درنگهایى بر: مانایى و میرایىِ اسطوره
هر گاه سخن از مانایى و میرایىِ اسطوره به میان مىآید، بیش و پیش از هر چیز، بحث ناسازى بنیادینِ دانش با آن در ذهنها خودنمایى مىکند. اما باید نیک هُش داشت که گرچه اسطوره و دانش با هم ناساز مىنمایند،(5) انگاشتِ یک رابطه ساده معکوس میان دانش و اسطوره ـ و بیان اینکه صِرفِ گسترشِ دانش، سبب مرگ اسطوره مىشود ـ از جهات گوناگون، بسیار مسامحهآمیز است. از جمله مىباید گفت که اکتشاف یا اختراع بهخودىخود اسطوره را به سوى میرایى سوق نمىدهد، بلکه دانش وقتى حقیقتا اسطورهزدا مىگردد که به یک «نهاد عینىِ مؤثر و بسآمد» در باورداشتهاى جمعى و فردى تبدیل شود. بدون این تبدیل، دانش به عنصرى عقیم مىماند که گاه حتى در ذهن کاشف یا مخترع هم اسطوره را به تمامى نمىزداید!
آغاز
روانشاد دکتر مهرداد بهار، در گفتوگویى، ضمن بحثى درباره جبر در حیات و مماتِ اسطورهها، چنین گفت: «اسطورهها تا روزى که با زندگى محسوس و عملىِ جامعه خود مربوط باشند در میان توده مردم حیات دارند، و روزى که با این شرایط تطبیق نکنند، از زندگى توده مردم خارج مىشوند [و... الخ]».(1)
من این گفته را با خوانشِ هر شبه شاهنامه براى دخترکم، آزمودم. چه، از پیش مىاندیشیدم اسطورههاى شاهنامه متناسب با تحوّلاتِ سالهاى اخیر، کارکردهاى خود را اجبارا از دست داده، بنابراین نباید با اندیشه دخترکم ارتباطى برقرار کنند؛ که به هر حال او به نسلى تعلق دارد که جملگى در بسترى از دستاوردهاى فنآورانه بالیدهاند و ذهنشان ـ بهقاعده ـ درتسخیر شخصیتهاى انیمیشنهاىوارداتى،مانند «فوتبالیستها» یا «خردسالانِ مادر گمکرده ژاپنى» است(!)
نتیجه، لزوما همانى نبود که گمان مىکردم، زیرا دخترکم چنان دلباخته شاهنامه شد که شب و روزش را یادکردِ یَلان و قهرمانان و نامبردارانِ شاهنامه عجین گشت؛ و شجاعت و راستگویى و پیمانشناسى و البته وطنپرستى را همه از یادگار سخنور طوس، نیک الگو گرفت.
شگرف اینکه او توضیحها و استدلالهاى من را در واقعى نبودنِ بسیارى از داستانهاى شاهنامه هربار به نحوى نپذیرفت و بلکه با منِ منکرِ آنها در مقام محاجّه هم برآمد. برجستهتر از همه، او در برابر اصرار من به غیرتاریخى بودنِ شخصیت رستم، قاطعانه با راندن این استدلالِ جالبتوجّه ایستادگى کرد: «اگر تورانیان هم کسى چون رستم داشتند، امروز کشورى به نام توران وجود مىداشت!»(2)
این پاسخ، مرا سخت به فکر فروبرد: بهراستى، روایات و اسطورههایى که در نتیجه رخدادهاى سالیان اخیر به طور نسبى از عرصه عمومىِ جامعه عزل شده بودند، چگونه درذهن دخترکم دوباره جانگرفتهاند؟(3) وچگونه شخصیتى غیرواقعى مانند رستمدَستان، در باور او، پیوندى چنین ژرف با تمامیّتِ واقعیتى به نام ایرانزمین پیدا کرده است؟
اینگونه، گفتوگوهاى من و دخترکم درباره شاهنامه، مرا واداشت تا از نو درنگهایى بکنم بر مانایى و میرایى اسطوره.(4) یادداشت حاضر، بخشى از این درنگها را به شما و آینده او تقدیم مىکند. تأکید این نکته را ضرورى مىدانم که این یادداشت ـ همچنانکه از نامش پیدا است ـ تنها تأملها و درنگهایى را بر برخى از وجوه مانایى و میرایىِ اسطوره مشتمل است. به دیگر سخن، من در پىِ ارائه متنى که تمام وجوهِ مترتّب بر این مانایى و میرایى را بازگو کند، یا بنیادها و تعاریف مطرح در دانش اسطورهشناسى را مقدمه مباحثِ مورد نظر نماید، یا حتى بر مثالها و نمونههاى درجشده شرحى مبسوط بیاورد، نبودهام. فقط درنگ است و اشاره!
اندر ناسازىِ اسطوره و دانش
هر گاه سخن از مانایى و میرایىِ اسطوره به میان مىآید، بیش و پیش از هر چیز، بحث ناسازى بنیادینِ دانش با آن در ذهنها خودنمایى مىکند. اما باید نیک هُش داشت که گرچه اسطوره و دانش با هم ناساز مىنمایند،(5) انگاشتِ یک رابطه ساده معکوس میان دانش و اسطوره ـ و بیان اینکه صِرفِ گسترشِ دانش، سبب مرگ اسطوره مىشود ـ از جهات گوناگون، بسیار مسامحهآمیز است. از جمله مىباید گفت که اکتشاف یا اختراع بهخودىخود اسطوره را به سوى میرایى سوق نمىدهد، بلکه دانش وقتى حقیقتا اسطورهزدا مىگردد که به یک «نهاد عینىِ مؤثر و بسآمد» در باورداشتهاى جمعى و فردى تبدیل شود. بدون این تبدیل، دانش به عنصرى عقیم مىماند که گاه حتى در ذهن کاشف یا مخترع هم اسطوره را به تمامى نمىزداید!
براى مثال، برخى در انتساب کشف کرویّت زمین به گالیله، مناقشهها کرده و به درستى نشان دادهاند که بسیار پیشتر از او، ابوریحان بیرونى حتى شعاع کره زمین را هم با دقتى قابل ملاحظه، محاسبه کرده بوده است. اما از یک دیدگاه، حق این است که افتخار کشف مذکور را متعلق به گالیله بدانیم؛ زیرا با همو ـ و نه با ابوریحان ـ بود که باور به کرویت زمین، آرامآرام به یک نهاد عینى مؤثر و بسآمد در باورهاى مردمان تبدیل شد و پندارهاى اسطورهاىِ کهن درباره آن از میان رفت.
به عبارت دیگر، گالیله نخستین چالشگر با اندیشه ثابت و مسطح بودنِ زمین نبود، حتى بسیار پیشتر از ابوریحان، و از جمله در پندارهاى بسیارى از مردمان کهن، هم برخلاف آن عمل مىشد.(6) اما درست از هنگام انابتِ مشهور گالیله بود که آرامآرام اندیشهاى علمى، با تأثیر و کفایتِ تمام بر جاى همه آن پندارهاى اسطورهاى نشست.
بر همین منوال، در ذهن مهندس یا پزشک یا وکیلى که نعل اسب را بر بدنه خودروى تازه خریدارىشدهاش مىنشانَد یا قطرات خون گوسپندِ قربانى را بر پایههاى بناى در حال ساختش مىریزد، عنصر دانش به یک نهاد عینىِ مؤثر و بسآمد تبدیل نشده است. بىتردید مىتوان گفت که هر یک از ایشان علىرغم همه دانشآموختگى، در اعتقاد به اثربخشىِ جادو با بدوىهاى صحراهاى استرالیا یا آفریقا هیچ تفاوتى ندارند؛ زیرا در اندیشه هر یک از ایشان، دانش و دستاوردهاى آن اگر هم تأثیرى نهاده است، بارى آنقدر کفایت ندارد که از جادوگرى و اسطورهورزى بىنیازشان کند.(7)
بنابراین، بىتردید مىتوانیم گفت که در سنجشِ میان دانش و اسطوره، قدر مطلقِ پیشرفتهاى علمى ـ آنچنانکه فىالمثل در مکتوبات آکادمیک است ـ نقشى نهایى یا تعیینکننده ندارد. مهمّ، درجه تبدیلِ آن پیشرفتها به نهادهاى عینىِ مؤثر و بسآمد در باورداشتهاى تکتکِ افراد و نیز کلّ جامعه است.
اندر حد توانایىِ دانش در اسطورهزدایى
«آیا دانش قادر است اسطوره را به تمامى مقهور خویش کند؟»... من به جاى پاسخ دادن به این پرسشِ کلیشهاى، ترجیح مىدهم در ادامه بحث پیشین، پرسش دیگرى را مطرح کنم که به گمانم پرسشى بهتر و اصولىتر است: «آیا پیشرفتهاى علمىِ صرفا نظرى یا آکادمیک، در روندى مستمر و فراگیر، همواره به نهادهاى عینىِ مؤثر و بسآمدِ میراننده اسطوره تبدیل مىشوند؟».
به باور من، پاسخ قطعا منفى است و مىتوان گفت که تبدیل عناصر علمىِ مجرّد به باورداشتهاى مؤثر و بسآمدِ میراننده اسطوره، لزوما و همواره رخ نمىدهد یا بهتر است گفته شود که اصولاً نمىتواند رخ دهد، زیرا با وجود انکارگرىِ آرمانىِ دانش، ساحتى از هستى آدمى، مِلک طلقِ اسطوره است که دانش را هرگز به آن راهى نیست، یعنى به همان ترتیب که دانش و تجربه دانشورانه در هستى انسان ـ اعم از انسانِ کهنوش و انسان معاصر ـ سهمى غیرقابل انکار یافته، اسطوره نیز مالک قطعىِ سهم خود است.(8) و گرچه ممکن است این را سخنى متهوّرانه قلمداد کنند، باید گفت که بشر به اسطوره و اسطورهورزى چنان نیاز دارد که به آب و هوا و غذا؛ و حیات آدمى به همان نسبت که بىعرضاندامِ دانش ممکن (بوده) است، بىوجودِ اسطوره ناممکن است.(9)
براى مثال، در مواجهه با استیلاى رعبآور زمان و وحشتى که پیوسته تاریخ مىزاید، به همان اندازه که دانش عاجز است، اسطوره تسلىبخش است، یعنى اصولاً بدون اسطوره، تحمّل زمان و تاریخ براى انسان ناممکن است. وانگهى، به تعبیرى اگر زندگى بدون نمادها و آیینها میسر باشد، حیاتِ بدون اسطوره هم شدنى است. و بر همین منوال است پدیدارىِ اسطورههاى جدید(10) یا لانهگزینىِ کهنْالگوها در فناورانهترین هنرهاى زمانه، مانند سینما و از این قبیل که هر یک نشان از نیاز سرشتىِ انسان به اسطورهورزى دارند.
در نتیجه، مىتوان با قاطعیت گفت که حدّ اعلاى کامیابى دانش در میراندنِ اسطوره، ناگزیر بر حداقلِ نیازهاى سرشتىِ آدمى به مانایىِ اسطوره مبتنى و منطبق خواهد شد.
اندر جبر محیطى و میرایىِ اسطوره
در بحثِ تنازع میان دانش و اسطوره، یک نکته بسیار مهم را باید پیشِ چشم داشت: گرچه دانش مىتواند از طریق اِعمال تغییرات اجبارى در وضعیت محیطِ پیرامون باعث زدودهشدنِ حضور اسطوره از برخى جنبههاى زندگى آدمى بشود، اما بسیار خطا است اگر این تغییرات اجبارى را بهحساب تبدیل دانش بهیکنهاد عینىِ مؤثر وبسآمد بگذاریم.
براى مثال، انجامنگرفتنِ بسیارى از آیینهاى کهنِ مرتبط با زایش در نواحى شهرى، لزوما ناشى از آگاهى مردم بر ماهیت اسطورهاى آنها نیست؛ بلکه ظهور پدیدهاى به نام زایشگاه و دور از دسترس بودن زائو، مانعى عملى براى انجام اعمالى جادویى، مانند «پرتاب کوزه خالى از فراز بام» یا «نهادن قیچى گشاده در بالاى سر زائو» است. با این وصف، هیچ نمىتوان خاطرجمع داشت که اگر بار دیگر زایمان در خانهها معمول شود ـ و حتى اگر کار بر عهده متخصصانِ دانشآموخته قرار گیرد ـ اطرافیان زائو به همان اعمال جادوانه متوسل نشوند.
نیز، انحطاط نسبىِ مفهومِ نوبرانه، مثالى است از تغییرات اجبارى محیطى که دانشْ موجدِ آن است. تا نسلى پیش، هر فصل از سال با میوهاى خاص مرتبط، و خوردن نوبرانه، عملى کاملاً آیینى مىنمود. اما امروزه با توسعه راههاى ارتباطى، و پدیدارىِ کشاورزىِ گلخانهاى، مفهوم میوه نوبر تقریبا فراموش شده یا اصالت خود را از دست داده است. مىتوان بىگمان بود که اگر این وفور نسبىِ هر نوع میوه در هر موقع از سال نباشد، بار دیگر خوردنِ آیینى نوبرانه، از نو احیاء شود.
بنابراین، همواره باید توجه داشت که دستاوردهاى ناشى از پیشرفتهاى علمى که بالاجبار در جامعه تسرى مىیابند، لزوما میرایى اسطوره را رقم نمىزنند، بلکه صرفا مجال عرضاندام از آن را در عرصه یا عرصههایى از زندگى مىستانند.
به اعتقاد من، این امر را نمىتوان به عنوان کامیابى دانش در میراندنِ اسطوره تلقى کرد، زیرا همچنانکه پیشتر آوردم، مسلم است که بنابه نیازهاى فطرى، حدّى از هستىِ آدمى در مالکیت قطعى اسطوره باقى مىماند، یعنى اگر بپذیریم که اسطوره یک نهاد متشکّل و متعیّن در اندیشه و رفتار بشر است،(11) لاجرم باید قبول کنیم که در وراى قلمرو اسطوره و تا پیش از قلمرو اختصاصى دانش، تغییرات اجبارىِ محیطى گرچه در برخى عرصهها مىتوانند به زیان حضور موضعىِ اسطوره باشند، در یک محاسبه نهایى، از حجم نسبىِ حضور اسطورههاى مؤثر در تجربیات جمعى و فردى نمىکاهند، یعنى اسطوره عقبنشینىِ ناگزیرِ خود را تلافى مىکند؛ مگر وقتى که دانش با تأثیرى کفایتآمیز بر اسطوره ـ در وراى قلمرو اختصاصىِ آن ـ غلبه کند.
یک دلیلِ ناکامىِ تجددگرایىِ مستبدانه، همین ثبات حجم نسبىِ اسطوره در مجموعه تجربیّات جمعى و فردى است. و بر همین منوال است علتِ اقبالهاى ادوارىِ جامعه به اسطورهها و آیینهاى کهن که متعاقبِ هر موج جدید از پیشرفت در مظاهر زندگىِ مادى رخ مىدهد.
اندر مانایىِ اسطوره در دانش
در پیامد عصر انفجار دانش و رویکرد همهجانبه بشر به نگرش دانشورانه، نخست چنین مىنمود که اسطوره از ساحت زندگى آدمى، به تمامى روبیده خواهد شد. این امر، آرمان همه کسانى بود که اسطوره را به موضوعى یاوه و دروغ و مهمل معنا مىکردند و سخت ناخوشش مىداشتند.(12) خطا بودنِ پندار ایشان، البته بعدتر آشکار شد؛ اما در برابر هجمه ـ گاه ـ نابیوسیده دانش بر جنبههاى گوناگون زندگى، اسطوره هم آموخت که نباید اسطورهگى خود را جار بزند، و از اینجا بود که دگردیسى و لانهگزینىِ اسطوره در پوستهاى غیراسطورهاى، به یکى از وجوه اصلى مانایى آن تبدیل شد.
این امر که هماهنگ با بحث پیشگفته درباره ثبات نسبى حجم اسطوره هم هست، در خودِ نهاد دانش نیز مصداق دارد: موضوع، فقط این نیست که نهاد دانش درتمامیتِ خود، مرتبهاى خداىگونه پیدا کرده است. موضوع فقط این نیست که دانشمدار و نظریات دانشمدارانه، گاه بهسان یک مفهوم اسطورهاى ـ قدسى ستوده گشته و از هر گونه نقد و گمان، مبرّا شناخته مىشوند (اینگونه امور با ماهیت فرآیند قداستزدایى که خود با بازتولیدِ قداست همراه است، هماهنگى دارند و گرچه نمودارى از یک کنش اسطورهاى هستند، اما در این یادداشت چندان مطمحنظر نیستند). موضوع این است که منطق اسطورهاى وباورهاى مبتنى بر تکرار کهنالگوها، گاه درسیماى نظریههایى کاملاً عالمانه ودانشورانه نمود وبروز مىیابند.(13) این امر، البته با حرکت ازدانشهاى آزمودنى یا تجربى به سوى دانشهاى ناآزمودنى یا نظرى، مانند سیاست و جامعهشناسى و روانشناسى و مانند آنها، بیشتر و بیشتر قابل مشاهده است.(14) پنداره فروپاشى محتوم تمدن غرب،(15) نظریات اغراقآمیز درباره دهکده جهانى،(16) جایگاهِ تاریخ در آموزههاى مارکسیستى(17) و مانند آنها، مثالهایى از دگردیسى اسطوره در قالب اندیشههاى علمى هستند.
اما فراتر از اینها، و حتى در برخى مباحث فیزیک نظرى هم مىتوان ردپاهایى از حضور پنهان و مرموز اسطوره را یافت.(18) این امر البته برخلاف ظاهرش، شگفتىآور نیست و نباید باشد. به یک تعبیر، تاریخ علم، تاریخ تنازع میان دانش و اسطوره است. این مشکلِ ذهنیات ماست که دانش را سوى همیشه مهاجم، و اسطوره را سوى همیشه مدافع این تنازع پنداشتهایم!
اندر رابطه اسطوره و دین
درست است که پژوهش درباره رابطه میان اسطوره و دین، رکن اساسىِ هر گونه کاوش در مانایى و میرایىِ اسطوره است؛ اما کنکاش درباره این رابطه، بیش از آنکه پیچیده یا دشوار باشد، حساسیّتبرانگیز است و اغلب مخاطرهآمیز. مهمترین علت این امر، معناى ناخوشایندِ اسطوره، بهمثابه حکایتى دروغ و لغو و بیهوده، در باورداشتهاى کلاسیک است؛ دینمدار سنتى تحت تأثیرِ همان تعریف مُندرس، تاب نمىآورد که حتى به قدر کلمهاى از دخیل بودن اسطوره در دین و دینورزى بشنود؛ و دینستیزِ علمزده نیز بر این پندار خام است که جستنِ هر سَرِ نخى اسطورهاى براى هر کنش دینى، کام او را در هتک و طرد دین برآورده مىکند.
بر این منوال است که دینمدارِ مذکور، مىکوشد تا هر حکایت راست در تاریخ دین را درست و واقعى هم بنمایاند. او که تاریخ را فقط با عینک ایدئولوژىاش تماشا مىکند، گاه چنان متعصّب مىشود که پرسشهاى چالشگرانه را عین ارتداد قلمداد مىکند. در برابر، دینستیهانى هستند که نه نیاز فطرى انسان به اسطوره را مىفهمند و نه جایگاه آن را در تمثیلهاى متون دینى درک مىکنند. اینان، گاه چنانند که در سنجش امور قدسى ـ یا قدسى انگاشتهشده ـ فقط مقیاسها و معیارهاى گیتیانه را در کار مىکنند(19) و ناگفته پیدا است که نتیجهاى از پیش معلوم را پاى مىفشارند.
اما از آنجا که در نیازمندى انسان به غنودن در سایهسارِ اسطوره، هیچ تردیدى وجود ندارد و مىتوان اسطوره را بخشى ضرورى از حیات و تفکّر انسانى دانست، لاجرم باید پاى را بر سَرِ آن هر دو گروه نهاد و فاش گفت که به همان نسبت که اسطوره بخشى از زندگانى ما است، پارهاى ناگسستنى از دین هم مىباشد.
این امر، البته موضوعى است مستقل از رخنه ناصوابِ اسطوره در باورهاى دینى که البته خود بحثى است در حوزه آسیبشناسىِ دین. سخن این است که اصل و اساس وجود اسطوره در دین، نه انکارشدنى است و نه مایه وهنِ دین؛ یعنى رمیدگىِ دینمدارِ متعصّب، و ذوقزدگىِ دینستیزِ معاند از صِرفِ وجودِ اسطوره در دین و دیندارى، مطلقا بىمورد و بىدلیل است. اما زدودنِ دین از اسطورههایى که بر ذاتِ دین سایه انداختهاند یا باورهاى دینى را به استخدام خویش درآوردهاند، بىگمان کارى است درست و لازم. این همان کارى است که روشنفکرِ دینمدار، بسا که جان خویش را فدایش کرده و مىکند و خواهد کرد!
اندر مانایى اسطوره، و دین
یکى از وجوه بسیار بااهمیتِ مانایىِ اسطوره، متعاقب پیوند یافتنِ آن با عناصر دینى رخ مىدهد. این پیوند یافتن، دو سویه دارد: یا دین، اسطوره را به استخدام خود درمىآورد یا اسطوره، دین را. چنانکه پیشتر اشاره شد، استخدام اسطوره توسط دین امرى بدیهى است، و استخدام دین توسط اسطوره همان موضوعى است که بخشى از آسیبشناسى دین را رقم مىزند. این امر باید در جاى خود مورد واکاوى قرار گیرد. اما در اینجا، نکته مهم دیگرى در نظر است: هر گونه پیوند یافتنِ اسطوره با دین، فارغ از اینکه کدامیک مستخدَم دیگرى باشند، به منزله افزایش بختِ اسطوره براى مانایى است، یعنى اسطوره، از قِبَلِ همجوارى با دین ـ بسته به قابلیتهاى ذاتىاش ـ قداست کسب مىکند و لذا ماناتر مىشود و مقاومتش در برابر نقد دانشورانه افزایش مىیابد. از سویى دیگر، کیفیت این مانایى، بستگى مستقیم دارد با اندازه صعودِ اسطوره در ساختار کنشها و باورهاى دینى.
این موضوع، داراى وجوه مختلف و پیچیدهاى است. بهتر است آن را با ذکر چند مثال تبیین کنیم:
در دوران صفویان، جشنهاى موسوم به خمسه مسترقه آن قدر اهمیت داشتند که حتى مؤمنان، موقوفاتى را در نظر مىگرفتند تا درآمدِ آنها صرف برگزارى آنها شود. پُرپیدا است که این جشن، ماهیتا قابلیتِ چندانى براى جذب قداست ندارد و بنابراین جاى تعجب نیست که عاقبت نتوانست به عنوان یک عمل دینى به مانایى برسد. جشن مهرگان نیز وضعى بر همین منوال داشت؛ اما در برابر، آیین بزرگداشت درگذشتگان در روزهاى پایانى هر سال شمسى که به عید مردگان (در برخى نواحى: عرفه ـ و گاه علفه ـ مردگان) موسوم است، توانسته از طریق پیوند با تقدّس مفروض براى شب جمعه، به مانایى برسد.(20) توضیح آنکه آیین مذکور بازمانده آیینهاى اسطورهاىِ کهنِ پاسداشتِ فَرَوَشىها و محتملاً یادگارى از دوران پیش از زرتشت است، یعنى اسطوره کهنِ رجعتِ فروشىها به زمین، در پوستهاى نوین و البته با نمودى اسلامى، همچنان مانایى یافته است؛ نیز مىتوان از کاربستِ نمادهاى درخت سرو ـ مانند عَلَمات و نخل و پارچه ترمه ـ در آیینهاى عزادارى مذهبىِ یادکرد. در اینجا، نمادهاى درخت سرو به واسطه پیوند خوردن با آیینهایى که در باورهاى مذهبىِ مردمى اهمیتى بسیار دارند، مانایى شگرفى پیدا کردهاند.
واضح است که نقد دانشورانه در مواجهه با چنین اسطورههایى که بارى با دین پیوندى یافتهاند، دست و پا بستهتر است. و البته که هر چه اسطوره در مراتب باورها و آیینهاى دینى پیشتر رفته باشد، ماناتر و در برابر نقد دانشورانه مقاومتر خواهد شد. براى مثال، به نسبت آسان است مردمى در اثر کسب برخى آگاهىها، لزوم یا اجبارِ زیارت اهل قبور در آخرین شب جمعه سال را بىدلیل بیابند، اما دشوار است که فىالمثل یک شیعه غالى را از باور به پندارهاى اسطورهاى راجع به امامان بازداشت.
در حاشیه آنچه گفته آمد، مىباید نکتهاى دیگر را هم بازنمود: مواردى یافت مىشود که در آنها یک باور اسطورهاى یا یک آیین، علىرغم برخى ناسازىها با آموزههاى دینى، باز هم به عنوان یک کنش دینى مورد اهتمام مردم واقع مىشود. این امر ـ در عین اینکه مرز میان دینمدارىِ مردمى با دینمدارىِ کلاسیک را نشان مىدهد ـ مبیّنِ تفاوتى قابلِ تأمل میان نحوه تعامل دانش و دین با اسطوره هم است؛ زیرا دانش، ماهیتا نمىتواند با اسطورهاى که نقابش افکنده شده و اسطورهگىاش عیان شده است به سازگارى برسد؛ اما دین، بنابه خصلتهاى خود، توان استخدام اسطوره به نسبت نامتعارض با بنباورهایش را هم دارد.(21) براى مثال، مىتوان از پوشیدن لباس سیاهفام در عزادارىها یاد کرد. شک نیست که استفاده از پوششِ سیاه در آموزههاى دینى ـ چه اسلامى و چه زرتشتى ـ سخت کراهت دارد. اما آیینهاى عزادارى بدون استفاده از این رنگ که بازتابدهنده جهان مردگان در باورداشتهاى اسطورهاى است، معنایى ندارد. در اینجا، تعارض اسطوره با دین، به حدى نیست که جنباننده حساسیتها باشد. سخن از دخترانِ الله نیست که اصل توحید را به چالش مىکشد، سخن از لزوم انجام آیین است و تجدید ارزشگذارى یک مفهوم قدسى. و چنین است که عِمامه، به عنوان نماد سپهرى از مینو بر فراز سَرِ مرد روحانى، مىتواند سیاهفام هم باشد.(22)
اندر استخدام دین توسط اسطوره
موضوع، آشکارا عبارت است از استحاله و بلکه مسخ دین، به واسطه اسطوره؛ یعنى اسطورهها و پندارهاى اسطورهاى، جامهاى از دین بر تن کنند و بسانِ یک مفهوم یا باور قدسى ستوده یا ورزیده شوند. ورود به این امر که لابد در مرکز دغدغههاى روشنفکرىِ دینى قرار دارد، همواره با مخاطرات بسیار زیادى همراه است. اندازه این مخاطرات، دقیقا متناسب است با درجه تقدّسیابى اسطورهاى که خود را به هیئتِ یک باور دینى درآورده است.
مثال را در ابتدا با پدیدهاى آغاز مىکنم که از کمترین درجاتِ تقدسیابى بهرهمند است: در گذشتهها، هنگام دشوار شدنِ زایمان، بر فراز بام یا ایوان و به صداى بلند، اذان مىگفتند. شک نیست که اذان، آیینى است که جز در اسلام و در تاریخ اسلام، ریشه ندارد.(23) با این همه، آن اذانِ بىگاهى که در مواجهه با زائوى بهتعبافتاده مىگفتند (و در هیچ حدیث و نقلى به آن سفارشى نشده است)، جز جادویى براى پیش راندن زمان ـ که گویى درست در لحظه زایمان کِش مىآید و متوقف مىشود ـ نیست.(24) نه این است که در چنان داروگیرى، دعا و ذکر و توسل مناسبت دارد؟
به این ترتیب، مىتوانیم دید که آیینى کاملاً دینى، در خدمت اسطوره و اعمال جادوانه قرار گرفته، اما چون درجه تقدّسیابىِ آن ناچیز است، مانایىِ آن متعاقب بروز تغییرات محیطىِ ناشى از پیشرفتهاى دانشورانه از میان مىرود. در برابر، برخى موارد هستند که اسطوره، در مرتبهاى فراتر از آیین و رسم، ارج و قربى معادلِ تمامیّت دین پیدا مىکند و اصلاً مىتواند ساختار اصلى یک دین را نشانه برود و آن را بر وفق مراد خود بگرداند. براى مثال، همه آنچه در باورداشتهاى غُلات دیده مىآید، فىالجمله عبارت است از جایگزینىِ برترین خداى آسمان توسط موجوداتى دستیابتر که البته الگویى است بسیار آشنا در سرگذشت همه ادیانِ موسوم به ابتدایى یا بدوى.(25)
از این دست مثالها راجع به دگردیسىِ اسطوره در هیئت یک باور دینى یا برآمدنِ اسطوره به مرتبه جانمایه یک اندیشه بهظاهر دینى، بسیار توان آورد؛ اما من ترجیح مىدهم این بحث را به همین مقدار که گفته آمد، پایان دهم.
اندر تمثیل و بیان دینى
بهرهگیرى از تمثیل براى تبیین امر قدسى، کنشى بسیار معمول در همه ادیان و عمومِ نحلههاى عرفانى است. و این تمثیل، مطلقا نمىتواند فارغ از بنباورهاى اسطورهاى و حماسى و تاریخى هر قوم باشد، یعنى به یک تعبیر، تمثیلِ موجود در متون دینى، دستاورد عرضه امر قدسى بر فرهنگ هر قوم است؛ فرهنگى که در فرآیندى آشنا، رخدادهاى تاریخى را به سمت اسطوره و اسطورهسازى سوق مىدهد.
در نتیجه، مىتوان تمثیل را نمودارى از استخدام اسطوره به وسیله دین هم محسوب کرد. اما نکته باریک در اینجا است که گاه، اسطورهاى که در مرکز تمثیل قرار دارد، چنان اعتبارى در ذهن شخص (= انسان کهنوش) پیدا مىکند که امر قدسى را هم تحتالشعاع خود قرار مىدهد، یعنى اسطورهاى که براى بیان تمثیل به آن تمسّک جسته شده است، با تمام اجزایش در مقام واقعیات محرز تاریخى مىنشیند و امر قدسى که تمثیل براى تبیین آن وضع شده است، گاه حتى به طاق نسیان سپرده مىگردد.
براى مثال، در حکایت قرآنى از سرگذشت حضرت یوسف، پرواضح است که هدف اصلى، بیان همهفهمِ اصولى چون پاکدامنى و توکل است، نه صِرف داستانگویى یا محضِ روایت تاریخ. (چنین ظنّى که قرآن راوى محضِ تاریخ است، لاجرم با اصل ایمان به قداست قرآن تعارض پیدا مىکند). اما، در عین حال، شرح حکایت ـ که مىتواند مشتمل بر برخى وقایع تاریخى هم باشد ـ از پارهاى نشانههاى حضور اسطوره عارى نیست. برخى، سرنخهایى از کهنالگوى «ایزد شهیدشَوَنده» را در حکایت یوسف جستهاند و برخى، متفکرانه پرسیدهاند از چه رو یوسف در هنگام رهایى از زندان و نشستن بر سریر قدرت، به سراغ پدر نشتافت و نگرانى و فراغش را التیام نبخشید؟ و من نیز نمىتوانم از کمند این دغدغه که ریشه واژه «عزیز» چیست و احیانا چه دخلى به «ایزیس و اوزیریس» دارد(؟)، رهایى یابم.
اینگونه کنکاشها و چالشها، اگر با این فرض که قرآن، راوى عین تاریخ است انجام شود، گمراهى بزرگى بهبار مىآورد. هر گونه تعارض احتمالىِ اجزایى از حکایت یوسف با تاریخ یا شواهد تاریخى ـ اعم ازجزئى یا کلّى ـ ، مایه هیچگونه وهنى براى قرآن بهعنوان یک آموزه بزرگ دینى، نیست.(26) اما این گمراهى بزرگترى است اگر اسطورهاى که احیانا در دل چنین تمثیلى وجود دارد، چنان مقدس شمرده شود که کنکاشگر و چالشگر، به صفت ارتداد متصف گردد. این گمراهى بزرگتر، معالاسف، به فراوانى رخ مىدهد.
این موضوع اهمیت بسیار دارد؛ آن را از وجهى دیگر مىکاویم: به فرض که حکایت یوسف، هیچ مبناى تاریخى نداشته باشد؛ آیا قرآن که مانند اغلب متون مقدس دینى، به قصد تنبیه و تربیت، از عنصر تمثیل استفاده کرده است، مىباید اصلاح باور به حکایت یوسف و تبیین بن اصلى و تاریخى آن را وجهه همت خود قرار مىداد؟ آیا رویارویى با بنباورهاى اسطورهاى که سرگذشت یک قوم را تبیین مىکنند، هدف اصلى یک دین است یا تحول در دیدگاههاى خداشناسانه و معادشناسانه مردم؟
واقعیت این است که ذهن مردم عادى، نهادى بسیار ناتاریخى و زمانستیز است که در آن هر رخداد تاریخى، فقط از طریق تبدیل به اسطوره ماندگار مىشود. این امر، از سویى به قابلیتهاى ذاتى رخداد تاریخى براى مسخ شدن در یک کهنْالگوى اسطورهاى دخل دارد. رخدادى که این قابلیت ذاتى را ندارد، البته فراموش مىشود و در یادها نمىماند. این واقعیت که مىتوان با مثالهاى بىشمارى آن را ثابت کرد، با استخدام اسطوره به وسیله دین براى بیان تمثیل هیچگونه تعارضى ندارد.(27) مشکل، همچنان از ما است که اسطوره را با یاوه و دروغ برابر مىدانیم و مغرورانه خود را بىنیاز از آن مىشماریم! همچنانکه این مشکلِ ما است که دانش را به عنوان امرى متشکّل و واحد که اندیشهورزىِ ما مرهون آن است، مىپذیریم و اسطوره را نه!
فرجام
آوردم که دخترکم علىرغم پندار نخستین من، به اسطورهها و حماسههاى شاهنامه دل بست و به تمامى، مفتون آنها شد. به باور من، در انتهاى دهه شصت خورشیدى، یعنى وقتى که روانشاد بهار آن نظریه را مطرح کرد، بهراستى اعتناء به شاهنامه، تا حد بسیار زیادى از میان مردمان رخت بربسته بود و هنوز یادگارهاى دوران جنگ با مردم بود؛ با آن همه قهرمانىها و کامیابىها و ناکامىها. در آن دوران، اسطورهها و حماسههایى از جنس ضحّاک و فریدون یا تراژدىهایى مانند رستم و اسفندیار، مجالى براى عرضاندام در اذهان نداشتند. در آن دوران، نه تلویزیون برنامه نقّالى پخش مىکرد و نه در کتابفروشىها روایاتهاى مختلف از داستانهاى شاهنامه و براى سنینِ مختلف یافت مىشد. در آن دوران، مردم «حسین فهمیده» را پیش چشم داشتند و جنگآورانى که با همه بىبرگى، انبوهى از آهن و باروت را مقهور پهلوانىهاى خویش ساخته بودند.
مانایى اسطوره نمىتواند در ظرفى خارج از زمان و مکان رقم بخورد. در آن روزگار که روانشاد بهار سخن از عزل اسطورههاى شاهنامه به میان آورد، به همان اندازه که جنگ واقعیت عینىِ زندگى مردم بود، شاهنامه بىربط مىنمود. اما دهسالى بعدتر، وقتى که جنگ از عرصه زندگى روزمره تودههاى مردم بیرون رفت و به یک یادمان تبدیل شد، وقتى که پهلوانى و جنگآورى مصداقى عینى و معاصر نداشت، وقتى که شهید فهمیده به موضوعى براى تبلیغات رسمى و تکرارى فروکاست، دخترکم (بار دیگر) بقاى ایرانزمین را در گرو رستم دستان دید.
این سخن، به معناى نفى جایگاه سترگ دلآورمردان میهنمان نیست. مىتوان اندیشید که خصلتهاى نبرد در دوران مدرن که به دلیل سلطه ماشینابزارها مجال چندانى براى رزمآفرینىِ فردى باقى نمىگذارد، مانعى باشد بر سرِ راهِ روند تحول رخدادهاى تاریخىِ جنگى به یادگارهاى ماناى اسطورهاى. و شاید این (بار دیگر) را بتوان در ذیل کنش عمومىترِ آرکائیسم نوین طبقهبندى کرد. با این همه، یک چیز مسلّم است، اسطوره گاه ـ و بلکه اغلب ـ به همان سرى مىماند که پس از بریده شدن هم آوازش بلند است!(28)
پی نوشت:
1. به نقل از از اسطوره تا تاریخ، ص364 (گردآورنده: ابوالقاسم اسماعیلپور، نشر چشمه، 1376).
2. یعنى به طریق خُلف، گفت که اگر امروز کشورى هست ایراننام، مرهون پهلوانىهاى رستم است و اگر ایران واقعیت دارد، رستم نیز لابد واقعیت دارد!... در شگرفىِ این پاسخِ پُرپیچ، البته مىتوان بسیار گفت و نوشت که شاید پرداختن به آنها، مرا در مقام پدر نه شایسته باشد! اما بارى، به هر روى، این قدر مىتوان گفت که قابلیّتِ شاهنامه در پیوند دادنِ اصلىترین قهرمان خود با هویّت ملّى ـ ایرانى که در پاسخ مذکور عیان است، نشان از مانایى و پویشِ اسطورههاى شاهنامه در زمان حاضر دارد.
3. چنانکه در پایاندادِ این نوشتار خواهم آورد، براى نسل ما ـ دستکم یکچندى ـ شاهنامه در تندباد حوادث روزگار، پویایى و اثرگذارىِ خود را از دست داد و چنان افتاد که ما، عموما راوى اسطورههاى شاهنامه براى نسل پس از خود نبودیم. بدون شک، این یک گسستِ بىسابقه و مهم در تاریخ بازگویىِ نسل به نسلِ شاهنامه است که قرنهاى متمادى تداوم داشت. اینگونه، من که مىدیدم نسل جدید در رؤیاپردازىهاى کودکانهاش ـ به مانند دیگران ـ بیشتر مرهون برنامههاى تلویزیون و سیل انیمیشنهاى وارداتى گشته است، هیچ باور نمىکردم دخترکم، با شاهنامه پیوندى چنان استوار برقرار کند.
4. درباره معنا یا تعریف اسطوره، بحث و نظر فراوان است. من قصد واگویى آنها را ندارم که حکایتى مفصّل خواهد شد. با این وصف، به قدر اشارتى مىبایدم گفت که مراد از «اسطوره» در این نوشتار، روایت یا تفسیرِ انسان کهنوش از پدیدههاى هستى ـ اعمّ از ازلى و غیر از آن ـ است که آیینها و رسمها و نیز جادوها مظاهر عملىِ آن درشمارند. برخى پژوهندگان، براى تمایزنهادن میان قصههاى توجیهى یا etiologic tales با اسطوره، قید کردهاند تنها داستانى را مىتوان «اسطوره» نامید که خدایان یا ارباب انواع در آن، نقش مقدم داشته باشند. اما در این نوشتار، من اصولاً به اسطوره، بهمثابه دانش نظرى و عملىِ انسان کهنوش نگریستهام؛ با این تأکید که عبارت «کهنوش» مطلقا ناظر بر تقدم و تأخر تاریخى نیست.
5. صدالبته دانش در دوره اخیر مىکوشد که به گونهاى آشتى و مفاهمه با اسطوره، دست یابد. یکى از کسانى که به این معنا التفات کرده، کلود لوى استروس است. براى آگاهى بیشتر، رک: اسطوره و معنا، گفتوگوهایى با کلود لوى استروس، صص21ـ28 (ترجمه شهرام خسروى، نشر مرکز، 1376).
6. از جمله در اسطورههاى کهن ایرانى، زمین را کروى و مانند «زرده تخممرغ» مجسم کردهاند که فقط نیمکره فوقانىِ آن قابل زیستن است؛ براى آگاهى بیشتر، رک: از اسطوره تا تاریخ، صص13ـ14.
7. من خود به چشم دیدهام مهندس دانشآموختهاى را که ریزش بخشى از سقف بناى نوساخته خود را ناشى از اهمال در انجامِ به موقعِ قربانى مىدانست! و دیدهام پزشکِ دانشآموختهاى را که در برابر اصرار پیرزنى به اثر قاطعِ شکستنِ تخممرغ در شفاى فلان بیمارىِ نابیوسیده، کرنش کرده و سپر انداخته است! و دیدهام استاد دانشگاهى را که به فالِ نُخود، بیش از خردِ خود اعتماد کرده است! و... الخ.
8. مسئله این است که معمولاً سهم دانش انکار نمىشود و از آنِ اسطوره مىشود، یعنى دستکم این است که حضور و تأثیر اسطوره را اثبات کردن لازم است. بیان دلایل این امر را فصل و بحث جداگانهاى لازم است، اما خالى از لطف نیست که یادآور شویم خودِ اسطوره نیز در این انکار، دستى به تمام دارد! در واقع، یکى از اصلىترین سازوکارهاى حاکم بر مانایى اسطوره در دوران معاصر را همین انکارگرى و گریزپایىِ خودِ اسطوره تشکیل مىدهد.
9. در حاشیه، این تعبیر از روژه کایوا خواندنى است: «هر چه هست یقین است که اسطوره که در منتهىالیه روساختِ جامعه و فعالیت ذهن جاى دارد، فطرتا و همزمان، جوابگوى نیازهاى مختلفى است، چنانکه گویى این نیازها از پیش و بهنحوى بس پیچیده در اسطوره جا افتاده و پیگیر شدهاند» (به نقل از جهان اسطورهشناسى، جلد چهارم، ص47، ترجمه جلال ستارى، نشر مرکز، 1378).
10. بحث درباره اسطورههاى جدید، مجال دیگرى را مىطلبد؛ به ویژه از اینرو که به تعبیر جالب فرانسوا لاپانتین: «امروزه ما اساطیرى را که برایمان بیگانهاند، به خوبى ضبط و مهار مىکنیم، منتها در باب تولیدات اساطیرىِ خود، به ویژه کوریم»(!) (به نقل از جهان اسطورهشناسى، جلد دوم، ص22، ترجمه جلال ستارى، نشر مرکز، 1378).
11. این تشکّل وتعیّن طبیعتا از سنخ دانشورانه نیست، چیزى است برمدار خاصّ منطق اسطورهاى و فارغ از نظم علّى و معلولى که تجلّى آن «شبکه ـ فضایى» پیچیده و پُرابهام است که انسانِ کهنوش در آن بهسر مىبرد.
12. فرانسوا لاپانتین با قلم پر از طنز و طعنه خود در این باره یادداشتى بسیار خواندنى دارد: «امروزه مطبوعات و افکار عمومى درباره اسطوره، بسیار بد داورى مىکنند، زیرا مطبوعات عصر ما، از زمان ظهور علمىگرىِ مبارز، «توجه یافتهاند» که نخستینبار در تاریخ، ما تنها جامعهاى هستیم که از قداست که «خرافه» و «از خودبیگانگى» و «توهّم» توصیف مىشود، بىآنکه میان آنها تفاوتى قائل شوند، مىرهیم. و چون این اندیشه براى نقد بىرحمانه و متکبرانه حیلهگرىهاى قوه تخیل، در کمال اطمینان و اعتماد به خود، قد برافراشته و سینه سپر کرده است، ما در تفسیر خود از اسطوره، عموما آن را فرومىکاهیم و با دلیلتراشى، عقلانى مىکنیم و به یارى فوت و فنى که خطاناپذیر پنداشته مىشود، روشمندانه، بند از بندش مىگشاییم و در نهایت نتیجه مىگیریم که توانستهایم بر اسطوره چیره شویم و آن را براندازیم، گرچه نتیجه همواره کاملاً قابل پیشبینى است» (به نقل از جهان اسطورهشناسى، جلد دوم، ص11، ترجمه جلال ستارى، نشر مرکز، 1378).
13. یک نکته آشکارا اما معمولاً مورد غفلت این است که به هر حال اسطوره نیز چونان علم، دستاورد عقل و اندیشه است؛ و گرچه مىتوانش از حیث پذیرفتنِ برخى تأثیرات هیجانى و عاطفى، با هنر نیز مقایسه کرد، ریشه و بنمایه آن منحصرا عقلانى است. الکساندر کراپ، حتى پا را فراتر نهاده، تصریح مىکند: «اسطوره نخست توجیه اِخبارى و ظاهرىِ امرى واقعى است، بىآنکه رمزى یا تمثیلى باشد و تنها در اواخر دوران تحوّل و تطوّر اساطیرى است که رمز و تمثیل به دست شاعران و فیلسوفان در اسطوره راه مىیابد» (به نقل از جهان اسطورهشناسى، جلد اول، ص45، ترجمه جلال ستارى، نشر مرکز، 1378).
14. فراموش نباید کرد که اصولاً اسطوره به همان اندازه که حالتى شهودى دارد، با مشاهده و تجربه همگن نیست و بلکه با آنها در تضاد هم مىباشد.
15. آنچه در مورد قطعى بودنِ فروپاشى تمدن غربى ـ و قریبالوقوع بودن آن ـ گفته مىشود، اغلب سوءتفاهمى است ناشى از دریافتِ اسطورهمندانه نقّادىهاى خود غربیان بر تمدنشان. اگر فلان دانشور غربى، کتابى نوشت و گفت که در «غرب خبرى نیست» یا خبر از «دستهاى آلوده» داد و... خلاصه بس سختگیرانه، تمدن و فرهنگ غربى را به باد انتقاداتِ ـ البته سازنده و راهگشاى ـ خود قرار داد، ما پاى فهم را از کهنالگوى «زادمُردِ ادوارى» فراتر ننهادیم و در پرده، حسرتمندانه چنان در این پندار افتادیم که فرود تمدن غرب را لابد فرازِ ما در پى خواهد بود! و حواسمان را جمع نکردیم که تمدنى به این بهنیرویى را اگر سکته و مرگى هم ناگزیر باشد، هزارالبته که زایشى خیرهکنندهتر به دنبال خواهد آمد!... براى دیدن یک نقد جانانه و آبدار در همین باره، رک: اسطوره در جهان امروز، صص70ـ177، جلال ستارى، نشر مرکز، 1376.
16. موج شوقى که در پىآمدِ طرح نظریه دهکده جهانى برخاست، اندیشههایى بسیار افراطى در تمجید از آن را موجب گشت و حتى چنان افتاد که گویا «عصر زرّین» از نو احیاء خواهد شد!
17. نقد رخنه اسطوره در آموزههاى مارکسیستى را فصل و بلکه کتابى جداگانه لازم است.
18. در حاشیه این بحث، مناسبت دارد به مقاله بسیار ژرف میرچا الیاده با نام «اسطوره کیمیاگرى» اشاره کنم که در بخشى از آن، او ضمن بیان دلبستگى شدید اسحاق نیوتن به کیمیاگرى واشتیاق او به پیوند دادنِ آن به فلسفه مکانیک، تصریح مىکند که نیوتن و همفکرانش از دستاوردهاى خود، اصولاً انتظار انقلابِ علمىِ کاملاً متفاوتى را داشتند: «به بیانى دیگر، توفیق مکانیک نیوتنى، همانا انهدام آرمان علمىِ خاص نیوتن بود» (رک: اسطوره و رمز دراندیشه میرچا الیاده، صص212ـ239، ترجمه جلال ستارى، نشرمرکز، 1381). بهباور من، عموم پندارهاى حاکم بر کیمیاگرى و انتظاراتى که از آن مىرفت، همیشه پابهپاى نهاد دانش وجود داشته است.
19. میرچا الیاده هشدارى بسیار قابل تأمل در این باره داده است: «[...] مذهبى بودنِ پدیدهاى (مذهبى) فقط به شرط آنکه در جهت و وجه خاصش درک و فهم شود، یعنى با مقیاس مذهبى مورد مطالعه قرار گیرد، آشکار مىگردد. اگر بخواهیم با مقیاسهاى فیزیولوژى و جامعهشناسى و علم اقتصاد و زبانشناسى و هنر و غیره، به مطالعهاش بپردازیم، در حقش به امانت رفتار نخواهیم کرد، یعنى به غفلت، گوهر یگانه و غیرقابل تأویل و تقلیلش را که همانا خصلت قدسى پدیده مذهبى است، از دست خواهیم داد[...] مذهب امرى انسانى و بنابراین مقولهاى در عین حال اجتماعى و زبانشناختى و اقتصادى است، زیرا انسان، خارج از قلمرو زبان و حیات اقتصادى، قابل تصور نیست. اما خواستِ تبیین مذهب، به کمک یکى از این کارویژههاى اساسى که در بازپسین مرحله، انسان را تعریف مىکنند، کارى عبث است» (به نقل از رساله در تاریخ ادیان، صص18ـ19، ترجمه جلال ستارى، انتشارات سروش، 1372.
20. آیین بزرگداشتِ مردگان در آخرین شب جمعه سال را هیچ سنت اسلامى یا حدیثى مورد تأکید قرار نداده است و چندانکه راقم این سطور از دوستان عربتبار پرسیده، ظاهرا در هیچکدام از کشورهاى عربى ـ اسلامى رواج ندارد. وانگهى، اساسا مبناى آیینهاى اسلامى، تقویم قمرى است، نه تقویم شمسى.
21. شک نباید داشت که دین در طرد اسطورهاى که با آن تعارض کلى دارد، صلابتى حتى بیشتر از دانش دارد: باور به مفهوم دختران الله در اقوام عرب، از آنرو که با اصل توحید منافات داشت، پس از اسلام به قدر لختى هم نپایید.
22. در بسیارى از اقوام و ادیان، روحانیان پوشش سپید بر سر دارند. این سپیدى، در اصل، نمادِ همان هاله نور است که بر گرد سَر و صورتِ قدیسان ترسیم مىکنند. سیاهىِ عِمامه ساداتِ روحانى، خود موضوع یک پژوهش تاریخى تواند بود که البته از حوصله این نوشتار خارج است. اما به هر حال، تعارضِ میان کراهت رنگ مشکى با کاربستِ آن در مهمترین نماد یک مرد روحانى، فقط از طریق استخدام اسطوره توسط دین قابل درک است.
23. حکایت مشورت مسلمانان براى ابداع چیزى که به کار فراخوانِ نماز و عبادت بیاید، مشهور است. و به هر حال، اذان از جمله معدود آیینهاى اسلامى است که هیچ ریشهاى در پیشینه عرب و نیز در سایر ادیان ندارد. براى آگاهى بیشتر، مقایسه کنید با روزه و حج و از این قبیل.
24. پیوند اذان با زمان، پُرپیدا است. اذان، گاههایى از زمان سپنجى را به گونهاى مینوى نشانهگذارى مىکند، یعنى در لحظه اذان، انسان از کمند زمان سپنجى مىرهد و یکسره با مینو و معنا درمىپیوندد. بنابراین مىتوانیم گفت اذانى که در هنگام نماز مىگویند، مقولهاى «گاهمند» است. در برابر، این اذانى که به هنگام زایمان مىگفتند، مقولهاى «بىگاه» است. درک معناى این اذان، وقتى میسر مىشود که از ظواهر کار فارغ شویم و آن را درست در بطنِ مجموعه جادوها و آیینهاى زایمان ببینیم. وقتى چنین کنیم، به آسانى درمىیابیم که «فروانداختنِ کوزهاى خالى از فراز بام» و امثال آن، رمز اذان زایمان را مىگشایند. اذان زایمان، از معدود جادوهایى است که براندازى و انکار زمانِ حال را، نه از راه بازگشت و بازگونهسازى، بلکه دقیقا از راه پیشبُرد و رانش، ترتیب مىدهند. من گاه به خود مىگویم اگر اسطورهشناسانى چون ارنست کاسیرر و میرچا الیاده، اذان زایمان را مىشناختند، بر این نکته، درنگها مىکردند!
25. براى آگاهى بیشتر درباره این الگو، رک: رساله در تاریخ ادیان، صص67ـ69. در مورد غلات گفتنى است که از حیث کیفیتِ بنباورهایشان، واقعا با مردم بدوىاى که خداى بزرگِ آسمانجایى چون «اللّه» را فرومىنهادند و بَنات او را آن هم در هیئت بت و صخره مىپرستیدند، تفاوت چندانى ندارند. هر دو، آن خداى بزرگ را برکنار از امور روزمره جهان وانمود مىکردند و چنان مىانگاشتند که همه چیز مطلقا یا عمدتا در اختیار شخصیتهاى الوهى دیگرى قرار دارد.
26. احاله قصص قرآنى به مقوله تمثیل، سابقه کهنى در میان مفسران دارد. مهدى مهریزى در مقاله «آفرینش انسان در تفسیر المیزان» (مجله بینات، سال اول، شماره دوم) شمهاى از این امر را آورده و نشان داده است که تفسیر روانشاد علامه طباطبایى در تمثیلى دانستنِ برخى آیات، چندان بىسابقه هم نیست. او در عین حال، تصریح مىکند که هیچیک از مفسران در بازنمودنِ معناى تمثیل کوشش چندانى نکردهاند و تنها دکتر محمد احمد خلفالله در اوایل قرن بیستم بود که در کتابِ جنجالبرانگیزش الفن القصصى فى القرآن الکریم از جمله تصریح کرد که تمثیل نوعى بلاغت و شاخهاى از فنّ بیان است.
27. حیف است که یادکردى از نظرات مصطفى ملکیان درباره اسطورههاى دخیل در دین نکنیم. او در بخشى از یک مصاحبه، به نظرات نینیان اسمارت که اسطوره را ساحت میکروبیولوژیک دین مىدانست استناد کرده و با تأکید بر این واقعیت که ساحت اسطورهاى دین بیشترین مشکلات را براى انسان مدرن پدید آورده، هشیارانه چهار نوع اسطوره در متون دینى را از هم جدا کرده و به عنوان یک انسان متدیّن، براى هر یک راهکارى پیشنهاد نموده است. براى آگاهى بیشتر، رک: گستره اسطوره، صص281ـ 308 (مصاحبهگر: محمدرضا ارشاد، نشر هرمس، 1382).
28. این اشاره دلکش به «اورفه»، از آنِ شارل کرنیى است. رک: جهان اسطورهشناسى، جلد سوم، ص7، ترجمه جلال ستارى، نشر مرکز، 1379.
منبع: / فصلنامه / هفت آسمان / شماره 26 ۱۳۸۴/۰۵/۰۰
نویسنده : سید مجتبى آقایى
نظر شما