در گفت و شنودی با دکتر کاووس سیدامامی، استاد دانشگاه
مجله پگاه حوزه 12 مرداد 1381، شماره 60
اشاره
از بهمن ماه سال گذشته تا تیرماه سال جاری، بیش از 6 ماه نمی گذرد که رییس جمهوری امریکا در این فاصله چندین بار به طرح تهدیدات و ادّعاهایی علیه ملت ایران و حاکمیت برگزیده ی آن دست زده است، به طوری که اخیرا ادبیات سیاسی امریکایی ها به طور کلی از مرزهای دیپلماتیک خود فاصله گرفته و منحرف شده و مشخصا سیاست ها و گفته های رییس جمهوری امریکا، هم سو با مواضع نیروهای افراطی جنگ طلب، ستیزه جو و ماجراجوی این کشور شکل گرفته است و طبعا نتیجه ی آن چیزی جز ارتفاع گرفتن و فرازگیری دیوار بی اعتمادی بین دو کشور نیست.
در آخرین و تازه ترین تهدیدها و ادعاهایی که آقای بوش مطرح نمود، به نوعی حاکمیت ایران را تفکیک کرده و سعی کرد تا بخشی از حاکمیت ایران را غیرمشروع جلوه دهد. البته بدون توجه به این که حرکت های سیاسی در ایران، به ویژه استراتژی همان طیفی که رییس جمهوری امریکا از آن تعبیر مشروع نموده، حرکتی ملّی است و ویژگی حرکت های ملی این است که با ایجاد جو و تحریک های خارجی دستخوش تغییر و تحول نمی شود.
به هر حال گفتمان امریکایی در حوزه ی شرق و کشورهای اسلامی و مسلمانان کنکاش را می طلبد که با نگاهی از گذشته ها به امتداد زمان صورت پذیرد و تحلیل آن نیز نیازمند دقت و تأمّل جدی در سیر تحولاتی است که در زمان حال شکل می گیرد و بالمآل آینده ی این گفتمان را نیز مؤلفه هایی تشکیل خواهند داد که هم اکنون به وجود می آیند.
آنچه در پی می آید، گفت وشنودی است با دکتر «کاووس سیدامامی» فوق دکترا در جامعه شناسی سیاسی از دانشگاه «ارگن» امریکا که در حال حاضر به تدریس علوم سیاسی در دانشگاه امام صادق(ع) مشغول بوده و در مباحث نوسازی، توسعه و نیز جامعه شناسی دین صاحب نظر است و در این زمینه ها، مطالعات قابل توجهی دارد. ازجمله این که وی اخیرا کتابی تحت عنوان «اسلام در اروپا، سیاست های دین و امت» را به فارسی برگردانده است. وی مسایل و تحولات درونی و بیرونی ایالات متحده را از طریق نشریات و انتشارات امریکایی و اروپایی تعقیب کرده و آگاهی ها و اطلاعات بروز و روزآمدی از گفتمان امریکایی دارد. اولین بخش از این گفت وگو را در پی از نظر می گذرانید:
امریکا نامی است که امروز به لحاظ عملکرد دولتمردان آن در حوزه های مختلف خارج از محدوده ی جغرافیایی اش مترادف با چراهایی شده است که البته این چراها از داخل محدوده ی جغرافیایی آن آغاز می شود و درواقع عملکرد داخلی و خارجی دولتمردان و حاکمان ایالات متحده در هر دو بُعد امروز با چراها و ایستارهای جستارگشایانه روبرو است. طبعا پاسخ به این چراها مستلزم وجود یک نوع نگاه شناختی و معرفتی نسبت به ساختار و ماهیت ملت - دولت این نقطه از جهان است. جناب عالی چه چارچوب معرفتی را توصیه می کنید و مرزهای امریکاشناسی مورد نظر ما را چگونه ترسیم می کنید؟
متأسفانه در جامعه ی ما نسبت به فرهنگ و جامعه ی امریکا سوءتفاهماتی وجود دارد، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب. امریکا یک جامعه ی بازِ آزاد فرض می شد و بسیاری از جوانان هدفشان از مسافرت به امریکا و ادامه ی تحصیل، استفاده از این فضای باز و به اعتباری آزاد برای هر نوع فعالیت تخریبی و ارتباط با جنس مخالف بود. درواقع تصاویر هالیوودی که امریکا را محبوب می کرد، این تصاویر در ذهن اکثر مسافران ایرانی وجود داشت و یک تصویر هالیوودی و چند نمونه از این برداشت ها و درک ها را که به آن اشاره کردم، خود این افراد برای من شرح داده اند که بسیار تصوّر مضحک و در عین حال شنیدنی است.
بعد از انقلاب هم امریکا به عنوان حامی اصلی رژیم پهلوی شناخته شد و با اتفاقاتی که به مرور در سال های پس از پیروزی انقلاب حادث شد، امریکا، به دشمن شماره ی یک انقلاب و شیطان بزرگی تبدیل شد که ما سعی کردیم در گفتمان سیاسی خود آن را نشان دهیم که البته بود یا نبود آن منظور نیست، بلکه مهم این است که در ادراک جمعی مردم ایران، به خصوص در گفتمان رسمی حاکم بر جامعه، امریکا به عنوان دشمن اصلی شناخته شده است. بنابراین ما یک پروسه و فرآیندی از تصویرسازی از امریکا را طی کردیم که در این تصویرسازی از تصاویر هالیوودی کمک گرفته شده است. و همچنین از بعضی ویژگی ها و رفتارهای خیلی خاص که امریکایی ها در سیاست خارجی دارند و در ظاهر توهین آمیز می آید، خیلی خوب استفاده کردیم. ساختن تصویر جامعه ای منحط، مهاجم، بدخواه و بدطینت که با ادیان سر دشمنی دارد. باید خیلی دقت کنیم که در طرح مباحث شناخت جامعه ی امریکا به دام چنین تصویرسازی هایی نیفتیم و سعی کنیم تحلیل مان از جامعه مبتنی بر واقعیات موجود جامعه شناختی و اصولی باشد و حتی نقد ما هم بر پایه ی ذهن ساخت ما نباشد و در یک توصیه ی کلی اگر می خواهیم به واقع امریکا را بشناسیم، نباید دچار شیفتگی های عجیب و غریبی باشیم که در بین خیلی از جوانان و مردم وجود دارد. خیلی از جوانان گمان می کنند که جامعه ی امریکا یک جامعه ی ایده آل برای مهاجرت کردن است و عکس آن هم که یک تصویر کاملاً شیطانی از این کشور است و حتی در میان زعمای قوم و روشنفکران، هم وجود دارد. سعی من بر این است که از این گرایشات امریکاستیزی و امریکاشیفتگی کاملاً فاصله بگیرم و نگاه پاتولوژیک به امریکا نداشته باشیم.
به نظر چند موضوع در این بحث وجود دارد که باید اینها از هم تفکیک و روشن شود. اولین موضوع تصوراتی است که نسبت به امریکا وجود دارد که من از صحبت های شما هم استفاده می کنم و این تصورات را به سه نگاه تقسیم بندی می کنم. یک نگاه مربوط به عامه مردم است، یک نگاه مربوط به دولت و حاکمیت است و نگاه دیگر مربوط به روشنفکران است که نگاه اخیر غالبا ممکن است اختلاطی از همان دو وجه امریکاستیزی یا امریکاشیفتگی باشد. یک نکته ی دیگر مقاطع تاریخی است که نگاه ها و تصورات را می توان بر این اساس تفکیک کرد، یعنی قبل از انقلاب و بعد از انقلاب که البته بعد از انقلاب تا 11 سپتامبر 2001 است و درواقع از این مقطع که نقطه ی عطف تاریخی برای امریکا است می توان تحولات جدید را تحلیل کرد و تغییر نگاه ها را هم دید. نکته ی دیگر زمینه های شکل گیری این نگاه ها، یعنی امریکاستیزی یا امریکاشیفتگی است که در هردو نیز می توان زمینه های مشترکی پیدا کرد. مثلاً فضاها و تصاویر هالیوودی که هم در ایجاد تصورات امریکاشیفتگی نقش دارد و هم در ایجاد تصورات امریکاستیزی. منظورم این است که باید دید آیا این زمینه ها داخلی است و از داخل امریکا به نگاه ها تحمیل می شود و زمینه ساز این نگاه می شود یا این که زمینه های خارجی هم در این زمینه سازی وجود دارد؟ به نظر من مسایل تاریخی در ردگیری این زمینه ها خیلی نقش دارد که بد نیست با توجه به این عامل درونی درباره ی نگاه روشنفکری هم آسیب شناسی داشته باشیم، چون چالش های زیادی در نگاه این بخش داشتیم و حتی کسانی که آمدند در مقطعی مبارزه با امریکا را در صدر مأموریت های اصلی خودشان دانستند، پس از مدتی چرخش هایی داشته و مواضعشان را تغییر دادند که بالاخره زمینه های این چرخش موضعی را باید شناخت و اصولاً نمی توان آنها را نادیده گرفت؟
اگر بخواهیم نگاه های موجود نسبت به امریکا را به نوعی تحلیل کنیم، این تقسیم بندی، یعنی یکی به لحاظ نگاه اقشار و گروه های مختلف مردم و یکی به لحاظ تاریخی، کارساز است. طبعا تأکید من بر روی روشنفکران است، چون عواملی که بر روی نگاه عامه تأثیر می گذارد تا حد زیادی بیرون از کنترل خیلی از ما می باشد. عامه بسیاری از اوقات قضاوتش بر مبنای تصاویر این جا و آن جاست و خیلی بر تبلیغات رسمی لزوما تأکید ندارند، به خصوص اگر تبلیغات رسمی به نوعی بی اعتبار شده باشد. مثلاً اگر صداوسیما بیاید و در مورد ناکارآمدی دموکراسی امریکایی تبلیغات کند که (رنگ و بوی تبلیغاتی آن) کاملاً مشخص باشد، عامه بلافاصله به این نتیجه می رسد که امریکا با توجه به آن پیشرفت های شگرف در حوزه ی تکنولوژیک و اقتصاد، باید نظام سیاسی کارآمدی هم داشته باشد و درست عکس آن تصویر تبلیغی را بازسازی می کند و در مورد حوزه ی روشنفکری هم تصور می کنم مهم ترین چیزی که می توان بر روی آن دست گذاشت، تغییر پارادایمی است که در نگاه روشنفکری ایران نسبت به امریکا بین قبل و بعد از انقلاب صورت گرفته است. به طور مشخص تا قبل از پیروزی انقلاب و در زمان رژیم گذشته، با توجّه به اهمیت رابطه وابسته ی رژیم ایران به امریکا و حوادث پس از کودتای 28 مرداد و حوادثی که در حافظه ی تاریخی روشنفکران هنوز زنده بود، امریکا به عنوان یک قدرت سلطه گر و امپریالیستی تجسم می شد که تلاش فراوانی برای حفظ رژیم های وابسته به خود ولو رژیم استبدادی و سرکوبگر دارد. بنابراین گفتمان غالب روشنفکری که در ضمن به شدت متاثر از گفتمان سوسیالیستی یا مارکسیستی - لنینیستی آن زمان بود، امریکا را در قالب یک نیروی مهاجم امپریالیستی تصویر می کرد که باید علیه آن مقاومت شود. حتی نظام سیاسی - اجتماعی امریکا برای مردم خودش هم زیاد مثبت ارزیابی نمی شد؛ به عبارت دیگر کسانی که امریکا را به عنوان یک نیروی مهاجم امپریالیستی مورد انتقاد قرار می دادند، در مجموع این نظر را داشتند که از نظر داخلی نیز این جامعه، جامعه ای مبتنی بر عدل و انصاف و رعایت موازین انسانی برای حکومت کردن نیست و در آن جا هم فاصله ی فقیر و غنی زیاد است و یک جامعه ی سرمایه داری منحط است. البته اقلیتی از روشنفکران ما که تحت تاثیر گفتمان چپ، یا ضد امپریالیستی نبودند و احیاناً با فرهنگ غرب آشنایی داشتند، در مجموع دیدگاه مثبتی داشتند و به عنوان تصویر مطلوب یک جامعه ی توسعه یافته می دیدند که آرزوی چنین جامعه ای را بر خودشان هم داشته باشند.
به هر حال دو نگاه روشنفکری وجود داشت که به اعتقاد من گفتمان ضد امپریالیستی در قبل از انقلاب غالب بود. پس از پیروزی انقلاب، گفتمان روشنفکری به تدریج تغییر پیدا می کند و نگاه به امریکا، نگاهی است که این کشور ممکن است به جهت سیاست خارجی و برای حفظ منافع ملی خود، کشوری سلطه گر باشد. مثلاً از رژیم های دیکتاتوری در سطح جهان حمایت کند یا جلو انقلابات مردمی بایستد، جنبش های رهایی بخش را سرکوب کند و... اما از نظر داخلی یک سیستم سیاسی کارآمد و معقول دارد. یک دموکراسی نسبتاً جا افتاده و قانون اساسی مترقی و به طور خلاصه نظام سیاسی امریکا برای مردم خودش خوب است و برای غیر امریکایی اصلاً خوب نیست و چنین تصویری چه در میان روشنفکران سکولار و چه مذهبی پس از انقلاب شکل می گیرد. به خصوص حسّاسیت هایی که در مورد امریکا بوده است به تدریج کم می شود؛ زیرا دیگر امریکا نقشی در اداره ی حکومت ما ندارد. برخلاف رژیم پهلوی که دستیار اصلی نظام حکومتی بود و اختلافات داخلی و انتقادات روشنفکران ما عمدتاً متوجه نظام سیاسی، اجتماعی، فرهنگی خودمان می شود (بدون ارتباط با امریکا) اگرچه در سطح رسمی یا دولتی و حاکمیت، تهدید امریکا از یک جهت جدی بوده و با خیلی از آرمان های انقلاب اسلامی سرِسازگاری نداشته اند و منافع منطقه ای ایشان به خطر افتاده بود و به یک جهت هم امریکا ستیزی تبدیل به یک فرمول ایدئولوژیک شده بود؛ فرمولی که صاحبان قدرت خیلی خوب می توانستند از آن به عنوان یک ابزار تبلیغاتی استفاده کنند تا بتوانند انواع انتقاداتی را که به علت های مختلف مثل سوء مدیریت متوجه خودشان بودتوجیه کنند، به همین دلیل امریکا ستیزی در محافل رسمی ما تبدیل به یک فرمول خیلی سهل و ساده شد و این گونه توجیه گردید.
بعد از 11 سپتامبر هم این نگاه دوباره تغییر می کند. اتفاقاتی که مقارن می شود با روی کارآمدن دولت جمهوری خواه و آقای بوش و نوع بهره برداری که دولت محافظه کار جدید امریکا از این واقعه می کند، در جهت تشدید فشارهای سرکوبگرانه ی داخلی و خارجی طبعاً روی روشنفکران ایرانی تاثیر خاص خودش را می گذارد و به نظر می رسد گفتمانی که میان روشنفکران ایرانی - چه سکولار و چه مذهبی - در حال شکل گیری بود، در خصوص وضعیت مطلوب داخلی امریکا یا کارآمدی دموکراسی این کشور تا حدی زیادی تحت تاثیر قرار می گیرد و امواج نقد نسبت به سیاست های زمامداران فعلی امریکا روز به روز گسترده تر می شود؛ اما لزوماً این نقد با نقادی های اوایل انقلاب یکسان نیست. وجوه اشتراک دارند، اما یکسان نیست و ما این چرخش گفتمانی را هم تا حدودی بعد از 11 سپتامبر می بینیم، به گونه ای که تا قبل از این واقعه در مطبوعات هم رابطه با امریکا و صحبت های این چنینی طرح می شد، اما الآن این گونه نیست، چون با وضعیت پیش آمده حتی اگر ما هم درصدد بهبود رابطه باشیم برخوردهای آنها دیگر قابل پیش بینی نیست. احتمالاً در شرایط فعلی رهبران کنونی امریکا تمایلی به وجود ایران میانه رو و معقول در منطقه ندارندو برعکس صحبت های اخیر رییس جمهور این کشور در مورد تفکیک حاکمیت ایران به دو بخش انتخابی و انتصابی، گمان نمی کنم که کارشناسان امریکایی ندانند که این گونه مواضع بیشتر مواضع اصلاح طلبان را تضعیف می کند، به نظر می آید اصلاً برای حکومت فعلی امریکا یک ایران معقول و مقید به اجرای فرم های بین المللی مطلوب نیست. و واقعاً دوست دارند ایران را در همان قالبی که مطرح می کنند(محور شرارت) ببینند و آن تصویر ایران را بیشتر می پذیرند.
در زمان جنگ با ویتنام از رییس شورای امنیت امریکا پرسیده بودند که شما چگونه موضعی باید بگیرید، گفته بود، باید مسبّبین را بیابیم و مجازات کنیم، اما مهم این است که در دراز مدت برای از بین بردن علل زمینه سازی آن تلاش کنیم. الان هم مهم این است که ببینیم این سیر تحول در جوامع غربی به خصوص امریکا چگونه بوده است که مخاصمانی مثل القاعده پیدا کرده است یا الجهاد مصر که پا را از مصر فراتر می گذارد و خشونتش را فراگیر کرده و دامنه ی آن را به امریکا نیز می کشاند. در واقع باید ببینیم که این سابقه ی نگاه منفی به امریکا و تنفر از آن که در خیلی ازنقاط دنیا وجود دارد، به کجا بر می گردد؟ اگرچه امریکایی ها به گذشته کاری ندارند. اما برخی از روشنفکران امریکایی، مثل آقای نوام چامسکی اعتقاد دارند که این تنفر تازه نیست ایشان می گوید: این تنفر به سال 1958 که امریکا در بیروت نیرو پیاده کرد یا عراق از پیمان نفتی آنگلو امریکا خارج شدو جمال عبدالناصر عنصری تهدیدآمیز تلقی شد، بر می گردد. خود آقای چامسکی می پرسد که ریشه ها، اخلاقیات و عوامل فکری و سیاسی این خشونت کدام اند؟ بالاخره اگر ما به مقطع پس از 11 سپتامبر دقت کنیم، می بینیم که ملاک های دموکراتیک امریکا کلاً عوض شده و اصلاً این حادثه نشان داد که دموکراسی امریکایی چقدر شکننده بوده است؛ چرا که پس از آن تا حال ملاک های استبدادی به جای ملاک های دموکراتیک نشسته و به جای آزادی روی امنیت تکیه می شود:
این که ما در داخل امریکا به شدت به سمت تجدید آزادی های مدنی و نقض موازین دموکراسی پیش می رویم، موضوعی جدی است. و این فرایندی است که پس از 11 سپتامبر شروع شده و محافظه کارانی که در سیاست امریکا دست بالا را دارند؛ محافل نظامی و محافلی که اصولاً علت وجودی خودشان را در قدرت یابی امریکا و در عرض اندام نظامی در جهان می دانند طبعاً خوششان می آید که مرتّب این جوّ تنش آمیز ترس ناشی از تروریسم را بزرگ نگه دارند و شروع به سرکوب نهادهای مدنی کنند، آن هم به بهانه ی ایجاد امنیت؛ کما این که تصویب قانون Patriotic Act of America (قانون میهن پرستی امریکایی) که در کنگره ی امریکا و سنا تصویب شد و با اکثریت بالای قاطع آرا، یعنی دو رای منفی در سنا و مجلس نمایندگان که شاید 51 نمایندگان مخالفت کردندو موارد بسیار ناجوری در این قانون است که می تواند درمحافل قضایی امریکا تفسیر به یک نوع دخالت جدی در حقوق مدنی مردم و تضییع حقوق مدنی مردم تلقی شود کما این که تمام سازمان ها و اتحادیه های حقوق مدنی امریکا به این قانون اعتراض کردند و بر اعتراض خود هم پافشاری می کنندو به رغم جوّ بسیار ناسیونالیستی شدیدی که پس از 11سپتامبر در امریکا ایجاد شده است، طیف بزرگی از روشنفکران و محافل مدافع حقوق مدنی به طور خیلی جدی این قانون را زیر سئوال برده اند و علیه آن در چند دادگاه مختلف ایالتی و فدرال اعلام جرم شده است. از طرف دیگر خیلی از ایالت ها و شوراهای شهر با توجه به فشار حامیان حقوق مدنی، این قونین را اجرا نمی کنند.
مثلاً در پرتلند اورگان (oregan) این قانون را حتی پلیس شهر اجرا نمی کند و بلکه از اجرای آن امتناع می کند و حاضر نیست دانشجویان خاورمیانه ای را سین جیم کند و پرونده نگه دارد، چرا که هر نوع نگه داشتن پرونده در مورد دانشجویان خلاف حقوق مدنی شان است؛ زیرا آنها معتقدند تا زمانی که دانشجویان مرتکب جرم آشکاری نشده اند ما حق نداریم این کار را بکنیم. اگر دقت کنید خود این قانون نقایص اجرایی بسیاری دارد به همین دلیل در اکثر جاهایی که در حال اجراست، فقط مبادی ورودی امریکاست.
در مبادی ورودی هم کسانی که وارد می شوند در بسیاری از اوقات مشکل مهاجرتی، مانند اشکال ویزا و... دارند و به محض این که مشکلاتی از این نوع پیدا می کنند، با یک بهانه ی قانونی فرد را سین جیم می کنند و اطلاعات می گیرند و تا مدت زیادی تحت نظارت قرار می دهند. و تا زمانی که این بهانه فراهم نشده نمی توانند دست به اقدام بزنند. درست است که یک جو عمومی ضد مسلمان و ضد خاورمیانه ای در امریکا ایجاد شده و متأسفانه بانی و باعث این جو هم خود رسانه های امریکایی هستند که من خودم را در زمره ی منتقدان رسانه ها می گذارم و به شدت منتقد عمل کرد رسانه های مدرن هستم و رسانه های مدرن را ابزار تحمیق مردم می دانم (چه در ایران چه در امریکا) و معتقدم که ظلم زیادی به افکار عمومی دنیا می شود، به خصوص از سوی رسانه های جمعی کشورهای پیشرفته که قدرت اقناعی شان زیاد است.
رسانه های ما (متأسفانه یا خوشبختانه) قدرت اقناعیشان خیلی کم است، یعنی علی رغم تمام هزینه ها، چه در صدا و سیما و چه در مطبوعات، تأثیرگذاریشان بر روی مردم خیلی کم است و مردم همیشه نسبت به رسانه های آلترنایتو باز هستند. در ایران خیلی عادی است که مردم به طور عادی و روزمره به اخبار رادیوهای خارجی گوش دهند، اما در امریکا اصلاً چنین خبری نیست، یعنی خیلی غیر عادی است که یک امریکایی به رادیو(نه رادیو کوبا و رادیو هاوانا) بلکه حداقل به بی.بی.سی گوش کند.
معمولاً امریکایی ها همان رسانه های اصلی یا جریان اصلی خودشان را گوش می کنند، می بینند یا می خوانند و به همین دلیل خیلی در معرض تحریکات (Agenda Setting) یا به اصطلاح دستور کارنویسی رسانه ها هستند و رسانه ها دقیقا برای مردم نه تنها دستور کارنویسی می کنند، بلکه خیلی از جاها واقعیت بیرونی زندگی آنها را نیز خلق می کنند و تصاویری که امریکایی ها از بقیه ی دنیا دارند را متأسفانه رسانه ها به مردم می دهند. بنابراین صحبت منتقدان، روشنفکران منتقد خیلی کم به مردم می رسد؛ زیرا آن ها در جاهایی می نویسند که در دسترس مردم نیست و حداقل در روزنامه هایی می نویسند که گرایش لیبرالیستی دارند، اما واقعا چند درصد مردم روزنامه می خوانند یا چند درصد مردم گرایش های لیبرالیستی دارند. در مقابل چهار شبکه ی (سی.بی.سی)، (ای.بی.سی)، (سی.ان.ان) و (ان.بی.سی) تصویر مردم از دنیا را تعیین می کنند و خیلی کم هستند درصد امریکایی هایی که به یک کانال تلویزیونی آلترناتیو مثل (Public Television) یا (پی.بی.اس) رجوع می کنند. و استفاده از این شبکه ها محدود می شود به دانشجویان، روشنفکران و درصدی از کتابخوان ها و اهل فضل و بقیه ی مردم عادی به همان چهار شبکه ی اصلی می پردازند.
برگردم به محور سئوال شما که چرا در سطح جهان شدت تنفر مردم از امریکا در حال گسترش است؟ این سوال در واقع از سؤالاتی است که روشنفکران امریکایی هم دائما از خودشان و مخاطبانشان می پرسند و جوابشان هم خیلی معقول است. خود نویسندگان و منتقدان امریکایی، مثل نوام چامسکی دست بر روی فاکتورهای خیلی واقعی می گذارند و می گویند: نمی شود که امریکا همه جا در نقش یک مداخله گر بدبازی کند و مردم این را بپسندند یا مثلاً در مورد خاورمیانه امریکا به عنوان یک میانجی و آورنده ی صلح خودش را معرفی می کند، اما برای تمام مردم ساکن در خاورمیانه به جز تعدادی اسراییلی ها که تحت تأثیر امریکا هستند کاملاً واضح است که امریکا یک میانجی بی طرف نیست و همیشه در کنار اسراییل بوده و تمام پیشنهادات و اقدامات سیاسی مشخصی که در منطقه اعمال می کند، به نفع اسراییل و در جهت منافع اسراییل است و پس از واقعه ی 11 سپتامبر این قضیه علنی شده است تا این حد که برای تعیین رهبری مردم فلسطین امر و نهی می کند و اعلام می کند که ما حاضر به شرکت درروند صلح هستیم، اما نه با رهبری یاسر عرفات، در حالی که این خلاف قاعده ی دموکراسی است.
اگر مردم فلسطین خود تصمیم بگیرند که به یاسر عرفات رأی بدهند (در انتخابات آتی) این سئوال برای امریکایی ها مطرح می شود که شما چه کسی هستید که تصمیم می گیرید؟ و اقداماتی از این قبیل به شدت موقعیت این کشور را در سطح جهان تضعیف کرده است. برخلاف تمام آن تصاویر هالیوودی و تجاری و ورزشی مطلوبی که امریکا در سطح دنیا دارد، یعنی چهره های هنری و ورزشی و فرهنگی به عنوان مثال هنوز چهره ی هم فری بوگارت در خیلی از کافه های اروپایی و خانه های آسیایی از ژاپن گرفته تا هندوستان دیده می شود یا بسیاری از چهره های سینمایی امریکایی را خیلی ها با اسم و تاریخچه ی زندگی می شناسند این ها سرمایه هایی بود که امریکا در سطح جهانی داشت و آن را محبوب می کرد. منتهی این روند بعد از به قدرت رسیدن آقای بوش و حادثه 11 سپتامبر به شدت در حال تغییر است، به طوری که خیلی از مردم حتی در کشورهای اروپایی از خرید اجناس امریکایی امتناع می کنند و احساس بدی نسبت به امریکا دارند.
به دلیل آن که بوش از روزی که برسرکار آمده است یک سره سیاست های یک جانبه گرایی را در پیش گرفته، از خیلی از معاهدات و عهدنامه هایی که خودشان امضا کرده اند خارج شده اند، مثل عهدنامه ی محدود کردن سلاح های بالستیک که امریکا رسما امضایش را برداشته و آن را ملغی کرده، یا در مورد خطر گرم شدن کره ی زمین و گازهای گل خانه ای که البته قبل از بوش امضا شد، حاضر نشدند حتی در زمان کلینتون این معاهده را امضا کنند و این همواره به عنوان لکه ی ننگی بر پیشانی امریکاست و افکار عمومی اروپا بسیار متعجبند که چطور امریکا به عنوان یکی از قدرت های بزرگ صنعتی و اصلی ترین مصرف کننده ی سوخت های فسیلی که تولیدکننده ی گازهای گلخانه ای است، حاضر به امضای این معاهده نیست و کل کره ی زمین در معرض خطر است یا اخیرا نمونه ی بارز آن دادگاه بین المللی جنایی (International Crimina Court CI.C.C) که کلینتون در روزهای آخر دوره ی ریاست جمهوری اش آن را امضا کرده بود امریکا امضایش را پس گرفت. در تاریخ 200 ساله امریکا سابقه نداشته است که این کشور از این گونه پیمان ها خارج شود که دو، سه مورد آن در این اواخر اتفاق افتاده و بعدها در قضاوت های آینده ی تاریخی یکی از ضربه هایی است که آقای بوش پسر به تصویر جهانی امریکا زده است، به طوری که اسباب مضحکه ی رسانه های اروپایی شده است، لذا سفری که ایشان به فرانسه داشت حرف ها او کارهای او جزو ستون های کمیک و فکاهی رسانه های فرانسه شده بود.
شکسپیر تعبیری دارد که می گوید: این فوق العاده خوب است که قدرت یک غول را داشته باشیم، اما اگر بخواهیم از آن مثل یک دیو استفاده کنیم، ظالمانه است.
به همین دلیل به نظر می رسد آقای بوش از آن استراتژی های بنیادین امریکایی تخطی کرده و علت این تخطی احتمالاً آن فضای مفهومی ایجاد شده پس از 11 سپتامبر است که به دنبال خلأ جنگ سرد حالا توانسته در این فضا نظم نوین جهانی را عملیاتی کند، اما این فضاپیامدهایی را نیز به همراه داشته که از آن جمله بحران هویت امریکایی است که حالا دیگر امریکایی ها می خواهند یک رجعت تاریخی و بازگشت به گذشته داشته باشند و از گذشته شان انتقاد کنند یا لیبرال های امریکایی (که در نقطه ی مقابل محافظه کاران) در رابطه با قدرت و احساسی که دنیا از قدرت امریکا دارد، احساس گناه می کنند یا از سوی دیگر حمله هایی که به هویت امریکایی در جهان و حتی در قلب اروپا به چشم می خورد و همین مسأله یکی از چالش هایی است که به صورت یک شکاف و گسست بین امریکا و اروپا در حال شکل گیری است و اختلاف دیدگاه های آنها نسبت به مسایلی چون خاورمیانه نشان دهنده ی این گسست است و اتفاقا آقای فوکویاما این چالش را آزاردهنده ترین مشکل سیاسی در آینده پیش بینی کرده است.
جالب است که دو عامل در روحیات جمعی امریکاییان و افکار عمومی بسیار برجسته است که یکی از آنها همیشه وجود داشته و خیلی تازه نیست و دومی عاملی است که بعد از 11 سپتامبر اتفاق افتاده و از این جهت جنبه ی بدیع و جدید دارد. عامل اول که به نظر من یکی از ویژگی های فرهنگی امریکایی هاست این تلقی از خودشان است که همیشه و در همه ی زمینه ها از بقیه سر هستند و نمره ی یکند. بزرگ ترین اقتصاد دنیا، بزرگ ترین قدرت نظامی دنیا، پیشرفته ترین تکنولوژی دنیا، بزرگ ترین و پیشرفته ترین فن آوری های نظامی و فضایی، بالاترین درصد تولید محصولات فرهنگی در جهان. بنابراین یک گرایشی در امریکایی هاست که اصطلاحا می گویند:
«Standing Tall» یعنی همیشه با وقار بتوانند حرکت کنند و همیشه احساس آقایی و برتری نسبت به دیگران داشته باشند که این احساس بعد از دو جنگ جهان سوز که امریکا از هر دوی آنها سر برآورد، آغاز شده و تا الان که تنها ابرقدرت شده اند نیز ادامه دارد. بنابراین مردم امریکا اصلاً دوست ندارند خودشان را ضعیف ببینند و در هر زمینه ای که ضعف پیدا می کنند، از نظر روحی فورا آسیب می بینند. یک استاد امریکایی داشتم که می گفت: امریکایی ها وقتی از قدرت و برتری خودشان مأیوس می شوند و در دنیای واقع احساس می کنند که یک جایی ضعف پیدا کرده اند، سریعا به سینما و تخیل و عالم رؤیا پناه می برند. به عنوان مثال در قضیه ی گروگان گیری که تعدادی از شهروندان امریکایی در ایران اسیر بودند، روحیه ی جمعی امریکا عجیب لطمه خورد و واکنش آنها در این لطمه در رای گیری مشخص شد که آراء متعلق به کسی بود که دائما قول می داد که من دوباره شما را مقتدر می کنم.
یعنی آقای ریگان که مردم را دعوت به قدرت یابی و خوشبینی نسبت به آینده می کرد. در حال حاضرهم بوش همین کار را می کند. 11 سپتامبر در واقع یک ضربه بود و نه تنها یک ضربه ی فیزیکی و مادی و جانی، بلکه یک ضربه ی روحی بود که امریکایی ها یک مرتبه احساس ضعف و ناامنی کردند و بوش از این فضا نهایت استفاده را کرد که نه این گونه نیست و ما هنوز هم قدرتمند هستیم و پیروزی در افغانستان در واقع یک برگ برنده برای او بود. اگر چه به جوانب مختلف این پیروزی نمی پردازیم، اما همین که او به سرعت توانست دولت طالبان را ساقط کند. القاعده را متلاشی نماید برای او یک پوئن محسوب شد.
بنابراین ویژگی فرهنگ و روحیه ی امریکا که شاید بتوان اسم آن را میل به قدرت یا خودبزرگ بینی امریکایی گذاشت، کمک فراوانی به بوش کرد تا این احساس قدرت را اعاده کند. امریکایی ها از این عملیات افغانستان خیلی خوشحال و راضی هستند جالب است که امریکایی ها در زمان بوش پدر و ریگان از این قبیل کارها کرده اند، یعنی برای نشان دادن قدرت و توانایی تفویض این قدرت به مردم، خیلی حساب شده هدف های خارجی را انتخاب کردند که زیاد هزینه نداشته باشد و خیلی زود به نتیجه برسد و از آن خیلی بهره برداری کردند.
به نظر شما آیا این نتایج، کوتاه مدت نیست، یعنی در بلندمدت هم آیا امریکایی ها می توانند به این میل به قدرت و خود بزرگ بینی امیدوار باشند.
نه، لزوما این طور نیست به طوری که بسیاری از نویسندگان و روشنفکران امریکایی مانند پال کندی معتقد است که این گونه عملیات و این گونه درگیری ها در سطح جهان نمونه ی «دست اندازی بیش از حد» است که در همه ی امپراطوری ها از امپراطوری سومری و هخامنشی گرفته تا دوره ی رومی ها و تزارها وجود داشته و همه ی امپراطوری ها نقطه ی افولشان دقیقا به خاطر قدرتشان بوده است مثلا پال کندی معتقد است که امریکا در مسیر سراشیبی و افول افتاده و کم نیستند روشنفکران و متفکرانی که دوراندیش هستند و این بحث را به طور جدی در محافل جهان مطرح می کنند.
«ادامه دارد»
نظر شما