طناز و شیطان(2)
در مثنوی طنزهایی است که اگرچه قالب قصه را دارد اما در آنها به جای عنصر رویداد و عمل بر عنصر سیرت و گفتار – که البته رکن اصلی قصه نیست – توجه شده است.
مولوی در قصه ای دیگر از سه مسافر مسلمان، ترسا و جهود سخن می گوید که به منزلی فرود می آیند. کسی برای آنها حلوا هدیه می آورد. اما هر یک از این سه تن برای آنکه دیگری را از خوردن حلوا باز بدارد و همه را خود نوش جان کند دست به کار حیله ای می شود. هنگام شب هر یک به بهانه ای از خوردن آن حلوا پرهیز می کنند تا آن را برای وقت صبح بگذارند. آنها با یکدیگر چنین قرار می گذارند که هر یک خواب شب گذشته را برای یکدیگر نقل کند تا هرکه خواب بهتری دیده باشد همه آن حلوا از آن او گردد. آنها در نقل خواب به اسرار دین و ارشاد پیامبر خود تمسک می کنند و سعی دارند تا به بهانه اثبات برتری شریعت خود، قوت مطلوب را از دهان آن دو تن دیگر بربایند. آنها خواب خود را مانند رویایی صادقه برای هم نقل می کنند. جهود می گوید که شب هنگام، موسی از راه رسید و او را با خود به کوه طور برد و او در آن دیار معنوی به مکاشفاتی جانانه دست یافت. اما فرد عیسوی از رسول خود حضرت عیسی می گوید که بر او در خواب ظاهر شد و او را تا آسمان چهارم برکشید و اسرار و نشانه های افلاک را بر وی نمایاند. در این میان آن مسلمان که به کیاست دانسته بود آن دو آن خواب را برای محروم سازی یکدیگر از حلوا دیده اند و در بُن آن حقیقتی نیست با لحنی طنز آمیز که نشان می دهد فریب آن را دو را می داند می گوید من هم دیشب رسول اسلام را در خواب دیدم که به من توصیه ای کرد؛ و آن این بود که حال که یارانت یکی به کوه طور رفته و آن دیگری به آسمان چهارم شتافته است و تو از جمع دوستان وامانده ای پس تا دیر نشده برخیز و حلوا را دریاب.
ای سلیم گول واپس مانده هین
بر جه و بر کاسه حلوا نشین [9]
وقتی همسفران حیله گر می فهمند که یار مسلمانشان نیمه شب برخاسته و همه آن حلوا را در دم خورده است به این نتیجه می رسند که خواب او به هرحال بهتر از خواب آن دو بوده است؛ زیرا نه خواب که عین بیداری بوده است. در این قصه طنزآمیز نکته های معنوی ارزشمندی نهفته است؛ یکی این که زیرکی مومن چون مایه از نور حق دارد، حیله شیطانی دیگران را نقش بر آب و باطل می کند. و البته با حقیقت نمی توان ستیزه کرد. دیگر این که اهل ظاهر، غالباً پیروی از پوسته بیرونی دین می کنند و نمی توانند به درون آیند. آنها پوسته بیرونی شریعت را ابزاری برای رسیدن به مقاصد دنیوی خود انگاشته اند. از نظر مولوی تفکر عوامانه همواره گرفتار تقلید و تقید است؛ و از اسرار شریعت تنها با آنچه به خوردن و نوشیدن ربط پیدا می کند مأنوس است و به حقیقت دین توجهی ندارد.
نکته ای که ذکر آن در اینجا ضروری می نماید این است که در مثنوی طنزهایی است که اگرچه قالب قصه را دارد اما در آنها به جای عنصر "رویداد" و "عمل" بر عنصر "سیرت" و "گفتار" – که البته رکن اصلی قصه نیست – توجه شده است. این نوع قصه ها البته رنگ و لعاب تمثیل را نیز دارد و غالباً با نوعی نیشخند همراه است. این طنزها گونه ای سئوال و جواب را با خود دارد که در روند آن، شخصیت راستین آدم ها برای مخاطب برملا می شود و پیام به نافذترین گونه ممکن منقل می شود. از جمله این قبیل قصه ها می توان به قصه مست و محتسب اشاره کرد.
در این قصه، عنصر رویداد برخورد دهشت انگیز محتسب شهر است با مردی مست که نیمه شب در معبری در حاشیه دیواری افتاده است.
محتسب در نیمه شب جایی رسید
در بن دیوار مردی خفته دید [10]
اما رویداد در اینجا چندان مطرح نیست؛ آنچه مهم است ذات گفتگوهای این دو است و حال پرشور آن مرد مست. گفتار "بیخودانه" مرد مست و سیرت عاری از وحشت او برای مولوی بسیار دلرباست. پرسش و پاسخی که میان مست و محتسب در می گیرد هرگز نمی تواند محتسب را به حقیقت حال مست واقف کند. محتسب، که نماد انسان غافل از عالم بیخودی است از مست می خواهد که "آه" برکشد، اما او به جای آه "هو" می کشد و به گونه ای نمادین، نَفَس را در سینه حبس می کند و در می کشد. چون محتسب که قصد دارد تا از نفس وی، بوی مستی را پیدا کند بر این هو کردن اعتراض می کند، مست جواب می دهد که آخر من شادم و آه کردن از درد و غم است. محتسب بی اغماض از مست می خواهد تا به همراه او به زندان برود. اما مست جوابی مستانه – اما در عین حال رندانه و طنز آمیز – به او می دهد و آن اینکه اگر من پای رفتن می داشتم این رویارویی که با تو برایم پیش آمد هرگز روی نمی داد چون در آن حال "خانه خود رفتمی وین کی شدی". مولوی نشان می دهد که حال عارف، ورای عقل متعارف و عوام است و نمی تواند به دنبال قرار و سکون باشد؛ و البته نمی تواند دکان خودنمایی هم بگشاید.
در قصه شیخ و خانه نومرید، پیام عارفانه دیگری منتقل می شود: نومریدی خانه ای می سازد و پیر مرشد را به آنجا دعوت می کند.
خانه ای نو ساخت روزی نومرید
پیر آمد خانه او را بدید [11]
پیر مرشد به رسم امتحان از او می پرسد که این روزن در خانه برای چیست؟ مرید پاسخ می دهد که برای آنکه از سقف نوری به درون خانه آید. و پیر خاطر نشان می سازد که آن نور فرع است؛ مقصد اصلی باید آن باشد که نور حق از آنجا به درون خانه بیاید. چنانکه در حج هم مقصود کعبه است که خانه حق است اما ضمن آن البته شهر مکه هم دیده می شود. در سیروسلوک دینی، هدف نیل به حق است نه صرف انجام مناسک و مراسم.
همان طور که در قصه طنزآمیز امیر ترک و غلام نشان می دهد که شوق به کمال از جذبه حق فرا می رسد:
در این قصه امیر ترک، سحرگاه محتاج گرمابه می شود و بر غلام خویش که سنقر نام دارد بانگ می زند که از غلام دیگر طاس و گِل [12]بستاند تا به گرمابه روند.
میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد: سنقر، هلا بردار سر [13]
سنقر چنین می کند و به دنبال امیر به سوی گرمابه می رود. در راه مسجدی می بینند که از آن بانگ نماز می آید. سنقر که گرایش بسیاری به نماز دارد از امیر می خواهد تا لحظه ای در بیرون مسجد بماند تا او نماز فریضه اش را به جا آورد. امیر می ایستد آنقدر که نماز تمام می شود و همه نمازگزاران یکی از پس دیگری از مسجد بیرون می آیند؛ اما سنقر تا نزدیک چاشت در مسجد می ماند و امیر را به انتظار می گذارد. بالاخره وقتی امیر به وی بانگ می زند که چرا از مسجد بیرون نمی آیی جواب می دهد که آخر نمی گذارندم بیرون بیایم. امیر هرچه در بیرون در می ماند و هربار که غلام را بانگ می زند از او همین جواب را می شنود. سرانجام با خشم و پرخاش به او می گوید آخر در مسجد که هیچ کس نیست پس آن کیست که نمی گذارد تو بیرون بیآیی؟ سنقر جواب می دهد آن کس که تو را در بیرون مسجد نگه می دارد و نمی گذارد تا به درون بیآیی.
آن که نگذارد تو را کآیی درون
می بنگذارد مرا کآیم برون [14]
لطیفه ای که در ضمن پاسخ سنقر هست دارای لطف ایهام خاصی است: چون حکم حق و الزام شرع، سنقر را برای ادای وظیفه به مسجد می کشاند و ای بسا همان حکم و الزام هم امیر بی نماز را که سحرگاه نیازمند به گرمابه شده است اجازه ورود به مسجد نداده باشد. شاید هم نشان آن است که جذبه شوق و هدایت، نمی گذارد که غلام پای از مسجد بیرون بگذارد. آنکه مانند ماهی است چون حیاتش به آب بستگی دارد عشق آب نمی گذارد که از آن بیرون بیآید. در این ساحت هرکس به فراخور طبع خودش و البته حکم ازلی به گردش و روش معنوی می پردازد.
در قصه زاهد و آن کس که از سبب شادی او در سال قحط پرسید، همین مضمون بیان می شود.
خفته می بیند عطش های شدید
آب اقرب منه من حبل الورید
همچنان کآن زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط [15]
وقتی به این زاهد که در سال قحط با بی خیالی می خندد و از اینکه مردم در اندوه و گریه مستمر به سر می برند ظاهرا هراسی ندارد می گویند با این حال که هست چه جای خنده است؟ او که در عالمی ماورای جسم و رنج جسمانی سیر می کند می گوید اینجا در چشم شما قحط است، اما نزد من هرچه هست نعمت و فراوانی است. شما چون گردن به فرمان فرعون ِ جسم دارید نیل پر آب در دیده تان، خون جلوه گر می شود. اما اگر با موسی ِاندیشه، یار شوید خواهید دید که آنچه اینجا هست خون و بلا نیست بلکه آب و صفاست. البته سّر قصه، نفی عالم حس نیست بلکه بیان این نکته است که قضاوت انسان درباره حال جهان به حال درونی خودش باز می گردد. برای همین است که در آنجا که همگان پای ثباتشان را از کف می دهند عارف سکون و صفای خود را حفظ می کند.
در قصه طنز آمیز دیگری مولوی به نقل سفاکی های غزان ترک خونریز می پردازد. آنان به قریه ای می ریزند و به غارت و قتل می پردازند و هرچه هست از خرد و کلان با خود می برند. آنان دو کس از اعیان قلعه را بازداشت می کنند. چون دست یکی از این دو را می بندند تا او را بکشند، زبان به ناله و تضرع می گشاید که امان بدهید، من فردی فقیرم و بی توش و توانم. غرض شما از کشتن من چیست؟ می گویند تو را می کشیم تا آن دیگری بترسد و سیم و زری را که پنهان کرده آشکار کند. می گوید او از من هم مسکین تر است کدام زر را نشان دهد؟ باری چون بنای کار شما بر وهم و پندار است او را بکشید تا من بترسم و زر را نشانتان بدهم.
گفت و شنود طنز آمیزی که در اینجا در می گیرد دارای ظرایف عرفانی بسیار لطیفی است و آن اینکه چون احوال پیشینیان برای ما اسباب عبرت شده می بایست این نکته برایمان موجب خرسندی زیادی باشد؛ زیرا اگر عکس این اتفاق می افتاد و حال ما می بایست عبرت آیندگان شود برایمان تا چه حد تاسف در بر داشت.
مولوی در قصه سلطان محمود و غلام هندو نشان می دهد که آنچه را انسان برای خودش مایه شر و هراس می داند ای بسا که همان مساله مایه خیر و راحت جان باشد. به هر حال شخص تاریخی "محمود" مطرح نیست بلکه آنچه مهم است سلطان غازی است که هند و هندوان را با لشکر کشی های مدام خود به وحشت افکنده است. پیام قصه، مفهوم انس و حضور را مطرح می کند و لحنی آکنده از عرفان و ذوق دارد. ماجرا از این قرار است که غلامک هندویی را در ضمن جنگهای هند برای سلطان به غنیمت می آورند. سلطان در حق او بسیار محبت می کند تا آنجا که وی را فرزند خود می خواند، بر تخت می نشاند و بسیار می نوازد. با این همه غلام هرگاه که در کنار سلطان قرار می گیرد به شدت می گرید و با سوز تمام اشک می ریزد. سلطان از او می پرسد که سبب این همه گریستن چیست؟ هندو بچه جواب می دهد که من وقتی در شهر خودم بودم مادرم گاهی مرا نفرین می کرد و می گفت که ای کاش به دست محمود بیفتی. اما پدرم او را ملامت می کرد که ای زن آیا نفرین دیگری به جز از این برای کودکمان نداری؟ این چه نفرینی است در حق این طفل؟ من از آن سخنان بسیار می ترسیدم و با خود می گفتم که این محمود، عجب جهنمی صفت است که اینگونه به بیرحمی و سنگدلی زبانزد شده است. اما اکنون به این می گریم که مادرم کجاست تا ببیند که او هندوبچه ای را چگونه اکرام می کند و گرامی اش می دارد.
غلام هندو در این قصه، نمادی از وجود انسان است و مادر او، رمزی از طبع و نفس خویش؛ نفسی که او را از چیزی برحذر می دارد که در اصل مایه آسودن اوست. البته که کار نفس وارونه سازی حقیقت و بر حذر داشتن انسان از رسیدن و آرمیدن در جوار سلطان ِ مودت است.
ادامه دارد ...
منبع: سایت باشگاه اندیشه ۱۳۸۷/۰۶/۱۷
نویسنده : علیرضا باوندیان
نظر شما