این هرج و مرج زیبا
بهطور کلی کنشهای عشقی شاهنامه را در چهار دسته داستان میتوان شناسایی کرد:
داستانهای عشقی درجه اول
در این قسم، واقعا عشقی وجود دارد، میان دو نفر، رابطهای دو سویه یا یکسویه از جنس شیفتگی و دلدادگیشکل گرفته است؛ افزون بر آن، در این قسم از داستانها، عشق، محور داستان است یا دست کم در هسته مرکزی داستان نهاده شده است. در این قسم، چهار داستان میبینیم: 1- زال و رودابه، 2- بیژن و منیژه، 3- خسر و شیرین، 4- سیاوش و سوداوه.
خسرو و شیرین، شبح یک داستان عشقی تمام عیار
در «خسرو و شیرین»، ما با شبحی از یک داستان عشقی طرفیم. تمام آنچه در شاهنامه ذیل مدخل «داستان خسروپرویز و شیرین» روایت شده، چیزی حدود 125 بیت است. اگر بخش مربوط به خواستگاری شیرویه، پسر خسروپرویز از شیرین را بیفزاییم و در واقع، آن را ادامه این داستان عشقی قلمداد کنیم، مجموع ابیات، حدود 250 بیت میشود. در این داستان، هیچ گزارشی از چگونگی شکلگیری رابطه عاشقانه میان خسرو و شیرین نمیبینیم. از خلال ابیات داستان، بهطور غیر مستقیم برمیآید که شیرین، در زمان ولیعهدی خسروپرویز، معشوقه او بوده، همین و همین. به واقع، آنچه «شورمندی» یک داستان عاشقانه به آن وابسته است، در اینجا از روایت افتاده است و داستان، از جایی شروع میشود که خسروپرویز، شاه شده و سپس در یک سلسه جنگ و گریزهای طولانی، شورش بهرام چوبینه را سرکوب کرده، قاتلان پدرش - یعنی داییهایش - را کشته و گردیه خواهر بهرام چوبینه را به ایران آورده و او را به همسری اختیار کرده است. در این مقطع که آبهای گلآلود، دوباره صاف شده و به اصطلاح بیهقی، «شغل دل» باقینمانده، «داستان خسروپرویز و شیرین» روایت میشود. وانگهی، داستان از گلایه شیرین به خسرو آغاز میشود. روزی که خسروپرویز برای شکار از شهر بیرون رفته، آنگونه که از فحوای داستان برمیآید، در میانه راه، بر قصری که شیرین در آن اقامت داشته، میگذرد. شیرین بر بام قصر میرود و از او گلایه میکند و سالهای گذشته را به یادش میآورد که با هم بودند و این گلایه منجر به رجوع خسروپرویز به او، اینبار نه بهعنوان معشوقه بلکه بهعنوان گزینهای برای ازدواج میشود. این در حالی است که خسروپرویز پیش از آن مریم، دختر قیصر روم و گردیه، خواهر پهلوان و خردمند بهرام چوبینه را به همسری درآورده است. بدین ترتیب روایت، افتادگی دارد، عشقی شورمند و رسوا که مایه بدنامی شیرین شده بوده است و در زمان ولیعهدی خسرو بین آن دو میگذشته، روایت نشده است، عشقی که خود خسرو اقرار میکند:
«ز من گشت بدنام، شیرین، نخست
ز پرمایگان، دوستداری نجست»
شیرین بنابراین بیت، در سالهایی که خسرو او را رها کرده بوده و سرش به جنگ و سیاست گرم میگشته، همچنان به او وفادار مانده بوده است، و از لابهلای ابیات، چنین برمیآید که او، از آنجا که همسر رسمی خسرو نبوده، تنها – و احتمالا با ندیمان و غلامانی – در قصری بیرون از پایتخت به سر میبرده است (شاید «قصر شیرین» که اکنون نام شهری در مرز ایران و عراق است و در جنوب کرمانشاه واقع شده، ردی از همین خاطره تاریخی را داشته باشد.) در ادامه داستان، او را آنقدر بر عشق خسروپرویز، غیور و انحصارطلب مییابیم که مریم، دختر قیصر و بانوی حرمسرا را به زهر میکشد و آنقدر پنهانی این کار را انجام میدهد که هیچکس تا آخر، از آن بویی نمیبرد. برش عاشقانه داستان، قسمت خواستگاری کردن شیرویه از شیرین است. در این قسمت، فردوسی، در برخی از ابیات آنقدر به لحن تغزلی محض نزدیک شده است که جای شک برای پژوهشگر باقی نمیگذارد که داستان «خسرو و شیرین»، ظرفیت پردازش بسیار مفصلتری را داشته است، اما استاد توس، به دلایلی آن را مختصر روایت کرده است. برخلاف دیگر داستانهای عشقی که معشوقه داستان از زبان دیگران برای قهرمان مرد، توصیف میشود، در این داستان، سکانسی تعبیه شده است که شیرین برای اثبات شایستگی خود بهعنوان بانوی بانوان حرمسرای خسروپرویز، دلایلی میآورد. او پیش از آن، ابتدا همه بزرگان را که در محضر شیرویه هستند، به گواهی میگیرد که «در همه ایامی که او همسر خسروپرویز بوده است، هیچکس حتی سایه او را و فراتر از آن، سایه تاج و پیرایه او را ندیده است!» همه بزرگان بر مستوری او شهادت میدهند. او آنگاه، ناگهان چادر از روی برمیگیرد. دراینجا، فردوسی شاهکار کرده است، هم در توصیفی بسیار موجز از شیرین در این لحظه ناگهانی و هم با نشان دادن حیرت حاضران از زیبایی او:
بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی، ماه و همه پشت، موی:
«سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغ است، بنمای دست
مرا از هنر، موی بد در نهان
که آن را ندیدی کس اندر جهان
نمودم همه پیشت این جادوی
نه از تُنبُل و مکر و از بد خوی»
یکی از فنون مناظره در شعر فارسی، مناظره با رد و بدل کردن نشانههاست. دراینجا فردوسی، گونهای بدیع از فن مناظره را ترسیم کرده است. شیرویه، در ابتدا پیام خواستگاری را با تحقیر و تهدید شیرین همراه کرد. او در آن پیام، شیرین را جادوگری خوانده بود که خسروپرویز را جادو کرده بود. شیرین با برداشتن چادر و نشان دادن روی و مویی که تاکنون هیچکس ندیده بود، پاسخ او را داد. دنباله ابیات، مؤید این ادعاست:
«نه کس موی او پیش از این دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود
ز دیدار، پیران فروماندند
خَیوُ، زیرلبها بر افشاندند
چو شیروی، رخسار شیرین بدید
روان و نهانش ز تن بر پرید»
بیت دوم، فوقالعاده ظریفانه و طنازانه است: پیران حاضر در جمع، از چهره شیرین، حیرت کردند و آب در دهانشان افتاد. بدین ترتیب، شیرین عملا به شیرویه نشان میدهد که این روی و موی من بود که پدرت را جادو کرده بود، باور نداری؟ نگاه کن...
چنین وصفی از زیبایی زن هم به لحاظ شکل وصف که کاملا غیرمستقیم و در خلال یک کنش رفتاری به پرده کشیده شده است، هم به لحاظ شدت زیبایی، در شاهنامه بینظیر است. بعدها نظامی گنجهای، این داستان را بهطور مستقل در ژانر مخصوص آثار عاشقانه، به نظم کشید که به زعم بسیاری از محققان، مهمترین اثر پیر گنجه است.
سیاوش و سوداوه: داستانی در وارونه عشق
این داستان را نباید داستانی در عشق دانست. اینجا، حکایت یک عشق کاملا یکطرفه است، تنها سوداوه است که به سیاوش، عشق میورزد و از آن سو، سیاوش از همان ابتدا از او خوشش نمیآید و بدو بدگمان است، زیرا او دختر شاه هاماوران است، شاهی که بر علیه کیکاووس پرچم بالا برد، شکست خورد و پس از شکست، علیرغم میلش، دخترش را به کیکاووس داد و البته باز هم از دشمنیاش دست بر نداشت: دامادش و دخترش را با دسیسه دستگیر کرد و به زندان فرستاد. از همان ابتدا که سوداوه، به سیاوش پیغام میدهد و از او میخواهد که یکبار هم شده، به شبستان پدرت بیا، او تلویحا در پاسخ، سوداوه را فریبکار و افسونگر میخواند:
«بدو گفت: مرد شبستان نیام
مجویم که با بند و دستان نیام»
در اولین دیدار، وقتی سوداوه که نامادری سیاوش است، او را دربرمیگیرد و سر و چشمش را میبوسد، سیاوش در دل، از او بیم دارد و بلافاصله از نزد او به سوی دختران کیکاووس که خواهرانش هستند، میرود:
«سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست»
و وقتی برای بار دوم، به بهانه دیدن دختران کیکاووس و انتخاب یکی از آنها بهعنوان همسر، او را به حرمسرا میکشانند، سیاوش باز هم در دل از پیوند با دختر سوداوه، بیزار و هراسان است:
«سیاوش فروماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک، یاد
که: گر بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سوداوه گر دخت اوست
نخواهد هم این دوده را مغز و پوست»
بدین ترتیب میبینیم که حتی پیش از در میان گذاشتن خواست هوسآلود سوداوه با سیاوش که فرجام آن، خیانت به پدر و بیدینی است، سیاوش از خود سوداوه، متنفر است، یعنی با عشقی طرفیم که یک سر آن، خواستهای هوسآلود و سر دیگر آن نفرت است. ممکن است در برخی از داستانهای عشقی شاهنامه، عشق یکطرفه باشد یا قدم اول عشق را زن برداشته باشد یا نخستین بار، عشق از سوی زن ابراز شده باشد، اما این تنها موردی است که طرف دیگر یعنی سیاوش، متنفر از زن داستان است.
از طرف دیگر فرجام این عشق، شدیدا تیره و تلخ است. میدانیم که عشق، سکهای است که روی دیگر آن نفرت است. سوداوه پس از آن که از سیاوش ناامید شد، نفرت از او به دل گرفت و روز و شب در دسیسه بود:
«دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد
بدان سان که از گوهر او سزد»
در اثر دسیسههای سوداوه، کیکاووس، دوباره به سیاوش بدگمان شد:
«به گفتار او باز شد بدگمان
نکرد ایچ بر کس پدید آن زمان»
سیاوش در چنین گیر و داری، آنقدر عرصه را بر خود تنگ میدید که وقتی افراسیاب، پیمان شکست و به ایران حمله آورد:
«به دل گفت: من سازم این رزمگاه
به چربی بگویم، بخواهم ز شاه
مگر کم رهایی دهد دادگر
ز سوداوه و گفتوگوی پدر»
بدین ترتیب، جنگی که سیاوش به آن رفت و پس از آن جنگ، برای همیشه از ایران کوچید و روزگار او را به توران انداخت تا در آنجا بهدست افراسیاب پیمان شکن، سرش بریده شود، دو انگیزه داشت: یکی «نام» جستن که صفت هر پهلوانی است، اما این برای سیاوش انگیزهای دست دوم است، چنانکه در ابیات بالا میبینیم و نخستین انگیزهاش رهایی از محیط مسموم دربار است که سوداوه علیه او ایجاد کرده است. بهخاطر همین است که رستم، سوداوه را باعث خون سیاوش میداند و پیش از لشکرکشی به توران برای انتقام خون سیاوش، به پایتخت میآید، به کاخ کیکاووس میرود و سوداوه را خود شخصا از حرمسرا بیرون میکشد و تا پیش کیکاووس میآورد و او را پیش چشم کیکاووس به دو نیم میکند. بدین ترتیب، دو شخصیت این عشق، هردو در فرجام داستان کشته میشوند. چنین داستانی را نه یک داستان عشقی بلکه به واقع یک داستان درباره وارونه عشق یا عشق دیوسان باید دانست. از میان دو داستان «بیژن و منیژه» و «زال و رودابه»، تنها داستان زال و رودابه است که پس از بررسیدن طرح دو داستان و سنجیدن نقش عشق و کنش عاشقانه در هر دو، بهعنوان تنها داستان عشقی شاهنامه به معنای تام و تمام آن، پیش روی پژوهشگر میدرخشد. در داستان بیژن و منیژه، عشق میان آن دو، اگرچه در هسته مرکزی طرح داستان جای دارد، محور داستان نیست. پدید آمدن عشق میان بیژن و منیژه، سبب پدید آمدن «گره» داستانی میشود، گره کوری که تنها بهدست رستم باز میشود، آن هم نه با جنگ بلکه با طرح و توطئه و با فریب و اغفال دشمن. داستان بیژن و منیژه با تمهیدی داستانی آغاز میشود، تمهیدی برای آشنایی بیژن و منیژه. گرازان به مزرعههای شهری در نزدیکی مرز توران بهنام رارمان حمله بردهاند. بیژن داوطلب میشود که به آن شهر برود و گرازان را سرکوب کند. این پرده، افتتاحیه قسمت بزمی و عشقی داستان است. بیژن پس از سرکوب گرازان، از پهلوان پیری بهنام گرگین که در این مأموریت داوطلبانه، همراه او بوده است، میشنود که منیژه به همراه جمعی از برویان ترک در دشتی به فاصله دو روز از آنجا، در همین روزها جشن میگیرند. بیژن در ظاهر، بهقصد ربودن چند تن از آن پریچهرگان و در باطن برای دیدن منیژه به آنجا میرود و عشق آغاز میشود. اما این قسمت داستان، بخش کوچکی از آن است، از 1283 بیت داستان، فقط 97 بیت، به این پرده بزمی اختصاص دارد. از آن پس، بیژن در بند میشود و اگرچه به توصیه پیران، از پای چوبه دار پایینش میآورند، افراسیاب او را به غل و زنجیز میکشد و در چاهی محبوس میکند و سر چاه را با سنگی که اکوان دیو در بیشه چین انداخته بوده است، میپوشاند. سپس چادر از سر منیژه برمیگیرد و او را با یکتا پیراهن، همچون زنی بدکاره از کاخ بیرون میاندازد. پرده بعدی داستان، آگاه شدن ایرانیان به مدد جامجم از سرنوشت بیژن در توران و عملیات نجات اوست که بازهم داستان روی ریل اصلی همه داستانهای شاهنامه یعنی رستم و جوانمردیها و زیرکیهایش میافتد.
زال و رودابه: عشق بکر و دست نخورده فرزند کوهستان
این داستان، تنها داستان عشقی شاهنامه است که عشق محور اصلی داستان است، عشقی دوطرفه و آتشین که زن و مرد در آن به یک پایه کنشگر هستند. داستانی سرشار از ظرافت و طنازی که قرار است، ریشه مهمترین خاندان پهلوانی شاهنامه یعنی خاندان نریمان و بستر بالیدن بزرگترین انسان شاهنامه یعنی رستم را تبیین کند. قسمت پهلوانی شاهنامه از این داستان شروع میشود و چقدر شگفت است که در مطلع جنگهای بزرگ شاهنامه، این داستان عاشقانه میدرخشد. عشق زال و رودابه در متن یک تضاد بزرگ اتفاق میافتد. زال نواده جمشید است و رودابه نواده ضحاک. جمشید را ضحاک کشته است و پادشاهی را از او گرفته است، آن هم چه کشتنی که پس از صد سال تعقیب و گریز او را در دریای چین پیدا کرده و با اره به دو نیم کرده است. بدین ترتیب بین دو خاندان که دشمنی خونی با هم دارند، وصلت صورت میگیرد. این دشمن خونی، وقتی کار این پیوند را محال میسازد که بدانیم ضحاک ماردوش، اهریمنیترین موجود شاهنامه، جد بزرگ رودابه است و نسل او روی زمین هنوز هم تا زمان وقوع داستان پراکندهاند، چنان که در همان ایام، سام، پدر زال یکی از خویشاوندان خاندان رودابه به نام کرکوی را در گرگساران و مازندران، در جنگی مهیب از پای در آورده است. باری، قاعده عشق که هر ناممکنی را ممکن میکند، به استوارترین شکل در ساختار نژادی دو طرف عشق تعبیه شده است. از طرف دیگر زال نزد آدمیان بزرگ نشده است، او در کمرکش کوه البرز، در آشیانه سیمرغ، پرورده شده است و بهجای شیر از خون شکارهایی که سیمرغ برای بچگانش میآورده، مکیده است. چنین شخصیت بکر و دستنخوردهای، وقتی عاشق میشود، غریزیترین و پرحرارتترین کنشهای عشقی را از خود بروز میدهد. ربط زال به زمینه اسطورهای «کوه البرز و سیمرغ»، آن هرج و مرج زیبای عشق و آن آنارشی مرسوم در رفتار عاشق را - که در اینجا زال است - به شکلی کاملا همسان با بافت شاهنامه (بافت اساطیری – حماسی) محقق کرده است.
داستانهای قسم دوم: عشق در کشاکش جنگ و گریز
قسم دوم از داستانهای عشقی شاهنامه، داستانهایی است که عشق، در آن محوریت ندارد و در هسته داستان هم نهاده نشده است، بلکه تمهیدی است برای پیش بردن داستان یا کامل شدن «ریخت» آن، ریختی که یکی از مهمترین زمینههای تفسیر و تأویل داستانهای شاهنامه را به ما میدهد. مثلا در داستان رستم و سهراب، بین تهمینه و رستم، عشقی اتفاق میافتد، اما این عشق تمهیدی است برای زاده شدن سهراب. تهمینه سه دلیل برای عشق خود به رستم و بایستگی خود برای رستم بر میشمارد: 1- شنیدههایش درباره رستم و شگفتیهای او از دلاوری و زورمندی و پیروز بختی، 2- آرزوی داشتن پسری از رستم که همانند او باشد، 3- اینکه تهمینه رخش گمشده رستم را برایش پیدا میکند. میبینیم که صراحتا با یک عشق ویژه و خالص روبهرو نیستیم. تهمینه جدا از شیفتگی به رستم، آرزوی مادری کردن برای پسر رستم را دارد، پسری که چون او باشد، رستم نیز وعده بازیافتن رخش را میشنود که دلش نرم میشود، اگرچه از همان ابتدا از زیبایی تهمینه، خیره مانده و با دیدن رخسار و بالای او نام خدا را بر زبان میراند. مثال دیگر برای تکمیل ریخت داستان، دلبستن سهراب به گردآفرید است که در همین داستان رخ میدهد. سهراب، در میدان جنگ با سواری روبهرو میشود که میتواند دقایقی روبهروی او مقاومت کند و تاب بیاورد و همین، شگفتی او را برمیانگیزد. نهایتا گردآفرید را در حال گریز، تعقیب میکند و کلاهخود او را با نیزه از سرش بر میدارد تا ببیند این کیست که توانسته در برابرش پای بدارد، ناگهان:
«رها شد ز بند زره موی او
درفشان چون خورشید شد روی او
بدانست سهراب کو دختر است
سر موی او از در افسر است»
و سهراب کودکسال که سنش از ده نگذشته است، در همانجا دل به او میبازد:
«چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشود عناب را
یکی بوستان دید اندر بهشت
به بالای او سرو، دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
ز گفتار او مبتلا شد دلش
بر افروخت گنج بلا شد دلش»
اما این عشق، برای آن است که ناکامی و جوانمرگی سهراب پیشتر مجسم شود، گردآفرید، به او وعده میدهد که اگر مرا رها کنی تا به قلعه برگردم، قلعه را به تو تسلیم خواهم کرد، سهراب دست از او بر میدارد، اما او پس از آن به بام قلعه میآید، اینجا میبینیم که بر ساده بودن لوح ضمیر سهراب، تأکیدی غیرمستقیم شده است، نوجوان سادهدلی که میخواهد تاج و تخت ایران و توران را برای پدر ندیدهاش رستم، مسلم سازد و نمیداند که رستم، خود نگهبان این نظم کهن است و اولین کسی که در برابر این آرزوی پر شور او میایستد، همان پدر اوست. سهراب از آن دختر فریب میخورد و دختر از بالای قلعه، بر سادگی او میخندد:
«بخندید و او را به افسوس گفت
که: ترکان از ایران نیابند جفت»
با این دیالوگ، سومین هدف از گنجاندن عشق سهراب به گردآفرید در خلال داستان نمودار میشود. سهراب، حاصل پیوند پنهانی و شبانه و غیررسمی رستم با تهمینه است. تهمینه تورانی است و این پیوند، الا و لابد باید ابتر و نافرجام بماند. درست است که شاهان ایران، همسران تورانی و عرب و رومی داشتهاند، اما رستم که مرزبان ایران و نگهبان تاج و تخت شاهان است، حق ندارد با توران پیوند ببندد.فراموش نکنیم که غیر از شاهان و شاهزادگان شاهنامه، از میان پهلوانان ،تنها رستم و بیژن اندکه با زنی غیر ایرانی ،پیوستگی پیدا می کنند.
قسم سوم از داستانهای عشقی: عشقهای شکارگاهی
اما در قسم سوم، اصلا عشقی در کار نیست. این دسته از داستانها، بیشتر در دوره تاریخی شاهنامه اتفاق میافتد و معمولا در زمینه تفرج شاهان ساسانی بهخصوص در شکارهایشان، با این زمینه بزمی روبهرو میشویم. معمولا شاه، بهدلیلی از شکارگاه، راهش به دهی میافتد و معمولا او ناشناس است و اهل ده و خانواده دختر، از سر و وضع او تنها پی میبرند که او از بزرگان است.این داستانها بیشتر از نوع دیدن و پسند کردن است.نمونه کامل این داستان ها دختر گزینی های تصادفی بهرام گور در حوالی شکارگاه است که به تناوب در داستان های مربوط به او رخ می دهد.
عشق بیمارگونه
دو تن از شاهان شاهنامه، کیکاووس و بهمن، عشقی غیرطبیعی و افراطی به همسرانشان دارند، کیکاووس به سوداوه و بهمن به هما. اتفاقا این هر دو شاه، در شاهنامه از شاهان محبوب و ممتاز نیستند. کیکاووس بیخرد، بدگمان، دهنبین، تندخو و خودکامه است و گرفتاریهای بزرگی چون هفتخوان مازندران و نبرد هاماوران و نیز فاجعه مرگ سیاوش، مولود همین خصایل است. بهمن پسر اسفندیار نیز شاهی است قدر ناشناس. اسفندیار، پدر بهمن در لحظه مرگ، به رستم وصیت کرد که نگذار که بهمن به پایتخت نزد پدر گشتاسب بازگردد، او را در اینجا نگهدار و تربیتش کن. رستم چنین کرد و وقتی بهمن بالید و به سن کشورداری رسید، او را با گنجهای فراوانی به نزد گشتاسب فرستاد. اما این شاه نمکنشناس، پس از مرگ رستم، به انتقام خون پدرش به سیستان لشکر کشید و کاخ خاندان رستم را بر باد داد. زال و رودابه، این دو پیر به یادگار مانده از دوران طلایی شاهنامه را در قفس محبوس کرد تا نهایت تحقیر را در حق آن دو روا دارد و فرامرز پسر رستم را بر دار کشید.
کیکاووس، فریفته سوداوه است و بهخاطر همین فریفتگی هیچگاه، همسر خود را درست نمیشناسد او بهخاطر اصرارهای سوداوه، سیاوش را به اجبار و اصرار، بارها به حرمسرا میفرستد که در نهایت، آن رسوایی به بار مینشیند. پس از اثبات پاکی سیاوش و گذشتن او از آزمون آتش، سیاوش از ترس همین فریفتگی پدرش به سوداوه، مانع اعدام او شد. کاووس آن قدر فریفته سوداوه است که باز هم عبرت نمیگیرد و دسیسههای سوداوه که اینک عشقش به نفرت تبدیل شده است، باعث میشود که سیاوش، در اولین حمله افراسیاب، داوطلبانه به جنگ برود و در واقع از پایتخت و محیط مسموم دربار بگریزد. پس از پیروزی در جنگ و صلح با افراسیاب، سیاوش به خاطر اصرار پدرش بر پیمانشکنی، برای همیشه ایران را ترک کرد و سرانجام شد آنچه نباید میشد. رستم پس از قتل سیاوش، وقتی به کاخ کاووس میآید و گریان، او را سرزنش میکند، چنین میگوید:
ترا مهر سوداوه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی
کسی کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش ز گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کو زمادر نزاد
کیکاووس به تعبیر امروزی «ذلیل» سوداوه بود.
اما عشق بهمن پسر اسفندیار به دخترش هما؛ اگرچه ازدواج با محارم، بنا به سنت زرتشتیان باستان، امری ناپسندیده نبوده است، این مورد با سایر موارد از جهاتی متفاوت است: 1- در شاهنامه موارد دیگر ازدواج با محارم، از قبیل ازدواج با خواهر است، مثلا سوداوه به کاووس پیشنهاد میدهد که سیاوش را به حرمسرا بفرست تا از دختران من یکی را به همسری برگزیند و کاووس استقبال میکند و با اصرار، سیاوش را به حرمسرا میفرستد. نمونه دیگر، هما خواهر اسفندیار است که درعین حال همسر اوست و برای نجات او و خواهر دیگرش، «بهآفرید» از اسارت تورانیان است که، اسفندیار هفتخوان را میپیماید و به تسخیر رویین دژ میرود.
تنها موردی که یکی از شاهان شاهنامه با دختر خود ازدواج میکند، اینجاست. بهمن، پسر اسفندیار با دخترش هما، ملقب به چهرزاد وصلت میکند و هما از او آبستن میشود. فردوسی در تعلیل این عشق و ازدواج، زیبایی هما را پیش میکشد و مشروعیت آن را به دین باستانی ایران وا مینهد:
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و پاک رای
همی خواندندی ورا چهرزاد
زگیتی به دیدار او بود شاد
پدر در پذیرفتش از نیکوی
برآن دین که خوانی همی پهلوی
بهمن به شکل بیمارگونهای به هما وابسته است. وقتی هما از او آبستن میشود و مثل همه زنان، پس از شش ماهگی جنین، کار بر او سخت میشود،به جای اینکه بهمن هما را تیمار داری کند و در سهماهه مانده تا زادن فرزند، او را به خوبی و خوشی نگاه دارد، کار برعکس میشود؛ خود بهمن از اندوه هما بیمار میشود و در این بیماری میمیرد:
چو شش ماه شد، پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید، بیمار شد
چو از درد، شاه اندر آمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
2- به غیر از فصلهای تاریخی شاهنامه که برخی از زنان خاندان ساسانی در دوران آشوب به پادشاهی میرسند، در دورانهای اساطیری و پهلوانی، پادشاه شدن یک زن، سابقه ندارد. بهمن در شرایطی، هما را به پادشاهی برمیگزیند که پسری شایسته دارد:
پسر بد مر او را یکی شیر گیر
که ساسان همی خواندیش اردشیر
او علاوه بر آن، حکم میدهد که پادشاهی پس از هما نیز به فرزندی میرسد که او در شکم دارد، چه پسر باشد چه دختر؛ بدین ترتیب، بهمن با اینکه پسری شیرگیر چون ساسان دارد، از شدت علاقه به هما، پادشاهی را برای همیشه در هما و فرزندانش تثبیت میکند و پسرش را محروم میسازد. ساسان پس از آن از ننگ این انتخاب، خود را گم و گور میکند:
چو ساسان شنید این سخن، خیره شد
زگفتار بهمن دلش تیره شد
به دو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد به ننگ
دمان سوی شهر نشابور شد
پر آزار بود از پدر دور شد...
منبع: هفته نامه پنجره / 1388 / شماره 3 ۱۳۸۸/۰۰/۰۰
نویسنده : زهیر توکلی
نظر شما