیتبرترش را به اثبات برساند. برخى ویژگیها و گرایشهاى رایج در میان گروههاى روشنفکرى، نظیر انتقادگرایى افراطى و مخالفتجویى با دیگر عقاید و نظریات، که تفاهم و اجماع را نه تنها بین روشنفکران با دیگر گروههاى اجتماعى بلکه حتى در میان خود روشنفکران نیز مشکل مىسازد، تا حدودى ریشه در همین تکروى و تمایل به درخشش دارد. این ویژگیها در میان روشنفکران ایرانى نیز وجود داشته و خواه ناخواه به عرصه نظر و عمل سیاسى آنها نیز تسرى یافته است. تفرق و تقسیم قشر محدود روشنفکران، به تعداد بیشمارى از جرگهها و محفلهاى کوچک و مجادلات لفظى و قلمى بىپایان آنها؛ عدم تفاهم و اجماع نسبى آنها بر سر مواضع نظرى و عملى سیاسى؛ تعدد احزاب و تشکلهاى سیاسى روشنفکرى و وقوع انشعابهاى پىدرپى در آنها، پدیدههایى هستند که در تمامى برهههاى فعالیت احزاب و گروههاى سیاسى در ایران به چشم مىخورند، و به نظر مىرسد این پدیدهها با ویژگیهایى که برشمردیم بىارتباط نیستند.
به طور کلى، روشنفکران ایران گرچه در دوره مورد بررسى، مهمترین خاستگاه و پایگاه احزاب و تشکلهاى سیاسى بودند اما به دلایلى نظیر تقابلهاى شدید فرهنگى و ایدئولوژیک در جامعه ایرانى و همچنین غلبه ذهنىگرایى، خیالپردازى، خودمحورى و تکروى در میان خودشان، نه تنها نتوانستند با اقشار و طبقات عمده طبقاتى، پیوند سیاسى و تشکیلاتى فعال و پایدارى برقرار کنند، بلکه در برقرارى وفاق و اجماع در میان خود نیز با مشکلات عدیدهاى مواجه بودند.
منابع
1. فریدون و آدمیت، هما ناطق، افکار اجتماعى و سیاسى و اقتصادى در آثار منتشر نشده دوران قاجار، تهران، آگاه، 1356.
2. منصوره اتحادیه، پیدایش و تحول احزاب سیاسى عصر مشروطیت (تهران: نشر گستره، 1361).
3. شجاع احمدوند، «ساختار اقتدارطلب حکومتهاى پادشاهى در ایران و عدم تشکل فرهنگ سیاسى مشارکتى». راهبرد (فصلنامه مرکز تحقیقات استراتژیک، شماره8، پاییز 1374)، ص4570.
حسین ادیبى، طبقه متوسط جدید در ایران (تهران: انتشارات جامعه، 1358).
4. احمد اشرف، موانع تاریخى و رشد سرمایه دارى در ایران: دوره قاجاریه (تهران: زمینه، 1359).
5. سعید برزین، «ساختار سیاسىطبقاتى و جمعیتى ایران»، اطلاعات سیاسىاقتصادى، سال هشتم، شماره 912 (خردادشهریور 1373).
6. حسین بشیریه، جامعهشناسى سیاسى (تهران: نشر نى، 1374).
7. ملک الشعرا (محمد تقى) بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسى ایران (تهران: کتابهاى جیبى، 1357).
8. حسین تبریزنیا، علل ناپایدارى احزاب سیاسى در ایران (تهران: نشر بینالملل، 1371).
9. م. چیره، «حکومت مشروطه و احزاب سیاسى در ایران»، آینده، سال اول، شماره8 (اسفند 1304).
10. ارسلان خلعتبرى، «مسئله حزب در ایران»، آینده، سال سوم، شماره 4 و 5 (آذر و بهمن 1323).
11. سپهر ذبیح، تاریخ جنبش کمونیستى در ایران، ترجمه محمد رفیعى مهرآبادى (تهران: عطایى، 1364).
12. اکرم رحیمى، نقش ناتوانیهاى موجود در ساختار سیاسى اجتماعى ایران در پیدایش تشکیلات و احزاب سیاسى (پایاننامه فوق لیسانس علوم سیاسى دانشگاه تهران، دانشکده حقوق و علوم سیاسى، 1371).
13. فخرالدین عظیمى، بحران دمکراسى در ایران، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوى و بیژن نوذرى (تهران: نشر البرز، 1372).
14. فرهنگ رازى، شیرین، شناخت گروههاى سیاسى و احزاب در ایران بعد از انقلاب اسلامى 1357 (پایاننامه فوق لیسانس، دانشکده علوم سیاسى و اجتماعى دانشگاه علامه طباطبایى، 1358).
15. لوئیس کوزر، زندگى و اندیشه بزرگان جامعهشناسى، ترجمه محسن ثلاثى (تهران: علمى، 1367).
16. آنتونیو گرامشى، گزیده آثار، ترجمه: نامعلوم (تهران: کتابهاى جیبى، 1358).
17. حبیبالله لاجوردى، اتحادیههاى کارگرى و خودکامگى در ایران، ترجمه: ضیاء صدقى (تهران: نشر نو، 1369).
18. آن. کاترین لمبتون، مالک و زارع در ایران، ترجمه منوچهر امیرى (تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1345).
19. مستشارالدوله (ص. صادق)، «چرا احزاب ایران بقاء ندارند»، آینده، سال سوم، شماره2، (مهر 1323).
20. خسرو معتضد، پلیس سیاسى عصر بیستساله (تهران: انتشارات جانزداه، 1366).
21. رسول مهربان، بررسى مختصر احزاب بورژوازى لیبرال (تهران: پیک ایران، 1360).
22. احمد نقیبزاده، «احزاب سیاسى و نظام دموکراسى»، اطلاعات سیاسىاقتصادى، سال سوم شماره6، (اردیبهشت و خرداد 1368).
23. ضیاءالدین نقابت، «چرا حزب قوى در ایران تشکیل نمىشود؟»، آینده، سال سوم، شماره 11 و12 (شهریور و مهر 1324).
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1375 / شماره 7 و 8 ۱۳۷۵/۰۹/۰۰
نویسنده : ابوالفضل دلاورى
نظر شما