تاریخمندى؛ مفهوم پوشیده و مبهم
[کتاب مقدس، کلید طبیعت نیستبلکه جزئى از آن است؛ بنابراین مىباید آن را طبق همان قواعدى که براى شناخت هر امر تجربى صادق است، پژوهش کرد.[اسپینوزا] (1)
اشاره مترجم
«نصر حامد ابوزید، متفکر پرآوازه مصرى مىکوشد تا از رهگذر قرائت ژرف میراث ادبىکلامى، عناصر سازنده عقل اسلامى را بررسى کند. او معتقد است که اگر بتوان تمدن یونان را «خرد بنیاد» دانست، بنابراین مىتوان تمدن عربىاسلامى را نیز «متنبنیاد» انگاشت، از این رو کشف معناى متن [ نص] و بررسى سازوکارهاى آن به دغدغه اصلى ابوزید بدل مىشود.
قرائتهاى انتقادى ابوزید جملگى پاى در سنت عمیق کلامىتفسیرى دارد و متاثر از رویکرد نقد ادبىکلامى در پژوهشهاى قرآنى است که چند دهه پیش از این، از سوى شیخ امین الخولی (1966-1895) پى افکنده شد و بعدها با تلاش شاگردانى چون محمد احمد خلفالله در کتاب «الفن القصصی فی القرآن الکریم» و شکری محمد عیاد در «من وصف القرآن الکریم، یومالدین و یوم الحساب»، رو به گسترش نهاد.
نصر حامد ابوزید به سال 1943 میلادى در شهر «طنطا» در غرب مصر زاده شد، در 1981 دکتراى خود را از دانشکده ادبیات دانشگاه قاهره دریافت کرد. وى در سالهاى 1977-1976 در دانشگاه امریکایى قاهره و بین سالهاى 1989-1986 به عنوان استاد مهمان در دانشگاه اوزاکاى ژاپن به تدریس پرداخت. شمارى از مهمترین تالیفات او بدین قرار است:
1. الاتجاه العقلی فی التفسیر؛ دراسة فی قضیه المجاز فی القرآن عند المعتزلة، دارالتنویر، بیروت، 1982.
2. فلسفة التاویل؛ دراسة فی تاویل القرآن عند محیالدین بن عربی، دارالتنویر، بیروت، 1983.
3. مفهوم النص؛ دراسة فی علوم القرآن، الهیئة المصریة العامة للکتاب، 1990.
4. نقد الخطاب الدینی، رؤیة نقدیة، دارالثقافة الجدیدة، القاهرة، 1990.
5. الامام الشافعی و تاسیس الایدئولوجیة الوسطیة، سینا للنشر، القاهرة، 1992.
6. اشکالیات القراءة وآلیات التاویل، المرکز الثقافی العربی، بیروت، 1992.
7. التفکیر فی زمن التکفیر؛ ضد الجهل والزیف والخرافة، سینا للنشر، القاهرة، 1995.
8. النص والسلطة والحقیقة؛ الفکر الدینی بین ارادة المعرفة و ارادة الهیمنة، المرکز الثقافی العربی، بیروت، 1995.
9. القول المفید فی قضیة ابوزید، جمع وتقدیم نصر حامد ابوزید، مکتبة مدبولی، القاهرة، 1996.
و نیز معروفترین مقالات وى عبارتند از:
السیرة النبویة؛ سیرة شعبیة، مجلة جامعه اوساکا للدراسات الاجنبیة، الیابان، ش71، 1986.
قراءة التراث وتراث القراءة (فی کتابات احمد صادق سعد) [ اقتصاددان مصرى]، بحث فی کتاب ندوة اشکالیات التکوین الاجتماعی الذکریات الشعبیة فی مصر، مرکز البحوث العربیة، القاهرة، 1990.
الکشف عن اقنعة الارهاب؛ بحثا عن علمانیة جدیدة، مجلةادب ونقد، ش58، 1990.
مقدمة لکتاب (البوشیدو؛ روح الیابان لاینازونیتونى)، سلسلة المائة کتاب، بغداد، 1990.
ثقافة التنمیة وتنمیة الثقافة، مجلة القاهرة، ش110/111، 19901991.
الایدیولوجیة الوسطیة التلفیقیة فی فکر الشافعی، مجلة الاجتهاد، ش8، 1990.
النصوص الدینیة بین التاریخ والواقع، مجلةقضایا و شهادات، ش2، مؤسسة عیبال،1990.
مفهوم النص؛ الدلالة اللغویة، مجلة ابداع، ش4، 1991.
مفهوم النص؛ التاویل، الف، مجلة البلاغة المقارنة، ش12، 1992.
التراث بین الاستخدام النفعی، والقراءة العلمیة؛ سلطة النص فی مواجهة العقل، مجلة ادب ونقد، ش79، 1992.
مرکبة المجاز من یقودها والى’ این؛ مجلة الف، الجامعة الامریکیة فی القاهرة، 1992.
محاولة قراءة المسکوت عنه فی خطاب ابن عربی، مجلة الهلال، القاهرة، 1992.
اهدار السیاق فی تاویلات الخطاب الدینی، مجلة القاهرة، ش122، 1993.
المراة؛ البعد المفقود فی الخطاب الدینی، مجلة القاهرة، ش123، 1993.
عصیانالدین ام عصیان الدولة، مجلةالناقد، ش73، لندن، 1994.
الارثوذکسیة المعممة؛ عند مایدمج التاریخ الاجتماعی بالمقدس، کتاب الناقد (العنف الاصولی، نواب الارض والسماء)، ریاض الریس للکتب والنشر، لندن، 1995.
او همچنین با همکارى (سیزا قاسم) مجموعهاى از مقالات نشانهشناسان بنامى چون «ساندرز پرس»، «یوری لوتمن» را به زبان عربى ترجمه کرد، با مشخصات زیر:
مدخل الى’ السیمیوطیقا، دار الیاس العصریة، القاهرة، 1986.
دو مقالهاى که در پى هم مىآیند به گونهاى به هم پیوند دارند؛ مقاله نخست ترجمه مقالهاى است از کتاب «النص، السلطة والحقیقة» با عنوان: «التاریخیة المفهوم الملتبس» که در حقیقت درآمدى بر کتاب اساسى و مهم وى «مفهوم النص» است (صص6789).
مقاله دیگر: ترجمه فصل اول از کتاب «مفهوم النص» استبا عنوان: «مفهوم الوحى»، صص3157.
در پایان باید به این نکته اشاره کرد که مترجم در حد توان خود کوشیده است نثر دشوار ابوزید را در عین دقت و امانتبه زبانى ساده و آسان برگرداند. در انتهاى هریک، پیوست مهمى را نیز افزوده ام که امیدوارم خواننده را در فهم عمیق آراء و نظریات ابوزید یارى کند.
1
بسیارى از خصومتها بویژه در قلمرو اندیشه یا معلول عدم فهم است و یا نتیجه «ابهامهایى» است که از سلطه گرایشى که در آن «تصورات ذهنى» یکسره مطابق «وجود عینى» آنها انگاشته مىشود، ناشى مىگردد. درجه این ابهام و عدم فهم و خصومتهاى حاصل از آن بویژه هنگامى که «تصورات ذهنى»، قدیم و راسخ باشند، حدت و شدت بیشترى پیدا مىکند؛ زیرا این «تصورات ذهنى» از «قدمت» خویش، صفت اصالت و ریشهمندى را، که بدانها مشروعیت مىبخشد، کسب مىکنند و دیگر مس آنها و یا نزدیکشدن به آنها حرام مىگردد؛ زیرا این مشروعیت، مشروعیتى بس مقدس است.
بسیارى از باورهاى عامه مردم چنین خصلتى را دارند. به همین دلیل عموم مردم در برابر هر اندیشهاى که مخالف باورشان و یا حتى اندکى با آن ناهمساز باشد، شدیدا مقاومت مىورزند [و از آن سرباز مىزنند]؛ بهسان کاهنى که از امر مقدس ستیز بیمناک است. زیرا زندگى او بر پایه همان مقدس ایستاده است.
این امر در باب باورهاى عامه مردم، طبیعى و فهمپذیر جلوه مىکند، اما اگر چنین پدیدهاى دامنگیر فرهیختگان و نخبگان اهل فرهنگ و استادان دانشگاه نیز بشود، نشانه بحرانى عقلى است؛ بحرانى که ما را از وجود فاجعهاى، بیمناک مىسازد. هنگامى که این پدیده از سطح عوام و یا نخبگان هم فراتر رفته به عقل متخصصان نیز دررسد، نشانه آن است که این فاجعه رخ داده است؛ و این همان چیزى است که در قلمرو تفکر دینى و در میان بسیارى از عالمان متخصص آن روى داد.
یکى از خطرخیزترین اندیشههاى راسخ و چیره که به سبب قدمت و رسوخ، به اصلى از «اصول اعتقادى» تبدیل شده است، اندیشهاى است که قرآن را که از جانب خداوند توسط جبریل امین بر محمد(ص) نازل شده است متنى [ نصى][1] قدیم و ازلى مىشمارد. «کلامالله» صفتى از صفات ذات خداست و چون ذات الهى آغازى ندارد، تمام صفات ذات و هر آنچه از آن صادر شود نیز ازلى است و آغازى ندارد. قرآن کلامالله و از صفات ازلى قدیم به شمار مىآید و کسى که قرآن را «محدث» بداند و «قدیم» نشمارد یا آن را «مخلوق» بینگارد، یعنى وجودى که مسبوق به عدم باشد رویدادى در عالم از عقیده [راستین] منحرف گشته مستحق کفر مىگردد. (2) و اگر مسلمانى چنین سخنى را بر زبان براند «مرتد» شناخته مىشود؛ زیرا ازلى بودن قرآن یا مسبوق نبودن به خلق و حدوث از اصول اعتقادى هر مسلمانى است که بدون اذعان به آن، ایمان او متحقق و کامل نمىشود.
در واقع مساله ماهیت قرآن آیا حادث استیا قدیم مساله کلامى دیرینهاى است که میان متفکران اسلامى اختلاف افکنده است. مثلا معتزله بر این باورند که قرآن محدث و مخلوق است؛ (3) زیرا قرآن [ کلام] از صفات ذاتى و ازلى خداوند نیست. قرآن، کلام خداوند است و کلام، فعل است نه صفت. پس قرآن از این حیثبه «صفات فعلى» خداوند تعلق دارد و با آن دسته از (صفات خداوند) که «صفات ذات» خوانده مىشوند ارتباط پیدا نمىکند. به نظر معتزله، تفاوت میان آن دو در این است که «صفات فعلى»، قلمرو مشترک میان خداوند عالم است، در حالى که صفات ذات، با صرفنظر از وجود عالم، نمایانگر ساحت وحدانیت و تشخص وجود الهى در ذات خویش است. یعنى مرتبهاى است پیش از وجود عالم و پیش از خلق آن از عدم. بیان مطلب بدینقرار است که صفت «عدل» الهى جز در سیاق وجود قلمرویى براى تحقق این صفت، قابل فهم نیست و جز عالم، قلمرو دیگرى وجود ندارد. همچنین صفت رازقیت که به روزىخواران یعنى وجود عالم استوار است و.... صفت «کلام» به این قلمرو یعنى «قلمرو صفات افعال» تعلق دارد که مستلزم وجود «مخاطب» است؛ مخاطبى که متکلم با او در سخن باشد، این که خداوند را از ازل، متکلم بدانیم (کلام خداوند قدیم باشد)، بدین معناست که او متکلم باشد بدون آن که مخاطبى وجود داشته باشد زیرا بنابر فرض، عالم هنوز معدوم بود در حالى که این امر با حکمت الهى منافات دارد. برخلاف صفات ذاتى مانند علم، قدرت، قدم (ازلیت) و حیات، که براى تحقق خویش محتاج وجود عالم نیستند. بنابر راى معتزله، خداوند عالم استبه علمى که عین ذات اوست، قادر استبه قدرتى که عین ذات اوست، قدیم استبه ازلیتى که عین ذات اوست و حى استبه حیاتى که عین ذات اوست. خداوند به وسیله صفات مذکور (چهارگانه)، عالم را آفرید و بدون آنها عالم پدید نمىآمد؛ به همین دلیل، معتزله در موافقتبا تفکر و نگرش عقلى خویش ناگزیر شدند براى عالم قبل از ایجاد آن مرتبهاى از هستى قائل شوند و آن را «وجود در عین عدم اشیاء» نامیدند تا عالم در چنین مرتبهاى متعلق خطاب کلمه تکوینى «باش [ کن]» که اشیاء بدان موجود مىشوند قرار گیرد.
فرقههاى کلامى دیگر، موضعى مخالف با گرایش معتزله اتخاذ کردهاند. آنها بر این باورند که کلام خداوند از صفات ذات است و در نتیجه قائل شدند که قرآن، کلام ازلى و قدیم خداست؛ زیرا کلام از صفات ذات است. به هر روى، غرض از آوردن تمام این مطالب، اثبات این مطلب است که مساله تعیین ماهیت قرآن [ کلامالله]، مناقشات زیادى را میان مسلمانان برانگیخت. مامون، خلیفه عباسى، کوشید در جهت تحمیل عقاید معتزله بر دانشمندان و فقها از قدرت سیاسى خویش مدد جوید، اما ناکام ماند. سرانجام در جهت مخالف، تفکر اشاعره تحمیل شد. آنان معتقدند که قرآن، دو جنبه دارد: نخست، جنبه ازلى آن است که کلام ذاتى خداوند است و گاه آن را «کلام نفسى قدیم» مىنامند. و جنبه دیگر، قرآنى است که آن را مىخوانیم [ صورت لفظى و صوتى] و محاکات «کلام نخستین» است اما عین او نیست. این عقیده سرانجام غالب آمد و سپس در اعتقادنامههاى متاخر، تلخیص و تدوین شد، به گونهاى که حاکمیتیافت و پایدار و شایع گردید و در شمار اصول مسلم اعتقادىاى قرار گرفت که هرگونه خالفتبا آنها موجب خروج از دین، بل موجب کفر و ارتداد است. توجه به این امر بایسته است که سیطره و چیرگى عقیدهاى بر عقیده دیگر، از دیرباز، غالبا توسط ابزار قدرت و به شیوهاى قهرآمیز صورت مىپذیرد.
همان گونه که مامون کوشید تا عقیده معتزله را [خلق قرآن] تحمیل نماید، جانشینان او درستبرخلاف وى تلاش نمودند تا تفکر معتزلى را از بن ویران سازند و گرایش ضد معتزلى [قول به قدم قرآن] را رواج دهند. و [سرانجام] با فروپاشى تمدن و واپسافتادگى [عظیم] فکرى جهان اسلام که از یک سو معلول از هم گسیختگى درونى آن، و از سوى دیگر معلول تهاجم مستمر دشمنان خارجى بود، عقیده قدیم بودن کلام خداوند کاملا تثبیتشد و به اصلى اعتقادى مبدل گردید و نزد عامیان و خاصگان، و بل متخصصان، مقدس گشت. بنابراین، عقیده ازلى بودن قرآن، یکى از اصول عقاید نیست و آنچه در قرآن کریم با عنوان «لوح محفوظ» یاد شده استباید به گونهاى مجازى فهم شود و معناى حقیقى از آن مراد نگردد؛ نظیر واژههاى «کرسى»، «عرش» و.... از این رو، حفظ قرآن از سوى خداوند بدین معنا نیست که آن را در آسمان و در لوح محفوظ [ دفتر آسمانى] (4) به گونهاى مدون نگاهدارى مىکند، بلکه مقصود زنده نگاهداشتن آن در این جهان، و بر لوح دل مؤمنان است، [قرآن، خطاب لم یزل استبا دوستان خود.] (5) همچنین آیهاى که مىگوید: «بىتردید، ما قرآن را بتدریج نازل کردهایم و قطعا نگهبان آن خواهیم بود. » (6) به معناى مداخله بى واسطه و آشکار خداوندى در امر حفظ و تدوین و ضبط وحى الهى نیست، بلکه مراد ترغیب مؤمنان از سوى خداوند است که قرآن را زنده نگاه دارند و این «حفظ» در نظر آنان مهم جلوه کند. از این روى، فهم «حفظ» قرآن به گونهاى که مداخله مستقیم خداوندى را دربر داشته باشد، آشکارا با تعلیمات و اصول اساسى اسلام منافات دارد؛ زیرا اسلام دینى است که جز از طریق دستورات قرآنى و سنت راستین پیامبر(ص) هرگونه ارتباط با آسمان را پایان یافته مىداند. هرگاه این تصور را که براساس آن، قرآن در لوح محفوظ و به زبان عربى که هر حرفى از آن همسنگ کوه «قاف» است، «اسطورهاى» بنامیم، در واقع چنین توصیفى تنها ویژه تصور ذهنى است، هرچند روایاتى نیز آن را تایید کنند، و این وصف [اسطورهاى] هرگز بر خود «قرآن کریم» اطلاق نمىگردد [و به آن اشاره نمىکند].مصیبت واقعى هنگامى است که برخى از متخصصان بر عدم درک [چنین مقصود آشکارى] پافشارى مىکنند و پیوسته امر را بر عامه مردم و نیز سایر فرهیختگان مشتبه مىسازند؛ زیرا آنان دگربار گرفتار خلطى مىشوند که به موجب آن، باورهاى ذهنى آنان که ریشه در سنت دارد همسان وجود عینى یعنى همسان حقیقت مطلق پنداشته مىشود. با این همه، ادعا مىکنند که از «جزمیت دینى» روى گردانند و آزاداندیشانى هستند که از «تکفیر» پرهیز مىکنند و بدان تمسک نمىجویند. شگفتا که چه «کفرى» در اینجا نهان است و چه «تفکرى» در آنجا وجود دارد؟!
2
عقیده دیگرى که با موضوع مورد بحث ارتباط دارد، عقیده تعلق فعل الهى به قدرت الهى و نسبت هریک با دیگرى است. این مساله همواره با نوعى ابهام، خلط و عدم درک صحیح که گمراهکننده نیز هست رو به رو بوده است. در اینجا به تمایزى که اساس آن را معتزله پى افکندهاند باز مىگردیم. آنان در تصور ذات الهى میان قدرت و فعل تمایز نهادهاند. قدرت الهى از یکسو به دلیل آن که از صفات ازلى قدیم قائم به ذات به شمار مىآید مطلق و غیرمتناهى است، ولى از سویى دیگر، نشانه «امکانهاى» نامتناهى افعال است، امکانهاى [بالقوهاى] که تحقق یافتن آنها ضرورى و حتمى نیست. این تمایز میان «قدرت» به مثابه مجموعهاى از امکانهایى که قابلیت تحقق نظرى دارند و «فعل» که در حکم تحقق عینى قدرت است همان تمایزى است که عالمان مسلمان در یکى از آموزههاى اساسى خویش: «هر ممکنى (مقدورى)، حتمى الوقوع نیست»، بر آن انگشت تایید نهادهاند. اگر قدرت الهى، مطلق [و نامتناهى] باشد، افعال مقدور وابسته به آن نیز نامتناهى هستند، اما عالم متناهى است؛ زیرا نظام آن استوار به زمان و مکان است. این گواهى استبر این که امکانهاى [نامتناهى] قدرت الهى با افعال به هر معنایى که اخذ شوند مطابقت ندارند.
از این رو، افعال به عالم ممکن [متناهى] تعلق دارند، اگرچه از قدرت مطلق الهى سرچشمه گیرند. با این همه، افعال به دلیل پیوندى که با ممکن تاریخى دارند همواره در افق تاریخ خواهند بود. نخستین فعل از افعال الهى، ایجاد عالم است که غزالى در «مشکاة الانوار» از آن به برون آوردن عالم از ظلمت عدم به نور وجود، تعبیر کرده است. (7) چنین فعلى به مثابه گشایش تاریخ قلمداد مىشود. زیرا این همان فعلى است که مفهوم زمان را آغاز کرده است، از این رو «ایجاد عالم» فى نفسه پدیدهاى تاریخى است؛ از این حیث که «رویدادى» است که جز به علم الهى آن هم در شکل نقشهاى که از کنه آن آگاه نیستیم به چیز دیگرى مسبوق نیست. به همین دلیل است که همه ما بر «حدوث» عالم اتفاق نظر داریم و کسى منکر حدوث آن نیست، که معنایى جز تاریخمندى و زمانمندى آن ندارد. متکلمانى که طى تاریخ اندیشه اسلامى قائل به «قدم» عالم بودهاند، در واقع نظرشان معطوف به مادهاى است که عالم از آن پدید آمده است؛ برحسب اصطلاح ارسطویى؛ هیولى’. اما قول به قدم ماده لزوما به معناى انکار تاریخمندى ایجاد عالم نیست. از این رو مفهوم تاریخمندى هم هنگام وجود عالم و به تعبیرى دقیقتر، فعل ایجاد عالم است، خواه وجود عالم، به معناى «خلق» از عدم دانسته شود، خواه به معناى «صنع» از ماده ازلى باشد.
تاریخمندى در اینجا به معناى حدوث (تحقق) در زمان است، حتى اگر چنین زمانى لحظه گشایش زمان و آغاز آن باشد. تاریخمندى لحظه جدایى و تمایز وجود مطلق متعالى وجود الهى از وجود [متناهى] زمانمند است اگر نخستین فعل الهى فعل ایجاد عالم گشایش زمان باشد، بنابراین تمام افعالى که در پى نخستین فعل الهى تحقق پیدا مىکند افعالى تاریخمندند. به دلیل آن که در گستره زمان و تاریخ تحقق یافتهاند. نیز، تمامى آنچه از افعال الهى صادر مىشود، «محدث» [ مخلوق] خواهد بود؛ بدین معنا که در ظرف زمان [تاریخى] حادث مىشود. بدین صورت، تمایز میان «قدرت» الهى و «فعل» الهى در دو سطح انجام مىپذیرد:
نخست: نامتناهى بودن قدرت است؛ زیرا قدرت، نشانه امکانهاى [نامتناهى] افعال است، در حالى که افعال، متناهى است. چراکه با عالم متناهى پیوند دارد؛ اگر چه منشا افعال در قدرت نامتناهى نهفته باشد. نسبت میان قدرت و فعل در این سطح همانند نسبت منطقى میان «امکان» و «تحقق» [ وجود] است. زیرا، چنانکه اشاره کردیم، هر ممکنى متحقق الوقوع نیست.
سطح دوم: براى تمایز میان «قدرت» و «فعل»، باید گفت که قدرت «ازلى» است، از آنجا که صفتى از صفات ذات ازلى قدیم است؛ در حالى که فعل، ازلى نیست، بلکه تاریخمند است؛ از آنجا که نخستین جلوهگاه فعلى قدرت الهى، ایجاد عالم بود که پدیدهاى حادث و تاریخمند به شمار مىآید.
درباره «لوح محفوظ» که برخى برآنند که قرآن در آن تدوین است، چه نظرى مىتوان داد؛ آیا لوح محفوظ، قدیم و ازلى استیا حادث است و مخلوق؟ بدون شک مىباید لوح محفوظ، مخلوق و حادث باشد، نظیر عرش و کرسى. زیرا در غیر این صورت ناگزیریم نظریه «تعدد قدما» را گردن نهیم، حال آن که مىدانیم هیچیک از متفکران در قلمرو میراث دینى اسلامى، آن را نمىپذیرد. اگر لوح محفوظ، مخلوق و حادث باشد، قرآن نگاشته شده در آن چگونه مىتواند قدیم و ازلى باشد؟ آیا جمع میان این دو از نظر منطقى، ما را به ورطه تناقض نمىکشاند؟؛ یعنى «محتوا»ى قرآن قدیم باشد در حالى که مىدانیم لوح متضمن آن، محدث و مخلوق است.چگونه نگارش نص قرآنى که همانا کلام قدیم و ازلى خداوند به شمار مىآید، بر لوحى که فاقد چنین ویژگىاى است، میسر گشته است؟!
برخلاف راى معتزله که کلام را صفت فعل مىشمارند، قائلان به قدم و ازلیت قرآن بر این باورند که کلام الهى، صفتى ذاتى و قدیم است و فعل قلمداد نمىشود. و براى اثبات مدعاى خویش به آیات قرآنى استناد مىکنند. [به شهادت خود قرآن] خداوند آفرینش را با امر تکوینى «کن» [ باش] آغاز کرد و این امر تکوینى ملازم اراده الهى است؛ از این رو، هرگاه آفرینش چیزى را اراده کند، تنها همین بس که به او مىگوید: باش، پس [بىدرنگ] موجود مىشود. (8) طبعا محال است که تصور کنیم خداوند، همان گونه که ما آدمیان به گونهاى لفظى تکلم مىکنیم، با لفظ سخن گوید. چه در غیر این صورت مىباید براى خداوند اندامهاى گویایى و آوایى فرض شود، که این امر ما را به تشبیه آشکار نزدیک به تصورات شرکآمیز رهنمون مىسازد. مفاهیم «وحدانیت» و «تنزیه» منصوص در سوره توحید آشکارا با چنین تصورات شرکآمیزى منافات دارند. از این رو مىباید امر الهى تکوینى «کن» را به گونهاى مجازى فهمید [و آن را به گونهاى استعارى تفسیر کرد.] همان گونه که درباره «لوح محفوظ» چنین نظرى را ارائه کردیم. زیرا فهم ظاهرى [ تحت اللفظى]، مشکلآفرین است و عقیده دینى ما را آشفته مىسازد.
حتى اگر بپذیریم که خداوند، هستى را با کلمه تکوینى «کن» پدید آورد و پیوسته هر امرى را اراده کند، همین بس که با «کن» (به معناى تحتاللفظى) آن را خطاب کند بدون آن که در تصورات اسطورهاى شرکآلود فروغلتیم با این همه، این بدین معنا نیست که «کلام» در شمار صفات ازلى قدیمى قائم به ذات است و در دایره «افعال» نمىگنجد. مسلما این امر مانع از اتصاف خداوند به[صفت] تکلم نمىشود، به شرط آن که میان اتصاف به صفت تکلماز آن حیث که امکان صرف است و میان تحقق فعلى آن، تمایز کنیم. چنان که او را «سمیع» و «بصیر» مىنامیم برغم آن که[سمیع و بصیر] از صفات فعلند. و همان گونه که خداوند را قادر و قدیر مىنامیم، و صفت قدرت فقط در قلمرو افعال نمایان مىشود، به همان صورت صفاتى نظیر «متکلم»، «سمیع» و «بصیر»، صفاتى هستند که فقط در عرصه افعال تحقق مىیابند. ظهور [صفات مذکور] در قلمرو فعل به معناى تحقق تاریخى آنهاست. با توجه به چنین ملاحظهاى مىتوان گفت امر الهى «کن» در آغاز آفرینش و نیز همه مخلوقاتى که از پى آن به وجود مىآیند، تا ابد در دایره افعال زمانمند مىگنجند، فعل در قلمرو تاریخ است.
3
اگر کلام الهى در تحقق خود، فعل [زمانمند] به شمار آید، چگونه قرآن که از مصادیق کلام الهى است مىتواند قدیم و ازلى باشد؟ در اینجا [دگر بار] خلط و ابهامى رخ مىدهد که از عدم تفکیک میان صفت «علم» و صفت «کلام» برمىخیزد. همانند خلطى که میان صفت «قدرت» و صفت «فعل» واقع شده است که درباره آن بحث کردیم.
علم مانند قدرت، صفتى است مطلق و قائم به ذات و همانند آن [ ذات] ازلى است، اما چنین صفتى [ علم] یا مانند [صفت] قدرت و در تفاعل با آن به صورت «فعل» تجلى مىکند؛ فعلى که بنابر استدلال معتزله، صرف وجود آن بر قدرت، و اتقان و استوارى آن بر «علم» و حکمت، دلالت مىکند و یا صفت علم بدون در نظر گرفتن صفت «قدرت» و در گونه دیگرى از فعل، یعنى در هیات «کلام»، تجلى مىکند. به این ترتیب کلام، «فعلى» خواهد بود که «علم» را آشکار مىکند، اما در عین حال مطابقت تامى با آن ندارد، به سان فعل ایجاد عالم فعلى که همیشه در حال استمرار است که صفت قدرت را آشکار مىکند، اما مطابق یا همانند آن نیست.
بدین ترتیب قرآن کلام الهى در صفات الهى به نحو عام و در صفت «علم» او به نحو خاص گنجانده مىشود؛ و از آنجا که صفات الهى مذکور، قدیم هستند به سادگى مىتوان نتیجه گرفت که قرآن نیز قدیم است. زرکشى در کتاب «البرهان فی علوم القرآن» این سخن را به امام شافعى نسبت مىدهد: «هرچه امتبگوید، شرح سنت است و تمام سنت، شرح قرآن است و تمام قرآن، شرح اسماى حسنى’ و صفات علیاى خداوند است». دیگرى بر آن مىافزاید: و تمام اسماى حسنى’ شرح اسم اعظم خداوند است. (9) و این سخنى است که دیگران نیز آن را بازگفتهاند. ابوحامد غزالى نیز در دو اثر خویش: «جواهر القرآن» و «مشکاة الانوار» سخن مذکور را نقل مىکند. ما در باب سوم از کتاب «مفهوم نص» (10) این دو اثر را بررسى کردهایم و از رهیافتهاى غزالى شرحى به دست دادهایم.
اینها[مجموعه] «عقایدى» است که بر تاریخ فرهنگ عربى اسلامى حاکم شدند و به وسیله ابزار قدرت سیطره یافتند، اما در هر حال سیطره و چیرگى چنین عقایدى به معناى تملک حقیقت [مطلق] نیست؛ زیرا عقاید مذکور عناصرى اسطورهاى و شرکآمیز در بر دارند و اصل توحید را که در منظومه اعتقادات، مفهومى گوهرى به شمار مىآید، بکلى مخدوش مىسازند. اما راى معتزله در این باره، که ما تلاش نمودیم آن را مشروحا بیان کنیم، با گوهر اسلام سازگاى بیشترى دارد. در نمودار توضیحى زیر مىتوان طرحى کلى از آن به دست داد: (؟)
4
اگر کلام الهى چنانکه اشاره شد«فعل» قلمداد شود، ناگزیر پدیدهاى تاریخمند خواهد بود. زیرا تمام افعال الهى، در قلمرو «عالم» قرار دارند؛ عالمى که مخلوق و محدث، و به دیگر سخن، تاریخمند است. بر این اساس، «قرآن کریم» نیز پدیدهاى تاریخمند است؛ زیرا یکى از تجلیات کلام الهى به شمار مىآید، اگرچه از آنجا که تجلى واپسین است، شاملترین تجلى الهى است. اینجاست که هجوم عنیف، و متاسفانه جاهلانه بر مفهوم «تاریخمندى» آغاز مىگردد. طرد و انکار «تاریخمندى» از سوى مؤمنان پاک و سادهاندیش بر این پیشفرض استوار است که مفهوم یاد شده، اصل عمومیت دلالت را ویران مىسازد؛ امرى که در نظر آنان موجب مىشود که قرآن در قلمرو امور «دیرینهشناسى» قرار مىگیرد و تنها درخور پژوهش متخصصانى باشد که در پى کشف امور مجهول تاریخىاند. اینان از پس جهلى آشکار، گونههاى متفاوت «دلالت» را درهم مىآمیزند و این نکته اساسى را در نمىیابند که دلالت زبانى، قواعد [ویژهاى] دارد و از قوانین گونههاى دیگر دلالت [ دلالتهاى غیر زبانى]، متمایز است. و اگر از دیرباز لذتى را در متون ادبى و شعرى کهن که بیش از پانزده قرن از عمر آنها مىگذرد احساس مىکنیم، تنها بدین سبب است که این متون همچنان از پس اعصار و قرون متمادى در برقرارى ارتباط معنایى با ما [ خوانندگان] توانا هستند. حال که متون زاییده خیال آدمیان چنین خصلتى دارند، آیا رواست که تصور کنیم متون دینى که به وسیله پژوهشهاى همه جانبه، پیوسته مورد توجه و تجلیل و ستایش واقع مىشوند، در مکالمه با انسان و ایجاد ارتباط معنایى با او عاجز خواهند ماند؟!
اما کسانى که از پس غرضورزى آشکار و کینهتوزى بسیار، عزم بر نابودى اندیشه دارند، این غوغا را درانداختهاند و تخم این سخن یاوه را پراکندهاند که مفهوم «تاریخمندى»، قرآن را در شمار فولکلور درخواهد آورد. برخى از این مدعیان در هالتخویش بدان حد رسیدهاند که اظهار مىکنند: «تاریخمندى»، قدسیت قرآن را از بین مىبرد و الهى بودن آن را [ من عندالله] مورد انکار قرار مىدهد.
منشا جهل مضاعف این مدعیان چه نیکخواه باشند، چه بدخواه در درکى از ماهیت زبان نهفته است که به دست فراموشى سپرده شده و از رسوبات دورانهاى گذشته به شمار مىآید؛ چه اندیشههایى که از بقایاى مفاهیم اسطورهاى تغذیه مىکنند و چه اندیشههایى که مىخواهند از سطح تفکر اسطورهاى فراتر رفته در قلمرو روش تفکر عقلانى پانهند. به طور کلى در روش تفکر اسطورهاى حد فاصلى میان زبان و جهان [ واقعیتخارجى] وجود ندارد. به دیگر سخن، نسبت میان «لفظ» و «معنایى» که بر آن دلالت مىکند تطابق است. بازتاب چنین تصورى از زبان، که ریشه در تفکر اسطورهاى دارد، هنوز در بسیارى از اشکال زندگى اجتماعى، قابل مشاهده است. من در اینجا قصد ندارم که مساله «تعویذ» را ذکر کنم، که در فرهنگ عامیانه براى حمایت کودکان و بزرگسالان از شورى چشم به کار مىآید؛ همچنین متعرض مساله«درمانگرى با قرآن» [ التداوی بالقرآن]، نمىشوم. این دو کارکرد زبانى، برخاسته از تصورى است که زبان را داراى نیروى جادویى مىداند؛ نیرویى که از قدرت گفتارى یا نوشتارى لفظ سرچشمه مىگیرد که در آن صورت لفظ نه تنها قادر است «معنى» را در ذهن احضار کند، بلکه مىتواند «شى» را بنفسه حاضر یا غایب کند. با این همه، در باب چنین کارکردى [ کارکرد جادویى زبان] بسط و تفصیل نمىدهیم.[2] زیرا برخى گمان مىورزند که ما از اعتبار زبان قرآن که در تعویذ و درمانگرى نقشى عمده دارد، مىکاهیم. در اینجا مىتوان به خوددارى مردم از استعمال واژههاى دال بر برخى از بیماریها، اشاره کرد، که شاهدى بر وجود باور به نیروى جادویى زبان به دور از چارچوب زبان قرآنى است.
بسیارى از مردم به جاى آوردن نام «سرطان» از واژه «لاعلاج» (11) استفاده مىکنند، زیرا آنان از نام «سرطان» بیمناکند. همچنین اگر بخواهند حادثه ناگوارى را که براى شخص معینى روى داده، براى شخص دیگرى که اتفاقا از نظر سنى با او برابر است نقل کنند، به جاى ذکر نام آن شخص معین از واژه «شخصى»[ با یاى نکره] استفاده مىکنند. زیرا از تکرار وقوع حادثه بیم دارند. مادران [ما] نیز غالبا به هنگام نقل حوادث و اتفاقات غمناک براى یکدیگر، عبارت متداول «بلا دور!» را به کار مىبرند. همچنین مىتوان [به عنوان شاهدى دیگر بر مدعا] به رفتارى که در میان طبقات مختلف مردم رایجشده است، اشاره کنیم: رفتار دو شخص به هنگام وداع با یکدیگر هرچند که فراقشان بیش از چند ساعتیا چند روز نباشد یکى از آن دو، جزء اول شهادتین (اشهد ان لا اله الا الله) را بر زبان مىراند و دیگرى در پاسخ جزء دوم (محمد رسولالله) را ادا مىکند. (12) همین رفتار در پایان مکالمههاى تلفنى نیز قابل مشاهده است، هرچند که آن دو وعده ملاقات زودرسى را نیز پس از مکالمه گذاشته باشند. رفتار مذکور بر این مبنا استوار است که «شهادتین» به علت آن که دائما مرتبط به یکدیگرند، از این رو تلازم و ارتباط مذکور به مثابه نوعى تضمین و اطمینان تلقى مىشود که دوشخص گوینده شهادتین که دو جزء آن را میان خود قسمت کردهاند باز همدیگر را خواهند دید. چنین رفتارهایى بر جاى مانده از بعضى تصورات اسطورهاى درباره نیروى جادویى زبان است و ضرورتى ندارد که کسانى که چنین رفتارهایى دارند، خود بر دلالت آن واقف باشند؛ حتى به نظر مىرسد بسیارى از آنان بشدت منکر وجود چنین تصوراتى نزد خود باشند. با این همه موجب نمىشود که ما رفتارهاى مذکور را برخاسته از تصورات اسطورهاى ندانیم؛ تصوراتى که کنشهاى اجتماعى، آنها را دست کم در سطح آگاهى به صورت آداب و رسوم و سننى که ریشه در باورهاى دیرینه و کهن دارند، ظاهر مىسازد. رد پاى چنین تصوراتى در برخى عبارتهاى برجاى مانده از نحلههاى فکرى کهن اسلامى، قابل مشاهده است، بویژه نزد کسانى که «اسم» را عین «مسمى’» مىدانند. اعتقاد آنان بر نگرهاى استوار است که ارتباط میان «لفظ» و «معنى» را ذاتى و جوهرى مىشمارد، یعنى میان آنها رابطهاى ضرورى برقرار است. در کتاب «مقالات الاسلامیین» ابوالحسن الاشعرى، شرح و بسط دیدگاههاى مدافعان این نظریه [ ارتباط ذاتى و جوهرى میان لفظ و معنى] آورده شده است. (13) اما در این باب راى دیگرى نیز وجود دارد که هر گونه ارتباط ضرورى میان لفظ و معنى را که به اتحاد «اسم» با «مسمى» و یا «لفظ» و «معنى» مىانجامد، انکار مىکند. (14)
ما در پژوهشهاى بسیارى به گونهاى گسترده آراء و نظریههاى مختلف را در باب ماهیت زبان، بررسى کردهایم که از میان آنها مىتوان به نخستین پژوهش ما با عنوان «رهیافت عقلى در تفسیر؛ پژوهشى در باب مجاز در قرآن از دیدگاه معتزله» اشاره نمود. (15) براى پرهیز از تکرار سخنان گذشته خود در کتاب «رهیافت عقلى...»، لازم مىدانم تنها به ذکر ردیهاى بسنده کنم که محمد بن جریر طبرى صاحب تفسیر مشهور «جامعالبیان عن تاویل آی القرآن» آن را علیه قائلان به اتحاد اسم و مسمى به کار مىگیرد. طبرى در ابتداى کتاب خود ضمن تفسیر آیه بسمله از سوره فاتحه، راى آنان را نقل کرده بشدت مورد استهزاء قرار مىدهد. زیرا آنان مدعىاند که «اسم الله» مذکور در آیه بسمله بعینه همان «الله» است و تمایزى میان اسم و مسمى’ نمىافکنند، [طبرى مىگوید: «اگر معترضى بگوید؛ درباره این بیت از قصیده لبید بن ربیعه چه مىگویى:
الى الحول ثم اسم السلام علیکما
زیرا عالم برجستهاى در لغت عرب آن را چنین تفسیر کرده است: مقصود از «اسم السلام علیکما»، «ثم السلام علیکما» است؛ «اسم السلام»، بعینه همان «السلام» است.] (16) اگر چنین تاویلى در بیت [لبید] جایز باشد، لازم است جملههایى از این دست: «اسم زید را دیدم»، «اسم طعام را خوردم» و «اسم شراب را نوشیدم» نیز جایز باشد. در حالى که چنین استعمالى به اجماع تمام عربها، نادرست است. این مطلب بطلان تاویل گفته لبید را که مقصود از «ثم اسم السلام علیکما»، «ثم السلام علیکما’» است، آشکار مىسازد. تاویل سابق مبنى بر این که «اسم» در قول لبید ادخال شده و به «السلام» اضافه شده است فقط زمانى صحیح مىنماید که «اسم مسمى» همان «مسمى»باشد. اکنون جا دارد از این مدعیان پرسید: آیا در زبان عربى روا مىدانید که کسى بگوید: «اکلت اسم العسل» (اسم عسل را خوردم)، در حالى که مقصود او «اکلت العسل»، باشد؛ همان گونه که «اسم السلام علیکما» را به معناى (السلام علیکما) مىدانید و آن را جایز مىشمرید. (17)
بدین سان طبرى با نقد گزیده خویش، پندار اتحاد میان اسم و مسمى را نفى مىکند، البته این بدین معنا نیست که اسم و مسمى دو وجه کاملا متمایز از هم هستند و هیچ گونه ارتباطى با یکدیگر ندارند. جاحظ (ابوعثمان عمرو بن بحر، م.255ه.)، ادیب و نویسنده دایرةالمعارفى معتزلى، ارتباط میان لفظ و معنى را به رابطه روح و جسم تشبیه مىکند و مىگوید «لفظ، جسم و پیکر معناست و معنى روح جسم است.» (18) معتزله عموما ارتباط میان لفظ و معنا را ارتباطى مبتنى بر «وضع»، «توافق» و «قرارداد» مىدانند که ارتباطى ذاتى و ضرورى نیست. لفظ تنها آوایى شنیدارى یا رمزى (کد) نوشتارى است، و در صورتى که «وضعى» در میان نباشد، لفظ فاقد معنى خواهد بود. ارتباط میان لفظ آوا یا رمز نوشتارى و معنى، «وضعى» است؛ و گواه بر آن، وجود واژههاى متفاوتى است که در زبانهاى مختلف بر معناى یکسانى دلالت مىکنند، مانند کلمه «رجل» که لفظ یا صورت آوایى آن در زبان عربى، در قیاس با زبان فارسى یا زبانهاى دیگر تفاوت دارد. بدین سبب اندیشمندان مسلمان، «زبان» را نظام نشانهها دانستهاند [و از این حیث، نظام زبان] همانند نظامهاى نشانهاى دیگر حرکات و اشارات است.
شیخ عبدالقاهر جرجانى دانشمند برجسته بلاغت عرب و اسلام، معتقد است که الفاظ، ذاتا دال بر معانى خود نیستند، بلکه دلالتبر نوعى اتفاق و قرارداد استوار است. و هیچ گونه ارتباط ضرورىاى میان لفظ «زدن ضرب» مثلا با عمل تحقق یافته در جهان خارج وجود ندارد، بلکه لفظ، نشانهاى است که بر عمل زدن دلالت مىکند. و اگر نشانه لفظى دیگر وضع مىشد نیز مىتوانست دال بر عمل زدن باشد.
مطالعات زبانشناختى ارتباط میان لفظ و معنى را قراردادى و بىواسطه مىدانست، تا آن که نوبتبه زبانشناس سوئیسى فردینان دوسوسور رسید. وى در کتاب اساسى و مهم خویش: «درسهاى زبانشناسى همگانى»، بعد نوینى را به مفهوم «نشانه» افزود. او روشن ساخت که رابطه میان «لفظ یا دال» و «معنا یا مدلول» دلبخواهى و قراردادى است. سوسور کوشید تا به دور از مساله لفظ و معنى، مفهوم «دال» و مفهوم «مدلول» را عمقى ببخشد، که مىتوان آن را بدین نحو بیان کرد:
واحد زبانى که لفظ نامیده مىشود پدیدهاى دوگانه است، نه از این جهت که دال بر ارتباط میان صورت گفتارى (یا نوشتارى) و موجودات خارجى است رابطه میان لفظ و شئ بلکه از این جهت که دوگانگى لفظ بسى پیچیدهتر از دو وجه دال و مدلول است. سوسور از به کار بردن دو اصطلاح «لفظ» و «معنى» اجتناب مىکند، تا دو اصطلاح «دال» و «مدلول» را جاىگزین سازد. زیرا دو اصطلاح اخیر در تبیین ماهیت پیچیده واحد زبانى بسى دقیقتر و رساتر هستند. دال و مدلول، دو جزء سازنده نشانه زبانى یا واحد زبانى را تشکیل مىدهند؛ نشانه زبانىاى که بر شىء دلالت نمىکند، بلکه به مفهوم «ذهنى» که عبارت است از مدلول و نه شىء اشاره دارد. (19) همچنین مراد از دال، آواى گفتارى یا رمز (کد) نوشتارى نیست، بلکه مقصود «صورت آوایى» است. نیز مقصود از صورت آوایى، «صدا» که جنبه اى صرفا مادى دارد، نیست، بلکه مقصود «تاثیر روانى»اى است که آواى گفتارى یا رمز ( کد) نوشتارى بر ما مىگذارد. به بیان دیگر، «تاثیر روانشناختى» صورت آوایى چیزى نیست جز تصورى که از راه اندامهاى حس شنیدارى بر مغز ما نقش مىبندد (تصور آوا در ذهن).
زمانى که به بررسى دقیق «گفتارمان» بپردازیم، ماهیت روانشناختى صورتهاى آوایى بخوبى بر ما آشکار مىشود. مثلا ما قادر هستیم بدون آن که لب بجنبانیم و یا زبان بگردانیم با خود سخن گوییم. مانند آن که قطعه شعرى یا سرودى و یا گفت و شنود دوستانهاى را در ذهن خود تکرار کنیم. سوسور بدین نتیجه مىرسد که «نشانه» زبانى اساسا واقعیت روانشناختى دوگانهاى است که در آن دو عنصر، یعنى مفهوم [ معنى] و صورت آوایى، ارتباطى تنگاتنگ دارند (20) به طورى که هریک از آن دو دیگرى را تداعى مىکند.
سوسور با ارائه چنین تفسیرى براى همیشه به درک سنتى از ماهیت زبان و رابطه آن با جهانخارج که زبان را بازتاب مستقیم و بىواسطه جهان خارج ىدانستخاتمه داد؛ زیراازاین پس رابطه میان زبان و جهان تنها در افق مفاهیم و تصورات فرهنگى قابل فهم خواهد بود.
زبان، انعکاس جهان خارج عینى و مستقل نیست. چرا که چنین جهانى اگر وجود داشته باشد تنها در قلمرو تصورات و مفاهیم [ مفهومسازى]، ساخته و پرداخته مىشود.[3]
این نگرش نوین، انقلابى در ارتباط میان اندیشه و زبان ایجاد کرد و موجب تحول ژرفى درسرشت نظام نشانههاى زبانى شد و در درون خود نظام فرهنگى، میان نظام نشانههاى زبانىونظام نشانههاى غیر زبانى خط فاصلى کشید. چنین تحول عظیم فکرى از عرصه اندیشهکسانى که زبان را نظامى ایستا، ساده، معطوف به اشیاء و یا تداعىکننده اشیاء مىانگارندو در نتیجه، زبان را نظام اشارهاى [ ارجاعى] مىشمارند، یکسره غایب و بر کنار مانده است.
5
زبان، فرهنگ و فرآورده فرهنگى
اگر نشانههاى زبانى، بازتاب مستقیم جهان خارج عینى نباشند، بلکه [نشانههایى] معطوف به «تصورات» و «مفاهیم» ذهنى اى باشند که در ذهن خودآگاه یا ناخودآگاه جمعى افراد پایدارند، در نتیجه مىتوان گفت که ما، در رابطه خود با «زبان» در کانون «امر فرهنگى» قرار داریم. اگرچه «امر فرهنگى» در اشکال مختلفى همچون آداب و رسوم، رفتارهاى متفاوتى از جشنها و آیینهاى مذهبى و هنرها، پدیدار مىگردد، اما در این میان، زبان به مثابه نظامى کانونى است که تمام پدیدارهاى فرهنگى را بیان مىکند. با توجه به چنین دیدگاهى است که نشانهشناسان، «فرهنگ» را نظامهاى متعدد و ترکیبیافته از نشانههایى مىدانند که نظام نشانههاى زبانى در کانون آنها قرار دارد. زیرا [نظام زبان] تنها نظامى است که در سطح پژوهش و تحلیل علمى، سایر نظامهاى غیر زبانى را بیان مىکند.
اگر بعد «فرهنگى»، عامل اساسى تمایز وجود انسانى از وجود «طبیعى» حیوانى مثلا باشد، به گونهاى که بتوان گفت انسان، حیوانى فرهنگى استیعنى [انسان] مىتواند به وسیله نظامهاى نشانهاى، وجود خویش را در جهان نمایان سازد، مىتوان نتیجه گرفت که «فرهنگ»، ارزشى افزوده نیست که بدون در نظر گرفتن آن، بتوان وجود انسانى را درک کرد، مگر بر سبیل پندار و به گونهاى فرضى همان گونه که قدما مىگویند. اما برخى فرهنگ را امرى کاملا برآمده از «نظام آموزشى نوین» و ثمرهاى از ثمرات آن مىدانند و براى اثبات گفته خویش به استعمال رایجى استناد مىکنند که در آن میان [اصطلاح] «با فرهنگ» به معناى درس آموخته و اصطلاح «جاهل»، تمایز افکنده مىشود در حالى که از نظرگاه علمى و روشى، چنین کاربرد رایجى، که «فرهنگ» را در مقابل «جهل» قرار مىدهد، کاملا نادرست جلوه مىکند. زیرا «فرهنگى» از نظر علمى و روشى در مقابل «طبیعى» قرار دارد.
شگفت آن که برخى از استادان دانشگاه نیز چنین کاربرد عامیانهاى را که «فرهنگ» را در مقابل «جهل» قرار مىدهد وانمىنهند. اگرچه آنان در مقام تعلیم، این گفته را طوطىوار تکرار مىکنند که پیامبر(ص) «امی» بود؛ یعنى خواندن و نوشتن نمىدانست، اما در عین حال، او «جاهل» [ نادان] نبود. زیرا همگان اعتقاد راسخى دارند که پیامبر(ص) و همچنین یارانش از فرهیختگان روزگار خویش بودند. «فرهنگ» به معناى تحول موجود [ انسان] از مرتبه وجود طبیعى محض به مرتبه شعور هستى خویش. این آگاهى و شعور انسان را از موجودات طبیعى دیگرى که فاقد چنین شعورى هستند، متمایز مىکند و به موجود خودآگاه این امکان را مىدهد که بر آنها چیره گردد. سطح چنین آگاهىاى از دورهاى تا دوره دیگر و از گروهى تا گروه دیگر متفاوت است و بل سطح آگاهى افراد درون یک مجموعه بشرى نیز تفاوت دارد؛ این امر به پژوهشگر این امکان را مىدهد که از تعدد و چندگونگى فرهنگى در ساخت فرهنگى جامعه یا مجموعه بشرى معینى نیز سخن بگوید.
اگر فرهنگ محصول نگرش مجموعهاى خاص از افراد بشرى به جهان باشد با اذعان به تعدد سطوح جهانبینىها زبان به نوبه خود، «نظامى» است که نگرش مذکور را بیان مىکند. از این رو زبان، نظامى تکساحتى [ سطح] نیست، بلکه به تبع چندگونگى سطوح «فرهنگ» که به وسیله زبان بیان مىشود سطوح زبان نیز تعدد مىیابد. «جهان» در مرتبه وجود عینى و مستقل از ادراک به گونهاى مکانیکى در ایدهها و مفاهیم فرهنگى انعکاس نمىیابد، زیرا جهان از این حیث که وجودى مستقل است، قوانینى دارد که یکسره متفاوت از قوانین شکلگیرى ایدهها و مفاهیم در قلمرو آگاهى است، بنابراین سنجیده نیست که گفته شود «زبان»، ایدهها و مفاهیم را به گونهاى مکانیکى منعکس مىکند، زیرا «زبان» نیز قوانین ویژهاى دارد که با قوانین شکلگیرى مفاهیم و ایدهها در قلمرو آگاهى کاملا متفاوت است. این بدین معناست که ما، در برابر سه حقیقت جدا و مستقل از هم قرار داریم؛ البته استقلال آنها به گونهاى نیست که «تداخل» و «درهم تنیدگىشان» نفى شود. براى گریز از توهم [دو مفهوم] «اولیت» و «اولویت» مىتوان این ارتباط را به گونه افقى و نه عمودى ترسیم کرد:
حقیقت نخست، عبارت است از «جهان» با تمام حقایق طبیعى و اجتماعى نظمپذیر موجود در آن؛ حقیقت دوم، «فرهنگ» استبا تمام پدیدارها، عرصهها و نظامهاى نشانهاى سامان یافتهاش، و حقیقتسوم، «زبان» با تمام قوانینى که در خود مىپرورد، ارتباط میان این سه حقیقتبر حسب نگرشى که آنها را مرتب و ساماندهى مىکند، متفاوت خواهد بود. از این رو اگر پژوهشگر نگرشى هستىشناختى [ انتولوژیک] برگیرد، یعنى نقطه آغازین پژوهش وى، وجود به مثابه مفهوم و نه اهیتباشد، نخست از «جهان» مىآغازد و سپس به «فرهنگ» مىرسد و در آخر به «زبان» منتهى مىشود. ولى اگر نگرشى معرفتشناختى داشته باشد، نخست مىباید از «زبان» بیاغازد و سپس به «فرهنگ» و سرانجام به «جهان» برسد.
هر گفتارى درباره این سه حقیقت مستقل به رغم آنچه گفتیم گفتارى بر پایه پندار و گمان خواهد بود. زیرا ما در قلمرو «سخن» هستیم؛ یعنى در قلمرو «زبان» یا نظام بیانگرى که از طریق ما سخن مىگوید یا ما از طریق آن سخن مىگوییم، نظامى که در آن زاده شدهایم و زندگى ما با تمام فعالیتهاى خرد و کلان نظمپذیر موجود در آن از قلمرو این نظام بیانگر مىگذرد. در نفوذ و چیرگى زبان، همین اشاره بس که؛ هستى در سپیدهدمان خویش، «کلمه» بود. در انجیل یوحنا آمده است که «در آغاز، کلمه بود» نیز در قرآن کریم آمده است که آفرینش با فرمان [ کلمه] الهى «کن» آغاز شد و لوگوس، Logos]،خرد کیهانى] در تفکر یونانى همان عقل است که جز از راه «کلمه» نمایان نمىشود؛ به گونهاى که شارحان، این گفته ارسطو را که «انسان جانورى ناطق است» در معنى عاقل دانستهاند. زیرا تنها در عرصه «زبان» است که تواناییهاى عقل پدیدار مىگردد. در اندیشه صوفیانه اسلامى، «موجودات» همان کلمات بىپایان خداوندىاند، حتى اگر دریا [براى نوشتن کلمات خداوند]، مرکب باشد به پایان مىرسد اما کلمات خدا پایانناپذیر خواهند بود. (21) «و اگر آنچه درخت در زمین است قلم باشد و دریا را هفت دریاى دیگر به یارى آید، سخنان خدا پایان نپذیرد». (22) سراسر هستى به نشانهها و «آیاتى» دال بر یکتایى و قدرت خداوند بدل مىشوند، در اندیشه صوفیانه نیز هستى بدل به کلماتى مىشود که به موازات کلام خداوند است؛ کلام الهىاى که قرآن کاملترین تجلى آن است، همان گونه که اشاره شد. ما در باب این ابعاد در قرآن و اندیشه اسلامى از پژوهشهاى بسیارى سخن گفتهایم، که نخستین آنها [پژوهشى استبا نام] «فلسفه تاویل»، (23) و واپسین آنها پژوهشى استبا عنوان «قرآن: جهان به مثابه یک نشانه». (24) بر این پایه آیا مىتوان چنین استنباط کرد که «زبان» به مثابه «زهدانى» است که آگاهى با تمام ابعادش از آن زاده مىشود؟ بلى، بىگمان چنین گفتارى رواست، بویژه اگر دریابیم که «زبان» داده ثابتى نیست، بلکه همواره در حالتى از تکامل مستمر و شورمندى پایانناپذیر قرار دارد. تکامل مستمرى که از قوانین خاص خود سرچشمه مىگیرد؛ از سطح آوایى، آغاز و به سطح معنایى منتهى شود. «زبان» چنانکه گفته شد نظام نشانههاست. نشانه به گونهاى مستقیم، جهان خارج را منعکس نمىکند، بلکه «صورت آوایى» را که همان دال است تداعى مىکند؛ دال نیز به «صورت ذهنى» یا «مفهوم» که همان مدلول است ارجاع مىدهد. این روند [که از سطح آوایى آغاز و به سطح معنایى منتهى مىشود]، ویژه نشانههاى منفرد است. اما زبان، نظامى از نشانههاست [که علاوه بر انتظام معنایى] سطح پیچیده ترى از نشانهها را در سطح نظام نحوى نیز در بر مىگیرد. و هنگامى که از سطح جمله فراتر رویم و به عرصه «متن» [ نص] پا گذاریم، بافت زبانى بسى پیچیدهتر مىگردد.
پیشینیان ما کوشیدند نظام زبانى را، در سطح جمله، مورد مطالعه قرار دهند که تلاش آنان درخور ستایش است. عبدالقاهر جرجانى مهتر زبانشناسان و ناقدان، توانست نظام زبانى در سطح جمله را بر پایه مفهوم «نظم» تبیین کند. [مقصود از] «نظم» همانا گسترشپذیرى قوانین نحو است، نیز تعدد امکانات و اختیارات نامحدودى است که شخص مىتواند بر پایه قوانین نحوى به گونهاى نامحدود جمله بسازد [ جنبه زایشى زبان]؛ و صرفا به قواعد [تجویزى] «صحیح و نادرست» که نزد نحویان متاخر متداول شده است محدود نمىشود. درنتیجه، این «نظم» است که دلالت و معنى را تولید مىکند و معناى جمله از مجموع دلالت «نشانهها و یا الفاظ» به کار رفته در آن، حاصل نمىشود؛ بلکه محصول میانکنشى دلالتهاى مذکور و قوانین نحواست، آن گونه که عبدالقاهر، در نظریه «نظم»[4] پرورده است. ما [بتفصیل] در پژوهشهاى بسیارى، مسائل مربوط به نظم و دلالت را بررسى کردهایم که خواننده مىتواند با رجوع به کتاب «دشوارههاى خوانش و ساز و کارهاى تاویل» (25) به همه آنها دسترسى پیدا کند.
براى آن که معناى استقلال قوانین زبان از قوانین واقع و جهان خارجى کاملا روشن شود به ذکر دو مثال بسنده مىکنیم. در مثال نخست، استقلال زبان از جهان از طریق «ناهمانندى» اثبات مىشود و مثال دوم، توانایى زبان را در آفریدن واقعیت [زبانى] خاص خود آشکار مىسازد. مثال اول: جمله «خلیفه اول، ابوبکر صدیق، مرد» جملهاى است که به رویدادى خارج از زبان، اشاره مىکند. اما بررسى این جمله از طریق قوانین زبان، «ناهمانندى» زبان و جهان را نشان مىدهد. جمله حاکى از آن است که عمل «مردن» تحقق یافته است و نیز این که «ابوبکر صدیق» نقش فاعلى دارد [یعنى کننده عمل مردن است]؛ حال آن که از لحاظ اقعیتخارجى چنین چیزى درست نیست. زیرا ابوبکر، فاعل مرگ خویش نیست. نکته دیگر آن که فاعل دستورى در جمله مذکور، کلمه «خلیفه» است که به لحاظ واقعیت عینى به عنوان صفتى براى یک شخص [معین] به کار رفته است. نکته سوم آن که جمله به مدد تحلیل نحوى، گویاى آن است که کلمه «ابوبکر» نقش بدلى دارد (بدل از «خلیفه»)؛ در حالى که واقعیت عینى غیر از آن است. این مساله هنگامى آشکار مىشود که در «ترکیب» جمله، جابهجایىاى رخ مىدهد و به این صورت درآید: «ابوبکر صدیق، خلیفه اول، مرد». هر گمانورزى مىپندارد که جمله مزبور، اکنون [از حیث مراعات ترتیب در اجزاء آن] وضع کاملا مشابهى با واقعیت عینى یعنى نسبت میان ابوبکر و صفت صدیق و خلیفه اول بودن او دارد. اما واقعیت امر چیزى دیگر است؛ زیرا اسم «ابوبکر»، صورتى آوایى بیش نیست؛ همان گونه که صفات مذکور صرفا آواهایى ملفوظ هستند که با موجود عینى و مشخص همانندى ندارند، زیرا صورتهاى آوایى چنانکه گفتیم به مثابه نشانههاى هستند که بر آن موجود عینى دلالت مىکنند. از سوى دیگر فاعل دستورى در جمله، همچنان نقش فاعلى خواهد داشت در حالى که او کننده رویدادى (عملى)، که جمله مذکور از آن گزارش داده است، نیست.
مثال دوم از توانایى زبان، بر خلق واقعیت زبانى خاص خود حکایت مىکند، مانند جمله زیر:
«بیشه زندگى پر از درختان مرده است». ترکیب «بیشه زندگى» چندان که پدیدآورنده معنایى «نوین» است، دال بر مفهوم ذهنى پیش نیست. بهرغم این که هر جزء از اجزاء این مرکب بر مفهوم ذهنى مستقلى دلالت مىکند («بیشه» بر مفهومى مستقل دلالت مىکند، «زندگى» نیز دال بر مفهومى مستقل است)، اما «بیشه زندگى» در نظام زبانى، مفهوم ترکیبى نوینى است، (طبعا نو بودن امرى است که چارچوب آگاهى مخاطب آن را مشخص مىکند و امرى مطلق نیست.) اکنون پرسش این است که زبان چگونه قادر استبه وسیله قوانین خاص خود چنین ترکیب [نوینى] را پدید آورد؟ پاسخ به این پرسش ما را به جنبه جایگزینى در قوانین زبان رهنمون مىکند، زیرا واقعیت امر این است که متکلم گوینده جمله پیشین بیشتر در صدد ارائه توصیفى از تجربهاى عاطفى یا وجدانى و یا فلسفى...، است تا منعکس کردن واقعیتخارجى. توان جایگزینى زبان در پدید آوردن این توصیف ذهنى، نقش بسزایى دارد؛ بدین ترتیب که واژه «بیشه» در ذهن، تداعىکننده شمارى از واژگان مرتبط با حوزه معنایى «بیشه» است. مانند کوه، آفریقا، خط استوا و.... حال اگر جمله ما بر فرض مثال چنین باشد: «بیشه کوهستان پر از درختان مرده است»، حاصل، جمله وصفى سادهاى خواهد بود و دیگر بار معنایى جمله پیشین را نخواهد داشت. جایگزین کردن واژه «زندگى» به جاى واژه مفروض «کوه» نه تنها در دلالت نشانه «بیشه» تاثیر گذاشته است، بلکه در دلالت واژه «درختان» و در دلالت صفت «مرده» نیز نقش بسزایى دارد. از این رو چنین جایگزینىاى تنها به معناى جایگزین کردن واژهاى به جاى واژهاى دیگر نیست، بلکه عملى استبراى دگردیسى کامل دلالت.
بدینسان مىتوان گفت که زبان در تولید دلالت از قوانین ویژهاى برخوردار است که اساسا بر میانکنشى بین سطوح مختلف آوایى، صرفى، نحوى استوار است و از طریق ارتباط دوگانه «ترکیب» و «جایگزینى» انجام مىپذیرد. پس تقدیم و تاخیر، حذف و بیان، تکرار، وصل و فصل و عطف و استیناف، تمام اینها جلوههاى ترکیبى مربوط به جملهاند و به مثابه قوانین تولید دلالت در محور مذکور [جمله]، عمل مىکنند؛ همان گونه که عمل جایگزینى نشاندهنده محور دیگرى است. دو محور مذکور در تاثیرى متقابل و در عین حال پیچیده، با سطوح مختلف آوایى، صرفى و نحوى، قانون تولید دلالت را در سطح جمله شکل مىدهند. با وجود [میانکنشى پیچیده معنایى] و با توجه به چندگونگى سبکهاى متون و انواع آنها از حقوقى، تاریخى [گرفته تا متون] دینى، فلسفى، منطقى، صوفیانه، شعرى، روایى، داستانى و نمایشى، چه مىتوان گفت؟ در باب متون پیچیده و چندلایه و... چه؟
اما متون هر اندازه که چند گونه شوند و یا تنوع یابند، مرجعیت [و اقتدار] خود را از «زبان» و قوانین زبانى کسب مىکنند و نظر به این که «زبان» در نظام فرهنگى به مثابه «دال» است، در نتیجه تمام متون مرجعیتخود را از فرهنگى که به آن استوارند، اخذ مىکنند. این یک روى مساله؛ روى دیگر مساله آن است که متون، با بهرهگیرى از قوانین زاینده معنى که به آنها اشاره شد قادرند در دلالت تاثیر گذارند؛ به بیان دیگر مىتوانند در فرهنگ مؤثر واقع شوند. البته از این میان مىباید متون تبلیغگرانه میان تهى و نیز متون وعظگرایانه و خطبهاى که گفته خود را هزاران بار و بل بیش تکرار مىکنند، جدا و از حکم مذکور مستثنا دانست؛ زیرا این دو گونه اخیر به معناى واقعى کلمه، «متن» به شمار نمىآیند و در سکون و رکود و پیشرفتناپذیرى، «زبان» را مىمانند. «زبان»، بنابر تحلیل سوسور، به موجب آن که پدیدهاى است اجتماعى و جمعى، از هر تغییرى سرباز مىزند و سکون و ثبات را مىطلبد؛ برخلاف «گفتار» یا کاربرد فردى [بالفعل] زبان که «زبان» را نو و متحول مىسازد. سوسور از طریق تمایز مشهورى که میان «زبان» و «گفتار» یا میان عنصر اجتماعى و عنصر فردى در ساخت زبان نهاده است، (26)، برخى از عناصر چالش ایدئولوژیکى در زندگى اجتماعى موجود بر سطح زبان را آشکار مىکند. از این رو «متونى» وجود دارند که «زبان»، آنها را تلفظ مىکند و به سخن مىآورد و نیز [نوشتههایى] که بر سبیل مجاز و تسامح، «متون» شمرده مىشوند. در مقابل «متونى» وجود دارند که حامل گفتارى هستند و مىخواهند آن را از طریق «زبان» بیان کنند.
اما در باب نص قرآنى که کلام خداوند استباید گفت که در شمار متونى است که «گفتارى» را در چنگ دارد و متنى نیست که «زبان» آن را بگوید، اگرچه توان گفتارى خود را اساسا از «زبان» کسب مىکند. گاهى مقصود از توان گفتارى قرآن [جنبه ارتباطى قرآن است.] نظر به این که قرآن متنى استبراى مردم و در سیاق فرهنگى معین [فروفرستاده شده است] که در این صورت، توان گفتارى، ناظر به ماهیت گوینده آن، یعنى خداوند عزوجل، نخواهد بود. تبیین این مطلب ضرورى بود تا گزافهگویانى که «زبان» از طریق آنان سخن مىگوید و «گفتارى» ندارند تا آن را از طریق «زبان» بگویند، بر ما سخن گزاف نرانند. نص قرآنى، مرجعیت [و اقتدار] خود را از «زبان» کسب مىکند، اما در عین حال گفتارى در «زبان» است و توانایى ایجاد تغییر در زبان را دارد. [زبان از راه گفتار تغییر مىیابد؛ یعنى زبان، هم ابزار اصلى گفتار و هم محصول آن است] (27) اگر «فرهنگ» را که مدلول زبان است، مد نظر قرار دهیم مىتوانیم بگوییم که قرآن، «فرآوردههاى فرهنگى» است؛ اما فرآوردهاى که به نوبه خود توانایى «تولید» دارد. بنابراین «فرآوردهاى» است که شکل مىگیرد، اما در همان حال با بهرهگیرى از قوانین تولید دلالت، در تغییر و بازسازى فرهنگ و زبان نیز شرکت مىجوید. این عین گفتارى است که در کتاب «مفهوم نص» آوردهام؛ (28) و نیز همین مطلب را در بسیارى از پژوهشها و جستارهایم به شیوههاى گوناگون بیان کردهام. این همان مفهوم «تاریخمندى» است که در زمینه «متون» به گونهاى عام و در مورد نص قرآنى به گونهاى خاص به کار مىرود. در کتاب «مفهوم نص» آمده است:
در این صورت این گفته که متن «فرآوردهاى فرهنگى» است، سخنى کاملا بدیهى مىنماید و نیازى به اثبات ندارد. در عین حال، همین قضیه بدیهى در فرهنگ ما به تاکیدى مستمر نیاز دارد که امید آن داریم پژوهش حاضر از عهده آن برآید. هنگامى که درباره نص قرآنى گفته مىشود که «فرآوردهاى فرهنگى» است، گفته مذکور نشاندهنده مرحله شکلگیرى و کمالیابى آن است؛ مرحلهاى است که پس از آن، نص قرآنى توانست «فرهنگ» را تولید کند، یعنى قرآن،متنى حاکم و چیره شد به طورى که متون دیگر در قیاس با آن سنجیده مىشوند و مشروعیتشان از طریق آن تعیین مىشود. در سیر تاریخى نص قرآنى، عاملى که موجب متمایزشدن دو مرحله[مذکور] از هم شده است، همان عاملى است که میان دو مرحله «بهرهمندى» نص از فرهنگ و بیان آن، و مرحله «بهرهدهى» نص به فرهنگ و تغییر آن، تمایز افکنده است».
این عین گفتارى است که در مقدمه [مفهوم نص] آوردهام و فصول سهگانه کتاب و نیز بخشهاى متعدد آن، صحت فرضیه را به اثبات مىرساند. همچنین از طریق بررسیهایى که «زرکشى» در کتاب «البرهان فی علوم القرآن» و «سیوطى» در کتاب «الاتقان فی علوم القرآن» در تحلیل «علوم قرآن» انجام دادهاند، درستى و اعتبار فرضیه مذکور آشکار مىشود.
سبک و نقش گوینده
چنانکه اشاره کردیم در یک سبک، نقش عمده زبان تعیین معانى واژههاى مختلف و ارائه قوانین نحوىاى است که شرایط اساسى هر گفتارى محسوب مىشوند. اما درون این چارچوب زبانى، امکانات نامتناهى وجود دارد که گوینده مىتواند براى آفرینش سبکها و صورتهاى مختلف بیان از میان آنها گزینش کند و مقصود خود را به طرق گوناگونى بیان دارد. نسبت «زبان» و «سبک» بىشباهتبه بازى شطرنج نیست؛ زبان همانند قواعد بازى است که عدول از آنها جایز نیست، اما در همین محدوده، مهرههاى شطرنج قادرند به گونه اى نامتناهى حرکت کنند. عبدالقاهر مىگوید:
«فصاحت مورد بحث ما، عبارت از مزیتى است که به متکلم پیوند دارد و نه به واضع لغت؛ که در این صورت باید به متکلم بنگریم که آیا مىتواند [با تکیه بر مهارت و تسلط خود] صفتى را بر لفظ بیفزاید که لفظ در معنى لغوى فاقد آن است و متکلم از هنر خود به آن مزیتى دهد؛ مزیتى که از آن به فصاحت تعبیر مىشود. و چون نیک بنگریم درمىیابیم که متکلم به هیچ وجه نمىتواند با لفظ چیزى بسازد و یا در آن وصفى را پدید آورد. چگونه چنین امرى ممکن استحال آن که اگر چنین کارى را انجام دهد خویش را تباه ساخته و متکلم بودن خود را باطل نموده است. زیرا او وقتى متکلم است که اوضاع لغت را بر همان اساسى که بر آن وضع شدهاند استعمال کند». (63)
هنگامى که عبدالقاهر ارتباط گوینده با قوانین معیارى نحو را بیان مىکند، بر این نکته تاکید مىکند که این قوانین به تنهایى قادر نیستند که گفتارى را «تشخص» بخشند و مزیتیا وجه خاصى را در گفتار باعث نمىشوند، بلکه قوانینى هستند که تنها گفتار درست از نادرست را آشکار مىسازند. از رهگذر آنها نمىتوان «فصاحت» و «بلاغت» گفتارى را به معنایى که عبدالقاهر مراد مىکند روشن نمود:
«و از همین جاست که نمىتوان «اعراب» را در شمار وجوهى دانست که باعث مزیت در کلام شدهاند؛ زیرا علم به «اعراب» در میان تمامى عرب[زبانان]، مشترک [و عام] است و امرى نیست که با فکر، استنباط شود و ادراک آن نیازمند «تامل» باشد. یعنى در این که اعراب فاعل، رفع است و اعراب مفعول، نصب و مضافالیه مجرور، هیچ عربزبانى نسبتبه همزبان خود، عالمتر نیست و معرفتبه این امور در گرو حدت ذهن و نیروى اندیشه نیست». (64)
«و بدان هنگامى که انواع کلام شعر یا غیر شعر را به گوینده آن نسبت مىدهیم، این نسبتبه لحاظ شعر یا نثر به عنوان مجموعهاى از واژهها و کلمات وضع شده نیست، بلکه بدین لحاظ است که از کلمات و لغات، نظم خاصى مورد نظر است؛ نظمى که عبارت است از منظور نمودن معانى نحو در قالب معانى کلمات». (65)
از نظرگاه عبدالقاهر، رابطه شاعر یا گوینده و کلمات، همانند رابطه «صانع» و ماده اولیه ( خام) است؛ همان گونه که صنعتگر ماده اولیه را شکل مىبخشد و آن را به اشکال متنوعى درمىآورد، شاعر یا گوینده نیز به کلمات، نظمى خاص مىبخشد و آن را به بهترین وجه ترکیب مىکند:
«و چون مطلب این گونه استباید درباره نسبت دادن شعر در جهتى که به متکلم اختصاص دارد، نیک بنگریم. اگر دقت کنیم درمىیابیم که اختصاص شعر به شاعر به سبب قصد و هدفى است که شاعر در معانى کلمات مىجسته؛ مفاهیمى که شاعر شعر را از آنها برساخته است.... نسبت این کلمات به متکلم آن، نسبت ابریشم استبه صنعتگرى که از آن پارچه دیبایى مىبافد، و همچون نسبت طلا و نقره استبه جواهرسازى که اشیاء زینتى را از آنها مىسازد. و همان گونه که در این باره امر بر ما مشتبه نمىشود که پارچه ابریشمى به لحاظ ابریشم بودن با بافنده آن ارتباط دارد، و نیز همان گونه که اشیاء زینتى از حیث طلا و نقره بودن به سازنده آنها مرتبط نمىگردند، بلکه ارتباط آنها [با پدیدآورندگانشان] صرفا از جهت «عمل» و «صنعت» است، به همین ترتیب این امر نباید بر ما مشتبه شود که شعر از جهتخود کلمات و وضع لغات با شاعر ارتباط دارد». (66)
بر این پایه، اعجاز قرآن و تمایز نص قرآنى از سایر نصوص به تنهایى معلول وضع کلمات نیست، بلکه برخاسته از تسلط و مهارت گوینده، و به بیان دیگر، معلول «نظم» است؛ عاملى که موجب مىشود شعرى از شعر دیگرى و نیز سخنى از سخن دیگر متمایز شود. (67)
پىنوشتها:
1. ارنست کاسیرر، فلسفه روشنگرى، به نقل از «رساله خداشناسىسیاسى»، تهران، نیلوفر، 1370، ص270. (افزوده مترجم) از این پس با علامت«م» نشان داده مىشود.
2. ابوسعید دارمى، الرد على الجهمیه، ص98.م
3. «ما بر آنیم که قرآن کلام خداوند، وحى او، مخلوق و نیز محدث است.» عبدالجبار المعتزلی، شرح الاصول الخمسة، تحقیق عبدالکریم عثمان، القاهرة، مکتبة وهبة،ص528. م
4. اصطلاح مذکور را دکتر رامیار به کار برده است:
رک: در آستانه قرآن، رژى بلاشر، ص33، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، 1374.م
5. تمهیدات، عین القضاة همدانى، ص169، تصحیح عفیف عسیران.م
6. حجر، 9.
7. مشکاة الانوار، الغزالی، ص55، تحقیق و تقدیم ابوالعلا العفیفی، الدار القومیة للطباعة والنشر، القاهرة، 1964.م
8. مؤلف در اینجا به سوره نحل، 40 و نیز به سوره یس، 82، اشاره دارد.م
9. البرهان فی علوم القرآن، للزرکشی، بیروت لبنان، دارالمعرفه ج1، ص6.م
10. مفهوم النص، بیروت، المرکز الثقافی العربی، 1990، ص243.
11. «المرض الخبیث»، در فرهنگ عامیانه عربى کنایه از بیمارى سرطان است.م
12. چنین رفتارى در برخى از کشورهاى عربى بویژه مصر متداول است.م
13. ابوالحسن الاشعری، مقالات الاسلامیین، تحقیق محمد محیالدین عبدالحمید، صیدا، المکتبة العصریة،ج1، ص354، اصولالدین، عبدالقاهر بغدادى، باب «فی معنى الاسم وحقیقته»، ص114، همچنین رک: السیوطی، المزهر فی علوم اللغة وانواعها، بیروت، دارالفکر، ج1، ص48.
14. ابوالفتح عثمان بن جنى در کتاب «الخصائص» قائل به جواز اضافه اسم به مسمى’ و مسمى’ به اسم است. او مىافزاید که بر صحت چنین اضافهاى دلیل قاطعى داریم که راى کسانى را که اسم را همان مسمى مىدانند، باطل مىکند. اگر اسم همان مسمى باشد اضافه کردن اسم به مضاف (صاحب اضافه)، جایز نخواهد بود زیرا شىء، به خود اضافه نمىشود.
و نیز از ابوعلى نقل مىکند که احمد بن ابراهیم، استاد ثعلب [از عربها] نقل مىکند که مىگویند: «هذا ذو زید» که به معناى «هذا زید» است؛ یعنى صاحب این اسم، زید است.
رک: الخصائص لابن جنى، تصحیح محمد على النجار، بیروتلبنان، المکتبة العلمیة، ج3، ص24و27.م
15. الاتجاه العقلی فی التفسیر؛ دراسة فی قضیة المجاز فی القرآن عند المعتزلة، بیروت، ص8390.
16. ابوعبیدة معمر بن المثنى التمیمی، در تفسیر «بسم الله الرحمن الرحیم» مىگوید: «بسمالله» همان «بالله» است. زیرا اسم شىء همان شىء است لبید گوید: (الى الحول ثم اسم السلام علیکما)، رک: مجاز القرآن، تحقیق محمد فؤاد سزکین، بیروت، مؤسسه الرسالة، 1981، ج1، ص16.م
17. جامع البیان عن تاویل آى القرآن، للطبری، القاهرة، 1954، ج1، ص53-52، هممچنین رک، شرح الاصول الخمسة، عبدالجبار المعتزلی، ص543-542.م
18. رسائل الجاحظ؛ رسالة فی الجد والهزل، تحقیق و شرح عبدالسلام محمد هارون، دارالجیل، 1991، ج1، ص262.م
19. «نشانه زبانى نه تنها ارتباط یک شىء و یک نام، بلکه پیوند یک مفهوم یا معنى و یک صورت آوایى است. بر این پایه، هر نشانه زبانى یک معنى را به صورت آوایى مربوط مىسازد». رک: سیر زبانشناسى، مهدى مشکوة الدینى، دانشگاه مشهد، 1373، ص71.م
20. فردینان دی سوسور، علم اللغة العام، ترجمة الدکتور یوئیل عزیز، بغداد، دارآفاق عربیة، 1985، ص85.م
21. بگو اگر دریا براى کلمات پروردگارم مرکب شود، پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان پذیرد، قطعا دریا پایان مىیابد، هرچند نظیرش را به مدد [آن] بیاوریم.» کهف/109، ترجمه محمد مهدى فولادوند، تحقیق دارالقران الکریم، تهران، 1373.
22. لقمان، آیه 27.م
23. فلسفة التاویل، دراسة فی تاویل القرآن عند محیالدین بن عربی، بیروت، 1994.
24. النص والسلطة والحقیقة، بیروت، المرکز الثقافی العربی، 1995، ص213.
25. اشکالیة القراءة وآلیات التاویل، بیروت، المرکز الثقافی العربی، 1994.
26. علم اللغة العام، فردینان دی سوسور، ص32.م
27. سیر زبانشناسى، مشکوةالدینى، ص70.م
28. مفهوم النص، ص24.
29. لسان العرب، ج6، ص244.
30. مفهوم النص، الخفاء والتجلى، (محمد احمد خضراوی)، مجلة الفکر العربی المعاصر، بیروت، 1995، ش82، ص179.
31. الرسالة، للشافعى، تحقیق و شرح احمد محمود شاکر، ص14.
32. الکشاف عن حقائق غوامض التاویل و عیون الاقاویل فی وجوه التاویل، للزمخشری، بیروت، دارالکتاب العربی، ص50.
33. ترجمه مقدمه ابنخلدون، ج2، ص1024، (در خل بجاى نص، «فص» ذکر شده است، رک پاورقى ترجمه مقدمه).
34. همان، ج2، ص1095.
35. مائده، 114.
36. جامع البیان عن تفسیر آی القرآن، ج1، ص47.
37. رک: «القرآن، العالم بوصفه علامة» در کتاب النص والسلطة و.... ص285-213.
این پژوهش اقتباس و ترجمهاى است از مقاله «النص و التاویل» از کتاب زیر:
النص، السلطة والحقیقة، ص171-149؛ همچنین رک: لغتنامه دهخدا، ج13، ص19905- 19906؛ نیز ص19934-19933؛ همچنین نگاه کنید به: «از اثر تا متن» از رولان بارت، فصلنامه ارغنون (نقد ادبى نو)، ش4، ص61، 1373.
38. بقره، 102.
39. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج5، ص428، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بیروت، 1995.
40. رک: بحارالانوار (کتاب السماء والعالم) ج60، ص42.
41. رک: نقد الخطاب الدینى، ص213-211.
42. رک: نگاهى تازه به معنىشناسى، پالمر، نشر مرکز، 1366، ص54-53.
همچنین نگاه کنید به: «التعیین والتضمین فی علم الدلالة»، جوزیف شریم، مجلة الفکر العربی المعاصر ش18/19، 1982؛ نیز: «سوسور والتیار الالسنی فی السیمیاء» د.عادل الفاخوری، مجله الفکر العربى، الانماء العربى للعلوم الانسانیة، بیروت، ش42، 1986.
43. الاتقان فی علوم القرآن، ج4، ص7.
44. رک: البرهان، ج2، ص90107؛ والاتقان، ج4، ص720، همچنین رک: مفهوم النص، باب الاعجاز، ص152-145.
45. نقد ادبى، زرینکوب، ج1، ص167، امیرکبیر، تهران، 1361.
46. المغنی فی ابواب التوحید والعدل، عبدالجبار المعتزلی، ج16، ص199، تحقیق امین الخولی، القاهرة، وزارة الثقافة والارشاد القومی، 1960.م
نیز رک: «معجم المصطلحات البلاغیة وتطورها، احمد مطلوب، بغداد، ج3، ص334-331.
47. رسائل اخوان الصفاء وخلان الوفاء، ج2، ص6.
48. موسیقى شعر، شفیعى کدکنى، ص238، آگاه، تهران، 1376.
49. الصورة الفنیة فی التراث النقدی والبلاغی، جابر احمد عصفور، دارالمعارف، مصر، ص352-347.
50. موسیقى شعر، ص31.
51. دلائل الاعجاز، للجرجانی، ص8، تحقیق السید محمد رشیدرضا، افست قم، 1404ه. نیز رجوع کنید به ترجمه دلائل الاعجاز از سید محمد رادمنش که از آن نیز استفاده کردهام:
ترجمه دلائل الاعجاز فى القرآن، سید محمد رادمنش، آستان قدس رضوى، 1368.
52. دلائل الاعجاز، ص31.
53. موسیقى شعر، ص238.
54. دلائل الاعجاز، ص401.
55. همان، ص369.
56. کلیات سبکشناسى، سیروس شمیسا، تهران، انتشارات فردوس، 1372، ص268.
57. اللغة والفکر بین علم النفس وعلم اللسانیة، (بسام البرکة)، مجلة الفکر العربی المعاصر، بیروت، 1982، ش1819، ص68.
58. دلائل الاعجاز، ص7.
59. همان، ص64.
60. موسیقى شعر، ص31.
61. دلائل الاعجاز، ص64.
62. همان، ص361.
63. همان، ص308.
64. همان، ص302.
65. همان، ص277-276.
66. همان، ص277.
67. این بخش فشرده مقاله اى استبا مشخصات زیر:«مفهوم النظم عند عبدالقاهر الجرجانى؛ قراءة فی ضوء الاسلوبیة» از کتاب: اشکالیات القراءة...، ص149-183.
پىنوشتها و افزودههاى مترجم
[1] آشکار ساختن معناى «نص» در قلمرو فرهنگىاى که همواره، نص دینى در مرکز آن قرار دارد، در حقیقتبه معناى کشف سازوکارهاى پدیدآورنده معرفت است. زیرا این نص دینى از زمانى به صورت نصى فعال و سازنده درآمد که تمام یا بیشتر گونههاى مختلف نصوص را پدید آورد؛ نصوصى که حافظه/فرهنگ گرانبار از آنهاست. در این زمینه ضرورى است که پیش از هر تحلیلى، دلالت زبانى کلمه «نص» را در قلمرو زبان مشخص کنیم. زیرا به طور کلى زبان، اساسىترین نظام دال در ساختار فرهنگ است. نخستین گام در پژوهش مفهوم «نص» در گستره علوم عربىاسلامى کشف دلالت زبانى و آگاهى از دگرگونى معنایى آن است.
اگر نص، (text)،در زبانهاى اروپایى به معناى بافت درهم تنیده یا مجموعهاى از روابط مرکب زبانى است که از سطح نحوى جمله نیز فراتر مىرود. [ریشه واژه [ text ] به نوعى پارچه باز مىگردد؛ [ textus ] که [ text ] ماخوذ از آن است، به معناى «درهم بافته» است]، در مقابل، این امر در قلمرو زبان و فرهنگ عربى یکسره تفاوت پیدا مىکند؛ بررسى دلالتهاى گوناگون واژه مذکور در «لسان العرب» (29) نشان مىدهد که دلالت اساسى دال «نص»، ظهور و آشکارگى است. این دلالت هنوز هم در کاربرد زبانى امروز بارز و هویداست، چنانکه در دال «منصه» همین معنا نمایان مىگردد. مراد از «منصه» جایگاهى بلند و آشکار براى بینندگان است، این واژه در کاربرد قدیم آن به مکانى اشاره مىکرد که عروس براى «جلوهگرى» بر آن مىنشست [نشانیدن عروس بر کرسى/ ناظم الاطبا، بر منصه نشاندن عروس را/ منتهى الارب]. واژه «جلوه» که در لهجه عامیانه عرب به معناى آرایش عروس و آشکار نمودن زیباییهاى اوست، نیز به معناى ظهور و آشکارگى است. اگر خواسته باشیم روند تاریخى کلمه «نص» را از مرحله حسى تا مرحله عقلى انتزاعى، به رغم دشوارى آن، مورد ملاحظه قرار دهیم، ترتیب زیر تا اندازهاى آن را نشان مىدهد:
الف) دلالتحسى
نصت الظبیة جیدها: رفعته/ گردن بلند کردن
نص الدابة: رفع جیدها بالمقود لکى یستحثها على السرعة فی السیر/ تا هنگامى که تک داشت راند آن ستور را (ناظم الاطبا)
ب) انتقال از دلالتحسى
النص والتنصیص: السیر الشدید/ رفتار تند و تیز و شتاب (ناظم الاطبا).
نص الامور: شدیدها/ کار سخت
ج) انتقال به دلالت عقلىانتزاعى
نص الرجل: ساله عن شىء حتى یستقصی ما عنده/ نیک پرسیدن [ استقصا کردن] از چیزى تا نهایت آن را به دست آوردن (تاج المصادر بیهقى، اقرب الموارد).
[این تعریف به همان عناصر اساسى یک پیام که گیرنده و فرستنده است، اشاره مىکند.] (30)
بلغ النساء نص الحقایق: سن البلوغ/ کنایه از بلوغ است (متن اللغة).
د) وارد شدن به معناى اصطلاحى
الاسناد فی علم الحدیث/ برداشتن و اسناد دادن حدیث را به کسى (متن اللغة).
النص: التوقیف/ توقیف بر چیزى (ناظم الاطبا).
التعیین/ تعیین کردن چیزى را (ناظم الاطبا).
با بررسى این روند آشکار مىشود که معناى اساسى نص بدون آن که دستخوش دگرگونى جدى شود از قلمرو حسى به عقلى و از آنجا به قلمرو اصطلاحى راه یافته است. و دست آخر همین مفهوم در حوزه علوم دینى متداول شد، و به معناى کلامى شد که فى ذاته واضح و آشکار است و محتاج شرح و بیان نیست؛ در مقابل دلالتهاى دیگر که به وضوح بر معنى مقصود دلالت نداشته باشد و نیازمند تفصیل و زیادتى است. به بیان دیگر مىتوان گفت که دال «نص»، معناى اصطلاحى کاربردىاى یافت که بر بخشى از معناى کنونى آن دلالت دارد.
امام شافعى «نص» را در صدر شیوههاى بیان قرار مىدهد (31) و آن را کلامى مىداند که با وجود آن «تنزیل»، نیازى به «تاویل» ندارد. این معناى اصطلاحى از کلمه «نص» تقریبا تا قرن هفتم هجرى در زبان عربى، شایع و متداول بود. زمخشرى در تفسیر آیه شانزدهم از سوره بقره مىگوید: خداوند با آیه «ما انا بظلام للعبید و ما ظلمناهم ولکن کانوا انفسهم یظلمون»، «ان الله لایامر بالفحشاء» و نظایر آن، بر تنزیه ذات خود نص کرده است، اما این سخن خداوند که «ختم الله على’ قلوبهم وعلى’ سمعهم و على’ ابصارهم غشاوة ولهم عذاب عظیم» در شمار آیات متشابهى است که تاویلبردار است. (32) زمخشرى با کاربرد فعل «نص» که بر کلام واضح و مستغنى از تاویل دلالت دارد، آیهاى را که در آن عمل «ختم قلوب»، فعل خداوند دانسته مىشود، آیه متشابهى مىشمارد که به گونهاى صریح و آشکار بر معنى مقصود دلالت نمىکند و محتاج تاویل است. زمخشرى میان «نص» و «متشابه» تقابل مىافکند و این خود نشانه رواج استعمال دال «نص» به همان معناى لغوى اصطلاحى است.
شاید نتوان به طور قطعى از کیفیت تحول معنایى دال «نص» از معناى قدیم به معناى جدید مطلع شد، اما گفتار ابنخلدون درباره فلسفهورزانى که منطق ارسطو را «نص» نامیدهاند در بازشناسى ریشههاى این تحول ما را یارى مىرساند. ابنخلدون از شکلگیرى فلسفه و پراکندگى مسائل آن در مراحل اولیه سخن به میان مىآورد و سپس مىافزاید:
«متقدمان، نخستین بار که در این دانش [ منطق] گفتگو کردهاند به صورت تکهتکه و مطالب پراکنده سخن گفتهاند و شیوهها آن نامهذب و مسائل آن متفرق بود تا در یونان ارسطو پدید آمد و او به تهذیب مقاصد منطق پرداخت و مسائل و فصول آن را مرتب کرد و مباحث مزبور را نخستین دانش فلسفه و آغاز آن قرار داد و از این علم به دانش نخستین نامیده شد و کتاب مخصوص آن را به نام «نص» مىخواندند». (33)
خواه این نامگذارى در دوران یونان صورت گرفته باشد و خواه بعد از آن، نکته اساسى مورد توجه ما این است که فیلسوفان مسلمانان، چنانکه ابنخلدون نیز اظهار مىکند، منطق ارسطو را «نص» نامیدهاند:
«مىبینیم فلاسفه ماهر ایشان به کتاب شفا و اشارات و نجات و تلخیصات ابنرشد از کتاب نص، تالیف ارسطو و جز اینها روى مىآورند»، (34)
مىتوان گفت که اطلاق نام «نص» بر کتاب منطق برخاسته از از اذعان به وضوح و روشنى آن و نفى هر گونه احتمالى از آن است؛ بویژه در قیاس با کتابهاى دیگر ارسطو که تفاسیر متعدد و مختلفى بر آنها نگاشته شد. نیز مىتوان گفتبدین سبب کتاب ارسطو را «نص» خواندند که «منطق» او گفتارى است درباره قوانین کلى که استعمال صحیح استدلال و قیاس را باز مىنمایاند. به هر حال در هر دو صورت، دال «نص» در همان چارچوب معنایى پیشین یعنى دلالت آشکار و صریح به کار رفته است. احتمال سومى نیز در اینجا قابل تصور است: اطلاق کلمه «نص» بر کتاب «منطق» ارسطو از سوى فلسفه ورزان، در موازات با دلالت کلمه «کتاب» است که در علوم دینى بر «قرآن» دلالت مىکند، همان گونه که در قلمرو علوم لغوى، نص به «کتاب» سیبویه اشاره مىکند.
در هر روى اطلاق کلمه «نص» بر کتابى کامل، بدون شک سرآغاز انتقال از معناى قدیم به معنایى نوین بود.
«نص» [ متن] در اصطلاح امروزى به مجموعهاى از نشانههاى مختلف اشاره دارد که در نظامى از روابط و ترکیبها معنا را تولید مىکنند؛ معنایى که پیامى را با خود به همراه دارد. نشانهها اعم از این که لفظى باشند و یا غیر لفظى، در نظم ترکیبى ویژهاى، پیامى را تشکیل مىدهند که از آن «نص» به وجود مىآید. اتفاقى نیست که واژههاى «علم»، «عالم» و «علامه» در زبان عربى از یک ریشهاند؛ نیز تصادفى نیست که قرآن [ کتاب العربیة الاکبر] خود را به عنوان «رسالة» [ پیام] معرفى مىکند و بر جملات اساسى تشکیلدهنده سوره، نام «آیه» مىنهد. «طبرى» در تفسیر خود دو معنى براى «آیه» برمىشمرد:
نخست، به معناى نشان و علامت است، مانند قول خداوند: «ربنا انزل علینا مائدة من السماء تکون لنا عیدا لاولنا و آخرنا و آیة منک» (35)، که کلمه آیه در اینجا به معناى نشانهاى از جانب خداست.
دوم، به معناى داستان و قصه است، چنانکه کعب بن زهیر بن ابى سلمى مىگوید:
«الا ابلغا هذا المعرض آیة
«آیه» در اینجا به معناى داستانى از من و خبرى از جانب من است. (36) اگر «آیه»، نشانه باشد و نص، پیام، بنابر این مىتوان گفت که تمام عناصر و اجزاء جهان در خطاب قرآنى به مثابه زنجیرهاى از نشانهها هستند که بر وجود خداوند و یکتایى او دلالت مىکنند و این بدین معناست که در ارتباط خدا با انسان دوگونه متن وجود دارد: گونه نخست متنى با ویژگیهاى «زبانى» که از جانب خدا به سوى انسان فرو فرستاده شده است. و گونه دیگر متنى «غیر زبانى» است که همان «جهان»، و همسو و همآوا با متن زبانى [ قرآن] است.
[در خصوص این بحث رجوع کنید به پژوهش مبسوط و مهم نصر حامد ابوزید با عنوان «القرآن، العالم بوصفه علامه» ( قرآن، جهان به مثابه یک نشانه)]. (37)
[2] نصوص ویژه «سحر»، «حسد»، «جن» و «شیاطین» را باید در شمار متونى دانست که دلالت آنها تاریخى است. پارهاى جریانهاى تفسیرى معاصر کوشیدهاند جن و شیاطین را براساس دادههاى روانشناسى فرویدى به قواى نفسانى تاویل کنند. اما خاستگاه این تاویلها بیش از آن که معرفتشناسانه و استوار بر سرشت نصوص باشد، ناشى از نظرگاهى مصلحتاندیش است که براساس آن تلاش مىشود تعارض میان دین و علم برداشته شود؛ کوششى استبرساخته براى سازگار کردن آن دو. این رویکرد در ساحت گفتمان دینى همچنان ادامه دارد و امروزه با نام «اسلامى کردن علوم و معارف» شناخته مىشود. اما وجه تمایز میان این دو در نقطه اتکایى است که براى «توفیق» و مزج برگرفتهاند که در قسم اخیر تکیهگاه «اسلام» است، حال آن که مبناى قسم نخست، «علم» بود.
سحر، حسد، جن و شیاطین، جملگى مفاهیمى هستند که با مرحله معینى از تکامل آگاهى انسانى ارتباط پیدا مىکنند. قرآن، شیاطین را به عنوان قواى بازدارنده معرفى مىکند و «سحر» را از جمله ابزارهایى مىداند که شیاطین به مدد آنها بر انسان چیره مىشوند و او را به شر سوق مىدهند
«و آنچه را که شیطان [صفت]ها در سلطنتسلیمان خوانده و [درس گرفته] بودند، پیروى کردند. و سلیمان کفر نورزید لیکن آن شیطان [صفت]ها به کفر گراییدند که به مردم سحر مىآموختند. و [نیز از] آنچه بر آن دو فرشته، هاروت و ماروت، در بابل فرو فرستاده شده بود [پیروى کردند]، با این که آن دو [فرشته] هیچ کس را تعلیم [سحر] نمىکردند مگرآن که [قبلا به او] مىگفتند: «ما [وسیله] آزمایشى [براى شما] هستیم، پس زنهار کافر نشوى.» و[لى] آنها از آن دو [فرشته] چیزهایى مىآموختند که به وسیله آن میان مرد و همسرش جدایى بیفکنند. هرچند بدون فرمان خدا نمىتوانستند به وسیله آن به احدى زیان برسانند. و [خلاصه] چیزىمىآموختند که بر ایشان زیان داشت، و سودى بدیشان نمىرسانید.و قطعا [یهودیان] دریافته بودند که هرکس خریدار این [متاع] باشد، در آخرت بهرهاى ندارد. وه که چه بود آنچه به جان خریدند اگر مىدانستند». (38)
اما نکته شایان توجه این است که تمام اشارات قرآنى در باب سحر در سیاق نقل تاریخى آمده است. بدین معنا که نص قرآنى از «سحر» به عنوان نشانهاى تاریخى سخن مىگوید. قرآن سحر را کارى تبهکارانه مىشمارد، چنانکه از آیه پیشین روشن شد. از این رو براى اثبات وجود سحر نمىتوان به روایتى استناد کرد که در آن از مسحور شدن پیامبر به دستیهودیان یاد مىشود. زیرا واقعیت فرهنگى آن دوران پدیده سحر را باور مىکرد و در آن شک و تردیدى روا نمىداشت. با توجه به این حقیقت که نصوص دینى چه از جهت زبانى و چه از جهت فرهنگى نصوصى بشرىاند، بشرى بودن پیامبر نیز با تمام پیامدهاى آن از انتساب به دورانى مشخص تا بسته فرهنگى و واقعیتى معین بودن، مسالهاى کاملا روشن و بىنیاز از اثبات خواهد بود.
و اما در باب «سحر» و «چشمزخم» قبل از هر تحلیلى، ضرورى استبه گونهاى مختصر، اقوالى چند از متون دینى را نقل کنیم:
طبرسى در تفسیر آیه 67 از سوره یوسف، «یا بنى لاتدخلوا من باب واحد وادخلوا من ابواب متفرقه»، مىگوید که یعقوب به فرزندان خویش وصایت کرد که همه از یک دروازه به شهر درنیاید بلکه از دروازههاى مختلف وارد شوید زیرا که ایشان یازده برادر بودند؛ نکوروى، تمام قامت، مرداننیک، گفت تا چشم بد به ایشان نرسد. سپس طبرسى براى اثبات وجود پدیده سحر به اقوال و افعال پیامبر(ص) استناد مىکند که فرموده است: «ان العین حق»؛ چشم [زخم] اثر دارد. و در حدیث است که آن حضرت براى حسن و حسین(ع) دعاى چشم زخم مىخواند و نیز ایشان(ص) فرمود: اگر چیزى باشد که بر قضا و قدر پیشى گیرد، همان «چشم» است. (39)
محمد باقر مجلسى در «بحارالانوار» کتاب «السماء والعالم» مىکوشد با نقل روایات و حکایات پدیده سحر و چشمزخم را اثبات کند. او به روایاتى از ائمه(ع) استناد مىکند و سپس مىافزاید: اما در مورد چشمزخم آنچه از آیات و روایات آشکار شد مؤید این امر است که چشم تاثیر دارد... و بالجمله نمىتوان منکر تاثیر چشمزخم شد. زیرا آثار آن را به عیان مىبینم و روایات منقول هم در این باب بسیار است. (40)
با این همه آنچه قبلا در باب سحر گفته شد بر پدیده «حسد» و اعمال خاص ملازم با آن چون تعویذ طلسم و همچنین بر باورهایى مانند اعتقاد به تاثیر چشمزخم و افسون زبان، نیز جارى مىشود. وجود کلمه «حسد» در نص دینى [ قرآن] دلیلى بر وجود عینى و حقیقى آن نیست، بلکه نشان از وجود آن در قلمرو فرهنگ به عنوان «مفهومى ذهنى» مىکند. نظرگاه سلسله مراتبى فلسفى قدیم، «موجود» را به چهار مرتبه عینى، ذهنى، لفظى، کتبى تقسیم مىکرد. زبانشناسى نوین در جهت مقابل، بر آن است که کلمات به موجودات خارجى همچنان که هستند، اشاره نمىکند بلکه بر مفاهیمى ذهنى دلالت مىکند. به همین دلیل مىتوان گفت که زبان، بازتاب مفاهیمى است که واقعیت عینى ندارند. در زبان عربى دالهایى وجود دارد که مدلول آنها عینى و واقعى نیست، مانند کلمه «عنقا». کسانى که از رهگذر وجود الفاظ دال بر سحر و حسد در قرآن در پى اثبات این پدیدهها هستند در واقع گرفتار خلطى مىشوند که در آن تمایز میان «دال و مدلول» نادیده گرفته مىشود.
نکته قابل توجه این است که تنها سورهاى که از سحر و حسد به گونهاى تفصیلى سخن به میان مىآورد، سوره مکى «فلق» است که در آن به «النفاثات فى العقد» و نیز، به شر «حسد» و «حسود» اشاره مىکند. اما به جز این سوره، کلمه «حسد» در قرآن به گونهاى مجازى به کار رفته است. در سوره بقره/109 آمده است:
«ود کثیر من اهل الکتاب لو یردونکم من بعد ایمانکم کفارا حسدا من عند انفسهم من بعد ما تبین لهم الحق...» و نیز در سوره نساء/54 و سوره فتح/15 به همین معناى مجازى به کار رفته است. اینها تمام مواردى است که در آنها کلمه «حسد» ذکر شده است: در سه مورد به معناى مجازىاى که در زبان امروز متداول استبه کار رفته، و در یک مورد مدلولى حقیقى دارد، که مورد اخیر کاملا با نظام اعتقادات و تصورات شبه اسطوهاى دوران قدیم، پیوند دارد.
نص قرآنى با کاربرد کلمه حسد در معناى مجازى تحول کاملى در حوزه معنایى آن به وجود آورد که بىشک اهمیت فراوانى دارد و نشانه رویکرد خاص نص قرآنى است که سعى در تغییر فرهنگ رایج و انتقال آن از مرحلهاى «اسطورهاى» به قلمرو عقلانى دارد. (41)
[3] ابوزید در حوزه «معنىشناسى» دو دیدگاه را مورد برسى قرار مىدهد: نخست دیدگاهى که میان واژگان و اشیاء رابطهاى مستقیم برقرار مىسازد و دیگر نظریهاى است که میان واژگان و اشیاء رابطهاى ذهنى برقرار مىسازد، یعنى نشانه لفظى «اسم» و «شىء» را به هم پیوند نمىدهد بلکه صورتى است نه جوهر که میان مفهوم و صورت آوایى پیوند برقرار مىسازد. دو نمونه بارز این دیدگاه، نظریه «نشانه» سوسور و نظریه «مثلث معنایى»، [semiotic triangle] «آگدن» و «ریچاردز» است.
براساس نظریه سوسور، «نشانه زبانى» شامل صورت و معنى است. این اصطلاح دقیقا دربر گیرنده تجلى آوایى و مفهوم ذهنى است که از نوعى رابطه «تداعى» میان خود برخوردارند. به زبان سادهتر، اصواتى که ما تولید مىکنیم و مسائلى که در جهان خارج موضوع صحبت ما قرار مىگیرند به شکلى از طریق جوهرهاى ذهنى منعکس مىگردند. براساس این نظریه، میان زبان و جهان خارج رابطه مستقیم وجود ندارد، بلکه این رابطه از طریق مفاهیم ذهن یا پیوند روانى انجام مىپذیرد. به همین دلیل در تصویر فوق، رابطه میان دال و مصداق به شکل «نقطهچین» نشان داده شده است، که حاکى از ارتباط غیر مستقیم دال و مدلول است. (42)
[4] مهمترین مساله نزد عبدالقاهر جرجانى، تبیین حقیقتبلاغت و اعجاز قرآن است؛ مسالهاى که به گونهاى یکسان مورد توجه و اهتمام اهل بلاغت و متکلمان بود. این مساله بدین گونه مطرح شد که وجه تمایز متن قرآنى از متون دیگر چیست؟ اگر این گفته درستباشد که قرآن معجزه است وجه اعجاز آن چیست؟ برخى متکلمان از جمله «نظام»، اعجاز قرآن را به عنصرى بیرون از «متن» ارجاع مىدهند،
«یعنى خداوند اعراب را از معارضه با قرآن، «صرف» و منع کرده و عقل آنها را سلب کرده است. آنها مىتوانستند [با قرآن] معارضه کنند، اما عاملى بیرونى آنان را بازداشت. از این رو قرآن [نیز] مانند معجزات دیگر شد.» (43)
در مقابل، راىجمهور متکلمانى قرار دارد که اعجاز قرآن را به جنبههایى لفظى یا معنوى آن منحصر مىکنند و با تمسک به مشخصههاى سبکى و بلاغى، قرآن را نمونه تمام عیار بلاغت و اعجاز معرفى مىکنند. (44) اما عبدالقاهر، بزرگترین نظریهپرداز بلاغت در اسلام، بر آن است که هر دو مسلک در تبیین مفهوم اعجاز به راه خطا رفتهاند. وجه اشتراک هر دو در این است که نتوانستهاند مبناى متین و مقبولى را استوار کنند. «از این رو عبدالقاهر در بیان حقیقتبلاغت و اعجاز قرآن رایى تازه ابداع کرد و مدعى شد که بلاغت نه به لفظ تنهاست و نه به معنى صرف، بلکه قائم بر حسن «نظم» و ترتیب اتساق معانى و الفاظ است». (45)
«نظریه نظم» پیش از عبدالقاهر، نخستبه وسیله متکلمان معتزلى مطرح شد که تمایز آشکارى میان کلام الهى و کلام بشرى نمىنهادند و مىکوشیدند تا کلام الهى را به عقل بشرى پیوند دهند. به همین سبب بر این نکته پافشارى مىکردند که «زبان»، محصولى بشرى است و کلام الهى طبق همین الگوى بشرى زبان با تمام قراردادها و اسلوبهاى موجود در آننازل شد. بر این پایه، کاملا طبیعى به نظر مىرسید که آنان در تبیین اعجاز به امورى تمسک جویند که مورد قبول و تصدیق عقل بشرى است. به عنوان مثال قاضى عبدالجبار، فصاحت و بلاغت را محصول ترکیب الفاظ و تناسب میان آنها مىدانست. (46) پیش از آن که «نظریه نظم» را شرح دهیم لازم است کمى به عقبتر باز گردیم و خاستگاههاى زبانى و فلسفى این نظریه را آشکار سازیم:
این نظریه در ساختارى پدید آمد که «معنى» در آن محور اساسى بود؛ «معنى» در حوزه میراث عربىاسلامى کاربردهاى متفاوتى داشت که از این میان دلالت «معنى» بر «غرض» و «مقصود» استعمال بیشترى داشت در این کاربرد «معنى» مترادف با «مفهوم محض و مجرد» تلقى مىشد و نشانه تمایز آشکار میان الفاظ و معانى است؛ تمایزى که بعدها تاثیر عمیقى بر تلقى اندیشمندان نهاد. این تمایز، نخست در قلمرو کلام معتزلى ظهور کرد. زیرا آنان از رهگذر «مجاز» تلاش نمودند «نص قرآنى» را به گونهاى تبیین کنند که هیچ گونه منافاتى با اصول توحیدى آنان نداشته باشد. این امر باعثشد که «نص قرآنى» به دو وجه کاملا متمایز از هم تقسیم شود. بدین ترتیب که در یکسو معناى مجرد و قائم به ذات قرار گرفت و در سوى دیگر «صور مجازى» که بر آن معانى مجرد دلالت مىکنند. چه بسا صور مجازى در اقناع مخاطب، مؤثر واقع شوند، اما معناى قرآنى قائم به ذات، مستقل و برکنار از این صور است (ذهنى و مجرد است). البته ارتباط این امر با بحث مناقشهانگیز در باب مفهوم وحى و کیفیت نزول آن آیا لفظ و معنى قرآن فرو فرستاده شد یا تنها معانى نازل شد بر خواننده کاملا آشکار است.در همین جاست که «لفظ»، کاملا از «معنى» متمایز مىشود. اشاعره نیز در خصوص مساله «خلق قرآن» رایى را برگزیدند که بر حجم این فاصله مىافزود. آنان معتقدند که قرآن، کلام الهى است و «مدلول» آن کلام نفسى و یکى از صفات ازلى و قدیم الهى است، حال آن که «دلالت» الفاظ و اصوات قرآن حادث در زمان است. بر این پایه دال و مدلول به دو وجه کاملا متضاد و آشتىناپذى بدل مىشوند.
در اوایل قرن چهارم مساله رابطه «لفظ و معنى» از دامنه مباحث اولیه اعتقادى فراتر رفت و بعد کاملا نوینى پیدا کرد، بدین ترتیب که با ورود اندیشههاى فلسفى و متافیزیکى یونانیان، بویژه ارسطو، به حوزه تفکر اسلامى که توسط شارحان و مترجمان انجام یافت معضل لفظ و معنى صورت دیگرى یافت و جاى خود را به اصل ارسطویى «ماده و صورت» داد. شارحان ارسطو برآنند که هر شىء مصنوعى، ترکیبى است از «ماده» [ هیولى] و «صورت»، یا ماده و شکل، که هیچگاه از یکدیگر جدا نمىشوند؛ زیرا «صورت» در بودن خود، محتاج ماده است، همچنین ماده اگرچه خود به تنهایى وجود بالقوه استبراى تحقق خود به صورت نیاز دارد. ماده، پذیراى اشکال یا صور مختلفى است که به تبع تفاوت صور نوعیهاى که بر آن عارض مىشود، تفاوت پیدا مىکند. بدین ترتیب اشیاء گوناگونى وجود دارند که ماده آنها یکى است اما صور متنوعى دارند. مانند در، میز، تخت، کشتى، و هر شىء مصنوع دیگرى که تفاوت میان آنها، معلول اختلاف صور عارضه است؛ اگرچه ماده مصنوع آنها یکى است که همان چوب است. بر این روى مىتوان تمام مصنوعات دیگر را بر این حالت قیاس کرد، زیرا هر شىء مصنوع، ترکیبى است از ماده و صورت. (47) فیلسوفان این حکم را در باب شعر نیز جارى کردند. زیرا آنها شعر را صناعتى مانند دیگر صنایع مىشمردند؛ تصورى که واقعیتشعر عربى نیز بر آن صحه مىنهاد. بدین ترتیب فیلسوفان نتیجه گرفتهاند که «علت صورى» در شعر همانا «حسن تالیف» و ترکیب آن استبه بیان دیگر حقیقتشعر یا وجه شعریتشعر، معانى و مفاهیم آن نیست، بلکه به اعتبار صورتى است که این معانى و مفاهیم را ترکیب و تالیف مىکند.
این نظرگاه فلسفى، بر آراء و نظریههاى ادبى و بلاغى تاثیر عمیقى بر جاى نهاد و برداشت کاملا تازهاى از رابطه لفظ و معنى را مطرح ساخت و زمینه فلسفى تصور لفظ و معنى را فراهم آورد؛ تصورى که قائل به امکان وجود صور مختلف بیانى، از معنایى واحد بود که به اعتبار کیفیت ترکیب و تالیف صور «معنى»، زشتیا زیبا مىشد. همچنین از رهگذر نظریه «ماده و صورت» تبیین فلسفى چگونگى ثبات یک معنى در عین اختلاف صور، میسر شد. این برداشت فلسفىادبى در میان اکثر اهل بلاغت و ناقدان متداول شد، چنانکه عبدالقاهر «اساس تئورى زیباشناسى خود را در باب بلاغتبر [همین برداشت] استوار کرده است و به «نظریه نظم» شهرت یافته است». (48)
نظریه عبدالقاهر از یکسو مبنایى کلامى دارد، زیرا از عقاید اشاعره الهام مىگیرد و از سوى دیگر مبنایى فلسفى دارد، چراکه متاثر از فلسفه اولاى ارسطوست، بدین گونه که «نظریه نظم» بر این اصل اشعرى تکیه دارد که میان دال و مدلول تمایز مىافکند و «معنى» قائم به نفس را بر «الفاظ دال» مقدم مىدارد؛ همچنان که اصل ارسطویى ماده و صورت را نیز گردن مىنهد. به همین سبب عبدالقاهر «نظم» را به واژگانى چون «ترکیب» و «اتساق» پیوند مىدهد. (49)
در هر روى غرض از آوردن این مطالب فهم این نکته است که عبدالقاهر از رهگذر «مفهوم نظم» سعى در تبیین جنبه اعجازى قرآن دارد؛ بدین ترتیب که او اعجاز قرآن را برخاسته از عوامل و عناصر بیرونىاى همچون «صرفه» نمىداند، بلکه بلاغت قرآن را «منحصر در حوزه ساختارهاى نحوى زبان» مىکند. (50) این عناصر اعجازى را در هر زمان مىتوان کشف کرد و آنها را براى اثبات اعجاز قرآن به کار گرفت و فهم و شناخت این عناصر به اعراب معاصر با نزول وحى محدود نمىشود. از این رو عبدالقاهر به کسانى که اعجاز قرآن را تنها از رهگذر عجز و ناتوانى اعراب اثبات مىکنند مىگوید:
«در پاسخ [این معترض] گوییم، ما را از این اعتقاد که همه مسلمانان بر آن اتفاق نظر دارند، آگاه کن: پیامبر [ما از میان پیامبران] این اختصاص را یافته که معجزه او تا ابد باقى است. آیا براى این سخن معناى محصلى مىیابى، جز این که بگویى برهان همیشه از چهره قرآن آشکار است و براى هرکسى که در طلب فهم [قرآن] باشد و وصول به آن را طلب کند، دلیلى است استوار و نشانهاى پایدار، و هرکس که طالب حجت است آشکارا آن را در قرآن مىیابد و علم به این حجتبراى جوینده ممکن و مقدور است. پس اگر شک نمىکنى که معنى بقاى معجزه به قرآن این است که وصفى که قرآن به آن معجز استبراى همیشه در قرآن ثابت است، و راه معرفتبه آن موجود و وصول به آن ممکن است، پس اندیشه کن که چگونه شخصى باشى، اگر از شناختحجتخداى تعالى روى گردان باشى و در طریق آن نادانى را بر دانایى و روشنایى را بر تاریکى و ابهام مقدم بدانى». (51)
و چون اعجاز در قرآن صفتى ثابت است پس شناخت اعجاز در گرو «علم شعر» است و کسانى که در سنت دینى ما از ارزش شعر مىکاهند و به شعر، وقعى نمىنهند، در واقع به منزله کسانى هستند که راه فهم خود قرآن را بر مردم سد مىکنند. محال است کسى فصاحت قرآن را درک کند، مگر آن که قبلا شعر را شناخته باشد. زیرا شعر، «دیوان عرب» است و «سرلوحه ادب».
اکنون جا دارد بپرسیم که چه مشخصههایى قرآن را از سایر متون تمییز مىدهد؟ عبدالقاهر در پاسخ به چنین پرسشى اندکى به رهیافت «سبکشناسى معاصر» نزدیک مىشود. او بر آن است که قرآن و همچنین شعر اگرچه متونى برآمده از زبان هستند و استوار به آنند، با این همه این متون، گزینشى خاص از زبان هستند؛ آثارى با ویژگیهاى خاص خود که مىتوان آنها را بازشناخت و مشخصههاى سبکى هریک را به دقت آشکار کرد. زیرا ادراک بلاغت موقوف به ادراک و شناخت دقیق نظم و ترتیب معانى است، و معرفت عام و کلى و ذکر چند اصطلاح مبهم بسنده نیست، چنانکه عبدالقاهر مىگوید:
«شناخت فصاحت در قالب هیچ یک از این عبارات [مبهم] میسر نگردد، مگر آن که درباره فصاحت، سخن بتفصیل رود و تعریف آن به طور صحیح به دست داده شود و بتوانیم بر مشخصههاى برخاسته از نظم کلمات انگشت نهیم و یکیک آنها را برشمریم و نامگذارى کنیم و شناخت ما نسبتبه امور، مانند معرفت صنعتگر ماهرى باشد که جاى هر تار ابریشم را که در یک پارچه حریر به کار رفته، یا محل هر یک از قطعات منبتکارى شده بر روى قطعهاى از در، و یا مکان هر یک از آجرهایى را که در یک بناى زیبا به کار رفته است، مىداند». (52)
عبدالقاهر براى آن که عناصر تمییزدهنده شعر از گفتار عادى را مشخص کند از وجوه مشترک میان آن دو آغاز مىکند: هر دوى اینها در قلمرو زبان مىگنجند و زبان، خواه در سطح واژگانى و خواه در سطح ترکیبى یا جمله، مجموعهاى است از قوانین قراردادى. از نظرگاه او «الفاظ» صرفا دالهایى هستند که بر معانى جزئى منفرد دلالت مىکنند. الفاظ به تنهایى معنایى کاملى ندارد و از این رو «هیچ کلمهاى به خودى خود نه خوب است و نه بد، این در مجموعه ترکیبى «کلام» است که ما احساس زیبایى و زشتى مىکنیم». (53)
«الفاظ به لحاظ خودشان مقصود نیستند، بلکه از آن جهت که دال بر معانىاى هستند درخور توجهند. از این رو اگر [معنایى] که به لحاظ آن الفاظ آورده شده است معدوم گردد، یا در آنها خللى وارد شود، به اوصافى که درخور الفاظ است اصلا اعتنا نخواهد شد و سهولت و عدم سهولت در آن یکسان خواهد بود». (54)
«زیرا الفاظ بر معانى دلالت مىکنند و دلیل را این صفتباشد که تو را آگاه کند که یک شىء این ویژگى را دارد، اما این که آن شىء به وسیله این دلیل به صفتى درآید که از آن برخوردار نیست امرى است که عقل آن را نمىپذیرد و در وهم نمىگنجد». (55)
دلالت الفاظ، قراردادى و دلبخواهى است اما قوانین نحو که این الفاظ را با یکدیگر پیوند مىدهند، ثابت و تغییرناپذیرند؛ بدین معنى که سخنگویان قادر به تغییر آنها نیستند. بر این پایه، آیا مىتوان گفت که گوینده در برابر چنین شبکه یا بافتبه هم پیوستهاى، از خود اختیارى ندارد و ناگزیر است؟ اگر پاسخ مثبتباشد در این صورت متکلم چه نقشى خواهد داشت و توانایى او در جابهجایى «زنجیره گفتارى» تا چه اندازه خواهد بود؟ عبدالقاهر در مقدمه کتاب «دلائل الاعجاز» قوانین عامى را برمىشمرد که براساس آنها تمام روابط ممکن و محتمل میان نشانههاى زبانى ( الفاظ) مشخص مىشود؛ خواه این نشانههاى زبانى اسم باشند خواه فعل یا حرف. با این همه، این قوانین عام روابط قابل تحقق را محدود نمىسازد و براساس آنها متکلم مىتواند در موقعیتهاى مختلف دستبه انتخاب گزینش زند و پارهاى از الفاظ را که نامحدودند به هم پیوند دهد. بر این پایه مىتوان نتیجه گرفت که عبدالقاهر با تمایز میان قوانین نحو که تغییرناپذیرند و توانایى گوینده در گزینش پارهاى از واژهها، آگاهانه میان زبان و گفتار جدایى مىافکند.
تمایزى که بعدها «فردینان دوسوسور» زبانشناس سوئیسى آن را در شکل نظریهاى فراهم آورد: «زبان (language به عنوان استعداد زبانى مشترک بین همه سخنگویان یک زبان و یا به اصطلاح زبان بالقوه است (قوه نطق). در مقابل آن، گفتار، (speech) قرار دارد که پارهاى از زبان است و به وسیله فرد به کار گرفته مىشود یعنى زبان بالفعل». (56)
بعدها «چامسکى» براى بیان این تمایز به جاى گفتار و زبان، از دو واژه توانش، ( competence) و کنش، (performance) بهره جست، «با این تفاوت که نظرگاه سوسور به زبان، جامعهشناختى است اما چامسکى نظرگاهى روانشناختى دارد». (57)
به هر صورت از دیدگاه عبدالقاهر، قوانین نحو و معانى الفاظ به منزله «نظامى» زبانى هستند که در آگاهى جمعى افراد وجود دارد، اما «گفتار» تحقق عینى و در عین حال معین این نظام زبانى است:
«خلاصه مطلب آن که کلام [تنها] از یک جزء پدید نمىآید، بلکه ناگزیر باید «مسند» و «مسندالیه» داشته باشد. این حکم درباره هر «حرفى» که بر جمله داخل شود نیز جارى است، مانند حرف «کان» و نظایر آن مقتضى «مشبه» و «مشبهبه» است؛ چنانکه مىگوید «کان زیدا اسد». و همچنین اگر «لو» و «لولا» را ذکر کنى خواهى دید که این دو حرف مقتضى دو جملهاند که دومى جواب جمله نخست است»، (58)
عبدالقاهر از رهگذر تمایز میان گفتار و زبان، نظریه «نظم» را ارائه مىدهد و براساس آن مىکوشد سخنى را از سخن دیگر بازشناسد، آن هم نه بر پایه «درستى» و «نادرستى» صورت زبانى یا نحوى آن، که براساس مشخصههاى ادبى یا هنرى یک جمله. اگر قوانین زبان، خواه در سطح الفاظ و خواه در سطح جمله، به عنوان قوانین عامى هستند که در تمام سطوح زبان جارىاند، در عوض سخن ادبى به گونهاى خاص تنها به گوینده آن تعلق دارد و به منزله خود شخص و صداى ذهن اوست. یک گوینده در سطح «نظم» این امکان را مىیابد تا در چارچوب قوانین زبان به بالاترین حد اختیار و گزینش دست پیدا کند. پس از نظرگاه عبدالقاهر «نظم» چیزى نیست جز آن که:
«کلامت را بر مقتضاى علم نحو ادا کنى و آن را بر پایه قوانین و اصول این علم استوار سازى و روشهاى کلام را که اختیار شده استبشناسى تا از آن روشها منحرف نشوى». (59)
از این گفته عبدالقاهر برمىآید که «علم نحو» با «نظم» مطابقت دارد. اما بر ماست که دقتبیشترى در این باب داشته باشیم. زیرا عبدالقاهر میان «اصول نحو» که همان قواعد ترکیب زبانىاند و آنها را در پیشگفتار دلائل الاعجاز مشخص مىکند و «علم معانى نحو» یا «نظم» تمایز مىافکند؛ «منظور او از علم معانى نحو، آگاهى شاعر و ادیب است از کاربردهاى نحوى زبان و این که هر ساختارى در چه حالتى چه نقشى مىتواند داشته باشد». (60)
«ما از آنچه ناظم در نظم خود در پى آن است آگاه نیستیم، جز آن که باید در انواع هر قسمى از اقسام کلام دقت لازم به عمل آورده شود. پس در «خبر» به اقسام زیر در کلامت توجه کن: «زید منطلق» «زید ینطلق» «منطلق زید» «زید المنطلق» «المنطلق زید» «زید هو المنطلق» «زید هو منطلق». و در [جملههاى] شرط و جزا، صور مختلف زیر را در گفتارت ملاحظه کن: «ان تخرج اخرج» «ان خرجتخرجت» «ان تخرج فانا خارج» «انا خارج ان خرجت» و «انا ان خرجتخارج». و در باب «حال» به اقسام جملههاى زیر توجه کن: «جاءنى زید مسرعا» «جاءنى یسرع» «جاءنى وهو مسرع» یا «هو یسرع» و «جاءنى قد اسرع» و «جاءنى وقد اسرع»، پس موضع مناسب هریک از وجوه یاد شده را بشناسد و هریک از آنها را در محل مناسب استعمال کند. همچنین «ناظم» به حروفى نظر کند که از جهت معنى مشترکند، اما هریک از آنها در ویژگى خاصى از همان معنى، منفردند. [دقت کند که] هریک از این حروف را در معنایى ویژه خود قرار دهد؛ نظیر آن که «ما» را در مورد نفى حال آورد و «ما» در مورد نفى استقبال، و «ان» در موردى که میان وقوع و عدم آن تردید است، و «اذا» در موردى که بداند وجودش حتمى است. نیز «ناظم» به جملاتى که پشتسرهم قرار مىگیرند توجه کند تا محل فصل را از وصل بازشناسد. و در جملاتى که مستحق وصلند، محل «واو» را از محل «فاء» و نیز محل «فاء» را محل «ثم» و موضع «او» را از موضع «ام» و مکان «لکن» را از مکان «بل» تشخیص دهد». (61)
این همانندى میان «علم معانى نحو» و «نظم» در اندیشه عبدالقاهر، به ما این امکان را مىدهد که مدعى شویم: مفهوم «نظم» شباهتبسیار نزدیکى با اصطلاح «سبک»، [style] به معناى کنونى آن دارد. از نظرگاه عبدالقاهر، «نظم» در ردیف «علم معانى نحو» قرار دارد و او گاه، آن دو را یکى مىداند. البته مقصود از «علم معانى نحو» قواعد معیارى نحو نیست که براساس آنها درست و نادرست «گفتار» مشخص مىشود، بلکه مقصود سبکهاى متفاوت در گفتار است که به لحاظ قواعد دستورى، تفاوتى میان آنها نیست. اما این تفاوتهاى حاصل از تقدیم و تاخیر و یا اخبار به وصف و اخبار به فعل و صور متفاوت دیگرى که عبدالقاهر آنها را برشمرد، جملگى گونههاى مختلف دلالتند و گفتار را از سطحى به سطح دیگر تغییر مىدهند؛ ویژگیهاى فردىشخصى که سطوح و مراتب مختلف گفتار «ادبى» را به دقت از هم متمایز مىکند. هر سطحى از گفتار زاییده سبک خاصى است و هر سبک نشانه نگرش گوینده یا نویسنده است. عبدالقاهر در کتاب خود براى بیان تمایز میان نظمى از نظم دیگر همین واژه سبک [ الاسلوب] را به کار مىگیرد:
«اقتدا و پیروى شعر نزد شاعران و عالمان و ناقدان شعر این است که شاعر در بیان مراد خویش، اسلوبى را آغاز مىکند اسلوب، گونهاى از نظم و شیوهاى در بیان است آنگاه شاعر دیگرى همان اسلوب را پى مىگیرد و آن را در شعر خود به کار مىبندد... چنانکه «فرزدق» مىگوید:
اترجو ربیع ان تجىء صغارها
بخیر؟ و قد اعیا ربیعا کبارها
و «بعیث» از او پیروى کرده است:
اترجو کلیب ان یجىء حدیثها
بخیر؟ و قد اعیا کلیبا قدیمها». (62)
روشن است که عبدالقاهر با بیان این مطلب تفاوت میان معنى (یا مراد) و «اسلوب» را به خوبى درک مىکند. زیرا سبک شیوهاى از نظم و نوعى از آن است.
عبدالقاهر درباره «نظم» با تاکید بر تمایز اساسى بین نقش گوینده و نقش زبان، در پى بیان این نکته است که اعجاز قرآن بر چه عناصرى استوار است؟ بویژه اکثر عالمان بلاغت و یا متکلمانى که پیش از او این مساله را مطرح کردهاند نتوانستهاند آن را به گونهاى مستدل و متین تبیین کنند. به بیان دیگر، این مساله به «معضلى» تبدیل شده بود؛ چرا که از یک سو قرآن خود را نصى مىداند که به «لسان عربى مبین» نازل شده است عاملى که موجب شد عالمان لغت و تفسیر براى اثبات فصاحت قرآن (عربیت) آن ناگزیر شدند به «اشعار عرب» تمسک جویند و از سوى دیگر آنان اعتقاد راسخى داشتند که قرآن، «نص معجزى» است و به لحاظ بلاغت و فصاحت نمىتوان نص دیگرى متن شعر یا نثرى را همتراز آن دانست.
عبدالقاهر در کانون این معضل قرار مىگیرد و سعى مىکند با طرح نظریه «نظم» و وجود سبکهاى متفاوت راهحل تازهاى ارائه دهد؛ و بیان کند که وجود اسلوبها و طرق مختلف بیانى در قرآن، عوامل اعجاز آن هستند. به بیان دیگر، «نظم قرآن» یکسره با نظم تمام نصوص دیگر تفاوت دارد؛ نظمى که وصول و استعمال آن در وسع و طاقت کسى نیست؛ زیرا گوینده این نص، خداوند است و متکلمان عادى را نمىتوان با او که قدرت و علمش نامتناهى است قیاس کرد. به همین سبب عبدالقاهر همواره «قدرت بر نظم معانى» را به موازات فکر یا «لطایف عقل» یا «معانى نفسیه» ذکر مىکند.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1376 / شماره 12، پاییز ۱۳۷۶/۰۸/۰۰
مترجم : محمد تقی کرمی
نویسنده : نصر حامد ابوزید
نظر شما