طناز و شیطان(3)
طنز پرداز و شیطان در نقطه کاملا متضاد هم قرار دارند: کار شیطان، آراستن و زینت دادن زشتی ها و پلیدی هاست تا آنها را در کام جان مخاطب زیبا و دلنشین جلوه دهد و او به سوی این زشتی ها ترغیب شود؛ اما طنز پرداز، زینت ها و آرایه هایی را که بر روی پلیدی ها کشیده شده است – با جسارت – به سویی می زند تا مخاطب بی پرده و عیان به مشاهده آن پلیدیها بپردازد و بیدار شود.
برخی از طنزهای مولوی دربردارنده گفت و شنودهایی است که خود جوهره ای فلسفی دارد از جمله مقوله هایی چون جبر و اختیار. مانند آنجا که در پرسش و پاسخی میان دزد و شحنه، و یا دزد میوه با صاحب باغ مطرح می شود. مولوی می کوشید تا با ارایه چنین طنزهای فلسفی، آنچه را "جبر مذموم" نامیده می شود نفی کند و ضرورت مسوولیت انسان را در مورد عمل خویش خاطر نشان سازد. او نشان می دهد که جاهلان، مساله استناد فعل را به حق یا عبد دستاویزی کرده اند تا بر آنچه حکم برهان بر آن استوار است پشت کنند؛ و چون مانند سوفسطاییان از قبول برهان روی بر می تابند بحث با آنان هم سودی ندارد. حال این جبری مسلکان در تعبیر او شبیه به حال کسی است که در سحرگاهان رمضان، با آنکه روشنای روز را می بینند برای آنکه پیش از امساک تا می توانند بخورند، به نور پشت می کنند و خورشید را نادیده می انگارند. براستی وقتی حرص نان باعث شود تا چنین کسی، خورشید را کتمان و به عبارتی پنهان کند در مورد کسی که حقیقت را انکار می کند و سوفسطایی مآبانه رفتار می کند تعجبی ندارد اگر بر استدلال پشت کند.
ماجرا از این قرار است که روزی، شحنه ای دزدی را به عقوبت و عقاب می گیرد. دزد، عذر می آورد که آنچه من کردم بر اساس حکم خدا بود. اما شحنه که قضای خدا را دلیلی بر نفی اراده بنده خدا نمی داند با او بحث نمی کند و به عقوبت و تنبیه دزد همچنان ادامه می دهد؛ و می گوید این تنبیهی را هم که من در حق تو انجام می دهم حکم خداست.
گفت شحنه آنچه من هم می کنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم [16]
شبیه به همین مضمون را مولوی در جایی دیگر می آورد: در قصه دزد میوه و صاحب باغ، مردی به باغ دیگری می آید و بی خبر و بی اجازه او به روی درخت می رود و میوه اش را فرو می نشاند.
آن یکی می رفت بالای درخت
می فشاند آن میوه را دزدانه سخت [17]
چون صاحب باغ سر می رسد به او پرخاش می کند که مگر از خدا شرم نداری که به دزدی باغ من آمده ای؟ دزد با شعبده و افسون می گوید که چرا باید شرم از خدا کنم؟ باغ، ملک خداست و من هم بنده خدایم. صاحب باغ خدمتکارش را صدا می زند و از او می خواهد تا چوب و ریسمان آماده کنند و بعد دزد را از درخت پایین می آورد، به همان درخت می بندد و بسیار می زند. چون دزد می گوید که آخر از خدا شرم کن، صاحب باغ می گوید این چوب هم مال خداست و من هم بنده خدایم. بدین سان مولوی نشان می دهد که جبر مذموم دعوی بی ریشه و بسیار نابجاست. همان طور که شیطان با آنکه چنین عذری را آورد اما از عقوبت کار خود رها نشد.
مولوی در طنز "مرد دو مو با آن آیینه دار مستطاب" هم نکته معنوی زیبایی را مطرح می کند.
آن یکی مرد ِدومو آمد شتاب
پیش یک آیینه دار مستطاب [18]
دو مویی آن مرد، نماد حال طالبی است که هم سفیدی نور ِاهل کشف – موی سفید – از افق جانش سرزده است و هم سیاهی ِ شک اهل بحث – موی سیاه – او را رها نکرده است. شاید هم مولوی می خواهد نشان دهد که حیرت اهل ِ دل، مانع بحث است و کسی که به بحث، دل خوش می دارد و خاطر آسوده می پندارد به مقام حیرت – که مرتبه اهل درد است – نایل نگردیده است. این مرد ِ دومو – که عروس تازه برگزیده است – از آرایشگر می خواهد تا از ریش او هرچه موی سفید است برچیند. اما آرایشگر همه ریش او را می برد و جلو او می گذارد که سیاه و سفید را ازاین میان خودت جدا کن زیرا من فرصت چنین جستجوهایی را ندارم. به نظر می رسد غرض مولوی این باشد که اهل بحث، دل به بسیاری موشکافی های بی ثمر می دهند و عمر خود را بر سر چنین جستجوهایی تلف می کنند. حال آنکه کسی که به یقین رسیده است سرِ اینگونه بحث ها را ندارد و به آن دل نمی دهد.
مولوی در طنز "قصه مداح و رعایت ناموس" نشان می دهد که درون مصفا از حال ظاهر کاملا پیداست و تنها لفظ و دعوی را در این باب اعتبار نیست. مداح شاعری، وقتی از عراق و درگاه خلیفه به موطن خود می آید یارانش حالش را از او می پرسند و اینکه با فراق یار و دیار چگونه سر کرده است. او جواب می دهد که اگرچه از یار و دیارم جدا شدم ولی این سفر برایم بسیار میمون و مبارک بود؛ زیرا خلیفه خلعت ها بداد و بسیار مرا نواخت. می گویند با این دلق کهنه و نن برهنه و این ظاهری که تو داری معلوم است که راست نمی گویی. وقتی از عطای خلیفه، حتی کفش و شلواری هم برایت حاصل نشده است اگرچه زبان شاکری داری ولی اصل قضییه اینگونه نتواند بود.
گر زبانت مدح آن شه می کند
هفت اندامت شکایت می کند [19]
وقتی هم مداح خاطر نشان می کند که من عطای خلیفه را ایثار کردم می گویند ایثار موجب شادمانی و رضایتمندی است در حالی که آنچه ما در رخساره ات می بینیم نشان از دل غمینی و نا خرسندی دارد.
از ویژگی مثنوی که همگان بر آن اذعان دارند یکی این است که او در جای جای طنزهایش، بیهودگی های زیست متعارف و پستی ها و زشتی های احوال جامعه خودش را بی نقاب می کند؛ از آن جمله است در قصه آن پادشاه که به مسجد جامع می رفت.
سوی جامع می شد آن یک شهریار
خلق را می زد نقیب و چوبدار [20]
روزی پادشاهی قصد می کند تا برای انجام فریضه نماز به مسجد جامع برود. در مسیر او نقیبان و چاکران و چوبداران همراه اویند و در موکب شاهی اش حرکت می کنند. آنها برای آنکه مردم را از سر راه وی دورکنند سرهای بسیاری می شکنند، جامه های بسیاری پاره می کنند و از هیچ خشونتی در حق مردم مضایقه نمی نمایند. در اینجا شوریده ای بیدل که چوب ِهمراهان پادشاه سرش را شکسته، با سر و رویی خون چکان به سوی سلطان که در مسجد نشسته است می آید و حال خود به پادشاه می گوید که ظلم ظاهربین چه پرسی از نهفت. وقتی مسجد رفتن سلطان که کار ِ خیر اوست تا به این حد به مردم زیان برساند پیداست که شر او تا چه مایه آفت و آسیب به همراه خواهد داشت.
مولوی در قصه "صوفی با زنش"، ضعف و خطای بشری را در خور نیشخند می داند؛ ضعفی که انسان پیوسته تلاش دارد تا به زعم خود آن را پوشیده نگاه دارد. در این قصه مردی به ناگاه و سرزده به خانه اش می آید. اما زن او با کفشدوز محل خلوتی کرده است.
صوفی آمد به سوی خانه روز
خانه یک در بود و زن با کفشدوز [21]
زن چون از آمدن شوی با خبر می شود به سرعت چادرش را به سر کفشدوز می اندازد و چنین وانمود می کند که مهمان او زنی از اعیان شهر است و این جا به خواستگاری دخترش آمده است. اما دختر هنوز از مکتب باز نگشته است و مهمان در انتظار آمدن اوست. صوفی می داند که زنش دروغ می گوید اما از آنجا که نمی خواهد کار به رسوایی و بی آبرویی بکشد می گوید با این همه فقری که ما داریم خاتونی چنین چگونه در خانه ما را به عزم خواستگاری کوبیده است؟ اما زن در جواب می گوید که این خاتون طالب عفت و حیاست نه مکنت و مال.
در بین قصه های دیگر مولوی هم که متضمن چنین طنزهای گزنده، نیشدار و تامل برانگیزی در حالات انسان است می توان به قصه تیرانداز و سوار اشاره کرد. این تیرانداز در بیشه ای می گذرد که از دور سواری را می بیند و از ترس اینکه نکند او کمانش را بکشد و به وی سوء قصد کند زودتر از او تیر به چله کمان می گذارد؛ و طوری وانمود می کند که قصد از پای افکندن او را دارد.
یک سواری با سلاح و بس مهیب
می شد اندر بیشه بر اسب نجیب [22]
اما سوار از دور فریاد می زند که هان چه می کنی؟ من اهل جنگ نیستم. مباد که این سلاح و این هیبت من تو را به وهم اندازد. تیرانداز با این گفته سوار، کمان وا می نهد و نفس راحتی می کشد و می گوید که چه خوب شد این بگفتی وگرنه کم مانده بود که از ترس جانم تو را به تیر بزنم. طنزی که در این قصه است دعوی داران ِ گزافه گوی را – که چون کار از حد ِدعوی بگذرد از میدان می گریزند- رسوا می کند اما در عین حال نشان می دهد که احوال ظاهر را اعتباری نیست و انسان همیشه باید بین کسی که می جنگد با کسی که لباس جنگ پوشیده است فرق بگذارد.
در قصه طنزآمیز آن چهار هندو که به مسجد رفتند، هدف مولوی نقد غرور کسانی است که دیگران را به خاطر خطایشان نکوهش می کنند در حالی که خود آن خطا در درون خودشان زیست می کنند اما آن را نمی بینند و یا نمی خواهند ببینند.
چار هندو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکع و ساجد شدند [23]
این حکایت که برگرفته از قصه های عامیانه ایران است در مثنوی به زیباترین شکل پرداخت شده است. صدای موذن بلند می شود و این چهار هندو به نماز می ایستند. یکی از آنها با آنکه خود در نماز است بی اختیار می پرسد – کای موذن بانگ کردی وقت هست؟ هندوی دیگر در همان حال به او می گوید سخن گفتی و نمازت باطل شد. سومی به این هندوی دوم می گوید به او طعنه نزن که نماز تو هم باطل شد. هندوی چهارم می گوید خدای را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم؛ و به این ترتیب نماز هر چهار تن باطل می شود.
مولوی در قصه "خر گیری عوانان سلطان" – که خود یاد آور قصه روباه و شتر در گلستان سعدی است – راسخ بودن در علم و ایمان را از خصال مردان حق می دانند و بی تمیزی ابنای دهر را به سخره می گیرد. در این طنز زیبا، مردی به خانه ای می گریزد. صاحب خانه که او را با رنگ پریده و حال لرزان و ترسان می بیند، می پرسد خیر است، چه اتفاقی افتاده؟ مرد می گوید امروز به فرمان پادشاه خران را می گیرند و دسته دسته به بیگاری می برند. صاحب خانه می گوید اگر هم خران را می گیرند تو که خر نیستی پس این همه اضطراب و تشویش برای چیست؟ مرد جواب می دهد که اگر مرا به جای خر بگیرند جای تعجب نیست، زیرا کسانی مامور گرفتن خران شده اند که کمترین تشخیصی در این کار ندارند؛ پس تعجبی ندارد اگر روزی صاحب خر را به جای خر بگیرند.
لحن طنز مولوی که در غالب قصه های او حضور دارد پیوسته به دنبال برگرفتن نقاب از خطاهای انسان است تا با نقد این خطاها به تنزیه و اصلاح روی آورد. مولوی با این قصه های طنز آمیز انسان را از غرور و توهم دور می کند و او را در خط کمال طلبی به سیر و پویه می افکند. اینکه قصه های زشت و آنچه به اعمال و گفتار پنهانی مربوط می شود گاه به گونه ای بی پرده در مثنوی نقل می شود بی تردید از منظر اخلاق خود نقطه ضعف محسوب می شود و شاید عذر شاعر هم در این مورد آن باشد که اثری تا این حد مقرون به جد، اگر هیچ چاشنی طنزی نداشته باشد برای فهم و طبع بسیاری از مخاطبان ملال انگیز خواهد بود.
راز آنکه اهل بلاغت از همان گذشته های دور، گاه جد و طنز را به هم می آمیختند تا حدی همین الزام ایشان به احضار خجسته و مستمر روحی مخاطبان به نزد خود بوده است. با وجود این آنچه در ورای این الفاظ و تعبیرات منظور نظر است آن گونه معانی است که اشاره به آن جز به شیوه کنایه روا نمی باشد. آنچه برخی به ظاهر قباحت های مثنوی را از لحاظ نتیجه های اخلاقی تا حدی تعدیل می کند این است که در مثنوی، بر خلاف آثار بسیاری دیگر از شاعران، این گونه حکایت ها به گونه ای است که مخاطب را به چنین شناعت هایی دعوت نمی کند و حتی قبح آن را هم نشان می دهد. به علاوه آنچه در اشاره به این گونه الفاظ و حوادث نکوهیده دیده می شود بی اهمیت جلوه دادن لذتهای مربوط به آنهاست؛ و چون طوری نیست که مخاطب را به جستجوی آن تحریک و تشویق کند، آن اندازه قباحت هم – که در چنین مواردی در کلام آدمهای متعارف به چشم می خورد- در سخن آنها محسوس نیست. البته توجه به این نکته که گوینده مثنوی از همین حکایت های نازل، معانی لطیف و عارفانه برمی آورد شاید تا حدی بتواند عذرخواه خشونت و پرده دری او شود. اگرچه این گونه حکایت ها در مثنوی چنان نیست که شهوات نفسانی را برانگیزد باز مولوی نتایجی را که از این طنزها ممکن است عاید شود، عذرخواه تمثل به آن می یابد.
با بررسی و تحلیل طنز های مولوی به این نتیجه می رسیم که طنز پرداز و شیطان در نقطه کاملا متضاد هم قرار دارند: کار شیطان، آراستن و زینت دادن زشتی ها و پلیدی هاست تا آنها را در کام جان مخاطب زیبا و دلنشین جلوه دهد و او به سوی این زشتی ها ترغیب شود؛ اما طنز پرداز، زینت ها و آرایه هایی را که بر روی پلیدی ها کشیده شده است – با جسارت – به سویی می زند تا مخاطب بی پرده و عیان به مشاهده آن پلیدیها بپردازد و بیدار شود.
پی نوشت:
[1]- بارکز، کلمن؛ مولانا بنیانگذار الهیات خنده، ترجمه رحیم نجفی برزگر، کتاب نقد، شماره 23 ص 253
[2] - دفتر پنجم 2887
[3] - به نظر می رسد که این سالک چراغ بر دست که مولوی در غزلیات شمس هم به حکایت وی اشاره ای دارد تصویری از دیوجانس کلبی یا دیوژن، حکیم یونانی باشد.
[4] - مثنوی دفتر سوم 4088
[5] - دفتر چهارم 257
[6]- دفتر پنجم 3409
[7] - دفتر پنجم 859
[8] - دفتر ششم 467
[9] - دفتر ششم 2402
[10] - دفتر دوم 2387
[11] - دفتر دوم 2227
[12] - منظور از گل در اینجا، گل سرشور است که گل جعدسا هم به آن گفته اند.( آنندراج 5/3606)
[13] - دفتر سوم 3046
[14] - دفتر سوم 3069
[15] - دفتر چهارم 3242
[16] - دفتر پنجم 3059
[17] - دفترپنجم 3077
[18] - دفتر سوم 1376
[19] - دفتر چهارم 1746
[20] - دفتر ششم 2465
[21]- دفتر ششم 158
[22] - دفتر دوم 3163
[23] - دفتر دوم 3027
منبع: / سایت / باشگاه اندیشه ۱۳۸۷/۰۶/۱۸
نویسنده : علیرضا باوندیان
نظر شما