موضوع : پژوهش | مقاله

پرسش ها و مفاهیم کلیدی در تحلیل تجدد (2)

در بخش نخست این مقاله به دو پرسش درباره مفهوم کاوی تجدد پرداخته شد که عبارت بود از این که تجدد غربی گسست از تاریخ بشر یا مرحله ای از تکامل تاریخی است؟ و این که تجدد یک نظام و سیستم است یا نگرشی غیر سیستمی است؟ در این بحث به چهار پرسش دیگر پیرامون روند تجدد، جغرافیا، آرمان ها و واقعیت ها، جایگاه آن در دو گفتمان مادی و الهی و رابطه آن با ایده پایان تاریخ پرداخته می شود.


3. پرسش سوم: تجدد پروژه یا پروسه:
پرسش دیگر در همین رابطه این است که اساساً آیا تجدد یک پروژه و طرح غربی است یا اینکه یک پروسه است؟ این پرسش از آن حیث قابل دقت است که اگر ما تجدد را طرح و پروژه غربی بدانیم، طبعاً نگرش سلطه جویانه و هژمونی آن در ذهن ما تداعی می کند؛ زیرا هر پروژه ای به دنبال اهداف و غایاتی است که منافع کلان و خرد یک جامعه و حکومت را در کوتاه مدت یا بلند مدت تامین کند. لذا استراتژی جوامع سلطه گر برای توسعه و پیاده کردن پروژه تجدد همواره با یک برنامه ریزی و مهندسی پیچیده اجتماعی صورت می گیرد. لذا در فرض اینکه ما تجدد را یک پروژه بدانیم، موضع ما نسبت به تجدد نمی تواند صرفاً یک رابطه تعاملی و داد و ستد برابر میان دو فرهنگ و تمدن باشد؛ زیرا در این نگرش، تمدن و فرهنگ دیگری، «غیریتی» «ابژه ای» است که بایستی تصرف و تسخیر شود. البته این نسبت سلطه گری و سلطه پذیری نیز امری نیست که آشکارا و بی پرده بر آن تصریح و اذعان کنند و بتوان همه زوایای آن را لمس کرد، بلکه رابطه سلطه گرایانه و هژمونیک در پشت گفتمان ترقی خواهانه و اصلاح طلبانه وجود دارد. این روابط سلطه پنهانی و در مواردی آشکار، امری نیست که بتوان آن را در تناسبات و تعاملات خود با تمدن و فرهنگ های مهاجم سهل شمرد و در موضع گیری خود نسبت به گفتمان مقابل تجدیدنظر نکرد.
پاسخ به این پرسش، تحلیل ما را از گفتمان تجدد متحول می کند. با توجه به رویه استعماری و سلطه گری غرب در طول چند سده، اندیشمندان غربی و شرقیِ بسیاری بر ماهیت پروژه ای و طرح واره گفتمان تجدد تصریح کرده اند. «گیدنز» یکی از جامعه شناسان شاخص غربی، در پاسخ به این پرسش که آیا تجدد یک پروژه غربی است یا یک روند جهانی است؟ وی برای پاسخ به این پرسش دو ویژگی مهم و مستقل از مدرنیته برمی شمارد که به اعتقاد وی نوعاً در رخساره های معینی از روند تکاملی تاریخی اجتماعی، سیاسی و فرهنگ ریشه دارند و آن عبارت است از: 1. ظهور نظم دولت های ملی (نظام دولت - ملت)؛ 2. شیوه تولید نظام مند سرمایه داری.
وی مدرنیته را به لحاظ خصلت و گرایشات جهانی ساز آن، پدیده و پروژه صرف غربی نمی داند، اما پدیده مدرنیته به لحاظ دو خصلت و ویژگی مذکور، و نیز به اذعان بسیاری از نظریه پردازان غربی، یک برنامه و پروژه مشخص غربی است. (1)
پروژه تجدد از آن جا که بر اعمال اراده یک جریان حاکم و بر وجه ایدئولوژیک مساله، دلالت می کند، طبعاً حکایت از یک سرپرستی و مهندسی اجتماعی پیچیده می کند، که این مهندسی اجتماعی نیز یک مهندسی گام به گام بوده و پروژه تجدد را در یک فرآیند خاص هدایت و مدیریت می کند. امروزه براین نوع مهندسی تدریجی، مدرنیزاسیون اطلاق می شود. این مدرنیزاسیون، هر چند در واژه شناسی به معنای نو شدن و نوگرایی دلالت می کند، اما با توجه به این که این فرآیند با سیاست خاص و مهندسی اجتماعیِ کشورهای متروپل (مرکزی) توام است، بسیاری آن را، نوسازی، مدرن سازی، و یا غرب سازی معنا می کنند. در واقع مدرن شدن، مدرنیزه کردن و غربی کردن دو رویه و مدرنیزه با مدرن کردن (Moderniz) مدرنیزاسیون (Modernization) ارتباط تنگاتنگی دارند. اولی برای اشاره به انطباق و سازگاری با فرایند تغییر از قبل مدرن به مدرن و دومی برای اشاره به خود این فرایندها به کار می رود. البته معمولاً اصطلاح اولی در مفهوم پیروی از چارچوب از پیش تعیین شده و خطی استفاده می شود. (2)
به هر حال، تبعیت از تجدد و سودای تحقق آن در جوامع «پیرامونی» بستری بوده که این پرسش را به وجود آورده و لذا سیاست مدرن کردن، در ابعاد سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و حتی دینی، از سوی کشورهای مرکزی با حمایت و همراهی نوگرایان و غربی گرایان داخل که عموماً از تحصیل کردگان و پرورش یافتگان غربی می باشند، مقارن بوده است. بعضی از تحلیل گران با توجه به اینکه غرب مدرن، رهبری و سرپرستی این پروژه را در دست دارند، معتقدند: غرب، مدرنیزه کردن جوامع را در جهت توسعه جهانی غرب می طلبد، لذا مدرن سازی چیزی جز غربی سازی جوامع پیرامونی نیست. «سر ژلاتوش» می گوید: غرب پیشرفت را به عنوان اساس مدرنیته طرح کرد و مدرنیته نیز پروژه فراگیری است که به اقتصاد بهای بیشتری می دهد، اما توسعه صرفاً یک سیاست اقتصادی نبوده، بلکه یک سیاست اصلاح کل جامعه است و اندیشه پیشرفت و ترقی قلب همه این پروژه های مشابه است، لذا کشورهای توسعه نیافته از وسوسه نوسازی تاثیر پذیرفته و هدف کاملاً تقلیدی را پیش گرفته اند. از این رو، درونی شدن نگاه مدرن شدن و پذیرفتن پیشرفت و توسعه غربی به عنوان الگوی اصلاحی کل جامعه در جوامع غیرغربی که عنوان راهبرد توسعه تلقی شده و یک ضرورت محسوب می شود. این در واقع یک غربی سازی برنامه ریزی شده است. البته غربی سازی نیز بستر و زمینه ای است که سه فرآیند «صنعتی شدن»، «توسعه شهری»، «ملی نظامی گری» در دل آن تحقق می یابد. لذا غربی سازی به نحوی آشکار «روکش» فرهنگ صنعت سازی است، اما غرب سازی جهان سوم پیش از هر چیز، فرهنگ زدایی است؛ یعنی تخریب بی قید و شرط ساختارهای اقتصادی - اجتماعی و بینش های سنتی. (3)
حاصل اینکه، تجدد غربی، پروژه فراگیری است که با ساز و کار پیچیده و متنوع صورت می گیرد. این نیز از سوی دولت مرکزی و بنیادهای فرهنگی و اقتصاد سرمایه داری وابسته به آن حمایت می شود. همه آنها تلاشی است برای اعمال سلطه که همه چیز را دربرمی گیرد. لذا سلطه نظامی است که در آن نحوه زندگی و طرز تفکر خاص، چیرگی یافته و یک استنباط و برداشت خاصی از واقعیت در تمام جامعه، نهادها و اشکال خصوصی زندگی اشاعه و بر سلیقه و اخلاقیات، سنن و اصول سیاسی و دینی و همه روابط اجتماعی سایه می اندازد. در واقع این نظام سلطه گری است که در جهت هژمونی گفتمان غرب واقع شده است. (4)
البته پذیرش این سلطه نیز با ابزار زور بر اتباع یک جامعه تحمیل نمی شود. بلکه با ارائه ظاهری از واقعیت - نه خود واقعیت آن گونه است - صورت می گیرد. اگر یک جریانی ابزار متقاعد کردن را در اختیار داشته باشد، گاه می تواند مردم را قانع کند که جهان بینی اش - اگر چه مطابق با واقعیت نباشد - باز صحیح است. همچنین، چنان وانمود می کند که عقیده مسلط به طور مستقل و قائم به ذات شکل گرفته و این نگرش مدرن، بیانگر وفاق در درون جامعه است. برهمین اساس، در دنیای غرب همواره تلاش می شود که بر بی طرفی ارزشی و ماهیت بشر دوستانه برنامه های آنها تاکید شود و وجود دستورالعمل پنهانی و از پیش تعیین شده را انکار کرده و آن را غیرایدئولوژیک جلوه دهند. در حالی که ناظران ژرف نگر به این گونه القائات بها و ارزشی نمی دهند، بلکه معتقدند: فعالیت های تبلیغات غربی که از سوی بنیادهایی؛ همچون دیل کارنگی، فورد و راکفلر حمایت می شود، افزون بر آنچه خود اعلام می کنند، همواره اهداف و منافع خاص سرمایه دارانه را پی گیری می کنند. (5)
حاصل اینکه، پروژه تجدد غربی، در بطن خود در پی تحقق اهداف امپریالیستی است که می خواهد همه جوامع پیرامون و بشر سنتی را تابع نظام خود کند، لذا امپریالیسم، شکل نوین استعمار است و اساساً امپریالیسم با شروع تاریخ مدرن غربی شروع گشته در این نگاه بایستی اقوام غیرغربی در مغلوبیت و مقهوریت خود باقی بمانند و در عین حال غربی شوند. غرب با توجه به وجه استیلایی خود، به تمام عالم صورتِ غربی داده و ارزش های آن در حکم ارزش های مطلق تلقی می شود، که نباید آن را در صرف اقتصاد، سیاست و نظامی گری خلاصه کرد. (6)
البته در مقابل این نگرش که تجدد پروژه غربی است، بعضی روشنفکران غربی و روشنفکران سکولار وابسته، اساساً با تلقی فوق مخالف بوده با این تصور که تجدد پدیده ای جهانی است و فرایند خاصی را طی می کند، آن را پروژه غربی نمی دانند. لذا دیگر، تجدد غربی مقوله ای نیست که کسی آن را اعمال و حاکم کند، بلکه این ما هستیم که می توانیم در مقابل این روند آزادانه و با اختیار دست به انتخاب بزنیم. از این، تجدد چون روند و پروسه جهانی است، طبعاً میراث و حاصل تلاش عقلانی بشر نیز هست و نمی توان آن را پروژه غربی دانست و بر آن استعمار و امپریالیسم جدید نام نهاد. به هر حال، این نگرش وجه ایدئولوژیک پدیده تجدد را باور نداشته و براین تلاش است که تجدد غربی را در قالب مدرنیزاسیون، درونی کند، تا به آرزو و ایده آرمان تحقق مدرنیته و نیل به جامعه مدرن نائل گردد. لذا سیاست نوسازی را در همه وجوه، تحت عنوان نظریه های علمی و کارشناسی در جامعه سنتی پیاده می کند. مدل های توسعه را در وجه صنعتی، اقتصادی و سیاسی از مدل های جوامع مدرن غربی، اخذ و بدون اعمال و لحاظ نیازهای بافت فرهنگی، عمومی و سنتی، در مهندسی کلان اجتماعی به کار می گیرد.
به نظر می رسد که شواهد عینی حکایت از این می کند که جوامع در حال توسعه و پیرامونی، ناخواسته وارد نظام و سیستمی از روابط سلطه شده اند، که تبعیت و پیروی از مدل های توسعه غربی در جوامع جهان سوم و پیرامونی، بحران ها و چالش های اساسی ایجاد کرده است. در یک وضعیت معکوس، آثار توسعه و تجدد غربی، جوامع مزبور را به مدرن بودن نزدیک نکرد، بلکه در پارادوکس وضعیت گذار قرار داده و آنها را در آشفتگی و بحران هویت ها دچار کرده است. لذا علائم و نمودهای بحرانی و چالشی، حکایت از اعمال سیاست ها و مهندسی اجتماعی کشورهای مدرن درجه اول در هدایت و سرپرستی جوامع توسعه نیافته می کند. لذا می توان به صراحت گفت که تجدد یک پروژه و برنامه کاملاً غربی است، که در یک پروسه خاصی که خود آنها را تعریف کرده اند، تحقق می یابد.

4. پرسش چهارم: مرز و جغرافیای گفتمان تجدد
پرسش دیگر که پاسخ به آن در تلقی و تصویر ما از تجدد مؤثر واقع می شود، این است که آیا تجدد غربی در حرکت و توسعه خود، به جغرافیا و مرزهای خاصی محدود است؛ یعنی گفتمان تجدد مرز و جغرافیا می شناسد. یا اینکه اساساً تجدد، نظامی است که در بطن خود استیلاء طلب و توسعه طلب است و لذا هیچ مرزی و حدود جغرافیایی نمی تواند آن را محصور کند و در ورای مرز و اقلیم جغرافیایی خود رحل اقامت گزیند؟ به نظر می رسد که پاسخ به این سؤال اجمالاً در پاسخ سؤال های پیشین مندرج است، اما در بیان تفصیلی آن می توان گفت که اساساً تجدد غربی به لحاظ پیوند با قدرت و افزایش آن، دارای ماهیت توسعه طلبانه و سلطه طلبانه است. لذا حضور و وجود گفتمان تجدد غربی در هر نقطه از عالم، زمینه ای مهیا برای توسعه و قدرت غرب می باشد. براین اساس، مدرنیته ذاتاً یک پدیده جهانی است که به هر میزان فرایند مدرنیزاسیون در جوامع در حال توسعه تحقق می یابد، بستر توسعه مدرنیته غربی نیز فراهم می گردد. از این نظر، مدرنیته امروز در اوج رشد خود، به «مدرنیته جهانی» ارتقاء یافته و امروزه موضوع و بحث جهانی سازی و جهانی شدن، جزء بحث های کلیدی در گفتمان علمی امروز است. اینک این سؤال در میان اندیشمندان مطرح می شود، که آیا جهانی شدن فرایندی اجتماعی است که خواه ناخواه در حال تحقق است، یا اینکه جهانی شدن، خود بیشتر به عنوان پروژه غربی محسوب می شود؟
به تصریح بسیاری از اندیشمندان غربی و شرقی، مدرنیته پدیده عالم گیری است؛ زیرا ابزارها و ساختارهایی که غرب مدرن به وجود آورده است، به هر میزان که پیشرفت و ترقی می گردد. دولت ها و سیاستگذاران، دیگر در تدبیر و اداره جوامع خود نمی توانند در یک سیکل بسته با قطع نظر از آنچه که در جهان پیرامون می گذرد اقدام کنند. به گفته بعضی، غرب یک سحابی است که همانند پاسکال (زبان برنامه نویسی) مرکزش همه جا و محیط اش هیچ جاست. غرب، ماشینِ اجتماعی گسترده ای شده که نقاط ثقل آن در مغزهای ما و بلکه در قلب و روح بعضی افراد جای گرفته است. با این تصور که تجدد غربی در پی غربی سازی است و این فرایند نیز به لحاظ گسترش و تاریخ اش، «جهان گستر» است از این رو، الگوی غرب و ماهیت اش قابل تولید است. در واقع امروزه غرب تقریباً به طور کامل با سرمشق «غیرسرزمینی شده» که آن را پدید آورده، شناسایی شده است. (7) تکنولوژی و ماشین غربی به عنوان الگوی مطلوب و قابل وصول همگانی زمینه می گردد، که دیگر غربی شدن و تجدد غربی منحصر به جغرافیای آن نباشد، بلکه قابلیت تولید مجدد دارد. این قابلیتِ تولید در کشورهای مدرن شده، همچون ژاپن و چهار اژدهای کوچک جنوب شرقی آسیا نشانگر قابلیت توسعه و جهان گستری غرب است.
غرب با جهانی کردن خود، بیشتر از زمانِ آغازینِ نقش محوری خود در حال جهانی شدن است. (8) بر همین اساس است که «گیدنز» مدرنیته را پدیده ای ذاتاً جهانی می داند و جهانی شدن مدرنیته را نیز مدرنیته تکاملی می داند، که در آن روابط اجتماعی از موقعیت های مکانی و محلی اش با شدت بیشتر از جا کنده می شود و روابط در پهنه وسیع و در یک شبکه جهانی توسعه پیدا می کند. (9)
بعضی از تحلیل گران، همچون «رابرتسون» جهانی شدن را، همان مدرنیته در مقیاس جهانی می دانند. به هر روی، بحث های گسترده ای در حوزه «جهانی سازی» حکایت از این امر می کند که غرب مدرن، پدیده ذاتاً توسعه یاب است و این روند توسعه یاب نیز به لحاظ ماهیت نوشوندگی مدرنیته استمرار دارد. با توجه به آنچه گفته شد، امروزه تاریخ غربی، تمام تاریخ ما را پوشانده و در همه جا درباره گذشته بشر به طور کلی با موازین غربی حکم می شود. اکنون عالم به دو بخش تفکیک شده است: 1. بخش مدرن؛ 2. بخش در طلب و سودای مدرن. با پذیرش این تقسیم، تاریخ مدرنیته و مدرنیزاسیون به گذشته و آینده بشر سایه انداخته است. البته توسعه و نشر گفتمان تجدد، نه از طریق فلسفه و تفکر، بلکه ابتدا از راه صنعت و بازرگانی بود و بعداً به سایر حوزه ها نیز توسعه یافت. (10)
به همین جهت، غرب یک منطقه جغرافیایی نیست؛ غرب عالمی است که شرط پدید آمدن علم و تکنیک جدید است. «توینبی» مورخ شهیر نیز تصریح دارد که انقلاب عظیم صنعتی موجب گشته که ملل اروپایی به دیگر جوامع، تفوق پیدا کنند و قدرت خود را بر سایر مدنیت های جهان تحمیل نمایند. (11)
«توینبی» در مقدمه تاریخ تمدن خود می نویسد: غرب بین سال های 1837 و 1798 برتری خود را نسبت به سایر نواحی جهان تثبیت کرد. این تثبیت، جریانی بود که چهار صد سال قبل از 1897، با اقیانوس پیمایی کلمب و گردش دریایی و اسکودوگاما به دور دماغه امیدنیک تا سواحل غربی هند، شروع شده بود. تمام کشورهای غیر غربی، به جز افغانستان و حبشه (اتیوپی)، در عرض این چهار قرن، یا تحت سلطه غرب قرار گرفتند و یا اینکه با اتخاذ داوطلبان شیوه حیات تمدن غرب، استقلال خود را خطر سلطه غرب رهانیدند با اینکه استقرار برتری غرب در ایام اخیر رخ داده، ولی این برتری طوریست که نوعی برتری پایان به نظر می رسد. چنین می نماید که جهان در سال 1897 م. تحت سلطه غرب درآمده باشد.
این تصویر خوشبینانه از تاریخ در سال 1897م. جالب و خوش نما بود، چون در آن زمان چنین می نمود که برتری غرب - که بعدها بدان نایل شد - یک برتری همیشگی خواهد بود. در سال 1937 چنین می نمود، که برتری غرب در کسب گستره جهان بی سابقه است، ولی حال به نظر می رسد که این برتری ناپایدارتر از برتری های جهان مغولان، اعراب، هونها، روس ها، یونانی ها، ایرانی ها، آشوری ها و اکوی ها می باشد. (12) حاصل اینکه، با بیان فوق روشن گشت که مدرنیته اساساً نمی تواند در چارچوب تنگ جغرافیایی بماند، بلکه با توجه به ماهیت تجدد و نیز ابزار و تکنولوژی اطلاعاتی و رسانه ای، تجدد در هر مکان و زمان و خانه ای لانه کرده و ماوا گزیده است. لذا برخورد ما با تجدد، برخورد قلمرو جغرافیایی و یا یک قدرت سیاسی مشخص نیست، بلکه مواجهه با قدرت و تناسبات و سلطه منتشری است که ما نوعاً در فضای آن تنفس می کنیم و ضرورت و نیازهای خاصی را بر ما تعریف و تجدید می کند. ما را به تناسبات، مناسک و کنش های خاصی رهنمون می کند. اینک گفتمان تجدد محیط بر فضای زندگی ماست و بایستی در شناخت و فهم آن و کسب خودآگاهی لازم نسبت به آن، بسیار محتاط و دقیق بود و عکس العمل لازم را نشان داد. طبعاً با این میزان از فهم و دقت در حوزه و جغرافیای گفتمان تجدد، بایستی مدرنیته غرب را در بسیاری از عادات، خلقیات و تناسبات زندگی فردی، شخصی و اجتماعی خود یافت و بر وجه غربی بودن، بیگانه بودن و بحران خیز بودن آن نیز توجه داشت.

5. پرسش پنجم: گفتمان تجدد طرح ها، آرمان ها، واقعیت ها و تجربه های آن
از جمله بحث هایی که بایستی در تحلیل تجدد مورد توجه قرار گیرد، این است که تجدد غربی دارای دو مرتبه و مرحله متفاوت است، که در فهم آن بایستی آن دو را ملاحظه و مقایسه کرد؛ یعنی میان ایده ها و آرمان های تجدد که در قالب نظریه های ترقی و پیشرفت، آزادی و امنیت و رفاه در قرن روشنگری ارائه شده، با آنچه که غرب در عمل و واقعیت به آن رسیده و مواجه شده. (13) در واقع وقتی سراغ تحلیل و بررسی گفتمان تجدد می رویم، بسته به اینکه کدام مرتبه از تجدد را مورد توجه و دقت قرار دهیم، تصویر و فهم و داوری ما نیز نسبت به آن متفاوت خواهد شد. لذا کسی که با مرحله اول تجدد مواجه می شود، تصویر خیالی و بهشت برین از آینده بشریت را در ذهن خود درست می کند. لذا رغبت و شوق حمایت و دفاع از آن، پروژه آرمانی را در انسان برمی انگیزاند. پروژه روشنگری غرب در قرن 18 از جمله آرمان هایش، ایده های توسعه و ترقی بشری بود. بلکه در حقیقت ترقی و پیشرفت، ایدئولوژی سده روشنگری بود که در سودای آزادی بشر و امنیت و رفاه بیشتر بود. در واقع چون تجدد به عنوان یک طرح، یکباره قابل اجرا نبود، همانند هر انقلابی با واقعیت ها و سختی های گریزناپذیری مواجه بوده است. از این رو، به اعتقاد بعضی از تحلیل گران بایستی آنچه در تاریخ تجدد رخ داده به حساب اندیشه تجدد گذاشته نشود. (14) اما اینک تجدد آرمانی در مرحله تحقق عینی با موانع و سده های زیادی مواجه شده و بسیاری از آرمان ها و ایده های روشنگری، قید و حد خورده است. پروژه روشنگری به تدریج به بخش اسطوره های بشری رانده می شود. از این رو، با کشف محدودیت های تجدد، در تجربه عینی، نظریه پردازان و فیلسوفان محافظه کار غربی، به تنقیح و تعدیل طرح ها و ایده های تجدد می پردازند و درصدد تکمیل پروژه ناتمام تمام تجدد برآمده اند. (هابر ماس)
البته در تحلیل بعضی از افراد عدمِ تحقق عینی به عنوان شکست تجدد تلقی شده و لذا طرح و ایده عبور از گفتمان تجدد را طرح کرده اند، که رویکرد پست مدرن نیز در این بستر قابل فهم است. به هر جهت، دیگر تجدد آن نشاط، شور و هیجان قرن هیجدهم را از دست داده و با رویکرد انتقادی در قرن 19 همراه گشته است. به همین جهت در مطالعه دوره جدید بایستی تجدد را با توجه به سیر و روندی که طی کرده مورد مطالعه و تامل قرار داد. توجه به آنچه می خواست و آنچه که شده است، در تحلیل و داوری ها تاثیر عمیقی خواهد گذاشت.
به گفته «توینبی» مورخ برجسته غربی، در طول پنجاه سالِ گذشته وقایعی دنیا را تکان داد و وضع جهان در سال 1947 که طبقه متوسط در ممالک غربی، که پنجاه سال قبل در نهایت اطمینان و آرامش می بودند، در معرض چنان تحولی قرار گرفتند که صد و پنجاه سال قبل در آغاز گریبان گیر طبقه کارگر شد. این وضع نه تنها درباره طبقه متوسط در آلمان و فرانسه، بلکه در کشورهای جنوبی اروپا و انگلستان نیز صدق می کند و بلکه تا حدودی طبقه متوسط در سویس، سوئد، ایالات متحده امریکا و کانادا را نیز دربرگرفته و آینده طبقه متوسط در جهان غرب مشکوک و نامعلوم است. به همین جهت بروز تغییر و دگرگونی در وضع زندگی، به ویژه در صورت تغییر ناگهانی که برای انسان قابل پیش بینی نبود، مواجهه با آن را مشکل تر می کند. فرار از مسئولیت و نپذیرفتن واقعیت تلخ در زمان محرومیت به همان اندازه خطرناک است، که احساس غرور و اطمینان در مواقع شادکار و قدرت نیز همان گونه است. (15)
طبعاً با انعکاس تجربه تجدد غربی در جوامع غیرغربی، این دو مرتبه و وضعیت دوگانه در شکل حادتری تکرار می شود؛ یعنی جوامع پیرامونی نیز با الگو قرار دادنِ ایده ها و انگاره هایی، همچون رفاه، آزادی، برابری و... تجربه ناموفق غرب را به کار گرفته و طبعاً در واقعیت و در مقام تحقق، بیش از غرب با محدودیت ها و غیریت ها مواجه می شوند. این نشان گر آن است که هر تجربه ای و هر ایده ای در هر سرزمینی و بافت اجتماعی ای نمی تواند جواب مثبت و قانع کننده ای بدهد و نتیجه حاصل خیزی در برداشته باشد. به همین روی، بازتاب جغرافیای تجربه تجدد مرکزی، به شکل پیچیده و مخدوش صورت گرفته و نبایستی تجربه بازتاب یافته را جزء اندام وار خود تجربه تجدد محسوب کرد. (16)
«ارنولد توینبی» در تحلیلی که از جریان غرب گرای کشورهایی، همچون ژاپن و روسیه ارائه می کند معتقد است: روسیه نمونه ناموفق در تجربه و اخذ تمدنِ مدرن غربی است. با مطالعه تاریخ چند دهه اخیر روسیه به اضطراب و نگرانی های انسان افزوده می شود. آنچه که در روسیه اتفاق افتاده یک نمونه از عواقب تمدن اروپایی در جهان خارج و درست عبرتی بر ملل اروپایی است، که تا حدی از خوشبینی اشان درباره آینده تمدن خود، کم گردد. وی تحلیلی که بر شکست تجربه تجدد غربی در جوامع پیرامونی ارائه می کند، قابل توجه است. وی می گوید: نمی توان شاخه ای از یک تمدن خارجی را به آسانی بر تنه درخت اجنبی پیوند زد. اساساً تمدن اروپایی در خارج از محیطِ اصلی خود به صورت نیروی منهدم کننده ای درآمده و سبب بروز انقلاب و آشوب می شود. در حقیقت، بازتاب این قدرتِ تخریب گر در بیرون از فضای غرب در نهایت متوجه خود غرب نیز شده است. (17)
حاصل اینکه، بایستی در فهم و تفسیر گفتمان تجدد، اولاً: میان واقعیت عینی و تجربه تجدد در غرب با آنچه که در اندیشه و آرمان آن وجود دارد تفاوت گذاشت و ثانیاً: بایستی میان انعکاس تجربه تجدد غربی و ایده های آن، در کشورهای پیرامون و خود تجربه تجدد غربی و طرح ها و ایده های آن تفاوت و تفکیک قائل شد، که طبعاً این نوع تفکیک ها توان ما را در بررسی سطوح و لایه درونی و برونی تجدد یاری می کند.

6. پرسش ششم: جایگاه تجدد در گفتمان تمدن مادی غرب و تمدن الهی
با مطالعه اندک و اجمالی در سیر تحولاتِ تاریخ تمدن ها، می توان به وضوح شاهد اوج و صعود و نیز انحطاط و زوال آنها بود. لذا هیچ تمدنی در طول تاریخ همیشه در شکل غالب و حاکم باقی نمانده است. از سوی دیگر، تمدن ها با توجه به جهت گیری و اهدافشان یا مادی هستند، یا الهی. تمدن های مادی با رهبران فراعنه عالم و جهت گیری محض دنیوی توام بوده و تمدن های الهی با سرپرستی انبیاء و جهت گیری اخروی در جهت توسعه پرستش الهی بوده است. طبعاً با توجه به این دو جهت گیری اساسی، تمدن ها به جبهه حق و باطل تقسیم می شوند. حال در تحلیل و تبیین حقیقت تجدد بسته به اینکه جایگاه تجدد را در کدام یک از سیستم های فوق قرار بدهیم، تصویر و فهم ما از موضوع تجدد نیز متفاوت خواهد بود.
از این رو، به نظر می رسد که جایگاه تجدد را بایستی هم با نگرش و منظر تمدن مادی روشن کرد و هم از نظر تمدن الهی. در واقع با تحلیل تمدنی از جایگاه تمدن مدرن غرب، می توان فهمید که آیا تجدد در ادامه و جهت تمدن های مادی و سکولار است یا برآمده از تمدن های الهی است. در این راستا دو نگرش متفاوت و دو جهت مخالف هم وجود دارد: در گفتمان تمدن مادی، تجدد، عالی ترین دوره تاریخ بشری است. به عبارتی دیگر، در پروسه تاریخی تمدن مادی، هیچ گاه تمدن مادی به این صورت دارای سیستم پیچیده، با قدرت و سلطه فراگیر نبوده است. لذا فراگیری، ابعاد و سطوح مختلف، قدرت اقناع و اغواء و سرپرستی دیگر تمدن ها در دوره مدرنیته است، که ظهور و بروز پیدا کرده است. در عصر حاضر نیز تاریخ غرب مدرن، بر دیگر تاریخ های بشر چیره شده، تاریخ دیگر ادیان و تمدن ها موضوع ابژه و تصرف تاریخ جدید قرار گرفته است. (18) این ویژگی های پیچیده در عصر مدرنیته، برای کسانی که در درون گفتمان تمدن های سکولار بوده و جانبدار و حامی آن هستند. در واقع اوج و نقطه تکاملی تمدن مادی محسوب خواهد شد. لذا منزلت و جایگاه مدرنیته در نظام تمدنی سکولار، به عنوان حلقه تالی و عالی ترین نقطه جهش تاریخی تلقی خواهد شد. «گیبون» مورخ شهیر انگلستان (1795 - 1737) با این تلقی که ظهور دین مسیحیت ضربه بزرگی برای اروپا بود و با آغاز آن دوره جهالت و سیر قهقرای تمدن رومی قلمداد می شود، براین باور است که ظهور دوره رنسانس با توجه به علوم و صنایع جدید آن، قوس صعودی تمدن بشری می باشد. با خوشبینی کامل، معتقد است که هر یک از دوره های تاریخی بشر، موجب ازدیاد ثروت، مسرت، علم و... شد و این سیر تکاملی در زمان ما نیز ادامه دارد. این نگرش تکاملی را می توان در نظریه های جامعه شناسی «اگوست کنت» نیز شاهد بود، که وی سیر تکامل جوامع بشری را در سه مرحله مورد توجه قرار می دهد: مرحله اول، خرافات و عصر دینی است؛ مرحله دوم، عقلی و اثباتی دوره فلسفی؛ مرحله سوم، علمی نظام اثباتی. (19)
در نقطه مقابل، از منظر تمدن های الهی و به اعتقاد بسیاری از تحلیل گرانِ تاریخ و تمدن، دوره مدرنیته اوج تکامل عصیان بشری است؛ یعنی در طول تاریخی که انبیاء دعوت به پرستش و توحید کرده اند و بر هدایت و ارشاد انسان به سوی خدا و حق تاکید کرده اند، جریان ها و نظام هایی نیز از استکبار تن به پذیرش بندگی خدا و رسالت انبیاء نداده و در جهت مخالف انبیاء به توسعه و گسترش پرستش دنیا و مادی گری پرداخته اند و تمدن مادی را تدارک دیده و در نفی و علیه جبهه تمدن الهی موضع گرفته اند. این موضع گیری و جبهه گیری کفر و ماده و به عبارت دیگر جبهه باطل در برابر جبهه ایمان و خدا یعنی جبهه حق، در پروسه تاریخی بشر همیشه با فراز و نشیب خاصی توام بوده است. اما در مرحله ای از تاریخ، عصیان انسان های مادی و جبهه گیری و تمدن سازی جبهه کفر، در یک ساز و کار پیچیده همراه با ابزارهای پیچیده، نمود و ظهور چشم گیر پیدا می کند. بندگی دنیا و نفی پرستش الهی، در یک نظام ارگانیکِ پیچیده و سازمانی، تمدن های دیگر را به مبارزه می طلبد. این مرحله از شدت کفر و عصیان در هیچ دوره ای توانای ظهور نداشت. لذا اینکه، ظلماتی ترین دوره تاریخی بشری در شکل مدرنیته ظهور یافته و کفر و عصیان در قالب و در سطوح و لایه های پیچیده عرضه و توزیع می گردد.
در این راستا می توان آموزه و مشرب هندوان در رابطه با دوره ای که عمر انسان طی می کند را متذکر شد، که آن را به چهار عصر تقسیم می کنند، که این عصرهای چهارگانه، مظهر مراحل غروب و افول تدریجی معنویت اولیه می باشد. مدرنیته در عصر چهارم؛ یعنی «Kaliyuga» یا به عبارتی، عصر ظلمت قرار گرفته است. (20) با توجه به بیان فوب رنه گنون، گرایش تاویل همه چیزها به دیدگاه کمی در همه حوزه ها را در عصر مدرن، عصر سیطره کمیت نام می نهد. این سیطره کمیت دقیقاً مشخصه احوال دوره ای است که از لحاظ منطقی ما را به پایان هبوط سوق می دهد، لذا تفوق کنونی غرب با پایان یک دوره تطابق معنایی پیدا می کند؛ زیرا غرب در حقیقت نقطه ای است که در آن خورشید غروب می کند و به منتهی الیه گردش روزانه خود می رسد. (21)
در واقع، عصر سیطره کمیت و عصر ظلمت با فاصله گیری بر اصل معنویت و بندگی که تمدن های الهی ترویج می کردند، معنا و مفهوم پیدا می کند. لذا جایگاه غرب مدرن از منظر تمدن های مشرق زمین، که عموماً تمدن های الهی هستند، در نقطه انحطاط و ظلمانی تاریخ بشر جای می گیرد.

7. پرسش هفتم: گفتمان تجدد و پایان تاریخ
در ادامه و در راستای پرسش پیشین، می توان سؤال دیگری را در تبیین و تحلیل تجدد به کار گرفت و آن این است که اساساً آیا مرحله تجدد غربی با توجه به الگوهای سیاسی و مهندسی اجتماعی آن که در قالب آموزه هایی، همچون لیبرالیسم، لیبرال دموکراسی عرضه شده، به مثابه پایان تاریخ بشریت است؟ تاریخی دیگر و افقی فراتر از تاریخ غرب تکرار نخواهد شد؟ این پرسش، موقعی دارای حساسیت و اهمیت بالا می گردد که بعضی از نظریه پردازان غرب، مروج نظریه پایان تاریخ باشند. «فوکویاما» از جمله چهره های ایدئولوژیک و استراتژیک غرب و از جمله افرادی است که مدعی است: الگوی لیبرال دموکراسی در مدرنیته غرب، بهترین و ناب ترین الگوی اداره و مهندسی اجتماعی بشری است، که در صورت تحقق آن، بشریت به پایان تاریخ خود نزدیک شده است؛ زیرا که الگو و ایده ای فراتر از آن، دیگر قابل تصور نیست. فوکویاما (1989) استدلال می کند که سرمایه داری و سیاست لیبرال کثرت گرا که بر دیالکتیک تاریخ غلبه یافته بود، به خود تاریخ پایان داد. در چنین وضعیتی، جهان گیری دموکراسی لیبرال غربی را به عنوان آخرین صورت حکومت بشری به چشم دیدم سپس در کتابی دیگر با عنوان: «پایان تاریخ و آخرین انسان» این گونه استدلال می کند که فرآیندی، بنیادی در جریان است که الگوی مشترک تطورگرایانه ای را بر همه جوامع بشری تحمیل می کند و به طور خلاصه، چیزی شبیه تاریخ عمومی بشر در مسیر دموکراسی لیبرال. (22)
فوکویاما تصریح می کند، که پایان تاریخ زمانی است که انسان به شکلی از جامعه انسانی دست یابد و در آن عمیق ترین و اساسی ترین نیازهای بشر تامین گردد. بشر امروزه به جایی رسیده که نمی تواند دنیایی متفاوت از جهان کنونی تصور کند. در سراسر جهان اتفاق نظر مهمی درباره مشروعیت لیبرال دموکراسی به عنوان تنها نظام حکومتی موفق به وجود آمده است. (23) در نظریه پایان تاریخ بر این باور تاکید می شود که فروپاشی شوروی پایان گفت وگو میان سوسیالیسم و کاپیتالیسم بوده و لیبرالیسم و پیروزی آن در چارچوب فلسفه هگل پایان تاریخ است. پس امروز فرصت جهان شمولی لیبرالیسم و توسعه جامعه مدنی غرب می باشد. (24) این سناریو در واقع با تلقی خوشبینانه از آینده تمدن غرب ارائه شده که به اعتقاد بعضی، این نظریه و سناریو ساده انگارانه است. (25) با توجه به بیان فوق، اگر در گفتمان تجدد، الگوی لیبرال دموکراسی، آخرین مدل حکومت بشری است، لاجرم پایان همه حکومت و دولت به این نقطه ختم خواهد شد. این تلقی جبری از تاریخ، هرگونه امید و طرح تازه برای خروج از پارادایم تمدن غرب را غیرممکن می کند. در این رابطه نقد ژان «بودریار» از موضع پسامدرن قابل توجه است: وی با بیان این که اساساً پایان با غایت و جهت پیوند دارد، منکر جهت مندی واحد، خطی و دیالکتیکی بر تاریخ است و تصریح می کند ما در وضعیت بی فرجامی تاریخ زندگی می کنیم؛ زیرا نه پیش گیری وجود دارد و نه طرحی برای آینده. در این فرض، تاریخ جهت مندی متفاوتی پیدا می کند. جهت و غایت متکثر می گردد و خروج از مرکزیت حاکم لازم می آید. این حرکت مولکولی تاریخ نشان می دهد که نمی توان یک الگوی واحد و خطی بر تاریخ مشخص کرد. از این رو، برخلاف آنچه فوکویاما تصور می کند، تاریخ، حرکت تداوم منظمی نخواهد بود. به اعتقاد بودریار این کثرت غایات، یا به عبارتی، فقدان غایت مشخص تاریخ طبعاً بحران آینده ماست. (26) به هر حال به نظر می رسد که تصویر پایان تاریخ فوکویاما نوعی فرافکنی پایان تاریخ غرب مدرن به بقیه تاریخ های موجود است. اگر الگوی لیبرال دموکراسی نشانی از پایان باشد، قطعاً نشان از پایان تاریخ تمدن غرب است، نه پایان تمدن های متعالی که ریشه در اعمال فطری بشر و ادیان آسمانی داشته و با غایت هستی هم هماهنگ است. در واقع در تحلیل و پیش بینی مورخین تاریخ تمدن غرب، انحطاط و سقوط تمدن غرب، امری است در منظر فلسفه تاریخ که بایستی آن را همچون منطق و قانون حاکم بر تحولات و دگرگونی تمدنی و فرهنگی تلقی کرد. «اشپنگلر» فیلسوف تاریخ آلمانی، پس از جنگ جهانی اول کتاب مشهور خود «انحطاط غرب» را در 1918 نوشت، وی اظهار می دارد که تمام تمدن های بشری، مانند هر موجود زنده ای از مراحل طفولیت و بلوغ، دچار انحطاط و در نهایت مرگ و نابودی خواهد شد و تمدن غربی نیز از این امر مستثنی نیست. وی با مقایسه هشت تمدن مختلف با یکدیگر به این نتیجه رسیده شده که تمام تمدن های پیشین پس از دوره عظمت و شکوهشان مسیر انحطاط و سقوط را طی کرده اند. به نظر او تمدن غرب به اوج اعتلاء رسیده و از اوائل قرن بیستم، دوران انحطاط خود را آغاز نموده این سقوط، حتمی و غیرقابل تغییر است. البته توینبی هر چند متاثر از وی بود، اما این نگرش را بر فلسفه تاریخ نپسندید و بر حتمیت نابودی تمدن غرب تاکید نداشت، بلکه امکان علاج و درمان را قابل تصور می دانست. (27)
در این راستا «هانتینگتون» نظریه پرداز سیاسی امریکا و صاحب نظریه برخورد تمدن ها با بیان دو تصویر غرب فاتح، و غربِ در حال سقوط، معتقد است: هر دو تصور بازتاب واقعیت است. وی براین مطلب که قدرت غرب در توازن میان تمدن ها دچار تغییرات تدریجی و قطعی شده و رو به کاهش است، اذعان می کند، اما از منظر وی این افول غرب سه ویژگی عمده دارد. اولاً: انحطاط غرب فرآیند کند آهنگ است؛ ثانیاً: این روند سقوطِ خطی نیست؛ ثالثاً: سهم غرب از منابع قدرت در مقایسه با منابع تحت اختیار تمدن های دیگر روبه کاهش است. در مجموع بعد از دهه های آغازین قرن 21، دوران سلطه غرب با توجه به روند رو به سقوط فرایند جهان بومی گرایی و نوزایی فرهنگ های غیرغربی به پایان خواهد رسید. (28) به هر حال، نقطه انحطاط و پایان تاریخی غرب، افق روشنی برای دیگر تمدن های زیر سلطه غرب است. این پایان تاریخ سلطه غرب، آغازی برای دوره جدید تاریخ که در آن جبران و رفع خلا حاکم بر بشر، جامعه و تاریخ مدرن، دغدغه اساسی و مهم تمدن جدید است، که به تعبیر «رنه گنون» این دوره طلایی تاریخ، هم اشاره به دوره و حالت اولیه معنویت تمدن گذشته دارد و هم متضمن و نویدگرد دوره طلایی و عصر جدیدی در آینده است. (29)
بیان و تحلیل فوق نشان می دهد که توصیف گفتمان تجدد به منزله پایان تاریخ بشر، یا پایان تمدن غرب به چه میزان در تصویر و اندیشه ها از تجدد یاری می کند. در حقیقت با پذیرش اینکه تجدد غربی پایان تاریخ بشر است، هرگونه امیدواری و طرح جدید برای افق گشایی و بیرون آمدن از این پارادایم تمدن بسته را غیرممکن می کند و ایستار ما را در چشم انداز آینده تمدن خود محکوم و مختوم به نقطه پایانی عالم؛ یعنی لیبرال دموکراسی غرب می کند.
«اگر اندیشه به سوی تفکر تاریخی - سیاسی فوکویاما گرایش یابد، بی تردید برخورد تمدن ها و چالش جدی آینده، جز مسابقه ای برای رسیدن به قافله نظام های دموکراسی لیبرال بی وجه خواهد بود». (30)

پی نوشت ها:
1. ر. ک: پیامدهای مدرنیت، ص 209 و ر. ک: مدرنیته و مدرنیسم، ص 290.
2. ر. ک: سیاست پست مدرنیته، ص 23.
3. ر. ک: غربی سازی جهان، ص 110 - 111 و 120.
4. ر. ک: کنترل فرهنگ، ص 48.
5. همان، ص 59 و 361.
6. انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم، ص 164 - 165 و نیز ر. ک: شمه ای از تاریخ غرب زدگی ما، ص 66 - 67.
7. ر. ک: غربی سازی، ص 66، 88 و 89.
8. ر. ک: همان، ص 86.
9. ر. ک: گیدنز، ص 76 - 77.
10. درباره غرب، ص 25.
11. ر. ک: آینده نامعلوم تمدن، ص 78.
12. مقدمه تاریخ تمدن، ص 17 و 19.
13. ر. ک: جامعه شناسی تجدد، ص 21.
14. ر. ک: همان، ص 26.
15. ر. ک: آینده نامعلوم تمدن، ص 24 و 25.
16. جامعه شناسی تجدد، ص 83 - 84.
17. آینده نامعلوم تمدن، ص 124، 125 و 128.
18. ر. ک: داوری، رضا، درباره غرب.
19. ر. ک: آینده نامعلوم تمدن، ص 34 - 35.
20. بحران دنیای متجدد، ص 1.
21. ر. ک: گنون، سیطره کمیت، ص 3 و 9.
22. ر. ک: رجائی فرهنگ، جهانی شدن و تمدن اطلاعاتی، ص 56.
23. انقلاب اسلامی و نظریه پایان تاریخ، ص 39.
24. ر. ک: مولانا، حمید، جامعه مدنی، ص 145.
25. ر. ک: نقد عقل مدرن، ج 1، ص 86.
26. ر. ک: همان، ص 87 - 88.
27. ر. ک: آینده نامعلوم تمدن، ص 40، 42، 43.
28. ر. ک: برخورد تمدن ها، ص 129 - 130 و 142 - 143.
29. ر. ک: سیطره کمیت، ص 319.
30. ر. ک: انقلاب اسلامی و پایان تاریخ، ص 32.


منبع: هفته نامه  پگاه حوزه / 1389  شماره 277، اردیبهشت ۱۳۸۹/۲/۰۰
نویسنده : محمد رضا خاکی قراملکی

نظر شما