امپدوکلس
امپدوکلس Empedocles ( 430 -492 پ م).
زندگی
زندگی و سرگذشت امپدوکلس –Empedokles- چنانچه که باید بر ما پیدا نیست و انچه که درباره وی میدانیم از نظر تاریخی پراکنده و ناقص است. وی در شهر آکراگاس در جزیره سیسیل(سیکلیا) بدنیا امده بود. دیوژنس لائرتیوس مینویسد که وی در سال اول هشتاد و چهارمین اولمپیاد (443-444 پ. م) چهل ساله بوده است. سیمپلیکیوس نیز مینویسد که امپدوکلس: «مدت درازی پس از آناکساگوراس زاییده نشده بود و از هواداران سرسخت پارمنیدس و حتی بیشتر از ان وابسته به پیساگوریان بوده است. » ما میدانیم که اناکساگوراس در 499-500 پ. م به دنیا امده است و بنابراین سال تولد امپدوکلس را مطابق این روایت در حدود 492 و سالمرگ وی را حدود 422 پ. م قرار داد.
به گواهی دیودوروس موخ بزرگ سیسیلی، پدر امپدوکلس به سال 470پ. م در شورش شهر آکراگاس برای بیرون راندن ثراسیدایوس فرمانروای خودکامه ان شهر و پایه گذاری یک حکومت دموکراسی سهم مهمی داشته است و پس از ان یکی از بانفوذترین مردان اگراکگاس بشمار میرفته است. زندگی شخصی و اجتماعی وی امیخته با افسانه های فراوان شده است. ولی انچه پیداست وی یکی از هواداران دموکراسی در شهر آکراگاس بوده است، دیوژنس مینویسد که وی یک توطئه حزب اشرافی را معروف به توطئه «هزار نفر» با زیرکی و شایستگی هر چه تمامتر اشکار و به یاری مردم ریشه کن ساخت و بدین علت همشهریانش خواستند که وی را فرمانروای شهر آکراگاس کنند، اما امپدوکلس نپذیرفت و ترجیح داد که به عنوان یک فرد از ستایش و محبت ایشان برخوردار باشد.
همچنین گفته میشود که امپدوکلس پایه گذار یک فرقه دینی بوده و حتی ادعای خدایی میکرده است و پیروانش وی را میپرستیدند. البته ریشه این افسانه را باید در اینجا جستجو کرد که امپدوکلس با پیثاگوریان همنشینی داشته است و حتی کویند بعضی از انان درشمار شاگردان وی بودند. دیوژنس از قول ارسطو نقل میکند که امپدوکلس کاشف و پایه گذار هنر سخنوری(رتوریکه) است و نیز گوید که گورگیاس فیلسوف سوفیست مشهور شاگرد امپدوکلس بوده است. گالنوس(جالینوس) پزشک بسیار نامدار جهان باستان نیز امپدوکلس را بنیانگذار مدرسه پزشکی ایتالیا میشمارد، این مدرسه پزشکی تا زمان افلاطون و ارسطو نیز هنوز برپا بوده و نظریات پزشکی ان در افلاطون و ارسطو تاثیر فراوان داشته است؛ شاید بدلیل اشتغالش به پژوهشهای پزشکی در افسانه ها وی را جادوگر و معجزه گر معرفی کردند.
درباره چگونگی مرگ امپدوکلس نیز افسانه های گوناگون پرداخته شده است. یکی اینه گویند وی خود را در دهانه اتشفشان کوه اتنا افکند تا پیروانش باور کنند که وی به خدایان پیوسته و در جهان نیز یکی از انان بوده است. ولی مطابق گزارشی دیگر وی پس از چندی بدلیل مسائل سیاسی شهر آگراگاس را ترک گفت، یا رانده شده و به پلوپونسوس، ناحیه معروفی در خاک اصلی یونان مهاجرت کرد و در انجا درگذشت.
او افکار فلسفی خود را مانند دیگر فلاسفه یونان به صورت منظم بیان کرده و تا اندازه ای نیز می کوشید تا افکار و عقاید اسلاف خود را تلفیق کند. در فلسفه امپدوکلس چیزی که اهمیت دارد تغییرات و تبدیلات و ارتباط موجودات است نه تولد و مرگ اینان. او معتقد است وجود هست و مادی است (مانند پارمنیدس) و نیز اعتقاد داشت وجود نمی تواند بوجود آید یا از میان برود زیرا نه می تواند از لاوجود به وجود آید و نه میتواند لاوجود شود پس ماده بی آغاز و انجام یعنی فناناپذیراست. امپدوکلس در عین حال منکر تغیر به عنوان یک حقیقت نبود و آنرا به این صورت توجیه میکرد: اشیا کلهائی هستند که موجود و فاسد می شوند ولی در عین حال این کل ها از اجزا فنا ناپذیر ترکیب شده اند و فقط آنچه وجود دارد اختلاط و مبادله این اجزا است و جوهر (طبیعت) تنها نامی است که که آدمیان به اشیا داده اند. طبقه بندی مشهور چهار عنصر اختراع امپدوکلس بود. بدین سان که اشیاء به سبب اختلاط عناصر چهارگانه(آب، آتش، خاک و هوا) به وجود می آیند. عشق عامل جذب یا کشش این اجزا چهارگانه است و نفرت یا ستیزه اجزا را از هم جدا می کند. بنابر نظر امپدوکلس فراگرد عالم دایره وار است بدین معنی که عالم وجود در آغاز یک دوره، همه عناصر آن با هم مخلوطند نه مجزا و برای تشکیل اشیا انضمامی و ترکیبی چنانچه ما آنها را می شناسیم ،مخلوطی کلی از خاک، هوا، آتش و آب لازم است. در این مرحله اولیه فراگرد عشق اصل حاکم است و کل مجموعه یک خدای متبارک نامیده شده است. اما نفرت گرداگرد سپهر است و وقتی به درون سپهر نفوذ کرد فراگرد افتراق و جدائی آغاز می شود.
امپدوکلس نظریه تناسخ ارواح را در کتاب پالایش ها تعلیم کرده است. ولی نظریه تناسخ او را نمی توان با نظام جهانشناختی اش سازگار کرد زیرا اگر همه اشیا از اجرا مادی ترکیب شده اند که هنگام مرگ از هم جدا می شوند جایی برای جاودانگی باقی نمی ماند در انتها باید گفت هرچند امپدوکلس جریان عالم و فراگرد دایره وار طبیعت را بیان کرد ولی موفق نشد آنرا تبیین کند و ناچارا به نیروهای اساطیری عشق و نفرت متوسل شد و این آناکساگوراس بود که تبیین آنرا بوسیله مفهوم عقل به عهده گرفت.
آثار
امپدوکلس نویسنده دو اثر شعری بوده است، یکی بنام «درباره طبیعت» و دیگری «پالایشها یا کاثارموی» که هر دو بر روی هم پنج هزار بیت دربر داشته اند. اما انچه از این دو شعر برای ما باقی مانده است فقط قطعاتی است از اثر نخست یعنی نزدیک به یک پنجم اثر اصلی و از شعر دوم تنها چند قطعه در دست داریم. وی بدینسان، پس از پارمنیدس دومین فیلسوف یونان است که فلسفه خود را در قالب یک شعر اموزشی حماسی ریخته است و دارای شیوه ای پخته و زبانی فشرده و پرمغز و گاه دشوار است.
تکه هایی از کتاب «درباره طبیعت»
1- ای خدایان، شما دیوانگی (مردمان) را از زبان من دور کنید و از دهان پرهیزکار من بگذارید که جویبارهای پاک فروریزد! به تو نیز ای موس(الاهه) که خواستگاران فراوان داری، ای دوشیزه سپید بازو، التماس میکنم که با راندن ارابه فرمانبر افسار من(به جایگاه) تقوی، بگذار انچه را برای زادگان یکروزه(انسانها) مجاز است بشنوم. ترا گلدسته های ستایش و افتخار از سوی میرندگان وادار نمیکند که انها را از ایشان بپذیری، برای اینکه چیزی بیش از انچه قانون مقدس مجاز کرده است، جسورانه بر زبان اوری و بدین سان بر بلندترین قله دانایی بنشینی.
اکنون بیا و با هر یک از افزارهای(ادراک) هر چیز اشکار را درست بنگر و به بینایی بیشتر اعتماد مکن تا به شنوایی، یا به گوش بلند اواز خود بیشتر مطمئن مباش تا به گواهی روشن زبان(چشایی یا ذائقه) و از اطمینان به اندامهای دیگر نیز در هر جا گذرگاهی به سوی ادراک هست، خودداری مکن، بلکه به هر چیز آشکار بیندیش.
2- اما به بهتران ایمان نداشتن بسی خوی بد نهادن است. اما تو همانگونه بیاموز که موس(الاهه راهنما) شایسته اعتماد ما فرمان میدهد، پس از اینکه این سخنان در ژرفای دلت از غربال بگذرد.
3- نخست از چهار ریشه همه چیزها بشنو: زیوس درخشنده، هِرِه زندگی بخش، آیدونیوس و نِستیس که با اشکهای خود سرچشمه های آدمیان را روان میسازد.
4- آخشیجان(عناصر): نازاییده شده.
5- هیچیک از همه چیزهای میرا، زایش ندارد و هیچ پایانی هم در مرگ ویران کننده نیست. بلکه تنها آمیزش و جدایی آمیخته شده هست. زایش نامیست که آدمیان بدانها نهادند.
6- اما ایشان، هنگامیکه نور و هوا بهم میامیزند و بشکل ادمی در میایند، یا جنس جانوران وحشی یا گیاهان یا پرندگان، میگویند اینها زاییده شده اند و هنگامیکه اینها(عناصر) از یکدیگر جدا میشوند انرا مرگ بداختر(مینامند) انچه را درست است نمیگویند. اما من نیز به پیروی از رسم معتاد همین(نامها) را بکار میبرم.
7- ابله کودکان! زیرا اندیشه های دوررس ندارند، چون پدید امدن چیزی پیش از این ناموجود را انتظار دارند، یا اینرا که چیزی بمیرد و همگی از میان برود.
8- زیرا از انچه که به هیچ روی هستنده نیست پدید امدن چیزی ممکن نیست، و اینکه هستنده نیز بکلی از میان برود، انجام ناپذیر و ناشنیده است؛ زیرا همیشه در همان جایی خواهد بود که یک بار در ان استوار شده است.
9- در کل هیچ چیز نه تهی نه لبریز است.
10- در کل، ههیچ چیز تهی نیست. پس از کجا چیزی میتواند بر ان افزوده شود؟
11- من از یک دوگانه می اگاهانم: یکبار چنان میگردد که تنها واحد از کثرت باشد گاه دیگر باز از هم جدا و کثرتی پدید امده از واحد است. پیدایش چیزهای فناپذیر دوگانه و مرگ انها نیز دوگانه است. زیرا بهم گردامدن همه انها (یعنی آخشیجها یا عناصر) چیزی را پدید میاورد و نیز تباه میکند. دیگری که پرورش یافته، بار دیگر که این چیزها از هم جدا شوند پراکنده میگردد، و این مبادله همواره و پیوسته، هرگز باز نمیایستد. یک زمان در اثر مهر(عشق) همه چون یکی بهم میپیوندند، زمان دیگر در اثر افند(ستیزه) نافرخنده از هم جدا میشوند. بدینسان تا انجا که واحد اموخته است که از کثرت پدید اید و بار دیگر از واحد راکنده شده، کثرت روی دهد، انها(چیزها) پدید میایند، دورانشان پایدار نیست، اما از انجاکه مبادله انها هرگز باز نمیاستد، همیشه بیحرکت همواره در دایره ای هستند.
12- یک زمان چنان میگردد که تنها واحدی ناشی از کثرت است. درزمان دیگر ازهم جدامیشود تاکثرتی ناشی از واحد باشد. اتش و اب و خاک و فرازای نامحدود هوا و همچنین افند نفرین شده جدا از انها با وزن یکسان در همه جا و عشق(مهر) در میانه با درازا و پهنای یکسان.
13- اینها(آخشیجها) همه همسانند و در پیدایش همسنند. اما هریک فرمانی دیگر دارد و هر یک دارای خوی ویژه ای است، ودر گردش زمان هریک به نوبت تسلط مییابد. در کنار اینها هیچ چیز پدید نمیاید و هیچ چیز از میان نمیرود زیرا اگر انها پیوسته از میان میرفتند اصلن دیگر نمیبودند. و چه میتوانست این کل را افزایش دهد؟ و از کجا میامد؟ و نیز چگونه انها از میان میرفتند؟ زیرا هیچ چیز بی انها نیست. نه، تنها انها هستند. اما چون درهم میدوند، گاه این چیز پدید میاید، گاه انچیز و همواره و همیشه همانند.
14- این (کشاکش دو نیروی عشق یا مهر و افند) در توده اندامهای ادمیان فناپذیر اشکار است. یکزمان بوسیله مهر همه اندامهایی که نصیب تن شده اند، در قله شکوفای زندگی، در یکی بهم میپیوندند، و در زمان دیگری گسسته شده، در اثر نیروهای بدکار افند، هریک جدا مانده، بر شکستگیهای ساحل زندگی سرگردان میشود، و همچنین است برای بوته های گیاهان و ماهیان خانه در اب و درندگان کوه نشین و کبوتران معلق زنِ بالگستر.
15- انها(آخشیجها) در چرخش دایره بنوبت فرمان میرانند و در یکدیگر از میان میروند و در نوبت مقدر میرویند. زیرا تنها اینها هستند، اما چون در یکدیگر میدوند انسانها و نژادهای جانداران میشوند در حالیکه گاه در اثر نیروی مهر در یک نظام یگانه بهم میپیوندند، و گاه نیز در اثر نیروی نفرت امیز افند(ستیزه) هر یک از دیگری جدا میشود تا اینکه بار دیگر در کل وحدتی هم روییده قرار گیرند. بدینسان تا انجاکه واحد اموخته است که از کثرت پدید اید و بار دیگر از واحد گسسته شده کثرت صورت گیرد تا به ان حد چیزها پدید میایند. و دوران زندگیشان پدیدار نیست اما تا انجا که مبادله همیشگی انها هرگز باز نمی ایستد همیشه استوار و بیحرکت در دایره هستند.
16- در انجا(دایره مهر) نه اندامهای چابک خورشید را میتوان از هم جدا کرد نه نیروی انبوه زمین نه دریا را. اسفایروس(کره هستی) گرد شده چنین پابرجا در یک هماهنگی پنهانی استوار است و از تنهایی احاطه کننده خود برخوردار.
17- اما چون افند بزرگ در اندامهای ان(اسفایروس) رویید و بزرگ شد و به هوای افتخار بیرون جهید، چون ان زمان سرامد که برای انها(مهر و افند) بنوبت از راه سوگندی همه جا گسترده معین شده است.
18- اکنون من به ان راه ترانه ای باز میگردم که پیش از این نهاده بودم، و از گفته هایم گفته دیگری بر میچینم- انراهی که چون افند به ژرفترین عمق گرداب رسید و مهر در میانه این گرداب جای گرفت، انگاه همه این چیزها بهم پیوستند تا تنها یکی باشد. نه ناگهان، بلکه به خواست خود از یکجا و جای دیگر هریک بهم گرد امدند، و از این درهم امیختگی، بیشمار نژادهای میرندگان برون امدند. اما بسی چیزها، نا امیخته در میانه امیزنده ها برجای ماندند، ان چیزهایی که افند، انها را اویزان نگه داشته بود؛ زیرا ان خود را یکپارچه از همه انها به دورترین حد دایره کنار نکشیده بود، بلکه برخی از ان در درون(اسفایروس یا واحد کل آخشیجها) مانده بود و برخی دیگر از ان از اندامهای اخشیجها بیرون رفته بود. اما به همان اندازه ای که این همواره به بیرون میدوید، به همان اندازه همواره هجوم مهر اندیش و جاویدان مهر سرزنش ناپذیر چیره میشد و ناگهان چیزهایی فناپذیر شدند که از پیش خود را مرگ ناپذیر میشمردند، چیزهایی امیخته شدند که پیش از ان نا امیخته بودند با عوض کردن راههای خود. و از این درهم امیختگیها، بیشمار نژادهای هستنده های مرگ پذیر بیرون ریختند با همه گونه شکلها که اعجوبه ای برای تماشاست.
19- و چون انها بهم گرد امدند، افند اندک اندک به بیرونترین حد بازگشت.
20- اما(گوی خورشید) که بهم گرد امده بدور اسمان بزرگ میچرخد.
21- اما ان (ماه) پرتوهای(خورشید) را هرگاه که از زیر ان(ماه) میگذرد قطع میکند، و ان اندازه از زمین را در سایه میگیرد که به پهنای ماه درخشان چشم است.
22- این زمین است که شب را میسازد، با امدن بر سر راه پرتوهای(خورشید).
23- بر ان(زمین) بسیاری سرهای بی گردن بیرون جستند، بازوان برهنه محروم از شانه و ساعد به هر سو میرفتند، و چشمان تنها پرسه میزدند. نیازمند پیشانیها.
24- اندامهای به هرسو سرگردان و در جستجوی امیزش باهم بودند.
25- بسیاری موجودهای دوچهره با پستانهای دو طرفه پدید امدند، بعضی از نژاد گاوان با چهره ادمی، و بعضی دیگر بیرون جستند از نژاد ادمی با سرهای گاو، و موجودهای دورگه نیمی مرد و نیمی زن، معمولن با اندامهای جنسی تیره رنگ.
26- اکنون بشنو که چگونه اتش جدا شده، جوانه های شبگیر مردان و زنان پراشک و مویه را پدید اورد، زیرا این گفتار نه دور از هدف است نه نااگاهانه. نخست از زمین شکلهای ناهنجاری برخاستند که از اب و گرما هردو سهمی معین داشتند. اینها را اتش به بالا فرستاد چون میخاست که به همانند خود(اتش اسمانی) برسد، اما هنوز انها نه شکل اندامهایی عشق انگیز اشکار داشتند نه اواز و عضوی که ویژه ادمیان است.
27- اما سرشت(طبیعت) اندامهای(ادمیان) از هم جداست. بخشی از ان در تن مرد است(بخشی در تن زن).
28- در زهدان پاک ریخته شدند(نطفه های زن و مرد) بخشی از ان که با سرما برخورده است زنان را پدید میاورد و {ان بخشی که با گرما بر میخورد مردان را ایجاد میکند. }
29- زیرا بخش گرمتر شکم(رحم) پدید اورنده نر است، و بدین علت است که مردان سیه چرده و دارای اندامهای ستبرتر و پر مویترند.
30- اما اگر اعتقاد تو در اینباره هنوز ناقص مانده است که چگونه از امیزش اب، خاک، و هوا، و خورشید(اتش) اینهمه شکلها و رنگهای چیزهای فناپذیر پدید امدند و هم اکنون نیز پدید میایند، که بوسیله مهر بهم پیوستند.
31- در ان هنگام که مهر پس از اینکه خاک را در اب باران خیسانده بود، و از اینسو به انسو میرفت، شکلها را به اتش تند داد تا خشک شوند.
32-... گرد فانوس ان پوشش میگذارند تا هرگونه باد را از ان دور سازد و این پوشش نفس باد وزان را پراکنده میکند، اما روشنایی از درون ان بیرون میجهد، زیرا بسی لطیفتر است و با پرتوهای زوال ناپذیر بر استانه میتابد، همانگونه نیز، در ان هنگام اتش ازلی، محدود در غشائها و پرده های نازک در پس دوشیزگان گردچشم(یعنی مردمک چشمها) کمین کرد، و این(پرده ها یا نسجها)بوسیله گذرگاههای شگفت انگیز خدایی سوراخ سوراخ شده بودند و این ابروها، ابهای ژرفی را که در اطراف جاری است بیرون نگه میداشتند، اما اتش را از درون بسوی بیرون راه دادند زیرا بسی لطیفتر بود.
33- اما شعله پرلطف(چشم) فقط نصیبی اندک از خاک دارد.
34- بدینسان شیرین، شیرین را در برگرفت، تلخ بسوی تلخ شتافت، ترش بسوی ترش گرایید و گرم برسر گرم قرار گرفت.
35- همه چیز اینگونه دم و باردم دارد. همه لوله های بیخون گوشتین دارند که بر سطح بدنشان گسترده شده است. و در دهانه های این لوله ها، بیرونترین قسمت پوست با مسامات بسیار سوراخ شده است بدانسان که خونرا پنهان نگه میدارد، در حالیکه گذرگاههایی ازاد برای گذشتن هوا بریده شده است. بدینسان چون خون رقیق از اینجا واپس میرود هوا حبابزنان با موجهای دیوانه وار به درون هجوم میکند، و هنگامیکه خون بالا میجهد، هوا بار دیگر بیرون میوزد. درست مانند هنگامیکه دختری با یک اب بردار برنجین درخشان بازی میکند و چون دهانه های لوله را روی ذدست خوشتراش خود میگذارد لوله را در اب انبار سیمگون غوطه ور میسازد، هیچ نمی بدرون ظرف وارد نمیشود، بلکه حجم هوایی که از درون به سوراخهای تنگ هم فشار میاورد، از ان مانع میشود، تا اینکه دختر جریان(هوای) فشرده شده را ازاد میکند؛ اما پس از ان چون هوا بیرون میاید حجمی برابر ان از اب بدرون(لوله) وارد میشود. همچنین است هنگامیکه اب ته ظرف برنجین را پر میکند، و دهانه یا گذرگاه ان بوسیله گوشت انسان(یعنی دست) مسدود شده است؛ اما اب، هوای بیرونی را که تلاش میکند داخل شود، واپس میزند. زیرا بر دهانه های سطح بالای صافکن فشار میاورد، تا اینکه(دختر) با دست(لوله) را ازاد کند، انگاه درست دبرعکس بار پیش چون هوا(از بالا) هجوم میاورد، اب به مقدار مساوی از زیر بیرون میریزد. بهمین سان چون خون رقیق خروشان، در اندامها روی به پس بدرون حمله میکند، جریان هوا در همان لحظه مستقیمن با موجهای خروشان واپس میجهد. اما چون خون بار دیگر به بالا میجهد، مساوی با ان، هوا در بازدم بیرون میشود.
36- بدینسان همه چیز دارای بهره ای از تنفس و بوست.
37- بدین سان همه چیز به فرمان سرنوشت(توخه) دارای هوش است.
38- (قلب) ساکن در دریای خون، که در دو سوی مخالف در جهش است درست جایگاه چیزی است که ادمیان انرا اندیشه مینامند، زیرا خون پیرامون قلب ادمیان اندیشه ایشان است.
39- زیرا ما خاک را بوسیله خاک میبینیم، انرا بوسیله اب، هوا را بوسیله هوای خدایی، اما اتش را بوسیله اتش ویرانگر، مهر را بوسیله مهر و افند را بوسیله افند.
تکه هایی از پالایشها(کاثارموی)
1- ای دوستان که در شهری بزرگ بر قله ضخره زردفام اکراگاس ساکنید، ای انجام دهندگان کارهای نیک و پناهگاههای پرحرمت بیگانگان، ای در زشتکاری نا ازمودگان، درود بر شما! اکنون من در میان شما چون خدایی مرگ ناپذیر نه مردی فناپذیر پرسه میزنم و در میان همه چنانکه شایسته است محترمم، اراسته به سربندها و گلحلقه های افشان. هنگامیکه به شهرهای باشکوه، به میان مردان و زنان میایم ستایش میشوم و هزاران نفر بدنبال من میایند و میپرسند که راه سود کدام است. بعضی نیازمند پیشگویی و بعضی که زمانی دراز از دردهای گران سوراخ شدند، خواستارند که برای همه گونه بیماریهای خود وحی درمان بخشی بشنوند.
2- این حکم جبر است و فرمان خدایان، کهن و جاوید و مهر شده به سوگندهای فراخ که هرگاه کسی از ملکوتیان(دایمون) که از زندگی بسیار درازی بهره مند شدند، گنهکارانه یکی از اندامهای خویشتن را به خون جنایت الوده کند، به پیروی از افند، یا به خطا سوگندی دروغ یاد کند، باید سه ده هزار فصل، دور از گروه فرخندگان سرگردان شود، در طی زمانها به همه شکلهای هستنده های فناپذیر پدید اید و راههای دردامیز زندگی را یکی پس از دیگری عوض کند زیرا نیروی هوا وی را بسوی دریا میراند، و دریا اورا بر سطح خاک تف میکند زمین او را در پرتوهای خورشید فروزان میافکند و ان ویرا بار دیگر به گردابهای هوا پرتاب میکند. هریک ویرا از دیگری میگیرد اما همه از او بیزارند. از ایشان اکنون یکی منم، رانده از خدایان و سرگردان، چون به افند خشم الود اعتماد کردم.
3- من تاکنون پسر، دوشیزه، گیاه، پرنده و ماهی لال جهنده، بوده ام.
4- (هنگام تولد) گریستم و زاریدم چون سرزمین نا اشنا را دیدم.
5- در انجا زمین و خورشید دوربین و جنگ خون اشام و هماهنگی با سیمای جدی، زیبایی و زشتی، شتاب و درنگ، درستی مهر امیز و ابهام سیاه موی، پیدایش و زوال، خواب و بیداری، جنبش و ایست، شکوه تاجدار و پلیدی، سکوت و اواز... (بودند).
6- وای بر تو ای نژاد میرنده(ادمی) بینوا، ای سخت نافرخنده: از چنین کشاکشها و زاریها پدید امده ای!
7- و برای ایشان(ادمیان دوره زرین جهان) نه خدایی چون آرس وجود داشت، نه کودویموس، نه زیوس پادشاه، نه کرونوس نه پوسایدون، بلکه تنها کوپریس شهبانو بود... ایشان او را با نذرهای مقدسانه بر سر اشتی میاوردند و با جانوران رنگ شده و روغنهای خوشبوی ساختگی و نذرهایی از مرمکی خالص و بخورهای معطر و ریختن عسل زرین تیره بر خاک. با اینهمه قربانگاه به خون ناالوده گاوان نر اغشته نمیشد، بلکه انرا در میان ادمیان بزرگترین ناپاکی میدانستند که اندامهای خدایی(جانوران) را پس از گرفتن جان انها فرو بلعند.
8- پدر پسر خود را که شکلش دگرگون شده است، بلند میکند و دعا خوانان، سرش را میبرد. دیوانه بزرگ! و ایشان(ملازمان قربانگاه) از تضرع قربانی آشفته اند. اما او(پدر) در برابر فریادهای قربانی او را کشتار میکند و در خانه خود جشنی شیطانی فراهم میسازد، و بهمینسان پسر نیز پدر را میگیرد و فرزندان مادرشان و پس از اینکه زندگی را از انان سلب میکنند، گوشت خویشاوند خود را فرو میبلعند.
نظریه هستی
شخصیت ویژه امپدوکلس از دیرباز و مخصوصن در میان محققان یکی دو قرن اخیر، همواره انگیزه تفسیرها و بحثهای فراوان و گاه بسیار متناقض شده است. از یکسو در فصل نخست نوشته او یعنی «درباره طبیعت» با مردی روبرو میشویم که با اندیشه روشن و تیزبین و منطقی استوار و دور از هوسهای احساس و ناپایداریهای پندار، میکوشد که واقیت مستقل و برون ذهنی، یعنی طبیعت و بطور کلی هستی را، انگونه که حواس و ادراک ما گواهی میدهند، تصویر کند؛ اما از سوی دیگر، یعنی در تکه دوم شعر خود که زیر عنوان «پالایشها» بما رسیده است، با اندیشه عرفانی و روح پرجذبه و مستی یک صوفی و زاهد بیزار از جهان مادی و تشنه بازگشت به شهر خدایی و جهان روحانی، روبرو هستیم. سپس این پرسش بمیان میاید که کدامیک از این دو چهره بظاهر متناقض، سیمای واقعی امپدوکلس تواند بود؟ این یک ویژگی در سرشت بعضی انسانهای متمدن است که اندیشه ای ورزیده و عقل پرورش یافته دارند، که در برابر شرایط زندگی دوران خود و جهان پیرامونی، گاه به دو شکل بظاهر متضاد واکنش نشان میدهند، بدین معنی که احساساتشان با داوری عقل و اندیشه ایشان همبهنگ نیست، یا گاه چنان است که این هماهنگی را تنها باید در زیر همان شرایط زندگی و تقاضای جهان و اجتماع پیرامونی همان دوران ویژه جستجو کرد، و پدیده های معنوی را به معیار همان شرایط و ضرورتها سنجید، انگاه میتوان این این تناقضهای ظاهری را تا اندازه ای برشته منطق کشید.
امپدوکلس وارث چند گرایش فلسفی است. نخست تعالیم پیثاگوریان، سپس فلسفه هراکلیتوس و سرانجام اصول عقاید پارمنیدس و مکتب الئا. کوشش فلسفی امپدوکلس در واقع چیره شدن بر دشواریهایی است که نظریات پارمنیدس برای هر متفکری پس از خود بمیان اورده بود، و کوششی برای از بن بستی که وی در برابر هرگونه تفکری درباره هستی برپا کرده بود. پارمنیدس پیدایش و ازمیان رفتن را به مصرانه ترین نحوی انکار میکند و هستی را یکپارچه، یکتا، بی جنبش و دگرگون ناپذیر میدانست و انچه ما از دگرگونی، تغییر و حرکت در جهان مییابیم، به نظر وی گواهی گمراه کننده و فریبنده حواس ماست. امپدوکلس میگوید که این استدلالهای و بینشهای پارمنیدس درباره هستی و هستنده ها درست، ولی چگونه میتوانیم پدید امدن و از میان رفتن چیزها، یعنی دگرگونی محسوس(به گواهی حواس) پدیده ها را توضیح دهیم؟ امپدوکلس برخلاف نظر پارمنیدس که گواهی حواس را فریب دانسته و تنها معیار معرفت را خرد میدانست، معتقد است که حواس ما و اندیشه و هوش ما تنها راهنمایان ما بسوی واقعیت و حقیقت اند.
چهار ریشه
نخستین کوشش امپدوکلس این است که که با وفادار ماندن به اندیشه های اساسی پارمنیدس مفهوم دگرگونی یا تغییر را که حواس ما بنحو انکارناپذیری به ان گواهی میدهند روشن سازد، و برای واقیت دو مفهوم «پیدایش» و «از میان رفتن یا فنا» که فیلسوف پیش از وی سرسختانه منکر انها بود، برهان و توجیهی خردپسند بیاورد. بدین سان میگوید که هستی انگونه که پارمنیدس میپنداشت، یکتا و یکپارچه نمیتواند باشد، بلکه دارای چهار سرچشمه یا مایه نخستین است که جاویدانند و هریک دارای همه ان ویژگیهایی است که پارمنیدس برای مفهوم مجرد هستی پنداشته بود. پدیده های بیشمار جهان از انها ساخته شده اند، این چهر ریشه همیشه بوده اند، هستند و همواره خواهند بود، پیدایش و فنا ندارند. امپدوکلس این چهار ریشه را «آتش، هواة خاک و اب» نامید. اینها همان چهار آخشیج یا عنصراند که بعدها اینگونه نامیده شدند. خود امپدوکلس واژه عنصر یا اخشیج را بکار نبرده است و افلاتون نخستین کسی است واژه عنصر را برای هریک از چهار ریشه امپدوکلس بکار برده است و ارسطو انرا از وی پذیرفته است. اما چرا امپدوکلس انها را به نامهای خدایان افسانه ای مینامد: زیوس، هره، آیدونیوس و نستیس؛ درباره این نامها و اینکه کدامیک نماینده کدام آخشیج است، سخن درمیان زبانشناسان و محققان بسیار رفته است.
بدینسان در جهان نه پیدایش و زایش است نه از میان رفتن و فنا. زیرا در واقعیت تنها امیزش و جدایی این چهر آخشیج یافت میشود. هیچ هستنده ای دارای سرشت یا طبیعت ویژه خود نیست بلکه یک آمیختگی ویژه از این چهار عنصر و مبادله انهاست. انچه پیش از این نبوده است پدید نمیاید، یعنی نبوده هست نمیشود و انچه هست نیست نمیگردد. پس انچه ما پیدایش و از میان رفتن یا مرگ و فنا مینامیم چیست؟ وی میگوید که در هستی فقط بهم پیوستگی و از هم جداشدگی این چهار عنصر یافت میشود و هنگامیکه عناصر بهم میپیوندند و در یکدیگر میدوند و ترکیب میشوند و شکل ویژه هستنده ها را مییابند، ما میگوییم چیزها پدید میایند یا زاییده میشوند، و چون آخشیجها بار دیگر از هم جدا گردند و شکلهای ویژه هستنده ها ناپدید شوند ما انرا از میان رفتن یا مرگ و فنای چیزها مینامیم، وگرنه از انچه هستنده نیست، چیزی نمیتواند پدید اید و نیز از انچه هستنده است نمیتوتند بکلی از میان برود. امپدوکلس برای مجسم ساختن نحوه امیزش چهر عنصر، جریان آمیزش انها را به امیزش رنگهای گوناگون تشبیه میکند.
مهر و آفند
آیا آخشیجها بخودی خود بهم میپیوندند و سپس از هم جدا میشوند؟ اگر نه پس چه چیز علت و انگیزه این بهم آمیختن و از سوی دیگر جدا شدن و از هم گسستن انها میشود؟
برای اینکه حرکت در هستی استوار گردد و دگرگونی در پدیده ها توضیح عقلی یابد، امپدوکلس دو نیروی جاویدان را بمیان میاورد که میتوان انها را دو ناموس دگرگونی ناپذیر و ذاتی هستی شمرد، و هرگونه بهم پیوستگی یا امیزش عناصر را که منتهی به پدید امدن هستنده ها میشود و همچنین هرگونه از هم جداشدگی را که نتیجه ان ناپدید شدن و به اصطلاح فنای چیزهاست، زاییده فرمانروایی و تسلط یکی از این دو نیرو دانست. امپدوکلس این دو نیرو را عشق یا مهر و آفند یا ستیزه مینامد(فیلوتِس و نایکوس). عناصر در اثر کار عشق بهم میپیوندند و یکی میشوند و هستنده های گوناگون را پدید میاورند و از سوی دیگر در اثر نیروی نفرت انگیز و ناخجسته آفند، عناصر از هم پراکنده و جدا میشوند و علت از میان رفتن و دگرگونی چیزها میگردند. پیدایش و زایش مفهومهای ذهنی است که از گرد امدن و درهم امیختن آخشیجها، دراثر فعالیت عشق در ما پدید میاید و مرگ و از میان رفتن یا فنا نیز مفاهیمی است که از پراکندگی و جداشدگی این آخشیجها در ذهن ما روی میدهد. بنابراین هستی کشاکشی جاویدان میان دو نیروی عشق و افند است و نتیجه نهایی ان چنین میشود که همواره هستی، یکتایی یا وحدت در چندینی یا کثرت است و نیز چندینی در یکتایی یا کثرت در وحدت است.
امیزش عناصر نزد امپدوکلس تنها میتواند کمی و مکانیکی باشد، زیرا دگرگونی کیفی در هیچیک از اخشیجها راه ندارد، بدینسان که اجزایی یا مقدارهایی از یک عنصر در فاصله های میان اجزا یا مقادیر عناصر دیگر جای میگیرد و این دگرگونی کمی اخشیجها در هستنده هاست که برای ما(نه در واقعیت) تغییر کیفی را اشکار میسازد.
امپدوکلس درباره تاثیر چیزها در یکدیگر نظریه ای دارد که میتوان انرا نظریه ریزش نامید. بنابراین نظریه، از همه چیزها در هر لحظه، ریزشهایی روی میدهد، یعنی اجزایی بسیار خرد و نادیدنی از چیزها در هر لحظه جدا میشوند. بدینسان تاثیر یک چیز در چیز دیگر، بی انکه امیزشی دست دهد، از راه این ریزشها انجام میگیرد، یعنی اجزای نادیدنی از یکی جدا میشوند و در منافذ یا فاصله های اجزای جسم دیگر وارد میگردند، و هرچه این منفذها در جسمی برای پذیرش ریزشهایی از جسم دیگر اماده تر باشند، امکان تاثیر و نیز امیزش میان اندو بیشتر است.
این پرسش بمیان میاید که ایا ایندو نیروی مهر و افند. برای امپدوکلس معنوی و مجرد بوده یا محسوس و عینی بوده است؟ ارسطو در تعریف ان دودل بوده است و انها را هم علتهای فاعلی و هم علتهای مادی میشمارد. ثئوفراستوس نیز بپیروی از استاد خود. گاه انها را مادی میداند و در ردیف عناصر جای میدهد و گاه اندو را تنها علتهای فاعلی و معنوی میشمارد. اما انچه درستتر بنظر میرسد. در ان مرحله از گسترش فکر یونانی، هنوز مفاهیم مجرد و تصورات متافیزیکی، که زاییده دورانهای بعدیست، در اندیشه امپدوکلس نمیگنجیده است و هنوز مفهومهای غیرمادی نمیتوانسته است انگیزه جنبش و دگرگونی در چیزهای محسوس و مادی باشد و برای یئنانیان در ان دوران، هنوز همه چیز، حتی خدایان و روح نیز مادی بودند. بدینسان امپدوکلس برای توضیح دگرگونی در هستینیازمند به انگیزه هایی بوده است و این انگیزه را بشکل اشنای دو مفهوم عشق و ستیزه که در زندگی روزانه ادمیان اشکار است، یافته بود.
جریان هستی
در اندیشه امپدوکلس جریان هستی و فعالیت دو نیروی مهر و افند در چهار مرحله گنجانده شده است که بصورت دایره ای انجام میگیرد. مرحله نخست یگانگی یا وحدت کامل اخشیجهاست که در ان کثرت وجود نداشت و همه عناصر در زیر فرمان مهر در کره هستی(اسفایروس) بهم پیوسته، و بدینسان یکی بودند. مرحله دوم اغاز انتقال اخشیجها از یگانگی به جدایی و پراکندگی است، که در اثر نفوذ نیروی افند در کره هستی روی میدهد که تاکنون در بیرون ان و در پیرامون کره جای داشت. در مرحله سوم پراکندگی و از هم جداشدگی کامل عناصر روی میدهد که نشانه تسلط و فرمانروایی کامل نیروی ستیزه یا افند است. در مرحله چهارم، بار دیگر بازگشت به حالت یگانگی یا وحدت عناصر روی میدهد. از این چهار مرحله، پیدایش هستنده های مشخص، تنها در دو مرحله دوم و چهارم امکانپذیر است. بنابراین هستی جریان یک کشاکش پیوسته و جاوید است میان دو نیروی مهر و افند که میتوان از ان به کشاکش اضداد تعبیر کرد، و یگانگی هستی را در عین بسیاری و کثرت انرا در عین وحدت، یا بسیاری انرا در عین یگانگی نشان میدهد. از این لحاظ میتوان ویرا متاثر از اندیشه های هراکلیتوس شمرد.
منابع:
1. http://philosophers.atspace.com/empedocel.htm
2. http://falsafeforall.blogspot.com/2005_03_01_falsafeforall_archive.html
نظر شما