پیشگامان فلسفه ی تحلیلی دوران معاصر
مجله پگاه حوزه 5 مرداد 1381، شماره 59
نویسنده : موسوی، سید محمود؛ کنث اشمیتز
در فلسفه ی معاصر، پدیدارشناسی نام یک نظام یا مکتب خاصی با آموزه ها و مرزهای تعریف شده نیست، بلکه جنبشی فلسفی است که هواداران آن به دلایل گوناگون آن را در جهات مختلف و متعدّدی گسترش داده اند. اما آنچه در این میان از اهمیت بیشتری برخوردار است دیدگاه و تلقی خاص بنیان گذار جنبش پدیدارشناسی در فلسفه ی معاصر، ادموند هوسرل فیلسوف آلمانی است. در این شماره خطوط برجسته ی تفکر وی را با هم مرور می کنیم.
پدیدارشناسی هوسرل (1859-1938)
پدیدارشناسی با هوسرل شکل گرفت و بعد به یک نظام فلسفی گسترده تبدیل شد. ما بیشتر به هوسرل می پردازیم و در پایان اشاراتی کوتاه به تابعینش، مثل شیلر خواهیم داشت. به طور کلی دوگونه فلسفه داریم: فلسفه ی تحلیل زبانی که ابتدا در انگلستان به وجود آمد و فلسفه ی قاره ای که در کلّ قاره ی اروپا رواج دارد. این فلسفه، گونه های مختلفی را دربر می گیرد ازجمله پدیدارشناسی هوسرل، هرمنوتیک گادامر، اگزیستانسیالیسم سارتر و هستی شناسی هایدگر.
این فلسفه ها از فرهنگ های مختلف برآمدند. فلسفه ی قاره ای ریشه در افکار فیلسوفان آلمانی و فرانسوی دارد. پدیدارشناسی به دو معنا آمده است: الف) معنای خاصّ اش که مخصوص هوسرل است. کتاب کوچکی که خود وی در سال 1905 به رشته ی تحریر درآورد و پس از مرگ وی با عنوان The Idea Of Phenomenology منتشر شد، بهترین منبع برای آشنایی با پدیدارشناسی هوسرل است.
ب) معنای عام که همه ی آن چارچوب هوسرل را قبول ندارد و به جای تبیین علل و مبادی اشیاء به خود تجارب و مواجهه ی مستقیم می پردازد. شاید بهترین کتاب در زمینه ی جنبش های پدیدارشناختی است. در اواخر قرن نوزدهم سه جریان غالب مطرح بود: ایده آلیسم (بیشتر به آن شکل که هگل مطرح کرده بود)، ماتریالیسم و روان شناسی. هوسرل از این سه جریان قانع نشد و می خواست فلسفه را بر پایه ی محکم تری بنا کند و آن این که به خود تجربه توجّه نماید. اگر پایه ی فلسفه تجربه است، بنابراین اندیشه ی انسانی باید بدون پیش فرض باشد. این فکر که هوسرل یک علمی را بنا کند که مطلقا بدون پیش فرض باشد، آن را از ادبیات و مکتوبات در زمینه ی علم حساب به دست آورد، یعنی می توان به علمی دست یافت که دارای ضرورت و کلیت باشد، در عین این که پیش فرض نداشته باشد. در فلسفه نیز می توان چنین کرد بدون این که آن را به ریاضیات و حساب محدود کنیم.
علوم دیگر، مثل فیزیک، زیست شناسی مفاهیمی را هم چون وحدت، آگاهی، علیت، وجود و نظایر آن را بی آن که بررسی کنند پذیرفته اند، اما فلسفه وظیفه اش بررسی این گونه مفاهیم است. به این معنا می توان فلسفه را فلسفه ی اولی نامید که به دنبال تبیین مبانی و مبادی اولیه ی همه ی علوم است. اما هوسرل بیشتر بر تجربه تأکید می کرد. بنابراین، پدیدارشناسی به یک معنا تجربی است، اما به معنای اصالت تجربه یا اصالت حس نیست. هوسرل تجربه گروی هیوم را قبول نداشت، چون رویکردی همراه با پیش فرض بود. هیوم مفاهیم متمایز را از جان لاک که مفاهیم بسیط و مرکب را مطرح کرده بود، گرفت و از مفاهیم وضوح و تمایز دکارت نیز سود جست. البته هیوم آن مفاهیم را بررسی نکرد، بدین ترتیب پیش فرض بررسی نشده به همراه داشت. اما هوسرل می خواهد بدون کمک از مفاهیمی که از علم برخاسته باشد، مثل ماده، مکان و غیره تجربه را مورد بررسی قرار دهد، لذا در هوسرل که با رویارویی مستقیم اشیا سروکار دارد، مسأله ی پدیدار مطرح می شود که اشیا چگونه پدیدار می شوند. هگل بیشتر آن را در پدیدارشناسی روح مطرح کرد، اما به نظر هگل پدیدارشناسی، یعنی این که روح مطلق جلوه های متفاوتی در عالم دارد.
آن چه که هگل می گفت، یک رویکرد فلسفی (مابعدالطبیعی) بود، اما هوسرل می خواست فارغ از هرگونه رویکرد و پیش فرض به تجربه بپردازد. بنابراین، پرسش اصلی برای هوسرل این بود که چگونه جهان را تجربه می کنیم و می شناسیم.
اولین کار هوسرل نقد نظریه های حاکم در آن زمان بود، یعنی اولین ردّ، بر اصالت روان شناسی بود که همه چیز را بر اساس حالات روانی تحلیل و تفسیر می کرد. به نظر هوسرل این رویکردها (تداعی معانی هیوم، ماده انگاری دیگران) ما را به مطلوب خودمان نمی رساند که چگونه شناخت پیدا می کنیم. مابعدالطبیعه نیز ما را به پاسخ مطلوبمان نمی رساند، چون یک روح یا نفس را پیش فرض می گیرد و آن چه در تجربه رخ می دهد، نادیده می گیرد. لذا به جای توسل به ماده، روح و مفاهیم روانشناختی (که ممکن است بعضی امور را تبیین کنند) به خود تجربه توجّه می کنیم. نقد هوسرل شامل کسانی که معتقد به داده های حسی بودند نیز هست، چون به نظر هوسرل این نظر به فراتر از داده های حسّی توجّه ندارد.
لذا هوسرل تصمیم می گیرد که همه ی این احکام را بدون داوری و حکم در نظر بگیرد، یعنی در حال تعلیق. این معنا را از شکاکان یونان می گیرد، اما فرقش این است که هوسرل مفاهیم و شناخت آنها را منکر نمی شود، بلکه برای شناخت ابتدا آن ها را کنار می گذارد و هیچ پیش فرضی در نظر نمی گیرد. دکارت نیز با شک دستوری ابتدا همه چیز را کنار گذاشت، اما با طرح مفاهیم وضوح و تمایز خود، در آن مفاهیم فرو غلتید.
بنابراین، با تعلیق همه ی نظریات این طور نیست که همه چیز ناپدید بشود، بلکه اشیا بر انسان پدیدار می شود و این همان چیزی بود که هوسرل دنبال می کرد. او به ماهیت و ذات اشیا توجه می کند، یعنی با فهم بصری و رویارویی مستقیم می توانیم به ذات اشیا دست پیدا کنیم. هوسرل در این جا از واژه ی یونانی «ایدوس» استفاده می کند در این جا ایشان ذات را به این معنا می گیرد که ما اول مواجهه ی مستقیم با اشیا داریم و این همان ذات اشیا است، که در واقع این کار هوسرل فروکاستن ذات اشیا به همان فهم بصری و مواجهه ی مستقیم و حسی است در حالی که ذات و ماهیت اشیا فراتر از آن است.
اینجا باید بین شک دکارتی و تعلیق هوسرل فرق گذاشت: در شک دکارتی، دکارت مجبور شد به خود برگردد و خودی که فارغ از تمام عالم خارج و اشیای تجربی بیرونی بود، توجهش فقط به خود بود. اما هوسرل به اشیا و مواجهه ی مستقیم با آن ها سروکار دارد. تجربه یک نحوه ارتباط با اشیای خارجی است که هوسرل به آن معتقد است، اما دکارت آن را نادیده گرفت و فقط به خود توجه کرد. ارتباط بین ذهن و عین (فاعل شناسا و متعلَّق شناخت) همواره در فلسفه مورد توجه بوده است. در قرن هفدهم معرفت به معنای تصاحب و واجد شدن ایده و تصور است، یعنی ذهن انسان، صاحب یک تصوری از عالم خارج می شود که دکارت آن را در قالب وضوح و تمایز، هیوم در قالب انطباعات حسّی سرزنده و مستقیم مطرح می کرد و کانت در قالب مقولات فاهمه و دیگران به اشکال دیگر مطرح ساختند.
اما پدیدار هوسرل فراتر از نظرات آن فیلسوفان است. پدیدار، یعنی عین معلوم (متعلق) تا آن جا که خود را به خودآگاهی نزدیک می کند. به عبارت دیگر پدیدار، یعنی عین معلوم که از طریق تجربه خود را بر فاعل خودآگاه عرضه می کند. هوسرل این رابطه ی بین آگاهی و متعلق شناخت را «حیث التفاتی» می نامد. این تعبیر را از «برنتانو» می گیرد. برنتانو فلسفه ی قرون وسطی را خوب خوانده بود و در فلسفه ی قرون وسطی، علم و آگاهی همیشه متعلق می خواست، یعنی علم باید به چیزی تعلق گیرد. بنابراین، حیث التفاتی هوسرل ریشه در فلسفه ی قرون وسطی دارد.
رابطه ی التفاتی که تجربه ی انسان را می سازد، غیر از نظر کانت است. کانت معتقد بود که داده های حسی در قالب زمان و مکان شهود می شوند و مقولات و مفاهیمی چون علیت، ضرورت، کلیت و مانند آن جملگی ساخته و پرداخته ی ذهن اند. هوسرل بر خلاف کانت می خواهد ارتباطش با عالم خارج بیش تر حفظ شود. به نظر هوسرل محتوای تجربه خودش را بیش تر به فاعل خودآگاه نشان می دهد، اما در عین حال نقش فعال شناسا را نادیده نمی گیرد. بنابراین، معرفت ما به شی ء فی نفسه (نفس شی ء) تعلق نمی گیرد، ولی با این حال شی ء خودش را به ما به عنوان فاعل شناسا که به دنبال آگاهی و شناخت اشیای خارجی هستیم، عرضه می کند. وقتی به یک کوه نگاه می کنیم، به این معنا نیست که کوه تمام ابعاد و جوانب و خصوصیات خودش را بر ما عرضه می کند، بلکه به این معنا که امر محسوس و قابل تجربه است، خود را بر ما عرضه می کند که در این حالت جنبه ی پدیدارشناسی آن معلوم می شود. دیدن یک شی ء به معنای معلوم شدن همه ی جوانب آن نیست، چه بسا جوانب زیادی پنهان و نامعلوم باشد که ما دنبال شناخت همین جوانب نامعلوم هستیم.
بنابراین، هوسرل می خواهد آنچه در جریان آگاهی ما جلوه گر می شود. توصیف کند هوسرل سپس به تبیین ماهیت تجربه می پردازد. از نظر او تجربه و شناخت از دو جزء تشکیل شده است: عین معلوم و خود آگاه. در نتیجه او قلمرو شناخت را با همان گستردگی در نظر می گیرد. بر خلاف رویکرد زبانی که اشیای خاصی را مد نظر قرار می دهد در پدیدارشناسی هوسرل همه ی قلمروهای وجود برای ما گشوده است، چه ارزشی باشد، چه علمی، چه مفاهیم نظری و چه هستی شناختی، چون به نظر او عرصه ی شناخت تنگ نشده است. عین معلوم این طور نیست که به طور یکسان بر همه معلوم باشد. گرایش ها و رویکردهای افراد فرق دارد. نحوه ی نگاه نقاش، تاجر و شیمی دان به یک تابلوی نقاشی فرق دارد (شیمی دان از جهت ترکیب رنگ ها، تاجر از جنبه ی ارزش مادی و دیگران از جنبه های دیگر آن را مورد توجه قرار می دهند).
حیث التفاتی همه ی قلمروها را در نظر می گیرد، چه وجود باشد و چه سایر جنبه ها. فاعل خودآگاه، گرایش های متفاوتی دارد، اما ادراک، برجسته تر از همه ی نوع رویکردها است. ادراک به معنای حس نیست، بلکه اعم از آن است. مثلاً اگر عکسی پشت یک میز قرار گرفته که فقط نیمی از آن پیدا باشد، ما آن قسمت قابل دید را حس می کنیم، اما آن نیم غیرقابل مشاهده را می توانیم درک کنیم. ادراک، جنبه ی ناپیدای شی ء را دربرمی گیرد. این جنبه ی ناپیدا مقوم و سازنده ی کل شی ء است.
مثال دیگر: با دیدن کوه، فقط یک طرف آن را می بینیم، اما طرف دیگر آن را ادراک می کنیم. بدین ترتیب هوسرل نتیجه می گیرد که هر شی ء از جنبه ی پیدا و جنبه های ناپیدا تشکیل شده است، جنبه های ناپیدا بیش تر است، به همین دلیل هوسرل می گوید: ما ادراک های بی حد و حصری داریم که در هر مرحله می تواند جنبه ای یا جنبه هایی از شی ء برای ما شناخته شود. حتی می توان به اشتباه بودن بعضی از ادراک های قبل توجه کرد. ممکن است کسی اشکال کند که همین نظریات نیز مبتنی بر پیش فرض هستند، مثل آن تابلوی نقاشی که وقتی نیمه ی غیرقابل مشاهده را درک می کنیم، این خود مبتنی بر این پیش فرض است که همه ی تابلوها کامل هستند. پاسخ هوسرل این است که مراد از پیش فرض، هر نوع پیش فرض نیست، بلکه پیش فرض علمی، فلسفی به عنوان رویکردی عام و کلی که محدوده ی زیادی را شامل می شود، مراد است.
حیث التفاتی دو جنبه دارد: جنبه ی فاعل شناسا و جنبه ی متعلق شناسا. بعضی از پدیدارشناسان جنبه ی خود شی ء و متعلق شناسا را بیش تر مورد توجه قرار می دهند، اما هوسرل به جنبه ی فاعل شناسا و ذهن توجه دارد، چون می خواهد به یک نظام واحد فلسفی برسد که آن را در ذهن بهتر می تواند بیابد تا اشیای خارجی. در این بخش از پدیدارشناسی هوسرل گرایش به ایده آلیسم دیده می شود که به ذهن بیشتر توجّه دارد تا عین.
فیلسوفان درباره ی این که هوسرل بر کدام جنبه تاکید بیشتری کرده است، اختلاف نظر دارند. شیلر و سوکولوسکی بر این عقیده اند که جنبه ی عین معلوم از نظر هوسرل قوّت بیشتری دارد، اما عدّه ای جنبه ی ذهن را در او قوی تر می بینند. این اختلاف تفسیرها به این شکل توجیه می شود که دسته ی اوّل به هوسرل اوّلیه توجّه دارند. هوسرل کتابی تحت عنوان «تحقیقات فلسفی» دارد که به جنبه ی عین، بیش تر توجّه دارد. امّا دسته ی دوّم به هوسرل متأخر و آثار این دوره ی او توجّه کرده اند؛ از جمله کتاب «تأملات دکارتی» که در آن بیشتر به فاعل شناسا توجه کرده است. هوسرل در پاسخ کسانی که اشکال می کردند که وی معتقد به ایده آلیسم است، اظهار می داشت که ایده آلیسم من «ایده آلیسم استعلایی» است و با ایده آلیسم های دیگر فرق دارد. ایده آلیسم خاصی است که در آن نه از مقولات فاهمه ی کانت خبری هست و نه از نوع مفاهیم واضح و متمایز دکارتی، بلکه توجّه به خود اشیا و رویارویی مستقیم مدّنظر است.
هوسرل متأخر به نوعی به ایده آلیسم معتقد بوده است. لذا همین امر باعث شد که دستیار او نینگ در سال 1935 به خاطر توجّه زیاد هوسرل به جنبه ی فاعل شناسا از او جدا شود. البته همه ی این نظرات هوسرل بستگی دارد به این که ما ساختار و معنای تجربه را بفهمیم.
به هر تقدیر بعضی مانند سوکولوسکی برای هوسرل یک نوع رئالیسم قایل هستند. فعّالیت آگاهی، یعنی توصیف این که پدیده چگونه خودش را عرضه می کند که هایدگر نیز بر این جنبه تاکید دارد.اما با ملاحظه ی آثار متاخر هوسرل می بینیم که وی بر فاعل شناسا خیلی بها می دهد، تا حدّی که به ایده آلیسم نزدیک می شود.
خلاصه آن که ما دو جنبه داریم: یکی نحوه ی عرضه شدن شی ء بر ما و دیگر این که ما بدون پیش فرض، شناخت پیدا می کنیم. هوسرل بعدها، یعنی اواخر فلسفه ی خودش تعبیر به شخص بنیادی استعلایی (transcendentalSubjectivity)می کند که همان ایده آلیسم هوسرل یا ایده آلیسم استعلایی است که خود نیز این تعبیر را به کار برده است. هوسرل اگر ایده آلیست باشد به معنای رایج آن نیست، بلکه به این معنا است که او برای فاعل شناسا نقشی قایل است و با توضیح افکار او متوجّه می شویم که مفسّران اختلاف نظر دارند، بعضی او را رئالیست و بعضی ایده آلیست می دانند.
رویکرد هوسرل توصیفی است، به این شکل که ما انواعی از جلوه نمایی اشیا داریم، یعنی اشیا به طرق مختلف می توانند خودشان را بر ما عرضه کنند. مثلاً در شب تاریک، انسان چهار نقطه ی روشن را می بیند، امّا می تواند یک تصویری را در ذهن خودش ترسیم کند. همان طور که صور فلکی را در آسمان می تواند ترسیم کند. ادراک و تخیل ودر این گونه جاها هر دو کارند و قوّه ی حافظه نیز ممکن است به کمک بیاید. این نقاط نورانی فقط نیست که عرضه می شود. بعد از عرضه شدن نقاط نورانی، فعل آگاهی من، تخیل، ادراک و حافظه نیز دخیل است. همه ی جوانب دست به دست هم می دهند تا به کمک تخیل، ادراک، حافظه آن ذات یا در ماهیت یک شی ء آن گونه که مدّ نظر هوسرل است درک شود.
ادامه دارد...
نظر شما