آلبر کامو، شوالیه ادبی نیست انگاری ابسورد (بخش اول)
بهروز سمرقندی
آلبر کامو در یکی از کتابهایش مینویسد: «زیستن، زندگی بخشیدن به پوچ است»[1]
این سخن را میتوان به یک اعتبار، جوهر جهانبینی این نویسنده فرانسوی دانست. «مسئله پوچی» کانون اصلی دغدغههای ذهنی آلبر کامو بود و شاید اشتباه نباشد اگر داستاننویسی او را معطوف به مقوله پوچی و حواشی آن بدانیم. اصلیترین آثار کامو یعنی «اسطوره سیزیف»، «داستان بیگانه» و نمایشنامه «کالیگولا» هر یک به طریقی حول محور پوچی و پوچاندیشی سیر میکنند و کامو نویسندهای است که دورانی از تاریخ غرب مدرن در آثار او ظاهر گردیده و بیان فلسفی و روایت داستانی یافته است:
عالم غرب مدرن در ظهور تاریخی خود، دورانها و اکواری [اکوار به معنای یک دوران فرعی در ذیل یک دوره تاریخی است] را طی کرده است و بهویژه از اواخر نیمه اول قرن بیستم و پس از آن دورانی در حیات غرب مدرن ظاهر میشود که از یکسو درآمیخته با وجوه و آرای پستمدرن است و از سوی دیگر بیانگر غلبه تدریجی نئولیبرالیسم سیاسی و اجتماعی و فرهنگی میباشد. این دوران، در آیینه ادبیات داستانی و نمایشی نیز خود را نشان میدهد. آلبر کامو از پیشگامان ادبیات مربوط به این دوران تاریخی است، البته پس از کامو و بهویژه در آثار ساختارگرایان و سختارشکنان موسوم به «ادبیات پستمدرن» شاهد تداوم حیات ادبی این دوران به نحوی دیگر و در صورتی دیگر هستیم؛ همان گونه که قبل از ظهور کامو نیز با مایههایی از پوچانگاری و یأسانگاری در برخی آثار معروف ادبی روبهرو بودهایم.
در تحلیل و ارزیابی آرا و آثار و جایگاه آلبر کامو در ادبیات عالم مدرن در قرن بیستم، میتوان او را برجستهترین نماینده یکی از شاخههای «ادبیات نیستانگار ابسورد» قرن بیستم دانست. نیستانگاری (نیهیلیسم) ابسورد، آن صورتی از نیستانگاری است که سلوک در قلمرو امور اخلاقی و ارزشی و زندگی حول محور بیمعنایی زندگی بشر و به یک اعتبار نحوی پوچانگاری سامان مییابد. تا کنون اقسام مختلف نیهیلیسم ابسورد هر یک به طریقی در خدمت تحکیم و تداوم و بسط سلطه ایدئولوژی نئولیبرال قرار داشتهاند، هرچند که داعیهدار «ایدئولوژیستیزی» و شعارهایی از این دست بودهاند. البته نیهیلیسم ابسورد در ادبیات داستانی و ادبیات نمایشی به انحا و اقسام و اشکال مختلف ظهور کرده است و این امر را میتوان در تفاوتهایی که بعضا میان آرا و آثار کافکا و کامو و سال بلو و حتی سارتر وجود دارد مشاهده کرد؛ اما بیتردید میتوان بر این مهم پای فشرد که ادبیات نیهیلیستی ابسورد علی رغم همه تنوعات ظهور و اقسام بروزش به هر حال از جوهری مشترک برخوردار است که مفهوم ابسورد [و تا حدودی مفهوم پوچی] را میتوان کانون مرکزی آن دانست.
اگرچه پس از کامو بهویژه در سالهای دهه 1970م و پس از آن، نحوه بروز و ظهور آبسوردیته در آثار داستانی تا حدودی تغییر کرد، اما جریان حضور و حتی غلبه نیستانگاری آبسورد در ادبیات غرب متوقف نشد، هرچند که نحوه و شکل ظهور آن و نیز موضوعاتی که حول آن به طرح و بسط آبسوردیته میپردازد، تغییرات زیادی کرده است. به عنوان یک نمونه میتوان اشاره کرد به این نکته که در ادبیات نیستانگار آبسورد دهههای 1970 و 1980 و پس از آن، طرح صریح و برجسته و آشکار مفهوم ابسوردیته جای خود را به توجه بیشتر به فرم و ساختار تکنیک به عنوان بسترهای اصلی ظهور ابسوردیته داده است و برخلاف برخی آثار کامو نظیر «بیگانه»، «کالیگولا»، «طاعون»، «سوتفاهم» و «سقوط» مباحث مرتبط با ابسوردیته به عنوان کانون اصلی محتوای اثر [فیالمثل در آثار ریچارد براتیگان یا برخی آثار گابریل گارسیا مارکز و خیلیهای دیگر] مطرح نمیشود، اما فضای کلی حاکم بر اثر داستانی و بهویژه پیچ و خمها و شگردها و بازیهای تکنیکی و تشتت حاکم بر اثر به اشکال مختلف به القای ابسوردیته و انتقال آن به ذهن مخاطب میپردازد.
آلبر کامو در مقام یک نویسنده که «بیگانه» و «کالیگولا» و «اسطوره سیزیف» و «سوءتفاهم» را نوشته است، اگرچه آغازگر مسیر ادبیات نیستانگار ابسورد نیست؛ زیرا پیش از او کافکا و جویس و ژان پل سارتر هر یک به نحوی و تا حدودی این راه را گشوده بودند، اما احتمالا مهمترین نویسنده ثابت قدم در این طریق است [سارتر از دهه 1960م و حتی قبل از آن تا حدودی از ادبیات ابسورد فاصله گرفته بود] که تا زمان مرگش به بیان تجربهها و ترسیم زوایای مختلف در قلمرو ادبیات ابسورد به اشکال مختلف پرداخت.
آلبر کامو کیست؟
آلبر کامو متولد 7 نوامبر 1913م است. زادگاه او شهر کوچکی بود که آن زمان «موندووی» نامیده میشد. این شهر در الجزایر قرار داشت و الجزایر، آن زمان بخشی از فرانسه بود [که در حقیقت فرانسه استعمارگر الجزایر را اشغال و به خاک خود ضمیمه کرده بود]. پدر کامو، فرانسویتبار و مادرش از تبار اسپانیاییهای اهل جزیره «مینورکا» بود.
پدر کامو، لوسین کامو، در کودکی یتیم شده بود و نزد خود خواندن و نوشتن را فرا گرفته بود. لوسین کامو [پدر آلبر کامو] کارگر انبار یک کارخانه شرابسازی بود.
مادر کامو، الن سنیتس نام داشت و زنی بیسواد بود که مشکل تکلم و شنوایی هم داشت. پدر و مادر کامو، فرزندان اروپای فقیری بودند که به امید یافتن امکانی برای زندگی به الجزایر آمده بودند.
آلبر کامو هشت ماهه بود که پدرش را برای خدمت در ارتش در زمان جنگ جهانی اول فراخواندند. در سپتامبر 1914م، پدر کامو در جنگ «مارن» مجروح شد و مدت کوتاهی بعد درگذشت. کودکی آلبر کامو با فقر شدید درآمیخته بود. مادرش، مدتی در یک کارخانه مهماتسازی به کار مشغول شد و پس از جنگ نیز به رختشویی پرداخت.
آلبر با مادر، برادر بزرگتر و مادربزرگ و دو داییاش در یک آپارتمان کوچک سه اتاقه در یک محله کارگری زندگی میکردند. آپارتمان فقیرانه آنها، آب لولهکشی و برق نداشت و بسیار کثیف و فاقد امکانات بهداشتی بود. مادر کامو از صبح به کار رختشویی اشتغال داشت و مدیریت خانواده با مادربزرگ سختگیر شلاق به دست آلبر بود. دایی او، عقبمانده ذهنی بود، اما برای آلبر و برادرش همبازی خوبی بود. آلبر کاموی خردسال در کوچههای محله فقیرنشین «بلکور» بازی میکرد و عشق عجیبی به ساحل و آفتاب و دریا داشت.
خانواده کامو اگرچه عنوان کاتولیک داشتند، اما اصلا مذهبی نبودند و تعالیم دینی در تربیت آلبر نقش چندانی بازی نمیکرد. اگرچه فقر شدیدی بر کودک مستولی بود، اما وی از این فقر چندان رنج نمیبرد و بعدها در بزرگسالی از خانواده و خاطرات کودکی با نیکی یاد کرده است.[2]
در دبستان یکی از معلمهای آلبر کامو به نام لویی ژرمن به حمایت از او برخاست و زمینه گرفتن بورس تحصیلی در دبیرستان را برای آلبر فراهم کرد. در دبیرستان هم ژان گرونیه، معلم فلسفه او، وی را تحت ثأثیر خود قرار داد و به پرورش فکریاش بسیار کمک کرد. کامو به سال 1933م با کمک گرونیه در دانشگاه قبول شد و به تحصیل در رشته فلسفه پرداخت. کامو مدتها بود که مبتلا به بیماری سل شده بود و این بیماری او را بسیار عذاب میداد.
کامو، تز لیسانسش را با عنوان «متافیزیک مسیحی و فلسفه نوافلاطونی» ارائه کرد. او در مقطع لیسانس رتبه بالایی کسب نکرد اما امکان این را یافت که در دوره دکتری به تحصیل بپردازد. او در بیستسالگیاش با زنی زیبا، اما بیبندوبار به نام سیمون ایه ازدواج کرد. سیمون، معتاد به مواد مخدر بود و به جهت تأمین هزینه مواد مورد نیازش به کامو خیانت میکرد. کامو دو سال پس از ازدواج از سیمون آیه جدا شد.
آلبر به همراه برخی دوستان دانشگاهش در ویلایی بدون مبل و اثاث به صورت گروهی زندگی میکرد و این امر تا حدی رنج ناشی از طلاق را برایش تسکین میداد. در بیستودوسالگی به عضویت حزب کمونیست الجزایر درآمد، اما چون با انضباط و محدودیتهای تشکیلاتی حزب سازگاری نداشت به زودی اخراج شد. کامو پس از آن دیگر هیچگاه به کمونیسم جلب نشد.
در همین سالها فعالیت نویسندگی و کار روزنامهنگاری را آغاز میکند و تصمیم میگیرد به عنوان یک نویسنده حرفهای زندگی کند.
به کار در هیئت تحریریه روزنامه «آلجررپوبلیکن» مشغول میشود و یک گروه تئاتری به راه میاندازد. یک داستان به نام «مرگ خوش» مینویسد و دو مجموعه مقالات به نام «پشت و رو» (در سال 1939) منتشر میکند و به سال 1938 نگارش نمایشنامه کالیگولا را آغاز میکند. دلمشغولی اصلی کامو در این سالها، فلسفه، ادبیات و تئاتر هستند.
در سال 1939م، جنگ جهانی دوم آغاز میشود، کامو میکوشد تا به جبهه جنگ برود، اما به علت بیماریاش پذیرفته نمیشود. اندک زمانی بعد روزنامه آلجررپوبلیکن توقیف میگردد و کامو بیکار میشود. مدت زمانی بعد شغلی در پاریس بهدست میآورد و به فرانسه میرود. در دسامبر 1940 مجددا ازدواج میکند با دختری به نام فرانسین فور که معلم ریاضی بود. پنج سال پس از ازدواج، کامو صاحب فرزند دوقلویی میگردد. در این ازدواج دوم، این بار فرانسین است که از خیانتهای مستمر کامو رنج میبرد البته هیچگاه از او جدا نمیشود.
کامو در سالهای اشغال فرانسه توسط آلمان نازی به جبهه مقاومت فرانسه میپیوندد و با نام مستعار بوشار، مسئولیت انتشار خبرنامه جبهه که «کومبا» نام داشت را برعهده میگیرد. به همین مناسبت پس از رهایی فرانسه از اشغال (در 24 اوت 1944) و علنی شدن فعالیت کومبا، «مدال آزادسازی» به آلبر کامو داده میشود.
سالهای نیمه اول دهه 1940م را میتوان یکی از دورههای فعالیت گسترده آلبر کامو دانست. آثار معروف کامو [«بیگانه»، «اسطوره سیزیف»، «سوءتفاهم» و «کالیگولا»] یا در این دوره نوشته شدهاند و یا اگر در قبل نوشته شده بودند، در این سالها منتشر گردیده و نیز به اجرا درآمدهاند.
انتشار «بیگانه» و «اسطوره سیزیف» موجب شهرت بسیار کامو گردیدند. این هر دو کتاب در سالهای 1942 نوشته شدند و در سالهای 1942 و 1943 منتشر گردیدند. در پی انتشار «بیگانه» بود که کامو همکاریاش با انتشارات گالیمار را آغاز کرد و آن را تا پایان عمرش ادامه داد. کامو در سال 1975 برنده جایزه نوبل گردید.[3]
کامو با شهرتی که بهدست آورد و بهویژه پس از دریافت جایزه نوبل، ثروتمند گردید و معشوقهای جدید گرفت که دختر جوانی از اهالی دانمارک بود. از آغاز دهه 1950م، تمایلات لیبرالی در کامو شدیدا تقویت گردید و همین تمایلات را در سال 1951 در کتاب «بشر عصیانگر» فرموله و تئوریزه کرد و گرایش نئولیبرالی به وجه غالب جهانبینی او بدل گردید.
آلبر کامو دهه 1950 دیگر نویسنده روشنفکری بود که اگرچه بعضا شعارهای عدالتطلبانه میداد و میخواست خود را مستقل بنمایاند، اما عملا و در موضعگیریهای خود در اردوگاه همسو با رژیمهای سرمایهداری لیبرال قرار گرفته بود و بیتردید این ویژگی نقش تعیینکنندهای در اعطای جایزه نوبل ادبیات به او از طرف گردانندگان سیاستهای فرهنگی کاست حاکمان پنهان جهانی داشته است.
کامو اگرچه در نظر انتقاداتی را به نظام سرمایهداری لیبرال وارد میکرد، اما در نهایت از آن در برابر خطر سوسیالیسم بوروکراتیک و حتی انقلابهای ملتهای تحت سلطه نظیر مردم الجزایر دفاع میکرد. کامو عملا با جنبش انقلابی استقلالطلبانه مردم الجزایر علیه استعمار فرانسه [که در اواخر عمر کامو در اوج خود بود] مخالفت میکرد و به جای استقلال، بر تشکیل نوعی نظام فدراسیون فرانسوی همراه با اعطا خودمختاری به مردم الجزایر در چهارچوب فدراسیون فرانسوی تأکید میورزید.
اگرچه نهضت انقلابی و استقلالطلب الجزایریها، به علت تعلق خاطر به ایدئولوژی محوریشان عالم مدرن، امکان حقیقیای ورای ساحت تجدد برای مردم الجزایر نمیگشود، اما کامو با موضعگیریای که میکرد، وابستگی خود به عالم غرب مدرن و نظام استعمار سرمایهداری لیبرال را به روشنی نشان میداد. به نظر میرسد میزان همراهی و همسویی کامو با وجه غالب استکبار غرب مدرن، یعنی نظام سرمایهداری لیبرال و لیبرال ـ سوسیال دموکراتیک، بسیار بیش از ژان پل سارتر بوده است و البته این امر نافی ماهیت اومانیستی و استکباری آرا سارتر نمیباشد. اما در مقام مقایسه میتوان گفت که کامو بیش از سارتر، به ایدئولوژی لیبرالیسم به طور اعم و نئولیبرالیسم به طور اخص نزدیک و فراتر از آن، همسویی با آن بوده است. به تعبیر دقیقتر باید گفت که ابسوردیته آلبر کامویی در قلمرو ادبیات اساسا وجهی از ظهور ایدئولوژی نئولیبرالیسم میباشد، آن هم یکی از جلوههای نخستین ظهور این ایدئولوژی در عرصه ادبیات داستانی و نمایشی.
از آلبر کامو داستانها، نمایشنامهها و مقالات بسیاری منتشر شده است. از معروفترین این آثار میتوان از کتابهای داستانی «بیگانه»، «طاعون»، رمان ناتمام «مرد اول»، «شهربندان» و رسالهها و مجموعه مقالاتی چون «اسطوره سیزیف»، «بشر عصیانگر»، «دلهره هستی» نام برد.
آلبر کامو در ادبیات معاصر فرانسه و عالم مدرن در مقام یک داستاننویس و نمایشنامهپرداز نیستانگار ابسوردیست، بهویژه به عنوان یک چهره شاخص و پیشگام در ادبیات ابسورد که باطن نئولیبرالی این ادبیات را نیز تا حدود زیادی در آثار و آرا خود آشکار کرده، مطرح است.
در حقیقت با انتشار «تهوع» سارتر، جریانی در ادبیات فرانسه و فراتر از در ادبیات مدرن قرن بیستم قوت گرفت که از طرف خود سارتر، بهویژه از سالهای دهه 1950م به بعد، دیگر به طور مداوم پیگیری نشد، اما آلبر کامو با نگارش و انتشار کتابهایی چون «بیگانه»، «کالیگولا»، «اسطوره سیزیف» این جریان ادبی را بسیار فعال کرد و مطرح ساخت و اندک زمانی بعد خود در مقام سخنگو و چهره شاخص این جریان ادبی در سالهای دو دهه 1940 و 1950م قرار گرفت. این جریان ادبی را میتوان «ادبیات نیستانگار ابسورد» یا به یک اعتبار «ادبیات پوچانگار» نامید.
البته چنان که در پیش نیز گفتیم مایهها و جلوههایی از ابسوردیسم ادبی را در آثاری چون «در جستوجوی زمان ازدسترفته» اثر ماریل پروست و «اودیسه» و «شب فینگانها» اثر جیمز جویس در اوایل قرن بیستم شاهد بودهایم و فراتر از آثار اصلی، جویس را می توان نمونه هایی از ادبیات ابسورد دانست. همچنین فرانتس کافکا در داستانهایی چون «مسخ» و بهویژه «محاکمه» و «قصر» طریق ادبیات ابسورد را [البته نحو نیستانگاری ابسورد تکنوکراتیک ـ بوروکراتیک و از جهاتی متفاوت با ابسوردیسم ادبی کامو و البته در ذیل همان سخن ادبی ابسورد] تا حدود زیادی بنیانگذاری کرده بود. اما اهمیت خاص کامو در این است که در دو دهه 1940 و 1950، ضمن رونق بخشیدن هرچه بیشتر به ادبیات ابسورد و مطرح کردن آن به صورت یک جریان ادبی فعال [که تا حدودی موجب جلب نگاهها به کافکا و آثار او هم گردید]، کوشید تا به نحوی نیستانگاری ابسورد و نیز ادبیات نیستانگار ابسورد را تئوریزه و فرموله نماید و در این میان بهویژه نگارش مقالات تئوریک و رسالههایی چون «اسطوره سیزیف» و «بشر عصیانگر» به منظور تحقق این هدف به او کمک زیادی کرده است.
هرچند میان نیستانگاری ابسورد کامو و کافکا تفاوت بسیاری وجود دارد و نیز نیستانگاری اگزیستانسیالیستی سارتر و ابسوردیسم او در برخی آثارش نیز از جهاتی با جهانبینی ابسوردیست کامو تفاوتهای زیادی دارد، اما کوشش کامو در فرموله و تئوریزه کردن نیستانگاری ابسورد به صورت یک مجموعه و یا جهانبینی به هر حال تا حدودی ابسوردیسم ادبی کافکا و سارتر را [حداقل از جهاتی و دست کم در خصوص برخی آثار آنها مثلا «تهوع» سارتر] پوشش میدهد.
در حقیقت کامو به عنوان یک نیستانگار ابسوردیست میکوشید تا از ابسوردیته یک منظور و یا به قول برخی فلسفه [همان «فلسفه پوچی»] بسازد و در عین حال با نگارش آثار داستانی و نمایشنامه این به اصطلاح فلسفه پوچی را به صورتی محسوستر و قابل درکتر و با روایتی تصویری ارائه و ترویج نماید. این ویژگیهاست که به آلبر کامو به عنوان یک نویسنده ابسوردیست جایگاه ویژهای در ادبیات غرب معاصر قرن بیستم میبخشد. علی الخصوص که این جریان ادبیات ابسورد، در سالها و دهههای بعد نیز به اشکال و انحای دیگری در ادبیات داستانی و نمایشی غرب مدرن دنبال شد و بسط یافت [مثلا در ساموئل بکت، اوژن یونسکو، میلان کوندرا، آلن روب گری یه، مارگریت دوراس، برخی آثار ادبیات پستمدرن] و اگرچه پس از کامو در عرصه ادبیات ابسورد ظاهر گردید دقیقا امتداد و بسط ابسوردیسم ادبی کامو و یا فلسفه پوچی او نبودند، اما از جهات شاید زیادی با آن خویشاوندی و قرابت داشت. در حقیقت ابسوردیسم ادبی با کامو و نیز پس از او در ادبیات قرن بیستم غرب از نفوذ و گستردهای بهرهمند شد که بخش مهمی از این نفوذ و گسترش دامنه حضور را به هر حال مدیون آلبر کامو است.
در قلمرو ادبیات داستانی فرانسه قرن بیستم نیز اگرچه مارسل پروست از همان نخستین دهه قرن بیستم، برخی مایههای ابسوردیستی را مطرح کرد، اما به هر حال نویسندگانی چون رومن رولان یا با تفاوتهایی فرانسوا موریاک نیز بودهاند که علیرغم تعلق به عالم اومانیستی، مبلغ ابسوردیسم ادبی نبودهاند. آثاری چون «برمیگردیم گل نسرین بچینیم» یا «ژان کریستف» اگرچه ماهیتا اومانیستی و تماما سکولاریستی هستند، اما وجه ابسوردیته چندانی در آنها وجود ندارد و در کل به هیچ روی نمیتوان آنها را آثاری ابسوردیستی دانست. همین حکم در خصوص برخی [و نه همه] آثار داستانی آندره ژید نیز صدق میکند. با ظهور کامو، بهویژه با توجه به زمینه مهیایی که رمان تهوع فراهم کرده بود، ادبیات نیستانگار ابسورد به یک جریان بسیار متنفذ و نسبتا غالب بدل گردید. اگرچه انحا، اقسام و اشکال ظهور این ادبیات ابسورد پس از مرگ کامو و حتی تا حدودی در زمان حیات او از تنوع و رنگارنگیای برخوردار بوده است که در بسیاری موارد با ابسوردیسم ادبی کامو به هر حال تفاوت داشت. علی ای حال، آلبر کامو نویسندهای است که کانون اصلی آثار داستانی و نمایشی و تئوریک و احتمالا دغدغه مرکزی ذهن او، کاوش در ابسوردیته و بیان و ترویج آن به صورت یک «فلسفه» بوده است و وجود همین یک خصیصه کافی است تا نام آلبر کامو را با نیستانگاری ابسورد نیمه قرن بیستم پیوند بزند و چنین نیز کرده است.
«بیگانه» و کامو
احتمالا معروفترین اثر کامو، داستان «بیگانه» است که ظاهرا نگارش آن مربوط به سال 1939م بوده است، اما در سال 1942 منتشر گردید و موجب شهرت بسیار نویسندهاش شد.
در زبان فارسی نام این داستان را «بیگانه» نهادهاند، اما شاید ترجمه دقیقتر عنوان آن، «غریب» باشد.[4] داستان غریب (بیگانه) روایتی از برخی خصوصیات یک انسان ابسورد است. بشر ابسوردیست، موجودی است که فقط در تمدن غرب مدرن امکان ظهور داشته است و به مرحله بحران عالم مدرن و آنچه که میتوان دوران مدرنیسم نامیدش تعلق دارد. اگرچه شاید جلوههایی از آن شخصیت را بتوان در برخی از آثار داستانی نیمه دوم قرن نوزدهم غرب مدرن نیز پیدا کرد.
البته مقصود این نیست که هر صورتی از اندیشه پستمدرن به ابسوردیسم میانجامد؛ زیرا اندیشه پستمدرن انحا و انواع نیز دارد، اما ظهور شخصیت نیستانگار ابسورد ریشه در خاک وضع و اندیشه پستمدرن دارد، هرچند که لزوما وضعیت و اندیشه پستمدرن به ابسوردیسم نمیانجامد.
قهرمان داستان غریب، جوانی است که نام فامیلی او «مورسو» است و خواننده هیچگاه از نام کوچک او باخبر نمیشود. مورسو در یک بیان کوتاه، یک نیستانگار ابسوردیست بیتفاوت و غالبا منفعل است که افق زندگی او محصور در امور مادی و محسوس و لذات صرف جسمانی است. شخصیت مورسو وجه مهمی از نیستانگاری ابسورد کامویی را نشان میدهد.
سرآغاز غریب، عبارت مشهوری که از همان ابتدا ویژگی بیتفاوت و بعضا تا حدودی منفغل مورسو را نشان میدهد:
«امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان به دستم رسید: «مادر درگذشت، خاکسپاری فردا. احترامات فائقه». این معنایی ندارد. شاید دیروز بود»[5]
مورسو مرد جوان مجردی است که در الجزایر کارمند یک شرکت کوچک است. در سراسر داستان غریب، چیز زیادی درباره گذشته او گفته نمیشود. فقط مطلع میشویم که پدرش را هرگز ندیده و تا سه سال قبل از مرگ مادرش با او زندگی میکرده است.
داستان غریب، دو بخش داد: بخش اول دارای شش فصل است و عمدتا زمان مطلع شدن مورسو از مرگ مادرش تا وقوع قتلی توسط مورسو را دربرمیگیرد و بخش دوم هم دوران زندان و دادگاه او را توصیف میکند. این بخش دارای پنج فصل است.
مورسو از جهاتی بیانگر برخی تجربهها و حتی وجوهی از آرا و شخصیت آلبر کامو است. به عنوان مثال، خود کامو در اوایل جوانیاش شغلی شبیه کار مورسو در یک شرکت کوچک به عنوان یک کارمند دفتری ساده داشته و در ایام فعالیت ژورنالیستیاش مقالات خود را با عنوان مستعار «مورسو» امضا میکرده است.
مورسو در آغاز داستان با شنیدن خبر مرگ مادرش با بیتفاوتی عجیبی برخورد میکند. در داستان، مورسو به عنوان اول شخص، زندگی خود را روایت میکند. رفتار او تقریبا در همه موارد و مواجهههایش با رویدادها و حوادث [حتی حوادث مهم و تعیینکننده] حالتی توأم با بیتفاوتی دارد. این ویژگی یکی از خصایص نوع خاص نیستانگاری ابسوردی است که مورسو تجسم آن است. رفتا او در برابر شنیدن خبر مرگ مادرش نیز همین گونه بیتفاوت و عجیب و غریب است. او از خود تأثر و عاطفهای نشان نمیدهد. عازم سفر به آسایشگاه سالمندان میگردد که مادرش در آنجا زندگی میکرده و درگذشته است. با پیرزنان و پیرمردان دوست مادرش با بیاعتنایی برخورد میکند و هنگامی که رئیس آسایشگاه از او میخواهد برای آخرین بار جسد مادرش را ببیند، امتناع میورزد. مورسو روز بعد به محل زندگیاش برمیگردد و به شنا میرود و با دختری به نام ماری آشنا میشود، با هم تفریح میکنند و به سینما میروند و ماری، شب به خانه مورسو میآید.
مورسو بیتفاوت نسبت به مرگ مادرش به روال عادی زندگی خود میپردازد. سر کار میرود، روزهای تعطیل به ساحل میرود و یا بر بالکن آپارتمانش مینشیند و رهگذران را تماشا میکند.
مورسو آدمی است کم حرف که همه چیز برای او علیالسویه است، زمانی که یک هفته پس از آشنایی با ماری، دختر به او پیشنهاد ازدواج میدهد، از سر بیتفاوتی قبول میکند و آنگاه که دختر میپرسد اگر زن دیگری هم به او چنین پیشنهادی داده بود، میپذیرفت؟ باز هم به نحوی جواب میدهد که گویا برای او علیالسویه است. اندک زمانی بعد مورسو بر پایه همین رویکرد آمیخته به بیتفاوتیاش، در دادگاه شهادت دروغ به نفع شخصی به نام رمون سنتس [سنتس فامیلی مادر کامو است] میدهد که چندان هم او را نمیشناسد. مورسو پیش از آن هم با همین رمون همدستی کرده بود تا دختر عربی را که از دست شکنجهها و آزارهای رمون گریخته بود، فریب داده و برای آزار دادن به آپارتمان رمون بیاورد. مورسو، وقتی ماری از او میپرسد که آیا دوستش دارد؟ میگوید: «این حرف واقعا معنایی ندارد». مورسو نسبت به شکنجه دختر عرب توسط رمون کاملا بیتفاوت است و به صورتی کاملا بیتفاوت درحالیکه ممکن بود نقیض این رفتار را انجام دهد، شهادت دروغ میدهد و سرانجام در ساحل و در جریان نزاعی که در اصل ارتباطی به او نداشته و او با بیمسئولیتی، خود را درگیر آن کرده بود دست به قتل میزند. مورسو در هنگام شلیک گلوله به جوان عربی، که برادر دختر عرب دوست رمون است و در داستان، «آن عربه» نامیده میشود، کاملا بیتفاوت و فاقد هر گونه انگیزهای روشن و احساس مسئولیت است. به این جملات در داستان توجه کنید:
«شب ماری آمد پیشم و ازم پرسید آیا دلم میخواهد باهاش ازدواج کنم. گفتم که این به حالم توفیری نمیکند و اگر خوش دارد میتوانیم ازدواج کنیم. آن وقت میخواست بداند آیا دوستش دارم. مثل یک دفعه پیش، جواب دادم که این معنایی ندارد و بیگمان دوستش ندارم. گفت: «پس چرا باهام ازدواج میکنی؟» برایش توضیح دادم که این هیچ اهمیتی ندارد و اگر او دلش میخواهد میتوانیم ازدواج کنیم. وانگهی او خواهان ازدواج بود و من صرفا میگفتم آره. بعد اظهار نظر کرد که ازدواج امری جدی است. جواب دادم: «نه». لحظهای ساکت شد و خاموش نگاهم کرد. سپس به زبان آمد. فقط میخواست بداند آیا من همان پیشنهاد را از طرف زن دیگری که همان نوع وابستگی را به او داشته باشم قبول میکنم. گفتم: «البته»[6]
مورسو فاقد احساس مسئولیت در قبال خود و دیگران است. او حتی از نظر عاطفی نیز شخص رشدنیافتهای است و قادر به پرورش عواطف خود و بیان و ابراز و انتقال آن به دیگران و کوشش مسئولانه در جهت سلامت و رشد آنها نیست. مورسو میگوید:
«بیشک مامان را خیلی دوست داشتم، اما این هیچ معنایی نداشت. همه موجودات سالم مرگ کسانی را که دوست دارند کم و بیش آرزو میکنند»[7]
مورسو آتهایست [بیمذهب و بیاعتقاد به خداوند] است[8] و با خود میگوید:
«همه میدانند که زندگی ارزش زیستن ندارد. به راستی آگاه بودم که چندان اهمیتی ندارد که آدم در سیسالگی بمیرد یا در هفتادسالگی؛ چون طبیعتا در هر دو مورد، مردها و زنهای دیگری زندگی خواهند کرد و آن هم هزاران هزار سال».[9]
در داستان غریب، بازپرس در برابر حالت عجیب بیتفاوتی و بیمسئولیتی مورسو با اندوه میگوید: «هرگز روحی به بیحسی روح شما ندیدهام»[10]
این بیتفاوتی، سردی، بیانگیزگی و بیمسئولیتی در قبال رفتارهایش و نیز در برابر زندگی و سرنوشت خود و دیگران تماما نتیجه نیستانگاری ابسورد است که نظایر آن را تا حدودی در برخی واکنشها و رفتارهای «ژوزف.ک» در رمان «محاکمه» اثر کافکا شاهد بودهایم. البته این خصیصه در داستان غریب به اصلیترین ویژگی مورسو بدل گردیده است و ریشه در وجه ابسورد نیستانگاری او دارد.
مورسو دلبسته لذات دنیوی و محسوس است: او اگرچه ابسوردیست است و نگرشی پوچانگارانه به زندگی دارد، اما مایل به خودکشی نیست. او تا زنده است میکوشد تا از لذات محسوس مادی بهرهمند گردد و ظاهرا لذت دیگری جز این لذات و افق دیگری جز افق محسوسات نمیشناسد.او بر پایه تفسیر ابسوردی از زندگی به فکر خودکشی نمیافتد، بلکه در ورطه بیتفاوتی صرف گرفتار میشود و به انسانی بیتفاوت، بیمسئولیت، فاقد هدف و بیمعنا که صرفا انگیزههای فیزیولوژیک محسوس و مادی محصور در عالم ناسوت، محرک او است بدل میگردد.
مورسو معتقد است که تمام یقین و اطمینانهای دینی کشیش «به تار موی زنی نمیارزید»[11] و سرتاسر زندگیاش را پوچ میدانست. مورسو با خود میگوید:
«در سرتاسر زندگی پوچی که گذرانده بودم، نفسی مبهم از میان سالهایی که هنوز نیامده بودند به سویم میوزید و این نفس سر راهش همه چیزهایی را برابر میگرداند که آن وقتها، در سالهایی نه واقعیتر از سالهایی که میزیستمشان، به من پیشنهاد میشد. مرگ دیگران یا مهر مادر چه اهمیتی برایم داشت. خدای او، زندگیهایی که مردم انتخاب میکنند، سرنوشتهایی که برمیگزینند چه اهمیتی برایم داشت. خدای او، زندگیهایی که مردم انتخاب میکنند، سرنوشتهایی که برمیگزینند چه اهمیتی برایم داشت... چه اهمیتی داشت که ماری امروز به مورسوی جدیدی بوسه دهد؟»[12]
ژان پل سارتر در تفسیری که در فوریه 1943 بر غریب نوشت، ضمن بحث در خصوص رابطه داستان غریب و رساله اسطوره سیزیف میگوید:
«قهرمان کامو نه خوب است و نه بد، نه بااخلاق و نه بیاخلاق؛ او فقط چیزی است که کامو نامش را «پوچ» میگذارد».[13]
ابسورد [که در فارسی غالبا آن را به پوچی ترجمه میکنند و البته ترجمه دقیقی نیست] از نظر کامو، زاییده ارتباط و نسبت میان انسان و جهان است. کامو در این خصوص مینویسد:
«پوچ نه در انسان (اگرچه چنین استعارهای مفهوم داشته باشد) وجود دارد، نه در دنیا و تنها با حضور مشترک آنها است که قابل درک میگردد و در حال حاضر تنها حلقه پیوند آنهاست».[14]
آن گونه که کامو به ترسیم شخصیت مورسو میپردازد، او زندگی را در محدوده لذتهای صرفا محسوس تماما مادی و ناسوتی آن دوست دارد؛ در عین حال که زندگی را تماما پوچ و بیمعنا میداند و ادراک این به اصطلاح پوچی و بیمعنایی زندگی است که مورسو را به تفاوتی و بیمسئولیتی تمامعیار میکشاند. آن گونه که کامو از زبان مورسو بیان میکند، نفس زندگی [زندگی در همان معنای محصور در ساحت ناسوتی و مادی و غریزی] امر خوبی است و شاید حتی اهمیت هم داشته باشد. آنچه اهمیت ندارد این است که این زندگی در چه مسیری و بر پایه کدام انتخابها و چگونه سپری شود. بدینسان و مطابق این رای، زندگی بر طبق خیر یا شر هر دو یکسان هستند و اینکه جهتگیری شیطانی، هیچ تفاوتی نمیکند و این نکته همانا ترویج پلورالیسم ارزشی و اخلاقی است که مورسو بیان میکند.
این گونه به نظر میرسد که مورسو، قطعی بودن مرگ را دلیلی بر این امر میداند که هیچ نحوه زندگی کردنی حتی متضاد آن، تفاوتی ندارد و چگونگی انتخابهای آدمی بیارزش است. مورسو بر بنیاد یک تفسیر سکولاریستی و آتهایستی و اومانیستی است که به این نتیجه میرسد و با تکیه بر رویکرد نسبیانگارانه پسامدرن منکر وجود هر نوع تفاوت یا برتری و امکان ارزشگذاری درباره نحوه و جهتگیری زندگی آدمیان میگردد. مطابق این رای کامو، پذیرش ولایت الهی و یا ولایت شیطان هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند و کامو که اصلا منکر وجود (العیاذ بالله) خداوند و نیز شیطان است.
مورسو فاقد هر گونه احساس و انگیزش اخلاقی فراتر از منافع و علایق خود و اندک آدمهایی که در محدوده محیط محسوس او قرار دارند، است. مورسو در امر دلبستگی و همدلی عاطفی با دیگران نیز آدم کمتوانی است. مورسو در طول حیاتش اهمیتی برای هیچ انتخاب یا وضعیتی قائل نبوده است. مورسو با خود میگفت:
«من این گونه زندگی کرده بودم و میتوانستم به چنان طرز دیگری زندگی کنم. من فلان کار را کرده بودم و میتوانستم بهمان کار بکنم... هیچ حقی، هیچ چی اهمیتی نداشت و من خوب میدانستم چرا»[15]
نحوه رویارویی مورسو با حوادث و وقایع به صورت باری به هر جهت است. خشم بیدلیل مورسو برای شلیک چند گلوله اضافی به جسد بیحرکت «عربه» نشانی از وجه پرخاشگرانه نیستانگاری ابسورد است و اینکه ابسوردیسم در عین داشتن وجه پررنگی از انفعال چگونه میتواند به خشونت و پرخاشگری کور بینجامد. مورسو آن گونه که از گفتوگویش با کشیش در زندان برمیآید به خدا و زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارد و آن هنگام که کشیش با اصرار از او میخواهد توضیح دهد، زندگی پس از مرگی که میتواند آرزو کند چگونه است، مورسو داد میزند: «یک زندگی که در آن بتوانم به یاد این زندگی بیفتم»[16] یعنی باز هم زندگی زمینی و ناسوتی برای او اصالت دارد و آرزو میکند زندگی پس از مرگ هم این گونه باشد. مورسو تماما دلبسته عالم ناسوت و ساحت ناسوتی و محسوس و مادی زندگی است و جهانبینی او تماما سکولاریتی و حتی آتهایستی است. مورسو، محصول عالم مدرن است و به عنوان یک شخصیت و هویت بشری [در صورت نوعی خدا] فقط در تمدن غرب و جهان غربزده مدرن امکان ظهور دارد و در تمدنهای ماقبل مدرن چندان امکانی برای عرض اندام نداشته است، چه رسد به اینکه به یک منش (character) شایع بدل گردد.
در داستان غریب شاهدیم که انفعال و بیمسئولیتی و بیتفاوتی ناشی از نیستانگاری ابسورد چگونه در بطن خود به خشونت کور و جنایت میانجامد. شاید خود کامو به عنوان یکی از سخنگویان فعال نیهیلیسم ابسورد در پی بیان چنین چیزی نبوده، اما این پروسه به صورتی ناخودآگاه و ناخواسته در داستان ظاهر شده است.
مورسو خود را در جهاتی بیمعنا و بدون هدف و فاقد ذات و جوهر اخلاقی به عنوان یک محکومشده به مرگ و فنا میبیند و همین امر است که او را گرفتار پوچانگاری میکند. اما او میخواهد که همین زندگی پوچ را ادامه دهد و توفیقش در زیستن بدون هر گونه امید، آن هم در مقابل ورطه هولناکی چون نیستی و از بین رفتن را در این میداند که بیاعتنایی و بیتفاوتی پیشه کند. مورسو نمونهای از یک انسان ابسورد است که نظایر آن در جوامع غربی مدرن و نیز اجتماعات غربزده مدرن رو به افزایش است و اشکال و اقسام مختلف آن در هیأت شخصیتهای داستانی در برخی آثار سال بلو، میلان کوندرا، مارگریت دوراس و برخی دیگر پدیدار گردیده است.
در یک جمعبندی میتوان ویژگیهای اصلی فکری و اخلاقی و شخصیتی مورسو را این گونه فهرست کرد:
1ـ آتهایست است؛
2ـ به وجود حقایق و احکام ثابت اخلاقی اعتقادی ندارد؛
3ـ به وجود معنا و غایتی در جهان اعتقاد ندارد و به دنبال یافتن معنا و امید و غایتی هم نیست؛
4ـ دلبستگی عمیق و ثابت و یا احساس مسئولیت اخلاقی نسبت به دیگران و حتی نسبت به خود ندارد؛
5ـ فاقد یک نظام اخلاقی منسجم و اصول و پرنسیبهای برخاسته از آن است؛
6ـ نسبت به حوادث و امور زندگی و در انتخابهای خود نوعا بیتفاوت است. این بیتفاوتی جلوهای از پوچانگاری یا به تعبیر دقیقتر ابسوردیسم اوست؛
8ـ نحوه سلوک او در زندگی، گنگ و به سختی قابل فهم و چه بسا غیرقابل درک است؛
9ـ در رفتار با دیگران فقط به بعضی افراد آن هم کسانی که در محدوده محیط مادی او حضور دارند، آن هم بعضا و در برخی موارد و تا حدودی توجه میکند. اما رویه غالب نسبت به دیگران، بیتفاوتی و علیالسویه دانستن همه کس و همه چیز است؛
10ـ زندگی را صرفا در قلمرو امور مادی و محسوس درک میکند و صرفا لذتهای حسی و جسمانی برای او معنا دارند و اساسا افق وجودی او افق ناسوتی محصور در محسوسات و امور مادی و غریزی صرف است؛
11ـ در مقابل پوچی زندگی [آن گونه تصور میکند] رو به کامجویی جسمانی میآورد، اما در این قلمرو نیز باز منفعل و بیتفاوت است و برای او، میان زنان و یا موضوعات و اشخاصی که میتوانند مایه کامجوییاش باشند تفاوتی وجود ندارد؛
12ـ مبنای زندگی مورسو که وجه اصلی رفتار او را تعیین میکند، بیتفاوتی نسبت به محیط و حوادث و اشخاص و امور مختلف است. او آدم چندان ناامید یا بدبینی نیست، بلکه اساسا بیتفاوت است و این بیتفاوتی غالبا او را در موضعی منفعل و پذیرنده قرار میدهد.
به نظر میرسد ابسوردیته و تبیین نسبت بشر معاصر مدرن با آن، دغدغه اصلی فکری کامو بوده است و او با تصویر منش و شخصیت مورسو درحقیقت وجوه اصلی و مهم بشر ابسورد را توصیف کرده است. آن گونه که از آثار مختلف کامو برمیآید، او خود نیز فردی ابسوردیست است و در آثار مختلفش به بررسی و بعضا ترویج وجوهی از ابسورد پرداخته است. یکی از این آثار که در مجموعه نوشتههای کامو جایگاه ویژهای دارد، کتاب «اسطوره سیزیف» است که آن را میتوان تفسیر داستان غریب دانست.
منبع: ماهنامه فرهنگ عمومی شماره 8
هانویسنده : بهروز سمرقندی
نظر شما