مدعیات الهیات
الف) وجود خدا
در اثر طنزآمیز دابلیو. اچ. مالوک، جمهورى نوین، که اولینبار در دهه هفتاد قرن نوزدهم، به هنگام اوج تعارض میان علم و دین منتشر شد، یکى از شخصیتها به نام دکتر جوت (1) معترف است که یک حریف ملحد در صورتى که خدا را تعریف کند، مىتواند وجود او را رد کند. «هر ملحدى مىتواند این کار را بکند.» اما این مطلب ایمان دکتر را برنمىآشوبد. او مىگوید: «زیرا در حال حاضر جهانیان هیچ تعریف کافى و وافىاى از خداوند ندارند؛ و به گمان من قبل از آنکه بتوان چیزى را بهنحوى قانعکننده رد کرد، باید قادر به تعریف آن بود.» (2)
آرى این یک طنز است، اما سخنانى که به دهان جوت گذاشته مىشود نشان از نظرگاهى دارد که هنوز هم نامتعارف نیست. کسانى که سعى دارند باور خود را نسبتبه وجود خدا با این سخن موجه سازند که این باور مبتنى بر ایمان است، گاهى به چیزى بیش از این معتقد نیستند که قضیه «خدا وجود دارد» قضیهاى است که بدون شواهد کافى، حق پذیرفتن آن را دارند. اما گاه نیز براى اطمینان از اینکه عبارت «خدا وجود دارد» قضیهاى صادق است، هرچند ندانند که مفاد این قضیه چیست، به سراغ ایمان مىروند؛ و این چیزى است که فراتر از فهم آدمى است. موضع اول هرچند به گمان من نابجاست، لکن قابل بحث است. اما موضع دوم صرفا فریبکارانه است. تا زمانى که ما قضیهاى قابل فهم پیش رو داریم، مجالى براى مداخله ایمان نیست. این مىتواند امرى تعبدى باشد که موجوداتى با عقول فوق انسانى، البته در صورتى که چنین موجوداتى وجود داشته باشند، قضایایى در ذهن دارند که ما از ادراک آنها عاجزیم. این مطلب فقط مستلزم این است که ما بتوانیم براى عبارت «موجوداتى با عقول فوق انسانى» معنایى قائل شویم. اما اگر به واقع، ما نتوانیم این قضایا را بفهمیم، یعنى اگر جملاتى که مدعى بیان این قضایا هستند براى ما هیچ معنایى نداشته باشند، در این صورت این واقعیت (البته اگر این یک واقعیتباشد) که آنها براى پارهاى از موجودات دیگر معنا دارند، چندان سودى ندارد؛ زیرا این معنا مىتواند هر چیزى باشد. گرچه حقیقت این است که قائلان به این موضع قطعا از عبارت «خدا وجود دارد» چیزى مىفهمند، یا [دستکم] گمان مىکنند که مىفهمند، اما تنها وقتى که گزارششان از آنچه فهمیدهاند باور نکردنى به نظر مىرسد، به این مطلب تمسک مىکنند که گزارششان قاصر از اداى معناى واقعى آن عبارت است. اما کلمات هیچ معنایى غیر از معنایى که براى آنها قائل مىشویم، ندارند؛ و اگر یک قضیه را به امور نامفهوم نزدیک بدانیم، به اعتبار آن نیفزودهایم.
در واقع، جهان خالى از توصیفاتى از خدایان نیست؛ خواه این توصیفات، یکایک (3) یا به نحو جمعى (4) به مثابه تعاریف کافى و وافى براى او محسوب شوند و خواه نه. تا زمانى که معیارى در باب کافى و وافى بودن در اختیار داریم، نیازى نیست که این امر جزئى ما را معطل کند. مثلا کسانى که به تعدد خدایان معتقدند مایلند اوصافى را به آنان نسبت دهند که با [آن دسته از] فعالیتهاى بشر که گمان مىرود خدایان بر آنها حاکمند، متناسب باشد. خداى جنگ جنگجوست و خداى عشق عاشقپیشه. هرچند نه در همه موارد، ولى در پارهاى از موارد، این خدایان دستکم به صورت ادوارى جسمانىاند و در زمان و مکان، تدبیر امور مىکنند. کسانى که معتقدند فقط یک خدا وجود دارد، به اتفاق برآنند که او داراى این ویژگیهاست: هوشمند یا چیزى شبیه به آن است؛ داراى احساسات و عواطفى چون عشق یا خشم اخلاقى است؛ غیرجسمانى استبه استثناى خداى مسیحیت که در دورانى حدود سىسال، با فرض یکى بودن پدر و پسر، داراى ویژگیهایى بود که معمولا ناسازگار دانسته مىشوند؛ یعنى ویژگى جسمانى بودن و ویژگى غیرجسمانى بودن. [او،] باز هم با همین استثنا، در مکان نمىگنجد؛ هرچند قادر به عمل در مکان است. سرمدى استیا، با همان استثنا، در زمان نمىگنجد؛ هرچند قادر است در زمان عمل کند. او خالق جهان و بهطور مستمر، ناظر بر آن است؛ در معرض دگرگونى قرار نمىگیرد؛ قادر مطلق و عالم مطلق است؛ به لحاظ اخلاقى کامل و در نتیجه، خیرخواه علىالاطلاق است؛ و [بالاخره] واجبالوجود است.
مىتوان اندکى در این باره تردید کرد که محمولهایى که به این خداى واحد نسبت داده مىشوند، همگى معنادار و یا با یکدیگر سازگار باشند. براى نمونه، ما حق داریم چنین بیندیشیم که اگر اصلا قائل شدن به اشخاص غیرمتجسد معقول باشد، این اشخاص دستکم باید در زمان قرار گرفته باشند. این مطلب نیز روشن نیست که چگونه موجودى که داراى عواطف و احساسات است، مىتواند در معرض دگرگونى قرار نگیرد؛ جز آنکه فرض کنیم او در همه زمانها داراى احساسات و عواطفى واحد، با شدتى واحد است و در این صورت، این احساسات و عواطف در معرض یک خطر قرار مىگیرند و آن اینکه گاه فاقد متعلقات مناسب خود باشند. آنچه در هر حال واضح است این است که اکثر این محمولهاى متفاوت، با یکدیگر ارتباط منطقى ندارند. ما بعدها باید بررسى کنیم که آیا این راى که جهان مخلوق است، معنادار استیا نه. اگر قضیه «جهان مخلوق است» قضیه معنادارى باشد، مىتوان آن را مستلزم هوشمند بودن خالق دانست. همینطور مىتوان آن را مستلزم غیرجسمانى بودن او دانست؛ زیرا وجود یک جسم مادى نمىتواند مقدم بر وجود عالم باشد هرچند در این صورت روشن نیست که چرا همین امر نباید در مورد وجود نفس هم صدق کند. این قضیه مطمئنا مستلزم سرمدى بودن خالق نیست؛ ممکن است او زمانى قبل از خلق جهان به وجود آمده باشد و یا زمانى پس از آن معدوم شود. همچنین این قضیه مستلزم قادر مطلق بودن خدا نیست. زیرا این امکان هست که او خواستار خلق جهان دیگرى بوده، اما قادر به خلق آن نبوده است و در نتیجه جهان موجود را آفریده است؛ و ممکن است پس از آن دریافته باشد که این جهان بهطور کلى و یا تا حدى از کنترل او خارج است. این امکان هست که این جهان به گونههایى که براى خدا غیرقابل پیشبینى است تحول یابد. این هم واضح است که میان دارا بودن مرتبهاى از قدرت، از جمله قدرت خلق جهان، و خیرخواه بودن به لحاظ اخلاقى، هیچگونه ارتباط منطقىاى وجود ندارد. در حقیقت، اگر طراحى تاریخ جهان را به دستخالق آن بدانیم، [خود این امر] مىتواند شاهدى قوى براى پى بردن به بدخواه بودن خالق جهان باشد. در نهایت، اگر این خالق بتواند همه این اوصاف دیگر را به نحو سازگار با یکدیگر دارا باشد، نتیجهاش این نیست که او واجبالوجود است. زیرا اگر این خالق را خدا بدانیم، مىتوان او را بالضروره واجد این اوصاف دانست؛ به این معنا که این اوصاف طبق تعریف به هر خدایى نسبت داده مىشود. اما این مطلب مستلزم این نیست که [بگوییم] اینکه این تعریف مصداقى در عالم واقع دارد، قضیهاى ممکنه نیست.
راى مربوط به واجبالوجود بودن خدا شایسته پىگیرى است؛ زیرا این راى شامل دو مورد از مشهورترین تلاشها براى اثبات وجود خداست. اولین تلاش که مشهور به است، در اصل از آن آنسلم قدیس است. دکارت (6) تقریر دیگرى از این برهان دارد که با تقریر آنسلم تفاوت چندان مهمى ندارد. مقدمه اول برهان وجودشناختى این است: خدا کامل است. این مقدمه متضمن این معناست که خدا موجودى است که موجودى بزرگتر از او متصور نیست. مفروض این است که این مقدمه طبق تعریف صادق است. در این تعریف دقیقا بیان نشده است که کمال و بزرگى چیست. اما این مطلب، مادام که برهان بتواند به مقدمه دومش، یعنى «موجودى که صرفا ذهنى ستبه بزرگى موجود واقعى نیست»، دستیابد، بر برهان خدشهاى وارد نخواهد کرد. مفروض این است که مقدمه دوم نیز طبق تعریف، صادق است. استدلال بدین قرار است: اگر خدا وجود نمىداشت، بزرگترین موجود قابل تصور نمىبود. اما از آنجا که طبق تعریف، او بزرگترین موجود قابل تصور است، پس او وجود دارد. معناى دقیق واجبالوجود بودن خدا در چنین بافتى این است که وجود او از ذاتش یا، به عبارت دیگر، از نحوه تعریفش نتیجه مىشود.
این استدلال هرچند پارهاى از فیلسوفان را حتى در روزگار خود ما متقاعد کرده است، قطعا مغالطهآمیز است. کانت (7) رایجترین راه را براى ابطال این برهان پیشنهاد کرده است. او این مطلب را رد مىکند که وجود بتواند مندرج در تعریف چیزى شود. تعریف یک شىء تهیه فهرست محمولهایى است که آن شىء باید واجد آنها باشد و کانت مىگوید وجود محمول نیست. براى نمونه، در تعریف قنطورس مىتوان گفت: موجودى داراى سر، خرطوم، دستهایى مانند دستهاى انسان که متصل به بدن است و پاهاى اسب. آنگاه اگر در ادامه بگوییم که قنطورس وجود دارد؛ صفت دیگرى را به تعریف نیفزودهایم، و یا هیچیک از اشیائى را که این تعریف بر آنها صادق استبر آن حمل نکردهایم. پس حمل وجود بر قنطورس همچون حمل، مثلا، ستیزهجویى بر او نیست. با حمل وجود بر قنطورس سخنى از سنخى دیگر گفتهایم؛ یعنى این سخن کاذب که تعریف قنطورس مصداق دارد. به همین ترتیب، اوصاف کمال خداوند مثل قدرت مطلق، علم مطلق، خیرخواهى مطلق و یا هر وصف دیگرى را مىتوان [براى او] برشمرد، اما با افزودن «وجود»، وصفى بر اوصاف دیگر نمىافزاییم؛ بلکه، درستیا غلط، مىگوییم چیزى وجود دارد که آن اوصاف متعلق به آن است.
به گمان من، این پاسخ روىهم رفته وجه صحتى دارد؛ اما کاملا قانعکننده نیست. زیرا در تحدید تعاریف، بیش از حد بر قاعدهاى تاکید مىورزد که احتمال نقض آن را مىتوان داد. در مثل، اگر شخصى واژه «قنطورس» را در فرهنگ واژگان بیابد، خواهد دید که نهتنها اوصاف مذکور، بلکه وصف افسانهاى بودن نیز بر قنطورس حمل مىگردد. اگر وصف افسانهاى بودن را جدا جزئى از تعریف [قنطورس] مىدانستیم، در آن صورت، اگر به فرض محال موجودى پیدا مىشد که واجد همه ویژگیهاى قنطورس، غیر از افسانهاى بودن مىبود، نمىشد به معناى دقیق کلمه آن موجود را قنطورس نامید. بلکه مىبایست واژه دیگرى پیدا کرد تا بر آن موجود که فقط در افسانهاى نبودن با قنطورس تفاوت دارد، دلالت کند. بر همین قیاس، من مىپذیرم که شخصى بتواند بر این مطلب تاکید کند که فرض وجود، جزئى از معناى واژه خدا یا در واقع جزئى از معناى هر واژه دیگرى است. براى چنین شخصى، گفتن «خدا وجود ندارد» نوعى سوءاستعمال زبان است. زیرا وصف عدم، چیزى را که پیشفرض استعمال موضوع است رد مىکند. اما اینک روشن مىشود که با این ترفند هیچ چیزى به دست نمىآید؛ زیرا یک مساله فیصلهنایافته باقى مىماند و آن اینکه آیا موضوع قضیه معنایى (8) دارد یا نه. بیایید در تعریف موجود کامل بگوییم که او موجودى است که ذهنى نیست. اما هنوز هم مىتوان به نحو معنادارى به این پرسش که آیا چیزى وجود دارد که همه اوصاف دیگر یک موجود کامل را داشته باشد و ذهنى هم نباشد، پاسخ «نه» داد. بنابراین، حتى اگر این سخن آنسلم قدیس را جایز بدانیم که تصور بزرگترین موجود قابل تصور همان تصور موجود بودن آن است، نتیجهاش این نیست که در عالم واقع هم چیزى که مصداق این مفهوم باشد، وجود دارد.
حال، آیا تفاوتى میان تعریف خدا به منزله واجبالوجود و عدم تعریف او به آن هست؟ در فهم معناى واجبالوجود مشکلى وجود دارد. اما من فرض مىکنم که بتوان آن را به این معنا دانست که خدا هر محمولى داشته باشد، بالضروره واجد آن است. از این جهت، او همانند یک عدد است هرچند احتمالا از جهات دیگر، این همانندى وجود ندارد. در حقیقت، این سخن [که حمل، حمل ضرورى باشد] در باب همه محمولهایى که بر اعداد حمل مىشوند، صدق نمىکند اما در باب پارهاى از آنها صادق است و همینهایند که این تمثیل را موجه مىکنند. در واقع به گمان من، قابل دفاع بودن این مقایسه محل شک و شبهه فراوان است؛ اما تاکید بر این نکته ضرورت ندارد. چرا که این کار در نجات استدلال بىتاثیر است. زیرا حتى اگر بپذیریم که محمولهاى مورد بحث در صورتى که اصلا مصداق داشته باشند، مصداق داشتنشان ضرورى است، لکن مصداق داشتن آنها در اصل یک فرض محض است.
گاه وقتى که گفته مىشود خدا واجبالوجود است، منظور این است که او موجودى است که دلیل وجود خود را در خودش دارد. این موضع توماس آکویناس قدیس (9) یا یکى از مواضع اوست. وى به اعتبار برهان وجودشناختى اعتقادى نداشت. اما به گمان او، یک واجبالوجود به معناى مزبور باید وجود داشته باشد. اسپینوزا تعریف فوق را براى خدا پذیرفت و همانطور که مىدانیم (10) این تعریف نزد او به وحدت میان خدا و طبیعت منجر شد. چنانکه گفتیم، مشکل در فهم این مطلب است که چگونه ممکن است چنین تعریفى مصداق داشته باشد. اگر مراد از دلیل، یک مبناى منطقى باشد، لازمهاش این است که وجود خدا از ذاتش استنتاج شود و در این صورت ما به برهان وجودشناختى بازمىگردیم. اگر مراد از دلیل، علتباشد، فهم معناى قضیه «چیزى علتخودش است» دشوار است. حال مىتوان پرسید که چه تفاوتى میان این دو گفتار است: چیزى علتخودش است، و آن چیز هیچ علتى ندارد. ظاهرا راى اصلى توماس آکویناس این بوده است که جهان به شکل کنونىاش نمىتواند صرفا به نحو اتفاقى وجود یافته باشد. ما نظریههایى در اختیار داریم که واقعیات مشهود را کم و بیش با موفقیت توجیه مىکنند. اما قضایایى که در این نظریهها ظاهر مىشوند خودشان ممکنه هستند؛ یا اگر این نظریهها در قالب نظامهاى قیاسى درآیند، این امر که آیا اصول موضوعه آنها مصداق دارد یا نه، امر مشروطى است. قانونمند کردن امور واقع، به معناى نشان دادن این نیست که این امور به صورت دیگرى نمىتوانند باشند، بلکه فقط به این معناست که آنها را در انگارههاى کلى جاى مىدهیم. ما با ابداع نظریههاى درازآهنگتر، درصدد ساده کردن این انگارهها هستیم؛ اما هر قدر پیش مىرویم، در نهایت، همیشه به این موضع مىرسیم که نحوه وجود کلى اشیاء اینگونه است. این پرسش که چرا نحوه وجود اشیاء اینگونه است، فقط با ارائه نظریه دیگرى پاسخ داده مىشود که باز ما را با همان سؤال روبهرو مىکند. ما به پاسخى نیاز داریم که نهتنها ما را در مورد نحوه وجود اشیاء مطمئن سازد، بلکه در این باره که اشیاء باید بدین نحو وجود داشته باشند نیز به ما اطمینان بخشد. اما چنین پاسخى فقط در صورتى قابل ارائه است که تبیین نهایى در وجود خدایى یافته شود که افعال او از ذاتش ناشى مىشوند و ذاتش نتواند با آنچه هست متفاوت باشد.
در مکتوبات اگزیستانسیالیستهاى جدید رد پاى این استدلال دیده مىشود. آنان دقیقا به این دلیل که هر چیزى در جهان مىتوانست جور دیگرى باشد، به این نتیجه مىرسند که جهان، پوچ و بىمعناست. کسانى که این موضع را اتخاذ مىکنند دلیلى بر اعتقاد به وجود یک خدا سراغ ندارند. اما تلویحا به این مطلب اشاره دارند که فقط در صورت وجود یک خداست که عالم معنادار مىشود؛ لکن به نحوى مصیبتبار فاقد این معناست.
اگزیستانسیالیستها در این مورد اشتباه کردهاند. جستجوى یک دلیل نهایى به لحاظ عاطفى قابل فهم است، اما عقلا منطقى نیست. زیرا اولا، تمسک به یک خدا تبیینکننده هر چیزى نخواهد بود، مگر آنکه [با این تمسک] فرضیههایى را عرضه کنیم که بتوان آنها را با موفقیت تصویر کرد. اما بهزودى خواهیم دید که امکان عرضه چنین فرضیههایى محل تردید است. با اینهمه بیایید فرض کنیم که امکان عرضه این فرضیهها وجود دارد. بیایید فرض کنیم که ما مىتوانیم غایاتى را به خدا نسبت دهیم که توجیهکننده نحوه انتظام عالم باشد. [حتى در این صورت نیز] آیا این امر که او داراى این غایات است، یک امر تصادفى نخواهد بود؟ گفته مىشود نه؛ زیرا این غایات مطابق با ذات خدا هستند. او به دلیل ذاتش، به ناچار باید داراى این غایات باشد. اما در این صورت، آیا با داشتن این ذات، مثلا خیرخواه بودن و بدخواه نبودن، امرى تصادفى نخواهد بود؟ باز هم گفته مىشود نه؛ زیرا ذات او مندرج در تعریف اوست. اما در این صورت، ما به مغالطه برهان وجودشناختى بازمىگردیم.
نهتنها به این مغالطه باز مىگردیم، بلکه وجوبى که به افعال خدا نسبت داده مىشود و نقش تبیینىاى که این افعال، بنا به فرض، ایفا مىکنند با یکدیگر ناسازگارند. از قضایاى ضرورى فقط قضایاى ضرورى استنتاج مىشود. محتواى این قضایا به طور کلى انتزاعى است. آنها با هر چیزى که امکان وقوع در عالم واقع را داشته باشد، سازگارند. اما یک تبیین، توانایى خود را از عدم سازگارى با هر ممکنالوقوعى در عالم واقع، اخذ مىکند؛ تبیین، تنها با یک الگوى واقعى، در مقابل سایر الگوهایى که منطقا ممکند، مساعدت دارد. بنابراین، اگر آدمى بتواند تصمیمات یک خدا را عامل انتظام تاریخ جهان بداند، باید هم مجاز بداند که تاریخ جهان احتمالا مىتوانست غیر از این باشد، و هم اینکه تصمیمات خدا نیز مىتوانست غیر از این تصمیمات باشد. البته این در صورتى است که بنابر این باشد که خود این تصمیمات قابل توجیه باشند. در اینجا نیز نقطهاى باید وجود داشته باشد که در آن، تبیینها متوقف شوند. و هیچ دلیل دیگرى براى این مساله ارائه نشود که چرا ذات خدا همین چیزى است که هست؛ یا، اگر این امر ضرورى دانسته شود، چرا موجودى با چنین ذاتى وجود دارد. اگر رضا دادن به تبیینى از این نوع، عقلانى مىبود، دلیلش این نبود که این تبیین از شر امکانى بودن خلاص شده است، بلکه بدین دلیل بود که [این تبیین،] تجارب ما را به نحوى معنادار مىکند که نظریههاى علمى نمىکنند. اما در این صورت این مطلب باید نشان داده شود. بیان این مطلب کافى نیست که تبیینى از این دست وجود داشته است و ما آن را کشف نکرده بودهایم. این سخن تنها در صورتى موجه است که وجود خدا، به طور مستقل اثبات شده باشد. اگر قرار باشد که فرض وجود یک خدا توسط ارزش تبیینىاش توجیه شود، تبیین باید عملا ارائه شود.
ب) برهان نظم
آیا مىتوان برهان نظم را پذیرفت؟ ظاهرا فقط در صورتى مىتوان این برهان را پذیرفت که بتوان در سیر حوادث به الگویى دستیافت که بتواند این فرضیه را تایید کند که حوادث طراحى شدهاند. در آن صورت، احتمالا مىتوان درباره اهداف طراح، نظریهاى پرداخت که به لحاظ تجربى، آزمونپذیر باشد. در اینجا نیز گفتن اینکه طرحى در کار است کافى نیست؛ بلکه باید نظامى وجود داشته باشد که بتوان آن را با موفقیت تصویر کرد.
اعتقاد به اینکه عالم شواهد کافى در تایید یک طرح پنهان در اختیار ما قرار مىدهد، باعث ارائه برهانى در جهت تایید وجود خدا شد که معروف به برهان نظم است. این برهان به نظر مدافعانش ضرورت وجود خدا را نشان نمىدهد، بلکه فقط فرض وجود او را یک فرضیه معقول مىنمایاند. یکى از شرکتکنندگان در گفتگویى که هیوم در کتاب همپرسههایى در باب دین طبیعى خود ترتیب داده است، موضع مدافعان این برهان را منصفانه و با دقت و ظرافت چنین بیان مىکند: «به اطراف بنگرید؛ به کل جهان و یکایک اجزاء آن با تامل نظاره کنید: خواهید یافت که چیزى نیست جز یک ماشین بزرگ که به بىنهایت ماشینهاى کوچکتر تقسیم شده و هریک از اینها بازهم به ماشینهاى کوچکترى تقسیم مىشود و همینطور ادامه مىیابد تا آنجا که قوا و حواس انسانى، دیگر قادر به ردیابى و تبیین آن نیست. مجموعه این ماشینهاى مختلف و حتى کوچکترین اجزاء آنها با چنان دقتى با یکدیگر هماهنگ شدهاند که همه آدمیانى را که تاکنون با تامل در آن نظاره کردهاند به تحسین وامىدارد. وفق دادن شگفتانگیز وسایل با غایات در سرتاسر طبیعت، با ماشینهاى حاصل ابتکار، تدبیر، فکر، حکمت و عقل انسانى مشابهت دقیق دارد؛ با این تفاوت که در مورد طبیعت، این وفقدادنها در سطحى بسیار وسیعتر صورت گرفته است: از این رو، طبق قواعد تمثیل، از تشابه معلولها تشابه علتها را استنتاج مىکنیم و به این نتیجه مىرسیم که خالق طبیعت تا حدى شبیه به ذهن آدمى است؛ با این تفاوت که داراى قواى بسیار عالىترى است که متناسب با عظمت آفریدههاى اوست.
قبل از آنکه کوششى براى ارزیابى این برهان بکنیم، بیایید نگاه دقیقترى به نتیجه آن بیندازیم. چه اوصافى براى خالق طبیعت فرض مىشود؟ و نحوه ارتباط او با جهانى که وى علت (11) آن است، چیست؟ اولا، همانطور که یکى دیگر از شرکتکنندگان در گفتگوى هیوم مىگوید، در این تمثیل هیچ چیزى وجود ندارد تا فرض وجود خداى واحد را، در برابر خدایان متعدد، تایید کند. هیچ مؤیدى براى این فرض وجود ندارد که جهانى که ما درمىیابیم نتیجه تجارب قبلى خود خداوند یا خدایان دیگر نبوده و ثمره تنها اقدام او براى ایجاد یک جهان باشد؛ حال اگر چنین باشد، تمثیل، اگر اصلا گویاى چیزى باشد، گویاى مطلب دیگرى خواهد بود. هیچ دلیلى براى جواز استنتاج سرمدى بودن خدا یا حتى غیرجسمانى بودن او وجود ندارد؛ از آنجا که همه طراحانى که ما تاکنون در عالم واقع مشاهده کردهایم فانى و داراى جسمند، این تمثیل، اگر قرار باشد به همه لوازمش ملتزم باشیم، باز هم گویاى مطلب دیگرى خواهد بود. تمثیل مذکور نشان مىدهد که قواى خدا بیشتر از قواى ماست. اما نشان نمىدهد که او قادر مطلق و نیز خیرخواه [مطلق] است. لازمه اطلاق خیرخواهى به خدا، به دست آوردن شواهد تجربى براى این هر دو امر است:
1. وجود خالقى براى جهان.
2. حسن نیت داشتن این خالق در قبال مخلوقات خویش، که در این جهان جایشان داده است.
حال ببینیم چه رابطهاى میان این طراح و جهان هست؟ با این فرض که جهان مخلوق است، من نمىفهمم که چگونه مىتوان از این نتیجه اجتناب کرد که فعل خلقت در زمانى رخ داده است. فرض کنیم که این زمان نخستین لحظه زمان باشد؛ در این صورت، بیان معناى تقدم زمانى وجود خالق طبیعتبر مخلوقاتش مشکل خواهد بود. این راى هم که خالق، بیرون از زمان وجود داشته است، رایى است که مشکل بتوان براى آن معنایى قائل شد. درست است که مىتوان به وجود موجودات انتزاعى در بیرون از زمان قائل بود (البته در صورتى که اصلا بتوان به وجود آنها قائل بود)، اما افعال منتسب به خدا به هیچ وجه چنان نیستند که با وجود خالقى انتزاعى سازگار باشند. یک نظریه خردپسندتر این است که وقایع در تاریخ خدا از لحاظ زمانى مقدم بر فعل خلقت است. این نظریه به نحوى خدا را وارد جهان مىکند؛ و اگر جهان را شامل هر موجودى بدانیم، بنا به فرض وجود خدا، در هر حال جهان باید شامل وجود او هم بشود. در این صورت، ظاهرا خلقت جهان، به صورتى که ما از آن شناخت داریم، بیشتر به صورت یک تغییر شکل است؛ یعنى یک تغییر بنیادى در جریان کلى حوادث (البته این تغییر ضرورتا به صورت تغییر شکل مادهاى که قبلا موجود بوده است، نیست). اما باید یادآور شد که اگر فرض کنیم جهان مادى اصلا از عدم، خلق شده باشد، تمثیل عالم به مصنوعات ستبشر باز هم ضعیفتر مىشود.
با توجه به وجود این مشکلات، به طرفداران این برهان توصیه بهترى مىتوان کرد و آن اینکه بر استعاره مصنف طبیعت تاکید بیشترى ورزند. آنان مىتوانند به جاى مقایسه جهان با یک ماشین، که لازمهاش طراحى و ساختن است، آن را با یک نمایشنامه مقایسه کنند که لازمهاش نوشتن و کارگردانى است. این مفهوم «تصنیف» از جمله با مفهوم متعارف خلقت همخوانى بهترى دارد. مصنف، که ناقد و ناظر نیز هست، در زمان وجود دارد؛ اما زمان او با زمان حوادث نمایشنامه، که ساختار زمانىمکانى خاص خود را دارد، غیرقابل مقایسه است. بازیگران نمایش فقط با این فرض بعید قادر به تحقیق درباره وجود مصنف نمایشنامه خواهند بود که پس از ایفاى نقش خود، به نحوى به جهان او نزدیک شوند؛ اما این مطلب قابل قبول است که آنان مىتوانند براى فرضیه «او وجود دارد» به منزله مبدا اصلى یک نظام فرعى که مىتوان از آن براى توجیه آنچه بر روى صحنهشان جریان دارد استفاده کرد، معنا قائل باشند.
و اما اینک جاى این پرسش است که آیا ماهیت جهان، همین قدر که مىشناسیم، مؤیدى براى این تمثیلها ارائه مىدهد؟ قابل انکشاف بودن قوانین جهان [به عنوان مؤید] کافى نیست، زیرا به تجربه دریافتهایم که هیچ جهان قابل توصیفى نمىتواند نوعى قانونمندى عرضه نکند. هدفدار بودن پارهاى از فرآیندهاى جهان نیز کافى نیست. زیرا این امر که در یک نظام، غایاتى تعقیب و احیانا حاصل مىشوند، دلیلى براى روان بودن آن نظام من حیث المجموع به سوى غایتى نیست. آنچه باید نشان داد، این است که سرتاسر جهان، ظهور یک نظام غایتانگارانه را به نمایش مىگذارد. اگر تمثیل مربوط به نمایشنامه را ترجیح دهیم، نمایش باید داراى یک نتیجه اخلاقى یا، دستکم، یک طرح قابل تشخیص باشد. آیا این شرط را مىتوان برآورده کرد؟ ظاهرا نه. تاکنون هیچ یک از کسانى که جهان را با یک ماشین عظیم مقایسه کردهاند هیچ تلاش جدىاى براى بیان این مطلب نکردهاند که این ماشین چه غایتى مىتواند داشته باشد. آنان از وجود یک غایت کلى سخن گفتهاند، اما از چیستى آن سخنى به میان نیاوردهاند. همچنین، گفتن اینکه طرحى در کار هست، اما چنان پیچیده است که براى ما قابل فهم نیستسودى نخواهد داشت. این جواب را در صورتى مىتوان پذیرفت که وجود یک خدا، به طور مستقل اثبات شده باشد. اما اگر تنها دلیل اعتقاد به وجود خدا را نیاز کتاب طبیعتبه یک مصنف فرض کنیم، در این صورت باید مبانى جدى گرفتن این استعاره را عرضه کنیم.
بهطور کلى، در تمامى نظریههایى که تاکنون موحدان در باب غایتخلقت جهان ارائه دادهاند، پیشفرض آنان این بوده است که غایتخلقت جهان، ربطى به آفرینش انسان دارد. شاید اتخاذ چنین نظریهاى براى انسان طبیعى باشد، اما بررسى منصفانه شواهد علمى به سختى آن را تایید مىکند. انسان نهتنها آخرین مخلوق در گوشه بسیار کوچکى از صحنه جهان بوده است، بلکه حتى احتمال نمىرود که قرار بر این باشد که این موجود در اینجا باقى بماند. براساس گفته راسل، قانون دوم ترمودینامیک هم تردید در از کار افتادن جهان را تقریبا غیرممکن مىکند و هم تردید در این مطلب را که در نهایت، امکان وجود کوچکترین چیزى هم در جایى وجود نخواهد داشت.
البته مىتوانیم بگوییم که در چنان روزى بار دیگر خدا ماشین جهان را کوک خواهد کرد. اما چنین مدعایى را فقط مىتوان بر ایمان مبتنى کرد، نه بر فقرهاى از شواهد علمى. تا آنجا که شواهد علمى نشان مىدهد، جهان با گامهاى آهسته به سوى نتیجهاى که قدرى اسفبار استبر روى این زمین خزیده است و همچنان با گامهاى اسفبارترى، آهستهآهسته، به سمت نابودى خود به پیش مىرود. اگر قرار باشد این اوضاع مرگبار شواهدى براى غایت جهان تلقى شود، من فقط مىتوانم بگویم که این غایت هیچ جاذبهاى براى من ندارد. پس هیچ دلیلى براى اعتقاد به هیچ نوع خدایى نداریم؛ هرقدر هم مبهم و ضعیف باشد.
پىنوشتها:
*. این نوشتار، ترجمهاى است از بخشى از کتاب مسائل محورى فلسفه؛
(The Central Questions of Philosophy)
1. Dr. Jowett
2. p.231
3. severaly
4. collectively
5. see proslogyion, section II.
6. see Discourse on Method, part IV and Meditations III and V.
7. see critique of pure Reason. The Ideal of pare Reason.
8. use
9. see summa theologica Ia, 2, 3.
10. see above p.8.
11. responsible.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1379 / شماره 21 و 22، زمستان و بهار ۱۳۷۹/۱۲/۰۰
مترجم : اعظم پویا
نویسنده : اى. جى. آیر
نظر شما