امام خمینی و نقد غرب
مجله رواق اندیشه رواق اندیشه، شماره 51، اسفند 1384
نویسنده : رهدار، احمد
احمد رهدار[1]
چکیده:
مهمترین چالش دنیای اسلام از یک و نیم قرن پیش تاکنون، نفوذ اندیشه غرب در درون عالم اسلامی می باشد. از آن زمان تاکنون مدل های رفتاری - نظری متفاوتی از جانب اندیشمندان رشته های مختلف علمی برای حل بحران مذکور ارایه شده است که نافذترین، کارآمدترین و با دوام ترین آن ها متعلق به فقیهان و متکلمان شیعی می باشد. مهمترین ویژگی این نوع نظریه های برون پارادایمی بودن آن ها می باشد که به بهترین وجه به آن ها رنگ اثباتی و ایجابی داده است.
نوشتار حاضر در صدد است تا به تبیین یکی از این نوع نظریه های فقهی - کلامی که متعلق به حضرت امام رحمه الله می باشد از دو منظر سلب و ایجاب بپردازد.
1) مقدمه
اگر از محتوای کتاب «کشف الاسرار» امام خمینی بگذریم، باید اذعان نمود که رویارویی حضرت امام با غرب، در بستر تحولات مربوط به انقلاب اسلامی (چه قبل و چه بعد از پیروزی انقلاب) رخ داده است. از آن جا که موج انقلاب اسلامی بسیار قوی و گسترده بوده است، غرب شناسی حضرت امام نیز به تبع آن، به گونه ای خاص و نوین تبلور یافته و از ابعاد و سطوح گسترده تر و عمیق تری برخوردار می باشد.
البته مسلّم است که غرب شناسی به مفهوم امروزی آن، و با مکاتب و جریان های مختلف آن از قبیل اگزیستانسیالیسم، پوزیتیویسم، پست مدرنیسم، فمینیسم و... توسط حضرت امام صورت نگرفته است. درباره امام بیش از هر چیز دیگر، می توان واژه «اسلام شناس» را به کار برد.
او اگر چه غرب را به طور تفصیلی مطالعه نکرده بود، اما اسلام را به گونه ای فهمیده بود که قادر بود تمایز و تفاوت اسلام و غرب را به راحتی تبیین کند. به عبارت دیگر، حضرت امام غرب را از دریچه اسلام نگریسته بود نه از دریچه خویش. در حقیقت، دغدغه وی اسلام بود و نه غرب. او اسلام را در زمانه ای شناخت که غرب، در تار و پود جوامع اسلامی از جمله جامعه ایرانی تنیده شده بود.
با نگاه به مجموعه معارفی که از ایشان به یادگار مانده است، به روشنی می توان دریافت که بخش اساسی و مهم سخنان ایشان مربوط به اسلام و احکام اسلامی است و تنها بخش اندکی از آن به غرب اختصاص دارد که آن نیز به منظور تبیین حوزه ای از مسایل دینی بوده است.
از سوی دیگر، همان مقدار کم از سخنان حضرت امام درباره غرب، از وجوه متعدد قابل توجه، کارگشا و راهبر می باشد و باید آن ها را با توجه به نکات ذیل درک نمود:
1) حضرت امام آخرین میراث دار اندیشه های علمای پیش از خود بوده است. با کمی مسامحه می توان گفت همه تجارب علمای سلف، یک جا در کوله بار ایشان جمع بوده است و معظم له، هم به راز توفیق میرزای شیرازی در نهضت تنباکو واقف بوده است و هم به نقاط ضعف و انحراف در اندیشه و رفتار بزرگانی چون سید جمال الدین اسدآبادی و مرحوم آیت الله کاشانی. وی، هم تجربه تلخ بالای دار رفتن شیخ فضل الله نوری را دارد و هم تجربه روش سیاسی مرحوم مدرس را. به عبارت دیگر، حضرت امام برای ساخت بَنایی که در سر داشت، مواد خام و مصالح زیادی در دست داشت که آن ها را از علمای پیش از خود به ارث برده بود. از اینرو، منطقی است که راهی که ایشان برای انسان های معاصر باز می کند، بسیار هموارتر از جاده های پیشین باشد.
2) تجربه حضرت امام از حکومت اسلامی و از دنیای غرب مسبوق به نمونه های تاریخی می باشد. این نمونه ها گاه تنها معطوف به شرایط داخلی (نظام پادشاهی و سلطنتی و...) بوده است که نمونه بارز آن را می توان در حکومت صفویه که در نوع و زمان خود، به عنوان یکی از نمونه های موفق حکومت اسلامی می باشد یافت، و یا معطوف به شرایط داخلی و خارجی (استبداد سلطنتی داخلی و استعمار خارجی) بوده است که نمونه بارز آن را می توان در طرح حکومتی میرزای شیرازی (که در اندیشه های شیخ فضل الله نوری تبلور یافته) و طرح حکومتی آخوند خراسانی (که در اندیشه های میرزای نایینی تبلور یافته است) مشاهده کرد.
حضرت امام باید طرح حکومت اسلامی خود را آن چنان می ریخت که نه منجر به ایجاد حکومتی مثل صفویه شود (بلکه نوع تکامل یافته تر آن باشد) و نه از نواقص طرح های مکتب سامرا (به طلایه داری میرزای شیرازی) و مکتب نجف (به طلایه داری آخوند خراسانی) رنج ببرد[2] و در عین حال، ناظر به شرایط درونی و بیرونی جامعه عصر خود باشد.
3) زمانه حضرت امام، زمانه ای است که قریب به دو قرن از ورود افکار و مظاهر تمدن غربی در جامعه ایرانی می گذرد. گذشت دو سده، فرصت مناسبی است برای یک آزمون و خطای تجربی تاریخی. در این مدت نسبتا کافی، آن چه را که طرفداران غرب نوین در پروسه اقتباس از غرب، از سر دلدادگی و شیدایی و یا از سر التقاط در مبانی معرفتی و فکری، به جامعه مسلمین وعده می دادند، در حوزه های مختلف، امتحان خود را پس داده بود.
نه نرم افزارهای حکومتی غرب که نمونه بارز آن در ایران تا عصر حضرت امام، حکومت مشروطه و پارلمانتاریسم می باشد و نه پایبندی و تعهد اخلاقی غربی ها به قراردادهای دیپلماتیک فی مابین، هیچ کدام تجربه ای خوش فرجام برای خرد جمعی ایرانی و بلکه برای خرد جمعی مسلمین در جوامع اسلامی به یادگار نگذاشته بود.
شاید تنها مظهر غربی که تا زمان حضرت امام امکان نفی آن با قاطعیت نبود و نیاز به گذشت زمان بیش تری داشت، منافع به دست آمده از تکنولوژی غربی بود. با این حساب، چهره غرب تا حدّ زیادی خود را در ایران نشان داده بود و نرم افزار تمدن و حکومت اسلامی که قرار بود حضرت امام آن را به عنوان منشور حرکت اجتماعی ایرانیان عصر خود و نیز به عنوان جانشین و الترناتیویی برای همه مدل ها و شیوه های پیشنهادی که غربی ها، ارایه نماید ناگزیر می بایست در خارج از سیطره تبلیغاتی غرب و طرفداران آن تنظیم می شد.
4) تأمل در مجموعه فکری ثبت شده از حضرت امام (صحیفه نور) و نیز سیره عملی ایشان، به روشنی نشان دهنده این مطلب است که وی به همه رخدادها و پدیده های عالم از پایگاه و منظر توحیدی عرفانی می نگریسته است و گو این که در سیر معنوی و ملکوتی خود، حب و بغض خود را به میزان قرب و بُعد به خدای تعالی تقسیم می کرده است و به همین علت، نگاه وی به غرب، به عنوان بستر و فضایی که در آن، ارتباط با عالم غیب و ماوراء ماده قطع شده و تأثیر و تنیدگی عالم عرش در عالم فرش مورد انکار قرار گرفته است، نگاهی ثانوی، منکرانه و منفی می باشد. البته این موضوع منحصر به حضرت امام نمی باشد، بلکه همه کسانی که در مراحل بالای سیر الی الله قرار دارند، ناگزیر از چنین اولویت بندی هستند.
5) چنان که گذشت، حضرت امام هیچ گاه در صدد نبوده است تا به طور مستقیم درباره غرب اظهار نظر کند، مگر این که سخن درباره غرب به تبیین بیش تر وی از یک مسئله دینی و اسلامی کمک کرده باشد. به همین علت، بجز برخی دیدگاه های ایشان درباره غرب که در کتاب «کشف الاسرار» آمده است، مطالب وی درباره غرب به صورت پراکنده و معمولاً در سخنرانی های ایشان ذکر شده است.
بهترین فرصتی که معظم له می توانسته دیدگاه های خود درباره غرب را تبیین کند، مدت زمان اقامت ایشان در نجف اشرف می باشد که در مقام یک تئوریسین اسلامی به تئوری پردازی در باب حکومت دینی مشغول بوده است.[3]
پیش از این، آخرین فقیهی که تلاش نموده است درباره حکومت دینی به طور جدی و گسترده و با تکیه بر مبانی فقه شیعه و با در نظر گرفتن دو عنصر مهم زمان و مکان،نظریه پردازی کند، مرحوم علامه نایینی است. وی در کتاب «تنبیه الامه و تنزیه المله» به نوعی هماهنگی میان برخی اصول اسلام با برخی مدل های حکومتی غربی از جمله نظام پارلمانتاریسم و حکومت مشروطه فتوا داده است.
حضرت امام به عنوان فقیه بعد از مرحوم نایینی، در مقام تبیین مدل حکومت اسلامی، هیچ نگاه اولی به غرب و مدل های حکومتی آن نداشته است. به همین جهت، در سراسر دو کتاب «بیع» و «ولایت فقیه» خود هیچ سخنی از مفاهیم رایج در اندیشه سیاسی غرب از جمله دموکراسی، پارلمانتاریسم، رأی گیری، احزاب و... نیاورده است.
این به این معنا است که از منظر حضرت امام، مدل حکومتی اسلام کاملاً مستقل از مدل های حکومتی غرب می باشد و نه در ساختار و نه در محتوای حکومت اسلامی، هیچ گونه نیازی به استفاده از مفاهیم و اندیشه سیاسی غرب ندارد. وی در این باره به صراحت می فرماید:
«احکام اسلام را با احکام غرب بسنجیم؟! چه غلطی است... اسلام را هم وقتی می خواهند بشناسند با حرف های اروپایی ها می شناسند...[4] شرق خودش را باخته است، تا از این خودباختگی بیرون نیاید، تا محتوای خودش را پیدا نکند، نمی تواند مستقل شود... [5]
کتاب هایی که در این نیم قرن نوشته شده است، استشهاد صاحب کتاب ها همه به حرف های غربی هاست... تا استشهاد به آن ها نباشد، مشتری کم می شود... تا این مرض هست، شرق، انگل است، تبع است».[6]
در حوزه مباحث نظری، مهم ترین نظریه اثباتی حضرت امام در برابر غرب، معرفی جایگاهی ویژه برای فقه و فقاهت می باشد که باعث می شود فقیه به عنوان عامل اجرای این فقه، دارای اقتدار زیاد باشد و در به چالش کشاندن بسترهای رقیب از جمله غرب، نافذتر و مقتدرتر عمل نماید.
6) انواع ارتباطات فقیه و مردم در تاریخ معاصر ایران را در سه نوع ذیل می توان دسته بندی کرد:
الف) از زمان ظهور و حاکمیت اخباریون شیعه تا زمان رونق گرفتن مکتب اصولی آیت الله وحید بهبهانی (تقریبا به مدت دو قرن)، رابطه فقیه و مردم، رابطه محدث - مستمع بود، به گونه ای که کسی حدیث می گفت و دیگری می شنید. این نوع ارتباط هرچند می توانست عمیق باشد، اما محدود بود و به همین علت، حوزه اقتدار فقیه نیز محدود بود.
ب) با رونق گرفتن مکتب اصولی آیت الله وحید بهبهانی و غلبه اصولیون بر اخباریون، سطح رابطه فقیه و مردم از سطح محدث - مستمع، به سطح مقلَّد - مقلِّد ارتقا یافت. در این نوع رابطه، دایره نفوذ و اقتدار فقیه گسترش یافت، به گونه ای که یک مرجع تقلید می توانست بی آن که ارتباط مستقیمی با مقلدین خود داشته باشد، در تمام نقاط عالم دارای مقلد باشد و فتواهای خود را در حوزه زندگی فردی و جمعی آن ها تسرّی بخشد.
ج) رابطه مقلَّد - مقلِّد هرچند بسیار گسترده تر از رابطه محدث - مستمع بود، اما با وجود این، از جهاتی محدود بود؛ زیرا حوزه اقتدار مرجع تقلید (مقلَّد) تنها می توانست در ساحت زندگی فردی و اجتماعی مقلدینش رقم بخورد و بر اساس این، می توان مصادیقی را در نظر گرفت که مقلدین هرچند با مقلَّد در ارتباطی مستقیم و شفاهی می باشند، اما در عین حال به این دلیل که مقلِّد وی نیستند از دایره اقتدار وی بیرون هستند. جایگاهی که حضرت امام برای فقیه جامع الشرایط تعریف کرد، دارای حوزه اقتداری گسترده بود که این مشکل را نیز می توانست حلّ کند.
حضرت امام سطح رابطه فقیه و مردم را از سطح مقلَّد - مقلِّد به سطح امام - امت ارتقا داد. بر اساس این، نه تنها مقلدین چنین فقیهی تحت نفوذ و اقتدار او قرار می گیرند، بلکه آن جا که پای حکم حکومتی به میان می آید، سایر مراجع تقلید نیز، حتی در فرض مخالفت فتوای آن ها با فتوای فقیه جامع الشرایطِ حاکم (ولی فقیه)، تحت اقتدار و نفوذ وی قرار می گیرند.[7]
و حتی بالاتر از این، از آن جا که جایگاه و شأن چنین فقیهی بالاترین جایگاه حکومتی در اندیشه سیاسی اسلام می باشد، خودبه خود در اندیشه سایر فرقه ها و مذاهب اسلامی (از جمله اهل سنت) نیز نفوذ می یابد. به همین علت است که در مواردی فرمان حکومتی خود حضرت امام که در چنین جایگاهی قرار داشت در دنیای اهل سنت نیز قابلیت اجرا پیدا کرد.
پیشنهاد تعیین هفته وحدت از تاریخ 12 تا 17 ربیع الاول هر سال، تعیین جمعه آخر ماه رمضان به عنوان روز جهانی قدس و حکم ارتداد سلمان رشدی و ضرورت اعدام او و... از این جمله می باشد.
رفعت مقام ولی فقیه مسلمین که طلایه دار مبارزه با تمدن رقیب (غرب) می باشد، رابطه مستقیمی با توان و قابلیت بیش تر به چالش کشاندن رقیب دارد؛ زیرا فتواهای چنین فقیهی به راحتی می تواند علیه غرب موج ایجاد کند (نمونه هایی از این امواج در ادامه این نوشتار بررسی و تحلیل خواهد شد).
این مطلب صحیح است که به هر میزان که شدت درگیری با دنیای رقیب زیادتر باشد، ابزار قوی تری برای ادامه مبارزه نیاز است و به هر میزان که ابزار قوی تری در اختیار داشته باشیم، می توان به مبارزه شدت بیش تری بخشید. از جمله ابزاری که حضرت امام از طریق آن، مبارزه علیه غرب را شدت بخشید، تعریف جایگاه ویژه برای رهبری جریان مبارزه با کفر می باشد.
2) روش های مبارزه حضرت امام با غرب
1-2) روش های اثباتی
الف) تولید ارزش، قالب و فرمول اداره
به نظر می رسد تمدن غرب جدید در سه مرحله بر سایر تمدن ها سیطره یافته است:
مرحله توسعه: در مرحله نخست، غرب دست به تولید ارزش زد. روش غرب در این مرحله، یا جعل و تأسیس مفاهیم جدید بود و یا تفسیر جدید از مفاهیم گذشته. به نظر می رسد مهم ترین، عام ترین، تأثیرگذارترین و محوری ترین مفهوم و ارزشی که غرب در این سطح تولید کرد، تفسیر جدید از مفهوم انسان بود.
قبل از غرب قرون 14 و 15 میلادی، جهان بینی تمامی اقوام و ملت ها، به رغم تکثّر و تفاوت هایی که داشتند، با محوریت خداوند تفسیر می شد؛ به این صورت که جهان به مثابه هرمی در نظر گرفته می شد که در رأس آن خداوند، در میانه آن انسان و در قاعده آن سایر کائنات قرار داشتند. به این ترتیب، انسان واسطه خداوند و کائنات بود. در چنین نظامی، مطلوبیت همه مخلوقات از جمله انسان به هرچه بیش تر هماهنگ بودن با محور هستی یعنی خداوند بود.
در تفکر غرب جدید، جهت روابط اشیاء، از خداوند به سوی انسان تغییر کرد. در این تفسیر، انسان دیگر واسطه خدا و کائنات نبود، بلکه خود محور هستی قرار گرفت و مطلوبیت اشیاء به هرچه بیش تر هماهنگ شدن با انسان بود. در این تفسیر، انسان مبدأ و مقصد هستی تعریف شد.
در غرب، بشر، اول و آخر و محور و مدارهمه چیز است. همه چیز از او و برای اوست. از آغاز فلسفه جدید، بر این امر اصرار می شود که عالم و آدم غایت ندارد، تا تعیین غایات هم به عهده بشر باشد. درست است که کانت غایت را اثبات می کند، اما غایت در نظر او بشر است. دستورالعمل اخلاف او این است که چنان رفتار کنیم که هیچ بشری را وسیله نینگاریم، زیرا بشر در ذات خود غایت است.[8]
یکی از صاحب نظران معاصر در این باره می نویسد:
«با قطع رابطه لطیف بین خداوند و جهانی که مخلوق اوست، دکارت عملاً خداوند را از جهان تبعید کرد و یا بهتر است گفته شود جهان را از خداوند دور کرد. از نظر دکارت، اشیایی که خداوند خلق کرده است، آیات و نشانه های خداوند نیستند، این افکار دیگر حتی برای عقیده پیروان اسکولاستیسیسم فلسفی که می گفتند بین خداوند و جهان نسبتی برقرار است، جایی باقی نمی گذارد.
هیچ صورتی و یا آیتی از خداوند در جهان نیست، بجز آن چه که دکارت روح یا نفس می نامد و آن را صرفا و به سادگی با عقل جزوی انسان و افکار روشن و بدیهی که خداوند در آن به ودیعه گذاشته، یکی می داند.
چنان که ژیلسون می گوید: این خدای مفهومی اگر به کار پرستش نمی آید، نقصان فلسفه دکارت را رفع می کند. جهان دکارت جهانی صرفا ریاضی است. جهانی هندسی که در آن هیچ چیز جز امتداد و حرکت نیست و اگر خداوند حکمتی برای خلق این جهان داشته باشد، آن دلایل فقط برای خود خداوند معلوم است و ما کوچک ترین عقیده ای در مورد آن ها و یا حقایق الهی و غایت شناسانه نداریم و نمی توانیم داشته باشیم».[9]
چنین تفسیری از انسان، اصل موضوعه و زیربنای مکتب اومانیسم گشت. به نظر می رسد بیش تر ترجمه هایی که از این واژه به فارسی شده است، از جمله: انسان باوری، انسان محوری، اصالت انسان و...، هرچند تا حدّی بیان گر بخشی از حقیقت این واژه می باشد، اما برگردان دقیق آن نیست. با توضیحی که بیان شد، شایسته است واژه اومانیسم به انسان خدایی یا انسان سالاری ترجمه شود، زیرا در حقیقت، آن چه در غرب اتفاق افتاد، جابه جایی جایگاه خدا و انسان می باشد، به گونه ای که انسان در محور هستی و خدا در حاشیه قرار گرفت.
از این پس، خدا برای انسان حدّ و حدود تعیین نمی کند، بلکه برعکس، انسان برای خدا حدّ و حدود تعیین می کند. عجیب این که، انسان غربی، در تعیین این حدود و ثغور، از جاده انصاف بسیار دور شد. او، از میان همه زمان ها، تنها روز یک شنبه را و از میان همه مکان ها، تنها کلیسا را محدوده حضور خداوند تعیین کرد و با ساختن کاباره ها در کنار محراب کلیساها، حتی به خود اجازه داد در همان کلیسا و در روز یک شنبه نیز فرصت حضور خداوند را به اقتضای هوس درونی خود تنگ نماید.
مرحله کلان: در مرحله دوم، غرب قالبی ساخت که به ارزش ساخته شده در مرحله پیشین به بهترین شکل امکان ظهور و بروز می داد. بهترین قالبی که غرب برای ظهور انسان خدای مرحله قبل ساخت، قالب دموکراسی بود.
در این قالب، همه انسان خداها می توانستند ظهور یابند و هیچ حدّی برای آزادی های این خدایگان جدید وجود نداشت، مگر آزادی خدای دیگر! از سوی دیگر، برای فرار از هرج و مرج اجتماعی، فرمول نصف + 1 تولید شد تا در مقام عمل به توقف نرسند. البته در این فرض، باقیمانده ها (نصف - 1) هم چنان خدایند و آزاد، هرچند در مقام عمل باید به قواعد اجتماعی تأیید شده توسط نصف + 1 عمل کنند.
مرحله خرد: در مرحله سوم، غرب فرمولی تولید کرد که کاملاً برآمده از ارزش تولید شده در سطح توسعه و مناسب با قالب تولید شده در سطح کلان بود. این فرمول ها در حوزه ها و رشته های مختلف علمی از جمله مدیریت، سیاست، روان شناسی و... ساخته شد و در همه موارد، جلوه تامّ و تمام انانیت انسان خدایان بود.
به عنوان مثال، در روان شناسی آن چه خود را ظاهر کرد، اعتماد به نفس[10] بود، وقتی سیاست شکل گرفت، به بهترین شکل تبیین کننده پدرسوختگی بود، مدیریت نیز در ذیل فلسفه یوتیلیتاریانیسم و سودانگار قرار گرفت و...
حضرت امام خود نیز چنین شیوه ای را به کار گرفت و در هر سه سطح توسعه، کلان و خرد، در برابر موضع غرب، موضع گرفت. ایشان در سطح توسعه، در برابر مفهوم و ارزش انسان خدایی و انسان سالاری غربی، از مفهوم و ارزش الله سالاری سخن گفت و از آن پس، تلاش کرد آن را در همه مفاهیم و ساختار اندیشه سیاسی خود به کار گیرد.
در گام بعدی و در سطح کلان، بهترین قالبی را که بتواند مظهر ارزش الله سالاری باشد، با عنوان ولایت مطلقه فقیه ساخت که در آن، ولی فقیه، با یک واسطه کار خدا را انجام می داد، زیرا او نائب امام زمان (عج) بود و امام زمان (عج) جانشین و خلیفه خدا بر روی زمین.
در گام نهایی و در سطح خرد، حضرت امام نیز برای حوزه های مختلف مدیریت، روان شناسی، سیاست و... دست به فرمول نویسی زد. در این فرمول ها آن چه ظاهر و بارز است، همان ارزش سطح توسعه یعنی الله می باشد؛ یعنی در مدیریت آن، نه نفع شخصی که مصلحت عمومی لحاظ می شود و در سیاست آن، نه «پدرسوختگی»، که عدالت و اخلاق حضور دارد و در روان شناسی آن، نه انانیت و نفسانیت انسانی، بلکه فیض دمادم و دایم التزاید الهی مطرح است و... بر اساس این، روشی که حضرت امام در پیش گرفت، در هر سه سطح توسعه، کلان و خرد، متناظرهای نوع غربی خود از جمله انسان سالاری، دموکراسی[11] و... را به چالش کشید.
ب) ارایه تصویر منسجم و وحدت بخش از اسلام (نقد روش دوئال و پلورال غرب)
غرب، روشی پلورال و متکثر دارد؛ چه این که، مبانی مهم معرفتی آن نیز، نسبیت و پلورالیسم می باشد. این روش و مبنا باعث شده است غرب در تحلیل بسیاری از موارد، عاجز باشد و نتواند ارتباط آن ها با یک دیگر را ترسیم کند. در نتیجه هرگز نمی تواند یک کل معطوف به غایتی خاص را در یک دستگاه منطقی منسجم و قابل دفاع بسازد.
البته این امر به این معنا نیست که در غرب، اشیاء، مفاهیم، رفتارها، اندیشه ها و... غایتی ندارند، بلکه به این معنا است که باید میان «ما لاجله الحرکة» و «ما الیه الحرکة» فرق گذاشت. در غرب، «ما الیه الحرکة» هست، اما «ما لاجله الحرکة» نیست. والتر استیس در کتاب دین و نگرش نوین خود این مطلب را با این مثال توضیح می دهد که: قبل از رنسانس، در بالا رفتن از یک تپه، مهم ترین سؤال، چرا بالا رفتن بود و پس از رنسانس، سؤال از چرایی، جای خود را به سؤال از چگونگی داد و مهم ترین سؤال این شد که چگونه باید بالا رفت.
در هر دو زمان، عملْ واحد است، اما قبل از رنسانس این عمل معطوف به غایتی بوده است (دارای ما لاجله الحرکة می باشد) و پس از رنسانس تنها به فرایند توجه شده نه نتیجه و از این رو فقط چگونگی کار در معرض سؤال قرار گرفته است.
غفلت از نگاه غایت مدارانه باعث شده است غرب، تنها به تحلیل وضعیت حال بپردازد و با کمی مسامحه می توان گفت غرب در دام اکنون زدگی و به تبع آن، در دام کثرت و پیچیدگی و نه وحدت و انسجام افتاده است.
حضرت امام در ادامه راه اسلاف خود، نگرشی از اسلام ارایه کرد که هم روش و هم مبنای غرب را به چالش می کشید. وی هم چنان که بسیاری از مفسرین، از جمله مرحوم علامه طباطبایی در ذیل آیه 213 سوره بقره اشاره نموده اند، بر خلاف غرب که در تفسیر جهان، مبنای نسبیت و پلورالیسم را برگزیده است، جهان بینی وحدت بخشی از اسلام ارایه نمود.[12]
غرب، با توجه به مبنا و روش پلورال خود، ناگزیر شد میان بسیاری از حوزه ها فاصله انداخته و تفکیک قایل شود. به عنوان مثال، در اندیشه غربی، حوزه های دین از سیاست، اخلاق از قدرت، دانش از ارزش، دین از دنیا و... جدا از هم دیگر می باشد.
حضرت امام با تکیه بر مبانی دینی، تفسیری از حوزه های مختلف ارایه داد که همه آن ها را بسان دانه های یک تسبیح معطوف به یک غایتی کنار یکدیگر و در ارتباط با یکدیگر، قرار می داد. در اندیشه دینی حضرت امام، دیانت، عین سیاست است، اخلاق در حاق قدرت سریان می یابد، دانش ها متضمن ارزش می باشند و ارزش ها، خود دانش اند، دنیا، پل و معبر آخرت است و...
چنین نگرش وحدت بخشی، اساس نگرش پلورال و دوئال غربی را به چالش می کشد و زاویه دید محدود و بسته آن را ظاهر می کند. این تفکر، دریچه هایی را به روی بشر باز می کند که در اندیشه غربی کاملاً از آن ها غفلت شده است؛ زیرا در تفکر حضرت امام، بی آن که هیچ یک از مقولات و حوزهای مختلف دنیا، قدرت، اخلاق، ارزش، دانش و... نفی شود، در ارتباط با یک دیگر تفسیر شده و مجموعه آن ها یک کل منسجمِ معطوف به غایتی خاص را ترسیم می کنند.
ج) معرفی راهبردهای عملی برای رویارویی با غرب
حضرت امام در گام اثباتی سوم خود در برابر غرب، تلاش کرد داشته های جوامع شرقی به ویژه اسلام را به آن ها نشان دهد و در مواردی به داشته های آن ها بیفزاید. چند محور مهم و عمده که وی در این مورد بر آن ها تأکید داشت، عبارت است از:
1) اسلام به عنوان منبعی که قادر به رفع نیازهای انسانی است، چه در حوزه مسایل فردی و چه در حوزه مسایل اجتماعی.
2) استقلال کشورهای شرقی در برابر کشورهای غربی؛ به این معنا که اولین و مهم ترین گامی که مصلحان و رهبران سیاسی جوامع شرقی باید برای پیشرفت کشورهای خود بردارند، رها شدن از سلطه و قیمومت کشورهای غربی است.
3) شرق، هویتی مستقل در برابر غرب؛ به این معنا که تمدن شرقی، تمدنی تاریخی، مؤثر و پویاتر از غرب می باشد و برای ادامه حیات خود هیچ نیازی به گدایی از تمدن غرب ندارد.
4) خودباوری؛ به این معنا که انسان های ستم دیده، مادام که خود را به طور مستقل در برابر انسان های ستمگر قرار ندهند، امکان دست رسی به یک زندگی آزاد انسانی را نخواهند داشت.
به عنوان نمونه، به برخی از مصادیق اصول کلی در کلام حضرت امام اشاره می شود:
اسلام؛ رفع کننده نیازهای فردی و جمعی
«ممالک اسلامی تا اسلام را نیابند نمی توانند زندگی شرافت مندانه بکنند. مسلمین باید اسلام را پیدایش کنند. اسلام از دستشان فرار کرده...».[13]
استقلال؛ ضرورت تاریخی جوامع شرقی
«مسلمین اگر... آن سیاستی که در حج به کار رفته است... را پیدا کنند، کافی است برای این که استقلال خودشان را پیدا کنند، ولی مع الأسف ما گم کردیم اسلام را. آن اسلامی که الآن دست ماست به کلی از سیاست جدایش کردند، سرش را بریدند، آن چیزی که اصل مطلب است از آن بریدند و جدا کردند و مابقی اش را دست ما دادند».[14]
شرق؛ تمدن برتر از غرب
«تا ملت شرق خودش نفهمد این معنا را که خودش هم یک موجودی... یک ملتی... یک جایی است، نمی تواند استقلال خودش را به دست بیاورد... با تبلیغات بسیار زیاد... طوری کردند که ملت شرق خودش را به کلی در مقابل غرب و در مقابل ابرقدرت ها باخته است و گم کرده... مکتب بزرگ اسلام که رأس همه مکاتب است و در شرق است، شرق او را گم کرده است.
تا این کتب را پیدا نکند شرق و نفهمد مکتبش چه است و خودش چه است و خودش هم یک موجودی است و کشورش هم یک کشوری است، نمی تواند مقابله کند با غرب، برای این که هر جور مقابله ای که بکند، آن ها روی آن تبلیغاتی که دارند این مقابله را خنثی می کنند».[15]
«شرق باید... خودش را که گم کرده پیدا کند. این ها با تبلیغات خودشان ما را همچو... غرب زده کردند که همه... مفاخر خودمان را یادمان رفت، برای خودمان دیگر چیزی قائل نیستیم... ما تا نفهمیم که محتاج به آن ها نیستیم، نفهمیم که آن ها محتاج به ما هستند، نه ما محتاج به آن ها، نمی توانیم اصلاح بشویم. شرق همه چیز دارد... همه چیزش از غرب بهتر است، فقط تهی اش کردند از خودش. ما تا خودمان را پیدا نکنیم... نمی توانیم سرپای خودمان بایستیم. باید از مغزهای ما اسم غرب زدوده شود... شرق باید درِ غرب را ببندد... غرب به ما یک چیزی که مفید به حال ما باشد نخواهد داد و نداده است. غرب هر چه به این طرف فرستاده آن هایی بوده که برای خودش مفید بوده است، حالا مضرّ به حال ما باشد یا نباشد مطرح نیست».[16]
خودباوری؛ تنها طریق موفقیت ما در برابر غرب
حضرت امام فقدان روحیه خودباوری در میان انسان های شرقی به ویژه قشرهای تحصیل کرده آن ها را یکی از عوامل اصلی انحطاط و عقب ماندگی جوامع شرقی می داند. البته حضرت امام به هنگام استعمال واژه عقب ماندگی برای جوامع شرقی، به ندرت آن را در مقایسه با جوامع غربی به کار می برد، زیرا معتقد است اساسا تمدن شرقی به لحاظ دربر داشتن آموزه های انبیای الهی غنی تر و پویاتر از تمدن غربی می باشد.
منظور ایشان از به کارگیری این واژه، تأکید بر این مطلب است که جوامع شرقی نتوانسته اند متناسب با داشته های خود پیش روند. از این رو، حضرت امام سخت تلاش می کند انسان های جوامع شرقی را به آن چه خود دارند توجه و تنبه دهد. به عنوان مثال، وی حتی به مقوله علم و تحصیل در غرب، در مقایسه با تحصیل در شرق، نیز به دیده تردید نگریسته و می فرماید:
«یک همچو مغزهایی که همه چیز را از آن جا می دانند و مع الأسف دامن زده به تمام تبلیغاتی که بوده است... به این که... تا یکی دلش درد می گیرد برود اروپا، یکی می خواهد چند کلمه چیزی یاد بگیرد برود اروپا، شما اگر این هایی که رفتند اروپا و تحصیل به خیال خودشان کردند بیاورید با آن کسی که صحیح در این جا تحصیل کرده باشد (والاّ این جا هم تحصیل صحیحی برای ما درست نکردند) اگر مقایسه کنید، می بینید که این که رفته اروپا، رفته تفریح بکند، رفته کاغذ بگیرد بیاید این جا، تحمیل مردم بشود، اجازه بگیرد، اجازه تحمیل به مردم، آن دیپلمی را که به جوان های ما می دهند خیلی آسان تر و زودتر است از آن که به خودشان می دهند، برای این که خودشان می خواهند دانشمند بشوند، ما را می خواهند نگذارند، ما را همچو کردند که هر چه هست از آن جاست و خودتان هیچ چیز نیستید. این را باید به خودمان اثبات کنیم که ما هم آدمیم، که ما هم هستیم در دنیا، که شرق هم یک جایی است، همه اش غربی نیست، شرق هم یک جایی است که خزائنش بیش تر از همه جا و متفکرینش بیش تر از همه جا بوده است».[17]
2-2) روش های سلبی
الف) به هم زدن استانداردهای جهانی (نظریه سیستم ها)
بر اساس نظریه سیستم ها، هر سیستم (Box) دارای یک ورودی (داده، نهاده، درون داد)، یک خروجی (بازده، برون داد) و یک تأثیر و تأثر متقابل میان این دو (بازخوراند) می باشد. در درون این سیستم، عناصری مرتبط با هم و در یک نظم و سیاق معطوف به هدفی خاص وجود دارد.[18]
به لحاظ علمی، در یک سیستم مطلوب، با کم ترین (Minimum) داده باید به بیش ترین (Maximum) بازده رسید. این حالت زمانی می تواند به وجود آید که عناصر درون سیستم در جایگاه و شرایطی کاملاً استاندارد قرار گرفته باشند. به هر میزان که این جایگاه و شرایط از حالت استاندارد خود فاصله گیرد، به همان میزان، از مقدار بازده کم خواهد شد.[19]
حضرت امام نیک می دانست که طراح سیستم فعلی جهانی، مسلمانان نیستند، از این رو، خروجی این سیستم هم نمی تواند به نفع مسلمانان تعریف شده باشد، زیرا طراح هر سیستمی تلاش می کند به گونه ای سیستم خود را طراحی کند که خروجی آن به نفع خود و به ضرر دشمنش باشد. با این فرض، وی می دانست به هر میزانی که کارآمدی سیستم رقیب را به چالش کشد، در حقیقت، رقیب را ضعیف کرده است.
یکی از مهم ترین و در عین حال مطمئن ترین راه هایی که می توان رقیب را ضعیف کرد و به چالش کشاند این است که استاندارد عناصر درون سیستم حاکم بر وی را به هم زد. بر اساس این، حضرت امام برنامه های نظری و عملی خود را در جهت خروج از سیستم جهانی تنظیم کرد.
از موفقیت های مهم حضرت امام در برابر غرب این است که تلاش کرد تا آن جا که ممکن است مفاهیم، ساختار و روش های عملی کردن اندیشه خود را خارج از چارچوب اندیشه غربی و بلکه در جهات مخالف آن ها تنظیم کند.[20]
در جهانی که ادبیات آن، ساختارهای سیاسی اجتماعی آن، نظام تعلیم و تربیت آن و... تحت سیطره غرب قرار گرفته است، حضرت امام به هیچ کدام آن ها تن نداد. به عنوان مثال، در زمانی که وی در نجف اشرف، در مقام تئوریسین حکومت اسلامی اصول یک حکومت اسلامی مطلوب را تبیین و ترسیم می کرد، که محصول آن تلاش ها در دو کتاب بیع و ولایت فقیه گردآوری شده است، ادبیات سیاسی حاکم، از مفاهیمی چون: احزاب، پارلمان، رأی گیری، دموکراسی و... بهره می گرفت، اما هیچ یک از این مفاهیم حتی یک بار در این دو کتاب به کار نرفته است، بلکه حضرت امام مفاهیم کلیدی اندیشه سیاسی خود را طبق ادبیات دینی تنظیم کرد که از جمله آن ها می توان به مسجد، هیئت های مذهبی، بیعت، شورا، مستضعفین و... اشاره کرد.
در ساختار سیاسی نیز، وی طرحی ریخت که هیچ معادل مشابهی در نظام سیاسی موجود نداشت. نظام سیاسی مبتنی بر ولایت فقیه، نظامی منحصر به فرد بود و در هیچ جای دنیای معاصر حضرت امام معادل نداشت.
نهادهای هماهنگ و تشکیل دهنده این نظام نیز، منحصر به فرد بود. به عنوان مثال، در هیچ نظام سیاسی، نهادهایی مانند کمیته امداد، جهاد سازندگی، دادگاه ویژه روحانیت، سپاه، بسیج، بنیاد شهید و جانبازان، بنیاد مستضعفین، و... وجود ندارد.[21] منحصر به فرد بودن مفاهیم، ساختار و نهادهای نظام سیاسی حضرت امام، از چند جهت می توانست غرب را به چالش بکشد:
1) تحقق چنین نظامی در عالم خارج، به خودی خود می تواند دلیلی برای امکان خروج از سیستم جهانی غرب باشد. به عبارت دیگر، تحقق نظامی خارج از چارچوب تعریف شده جهانی، بی بدیل بودن و تک نسخه بودن نظام جهانی را به چالش می کشد. غرب به ویژه از پایان قرن نوزده، تلاش کرده است نظام خود را به عنوان آخرین نسخه نظام های بشری تعریف کند.
این مطلب در جای جای مطالب تئوریسین ها و نظریه پردازان غربی به چشم می خورد. برخی از این نظریه پردازان، از جمله والرشتاین (در نظام واحد جهانی)، تافلر (در موج سوم)، هانتینگتون (در برخورد تمدن ها) و... مهم ترین تئوری های علمی خود را به اثبات این مطلب اختصاص داده اند. نشان دادن الگویی جدید برای نظام جهانی، بیش از هر چیز دیگر می توانست بقا و دوام این نظام جهانی را به خطر اندازد.
2) منحصر به فرد بودن مفاهیم، ساختار و نهادهای نظام سیاسی حضرت امام، راه هرگونه نفوذ اندیشه غربی را برای تحریف آن می بندد. غربی ها با این مفاهیم، ساختار، و نهادها به کلی بیگانه بوده و هستند، به همین علت، نمی توانند آن را پیش بینی، محاسبه و کنترل کنند.
زیرا قواعد حاکم بر این نظام، غیر از قواعدی است که غربی ها با آن ها آشنا هستند. به عنوان مثال، غربی ها هیچ گاه کارآمدی اجتماعی و نقش حرکت آفرینی محافل عزاداری را نمی فهمیدند و هنوز هم نمی فهمند و به همین دلیل، در تحلیل های خود درباره تحقق انقلاب 1357، هیچ اشاره ای به نقش عزاداری ها در حرکت آفرینی اجتماعی نشده است. این در حالی است که حضرت امام فرمود: ما هرچه داریم از محرم و صفر داریم.
مفاهیم ولایت فقیه، شهادت، ایثار، شیفته خدمت، جنبش محرومین و پابرهنگان و... از جمله مفاهیمی است که هنوز هم امکان فهم عمیق آن ها هم برای غربی ها و هم برای شرقی هایی که در فضای علمی غرب تربیت شده و نفس می کشند، وجود ندارد. به نظر می رسد حضرت امام با این ابتکار که موفق شد قدرت فهم و محاسبه را از دنیای غرب بگیرد، در عمل قدرت کنترل آن ها را بر نظام اسلامی، به حداقل و بلکه به صفر رساند و این خود، چالشی سنگین بر سر راه اندیشه غربی می باشد.
ب) به کارگیری روش نقد کلان علیه غرب
از زمانی که غرب به عنوان چالشی اساسی بر سر راه اسلام و مسلمین قرار گرفته است، اندیشمندان حوزوی و دانشگاهی اسلامی تلاش کرده اند با نقد غرب، ثابت کنند که هنوز هم، و بلکه برای همیشه، اسلام به عنوان دین برتر می باشد. نقدهایی که از جانب اندیشمندان اسلامی به غرب وارد شده است، یا ناظر به مبانی نظری آن و یا ناظر به رفتارهای عینی غربی ها می باشد.
با نگاهی منصفانه می توان اذعان کرد که در بسیاری از موارد نقدها جدّی، علمی و دقیق بوده است، به طوری که مثلاً در بعد نظری می توان ادعا کرد که نظرات اندیشمندان غربی از جمله دکارت، بیکن، کانت، هگل، هیوم، مارکس، نیچه و... به درستی توسط اندیشمندان اسلامی نقد شده است. اما آیا با نقد و به چالش کشیده شدن این افراد، غرب هم مورد نقد واقع و به چالش کشیده شده است؟ به جرئت می توان گفت خیر؛ زیرا:
اولاً، غرب مابعد رنسانس، از چند میلیارد انسان تشکیل شده است که از این میان، نقد ده ها و صدها تن، در برابر آن جمعیت، بسیار ناچیز بوده و با نقد عده ای محدود، کل، نقد نمی شود. به عنوان مثال، با نقد پاره ای از آرای هگل، هرگز کلیت غرب مورد نقد قرار نمی گیرد، زیرا حتی اگر معتقد شویم هویت و جوهر یک تمدن یا یک فرهنگ در اندیشه اندیشمندان آن خلاصه شده است (نظریه نخبه محوری در فلسفه تاریخ)، باز هم نقد ده ها و صدها تن از دانشمندان غربی نقد جزئی خواهد بود و نه کلی.
ثانیا، غرب، تنها یک اندیشه نیست تا همه آن در اندیشه دانشمندان آن خلاصه شده و تبلور یافته باشد. غرب، یک عینیت است که هم دارای مبانی نظری و اندیشه ای است و هم دارای ادبیات و هنر و هم دارای ابزار محسوس. به عبارت دیگر، غرب تنها یک فرهنگ نیست، بلکه یک تمدن است و تمدن اعم از فرهنگ است؛ یعنی برخلاف فرهنگ که ناظر به فرد می باشد، ناظر به جمع و اجتماع است و نیز برخلاف فرهنگ که ناظر به بعد معنوی بشر می باشد، ناظر به بعد مادی است. به عبارت سوم، تمدن، وجه عینی شده فرهنگ است و دایره آن هم بسیار گسترده تر از فرهنگ می باشد.
غرب، آن گاه به چالش کشیده می شود که نقد ما ناظر به تمدن آن باشد و نه صرفا ناظر به فرهنگ آن و این مهم زمانی تحقق می یابد که نقد ناظر به این سه حوزه (مبانی نظری، ادبیات و هنر، ابزار محسوس) باشد و این سه حوزه را سه بعد و سه حیث در غرب لحاظ کرده باشد به گونه ای که میان آن ها ارتباط ببیند و هر کدام آن ها را در تقویت دیگری سهیم بداند. در این صورت، نقد ما ناظر به کل غرب می باشد.
حضرت امام بر خلاف عمده نقدهای پیش از خود که تنها ناظر به پاره ای آرای اندیشمندان غربی بود و به همین علت، تنها می توانست صاحب آن رأی و پیروانش را به چالش بکشد، روش نقد کلان غرب را در پیش گرفت. وی، نقدهایی به غرب وارد کرد که کلیت غرب را به رغم همه تکثر و اختلافی که داشت، به چالش می کشید. نقدهای کلی حضرت امام ناظر به سه جایگاه خاص در تاریخ تمدن غرب است. امام در این شیوه، هم نقطه شروع و نخستین غرب (یونان)، هم نقطه پایانی غرب (یوتوپیاهای جهانی شدن) و هم بستر حرکت غرب را مورد نقد قرار داد:
جای گزینی کربلا به جای یونان باستان به عنوان کانون تحرک تاریخ (نقد کلان بر نقطه آغازین غرب)
بعد از رنسانس، تقریبا همه اندیشمندان و ایسم های متکثر غربی، در مرحله نخست تلاش کردند این نکته را ثابت کنند که غرب جدید اصول خود را از غرب قدیم یونان باستان گرفته است. آن ها از مقطع قرون میانه با عنوان دوره فترت (قرون تاریک اندیشی) یاد کرده و ادعا نمودند غرب جدید، بسط همان اصول یونان باستان می باشد.
در گام بعدی، بر اساس آن چه ادوارد سعید در جای جای کتاب شرق شناسی خود آورده است، تلاش کردند ثابت کنند که تاریخ همه اقوام کره زمین تمام شده است و تنها تاریخی که اینک زنده و پویا است، تاریخ غرب می باشد.[22] به عنوان مثال، کارل یاسپرس می نویسد:
«آن چه در دوره محوری[23] روی داد و ساخته و آفریده و اندیشیده شد، تا امروز پایه و مایه زندگی آدمیان است. آدمی در هر یک از جنبش ها و عروج های خود، دوره محوری را به یاد می آورد و به آن باز می گردد و از آن کسب نیرو و حرکت می کند. از آن زمان، قاعده بر این است که به یاد آوردن و زنده کردن امکانات دوره محوری (مثلاً در دوره رنسانس) سبب جنبش و عروج معنوی می گردد. بازگشت به این آغاز، واقعه ای است که دایم در چین و هندوستان و باخترزمین تکرار می شود.
دوره محوری نخست در حوزه ای محدود آغاز می شود ولی در طی تاریخ، همه جا را فرامی گیرد. هر قومی که از جنبش ها و شگفتی های دوره محوری بهره ای برنمی گیرد، به صورت قوم طبیعی با زندگی بی تاریخ، هم چنان که در هزاران سال بوده است، باقی می ماند. مردمانی که بیرون از سه دنیای دوره محوری به سر می بردند، یا به کلی از جنبش ها و شگفتی های این دوره برکنار ماندند یا با گذشت زمان با یکی از آن مراکز معنوی ارتباط یافتند؛ و در صورت اخیر، تاریخ، آن ها را به خود پذیرفت و بدین سان در جریان تاریخ قرار گرفتند. مثلاً در غرب، اقوام ژرمن و اسلاو، در شرق، ژاپنی ها و مالزی ها و سیامی ها.
بسیاری از اقوام طبیعی به سبب ارتباط یافتن با مراکز فرهنگی دوره محوری از میان رفتند. همه آدمیانی که پس از دوره محوری زندگی کردند، یا به صورت قوم طبیعی ماندند و یا از جنبش دوره محوری که یگانه واقعه بنیادگذار بود بهره ور گردیدند. اقوام طبیعی، در دوره ای که تاریخ وجود دارد، بقایای دوران پیش از تاریخ اند که حوزه اش روز به روز کوچک تر شده و در زمان ما به کلی پایان یافته است».[24]
در برابر این اندیشه، حضرت امام، درست، زمانی که سایه تمدن غرب بر سر همه اقوام افتاده بود، حرکتی در خلاف جهت این تمدن آغاز نمود و با هموار نمودن این مسیر عده زیادی را در سراسر عالم با خود همراه کرد. وی وقتی اصول تمدنی خود را تثبیت کرد و در برابر فرهنگ غرب، فرهنگی زنده تر و پویاتر ارایه نمود، با بیان این جمله که: «ما هرچه داریم از محرم و صفر داریم»، مرکز غرب جدید، یعنی یونان باستان را به چالش کشید.
حضرت امام با بیان این جمله، در حقیقت، مرکزیت تاریخ جدید را که انقلاب اسلامی ایران آغازگر آن بوده است از یونان باستان به کربلا منتقل کرد. گشودن چنین راهی فراروی بشر معاصر، می توانست چالشی بر سر راه همه اندیشمندان و مکاتب و ایسم های غربی که با کربلا بیگانه اند، باشد. این نقد، دیگر نقدی نبود که تنها یک شخصیت یا یک جریان را در غرب به چالش بکشد بلکه نقدی بر کانون اندیشه های غرب بود.
کربلایی که حضرت امام معرفی کرد تنها یک عقیده نیست، بلکه کربلا یک فرمول است؛ فرمولی برای چگونه زندگی کردن که در آن مرگ و حیات به خوبی معنا شده است. کربلا شیوه زندگی است. معرفی این شیوه در برابر شیوه زندگی در فرهنگ غربی، به راحتی می توانست برای غرب جدید چالش ایجاد کند.
دکتر رمضان عبدالله دبیر کل فعلی جنبش جهاد اسلامی فلسطین می گوید: «شهید دکتر فتحی شقاقی مؤسس و دبیر کل نخست این جنبش، در زمان حیات خود، روزی به من گفت: برو تاریخ کربلای امام حسین علیه السلامرا مطالعه کن. پس از مدتی به وی گزارش دادم که مطالعه کردم. گفت: دوباره بخوان. پس از مدتی گزارش دادم که دوباره خواندم. گفت: سه باره بخوان. پس از مدتی گزارش دادم که سه باره خواندم. گفت چهارباره بخوان. گفتم: آقا! حفظ شدم، چه قدر بخوانم؟ گفت: آن قدر بخوان تا کربلایی شوی؟ گفتم: چه طور؟
گفت: من بعد از این همه سال تجربه رهبری مبارزه ملت فلسطین با اسراییل به این نتیجه رسیده ام که ملت فلسطین برای نجات خود تنها یک راه بیش تر ندارد و آن این است که به کربلای حسین بن علی علیه السلاماقتدا کند».
بی جهت نیست که ملت فلسطین در انتفاضه های جدید خود عملیات استشهادی را که بی شک یادگار و هدیه کربلای حسینی به تاریخ می باشد سرلوحه مبارزه خود قرار داده است.
امروزه نوجوانان و جوانان فلسطینی عملیات های استشهادی آگاهانه اجرا می کنند. آن ها با دست خود وصیت نامه می نویسند و قبل از عملیات استشهادی در مقابل دوربین آن را قرائت می کنند و عجیب این که معمولاً در ابتدا یا انتهای آن جمله ای کوتاه به این مضمون که «اهداءً الی سیدنا الاعظم الخمینی یا الخامنه ای» وجود دارد که نشان می دهد آن ها نیک دانسته اند که این کاری که انجام می دهند در ادامه خط مبارزه کیست.
چند سال قبل، عده ای صهیونیست از سراسر جهان به تل آویو آمده و در آن جا کنفرانسی را که بعدها به کنفرانس تل آویو معروف شد برگزار کردند که رسالت آن بازکاوی ماهیت جنبش های شیعی در خاورمیانه بود. در این کنفرانس سه روزه افرادی چون برنارد لویس، مایکل ام. جی. جنشر، برونبرگ و مارتین کرامر حضور داشتند. نتیجه به دست آمده در این کنفرانس در تحلیل ماهیت جنبش های شیعی این بود که شیعیان به اسم امام حسین علیه السلامقیام می کنند و به اسم امام مهدی علیه السلام قیام خود را حفظ می کنند.[25]
کربلایی که حضرت امام معرفی کرد به مثابه خط سرخ عزیمت ما به سوی خط سبز ساحلی است که امام قائم(عج) بر آن تکیه زده است. ما اینک در میانه دو خط سرخ و سبز، در حال پیمودن راهی هستیم که باید تکامل تاریخ در آن تحقق یابد و این راه، یادگاری بود که امام راحل در زمانه ای که بزرگ ترین مشکل بشر بی راهی بود، به بشریت معاصر خود هدیه کرد و خط بطلانی بر ادعای بزرگ اما پوچ غرب، مبنی بر کارآمدی راه یونان باستان کشید.
گفتمان مهدویت، چالشی بر سر یوتوپیاهای غرب (نقدی کلان بر نقطه پایانی غرب)
از عصر روشن گری به بعد که جریان علم و صنعت در غرب بسیار فعال و پیچیده شد و کم کم همه جریان های دیگر را از خود متأثر ساخت، بسیاری از اندیشمندان غربی گمان کردند بشر اینک به پایان راه رسیده است و به همه آن چه ممکن بود در دنیا به آن ها دست رسی پیدا کند، رسیده است. این اندیشه در نوشته های برخی از اندیشمندان غربی، از جمله تافلر، هانتینگتون، فوکویاما و... به طور صریح و شفاف بیان شده است.
مهم این است که اینک، بشر غربی خود را برتر از همه ابنای بشر و راه و مسیر خود را کمال یافته تر از دیگر راه ها می داند. این برتری به گونه های متفاوت در تئوری جهان واحد امانوئل والرشتاین، موج سوم الوین تافلر، پایان تاریخ فرانسیس فوکویاما، دهکده جهانی مارشال مک لوهان، نظم نوین جهانی جورج بوش، برخورد تمدن های ساموئیل هانتینگتون و... بیان شده است. همه این تئوری ها به گونه ای تبیین شده است که انسان ها ناگزیر از تن دادن به تمدن غرب باشند.
حضرت امام با تکیه بر ادبیات دین اسلام، راهی را فراروی بشر معاصر خود باز کرد که با ایمان به آن، دیگر نمی توان به راه و مسیر غرب، به عنوان آخرین راه معتقد بود. امام از مصلح موعود سخن گفت، و عصر ظهور را مطرح کرد و مردم را با امام عصر(عج) آشنا نمود. او به جای این که عمر خود را در تبیین دست پنهان بازار آدام اسمیت و هایک صرف کند، به تبیین دست آشکار الهی در ربوبیت و سرپرستی جهان هستی پرداخت و ولی خدا را مجرا و طریق این ربوبیت معرفی کرد.
او از مصلحی سخن گفت که در عمق فطرت بشر حضور داشت. او گفتمان مهدویت را مطرح کرد. در گفتمان مهدویت، مفاهیمی است که به روشنی مفاهیم گفتمان غربی را به چالش می کشاند. به عنوان مثال، ایمان داشتن به مفهومی به نام انتظار، دل بریدن و گذشتن از غرب را در پی خواهد داشت.
انتظار، هم چنان که مرحوم دکتر شریعتی به خوبی بیان کرده است، در متن خود، متضمن مفهوم اعتراض می باشد و اعتراض به نوبه خود دربردارنده مفهوم حرکت و قیام می باشد. انتظار یعنی اعتراض به وضع موجود به امید تحقق وضع موعود. و غرب، وضعیت موجود دنیای معاصر ماست و پیش فرض مفهوم منتظر، اعتراض به این وضع می باشد. ترویج فرهنگ مهدویت که حضرت امام آن را رسالت نهایی خود معرفی کرده بود نیز می توانست غایت حرکت تمدن غرب را به چالش بکشد.
در حقیقت، حضرت امام با معرفی کربلا به عنوان کانون تحرک تاریخ، آغاز راه غرب و با معرفی حضرت مهدی (عج)، پایان راه غرب را به چالش کشید.
گشودن فضای معنویت (نقدی بر بستر و مسیر غرب)
بر اساس نگرش حضرت امام، تمدن غرب تمدنی مادی است. به همین علت، هم در بعد نظر و هم در بعد رفتار و عمل بسیار محدود می باشد. حضرت امام در عصری که تمدن مادی غرب همه راه ها را به روی بشریت بسته بود، با طرح فضای معنویت، غیب، راز و ملکوت، گستره حضور آدمی در این جهان را توسعه و افزایش داد. وی معتقد بود چه رفتار فردی و چه رفتار جمعی انسان، خالی از پرستش نیست؛ یعنی انسان بدون هدف کار نمی کند، حال، اگر آن هدف، خدا نباشد، حتما دنیاست.
پرستش جمعی دنیا همان چیزی است که حضرت امام در پیام برائت، از آن به بت پرستی مدرن تعبیر نمود. بنابراین بر اساس نگرش حضرت امام، جریان غرب، جریان اقامه گرایش به دنیا و پرستش و معبدسازی آن در حوزه رفتار، اعتقاد، تفکر، اخلاق و گرایش های انسانی است و نتیجه آن در نقطه اوج خود این بوده که از طریق بسترسازی، اخلاق، اعتقادات و ارزش ها را تحت تأثیر قرار داده تا آن جا که اصل کلمه توحید و اعتقاد به خدای متعال یک امر غیرارزشی و برخاسته از جهالت یا واژگونگی مناسبات اقتصادی تلقی شده است.
نتیجه این اقامه اخلاق مادی، به جریان توسعه سرمایه داری و صیانت سرمایه ختم شده است و در مقابل، صیانت و کرامت انسان، تابع جریان توسعه سرمایه داری قرار گرفته و عواطف انسانی مثل منابع طبیعی خرج توسعه سرمایه داری شده و متناسب با آن، مفاهیم ارزشی تغییر یافته است.
جریان تجدد، دنیا را معبد قرار داده و از طریق نظام مفاهیمی که تولید نموده، جامعه و ادبیات اجتماعی را تحت تأثیر قرار داده و نیاز و ارضاء را متحول کرده و به خصوص از طریق هنر و فلسفه هنر، در زیباشناسی اجتماعی تغییر ایجاد کرده است.
نتیجه این فکر و رفتار غربی این شده است که تمدن غرب تبدیل به تمدنی گردیده که در همه ارکان و شاخصه های آن یک حرکت ضدمعنوی حضور یافته تا جایی که منتهی به غروب معنویت شده است و به همین علت، حقارت، ذلّت و دنائت انسان را در پی داشته است. این ادعا که تمدن جدید، تمدنی انسان محور است، صحیح نیست، بلکه سرمایه سالار است که انسان را قربانی توسعه کرده و به کرامت انسانی ضربه زده است.
اما در نگرش حضرت امام، اولاً انسان غیرمعنوی انسان نیست بلکه حیوانی است که برخی از لذایذ پست و پایین دنیایی را می تواند درک کند و از عوالم دیگر محروم است. وی می فرماید:
«میزان در انسانیت، معنویت انسان است».[26]
ثانیا، حیات غیرمعنوی نیز حیات نیست، بلکه مرگ است. مهم ترین دغدغه حضرت امام احیای حیاتی باطنی و معنوی برای بشریت بود. شهید آوینی در این باره می گوید:
«او حتی یک بار هم نشد که برای تبیین افعال و سیاست های خویش مردم را به تاریخ های مصطلح رجوع دهد. حتی برای یک بار نگفت که من آمده ام تا ایران را به توسعه اقتصادی برسانم. او خود را در برابر احیای حیات باطنی بشر مکلف می دانست و می فرمود که چون باطن انسان حیات یابد، امور مربوط به دنیای او هم اصلاح خواهد شد».[27]
حضرت امام با طرح حیات معنوی و باطنی برای بشریت، در عمل، حیات تک ساحتی و تک بعدی غرب را به چالش کشید و اعلام کرد فضای غیرمعنوی غرب نمی تواند برای همیشه ادامه داشته باشد و بشر غربی روزی از زندگی در فضای مادی خسته می شود و ناگزیر دوباره به معنویت رو می آورد:
«در حقیقت بشر امروز دارد به دوران جدایی مادیت از معنویت پایان می دهد... مادیت... کار بشر را مواجه با بن بست ساخته است. اینک زمان آن است که فعالیت مادی، آمادگی برای اعتلای معنوی انسان تلقی شود و همین تلقی است که بشریت امروز و فردا را به مذهب بازمی گرداند. اسلام دینی است که با تنظیم فعالیت های مادی، راه را به اعتلای معنوی انسان می گشاید».[28]
پی نوشت ها:
[1] مدرس دانشگاه، محقق و نویسنده.
[2] برای اطلاع از اشتراکات و تمایزات سه مکتب سامراء، نجف و قم، ر.ک: مظفر نامدار، مبانی مکتب ها و جنبش های سیاسی شیعه در صد ساله اخیر، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، چاپ اول، 1376.
[3] می توان دوره های مختلف زندگی سیاسی حضرت امام نسبت به انقلاب اسلامی را به سه دوره ذیل تقسیم کرد: الف) دوره تئوریسنی که بیش تر به مدت زمان اقامت ایشان در نجف اشرف اطلاق می شود و کار اصلی حضرت امام در این دوره، تبیین تئوریک حکومت از نگاه اسلام می باشد. ب) دوره فرماندهی که از اواخر عهد اقامت وی در نجف اشرف شروع شده و تا ورود ایشان به ایران ادامه دارد و مدت زمان اقامت ایشان در قم را نیز شامل می شود. در این دوره حضرت امام بیش تر به مدیریت بحران های ناشی از شرایط نخستین انقلاب (درگیری های داخلی، سنگ اندازی های خارجی و...) مشغول بوده است. ج) دوره معماری انقلاب اسلامی که پس از اقامت در تهران شروع و تا پایان عمر ایشان ادامه داشت.
[4] بیانات حضرت امام به مناسبت سالگرد 15 خرداد 15/3/1358، نقل از: صحیفه نور، ج 7، ص 57.
[5] بیانات حضرت امام در جمع اعضای انجمن اسلامی پرسنل نیروی هوایی جمهوری اسلامی 10/6/1358، نقل از: صحیفه نور، ج 9، ص 11.
[6] بیانات حضرت امام در جمع اعضای خانواده شهید سرهنگ فاشاهی و بانوان مکتب ولی عصر 12/6/1358، نقل از: صحیفه نور، ج 9، ص 25.
[7] اقتباس از سخنرانی آیه الله جوادی آملی در کنگره فاضلین نراقی، تالار دانشگاه مفید، قم، بهار 1381.
[8] رضا داوری اردکانی، فلسفه در بحران، انتشارات امیرکبیر، تهران، چاپ اول، 1373، ص 88.
[9] محمد مددپور، سیر تفکر معاصر در ایران؛ تجدد و دین زدایی در اندیشه منورالفکری دینی، انتشارات تربیت، تهران، چاپ دوم، 1379، ص 51-50.
[10] آیت الله جوادی آملی در درس تفسیر خود، در این باره چنین می گوید: ما در هیچ جای اسلام چیزی که مؤید مفهوم اعتماد به نفس باشد نداریم. اعتماد به نفس همان شرک است. آن چه در ادبیات دینی ما آمده است، مفاهیمی از قبیل توکل، توسل و... می باشد. و این به این معنا است که در اسلام، برای حل بحران ها، هرگز انسان به درون و نفس خودش حواله داده نشده است، بلکه حوالت انسان به موجودی ورای خود اوست.
[11] در ابتدای انقلاب، برخی از طرفداران تفکر غربی، نام جمهوری دموکراتیک اسلامی را برای انقلاب اسلامی پیشنهاد دادند. حضرت امام در جواب این افراد فرمود: جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد. این به این معنا است که وی آگاهانه بر قالب دموکراسی خط بطلان کشیده است.
[12] دکتر عبدالکریم سروش، در نتیجه همین مبانی پلورالیستی غرب، با تفسیری وارونه از این آیه، مدعی می شود این آیه بیش از این که ادعای افرادی مثل حضرت امام مبنی بر وحدت بخشی دین را اثبات کند، بر وجود و ضرروت تکثر دلالت دارد. وی می نویسد: «در یکی از آیات قرآن در سوره بقره، در بحث از آمدن انبیا آمده است: کان الناس امة واحدة، فبعث الله النبیین مبشرین و منذرین، و انزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس. مردم همه امت واحد بودند، پیامبران آمدند و این امت واحد را برآشفتند و میانشان تفاوت و تحول ایجاد کردند و آتش ناهمواری در خرمن تعادل جهانیان زدند. جهان انسانی از آن جا شروع شد که آتش ناهمواری در خرمن تعادل زندگی افتاد. حیوانات هنوز هم امت واحده اند. گوسفندانی که در ترکیه یا در ایران یا کالیفرنیا هستند، همه اهل یک دنیا و یک امت اند و نه امروز با یکدیگر فرقی دارند، نه ده یا صد قرن قبل با یک دیگر فرقی داشته اند. حیوانات، از آن جا که امت واحده اند، پیغمبری نیز در میانشان نیامده و متفکری نیز در بینشان ظهور نکرده که میانشان اختلاف های جدّی بیندازد و آن ها چنددستگی پیدا کنند و این چنددستگی ها مایه رشد و تکاملشان شود. در واقع، همین چنددستگی ها و اختلاف نظرهایی که انسان ها دارند نشانه آدمیت و تفاوتشان با حیوانات است. این ناهمواری ها از یک چشم نامطلوب به نظر می آید ولی از چشمی دیگر علامت تفاوت عمقی میان جهان انسان ها و حیوانات است. از نظر قرآن، پیغمبران میان انسان ها نزاع انداختند و اگر آن ها نیامده بودند، ما هم چون حیوانات زندگی می کردیم. اگر هم نزاعی بود، بر سر لقمه یا طعمه ای بود و سطح دعواها از آن بالاتر نمی رفت»؛ عبدالکریم سروش، پیشین، ص 9-10.
[13] بیانات امام در جمع گروهی از دانشجویان عربستان سعودی مقیم ایران، 11/8/1358، صحیفه نور، ج 10، ص117-116.
[14] همان.
[15] بیانات امام در جمع نمایندگان سازمان های آزادیبخش جهان، 20/10/58، صحیفه نور، ج 11، ص 239-238.
[16] بیانات امام در دیدار با اعضای انجمن اسلامی دانشجویان مدرسه عالی ترجمه، 7/8/58، صحیفه نور، ج 10، ص76-75.
[17] بیانات امام در جمع اساتید دانشگاه تهران، 14/10/58، صحیفه نور، ج 11، ص 193-192.
[18] البته یک سیستم از مفاهیم دیگری از جمله، محیط، کلیت، تعامل، ساختار و... نیز تشکیل می شود که بی ارتباط با این بحث می باشد.
[19] برای اطلاع بیش تر از نظریه سیستم ها، ر.ک: علی رضاییان، تجزیه و تحلیل و طراحی سیستم، سمت، تهران، چاپ پنجم، 1380.
[20] برای حضرت امام ممکن نبود همه مناسبات اجتماعی را یک باره از هم سویی با غرب جدا سازد، زیرا عادات و پارادایم های اجتماعی متناسب با آن ها به تدریج و نه دفعی شکل می گیرند.
[21] البته حضرت امام هرچند در اندیشه سیاسی خود از مدل غرب استفاده نکرد، اما بنا به ضرورت های زمانی و مکانی، در مقام نظام سازی نه اندیشه ورزی در مواردی ناگزیر شده است به اقتضائات عصر خود تن دهد. به همین علت است که در نظام سیاسی حضرت امام در کنار بسیاری از ساختارها و نهادهای منحصر به فرد، از مفاهیم، ساختارها و نهادهای موجود غربی نیز استفاده شده است. هنر حضرت امام این است که مؤلفه های غربی را به گونه ای در نظام خود به کار برده است که در عمل از کارآمدی تعریف از سوی غربی ها افتاده است. به عنوان مثال، سیستم تفکیک قوای سه گانه از نسخه ها و مدل های غربی اخذ شده و ساختار نظام سیاسی حضرت امام نیز وارد شده است، اما آن چنان قید خورده است که خود غربی ها هم از این ساختاری که به ما وام داه اند راضی و خشنود نیستند.
[22] ر.ک: ادوارد سعید، شرق شناسی، ترجمه عبدالرحیم گواهی، نشر فرهنگ اسلامی، تهران، چاپ اول، 1371.
[23] یاسپرس از دوره ای یاد می کند که نام آن را دوره محوری گذاشته است. از نظر وی این دوره، آکنده از رویدادهای خارق العاده است: در چین کنفوسیوس و لائوتسه به دنیا آمدند و همه شعبه های فلسفه چین پدیدار شد و موتی، چوانگ تسه، لی تسه و متفکران بی شمار دیگر، اندیشه های خود را بیان کردند. در هندوستان اوپانیشادها به وجود آمد و بودا پیدا شد و در آن جا نیز مانند چین همه امکان های تفکر فلسفی تا شکاکیت و مادی گری و سوفسطایی گری و نیست انگاری شکفته گردید. در ایران، زرتشت نظریه تکلیف آور خود را درباره نبرد خوب و بد ارایه کرد. در فلسطین پیامبرانی مانند الیاس، اشعیا، ارمیا و یشوعا برخاستند و یونان هومر را پرورد و بزرگانی را چون پارامنیدس، هراکلیت، افلاطون توسیدید و ارشمیدوس را به دنیای علم معرفی نمود. همه آن جنبش های معنوی، در طی این چند قرن، در چین و هند و باخترزمین تقریبا هم زمان روی داد بی آن که ارتباطی با یک دیگر داشته باشند؛ ر.ک: کارل یاسپرس، آغاز و انجام تاریخ، ترجمه محمدحسن لطفی، انتشارات خوارزمی، تهران، چاپ دوم، 1373، ص 16.
[24] همان، ص 24ـ23.
[25] ر.ک: فصل نامه انتظار، س 3، ش 8 9، پاییز 1382.
[26] امام خمینی، صحیفه نور، ج 8، ص 34.
[27] سید مرتضی آوینی، آغازی بر یک پایان، انتشارات ساقی، تهران، چاپ اول، 1378، ص 20.
[28] امام خمینی، صحیفه نور، ج 3، ص 53.
نظر شما