افول رهبری اخلاقی در امریکا
مجله پگاه حوزه 23 شهریور 1381، شماره 66
نویسنده : فیاض، ابراهیم
امریکا در حاشیه اروپا تکوّن یافت. در آغاز جنایتکاران اروپایی را برای بازسازی امریکا به آن جا می بردند؛ همان طور که در باب استرالیا و کانادا عمل می شد.
این ها چون خشن بودند، بایستی با طبیعت خشن این سرزمین ها برخورد کرده، آن را رام می ساختند و از طرف دیگر به درو کردن بومیان این سرزمین ها برای بازکردن جای پای مهاجرین بعدی می پرداختند.
مهاجران بعدی نیز برای زندگی در بهشت موعود زمینی وارد شدند. به مرور، انسان های با فرهنگ تری وارد این سرزمین شدند و در پیدا کردن تشخص بیش تری فعالیت کردند. بدین ترتیب امریکا قدم به مرحله جدیدی گذاشت. مرحله بعدی استقلال امریکا از اروپا و کسب هویت ملی و کشوری خود بود. بالاخره کشور امریکا پا به وجود گذاشت. ولی ناهمگونی بسیاری بین نسل های اول امریکا (خشن ها یا جنوبی ها) و نسل های بعدی (با فرهنگ ها یا شمالی ها) وجود داشت و بایستی تکلیف یک سره می شد. سپس جنگ جنوب و شمال آغاز شد. و شمالی ها یعنی با فرهنگ ها پیروز شدند و جنوبی ها را رام خود کردند؛ ولی خشونت جنوبی ها در تن و روح امریکایی ماند؛ خشونتی که در قالب مدیریت، با فرهنگ شمالی ها کنترل و هدایت شد.
هیأت حاکمه مسلط بر امریکا روزبه روز به دنبال کسب اعتبار برای امریکا در مقابل اروپا بودند. احساس حقارت، آنان را سخت آزرده خاطر می ساخت. آن ها بایستی هویت مستقل و خودجوش پیدا می کردند؛ ولی این هویت یابی از کجا بایستی شروع شود؟
اصالت فردگرایی امریکایی به آن ها می گوید بایستی از قهرمانان ملی شروع کرد؛ یعنی از رهبران امریکایی. سپس نسل اول رهبران امریکایی بوجود می آمد. رهبران، قهرمانانی بودند که می خواستند امریکای رقیب اروپا را به وجود آورند؛ به همین دلیل رئیس جمهورهایی با اعتماد به نفس و با اخلاق امریکایی پی درپی رخ نمودند و همه سعی می کردند که از قبلی پیشی گیرند و بر عزت و قدرت امریکای واحد بیفزایند که برخی از آن ها کاریزما نیز بودند؛ یعنی یک حالت تقدس و الگو برای ملت امریکا داشتند. در واقع آن ها بیشتر رهبران امریکا بودند تا ریاست جمهور. آنان سعی داشتند با پرورش صفات اخلاقی لازم، بر کاریزمای خود بیفزایند. در واقع امریکا با کاریزمای این رهبران، امریکای امروز شده است؛ چه این که در منطقه ای که ساختار جا افتاده و انسجام یافته ندارد، رهبران کاریزما می توانند برای رشد و توسعه و پیشرفت، نقش اساسی داشته باشند.
امریکا با قدرت فردی و سپس تجلی اراده جمعی به مرحله قدرتمند شدن درونی و سپس برونی رسید و آن زمانی بود که جنگ های جهانی اول و دوم که در اروپا راه افتاده امریکا بدون آن که به طور سرزمینی، وارد جنگ شود، با سرمایه و مهمات وارد جنگ شد و پیروز درآمد و ابرقدرت بعد از جنگ جهانی دوم در مقابل اروپا و شوروی شد؛ ابرقدرتی با قدرت اقتصادی و نظامی که دیگر از رهبران قبل از جنگ آن خبری نبود؛ چرا که ساختار امریکایی امریکا، تصلب یافته و این ساختار بود که کار می کرد نه فرد کاریزما. در نتیجه ریاست جمهوری هایی با اخلاقی نازل بوجود آمدند و بر امریکا مسلط شدند.
در دوران کندی دموکرات، ابهت و منزلت اخلاقی ریاست جمهوری امریکا در هم شکست. او با زنانی خارج از چارچوب خانواده روابط آزاد داشت و خوشگذرانی پیشه کرد. به مرور این مسئله در دموکرات ها یک نوع رفتار و رویه شد. آنان ژست روشنفکرمنشانه به خود می گرفتند که گاهی حالت مذهبی حقوق بشری به خود می گرفت؛ مثل کارتر؛ گاهی نیز حالت خوشگذرانه جنسی مثل کلینتون. اما آنچه امروز در جمهوری خواهان سنت گرای امریکایی رخ داده است، حال اشرافی زدگی و آقازادگی است که در بوش پسر تجلی یافته است. یعنی رشد شخص به خاطر شخصیت فردی نبوده، بلکه لیاقت خانوادگی مطرح بوده است بوش دوم به خاطر خانواده نفتی امریکایی به حکومت می رسد و به دنبال رسیدن به منافع خانوادگی نفتی خود است تا منافع ملی امریکا. منافع ملی امریکا خرج می شود تا منافع خانوادگی حفظ شود و جنگ گرایی برای تسخیر حوزه های نفتی توسط بوش پسر صورت می گیرد. حال اگر در کار خود موفق شدند، تسلط خود را بر حوزه های نفتی مستقر می سازند، ولی اگر شکست بخورند، یک آقازاده شکست خورده است؛ ولی خانواده سر جایش هست.
جنگ فعلی به رهبری یک آقا نیست؛ بلکه بر عهده یک آقازاده است. جنگ فعلی توپی رها شده در فضا است: به هدف بخورد یا نخورد، مهم نیست چون امریکا دارای دولایگی در هیأت حاکمه آقا و آقازاده شده است، یا دوگانگی پوست و مغز. آیا این موجب نجات امریکا از بحران ها خواهد شد یا رکود و افول. آینده به این دست از سؤال ها پرسش روشنی خواهد داد.a
نظر شما