فاطمه بابایی‌زاده
موضوع : شهرشناسی | قم شناسی

فاطمه بابایی‌زاده

برعکس رفتنش، آمدنی دیرهنگام داشت. بعد از ده سال انتظار در نیمه مرداد 1385 چشمانش، لبخندش و مهربانیش را به اطرافیانی که انتظار می کشیدند هدیه داد.
به سان مرداد، قرار بود همیشگی باشد. خیلی زود مثل آب جاری در دل همه جا باز کرد. خوب بود و خوب میخندید و خوب مهر می ورزید.
روزها مثل باد و نسیم خوش می گذشت تا به گاه درس و تلاش رسید و فاطمه در این تلاش جدی بود و تا آخرین سال، بهترین بود.
هنری داشت در نقاشی و ترسیم می کرد عشق را؛ خودآموخته به هر چه علاقه داشت هنر می آفرید.
منتظر آزمونی بود برای ورود به دنبای دیگر از تلاش، کنکور نزدیک بود؛ ولی سایه ای سیاه به او نزدیک شد که قابل دیدن نبود، تا وقتی که او را در برگرفت.
در هجدهم آذر 1402ناگهان، ناگهان شد. هفده سال و پنج ماه و سه روز خوب زیست و خوبیش به یادگار ماند. دختر شاد و مهرورز آرام گرفت.

این صفحه به یاد دختری گرانقدر است که از میان ما رخت بربسته و به دیار باقی شتافته است. اطلاعات مرتبط با شادروان فاطمه با تأیید و توسط پدر و مادر گرامی‌اش در اینجا قرار خواهد گرفت. همچنین، در ادامه، نوشته‌ها و یادداشت‌های والدین فاطمه در بزرگداشت یاد او درج خواهد شد.


********************************************

نفس بابا، آرزوهایت را کجا گذاشتی؟
هرچه میگردم پیدایشان نمی کنم. نکند همه را با خودت بردی؟ حسرت برآورده شدنشان بغض گلویم را  تا حد خفگی بیشتر می کند. 
دل من و مامان می گیرد وقتی فکر می کنیم به دوست داشتنهایت. دخترم این خوراکی رو خیلی دوست داشت... دخترم این آهنگ رو خیلی دوست داشت... لبخند غمناکی و بعد گریه.
*******************************************
گریه بعضی وقت ها چیز بدی است. خودش را بی اجازه می اندازد وسط حرف زدنمان و نمی گذارد حرف بزنیم. حتی با خودمان.
*******************************************
 

نفس بابا، امروز بارون خوبی اومد. رزق ما از تو، دیدار مزارت بود. هم صبح اومدیم هم بعد از ظهر. نمیشود همه دلتنگی رو با یکی دو ساعت بودن در کنارت حتی کمی کم کرد. دلتنگی‌ چشمانت، مثل چاه می مونه. هر چقدر دلتنگی ازش برداریم جاش دلتنگی بیشتر میاد.

*****************************************
 نفس بابا، دل پر از آشوب شده، اشک راه بلد شده و زورش به شانه هایم میرسد و آنها را تکان میدهد، و بغضی که عادت کرده بی صدا بترکد... اینها همه بخاطر فکر کردن به روزهای نبودنت است.
******************************************
نفس بابا، دلتگی و بغضِ بعد از اون و حسرت کارهای نکرده دیگه وقت نمی شناسه.الان سر کارم که یاد آخرین صبح رفتن به مدرسه افتادم. کاش اون صبح توی آسانسور خوب بغلت میکردم. کاش دست نازکت رو توی ماشین سفت تو دستم میگرفتم. کاش موقع پیاده شدنت چشمات رو می بوسیدم، تا الان اشکام سنگ فرش محوطه محل کار رو خیس نکنه.
******************************************
بَده که بعضی چیزا تموم نشه و بعضی چیزا شروع نشه. نفس بابا دلتنگیم تمومی نداره و لحظه به لحظه ببشتر میشه. و امید به بیدارشدن از این کابوس کم و کمتر شده. ولی هنوز امید دارم که این کابوس طولانی بشه ولی تموم بشه. وای اگر از این خواب بیدار بشم... بیشتر دوست خواهم داشت عزیزانی که توی این کابوس زیر باران محبتشون بودم. اگر از این کابوس بیدار بشم تا مدتها فقط به چشمات نگاه می کنم. بعد دوباره نگاهت میکنم و باز هم...
******************************************
گِله دارم از زندگی. خیلی زود طعمش عوض شد، خیلی زود تلخ شد، آن هم زمانی که برای چشیدن شیرینی هایش مهیّا بودیم. نفس بابا، ای کاش این تلخی با این طور رفتن نمی آمد. قرار بود رفتنت( به دانشگاه) کام زندگی را شیرین کند ولی حالا... تلخ شد کام و سیاه شد بخت و تنها شد دلم.
********************************************
 

نفس بابا، ثانیه ثانیه نبودنت حس دلتنگی غروب جمعه رو داره. شاید برای اینه که دلتنگیم کم نمی شه. دلتنگی روی دلتنگی تلمبار شده. کی زیر آوارش بمونم نمیدونم.


****************************************
نفس بابا، جای خالی و نبودنت بیشتر نمایان می شود وقتی که فامیلی و آشنایی را در کنارمان می بینیم. هر لحظه ای که میگذرد منتطرم از اتاقت بیرون بیایی، خنده هایت، بحث کردنت، نشستن هایت را تصور می کنم. ناامید که شدم خودم اومدم تو اتاقت...
*****************************************
هر بار نشانی از تو که میرسد دلم می لرزد و شانه هایم تکان می خورد. منتظر بهانه است اشک. دسته کلیدت که آخرین بار دستان تو آنها را لمس کرده بود الان به دستم رسید و بهانه شد برای ابری شدن دلم. نفس بابا کجایی...؟
*****************************************
دو روز است که نشانه هایت خیلی زیاد شده و جای خالیت که نه... تو را با هر بهانه ای و در کنار نشانه ای می بینم. دلم سخت هوایت را کرده. بیا مرا ببر به جایی که غروب هایش دل را نلرزاند. از وقتی که در آن غروب پاییزی رفتی غروب که می شود دلهره می گیرم. ساعت ۴ که میشود یاد وقت سفرت می افتم. نفس بابا کجایی...؟
********************************************
 


*******************************************
امروز  سرت شلوغ بود. مهمون زیادی داشتی و مشغول بودی. شاید برای همینه از ظهر دلتنگیت کمتر اومد سراغم. دور و اطرافت که خلوت میشه میایی نزدیک دلم. خوش باشی نفس بابا.
*******************************************
لحظات سخت و سخت تری وجود داره که توان مرور اونها رو ندارم. و خدا خدا میکنم ذهن ناخوداگاهم به سراغشون نره. از صبح در گیر این لحظه ها بودم. صبح با فکر ساعت آخر بیمارستان بیدار شدم. و تا الان هنوز تصویر وداع آخر از جلوی چشمم کنار نمیره. نفس بابا می دونی چی بهمون گذشت... ای کاش این ساعات رو بطور کلی فراموش کنم. دلم تنگ نگاهته نفس بابا. وقت کردی سری به دلم بزن.
*****************************************
آخ ... از بخت شور که آغوشم خالیست از تو. و یادم پر است از برق چشمانت.
و صدای خنده ات شانه هایم را بیگاه می لرزاند. و لبخندت دلم را خاکستر می کند.
امان از وقتی که همه این یادها یکجا به سراغم بیاید... نفس بابا کجایی...
 *****************************************
نفس بابا، ترسناکترین جای دنیا،‌ جای خالی توست.
کم‌شدنت از زمان، به بار هستی من اضافه کرده و نبودنت باری شده سنگین بر دوشم که با آن به جاهای خالی تو سرک میکشم. هیچ باوری به بودن ندارم، روزمرگی را پیشه کرده ام تا کی نوبتم برسد.
******************************************
 

جای خالی که می گم یکیش اینجاست نفس بابا... نذر پارسال و امسال. نیستی که در ظرفا رو ببندی... نیستی شمارش کنی... قبول باشه بابا...


******************************************

برف بازی پارسال تو کجا و برف بازی امسال ما سر مزارت کجا...؟
ولی شباهت هردو در زیبایی صورت معصومته نفس بابا.
روزهایمان داره سخت و سخت تر میشه و مرور خاطراتت دردناکتر. به اجبار توی دنیای بی رحم نفس روزمرگیمان را می کشیم.


******************************************
 

هیچ چیز نمی تواند وعده دیدار هر روزمان را عقب بیاندازد. تا لبخند و روی ماهت را نبینیم روزمان شب نمی شود. طرح لبخندت، چشمان ماهت را که به یاد می آورم سکوت سنگین فضای اطرافت را با گریه ام می شکنم. چقدر حرف نگفته مانده است در دلم نفس بابا.


******************************************
نازنینم
دلم برای بویت، که از آغوش مادر برایم آغوشتر بود، برای لپهایت که موقع خنده هایت می شد در چال هایش شکلات ریخت، برای آوازهای ریز وردِ زبانت و همه ی ثانیه هایی که زیبا بود و تمام شد تنگ شده است.‌ (مادرت)
*******************************************
دخترم
تو نمی دانی چقدر عزیزمِ نگفته و دوستت دارم  دیوانه وار و قربانت برومِ از ته جان در دلم باقی مانده!
دلتنگی اندازه های مختلفی دارد
تو عمیق ترین و عزیزترین آنهایی (مادرت)
******************************************
نفس بابا... رفتنت در باورم نمی گنجد. نمی دانم تا کی تاب خواهم آورد. زندگی بی تو، نه رنگی دارد و نه بویی، نه انگیزه ای مانده بغیر از آمدنِ هر روزه بر مزارت. زندگی بی زنگ صدایت زندگی نیست، مردگیست.
صبحم زمانی شروع می شود که چشمم به سنگ مزارت بیوفتد. و تنها امیدم به دیدار بعدی مزارت است.
نفس بابا در گرداب سیاهِ بی انتهایی گیر کرده ام. تا دیر نشده دستم را بگیر مهربان بابا.
*****************************************
نفس بابا، سرِکار وقتی دلتنگی گلویم را می فشارد و نفسم بند می آید، دستم را می گیری و به محوطه فضای سبز می بری و روی نیمکت دلتنگی* می نشانی. کنارم می نشینی و در ذهنم باهام حرف می زنی و من با اشک هایم باتو. سبک تر که می شوم تو می روی و من با نیمکت تنها می مانم.
* نیمکتی که وقت دلتنگی به آن پناه می برم و اسمش را گذاشته ام نیمکت دلتنگی.
******************************************
 

تابستان تو اولین بار رفتی امام زاده صالح تجریش و نمی دانم دعایت و خواسته ات چی بود..‌.
نفس بابا اتفاقا من هم پاییز چندبار رفتم تا تو را، تا چشمانت را، تا ایستادنت را، تا راه رفتنت را، تا خنده هایت را، تا دستان نازکت را، تا بودنت و داشتنت را بخواهم ولی نشد که نشد و حسرت به دلم ماند.
و تا ابد شرمنده مادرت ماندم.


******************************************
 

نفس بابا، لبخندت دل نه، جان می برد ... مثل چشمانت.


*****************************************
 

نفس بابا... امروز روی نیمکت تنهایی، بعد از آرام شدن، با هم خوراکی هایی که دوست داشتی را مرور می کردیم. اولش با فاصله زیاد چلوکباب، زیر بررنجی، کله پاچه، بلال، چیپس و ماست، انواع تنقلات کاکائویی، پسته و ... همین و بگم بعد رفتنت دلمون به هیچ کدومشون نمیاد. و از جاهایی که خاطرت آنجاست دوری می کنیم. یه چیزی چند روز پیش مادرت گفت دلم رو کباب کرد گفت دیگه هیچ وقت کوه خضر نریم. چقدر این کوه پر از خاطراتت است. طنین خنده هات هنوز پژواک سرگردان بین صخره هایش است. و بلال کبابی پای کوه.
ای داد...


****************************************
 

امشب خیلی هوای راه رفتنت در خانه را کرده ام. هرشب چند بار از جلوم رد می شدی و می رفتی سراغ بطری سبز رنگ آب سردت، صدای بسته شدن در یخچال که می آمد، با چشمان پر ذوقم بدرقه ات می کردم تا اطاقت و تو با تکان دادن دستت حالم را خوب می کردی.
نفس بابا سه ماهه سراغ بطری نرفتی... و من رد قدمهایت را روی گل های قالی جستجو می کنم. آخ نفس بابا کجایی؟


****************************************
 

"دلبندم" که می گفتم معنیش را نمی فهمیدم تا اینکه رفتی. دلم بند نگاهت بود، دلم بند لبخندت بود، دلم بند صدای خنده هایت بود،دلم بند صورت ماهت بود، دلم بند حیایت در نگفتن خواسته هایت بود، دلم بند راه رفتنت بود، دلم بند تلاشت در درس خواندن بود،  نفس بابا... حالا می فهمم چقدر دلبندت هستم. بند دلم هزاز پاره شده با نبودنت.

*******************************************************************
نفس بابا... تقویم زندگیمان خیلی کوتاه شده. هیچ مناسبت و روز خاصی در آن نیست. شروعش چهارشنبه اول آذر است( شروع بیماری ناگهانیت)و پایانش شنبه ۱۸ آذر است. و تو در اکثر این مدت در خواب عمیق بودی و ما هر لحظه اش می مردیم. و هر ماه این روز ها را مرور می کنیم. 
نفس بابا امروز هجدهم از سومین ماه رفتنت است. آن شنبه سیاه، آن ساعت چهار بعداز ظهر که زمان و زندگی برایمان متوقف شد. فاطمه بابا کجاستی؟
*****************************************
 

وقت آمدن هر روزه بر مزارت، حضورت نمایان است. آنقدر که بغضم میترکد وقتی نمی توانم بغلت کنم. حضورت نمایان است وقتی صورت ماهت را تمیز می کنم(یادت هست وقتی می خواستم صدایت را بشنوم صورت زیبایت را یکهویی خیس می کردم و تو تهدیدم می کردی که جیغ می کشی).
حضورت نمایان است وقتی به تو فکر می کنم و شاخه های درختان اطرافم به رقص در می آیند.
حضورت نمایان است وقتی در ذهنم با تو حرف میزنم و پرنده ای در نزدیکی ام جنب و جوش می کند.
شاید به همین دلیل است به دیدنت می آییم هر روزِ هر روز.


*****************************************
 

نفس بابا... هر سال کتابهای درسیت رو که‌می گرفتی با ذوق جلدشون می کردیم و  نشانی از نام زیبایت رو، روی اونها می نوشتیم. امسال اما چند کتاب را جلد کردیم و بقیه را گفتیم بعد. و تو هیچ وقت دیگه سراغی از جلد کردنشون نگرفتی... نگو که قرار نبود اونها رو تا آخر بخوانی.


****************************************
یک عمر روزهای ماه رمضان دعایی را زمزمه می کردم، فقط معنی اون رو می فهمیدم.
نفس بابا... حالا که در این اول روز ماه رمضان و نبودنت، مفهوم اون رو با عمق جانم درک می کنم و اون رو از خدا برایت می خواهم...
"اللهم ادخل علی اهل القبور السرور. خدا یا شادی را بر اهل قبور داخل کن"
نفس بابا انشا الله شاد و مسرور باشی.
****************************************
 

حالا دیگر در نصف شبی  که از خواب می پرم نمی آیم توی اتاقت تا گرما وسرمایش را چک کنم. پتویت را بکشم رویت. شارژ گوشی ات را نگاه کنم. که دلتنگی و نگرانی ام در آن ساعت‌ها را با مراقبت از تو مهارکنم. حالا دیگر می آیم سرم را می گذارم روی بالِشَت تا به خودم بقبولانم همه چیز جدی جدی تمام شده است. که باور کنم دیگر صبحم را نمی توانم با غزل  چشمهای تو آغاز کنم. چه زجر و رنجی دارد نفس کشیدن در خانه ای که دیگر تو را ندارد( مادرت)


****************************************
 

وقتی که جای خالی عزیزترینت، نفست و همه وجودت در جای جای دلت خالی باشد، پنجشنبه اول سال و آخر سال فرقی ندارد.
وقتی کار هر روزت سر زدن به سنگ سرد مزارش باشد، اسم روزها دیگر  مفهومی ندارد... امروز دلم تکه تکه شده و هر قسمتش در کنار عزیزانی در شهرهای مختلف در اطراف مزارشان سرگردان است. یاد رفتگان از دیده گرامی.


*****************************************
 

پنجشنبه آخر سال هم آمد و عزیزانی به میهمانیت آمدند...
ممنون از همکلاسی های گل فاطمه و عزیزانی که در کنارمان و شانه به شانه مان ایستادند.


***************************************
 

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو 
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو 
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین 
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
به گل روی تواش در بگشایم ورنه 
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو 
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است 
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو 
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر 
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو 
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری 
نه همین نقش گل و مرغ نیارم بی تو 
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت 
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
 
حسین منزوی


*****************************************
 

 عکس هایت نگاهم می کنند، بدون اینکه نگاهم کنی و صدایت را در سکوت چشمانت می شنوم، بدون صحبت، بدون گرمی‌، بدون تو...
و من جوابت را در اشک هایم پنهان میکنم. نفس بابا دلم را دریاب که لبریز است از جای خالیت .
*****************************************
 


عزیز قلبم؛
از وقتی این روایت را شنیده ام که آدم ها پس از مرگ در کالبد پرندگانی به دنیا بر می گردند شوریده حال میان آنها به دنبالت می گردم.
*****************************************
 


حالا دیگر در قلب  پردردمان جایی برای شادی های کوچک روز مره  نیست. نُه ماه است که به همه ی ریسمان‌هایی که می شناسیم چنگ زده ایم تا شاید از سنگینی نفسهایمان کم بشود و طاقت بیاوریم زندگی را که بی تو محکوم به ادامه اش شده ایم. زندگی که هی تاریکی بر آن  مستولی تر می شود و مارا زیر خروار خروار دلتنگی ات مدفون می کند آنهم در حالی که تو شاید زندگی دومت را شروع کرده باشی.
*****************************************
 


دلگیر ترین فصل همه سال ها، چند روز است بی صدا اومده.
نه ذوقی، نه چشم انتظاری برای آمدنش هست...
یاد قدم زدنت روی برگ ها، یاد تکیه بر درخت پاییز زده، یاد ذوق کردن از رنگارنگی درختان، و به یاد های خوشت دلمان خوش است.
چند روز است که در سکوت پاییز را میگذرانیم. همان پاییزی که "آذر"ش آتش به دلمان زد و پاییز زده شدیم.
نفس بابا... کاش اولین باران پاییز را نبینم. بقول شاعری آشنا:
بیزارم
از تمام عصرهای
تمام هجدهم‌های
تمام آذرهای
تمام سال‌های رفتن تو
 

دستانت سبک بودند، با اینکه روی شانه ام تکیه اشان داده بودی، حسشان نمی کردم. شاید هم محو خنده زیبایت بودم. می خندیدی از اعماق وجود و من کیف می کردم این چندگانه زیبا را در یک جای خوب. تا بحال اینقدر زیبا ندیده بودمت. نمی دانم کوتاه بود یا زود گذشت ولی هرچه بود آرزوی دوباره اش را دارم..‌.
نفس بابا... ای کاش خواب نبود


نفس بابا..
بعد از تو دیگه هیچی تو این دنیا دوست داشتنی نیست. مگر قابی که لبخندت رو به امانت و بی تغییر نگه داشته.
 

******************
 

نفس بابا... نبودن هایت تبدیل به غم بی پایان شده اند.
کجا برم شِکوه، به که گویم درد. فقط قاب عکست خوب با من حرف میزند...
نفس بابا...حال من خوب است اما خوب میدانی که نیست...
عزیزِمادر؛
قرار نبود به سان پرنده ای که ناگهان هراسید پَر بکشی و مارا اینجا که بی تو هوایی برایمان ندارد بگذاری و بروی  وخودت بر بساط سیاره ای شگفت انگیز و روشن بنشینی و از آنجا شاهد این تاریکی ما باشی.‌
متن زیر را گلی جان که مثل که نه، خواهر فاطمه است فرستاده.....
--------     ---------   ---------    --------    -------
دلتنگی من برای تو تمامی ندارد خواهر عزیزم🖤
یکسال از آخرین دیدارمان می‌گذرد،  از آخرین باری که در آغوشت گرفتم ،آخرین باری که دستانت را گرفتم و آخرین باری که صدای دلنشینت در گوشم پیچید. 
غم رفتن ناگهانی ات تمام نمیشود بلکه تمامم می‌کند.
دلتنگ روزهایی هستم که همیشه در کنار هم بودیم و دیگران شادی مارا تماشا میکردند، صدای خنده هایمان در آسمان میپیچید .
دستان سردم در انتظار گرمی دستان توست 💔
سال که بر ما نگذشته است چون هنوز در دقایق اول رفتنت گیر کرده ایم. 
نفس بابا... دلمان در شبی که رفتی جا مانده است.

دریغا! عجب سالی بود!
سالی که از بهارش نکو بود
به زمستان نرسیده اما
پائیز تیر خلاص را زد
تیر خلاص را چنان زد بر دل و جان ما
که دیگر هوس بهار و سال نکو نکنیم هرگز
و نکردیم
یک سال گذشت
از آن روزهای خاموش و دلهره
از آن عصر بغض و سکوت
از آن آذر
از آن آتش
از آن شبْزاری و ضجّه
یک سال گذشت
و ما هنوز میسوزیم از گدازه های جا مانده از آن پائیز بی پایان!

در میانراهِ بیراهه‌ای که نامش عمر
از قعر کبودوار آسمان بی‌باران
شلّاق صاعقه بر بغض زندگی فرود آمد
و دریغا چه زود آمد
خبر کوچ نابه‌هنگامت به‌ناهنگام
آتشی به جان ما باراند
که ثانیه‌هامان تا فراسوی هرگزها
همه خاکستر شدند و خاکستر!

یک سال از پرواز پر از سکوت تو
به سوی آسمان بی‌بازگشت گذشته است
و بعد از تو این چشم‌های همیشه شرجی ما
جز به تماشای گریه‌هامان خیس
به تماشای هیچ پنجره‌ای نه رفته نه خواهد رفت
بعد از تو
در طلوع شنبه‌ها غمی جاری‌ست
که در غروب هیچ جمعه‌ای به دنیا نیست!
.
عادل رضائی (داروگ)
پاییز 1403

*********

امروز ۱۸ آذر است و ساعت چهار بعد از ظهر، به وقت پروازت، به وقت پر کشیدنت...
امروز میهمان داشتی. عزیزانی همه از جنس مهر و شعری در دست مملو از محبت. حرف های تو را شعر بافته، به دلمان رساندند. آقا محمد و الهام خانم دعای خیر فاطمه  و عزیزان همراهش که در شعر بودند، همراهتان.
نفس بابا... بیشتر از یک سال است که شبهای بی تو بی پایانند. روزها در خیالمان می گردی و ما شبها به امید دیدنت سر بر بالین می گذاریم. سهممان از تو خیال است و رویا.
شب های بی تو چقدر یلداست...
عزیز مادر، چله نشین غمت هستم...

نظر شما