موضوع : پژوهش | مقاله

شاعران معاصر زن

مجله  پیام زن  شهریور 1376، شماره 66 

نویسنده : م.لنگرودی
82
قسمت هفدهم
در برابر هجوم فکری و تبلیغاتی مردان به شخصیت و جایگاه زن در طول تاریخ، گاه گاه که زنان فرصت ابراز نظر و شکفتن استعدادهای درونی را یافته اند، به پاسخ بدگویی مردان پرداخته اند و گاه این جبهه گیریها بسیار افراطی جلوه کرده است. در این بخش با دیدگاههای سه تن از زنان شاعر به نامهای زنددخت، عالم تاج قائم مقامی (ژاله فراهانی) و ادیبة الزمان فراهانی (شاهین) آشنا

می شویم.

زنددخت
فخرالملوک متخلص به «زنددخت» در سال 1288 شمسی تولد و در سال 1331 وفات یافت. او مدیر مجله «دختر ایران» و مؤسس «مجمع انقلاب نسوان» بود. زنددخت از پیشاهنگان کشف حجاب در ایران بود و اندیشه هایش بیشتر متأثر از فرهنگ غرب بوده است تا فرهنگ اسلامی. او در یک غزل به اوضاع اجتماعی نامطلوب آن دوره اشاره می کند و از ضعف عمومی حاکم بر پیکر جامعه

شکوه می کند و انتظار ظهور یک مصلح اجتماعی نیرومند را دارد تا مشکلات به نیروی او حل شود و آنگاه به مردان عتاب می کند که به جای سخن گفتن از ضعف زن، از مردی و مردانگی خود سخن برانند:

ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند

باید که همتی به ره آبرو کنند

نوح دگر بباید و توفان دیگری

تا لکه های ننگ وطن شست و شو کنند

خون گرم رهروان وطن از میان ملک

باید نخست کاوه دلی جست و جو کنند

مردم رها ز بند اجانب نمی شوند

از خون خود مگر که به هر جا وضو کنند

مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر

تا حلّ مشکلات به نیروی او کنند ...

اینجا زنان ز جهل به زندان ذلت اند

گو خون قلب غمزده سرخاب رو کنند

شد پاره جامه کهن و نو نمی شود

صد ره اگر که وصله زنند و رفو کنند

مردان که ضعف زن به رخ او همی کشند

بهتر بود ز مردی خود گفت و گو کنند

زور و زر است تکیه مردان بی خرد

تیر ستم به سینه زن گر فرو کنند

چون «زنددخت» شیرزنان وطن بلی

شرح عیوب بی خردان مو به مو کنند(1)

در غزلی دیگر از عقب ماندگی زن روزگار خویش می نالد و از اینکه زنان هم دوره او امکان عرضه هنرها و بروز استعدادهای انسانی و حضور زنده را در جامعه ندارند، زبان به گله و شکایت باز می کند:

زن در این ملک بدین گونه پریشان تا چند؟

دست و پا بسته و لب بسته به زندان تا چند

همه دور از هنر و علم و کمالیم به ملک

با چنین حال نداریم دبستان تا چند

زن مگر نیست میان بشریت انسان

راستی زندگی اوست چو حیوان تا چند

در همه ملک جهان جمله زنان باهنرند

این لیاقت نبود در زن ایران تا چند

شرف و عزت هر کس بود از علم و کمال

تاج عزت نبود بر سر نسوان تا چند

روح بیمار بود در تن مردم تا کی؟

اندر این ملک خدا را تن بی جان تا چند

زن که باشد گل ارزنده بستان وجود

در بر هموطنان خوار بدین سان تا چند

هر کسی برد برون گوهر علم از این بحر

ما زنانیم چنین غرقه ز توفان تا چند

دیگران گوی هنر برده ز میدان تا کی؟

ما بمانیم در این کلبه احزان تا چند؟

بهره مند آن که بود از زر و زور و منصب

نظری هیچ ندارد به فقیران تا چند(2)

در شعر زنددخت دیگری آزادی به معنای بی بند و باری را نفی و محکوم می کند و بیان می دارد که منظورش از آزادی برای زنان، فراهم بودن امکان کسب دانش است و مادری که عفت و فضل و هنر را یک جا داشته باشد فرزندانی توانا و برومند پرورش خواهد داد:

... در آن کشور ترقی هست و استقلال و آزادی

که زن چون مرد، آزاد است و کس او را نیازارد

نه آزادی بود بی بند و باری، در ره تقوا

بود آزادی اندر کسب دانش تا ثمر آرد

هر آن مادر که او را عفت و فضل و هنر باشد

توانا پرورد فرزند و از دامان گهر بارد ...(3)

در غزلی دیگر به مقام و جایگاه زن در فرهنگ جامعه اشاره می کند و روشنی آفاق فرهنگی جامعه بشری را از پرتو خورشید زن می بیند. آنگاه به بیتی از یک غزل سعدی اشاره می کند و دانش مرد را زاییده معرفت زن می داند و نتیجه می گیرد که به اقتضای حدیث شریف، «طلب العلم فریضة علی کل مسلمٍ» دانش آموزی را برای زن و مرد واجب می شمارد:

همچو خورشید، جمال تو ز هر در که درآید

باب علم و هنر و فضل و سعادت بگشاید

نور خورشیدی و روشن همه کشور ز وجودت

روشن آری شود آفاق چو خورشید درآید

این سخن گفته سعدی است که در شأن تو زیبد

گویم امروز که الحق همه در حق تو شاید

«صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید»

گر که از علم و هنر زنده شود ملت ایران

ذلت جهل هم از عزت دانش به سر آید

نه ترقی کند ایران مگر از دانش مردان

دانش مرد هم از معرفت مام بباید

طلب علم برای زن و مرد است چو واجب

جهد تو ای زن ایران به ترقی بفزاید

«زند» دلبسته ایران بود و دانش نسوان

از در علم و هنر این همه نومید نشاید(4)

ژاله فراهانی
بانو عالم تاج قائم مقامی، متخلص به «ژاله» از شاعران توانا و در عین حال گمنام ایران است. شعرهای به جا مانده از او، متأسفانه بسیار اندک است و قسمت اعظم اشعار او از بین رفته است اما از همین بخش به جا مانده قوت و استحکام شعر او به خوبی آشکار است. در بین شاعران زن تاریخ ادبیات ایران، ژاله از چهره های کمیاب و نادر است. ذوق ظریف و طبع نازک و خیال گسترده او در شعرهایش نمود کامل دارد. محتوای شعرهای ژاله بیشتر بر محور مردستیزی و زن مداری و دفاع از زن دور می زند. او جهان زن را جهانی اسارتبار و محدود و زندگی خود را دفتری غم آگین و مرگبار می داند:

آن شنیدستم که در دنیای زن

بوالعجب ننگی است با جان زیستن

زندگی با جان حیوانی سرشت

چیست دانی همچو حیوان زیستن

در جهان زن، نشاط زندگی

نیست جز با عشق جانان زیستن

زندگی بی عشق شاید کرد لیک

بی امید عشق نتوان زیستن

پس حیات من غم آگین دفتری است

داستانش مرگ و عنوان زیستن

گر تو را عشق و امید عشق نیست

می توان باری به احسان زیستن

ور نه خیر و نه محبت نه امید

چیست دانی معنی آن زیستن

زاغ وش اندر پلیدیهای خلق

زیستن وانگه فراوان زیستن(5)

عالم تاج بیش از شانزده سال نداشت که به عقد ازدواج مردی چهل و پنج ساله و اهل جنگ و شکار و بیگانه از عالم ذوق ادب به نام علی مرادخان میرپنج از رؤسای خوانین بختیاری در آمد. این پیوند ظاهرا به علت مشکلات مالی پدر عالم تاج صورت گرفته بود. شرایط ناگوار زندگی با مردی که از عالم هنر درکی ندارد روح عالم تاج را آشفته و پریشان و از زندگی مأیوس کرده بود. شاعر در قطعه ای شوهرش را به زشتی تمام وصف می کند و از درشت خویی و خشونت و بی مهری او سخت می نالد:

... نه علقه فرزند و زن در او

نه ز الفت سامان در و سری است

اسب است و تفنگ است و پول و پول

گر در نظرش نقش دلبری است

فردوسی و شهنامه است و بس

گر دفتر شعری و شاعری است ...

گر گویمش ای مرد من زنم

زن را سخن از نوع دیگری است

آسایش روح لطیف زن

فرزندی و عشقی و همسری است

من عاشق صلحم نه اهل جنگ

ور خود به مثل جنگ زرگری است

خندد به من آنسان که خنده اش

بر جان و دل خسته، خنجری است

آنگاه به ذکر جایگاه زن و مرد دربار و عامه می پردازد که در باور عوام، مرد تا حد خدایی زن، ارج می یابد اما شاعر بر این تلقی نابجا می شورد و مردانی از سنخ شوهر خود را بلای مقدر و ناچار می داند. «ژاله» زن را مجسمه خضوع و کرنش، و مرد را تصویری از غرور و تکبر می داند. او زن بودن را در شرایطی که خود در آن می زیست همانند عدم و نیستی و مرادف با بازیچه بودن و بی ارادگی می داند:

گویند خدای زنان بود

مردی که بر او نام شوهری است

مرد است و خدای وجود ماست

نی نی که بلای مقدری است

زن چیست خضوع مجسمی

و آن مرد غرور مصوری است

گر زندم از خود مخیری

ور کو بدم از قهر قادری است

آری بود او مرد و من زنم

زن ملعبه خاک بر سری است

من کیستم آوخ ضعیفه ای

کش نام و نشان طعن است و تسخری است

دردا که در این بوم ظلمناک

زن را نه پناهی نه داوری است

گر نام وجود و عدم نهند

بر مرد و به زن نام درخوری است ...(6)

نارضایتی شاعر از اخلاق همسرش و پشیمانی از ازدواج با او ـ که خود آن را یک ازدواج سیاسی می دانست ـ سبب شده بود تا او به تمام زندگی نگاهی تیره و تاریک داشته باشد و تمام هستی را آمیزه ای از ملالت و کسالت و تردید و زن را بازیچه ای بی اراده و ناتوان و آتش سوزنده افروخته در اشک فریب بداند:

«تصویر هستی»
زندگانی چیست نقشی با خیال آمیخته

راحتی با رنج و عیشی با ملال آمیخته

عیش و نوشی جمله در کین و حسد آویخته

زر و مالش جمله با وزر و وبال آمیخته

اصل امکان چیست وین انسان کبراندوز کیست؟

منظری از هر طرف با صد سؤال آمیخته

هر یقینش با هزاران ریب و شک پرداخته

هر دلیلش با هزاران احتمال آمیخته

مرگ دانی چیست درسی با هراس آموخته

با سکوتی جاودان با قیل و قال آمیخته

پرتو لرزان امید این چراغ زندگی

شعله ای زیباست با باد محال آمیخته

چیست زن ای وای این بازیگر این بازیچه چیست؟

خلقتی مکروه با غنج و دلال آمیخته

زشت خویی را فرو پوشانده با رنگ و جمال

ضعف روحی را به روی احتیال آمیخته

آتش سوزنده در اشک فریب افروخته

شهوتی یا عفتی بی اعتدال آمیخته

مرد این شخصیت بی قدر این هیچ این علم

کاسمان گویی گلشن را با ضلال آمیخته

کیست آخر جز فراهم ساز ناخوش لقمه ای

لقمه ای با اشک و با خون عیال آمیخته

رایت عزم الرجالش ساز ناخوش لقمه ای

لیک در حزم النساء عزم الرجال آمیخته

الغرض گر نقش هستی را نکو بیند کسی

یک جهان زشتی است با قدری جمال آمیخته(7)

در شعری دیگر مردان را از رنج زنان بیگانه می داند که حال صاحب درد را بی درد نمی داند و می گوید: تمام محدودیتهای اجتماعی و عرفی و شرعی تنها بر دست و پای زن سنگینی می کند ولی مردان زیر بار این محدودیتها نمی روند. شاعر، زنان را به تلاش برای ابراز هویت و جایگاه واقعی خود فرا می خواند و تأکید می کند که مردان نیز نیرویی بیشتر از ما ندارند:

مرد اگر زن را بیازارد به عمدا مرد نیست

کاگهی بی درد را از حال صاحب درد نیست

قید عفت، قید سنت، قید شرع و قید عرف

زینت پای زن است از بهر پای مرد نیست

آخر ای زن جنبشی کن تا ببیند عالمی

کانچه ما را هست هم زان بیشتر در مرد نیست

در شعری دیگر زیر عنوان «زن و آینه» به تنهایی و رنج زن اشاره می کند و می گوید: همدم زن از تولد تا مرگ تنها عشق و آینه است. می دانیم که آینه نماد صداقت و صافی و صراحت و انعکاس است و شاعر با تشبیه زن به آینه، این صفات را در نظر داشته است. شاعر به بستگی عشق و حسن به یکدیگر اشاره می کند و آینه را به عنوان منعکس کننده حسن به عنوان یک نماد مد نظر قرار می دهد:

من در این رنج آشنا تنها و تنها آینه

با که گویم گر نگویم درددل با آینه

با زبانم من خموش اینجا و رو در روی من

بی زبان نکته پرور هست گویا آینه

همدم زن از دل گهواره تا دامان گور

عشق و آیینه است خوشا عشق و خوشا آینه

مر زن و آیینه را گویی که یکجا زاده اند

وز صحیفه آب کوثر کرده حوّا آینه

عشق رونق بخش حسن و حسن جان افزای عشق

خوش دمی کاین هر دو را خواند به یکجا آینه

اعتمادی طرفه دارد زن به حسن خویشتن از آنک

می دهد او را نویدی شادی افزا آینه

آرزوی باطنش رنگ حقیقت می دهد

زشت را ور نه کجا گفته است زیبا آینه

لیک من دانم که دوران جوانی گشته طی

گر بگوید ور نگوید بی محابا آینه

رخت بر پشت صبا بسته است حسن روی من

با خموشی گفته این را آشکارا آینه

... جنس زن را صبر از نان هست و از آینه نیست

گو نباشد هیچ کس چون هست با ما آینه(8)

ژاله در قطعه ای به نابرابری موجود در جامعه بین زن و مرد اعتراض می کند. در قطعه «فرق مرد با زن» می گوید: اگر چه در دستگاه آفرینش مرد و زن یکسان آفریده شده اند اما زن در محیطی بسته عمر خود را سپری می کند. او علت محرومیت زنان را دخالت دست قدرت مردان در سرنوشت زن می داند و معتقد است برای بیرون آمدن از این محبسهای تاریک، زن باید تلاش کند هر چند که دست و پایش هم نیز بسته است:

«فرق مرد با زن»
خواهرم پرسید فرق مرد و زن در چیست گفتم

گویمت این قصه رابا نکته ای سربسته اما

در دکان آفرینش جنس ما و اوست یکسان

عمر ما طی می شود در کیسه ای دربسته اما

بر فراز کاخ هستی او به پرواز است و ما هم

جنبشی داریم در کنج قفس سربسته اما

دست قدرت غرس کرده است از ازل باغ جنان را

زیر پای مادران بر روی ما در بسته اما

ناامید از بخت نتوان شد به کس درهای رحمت

پیش روی ماست تا دامان محشر بسته اما

گر نبازی خویش را ای آشیان گم کرده اما

غیر از این ره نیز باشد راه دیگر بسته اما

تا برون آید زن از این محبس مرد آفریده

دست و پا باید که هست ای جان خواهر بسته اما(9)

قصیده شکوائیه او که در ذم شوهر خود سروده است، عمق مظلومیت و رنجکشی او را که به سبب شرایط نابسامان اقتصادی خانواده اش مجبور به وصلتی نامتناسب شده بود نشان می دهد. او تسریع در شوهر دادن دختر را پیش از بلوغ عقلی و جسمی ناروا می داند و بر آزادی زن در انتخاب همسر به عنوان یک حق مسلم تأکید می کند و مادران را از اجبار دختر به بلی گفتن برحذر می دارد:

مرد سیما ناجوانمردی که ما را شوهرست

مر زنان را از هزاران مرد نامحرم تر است

آن که زن را بی رضای او به زور و زر خرید

هست نامحرم به معنی ور به صورت شوهر است

گرچه در ظاهر رضای ماست سامان بخش کار

لیک لبهای «بلی گو» بر دهان مادر است

شرط تزویج ار بود نه سالگی در دین ما

هم بلوغ جسمی و عقلی دو شرط دیگر است

در دگر جا دختر نه ساله گر بالغ شود

جان خواهر جای آن سودان، نه در این کشور است

دختر نه ساله شوهر را چه می داند که چیست

کی عروسک باز را جامه عروسی درخور است ...

مردی ای خواهر به روی جامه و اندام نیست

این عوارض جملگی فرعست و اصلش جوهر است ...

نقش مردی را علاماتی است پیدا و نهان

وانکه را اینها نباشد هر که باشد بی فر است

روح روشن، خوی خوش، دست قوی، طبع کریم

هر که دارد گرچه مملوک است بر زن سرور است

اینچنین مرد ار زر و سیمش نباشد گو مباد

زان که او را خوش خویی سیم است و خوشنامی زر است

مجملی گر بایدت از این مفصل گوش کن

آن که با همسر بود صافی درون، او شوهر است

وینچنین شوی ار نصیب توست شادا عالمت

ورنه آن نامحرمی کت گفتم آن دردسر است(10)

محدوده ستیز او در شوهرش متوقف نمی شود و او با تمام توان خود به ستیز با جنس مرد می پردازد. او مرد شدن را کاری آسان و زن شدن را کاری عظیم و شگرف می داند و زن را سراپا مهر و دوستی می داند. او مردان را دعوت به مردمی و نوعدوستی و مهربانی می کند و از مردی قهرآمیز برحذر می دارد:

مرد اگر با زور و زر آراست لشکر باک نیست

بی زر و بی زور من بر قلب آن لشکر زنم

نام مردی بر تو ای ننگ آزما فرخنده باد

من زنم و نیک به نام نیک زن ساغر زنم

گر تو را شمشیر در دست است و بازو آهنین

من به نوک خامه پهلو با پرندآور زنم

مرد گشتن کار سهل و زن شدن کاری شگرف

کیست منکر تاش ره با عقل برهانگر زنم

مردی ار در فره علم است این میدان و گوی

دانشی مردا بیا تا خامه بر دفتر زنم

گر شهامت جور و بیداد است ارزانی تو را

ور به مردم دوستی تا حلقه بر آن در زنم

زن سرا پا مهر و پا تا سر فروغ دوستی است

تیرگی بگذار تا چون مه سر از خاور زنم

مردمی بنما نه مردی، عدل و دین بنما نه جور

تا سرای کینه را قفل صفا بر در زنم

مرد کردارم من اما دعوی مردیم نیست

گام در این تنگ میدان ناکسم من گر زنم ...(11)

شاعر در شعری دیگر چنان ابراز می کند که مردی امتیاز و برتری ای است که مردان دارند. او سعی دارد به هر وسیله دعوی مردی و مردانگی خود را به اثبات برساند. او افکار خود را با آنکه ضد مرد است، مردانه معرفی می کند. و از مردی تنها معنی شجاعت و جسارت را در نظر دارد نه معنی جنسیتی آن را:

من نه مردم لیک چون مردان به بازار وجود

های و هویی می کند افسانه سودای من

بر کند ای مرد آخر گوش سنگین تو را

منطق گویای من شعر بلند آوای من

من نه مردم لیک در اثبات این شایستگی

شور و غوغا می کند افکار مردآسای من

ای برادر گر به صورت زن همانا مرد نیست

نقش مردی را به معنی بنگر از سیمای من

باش تا بینی که زن را با همه فرسودگی

صورتی بخشد نو آیین، طبع معنی زای من

از تو گر برتر نباشد جنس زن، مانند توست

گو خلاف رای مغرور تو باشد رای من

دوره احقاق حق خویش و حق نوع خویش

رسم و آیین مدارا نیست در دنیای من

پنجه اندر پنجه شیران مرد افکن زنم

از گری چون سر برآرد همت والای من

باکی از توفان ندارم ساحل از من دور نیست

تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من

من به فکر خویشم و در فکر هم جنسان خویش

گر نباشد گو نباشد مرد را پروای من

گر به ظاهر ناتوانم لیک با زورآوران

کوهی از فولاد گردد خود تن تنهای من

زیر دستم گو مبین ای مرد کاندر وقت خویش

از فلک برتر شود این بینوا بالای من

شاهین فراهانی
فاطمه سلطان ادیبة الزمان فراهانی متخلص به شاهین، خواهر ادیب الممالک فراهانی است. او در شعری با عنوان پیام به بانوان، آنان را به کسب علم و کمال فرا می خواند:

پیام من به شما ای مخدرات وطن

که هست خاطرتان جمله محو و مات وطن

چو دختران وطن علم و دانش آموزند

شوند از اثر دانش امهات وطن

زنان به جسم وطن روح و مردها جسمند

ز روح و جسم بود جنبش و حیات وطن

کنید سعی که این دختران برافرازند

بر آسمان ید بیضا ز معجزات وطن

ز همت سر انگشت نازپرورشان

شود گشوده گرهی ز مشکلات وطن(12)

«شاهین» در شعری دیگر به برابری زن و مرد و بلکه برتری زن بر مرد تأکید می کند. او زن را مثال روح، و مرد را مثال جسم می داند که خرمی و خوشی روح بر تن تأثیر می کند. آنگاه برای اثبات برابری زن و مرد از چنگال شیر ماده و شیر نر تمثیل می جوید و سپس به نمونه هایی از زنان برتر تاریخ اشاره می کند که به مقامات رفیع معنوی رسیدند و در پایان زنان را خاستگاه و منشأ و زادگاه کمال می داند و فراخور مدح و لایق تمجید:

چو آفتاب پدیدار شد ار بک چند

نهفته بود هنر در زنان دانشمند

زنان مشابه روحند و نوع مردان جسم

ز جان روشن باشد همیشه تن خرسند

یکی است ناخن و چنگال شیر ماده و نر

یکی است لعل بدخشان به تاج و گردنبند

مگر نه حضرت صدیقه دخت پیغمبر

فکنده بالش رفعت فراز چرخ بلند

مگر نه مریم با نفس خود مجاهده کرد

سپس مر او را با روح قدس شد پیوند

مگر نه آسیه شد در خضوع بی همسر

مگر نه رابعه بد در خضوع بی مانند

زنان فراخور مدحند و لایق تمجید

که امّهات کمالند و مستحق پسند

ادامه دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ بصاری، طلعت، زنددخت، تهران، انتشارات طهوری، چاپ اول، 1346، ص 52 و 53.

2ـ همان، ص 53 و 54.

3ـ همان، ص 55.

4ـ همان، ص 56.

5ـ دیوان عالم تاج قائم مقامی (ژاله)، به کوشش حسین پژمان بختیاری، ص 3 ـ 5.

6ـ همان، ص 19 و 20.7ـ همان، ص 11.

8ـ همان، ص 8 ـ 9.9ـ همان، ص 13.

10ـ همان، ص 70 ـ 72.11ـ همان، ص 79 و 80.

12ـ مشیر سلیمی، علی اکبر، زنان سخنور، تهران، مؤسسه مطبوعاتی علی اکبر علمی، 1333، دفتر اول، ص 287.

نظر شما