کویینتوس سپتیمیوس فلورنس ترتولیانوس
کشیش معروف یونانی که از مخالفین سرسخت فلسفه یونانی و نخستین متفکر بزرگ کلام مسیحی بود.
زندگی
ترتولیانوس (Quintus Septimius Florens Tertullianus) در حدود 160 میلادی در کارتاژ، شمال آفریقا در یک خانواده ی مشرک به دنیا آمد. در رم درس خواند و حقوق دان شد. در سی سالگی به مسیحیت گروید و کشیش شد. ترتولیانوس در هیئت روحانیون مسیحی تبدیل به یکی از مخالفین سرسخت هر نوع فلسفه یونانی شد و حتی با سقراط و افلاطون که نزد دیگر متکلمان مسیحی دارای احترام بودند، مخالف بود. جمله ی معروف او؛ «آتن را با اورشلیم چه کار؟» در واقع نمایانگر اندیشه وی بود که آتن را نماد عقل و اورشلیم را نماد دین می دانست.
در عصر او بود که متون انجیل به زبان یونانی نوشته شد و در نتیجه نخستین تأملات کلامی به این زبان انجام گرفت. بحث ها و تاملات کلامی ترتولیانوس او را تبدیل به اولین متفکر بزرگ کلام مسیحی نمود و به دین ترتیب عصر شکوفایی کلام مسیحی به زبان لاتینی از قرن سوم میلادی شروع شد.
ترتولیانوس در حدود 240 میلادی درگذشت.
اندیشه
ترتولیانوس در تمام عمر خود با آنچه بدعت مینامید، مخصوصاً عقاید گنوسیسی، مقابله کرد، ولی با وجود این کلیسای کاتولیک خود او را هم بدعت گذار خواند. برای حفظ شعائر دینی و نجات ایمان مسیحی با ورزش، بازیهای مختلف، تئاتر و حتی خدمت نظام مخالفت کرد و به انتقاد از رفتار زنان و کشیشان پرداخت، ولی دشمن اصلی اعتقادات دینی را فلسفه میدانست. آتن را به عنوان محلی که فلسفه در آنجا نشأت گرفته بود در مقابل اورشلیم، شهر دین یهود و ایمان مسیحی، و همچنین آکادمی، محل تجمع فیلسوفان، را در برابر کلیسا محل تجمع مسیحیان قرار داد. برخلاف یوستینوس و اخلاف یونانی زبانش، به دین فلسفی و یا کاربرد فلسفه در دین روی خوش نشان نداد. در مقابل گنوسیسیان که عرفان را عامل نجات در نظر میگرفتند، دینداری را در ایمان صرف میدانست. انتقاد از عقاید گنوسیسی را نقد آراء فلسفی میپنداشت. نظرش این بود که فلسفه علت بدعتگذاری در دین است؛ بخصوص نزد گنوسیسیان که میپنداشت از آن بهرهی بسیار بردهاند. به اعتقاد گنوسیسیان فلسفه را با اعتقادات مسیحی جمع کردهاند و آراء التقاطی و خطای خود را شکل دادند. ترتولیانوس در پی کسب اعتقادات و ایمان خالص از فلسفه بود. به نظر او همان طور که پیامبران ایمان مسیحی را تبلور بخشیدند و شیوخ مسیحیانند، فلاسفه علت بدعتند. همهی فلاسفه در امر سرگردانی فکری سهیمند و هیچ استثنایی در کار نیست. حتی سقراط و افلاطون نیز عامل جهل و خطا هستند. فلاسفهای که برای بسیاری از مسیحیان محترم بودند، از تبع انتقادات و حتی ناسزاهای ترتولیانوس در امان نبودند. نزد او از لوگوس اشراق دهندهی یوستینوس که به تمام عقول نور خرد اعطا میکند، خبری نیست. فیلسوفان حتی نتوانستند کمترین اعتقادات مسیحیان را درک کنند. در حالی که افلاطون در شناخت صانع و اثبات وجودش دچار مشکل بود، مؤمنان سادهی مسیحی به وجود خدا یقین داشتند. اگر سخنان فلاسفه با آنچه مسیحیان میگویند، شباهت دارد، تصادف صرف است؛ زیرا با عقل نمیتوان به حقایق دست یافت. ایمان امری غیرعقلانی و غیرقابل درک است و همین غیر قابل در بودن، آن را از عقل یقینیتر کرده است. به نظر ترتولیانوس حتی نمیتوان از عقل برای توضیح و گسترش ایمان استفاده کرد. به مرگ پسر خدا بر روی صلیب، چون نوعی جنون است و عقلانی نیست، میتوان اعتقاد داشت. او معتقد بود رستاخیز مسیح نیز یقیناً اتفاق افتاده و چون به نظر غیرممکن میآید، پس به طریق ایمان قابل باور است. به این ترتیب تضادی را که پولوس قدیس بین فلسفه، به عنوان حکمتی انسانی و دنیوی که خطا و دروغ است، و حکمت الهی، به عنوان حکمت راستین و حقیقت محض، قائل شده بود، در بالاترین درجه نزد ترتولیانوس ملاحظه میکنیم. ترتولیانوس همراه با تاتیانوس نمایندهی گرایش ضد فلسفه و خردگرایی یونانی در کلام مسیحی قرون نخست میلادی است.
با اینکه ترتولیانوس از فلسفه بسیار انتقاد میکرد، ولی در بحثهای کلامی ناخودآگاه به فلسفه روی آورده و سخنانش رنگ رواقی به خود گرفته است. به نظر او همه چیز جسم است. برخلاف افلاطون و هم رأی با رواقیون معتقد بود که جوهر واقعی آن است که جسمانی باشد. دلیل اینکه روح با بدن متحد ست این است که روح نیز جسم است. برای ترتولیانوس جسم بر دو نوع است، یکی لطیفتر از دیگری است. جسم لطیف همان روح و عقل است که در رأس آن خداست. البته خداوند لطیفترین جسم است. او درخشانترین جسم است که درخشان بودنش او را نادیدنی کرده است. ذات خداوندی عقل است که همان خیر و واحد نیز میباشد. چون خداوند عقل صرف است، نظام جهان نیز عقلانی است. او جهان را براساس عقل خود خلق کرد و نظم بخشید.
ترتولیانوس در مقابل نظریهی افلاطونی آفرینش ارواح قبل از خلقت ابدان و فرود آمدنشان در بدن، صریحاً از انتقال روح از طریق والدین دفاع کرد و دلیل همهگیر بودن گناه نخستین را همین امر میدانست، به این معنا که روح گناهکار آدم گناه را را به فرزندانش، یعنی به تمام آدمیان انتقال داده است.
در موضوع تثلیث ترتولیانوس از بنیانگذاران سنت کلیسای کاتولیک بود و بسیاری از اصطلاحات لاتین آن را جمعآوری و یا ایجاد کرد، و لیکن بعدها رهبران کلیسای کاتولیک تبیین او را از تثلیث مورد انتقاد قرار دادند. او نیز مانند دیگر متفکران هم عصرش کوشید تا چگونگی وحدت خداوند و الوهیت مسیح و ارتباط او را با پدر تبیین کند. برای توصیف وحدت خداوند با واژه یونانی ousia (ذات یا جوهر) را به لاتینی به substantia ترجمه کرد. البته او لفظ جوهر را به معنای رواقی آن به کار برد و از معانیای که این لفظ در فلسفههای افلاطونی و ارسطویی داشت دور شد. به عقیدهی و جوهر جنس یا چیزی است که موجودات از آن ساخته شدهاند و جوهر خداوند آن چیزی است که خداوند از آن تشکیل شده و عامل وحدت در اوست. او برای تبیین چگونگی بسط وحدت در خداوند از واژهی لاتینی persona (شخص) به عنوان معادل واژههای یونانی hypostasis (اقنوم) و prospon (شکل – صورت) استفاده کرد. بدین ترتیب در نظر او خداوند یک جوهر است در سه شخص و برای نخستین بار لفظ trinitas (تثلیث) را در زبان لاتینی به کار برد. برای او منشأ پدر است و اصولاً هرگاه که از خدای واحد سخن میگفت منظورش پدر بود. هنگامی که به بررسی رابطهی این سه شخص با کمک مسیح شناسی لوگوس میپرداخت، آرائی ابراز میکرد که چندان قابل جمع با یکدیگر نمینمایند.
برای او خدای واحد یا پدر عالیترین موجود است. او با سرمدی، نامحدود، نامولود و نامخلوق است. خدای واحد یک پسر دارد که کلمهی اوست و از او صادر شده است. پسر نیز روحالقدس را که از پدر دریافت کرده بود، از خود صادر کرد. پسر از پدر تولّد یافت تا فکر او را به مرحلهی عمل درآورد. کلمه، با صدر شدن از پدر، پسرِ مولود شد. کلمه در پدر و با پدر است. او همه چیز را در پدر دیده و شنیده است و قبل از همه چیز از پدر تولّد یافت. همان طور که نهال از ریشه و شعاع نور از خورشید زاده میشود و نهال از ریشه و شعاع نور از خورشید جدا نیست، پسر از پدر زاده شده و از او جدا نیست. بدینترتیب پدر، پسر و روح القدس یک موجود و از یک جوهر واحدند.
اما از طرف دیگر ترتولیانوس پسر را در مرتبهای پایینتر از پدر قرار میدهد. با اینکه پدر و پسر از یکدیگر جدا نیستند، ولی یکی هم نیستند. این دو به واسطهی مرتبه از یکدیگر ممتاز شدهاند. پدر همهی جوهر است، در حالی که پسر قسمتی از آن است. حتی خود مسیح نیز اذعان دارد که پدر از او عظیمتر است (یوحنّا 28: 14). بدین ترتیب زاینده با مولود، فرستنده با فرستاده شده و خالق با عامل خلقت متفاوت است. ترتولیانوس تا جایی پیش میرود که پسر و روح القدس را با خدا، یعنی پدر، یکی نمیداند و بین آنها جدایی قائل است. به این معنی که کلمه کلمهی خداست و روح القدس روح خدا. اصولاً هیچ چیزی همان صاحبش نیست، ولی صاحب آن است. بنابراین، کلمه و روح القدس که از خدا نشأت میگیرند، خدایند، ولی با خدا، یعنی با پدر، یکی نیستند. خداوند هنگامی که خواست خلق کند، کلمه را به وجود آورد. ترتولیانوس «امثال سلیمان 22: 8» را شاهدی برای مخلوق بودن حکمت الهی میدانست. در هر صورت تابعیت پسر نسبت به پدر با یافتن ظاهری مادی و اجرای مأموریت نزد انسانها کامل میشود.
منابع:
1. تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، دکتر محمد ایلخانی، ص 80
2. فلسفه در قرون وسطی، کریم مجتهدی، ص 16
3. http: //www.iptra.ir
4. http: //tdi.blogfa.com
نظر شما