موضوع : پژوهش | مقاله

طناز و شیطان(1)

مولوی در مثنوی شریف خود افزون بر اینکه حامل ناب ترین و انسانی ترین پیامهاست، از شیوه طنز بیشترین استفاده ممکن را برای عریان سازی پلیدی های نفس انسان می کند.


"آفرینش خرامان و آهسته به وجود آمد. شش روز. حال آنکه خداوند می توانست بی مدد روز و شب، با یک امر باش، همه را به حضور بخواند. آدمی به چهل و پنجاه و شصت سالگی می رسد و کمال می یابد. پروردگار می توانست همه پیام آوران را به یکباره بفرستد و در لحظه ای آنها را در جایی گرد هم آورد. آفرینش به تدریج گشوده می شود، همچو موجی که به صخره می شکند. آرامش و پیوستگی ما را الهام می دهند که همچون نهر آب، بی هراس و شتاب از دلتنگی و رکود درگذریم تا به دریا برسیم. تامل از سرور می زاید، همچون یک پرنده از تخم. پرنده به تخم شبیه نیست؛ و هر موجودی به شیوه خویش از تخم سر برمی کشد. هر دانه ای نیز چنین است. ما به صورت مانندیم و به سیرت، هرکس دنیایی یکه است. بنابراین ما با چند مولوی روبروییم و شاید با ابعاد گوناگون یک مولوی؛ مولوی جذبه و حیرت، مولوی عمل و اخلاق و مولوی باران خنده. او واجد حس شوخ طبعی است. مولوی صاحب الهیات خنده است. او می گوید شاید خدا باعث خنده است و ما خنده های گوناگون بر لبان اوییم." [1]
مولوی در مثنوی شریف خود افزون بر اینکه حامل ناب ترین و انسانی ترین پیامهاست، خود از شیوه طنز بیشترین استفاده ممکن را برای عریان سازی پلیدی های نفس انسان می کند. افزون بر این، شیوه ها و شگردهایی را برای طنز خود برمی گزیند که خاص اوست: طنزی جسور در عین حال لطیف و انسانی.
اگرچه نمی توان در همه ابعاد بحر ِطنز مثنوی شنا کرد ولی می توان به قدر بضاعت جرعه ای از آن را چشید و مشت را نمونه ای از خروار دانست.
سالکی در روشنایی روز چراغ به دست می گیرد و گرد ِ بازار می گردد و چیزی را می جوید. مردم از او می پرسند که با این چراغ و در این روز روشن چه چیزی را می جویی؟
آن یکی با شمع بر می گشت روز
گرد ِبازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کای فلان
هین چه می جویی به پیش هر دکان؟ [2]
جواب می دهد که دنبال انسان می گردم؛ و چون به او می گویند که باری بازار پر از آدم است می گوید به دنبال انسانی هستم که وقت خشم و شهوت، مرد باشد. مولوی با نقل این طنز خاطرنشان می سازد که عوام، چون مرده نان و برده شهوتند غالبا از معنی انسان جز صورت ظاهر هیچ ندارند و در بین آنها نمی توان براحتی نشانی از انسان راستین یافت. [3] در قصه کودک حارس و اشتر سلطان این نکته بیان می شود که کاردیدگان به نیرنگ کارنادیدگان گرفتار وهم و رنجوری نمی شوند و هرگز میدان خالی نمی کنند. این کودک که در کشتزاری نگهبانی می دهد و با صدای طبلکی که دارد مرغان مزاحم را می رماند وقتی شتر سلطان – شتری که کوس و نقاره قسمتی از سپاه او را حمل می کند – به کشتزارش سرک می کشد به تلاش و تکاپو می افتد و هرچه می کند نمی تواند به بانگ طبل کوچکی که دارد او را از مزرعه دور کند. سرانجام عاقلی به او خاطرنشان می کند که بانگ طبلک خود را متوقف سازد زیرا که شتر سلطان بسیار کارزار دیده است و با صداهایی به مراتب مهیب خویی دیرینه دارد.
گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لاحولی ضعیف آید پیم [4]
در قصه آن دباغ که در بازار عطاران بیهوش شد مولوی طنزی ظریف را مطرح می سازد. او در این قصه آن بیهوشی و رنجوری را که در بازار عطاران عارض عطار می شود را حکایت حال کسانی برمی شمرد که در همه عمر به زیست حیوانی خود خو کرده اند و به همین سبب طاقت عطر حیات روحانی را ندارند؛ کسانی که انس به ماده و عالم محسوس از ادراک لطایف ماورای حس دورشان ساخته است. این دباغ چون با بوی مردار و گند کارگاه خود خو کرده است آنگاه که به بازار عطرفروشان می رسد ناگهان سرش به دوار می افتد و بیهوش نقش بر زمین می شود.
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چون که در بازار عطاران رسید [5]
مردم که از هر طرف در اطرافش جمع شده اند لاحول گویان دست بر قلب عطار می نهند و گلاب بر رویش می پاشند. اما این همه سودی برای عطار ندارد. در این میان برادر دباغ که از ماجرا باخبر می شود اندکی سرگین در آستین می کند و در حالی که انبوه جمعیت را می شکافد و مردم را از گرد او دور می سازد آن سرگین را که در آستین دارد بر بینی برادر می گذارد. مدتی نمی گذرد که دباغ به خود می آید، تکان می خورد و بهبود می یابد. مردم در شگفت می شوند که آن مرد روستایی با کدام افسون، آن مرده را زنده کرد و حیات بخشید. مولوی این حقیقت را به مخاطب منتقل می کند که هرکس در گلخن دنیا با پلیدی های شهوات جسمانی خو کند هرگز نمی تواند صفا و پاکیزگی دنیای روح را دریابد؛ رایحه تقوی به چنین کسانی زیان می رساند زیرا که با بوی بد خو کرده اند.
مولوی در قصه طنز آمیز دیگر از مردی سخن می گوید که زنی ناپاک و محتال دارد.
بود مردی کدخدا او را زنی
سخت طناز و پلید و رهزنی [6]
مرد هرچه به خانه می برد وی آن را تلف می کرد؛ با این حال مرد از ترس رسوایی به عملکرد زن تن می داد و سکوت پیشه می کرد و دم برنمی آورد. تا اینکه روزی از روزها مرد برای مهمان خود با صدتلاش مقدارکی گوشت تهیه می کند و به خانه می آورد. اما زن آن گوشت را کباب می کند و می خورد. چون مهمان می رسد مرد از زنش می خواهد تا برای وی غذایی مهیا کند. اما زن گربه را بهانه می کند و می گوید که آن گوشت را گربه خورده است و از مرد می خواهد که به بازار برود و گوشتی دیگر بخرد. مرد ترازویی می آورد و گربه را وزن می کند. نیم من می شود. مرد می گوید که آن گوشتی که من آوردم اندکی بیش از نیم من بود حال آنکه این گربه نیم من بیشتر نیست. اگر این گربه است پس آن گوشت کجاست و اگر آن گوشت در شکم این گربه است پس وزن خود او چه می شود.
مساله معمایی طنز آمیز است؛ همان پرسشی که عارف پیوسته از خویشتن خویش می پرسد. هم جسم خاکی است و هم روح علوی و با این همه جمع میان این دو در وجود انسان اسباب حیرت است. چرا که روح بی قالب و قالب بی روح هیچ یک کارایی ندارد. پیوند این دو است که در اینجا اهمیت می یابد. چنان که آب و خاک به تنهایی سر را نمی شکند اما چون از آنان کلوخ سازی سر شکستن توانی. ازدواج و اختلاط اضداد از نظر مولوی نشان از حکمت حق دارد و عارف که جانش به ماورای حس معطوف است با عالم حس ارتباطی گذرا و موقتی دارد که البته این هم مبتنی بر حکمت و عنایت خداوندی است. حال عارف از نظر مولوی در این دنیای محسوس به حال آن غریبه ای می ماند که در شهر دشمنان گرفتار شده؛ یا حال آن آهوبچه ای که در آخور خران بسته شده است.
قصه طنز آمیز ابوبکر سبزوار هم ای بسا به چنین نکته ای اشاره داشته باشد. در این قصه سلطان محمد، سبزوار را به محاصره خود در می آورد و چون بر شهر چیره می شود قتل عام فجیعی به راه می اندازد. مردم به امان می آیند و از سلطان می خواهند که هر خراجی را که می خواهد بگوید و هر پیشکشی را که دوست دارد بیان کند تا بی درنگ به محضرش تقدیم کنند و برهند. ولی سلطان خواسته عجیبی دارد. او از مردم سبزوار می خواهد که فردی به نام ابوبکر را به نزد او بیاورند؛ هرکه باشد. اما در همه سبزوار که مردمش از دیرباز شیعی مذهب هستند یافتن فردی به نام ابوبکر کاری دشوار است. با این همه مردم سبزوار چاره ای ندارند جز آنکه به جستجوی بسیار بپردازند. حکم، حکم شاه است. سراجام یک ابوبکر زار و نزاری را می یابند.
بعد سه روز و سه شب کشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند [7]
آن ابوبکر نام، مسافر درمانده ای بود که در کنج خرابه ای زار و نزار افتاده بود و توان از جای برخاستن نداشت. مردم او را بر تخته مرده کشان گذاشتند و به حضور سلطان آوردند. اما وی وقتی او را دید سخت به حیرت و شفقت افتاد. مردم به این وسیله به سلطان نشان دادند که بهتر از این ابوبکر در همه سبزوار سراغ ندارند. رمزی که در این طنز لطیف است شاید این باشد که دنیای حس، مانند سبزوار این قصه است و مرد حق در این دنیا، بسیار زار و تنها.
در قصه طنزآمیز دیگری مولوی به تقبیح طمع می پردازد و در ضمن به مخاطب هم هشدار می دهد که بر ناشناختگان اعتماد نکند؛ آن کس که دل به طمع می بندد خود را مسخره دزدان کرده است و سرانجام به دام حرمان خواهد افتاد. ماجرا از این قرار است که مرد ساده لوحی، قوچی به ریسمان بسته و آن را پیوسته به دنبال خود می کشد.
آن یکی قچ داشت از پس می کشید
دزد قچ را برد حبلش را برید [8]
دزدی به دنبال اوست تا فرصتی بیابد و به کام دل برسد. او در یک لحظه ریسمان قوچ را می برد و قوچ را می دزدد. مرد ساده لوح که خیلی دیر از دستبرد دزد با خبر می شود به هر سوی به جستجو می افتد تا قوچ را بیابد. او هرچه بیشتر می جوید کمتر می یابد. ناگهان در میان راهی و بر سر چاهی مردی را می بیند که نشسته و ناله و فغان می کند. آن مرد کسی نیست جز همان دزد قوچ؛ دزدی که قوچ را به همدستان خودش داده و مرد ساده لوح را همچنان به دنبال خودش به این سوی و آن سوی می کشد. مرد از دزد بنشسته بر سر چاه، علت ناله هایش را می پرسد و پاسخ می شنود که همیانی زر داشتم که از بد ِروزگار به این چاه افتاده است. دزد با گفتن این حرف به مرد ساده لوح وعده می دهد که اگر آن همیان را از چاه بیرون کشد یک پنجم آن صد دینار درون همیان را به وی خواهد داد. مرد به طمع می افتد که اگر این بیست دینار را که می گوید به چنگ آورد با آن ده قوچ خواهد خرید؛ و چه باک از کف دادن آن یک قوچ چرا که در این صورت قیمت شتری نصیبش گردیده است. بنابراین بیدرنگ لباس از تن بیرون می آورد و به درون چاه می رود. اما دزد هم که منتظر چنین فرصتی بود وقت را از دست نمی دهد و همه جامه های او را برداشته و می گریزد.
البته نظیر این قصه در جوامع الحکایات عوفی نیز آمده و پیدا است که اصل آن باید از راه قصه های عامیانه رایج در ماوراءالنهر روانه مثنوی شده باشد. به هرحال مولوی پیام خود را به مخاطب منتقل می کند: حرص، دزدی است فتنه انگیز که مانند خیال هر آینه به صورتی و سیمایی در می آید. گاه دزد قوچ است و گاه دزد ِجامه.

ادامه دارد ...

منبع: سایت باشگاه اندیشه ۱۳۸۷/۰۶/۱۶
نویسنده : علیرضا باوندیان
 

نظر شما