نگاهی به چهره زن در ادب پارسی
مجله پیام زن خرداد 1376، شماره 63
71
شعر معاصر
قسمت چهاردهم
* پژمان بختیاری
* * وحید دستگردیشعر معاصر
* * * امیری فیروزکوهی
م.لنگرودی
زن در شعر پژمان بختیاری
حسین پژمان بختیاری، متخلص به «پژمان» از شاعران توانای معاصر است. تولد او در سال 1279 و مرگش در سال 1353 شمسی بوده است. مادرش بانو عالمتاج قائم مقامی متخلص به «ژاله» از شاعران کم نظیر زن در تاریخ شعر فارسی است. شخصیت شعری «پژمان» شاید تحت تأثیر مادرش شکل گرفته باشد.
به هر روی در شعر پژمان، هم به ستایش و هم متأسفانه به نکوهش زن پرداخته شده است.
سرزنش زن
پژمان، زن را بلایی خانمانسوز و بیخ و بن برکن می داند و جماعت زنان را حق ناشناس و مردآزار و فتنه گر و فریبکار می خواند! و دعا می کند پیش از آنکه زنان جان دیگر انسانها را بگیرند خشم حق جانشان را بگیرد و عذابشان کند!
بلاست زن که خدا در بلا بگیردشان بلا، بلا به جان فریب آشنا بگیردشان
از این جماعت ناحق شناس مردگداز خدای را چه بگویم خدا بگیردشان
به پیش چشم تو با یک سخن برانگیزند هزار فتنه که چشم قضا بگیردشان
به کشتزار محبت به سان صاعقه اند که برق حادثه سر تا به پا بگیردشان
چو دیرگیر بود خشم حق، از آن ترسم که جان خلق بگیرند تا بگیردشان
بهشت را چه تمتع بود چو زن با ماست مگر که مالک دوزخ ز ما بگیردشان
کشیده اند و کشیدیم و می کشند بلا ز دست زن که خدا در بلا بگیردشان
نشاط جان و دلند این فرشتگان عذاب مباد آنکه خدا زین بلا بگیردشان
در مثنوی «پاسخ سقراط»، حکایتی را از سقراط نقل می کند که در ضمن آن سقراط، زن را همانند کفشی نو دوخته و زیبا می داند که از بیرون بسیار جلب توجه می کند ولی بر پای پوشنده تنگ است و از درون او را سخت آزار می دهد:
یکی گفت سقراط را کای حکیم نه چون توست در نرم خویی نسیم
شنیدم که از طبع سازشگرت ندارد نصیبی نوازشگرت
زنی رامش افزای شوی و سرا تو قدرش ندانی ندانم چرا
چنین گفت استاد یونان زمین که ای یار دیرینه اول ببین
چگونه است این کفش نودوخته که دارد بسی دانش اندوخته
از این پاسخ لغو ناسخته، دوست به حیرت فرو رفت و گفتا نکوست
بخندید دانای والا تمیز که چشم تو بر ظاهر است ای عزیز
بلی کفش من از برون سو نکوست ولی رنج من از درون سوی اوست
ندانی ز پاپوش زیبای من چه ها می کشد بینوا پای من(1)
در شعر دیگر با نام «پیامی که فرستاده نشده»، زن را همانند جادوگری فریبکار و نیرنگ باز و حیله گر می داند که شرط عقل و خرد، دل کندن از صحبت او است و با این وصف نیز دل از او نمی توان کند و از مصاحبتش امکان گریز نیست:
زن مقبول تو ملعون ابد ساخت مرا نگه مست وی از چشم خود انداخت مرا
من جوان بودم و بی تجربه وان جادوی شهر فتنه ای کرد که بیچاره خود ساخت مرا
من به صید حرم آلوده نبودم ای دوست طایر بام تو در دام خود انداخت مرا
ساده چون آینه و پاک چو گل بودم لیک قلم حیله او نقش گنه ساخت مرا
عقل ناپخته من بود که او را نشناخت او مرا پخت به غمزه چو که بشناخت مرا(2)
و در شعری دیگر چنین می گوید:
در قمار هوس و بازی شهوت دل من روی خجلت به زمین سوده و بخشایش خواست
لیک آن دختر شیطان ره ایمان مرا نه چنان زد که به توصیف و بیان آید راست
شرط عقل است دل از صحبت او کندن لیک چه کنم من که نه دل درکف ونه عقل به جاست...(3)
در شعری دیگر مرد را از آزار زن نهی می کند و از برافروختن آتش کینه این جنس لطیف برحذر می دارد:
خاطر کس را مکن ای جان پریش عیب مجو خاصه ز همجنس خویش
باخبری از دل حساس زن تیر مزن بر دل و نیشش مزن
آگهی از سینه جنس لطیف الحذر از کینه جنس لطیف
پژمان در شعری دیگر طبیعت زن را طالب تملق دوستی و چاپلوسی می داند و به زنان سفارش می کند در پی عجب و خودستایی و خودبزرگ بینی نباشند که این کارها روح آنان را تیره می سازد:
«وای از تملق»
مام طبیعت که تو را زاده است طبع تملق طلبی داده است
شرم و حیا چون شودت پرده دار گوید ناموس بقا سر برآر
فطرت زن از غنی و مستمند هست ثناجوی و تملق پسند
چون که تو خودبین شدی و سرگران زی تو گرایند تملق گران
وصف جمالت به صد آیین کنند بر تو و اخلاق تو تحسین کنند
چون سرت آکنده شد از عجب و ناز بس در ناخوش که شود بر تو باز
تیره شود روح فرحناک تو تیره تر از روح تو ادراک تو
ستایش زن
در شعر «معمای وجود زن»، زن را مطلوب فطرت انسانی می داند:
نیست تو را آگهی از سوز خویش غافلی از فطرت مرموز خویش
هست معمای طبیعت کهن لیک معمّا به معمّاست زن
گوش جهان پر شده ز آواز او پرده نشین مانده همان راز او
این همه گفتند و سخن بس نشد آگه از این راز مگو کس نشد
روح زنان جوی و بخوان روح زن تا که شوی باخبر از خویشتن
پژمان در شعر شب سیّوم، عفت و پاکدامنی زن را می ستاید و از زن با تعابیری همچون گل هستی، روح طبیعت، اشک صفا، نغمه مستی، کانون وفا و شرم و حیا یاد می کند و سه عامل ترس از خدا و آبروی پدر و عشق به شوهر را نگاهبان حریم حیا و عفت او می داند و دعا می کند که پرده شرم زن همواره بر چهره اش افکنده باد:
«شب سیوم، عفت ذاتی»
... روح طبیعت، گل هستی زن است اشک صفا، نغمه مستی زن است
رنگ وفا جلوه گر از روی اوست شرم و حیا سنگ ترازوی اوست
آن که زنان را چو گل آراسته است از گل او جلوه گری خواسته است
عشوه او بانی کاخ بقاست نسل بشر باقی از این ماجراست
لیک غروری است در او کاین غرور داردش از راه خیانت به دور
ترس خدا، نام پدر، مهر شو هست ز صد راه نگهبان او
شرم و حیا موهبتی ایزدی است ایزدی آن دیده که بی شرم نیست
پرده شرمت به رخ افکنده باد دولت ناموس تو پاینده باد
«پژمان بختیاری» که شعرهای او را در مذمت زن پیشتر خواندیم، در برخی از شعرهایش نه تنها دعوی برابری زن و مرد را دارد که زن را برتر از مرد می داند. او می گوید: مرد هیاهوگر و جنجال جوست و زن نغمه موزون و خوش آهنگ طبیعت است که برای تعدیل هیاهوی مرد آفریده است. پس از آن به زن سفارش می کند اخلاق مردی را به خود نگیرد و همواره، زن بماند، اگر مرد زخم زد، او مرهم شود و کمال را در خلق مردان نبیند:
مردم چشم تو شد از خواب مست لیک هنوزم سخنی با تو هست
دعوی مردی شده امروز مد مد شده بس شیوه و این نیز شد
لیک مکن دعوی مردی مکن ای همه گرمی ز تو، سردی مکن
زن نشود مرد ولی زین نبرد نه زن، زن گردد نه مرد، مرد
یک زنِ کامل، زن شایسته نام به که دو صد مرد و همه ناتمام
چند کنی شِکوه از این نیستی تازه اگر مرد شدی چیستی؟
مرد هیاهوگر و بانگ افکن است نغمه موزون طبیعت زن است
از پی تعدیل هیاهوی او جنس تو شد سنگ ترازوی او
کو چو دهد زهر تو دارو دهی او چو زند زخم تو مرهم نهی
تا نفتد فتنه در این خانمان دختر من مرد مشو، زن بمان!
مرد شدن سهل بود پیش من لیک چه دشوار بود زن شدن
مقصد من تخطئه مرد نیست فایده ما و تو بی مرد چیست؟
گر چه بسی مرد شرانگیز هست دختر خوبم، زن بد نیز هست
در شعری دیگر، به ایثار و فداکاری زنان اشاره می کند و می گوید دلجویی و پرستاری بیمار کار زنان است و جنس زن از این همه رنجی که با تحمل بار مشکلات دیگران می کشد، خشنود و شادمانه است:
... راحت زن چیست روان باختن هستی خود وقف کسان ساختن
زن چو شود غمخور غمدیدگان خشک شود اشک ستمدیدگان
یاری و دلجویی بیمار از اوست کیست جز این طایفه بیماردوست
ناله محنت زدگان یار اوست بردن بار دگران کار اوست
خفته در آن رنجبری شادی اش بسته به این سلسله آزادی اش
دختر من، نفس نکویی نکوست آن طرف کار چه دشمن، چه دوست
در شعری دیگر با عنوان «اندرز یک مادر» به ارج و اهمیت تربیت دختر می پردازد و این عمل را باعث حیات جهان می داند زیرا تکامل مرد بسته به همت او است و پرورش نسل جدید با شیر و شیره جان او میسر می گردد و دامن او است که دانشگاه نخست فرزندان است. شاعر، دختر را به مریم مسیحادم تشبیه می کند که تربیت یک دختر برابر است با ساختن یک جهان، و او است پایه آفرینش جهان:
کس نشنیدم ز سخن گستران در خط اندرز پری دختران
گو به نصیحت گهری سفته اند قصه به خیر پسران گفته اند
لیک من آن شیوه بپرداختم نغمه به قانون دگر ساختم
ناطق من شعبده انگیز شد مرکب اندیشه سبک خیز شد
رهروی آموخت به پاکیزگان گشت نصیحت گر دوشیزگان
کانچه جهان بخش و جهان پرور است در بر من تربیت دختر است
اوست که پرمایه کند مرد را ماحصل جمع کند فرد را
کار جهان بسته به تدبیر اوست پرورش نسل نو از شیر اوست
در کف او میوه پیوند ماست دامن او مکتب فرزند ماست
دختر ما مریم عیسی دمی است تربیتش، تربیت عالمی است
جامعه با رشته او محکم است در صفتش هر چه بگویم کم است
پایه ایجاد جهان خوانمش برتر از این چیست همان خوانمش
نصیحت به عروس و مادرشوهر
شاعر ابتدا زحمتهای مادرشوهر را در پرورش فرزند و امیدهایی را که به او بسته است، یادآوری می کند و به عروس می گوید: اگر خودت را جای او قرار دهی، اخلاق و رفتار خویش را درست خواهی کرد زیرا او نیز مانند تو یک انسان و یک زن است که اگر به نیکی و احسان با او برخورد کنی او نیز چنین خواهد کرد:
«مادرشوهر»
با تو حدیثی کنم از راه پند گر همه دشوار بود کار بند
دختر من! شوی تو را مادر است کش نه هم آواز و نه همبستری است
شوهر او چون ز جهان رخت بست خوشدل از این بود که فرزند هست
او پسری تاج سری داشته است بر دل خود یک پسری داشته است ...
چون ز در خانه فراز آمدی در بر مادر، به نیاز آمدی
حاجت خود یکسر از او خواستی سفره از او بستر از او خواستی
زن که دهد جان به ره آن و این در ره فرزند چه ریزد ببین
دخترکی غافل از این داد و دود آمد و این جمله از او در ربود
اینک از آن محفل فردوس وش مانده به جا پیرزنی آه کش
جای چنین زن چو نهی خویش را چوب زنی طبع کج اندیش را
او نه فرشته است نه اهریمن است همچو من و همچو تو او هم زن است
خور شوی خور شود بی سخن ور تو شوی دیو شود اهرمن
عزت خود را به رخ او مکش خاطر بیچاره به هیچ است خوش
در ادامه به وظیفه مادرشوهر می پردازد که پس از ازدواج پسرش باید کار او را به همسرش واگذار کند و از زنش، نزد او بدگویی نکند و در صدد ایجاد محیط تفاهم باشد:
چون پسرت مرد شد و زن گرفت نیست بر اویت دگر ای جان، گرفت
دور تو طی شد ره دیگر سپار کار پسر را به زنش واگذار
با پسر از همسر او بد مگوی آب خوشش ز آشتی آور به جوی
تا شود از مهر تواش کار به راهنما باش نه دستورده
رهبر او باش پرستاروش تجربه ات را به رخ او مکش
زان که زن اندر ره خدمتگری هم نپذیرد ز زنان برتری
زن در شعر وحیددستگردی
حسن وحیددستگردی متخلص به «وحید» از شاعران فاضل سرزمین ماست. او در سال 1260 تولد و در سال 1321 شمسی وفات یافت. «وحید» دروس فقه و اصول و حکمت را در محضر علمای عصر خود فراگرفته بود. تأسیس مجله «ارمغان» از خدمات فرهنگی او به کشور ما است.
دفاع از زن و تأکید بر تساوی زن و مرد
وحید در قسمتی از مثنوی «سرگذشت اردشیر»، به دفاع از شخصیت و حقوق زنان می پردازد و مرد را به لحاظ ستمی که بر زن روا می دارد سرزنش می کند. او می گوید: ستمی بالاتر از این نیست که زن در پس پرده بماند اما مرد پرده دری کند و از حریم خود پا را فراتر بگذارد. آنگاه شاعر به جایگاه زن در شعر شاعران برجسته پارسی گوی اشاره می کند و فردوسی و سعدی و نظامی را به سبب اهانت به شخصیت زن محاکمه و محکوم می کند. فردوسی را به جرم اینکه می گوید:
زن و اژدها هر دو در خاک به زمین پاک از این هر دو ناپاک به
و سعدی را به سبب این بیتش که:
چو زن راه بازار گیرد بزن وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
و نظامی را به خاطر این سخنش:
ندیده هیچ کس در هیچ برزن وفا در اسب و در شمشیر و در زن
«وحید»، در پاسخ به این سه شاعر نامدار می گوید: اگر زن اژدهاست، مرد هم، چنین است؛ نهایتا اژدهای نر خطرناکتر از اژدهای ماده است. و اگر زن وفا ندارد، کدامین مرد اهل وفا است؟ ...
زن و مردند اساس زندگانی زن اول در حساب و مرد ثانی
از آن ارزنده زن شد نیم اول که بی زن زندگی باشد معطل
بود مرد از زن پاکیزه اخلاق به شادی جفت از اندوه و محن طاق
ولی مرد آفت جان است بر زن به هر آیین و کشور کوی و برزن
برای مرد، زن در کارسازی است زن اندر دست مرد اسباب بازی است
جهان تا بوده این بوده است هنجار ستمکش زن ولی مردان ستمکار
گهی سازندش از میراث محجور نهندش گاه زنده زنده در گور
به پرده زن ولیکن پرده در مرد ستم بالاتر از این چون توان کرد
فروخوان دفتر دانشوران را اصول کیش و آیین جهان را
که بر گیتی ستم چون یاد دادند ستم کردند و نامش داد دادند
یکی گوید چو اژدرهای ناپاک همان بهتر که پاک از زن شود خاک
یکی گوید بزن سخت و بیازار چو زن از خانه گیرد راه بازار
یکی گوید ندیده هیچ بر زن وفا در اسب و در شمشیر و در زن
ز من بنیوش حق گرچه بود تلخ مخوان شیرین قضای قاضی بلخ
زن است ار در جهان ناپاک اژدر بتر از ماده اژدر، اژدر نر
اگر در خوی زن مهر و وفا نیست کدامین مرد با خوی وفا زیست
وفا خوی زن است و زن از این خوی نمی گردد جز از بی مهری شوی ...
زن از آب وفاداری سرشته است به نسبت مرد و زن دیو و فرشته است
در این دور است از صد زن دو ناپاک ز مرد پاک لیکن پاک شد خاک
رود چون مرد و زن هر دو به بازار چرا مرد است راحت، زن در آزار
برای هر دو کار زشت، زشت است چرا این زشت آن زیباسرشت است
اگر بودند هر دو در نظر زشت همانا تخم نیکی کس نمی کشت
شاعر، به تبعیض موجود بین زن و مرد، در فرهنگ جامعه معترض است و آن را ناروا می داند و معتقد است حاکمیت تاریخی مردان بر زنان (پدرسالاری) نهایت ستم را در حق زنان روا داشته است و اگر حاکمیت و قانون گذاری به دست زنان بود، روال جهان به گونه ای دیگر می بود. شاعر تبعیض موجود در نگرش اجتماع را نسبت به این دو جنس که اگر عمل زشتی از زن سر بزند او را می رانند و منفور می دانند اما همان عمل اگر از مرد سر بزند برای او افتخار می دانند، مثالی برای «یک بام و دو هوا» می داند:
نشاید این حکایت را نهفتن حقیقت را بباید فاش گفتن
چو قانون بر زنان مردان نهادند ستم کردند و نامش داد دادند
اگر قانون گذاری با زنان بود به دیگرگونه قانون جهان بود
عیان می شد بدی در مرد و زن چیست؟ همان بدنام و زشت از مرد و زن کیست؟
ولیکن چون به دیگرگونه شد کار ستم بر زن ز مردان رفت بسیار
بیا یک بام بین و دو هوا را هوای نفس و فرمان خدا را
اگر یک مرد با صد زن شود دوست شرافت پیشه مرد نیکنام اوست
به کوی نیکنامان جای دارد ز رفعت فرق گردون سای دارد
وگر یک زن دو مرد انباز گردد بر او صد زشت نامی ساز گردد
سرای زشت نامان منزل اوست ز هر در راندن او را حاصل اوست
زنان ناپاک و مردانی چنین پاک چنین پاکان ناکس را به سر خاک(4)
زن در شعر امیری فیروزکوهی
سیدکریم امیری فیروزکوهی متخلص به «امیر» که به سیدالشعرای معاصر مشهور است، در قطعه ای، زن جوان را فرشته ای می داند که با حسنش عالمی را می فریبد و همین حسن [ظاهری [است که عیوب درونی اش را می پوشاند و تا سالها برخورداری از جسمی حریری، دل سنگی او را پنهان می دارد اما همین که پای به عهد پیری نهاد و دوره کهنگی اش فرارسید، تمام آن طراوت پیشین مسخ می گردد و آن غزال دیروز چنان می شود که روباه از دورنگی و شرارتش مبهوت می ماند!! شاعر در پایان اعتراف می کند که ما (مردان) اگر شاه یا گداییم در هر حال اسیر و شیفته ایم:
خواهی که جمع بینی دیو و فرشته را با چشم خود جوانی زن بین و پیری اش
تا نونهال و نورس و نوزندگانی است هر کهنه نیز نو شود از نوپذیری اش
ز اندام که حسن پای نیازش برد به راه عشق آید از فلک که کند دستگیری اش
چندی چنان شود که شود با فریب حسن عالم اسیر فتنه به حکم امیری اش
آب حیات مرده آتش مزاجی اش شور و نشاط زنده عاشق پذیری اش
حُسن اسیری اش چو بود پرده دار خلق پوشیده ماند آن همه عیب ضمیری اش
بسیار سالها که ز هر کس نهان کند قلب حدیدی اش را جسم حریری اش
وانگه که روزگار به دی پی سپر شود و آید زمان کهنگی ناگزیری اش
بینی چنان به دل شود از سیر و دور عمر کز زودباوری نشناسی به دیری اش
مسخی عجب شود که حکیم از در قبول گوید که جز به مسخ به چیزی نگیری اش
زان از فنون مکر و دغل زود خواهی اش وان از فضول آز و امل دیر سیری اش
بغض تو برقرار به خوی پلنگی اش حبّ زر آشکار ز روی زریری اش
بینی که آن غزال چنان شد که مات شد روباه از دورنگی و گرگ از شریری اش
با ضعف پیر زالی و عجز عجوزگی رستم نهان شود چو شغاد از دلیری اش
شیری چنانک به غضب با ضعیفگی کز هول بشکند کمر مه به شیری اش
باری اگر امیرکبیریم اگر فقیر ما را یکی است هر دو زمان در اسیری اش(5)
مرحوم فیروزکوهی، در مصاحبه ای خود را فاقد عقل معاش و عقل زندگی دانسته و از نقش مدیریتی همسرش در زندگی تجلیل کرده و نیز در قصیده ای او را ستوده است:
مادر نکند آنچه تو کردی به من از لطف ای خوبتر از مادر من در نظر من
این نیکی و احسان فزون از شمر توست پاداش غم و درد فزون از شمر من
ــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ پژمان بختیاری، حسین، دیوان پژمان بختیاری، تهران، نشر پارسا، 1368، ص162.
2ـ همان، ص212 ـ 213.
3ـ همان، ص323.
4ـ گلهای ادب، حسین سعادت نوری، اصفهان، مطبعه اخگر، 1312، ص116 ـ 119.
5ـ دیوان امیری فیروزکوهی، به کوشش امیربانوی کریمی، تهران، چاپخانه حیدری، 1365، ج2، ص1034 ـ 1035.
نظر شما