هابرماس
بسیاری از نویسندگانِ حوزهها و نحلههای پستمدرن باور دارند که نیچه و کییرکهگور نقطهی عزیمت رهایی و نقد تسلیمناپذیر نسبت به مدرنیته است، در حالیکه مارکس و وبر به نحوی سرانجام تسلیم حکم عصر مدرن میشوند و کانت و هگل مظهر تمامیت مدرنیتهاند.مکتب و نحلهی فرانکفورت که همگی از مارکس آغاز کرده بودند، به نحوی در سیر تدریجی از اصول کلاسیک آن گسستاند و تفکّر خویش را فقط محدود به منطق انتقادی چپ کردند. آنها بهشدت به مدرنیته تاختند، امّا نهایتاً به بیهدفی یا گونهای اصلاح آن رسیدند، چنانکه آدورنو و هورکهایمر به انتقاد ویرانگرانه آن پرداختند و آیندهای برای آن ندیدند و به نحوی نگاه آخرالزمانی سکولار و بنبست رسیدند. امّا هابرماس به نظریهی مدرنیته ناتمام فکر میکرد، که باید متفکبر غربی بدان دست یابد.
هابرماس به روش دیالکتیکی مارکس میکوشید به جای معلول به تجزیه و تحلیل علتها بپردازد. مارکس این روش را در نظام دولت، انتقاد اقتصاد سیاسی نامید. به اعتقاد او، دیدگاه ایدئولوژیک واقعیت را واژگونه میکند و به جای علت به معلول مشغول میشود. در نظر او نقد ایدئولوژی همان نقد بد فهمیدن است، که باید در ضمن دگرگون شود زیرا جزیی از واقعیت است.
هابرماس مانند هوسرل به جهانی واقعی و انضمامی اعتقاد داشت و بر آن نام «زیست جهان» یا «عالم زندگی» مینهاد. این Leben Welt جهان زندگی دنیای واقعی زندگی آدمهاست، که در آن انسانها مواد مادی را برمیگزینند، کار میکنند، از زبان بهره میگیرند و روابط اجتماعی برقرار میکنند. از این منظر هابرماس نیز ذیل متفکران دکارتی و اومانیستی مدرن میاندیشید، امّا با کوششی پستمدرن و عمیقتر و باطنیتر از دکارت. این متفکران که نام پستمدرن به خود گرفتند، کلّ اجزاء و مبادی تفکّر مدرن را تحلیل کردند و به نقد آن پرداختند.
در جهان کلاسیک مدرن علم و عقل ابزاری باید اسباب آزادی و رهایی از خرافهها و سنّتهای کهن اجتماعیِ قرون گذشته و نهایتاً سعادت انسان را فراهم کند. پوزیتیویستها چنین میاندیشیدند، امّا برای پستمدرنهایی چون آدورنو و هورکهایمر، اینها به کارگول زدن بچهها میآید. در مقابل بعد از یک دوره نقد ویرانگر، هابرماس مجدداً به آرمانشهر غرب مدرن بازمیگردد و آینده را از آن مدرنیته میداند، که در آن طرح روشنگری و مدرنیته تمامیت پیدا میکند. علم انسانی در آینده بنابر پیشبینی هابرماس از منافع آنی آزاد میشود و مناسبات اجتماعی نیز دگرگون میگردند. از این نظر هابرماس مدرنیتهای میطلبد به صورت پوتوپیایی که «معنویت و گفتگو» اساس و جوهر آن را تشکیل میدهد. بنابراین او از پوزیتیویسم دور میشود. پوزیتیویستها در نظر هابرماس از ارتباط علم با عالم ارزشهای اجتماعی، منافع طبقاتی، رهایی و آزادی غافل هستند. او باور پوزیتیویستها به رهایی از ارزشها در کار علمی را نهادن صورتک ایدئولوژیک بر چهرهی واقعیت میخواند، که «مدرنیته را چون مجموعهای ایدئولوژیک» تلقی میکنند. او سیانتیسم را پدیداری تاریخی و محصول مدرنیته میدانست. برای هابرماس عقلانیت و مذهب اصالت عقل پوزیتیویسم نیز «دگماتیک و جزمی» دائماً نیک محسوب میشود، در حالیکه اصالت عقل و خرد روشنگری «نقادانه» خوانده میشود.
از نظر هابرماس عقل در نگرش پوزیتیویستی به کارکردی مکانیستی تحویل و تقلیل مییابد. در حالیکه عقلانگاری روشنگری کلاسیک فراتر از این تحویل است. هابرماس بیطرفی علم را نیز چون ایدئولوژی تلقی میکند. در نظر او این اندیشه به دگماتیسم نسبیت مطلق میگراید. اینگونه اصالت عقل در نظر آدورنو و دیگر هم فکران نحلهی فرانکفورت به «عقل ابزاری» تعبیر شد و آنرا وسیلهای برای تداوم سلطهی سرکوبگرانه بر طبیعت و انسان خواندند. این عقلانیت وبری در قلمرو علم و تکنولوژی در حدّ کاربرد دادهها و در خدمت فرضیه، از پیش معین و معلوم قرار میگیرد.
ممیزهی پست مدرنی هابرماس در این است که او برخلاف مدرنیستها عالم علمی را مستقل از نظام ارزشها نمیداند و فرهنگ را حجاب علم تلقی میکند. به اعتقاد او عقل نه در حدّ تکنیک و غافل از ارزشها، بلکه باید خصلتی پراتیک و اخلاقی داشته باشد. نگاه تاریخی نیز نه آن سیر مقدّر محتوم، بلکه لحظهای در حال شدن و چون پراکسیس افراد تلقی میشود.
هابرماس قائل به تفکیک حوزهی علوم انسانی و هنرها از علوم طبیعت و ریاضی بود. او در نقادی پوزیتیویسم علوم انسانی و هنرها را تابع ارزشها تلقی میکرد. و علوم انسانی را برخلاف علوم طبیعی در قلمرو هرمنوتیک جای میداد، از این نظر برای هابرماس مانند دیلتای در علوم انسانی یافتهها تفسیر و تأویل میشوند. از اینجا علوم انسانی به نحوی تأویل خودبنیاد باز میگردد. مفاهیم دائماً بنابر ارتباط و ارزشها و منافع بازسازی و برگردان میشوند و در قالب معنایی مختلف جای میگیرند.
در نظر هابرماس، مجموعهی تجربههای مکتسب ماتقدّم که از جهان زندگی ریشه میگیرند، از راه تحلیل تجربی دانسته نمیشوند و به زبان صوریِ نسبتهای نظری و استقرایی درنمیآیند. در این حالت دانش ما از جهان زندگی ناگزیر صورت هرمنوتیک به خود میگیرد. یعنی هم نسبت نظریه با ابژه، و به عبارتی نسبت تأویلهای نظریهپرداز از جهان ابژکتیو «هرمنوتیکی» است و هم نسبت نظریه با تجربه.
به هرحال رابطهی جهان زندگی با تأویل در اندیشهی هابرماس بسیار اساسی است. از نظر هابرماس معمولاً در روشهای تحلیلی آن چه فراموش میشود، همین جهان زندگی است و نسبتهای واقعی میان افراد، آنسان که مارکس نیز گفته است، چونان روابط میان اشیاء جلوه میکند.
به هر تقدیر هابرماس اساس نظریهی پستمدرن خویش را در «دانش و قدرت» بر بنیاد کار و ارتباط عقلانی و همسخنی و گفتگو قرار میدهد، و از این طریق میخواهد مدرنیته را به تمامیت و کمال برساند. او با نظر تکنیکی محض و اندیشهی کلاسیک دکارتی هوسرلی در باب علم مخالفت میکند، او طرفدار نظریهی انتقادی مرتبط با «عمل و پراتیک» و «مذهب اصالت عقل ارتباطی» است. از اینجا او طرفدار عصر رنسانس و عصر روشنگری است، و از میراث عقل پراتیک روشن گری در برابر عقلگریزی و عقلستیزی اندیشهی معاصر دفاع میکند.
هابرماس پروژه و طرح مدرنیته را میراث قرن روشنگری میداند، که در آن اندیشمندان در مقام یافتن جهتِ عقلانی اندیشه و کار علمی و مبارزه با عادات، بتها و سنّتها بودند. رهایی انسان و ایجاد سعادت در زندگی مقصد و غایت روشنفکران است.
هابرماس به نابسندگی نقادی از مدرنیته قائل بود. او از ریشههای تاریخی و پیدایش مفهوم مدرنیته یاد میکند و نشان میدهد که برای پیشروترین و رادیکالترین ناقدان سنّت، مدرنیته به معنای مبارزهای است، هم علیه سنّت و هم علیه زمانهی خود ایشان. از نظر او کار بودلر شاعر نمونهای است که نشان میدهد نوآوری و آوانگاردیسم، ضدیت با روح زمانه است. مدرنیته نه تنها خیزشی بود علیه کارکردی که سنّتها را اموری طبیعی جلوه میداد، بلکه اساساً در تجربهای یافتنی بود، که قیام علیه هرچیز به نظم آمده را توجیه میکرد.
هابرماس میان مدرنیسم چون «موقعیتی زیباییشناسانه» و مدرنیته چون «مضمون کلّی تحوّل فلسفی و تاریخی» تفاوت نگذاشته است. امّا مدرنیسم صلاحیت و حجیت و اقتدار خود را بیش از هر چیز در قلمرو فرهنگ مییابد، نکته اینجاست که مدرنیته مرزهای این قلمرو را تعیین میکند. اساس استدلال هابرماس این است که نمیتوان مدرنیسم را خواست و طلبید، امّا با مدرنیته مخالف بود. و این راز دشواری کار آدورنو بود که با آثار مدرنیته و روشنگری میجنگید، امّا در مباحث هنری هوادار و خواهان مدرنیسم بود. آن بینشی که در زمینهی اجتماعی و زندگی هر روزه دشواریها را در نو شدنها مییابد، در ذات خود محافظهکار است و نمیتواند بهگونهای درست و رادیکال، تا به آخر در قلمرو هنر از مدرنیسم دفاع کند. میتوان نشان داد که دفاع متفکرانی که از آن بینش بهرهمندند، به راستی با پایههای فکریشان متناقض است.
هابرماس میگوید برای شناخت جهان خود یعنی جهان مدرن، باید بتوانیم به شیوهای که ماکسوبر پیشنهاد میکرد، مدرنیته را در سه قلمرو جستجو کنیم، سه قلمرویی که از یکدیگر متمایز شدهاند: علم، اخلاق و هنر. در هریک از این سه قلمرو، نو شدن یا مدرنیزاسیون، دشواریهای خاص پدید آورده است. اما سرانجام رهگشای راههای نویی هم شده است. حقیقت چون مسألهای شناختشناسانه در حدّ علوم طبیعی و فیزیکی، ارزشهای اخلاقی و احکام حقوقیِ فعل بشری در حدّ اخلاق و عناصر تعیینکنندهی «اصالت» در حدّ زیباییشناسی مطرح میشوند. اصالت عقل ابزاری در قلمرو علم شیوهی کار است، عقل عملی بنیانکار در قلمرو اخلاق است و تجربهی زیباییشناسی و ارتباطی، اساس کار را در قلمرو هنر تعیین میکند. از راه دقت در دستاوردهای مدرنیته میتوان دربارهی هر یک از این سه قلمرو بحث کرد. پیدایی قوانین مستقل هریک از این سه، در روزگار مدرن ممکن شده است.
به اعتقاد هابرماس در عقلانیت خاص هریک از سه حوزهی فکری، خطر افراد در تخصصی کردن بحث وجود دارد. نباید گذاشت که بحث تا آن جا پیش رود که قانون کلی حرکت مدرنیته فراموش شود. هابرماس میگوید از اینرو باید به روزگار روشن گری از منظری نو توجه کرد، این دورانی بود که قانون کلّی حرکت مدرنیته تدوین شد. در این روزگار بود که به هریک از سه قلمرو راهی پیشنهاد شد، تا به بهترین صورت، سازماندهیِ خردمندانهی زندگیِ هر روزمره ممکن شود. از اینجا میتوان راز استقلال هنر را یافت. استقلالی که پیدایی آن به میانهی قرن هجدهم بازمیگردد. از آن روزگار بود که اثر هنری با حقیقت که در علم جلوه مییافت و از رابطه با خیر که در اخلاق دیده میشد، بینیاز شد.
شاید بهترین سند در این مورد حکم کانت در کتاب نقادی قوهی حکم باشد. کانت مجوز استقلال هنر مدرن را صادر کرد. هنر از قلمرو حقیقت و اخلاق تفکیک، و زیبایی از سودمندی و کارآیی جدا شد. با جدایی زیبایی از امر والا، هنر تبدیل شد به غایتی برای خود. حرکت به سوی مدرنیسم از اینجا تکوین یافت. به ظاهر این استقلال با وعدهی بهروزی که روزگار روشنگری میدهد، هیچ تضادی ندارد. هنر میتواند: 1) همگانی شود، یعنی هرکس کار هنری کند. 2) رویکرد ما را نسبت به مناسبات علمی از یکسو و نسبت به ارزشها و قاعدههای اخلاقی از سوی دیگر دگرگون کند.
هابرماس از رمان پتر وایس مثال میآورد، رمانی به نام زیباییشناسی مقاومت در سه جلد از 1975 تا 1981 که در آن کارگران میتوانند از کار روزمرهی خویش به آفرینش هنری پناه ببرند. گونهای کمال برنامهی روشنگری که تولید را زیباییشناسانه میخواست و جدایی قلمرو فرهنگ را از قلمروهای دیگر زندگی، زشت میدانست، گو اینکه هابرماس میپذیرد که احتمال پیروزی در این کامل کردن برنامهی مدرنیته و روشنگری امروز چندان زیاد نیست، اما برخلاف حکم اندیشمندانی که امروز آنان را «نومحافظهکاران» میخواند، این امکان را نادیده نمیگیرد.
شروع بحران مدرنیزاسیون و مدرنیته، چه در قلمرو فرهنگ و هنر، چه در قلمرو علم و تکنولوژی باید با ایدهای از دگرگونی و تعالی همراه میشد، نه اینکه تنها مورد انتقاد قرار میگرفت. فقدان این اندیشه، یا رها کردن نزدیکی علم و هنر و اخلاق راه کمال را سد کرده است.
هابرماس منتقدان تند مدرنیته یعنی «محافظهکارانِ سنّتی» به تعبیر خود را «پست مدرن» مینامند. در نظر هابرماس پستمدرنیستها در ضدیت با عقل ابزاری و نتایج آنف از عقل ارتباطی و کنش متقابل نیز روی برمیگرداند و به بیخردی، آشوب، بیمعنایی، حس و بهگونهای بینش عتیقه پناه میبرند. مهمترین آنان از ژرژباتای تا میشل فوکو وژاک دریدا ناگزیر حوزهی مسئولیت اجتماعی را رها، و آزادی و اخلاق نو را در قلمرو زندگی گروههایی بسیار کوچک جستجو میکنند. بدینسان نقادی هابرماس از آدورنو که مدرنیته را رد میکرد، اما خواهان مدرنیسم بود، به اندیشهی پستمدرنیستها میرسد.
ضدیت آدورنو با مدرنیته و روشنگری به دقت به دلیل ناتوانی طرح روشنگری است در تجدّد و نوآوری و مدرنیسم. او نشان داد که «روشنگری» سنّت و بینش اسطورهای و اندیشههای مرده را در خود زنده نگهداشت و حفظ کرد و حتّی قدرتمندتر از همیشه ظاهر شد. بنابراین ادعای روشنگری و برنامهی مدرنیته به نوآوری پذیرفته نبود....
منبع: سایت پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ۱۳۸۷/۰۲/۱۴به نقل از: کتاب «آشنایی با آراء متفکران»، نوشته دکتر محمد مددپور
نویسنده : محمد مددپور
نظر شما