تاثیر جهانی شدن در هنر جهانی غرب و هنر جهانی شرق
دربارة جهانی شدن در زمینه اقتصاد و سیاست و فرهنگ بسیار سخن گفته اند و می گویند. ظاهر تحولات حکایت از بسط نظریه های توسعه کلاسیک و مدرن در سطح جهان و فراگیر شدن مفهوم دهکده جهانی مارشال مک لوهان دارد. اما در قلمرو سیاست و اقتصاد عملی تحولات حاکی از رویکرد یک قطبی عالم غرب دارد. در بیست و پنج سال اخیر بیش از گذشته شاهد شکاف فکری میان اسلام و ایران به عنوان نماینده فعال شرق در برابر غرب از یکسو و امریکا و اروپا به عنوان نمایندگان مسلط دنیای غرب بوده ایم. البته نادیده نگیریم که پارادایم های مسلط جهانی هنوز همان پارادایم های غربی است که با دکارت و کانت تثبیت و با هگل و مارکس به نهایت سلطه رسید و با انتقاد نیچه ای – هیدگری به قدرت بلامنازع رسید.
در همین دوران موسوم به جهانی شدن، پس از چهارصد سال پیشروندگیِ بلا منازع تاریخ جدید غرب، تئوری هایی مانند برخورد تمدن های هانتیگتون از همین شکاف حکایت دارد. خطر تکنولوژی آن جا که قرار است به کشورهای شرقی مستقل تعلق پیدا کند عمده می شود. بر همین پایه، هانتیگتون از خطر مدرن شدن کشورهای شرقی و اسلامی و اتحاد تمدن اسلامی و تمدن کنفوسیوس در مواجهة با تمدن غرب سخن گفته است و سیاست عملی غربیان در تهاجم نظامی مستقیم و کشتار مسلمانان و مقابله به مثل مسلمانان از طریق مقاومت فرهنگی و تهدید امنیتی و نظامی منافع غرب، مانند آن چه در یازدهم سپتامبر در امریکا و در مراحل بعد در اروپا و آسیا مشاهده می شود.
حقیقت آن است که جهانی شدن هرچند در ظاهر حکم بسط سیطره فرهنگ و تمدن غربی را داشته اما به جهت تناقضات درونی این تمدن علی رغم گسترش فرهنگ انسانی و تاکید بر حقوق بشر و رویکرد مثبت انسان به طبیعت و دنیای مادی مانند شرق کهن از ساحت دیگر و به تعبیری ساحت متعالیِ حیات آدمی، یعنی ساحت روح نسبتا غفلت کرده است. اما اقلیتی از متفکران همین تمدن غربی در رویکرد انتقادی به فرهنگ عصر روشنگری خود طلب و تمنای احیای ساحت روح و معنویت داشته است. از این منظر اقلیتی از انسان غربی به جهان رویکرد عرفانی و معنوی و دینی و هنری پیدا کرده اند. بعضی فیلسوفان پست مدرن تا آن جا پیش رفته اند که در چهرة هنر معنوی نقش منجی را دیده اند.[1]
اکنون و در این زمان است که می توان نگاه تک ساحتی سیاسی – اقتصادی عصر جهانی شدن را فرو هشت و به نگاه عمیق تری از منظر رسمی به جهانی شدن فرهنگ و هنر اندیشید، چیزی که جهان را بیش از بیش تکان می دهد. بدین معنی در حالی که اقتصاد و بعضا سیاست و ارتباطات تکنولوژیک جهان را یک پارچه می کند و همین یکپارچگی امکان ظهور و بروز شبکه جهانی اطلاعات در حوزه اینترنت را فراهم می کند ، فضای آزادتری را از گذشته برای مبادله اطلاعات و فرهنگ و ادبیات و هنر و عرفان و آن چه فراتر از محصولات تکنیکی و حسابگرانه است مهیا می کند.
بنا براین جهان در استانه ورود به نحوی حیات متفاوت قرار می گیرد که در آن از یک سو از وحدت روز افزون فیزیکی سخن گفته می شود، اما رویکرد فرهنگی و هنری آن حکایت از گونه ای شکاف دارد که در عرصه سیاست نیز خود را ظهور و بروز می دهد.
مسئله پست مدرن و جهانی شدن / هنر، آرمان متفکران پستمدرن
اصطلاح پست مدرن بنا به گزارشاتی اولین بار در 1917 به وسیله رودلف پانْوْیتس برای وصف نیهیلیسم و نیست انگاری فرهنگ غربی با رویکردی نیجه ای به کار رفت. این واژه مجددا در 1934 در آثار منتقد ادبی اسپانیایی فدریکو اونیس در اشاره به واکنشی علیه مدرنیسم ادبی ظاهر گردید.در سال 1939 برنارد ادینگزبل متاله انگلیسی از پست مدرن چونان تعبیری برای شکست مدرنیسم دنیوی و بازگشت به دین و معنویت تلقی کرد. از این پس بسیاری از نویسندگان و هنرمندان در مقام شالوده شکنی و نفی و آشنایی زدایی از آموزه های کلاسیک عصر روشنگری و مسلمات معرفتی از اندیشه ناکجاآبادی تا بنیاد گرایی ، از عقل انگاری تا زیبایی شناسی فرمالیستی ، از فونکسیونالیسم معماری[2] تا معنا گریزی فرمالیسم هنری قرار گرفتند. در دهه نود قرن بیستم مفهوم پست مدرن همگانی شد از این جا پست مدرن برای هنرهای غیر متعارف دیجیتالی و الکترونیک تا وضعیت فوق صنعتی پس از دو جنگ جهانی کاربرد پیدا کرده است.
وجه اشتراک مفهوم پست مدرن را تکثر انگاری، نسبیت انگاری، عدم قطعیت و تعین، جزمیت مدرن و کلاسیک الهیاتی و علمی، اقتدار گرایی، اجتناب از عقل انگاری برای وصول به بداهت و سادگی دکارتی پذیرش تمرکز بر بازنمایی یا تصاویر و نشانه های فرهنگی غالب اجتماعی و مقبولیت بازی و خیالپردازی در حوزه های فرهنگی دانسته اند.
فیلسوفان پست مدرن فرانسوی مانند فوکو، دلوز، دریدا، لیوتار،سارتر و مرلوپونتی به مثابه یکی از جریان های عمده فلسفه معاصر سوژه یا آگاهی فردیِ انسانی را در جامعه معاصر غریب و بیگانه شده از نحوه های اصیل تجربه و وجود او تصویر می کردند. منشأ این بیگانگی خواه جامعه سرمایه داری خواه ناتورالیسم علمی خواه سرکوبگری تابو های اجتماعی خواه فرهنگ تودهای سازمان یافته از سوی دولت و خواه دین و اداب دینی و اخلاقی. این فیلسوفان برای فهم از خود بیگانگی معاصر، تحلیلی تاریخی از چگونگی تکامل جامعه انسانی و خود انسان در طول زمان ارائه دادند تا دریابند که چگونه و چرا تمدن مدرن به بیراهه رفته است. در این فرض بر بنیاد ای نظر بود که باید راه بازگشت به تجربه اصیل و حقیقی انسانی راه هموار کرد که البته این به معنی ترک دنیای مدرن و تکنولوژی و حیات دنیوی و عرفی انگاری مدرن نیست. بلکه سخن از بازسازی و گشودگی آدمی در برابر وجود است چنان که فیلسوفان اگزیستانس و پدیدار شناس از آن حمایت می کردند.
این فیلسوفان تحت تاثیر ساختار انگاران چنین می پنداشتند که امور فرا فردی «هویت فرد» را از زبان تا دین و فرهنگ شکل می دهد و هیچ امر اصیل و بنیادی برای هویت بشری وجود ندارد. البته آنها از سختار انگاران فراتر رفتند و ضمن انکار اصالت خود و سوژه ادعاهای علمی شان را رد کردند. لارنس کهون اندیشه این فیلسوفان را پایان پژوهش عقلانی درباره حقیقت، ماهیت خیالی هرگونه خود متحد، عدم امکان معنای روشن و بی ابهام، نامشروع بودن تمدن غرب، و طبیعت سرکوبگرانه همه نهادهای مدرن را اعلام می کند. آن ها با هر گونه وضع فلسفی و سیاسی قطعی را نفی می کنند تا پارادکس های پنهان و شیوه های سلطه های اجتماعی را که محصول جزمیت های عقلی اند.
نحله انتقادی پست مدرن به نفی و شک در حجیت های روشنگری در دعوی حقیقت شناسانه آن داشتند، رسید. پژوهش های زبانی و فلسفی ویتگنشتاین که شالوده هر متافیزیک و الهیات نظری را بی معنی تلقی کرد به این فیلسوفان مدد می رساند. حتی فیلسوفان محافظه کار انگلیسی و امریکایی نیز سرانجام در دهه 1960 غایات رسمی فلسفه مدرن و امید های نهایی پژوهش عقلانی دچار شک شدند. و همه چیز معطوف به ذهنیت محض شد هرچند این سوژه و من اندیشمند دیگر حجیت نداشت و فاصله ای عمیق میان من و حقیقت وجود داشت[3].
فلسفه و هنر پست مدرن و ویرانگری
به هر تقدیر ما در جهانی نو، با تعبیر «پستمدرن» و یا به هر نام «مابعدمدرن» دیگری زندگی میکنیم که در آن انسانهای فرهیخته، از فاصلة ناگذشتنیِ انسان از حقیقت سخن میگویند. «زبان» به سخن فیلسوفان تحلیلی، دیگر نمیتواند راه به دادههای حقیقی ببرد. از اینجا آن تعریف کهن حکمت و فلسفه، که «علم به اعیان و حقایق و ماهیات اشیاء و امور» تلقی میشد، فرومیپاشد و انسان، هرگز نمیتواند به ساحت حقیقت تقرّب جوید.
کانت گفته بود که علم انسانی، راه به ذات اشیاء یعنی «نومن» نمیبرد، امّا «فنومن» و پدیدار را سایهای از ذات اشیاء میدانست که حجاب مقولات فاهمه بر روی آن کشیده شدهاند. از این پس در عالم علم و فلسفه، روز به روز، فاصله از حقیقت و اصل یقینی اشیاء و امور بیشتر میشد. البته کانت، مقولات فاهمه را از طریق عقل عملی و برتر از آن ذوق و نبوغ هنری دور میزد و میکوشید به حقیقت نزدیک شود و شاهد آن را به آغوش کشد. امّا این حقیقت مفروض وهمی نفسانی، چندان در قلمرو عقل، پایدار نمیماند.
تفکّر پس از کانت، این دور زدن را نیز به واسطة ناتوانی عقل بشری و زبان و تفکّر ناممکن ندانست و نهایتاً، نیچه در آستانه قرن بیستم اعلام کرد: «هر حقیقتی تابع یک چشمانداز سوبژکتیو است»، و هر عینیت یا موردیت خارجی را به یک «پیشداوری» که بشر مبدأ و آغاز آن را از یاد برده است، بازمیگرداند و بدینسان، خودبنیادی را به نهایت میرساند.
در اوج عصر مدرن، فرگه و هوسرل در دو حوزة منطق ریاضی رئالیستی و پدیدارشناسی، کوشیدند به نحوی یقین و ثبات علمی برسند. البته علیرغم طلب و تمنّایشان، این دو، مؤسس دو طریقه متفاوت در فلسفههای پست مدرن، برای وصول به افکار و ایدههای جاویدان عینی و واقعی، و رهایی از تحویل واقعیت و تفکّر، به تمثّلات روانشناسانه و نفسانی صرف، که ذهن را پر میکنند، راهی به عالم خارج و واقع انگاری (رئالیسم) نمیبرند.
در واقع آنها یک عالم واقعی امّا ذهنیِ افکار و قضایا را پذیرفته بودند، که از جریان پیدایی و سیر تمثّلات فردی و شخصی مستقل است. از این نظر، نگاه سوبژکتیو هنوز بر فلسفة پستمدرن مسلط است، و تفاوت در برخی نحلههای آن، صرفاً از ناحیه پذیرش نحوی ذهنیت مستقل جمعی است. آنچه که هوسرل از آن به «سیر به سوی ذات اشیاء» ذکر میکند، به ساحت سوبژکتیو ثابت فرض شده، و در اپوخه و تعلیق حکم قرار گرفته است.
از این منظر است، که فیلسوفانی مانند ژاکدریدا، گادامر و فوکو نیز، از ناتوانی انسان از درک حقیقت و معنی اشیاء و امور سخن میگویند. در این بحران اندیشه فلسفی، متفکران پستمدرن میکوشند، «هنر» را واسطه رسیدن به نحوی ارتباط معنوی با عالم حقیقی تلقی کنند، که «زبان تبیینیِ» علوم و فلسفه قادر به ایجاد آن نیست. هنر بواسطة حس و تجربة شهودی و مکاشفه، برای انتقال تجربههای درونی و باطنی زندگی آدمی، بسیار موفق است. هنر خبر از گشودگی و انفتاح رازهایی میدهد، که فلسفه راه خویش را بر آنها بسته است. با این اوصاف فقط «هنر» راه به حقیقت میبرد!!
ظاهراً فیلسوفان پستمدرن مدعیاند، چنین رویدادی در حوزة فلسفه و منطق و اخلاق ممکن نیست، امّا تجربة هنری به زندگی معنوی انسان معنایی میبخشد، که افقهایی نو برای او میگشاید. این افقها اسرارآمیز و رازگونه است، از اینجا فاقد جنبه تبیینی است، که بتوان بطور واضح و بدور از ابهام و استعاره و رمز از آن سخن گفت. بنابراین هیچ عبارت روشنی در قلمرو فلسفة پستمدرن، دربارة یافتها و انکشافهای هنر وجود ندارد، که صورت شفاف و خودآگاهانه پیدا کند، بلکه صرفاً نحوی انکشافات و بارقههایی آنی است، که هنرمند به آن دست مییابد، و هیچکدام حاکی از «حقیقت عینی» عالم کلاسیک فلسفه نیست.
در فلسفة کلاسیک، در قلمرو عالم هنری همان حقیقتی انکشاف پیدا میکند، که در قلمرو فلسفه. اساساً در عصر فلسفه چنانکه فردریش هگل گفته بود، هنر ذیل فلسفه دیده میشود، و وقتی فلسفة مدرن در پایان کار خویش اعلام میکند، قادر به درک حقیقت جهان نیست، انسان مدرن خویش را به بازی هنری و زبانی میسپرد.
از آن روزگار یونانی که افلاطون و سقراط با تحقیر به شاعران نظر کردند، و ارسطو تجربة شاعرانه را در حدّ برزخ میان علوم جزیی نقلی و علوم کلی عقلی دید، تلویحاً مرگ هنر بزرگ یونانی و تحویل آن به عالم لهو و لعب و بازی زیباییشناسانه در سایه متافیزیک اعلام شد. البته مرگ هنر را هگل اعلام کرد. او دین و هنر را به دو دورة تاریخی پایان یافتة صیرورت و تجلّی روان مطلق مربوط میدانست، و اکنون «ایده» باید بیواسطه از طریق مفاهیم انتزاعی فلسفی، بدور از ساحت حس و خیال و صرفاً در ساحت عقل تجلّی و ظهور کند.
نکته آن است که بنابر مدعای فیلسوفان معاصر، با توجه به تحقیر تاریخی هنر، از «فلسفة هنر» چه میتوان آموخت؟
درحالی که فلسفه، هنر را در سایه خویش قرار میدهد، و شأنی جدی برای آن قائل نیست. امّا سخن آن است که این آراء، که هنوز از فیلسوفان صادر میشود، آرایی فلسفی است تا تجربهای شهودی و حسی هنری. اگر قرار است هنر بر اریکه بنشیند، و فلسفه در ذیل آن قرار گیرد، چرا هنوز فیلسوفان در مباحث نظری دربارة هنر، آن را چونان بخشی از ساحت فرعی اندیشه مینگرند، و بیشتر برای آن فضایی بازتر میگشایند، تا بحران معنویت ناشی از عقلانیت صرف و اندیویدوالیته و نهایتاً نیستانگاری هشیارانه فلسفی را به نحوی با رفتن به عالم بیخودی و مستی هنر و زیباییشناسی جبران کنند. توجه به عرفان شرقی نیز ذیل این وضع جهانی و خلاء روحی انسان مدرن و فیلسوفان عصر پستمدرن، بازمیگردد.
فلسفة پستمدرن از سویی جزمیت فلسفه کلاسیک را فرومیپاشد، و از سوی دیگر برای جبران بحران حقیقت ناشی از این فروپاشی، بر احساسات و عواطف نفسانی هنری و عرفانی تاکید میکند. یعنی عناصری که نهایتاً اموری متافیزیکی و نیستانگارانهاند. البته هستند فیلسوفانی که در طلب و تمنای گذر از فلسفه، به هنر روی میآورند، و به تأویل هایی دربارة هنر و آثاری از هولدرلین و شاعران و یا وانگوگ و معابد کهن میپردازند، امّا کوشش این بزرگان بیشتر نحوی بازی زبانی است تا یقین علمی و شهود حقیقی. بیشتر این تجربیات از فروپاشی و بحران حیات معنوی انسان مدرن و پریشانی و بیمعنایی او حکایت میکند. او در جستجوی پر کردن خلاء فکری و معنوی خویش است، که همگی به تمثّلات نفسانی و بازی تخیلّی، تحویل و تقلیل یافتهاند.
به هر تقدیر در عصر شامگاه بتان شرقی و ارزش های مطلق فرهنگ مدرن غربی، متفکران غربی میکوشند مفری برای خویش بیابند، و بگشایند، که خود دو هزاروپانصد سال پیش بسته بودند، و آن باب هنر و عرفان و دین با حجاب متافیزیک بود،از این جا بود که ایده جایگزینی هنری فراگیر و مفهومی به جای یک هنر پیشتاز و آوانگارد تلقی هنر را به مثابه پناهگاهی جدی و حقیقی موضوعیت بخشید[4].
البته قرون وسطی و مسیحیت مدتی توانست خویش را از چنبرة فلسفه یونانی رهایی بخشد، امّا با تکوین مدارس اسکولاستیک مجدداً عقل یونانی سراغ و سروقت مسیحیان آمد، و همین فلسفه یونانی به همراه هنر ناتورالیستی که میراث روم و یونان بود، نهایتاً منجر به تفکیک دین و هنر و عرفان از فلسفه شد.
از این پس، فلسفه کلاسیک و علوم ناسوتی به طور کلی خویش را آزاد، و نقاد و ویرانگر در برابر اموری دیدند، که به عالم شهود و دین بازمیگشت، و با عقلانیت استدلالی ناسوتی نسبتی نداشت. حتی تعادل میان فلسفه و دین در قرون وسطی که از سوی متفکرانی مانند قدیس البرت و قدیس توماس بوجود آمده، با ویلیام اکامی و جاناسکات از میان رفت، و اعلام جدایی فلسفه از دین، سیاست از دین، و نهایتاً هنر از دین شد. عرفان نیز به حدّ جادو و سحر و تجمع در محافل خصوصی سرّی تنزّل پیدا کرد. چیزی که برای دکارت و نیوتن مایه دلمشغولی ایام خلوت میشد.
حال در عالم پست مدرن، چرا هنر مورد توجه قرار گرفته است، و انسان غربی از هنر همان را انتظار دارد، که روزگاری از دین و اسطوره طلب میکرد، خود پرسشی است.
بیتردید هنر پناهگاهی است، که انسان کنونی بدان پناه میجوید. رمانتیک ها نخستین مردمانی بودند که در آغاز عصر مدرن، هنر و خیال هنری را بنیاد حیات نظری و عملی خویش تلقی میکردند. شلینگ با فلسفه خویش هنر را شالودة فلسفه تلقی میکند، امّا در عصر پستمدرن، این طلب و تمنای منجی از هنر به نهایت میرسد. هیدگر متفکری است که از هنر انتظار فتوح راز وجود دارد. او هنرمندان و شاعرانی چون هولدرلین و وانگوگ را آشنای راز میخواند؛ دو هنرمندی که در عالم جنون و نبوغ الهی خویش مستغرقاند.
آیا هنر خواهد توانست حقیقت را، برای انسان محجوب از آن، منکشف سازد؟ آیا غزل حافظ و تراژدیهای شکسپیر، که در عصر خویش حامل حقیقت بودهاند، هر دو موقف و میقات واحدی دارند؟ حقیقت واحدی در آنها تجلّی میکند؟
قدر مسلم چنین نیست. هر تجربة هنری در هر دورهای، حقیقت عصر خویش را آشکار میکند. همین حقیقت متجلّی عصر مدرن، در فلسفه به نحوی حصولی و با واسطه آشکار میشود، از این منظر، حکمت بحثی و حکمت ذوقی یا فلسفه نظری و هنر و عرفان یک دوران، در طلب و تمنایِ حقیقتی واحداند. حکمت و فلسفه استدلالی و بحثی میکوشد، صورت مفهومی اشیاء و امور را درک کند، و عرفان و هنر در مقام درک بیواسطة حقیقت و اصیل اشیاء و امور است.
هنر مدرن و فلسفه مدرن هر دو، از وجهه نظری دیگر نیستانگار حقیقت شدهاند. درحالی که در گذشته مکاشفههای انسانی راه شهود حقیقت و درک مفهومی آن را نمیبست. حتّی فلسفه و حکمت نظری در گذشته بیبهره از درک حضوری حقیقت نبود. نه چنان است که فیلسوف عهد قدیم در زندان مفاهیم عقلی و استدلالهای فلسفی گرفتار آید، و از حقیقت بالکل محجوب بماند. از اینجا افلاطون خود به نحوی با زبان شاعرانه، از رهایی فیلسوف از ظلمت نیستانگارانه سخن میگوید، و به نحوی اجمالی به شهود و حیرت آغازین به مثابه مبدأ و اصل پیدایی فلسفه اشاره دارد. البته در سیر استدلالی و مفهومی متافیزیک یونانی، این حیرت پوشیده میشود.
امّا نکته آن است، که حقیقت فلسفی افلاطون و حقیقتی که به قلمرو شهود هنری تعلق دارد، از هم جدا نیستند. هر دو به یک عالم تعلّق دارند، و یک عالم را اقامه میکنند. چنانکه حقیقت فلسفی سهروردی و حقیقت عرفانی عینالقضاة در تمدن اسلامی متضاد نیستند. حال اگر کسی چنین توهم کند که ورای استدلال های فلسفی، انسان عصر حاضر میتواند بیرنج و درد در قلمرو شهود هنری به حقیقت حقیقی دست یابد، خود حکایت از گرفتاری او در عصر بحران فلسفه و هنر میکند.
اگر حقیقت در فلسفه و حکمت متجلی نشود، هنر نیز از آن محروم خواهد بود، از اینجاست که هیدگر بسیار مأیوسانه از هنر مدرن، چون نحوی فعالیت فرهنگی یا نوعی لذتطلبی زیباییشناسانه نام میبرد، و در انتظار هنر دیگری غیر از هنر مدرن رسمی است. هنری که حاصل تقدیر الهی انسانی و گفتگوی انسان و ایزدان باشد، نه نتیجة تجربة استتیکی هنر، که فیلسوفانی مانند شلینگ و نیچه و دریدا بدان امید دارند.
انسان اسیر در نخوت و رخوت، چنین میپندارد که با رهایی از فلسفة نظری و استدلال عقلی و بحث و جدل، میتواند با هنر مدرن در آستانة کشف حقیقت قرار گیرد. این نکته از بیگانگی و بحران و فروبستگی او خبر میدهد. از همین راه است که برخی حلقههای مبتذل عرفانی و ذوقی سبب دلمشغولی بسیاری از عوام میشوند. ساحت قدس حقیقت با این ادا و اطوارها انسداد و فروبستگیاش به پایان نمیرسد. هنر بیحقیقت مدعی حقیقت نتواند بود. بخصوص هنرـ صنعتهای روزگار ما که جز تفنن و بازی تصویری و الحانی و کلامی با صورتهای وهمی و خیالی نفسانی نیست، و تأثیراین هنر نیز از ناحیه همین بازیها و تحریک عواطف و القاء هیجانهای دفعی و آنی، و بردن به عوالمی غیرعادی امّا اغلب عادی از تخیّل بهنظر میرسد.
این هنرها با القاء توهمی از جهانی که درواقع دنیوی و انضمامی، و متعلّق به واقعیت و نفسالامر جهان نیست، به انسان معاصر هجوم میبرند، و او را به هرسو میرانند و از تفکر محروم میکنند، و اصالت و هویت آسمانی و اصیل او را میگیرند، و به جای آن، هویتی پریشان برجای میگذارند. این هنر اساساً هیچ قفلی از راز و حقیقت را نتواند گشود، و مسیری رانیز در زندگی آدمی نمیگشاید، که فلسفه بنابر دعوی هنر و عرفان رسمی، از گشایش آن محروم است، و صرف گفتن اینکه پای چوبینِ فلسفه قادر به ورود به قلمرو شهود حقیقت نیست، برای هنر رهگشا نتواند بود. هنر و فلسفة مدرن هر دو در این عالم بحرانی از دو چشم راست و چپ کورند.
حقیقت، آن «هرجایی و هرزهگردی» نیست، که در دام هر حشاش وبنگی و پریشانخاطری افتد.
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
در این عالم و در این عصر سنگپزان تاریخ، که همه شهودها در برابر تفت هولناک نیستانگاری هباء و هدر میشود و میسوزد، دیگر آشنایی با نور جهان حقیقی به یاری شهود هنری، جز لفاظی و استمنای تخیلّی نخواهد بود. فیلسوف معنوی روش محروم از شراب حکمت انسی، در ورای آستانه تجلّی حقیقت عالم وجود توقف میکند، هرچند در دل وهمی از طلب و تمنّای وصل دارد.
عجیب آن است که پس از دوهزار و پانصد سال تاریخ فلسفه، از سقراط و افلاطون تاکنون، که همواره اصرار بر نازل بودن خیال و احساس هنری نسبت به عقل و تأمل فلسفی داشته، و گاهی از اخراج هنرمندان از مدینه فاضله یا بیهوده بودن زبان شاعرانه برای بیانحقیقت سخن گفتهاند، اکنون بسیاری از اصحاب فلسفة پستمدرن،از هنر و توانمندی فوقالعاده آن نسبت به فلسفه، برای بیان حقیقت سخن میگویند! البته در گذشته نیز گه گاه فیلسوفانی در پایان عمر فلسفی خویش به عرفان و هنر گرائیدهاند، و از این سخن گفتهاند که عارف و هنرمند آنچه را که فیلسوف میداند، میبینند و شهود میکنند. امّا این خلاف رویة فلسفی فیلسوفان است، نه امری دائمی و جدی.
مسئله جهانی شدن و بازگشت به دین و هنر معنوی و دینی
در اوج جهانی شدن یعنی عصر ارتباطات و شبکه های اطلاعاتی الکترونیک کشورهای مختلف یا از مرحله عمیق مدرنیته گذشته و از پست مدرنیته سخن می گویند، و یا با شتابی اسکیزوفرنیک از نظر تکنولوژیک و اقتصادی مدرن می شدند و دیدگاه علم طبیعی درباره جهان را جذب می کردند و در همان حال سعی می کردند به تصویر و اخلاقیت سنتی پای بند بمانند. آن ها سعی می کردند از داده های ازاد از سنت دینی اساطیری در فلسفه های پست مدرن دور بمانند و فقط به جهت نقادی فرهنگ روشنگری در حوزه فلسفه و اخلاق بسنده نمایند.
بنابراین علی رغم جنبش های فرهنگی و هنری محدود دولتی یا خصوصی غیر قابل اجتناب از وارد شدن به تجربه های جامعه مدرن و پست مدرن غربی پرهیز می کردند و هرگز نکوشیدند تخیل را به جهانی ذهنی از تجربه وارد کنند و همان تجربه فراگیر انسان غربی را از موسیقی ناهنجار و ناموزون ، رمان های سیال ذهن و نقاشی انتزاعی و غیره داشته باشند. همین وضع که تعبیر به کنش اسکیزوفرنیک جامعه در حال ادغام در فرهنگ و اقتصاد جهانی تعبیر شد، بیش از آن که منشأ جدیت در جست و جوی روح بیگانه هگلی- مارکسی و جستجوی حقیقت در ساحت حیات غربی باشد ، تحت تاثیر بازخوانی های جدید حکمت دینی و اشراقی کهن و اندیشه های گنونی و هیدگری، در مقام جستجوی حقیقت شرقی در دین و عرفان و معنویت بودند.
به هر حال پست مدرنیسم در بسیاری از جوامع غیرغربی به ویژه خاورمیانه ای و ایرانی که هرگز از نظر فرهنگی و هنری در فرهنگ و تمدن غرب ادغام نشدند، و پس از دوره ای مرعوبیت به صورت های بازخوانی سنت به مدد غربیان ضد مدرن از نحله فرانکفورت تا پژوهش های سنتی و حلقه های فیلسوفان پست مدرن اروپایی و منتقدان مشروعیت بلوک های سیاسی غرب و نهایتا بازگشت به سنت گراییدند. به همین دلیل بود که ایرانیان و بسیاری از مردمان شرق میانه در دهه 70 و 80 میلادی و دهه چهل و پنجاه هجری به احیای مجدد اخلاقی و بازگشت به مذهب و شریعت و دین و یا احیا حکمت و فلسفه اشراقی و ادبیات عرفانی و نگارگری ایرانی و اسلامی و روی آوردند.
اکنون در برزخ چالش ها و رویارویی ها هنر ایرانی و شرقی در جهان به نحوی به حیات خویش ادامه می دهد. در حالی که الگو های مطلق هنر انتزاعی مدرن در سایه شالوده شکنی قرار گرفته است، هنر های شرقی و اسلامی هر روز بیش از پیش در جهان فرهنگ و هنر بسط و گسترش می یابد.
هنگامی که بسیاری از نویسندگان جهان به هنر ایرانی و اسلامی چونان هنری فرا مرزی می نگرند، و گروه های ادبیات و موسیقی غربی از این هنرها اقتباس می کنند ، و از هنرمندانی چون مولانا و بیدل و حافظ بهره می گیرند و در انتظار تجلی حقیقت هنری در شرق اند. از این جا در عصر جهانی شدن و پست مدرنیسم مفری بزرگ و گشایشی حقیقی برای حضور فرهنگ و هنر معنوی ایرانی فراهم شده است. اگر ایرانیان غربزده از امکانات این هنر و حکمت معنوی غفلت می کنند،وبسیاری از مهاجران ایرانی در حال استحاله در فرهنگ و هنر غربی اند، غربیان جبران مافات می کنند و در معرفی آن می کوشند.
نکته بسیار اساسی فراتر بودن حقیقت از آثار هنری و هنرمندان در هر عصر تاریخی است. بر این اساس آن ذات و ماهیت اسمی و حقیقتی که در تاریخ ایران و اسلام و شرق تجلی کرده است هرگز به پایان نرسیده و هنوز اسماء و تجلیات مستأثر آن که می تواند جهان را در معرض انقلاب های هنری قرار دهد، امکان بروز قطعی دارد.
به قول «میرچاالیاده» ،هنرمندان غربی اکنون پایان دوره ای از جهان را در هنر برزخی پست مدرن خود محاکات و ابداع میکنند، که به عقیدة وی، ممیزّة آن ویرانی و انهدام بیان و زبان هنری عصر روشنگری و هر عصری است که در پایان دوره خویش مفتون بی معنایی و بی بنیادی آوانگاردیسم می شود. این امحاء و انهدام بیان رسمی مسلط در عصر جهانی شدن فرهنگ و هنر، از معماری و نقاشی و موسیقی آغاز شده بود، و سپس به ادبیات و نقد ادبی و شعر و رُمان و تئاتر کشیده شد.
در بعضی موارد آنچه رخ داده، عبارت از نابودی واقعی عالم هنری مستقر و موجود است. با تماشای بعضی آثار متأخر، آدمی احساس میکند که هنرمند خواسته است دفتر تمام تاریخ نقاشی و موسیقی و ادبیات و کلاً هنر را بشوید. این کار بیش از ویرانی و نابودی است، و در حقیقت بازگشت به هیولای بی شکل و هاویه در هنر غربی است.
از این نظر شاید هنر پاپ اصلاً موسیقی و نقاشی نباشد ـ به این دلیل که بعضی افرادش اصلاً صدا دست قوی ندارند و فقط دکلمه و رسم می کنند ـ اما در عین حال در این روزگار که بسیاری ازجوان ها امیدی به آینده ندارند، آواز نمی خوانند و نقاشی نمی کنند، بلکه برای اظهار وجود فریاد می کنند و نقش می زنند؛ آن ها آواز برای زیبایی نمی خوانند و دنبال نقش های زیبا نیستند، از سر درد از ته دل فریاد سر می دهند. این صداها قدر مسلم زاییده ابرشهرهاست: جوان امروز در همین عصر بی معنای جهانی شدن با تکنوی گوش خراشی که از بلند گوی ماشین و اطاقشش به گوش می رسد، آرام می شود و خود را تخلیه می کند، و این به دلیل درد های بی نهایت او است. ترجیح می دهد واقعیت ها را ملاک قرار دهد، بعد نزدیک شود و بگوید: «سیب هست، پس پیاز گنده را از دست بنه.» و یا بگوید: « این روز ها جوان ها پیرند همه از جان خود سیرند.» از نگون بختی، آنان که در موسیقی شرقی کار می کنند، بیشتر گذشته گرا هستند، واقعیتِ جهان امروز و عصر انهدام جهانی فرهنگ غرب را درک نمی کنند و نمی خواهند به جهان همزبانی کنند؛ چون از برای معلومات نیمبندشان از تحریف می ترسند.اما مردمان امروز تندترین ضرب آهنگها و جنون آمیزترین کلمات را که شاید فقط سایة معنا باشد، می پسندد..
با وجود این در این قبیل آثار موسیقایی اغلب بی معنا ولی زنده و گرم، آدمی حدس میزند که هنرمند در جستجوی حقیقتی است که هنوز بیان نشده است. او میبایست ویرانههای انباشته شده از انقلابهای هنری گذشته غرب و حتی سنن ممسوخ شرق را از میان بردارد، و به جوهر باروری و شکوفایی ماده بیجان هنر دست یابد، تا بتواند تاریخ هنر را از هیچ و عدم آغاز کند، و از سربگیرد
چنین احساس میشود که در عصر جهانی شدن، در نزد بسیاری از هنرمندان جدید، ویرانی و نابودی زبان هنرها حکایت از آغاز بی عالمی و نحوی فروبستگی عالم مدرن و جدیدی که با رنسانس گشوده شد، دارد و از سوی دیگر فتوح و گشایش افقی ورای افق امروز میکند که قطعا با هنر معنوی و دینی شرق می تواند نسبت داشته باشد.آن ها در انتظار ظهور هنر بزرگ اند.
خلاصه این که در هنر مدرن، هنرمندان با نیستانگاری به ویران کردن جهان هنری میپردازند، و عالم هنری خودشان را برویرانههای جهان میسازند. تلاش برای ویران کردن زبانهای هنری با حضور مضاعفی که به هنرمند دست میدهد، در حقیقت نشانة دریافت تازهای است، برای این هنرمندان. بدین تفصیل که آنها دریافتهاند «ازسرگیری واقعی» فقط پس از «پایان واقعی» ممکن است.
از اینجا هنرمندان نخستین کسان در میان مردم این دوره و روزگارند که همّت خویش را صرف ویران کردن دنیای خود مینمایند، تا آن عالم هنری را که در آن آدمی بتواند هم زیست کند، و هم به تماشا و نظاره بایستد، و هم قادر به تخیّل معنوی و سیر در عالم حقیقی باشد، ابداع کنند.
پی نوشت
[1]. هیدگر امیدوار است که غرب با رجوع به تفکری که در یونان باستان از آن به تخنه تعبیر می شد و از حقیقت و انکشاف وجود صیانت می کرد، به نحوی دیگر از تفکر راه یابد. الته این هنر نه هنر مدرن ی است که امروزه در عصر تکنولوژی با معنای خاصی که هیدگر از آن تلقی می کند، به صورت یک فعالیت فرهنگی و یا به گونه ای زیبایی شناسناسانه از آن لذت برده می شود. این هنر هرگز ما را به وجود موجودات هدایت نمی کند بلکه در موجود اندیشی متوقفمان می سازد ، از اینجا هرگز نجات بخش نتواند بود.این هنرها که به گونه ای دلمشغولی یا سرگرمی بدل می شوند چشمان ما را بر حقیقت می بندند.
[2]. در معماری پست مدرن اصول معماری مدرن یعنی سادگی و حداقلی رد می شود و از معماری ضد فونکسیونالیسی با پیچیدگی و تضاد دفاع می شود.
[3]. لارنس کهون ، از مدرنیسم تا پست مدرنیسم، ویراستار عبدالکریم رشیدیان، تهران، نشر نی، 1381، مقدمه.
[4]. در هنر پاپ دیگر تمایز قهرمان و ضد قهرمان ، والا و مبتذل، هنر زیبا و تجاری، حقیقت جویی و لذت بخشی از میان می رودتا امکان ورود همگان در آن ممکن باشد.
منبع: سایت پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ۱۳۸۷/۰۳/۱۳
نویسنده : محمد مددپور
نظر شما