تومیسم از آغاز تا امروز
جایگاه قرون وسطی و اهمیت آن در سیر تاریخ اندیشه غرب، همچنان محل نزاع محققان و اندیشمندان است. گروهی از محققان با خوشبینی به این موضوع نگاه می کنند و گروهی دیگر این مقطع را مهمترین عامل در تاخیر ظهور دستاوردهای عصر حاضر در تمدن غرب می دانند.
فارغ از قضاوت درباره این مساله که در جای خود مساله بسیار مهمی است، آنچه مدنظر نگارنده این مقاله است توجه به جریانی باعنوان «تومیسم» است که از بطن قرون وسطی برخاسته و تا امروز جایگاهی برجسته در تاریخ اندیشه غرب برای خود اختصاص داده است. به طور قطع پیدایش هر جریانی معلول تحولات عصر خویش است و تومیسم نیز از این قاعده جدا نیست. در این مقاله ابتدا زمینه های پیدایش چنین جریانی را بررسی می کنیم، سپس به تامل در ادوار سه گانه این جریان و خصوصیات بارز هر یک خواهیم پرداخت.
قرن 13 سرآغاز ظهور جنبشی است که تا امروز جایگاهی خاص در میان جریان های فکری غرب بخود اختصاص داده است؛ هر چند تومیسم در معنای عام و سطحی آن به اندیشه توماس آکویناس و پیروان و شاگردان او اطلاق می شود، اما در معنای خاص و دقیق آن چیزی جز بیان روشنی از محتوای عقلانی مسیحیت کاتولیک نیست. پشتوانه عقلانی مسیحیت بویژه مذهب کاتولیک تا حدود زیادی وامدار اندیشه و آرائ توماس اکویناس است. اندیشه توماس در طول قرون متمادی به وسیله پیروان او تشریح، تحلیل و نقادی شد و همه این امور در قالب جریانی به نام «تومیسم» ظهور کرد.
با وجود گذشت 8 قرن از ظهور تومیسم در سپهر اندیشه فلسفی، این جریان همچنان پویایی خودش را حفظ کرده است و تا آنجا پیش رفته که در قرن 19 و 20 از آن به عنوان فلسفه جاودان «perennial philosophy» تعبیر شده است. هر چند اطلاق چنین عنوانی خود مهمترین دلیل برای سرپوش گذاشتن تاثیر ابن سینا بر فلسفه توماس است. حرکت این جنبش از بدو ظهور تا امروز را می توان به لحاظ زمانی به 3 مقطع تقسیم کرد.
دوره اول: قرن 15-13
توماس اکویناس در محیطی مذهبی که متاثر از نظام الهیات کاتولیک بود پرورش یافت. این نظام که صبغه نوافلاطونی داشت از سوی اگوستین بنیان نهاده شده بود. او در عین حال که یکی از اعضای فرقه دومینیکن بود تحت تاثیر استاد خود آلبرت کبیر مجذوب فلسفه طبیعت ارسطو شد و این دلبستگی تا اندازه ای بود که در آثار خود از ارسطو به عنوان «فیلسوف بزرگ» یاد می کرد. یادآوری می شود بیان این نکته ضروری است که آشنایی توماس با آراء ارسطو، در نتیجه برخورد تمدن غرب با جهان اسلام و ترجمه آثار ارسطو به لاتین بود. اندیشه و آراء ارسطو در مقایسه با جریان افلاطون گرایی آگوستینی از برتری خاصی برخوردار بود و این به آن دلیل بود که آراء ارسطو برای بیان تعالیم مسیحیت بیش از هر اندیشه ای می توانست مفید واقع شود.
ارسطوگرایی مسیحی آکوئیناس، بعدها به عنوان بهترین و کامل ترین نوع اندیشه برای سازگاری میان ایمان و فلسفه در نظر گرفته شد و موجبات تاسیس نظام رسمی تفکر مذهب کاتولیک رومی را فراهم کرد؛ هر چند توماس از گزند حملات منتقدان و مخالفان خویش درامان نبود و بارها در زمان حیات و پس از مرگ خویش از سوی پاپ و کلیسا محکوم شد، اما همچنان از حمایت دومینیکیان که پیروان راستین او بودند برخوردار بود. در سال 1286 دومینیکیان پاریس مطالعه آثار توماس را اجباری کردند. در سال 1323 با وجود محکومیت های گذشته، همچنان با پنجاهمین سال مرگ توماس، پاپ از او به عنوان قدیس یاد کرد و این تایید، سرآغاز مهمی برای اشاعه افکار و اندیشه های توماس در دانشگاه ها و مدارس شد.
در اوایل قرن 15 شخصی به نام جان کاپرلوس که از مدافعان سرسخت توماس به شمار می آمد از آراء توماس در مقابل اندیشه های اکام و دانس اسکاتوس دفاع کرد و آراء این 2 فیلسوف را به چالش طلبید. تلاشهای کاپرلوس در دفاع و گسترش آراء توماس موجب شد که عنوان «نخستین توماس گرای» را از آن خود کند. افزایش مدارس و دانشگاه ها، وجود کتابخانه های متعدد، ترجمه آثار توماس به زبانهای مختلف ازجمله عواملی بود که در قرون 13 تا 15 موجب رشد و اشاعه آراء توماس شد.
دوره دوم: قرن 18-16
قرن 16 یکی از آشفته ترین دوران تاریخ مسیحیت به شمار می آید. ظهور نهضت اصلاح دینی «the reformation» موجب انقسام کشورهای اروپا به کاتولیک و پروتستان شد. در این میان آراء توماس بیش از همه در کشورهای کاتولیک بویژه اسپانیا و ایتالیا در قالب ایده های الهیات محور و متافیزیک محور انتشار یافت. از طرف دیگر در مناطقی همچون اسکاتلند، اصلاح طلبان تیشه به ریشه کاتولیک زدند و این موضوع کلیسای کاتولیک رم را بر آن داشت که در منابع عقلی خود تجدیدنظر کند.
ثمره این حرکت، پیدایش نهضت ضداصلاح دینی «the counter reformation» بود. وظیفه سامان دادن به تعلیم کاتولیک به عهده شورای ترنت (63.
1545) گذاشته شد. این شورا اقدام به تهیه رساله ای دینی کرد که اندیشه توماس اندیشه محوری آن محسوب می شد. همچنین این شورا مطالعه فلسفه و الهیات را در همه مدارس کاتولیک و دانشگاه ها ترغیب کرد. علاوه بر این، فرقه های دینی همچون یسوعیان نقشی کلیدی در اشاعه اندیشه های توماس به عهده داشتند. جامع الهیات «summa theologia» (یکی از کتابهای توماس) مقامی شامخ یافت و به عنوان متنی رسمی در نظر گرفته شد. در این میان دومینیکیان بیش از همه به فلسفه توماس وفادار ماندند؛ زیرا آنها بر این عقیده بودند که وظیفه اصلی و نخستین آنها وفاداری به آموزگار و برادری است که مدتهای مدیدی بد معرفی شده است.
در دوره رنسانس و همزمان با پیدایش فلسفه های عقل گرا و تجربه گرا، نیروی فکری پیروان توماس به جای تمرکز بر گسترش آراء توماس و ایجاد آمادگی بر مواجه شدن با جنبش های فکری نوین، صرف حوادث نامیمون همچون محاکمه گالیله گشت که خود نشانه عقب ماندن تومیست ها از غافله زمان بود.
زمینه های جریان تومیسم
هر چند شروع جریان تومیسم به قرن 13 باز می گردد؛ ولی ریشه ها و زمینه های ایجاد چنین جریانی را می توان در نهضت ترجمه که در قرن 12 رخ داد جستجو کرد. خلاء موجود در تمدن غرب از یک سو و پیشگامی تمدن اسلامی در بخشهای گوناگون فلسفی و علمی، تمدن غرب را بر آن داشت که برای جبران عقب ماندگی خویش، به منابع فلسفی و علمی تمدن اسلامی روی آورده و با شور و اشتیاق وصف ناپذیری کتابهای عربی را به زبان لاتین ترجمه کند. چنین حرکتی از سه ربع آخر قرن 12 شروع و تا اواسط قرن 13 ادامه می یابد. کتابهای معروفی همچون شفا به عنوان شرحی بر آثار ارسطو ترجمه شد و حتی کتاب النفس ابن سینا مدتها به نام ارسطو در مجامع علمی مطرح بوده و هست.
در نتیجه غربیان با آثار فیلسوفان یونان بویژه ارسطو از طریق مسلمانان آشنا می شوند و ثمره چنین نهضتی ظهور فیلسوفان برجسته ای همچون توماس آکوئیناس و اکام است که هر دو از بنیانگذاران تمدن غرب به شمار می آیند. دلبستگی غربیان به تمدن اسلامی تنها به ترجمه کتابها محدود نمی شود، بلکه غربیان مدتها در دانشگاه های خود به سبک دانشمندان مسلمان لباس می پوشیدند و به تدریس مشغول بودند. در این میان تمدن غرب بیش از همه وامدار اندیشه های ابن سینا و ابن رشد است، 2 فیلسوفی که غربیان را با مدرنیته اسلامی (کاربرد عقل در حوزه دین) آشنا کردند. تاثیرگذاری ابن سینا در گسترش مفاهیم نو افلاطونی و رشد حیات عرفانی در غرب به طور کامل آشکار است. از طرفی آراء ابن رشد موجب شد که مکتبی به نام ابن رشدیان لاتین در قرن 13 به وجود آید
در واقع این عدم آمادگی نه به علت ضعفهای موجود در نظام فلسفه توماس؛ بلکه بیشتر ناشی از آگاهی نداشتن پیروان او در به کار گرفتن تفکر مدرن درخصوص اندیشه های توماس بود. نتیجه این بود که در قرون 17 و 18 تومیسم کنار گذاشته شد. انقلاب فرانسه بر پیکره کاتولیک، لطمه های جبران ناپذیریو وارد کرد و سکولاریسم، فرزند این انقلاب، زاده شد. اندیشه برآمده از انقلاب فرانسه ضددینی، ضدروحانی در کل دموکراتیک بود و در بهترین شرایط می توان آن را دئیستی تلقی کرد. در چنین فضایی دومینیکیان تلاش خود را برای ارائه ویراش های انتقادی از آثار توماس ادامه دادند؛ اما این تلاشها چندان موثر نبود تا جایی که حتی کشیشان رم نیز دیگر رغبتی به خواندن آثار توماس از خود نشان نمی دادند.
دوره سوم: قرن 20-19
با وجود کم توجهی به تومیسم در قرن 18، همچنان در ایتالیا و اسپانیا، دومینیکیان به آکویناس وفادار ماندند. احیای دوباره آراء توماس و بازگشت به رهیافت اسکولاستیک در قرون 19 و 20 از سوی پاپ و کلیسا ترغیب شد و این موضوع منجر به ظهور جنبشی با عنوان «نوتومسیم» (neo-Thomism) شد. افرادی چون جوزف کلیتگن به بررسی پاسخهای کاتولیک در مقابل اندیشه های مدرن پرداخته و نقاط ضعف این پاسخها را نمایان کردند. کلیتگن استدلال کرد که تنها متافیزیک ارسطو می تواند بنیان مستحکمی برای الهیات کاتولیک فراهم کند. بار دیگر به فرمان پاپ تومیسم مبدل به نظام رسمی اندیشه برای کلیسای رم شد و از توماس به عنوان فراهم کننده استوارترین بنیان عقلی برای تعالیم کاتولیک یاد شد.
در این زمان تومیسم سنتی در مساله معرفت در تقابل با فلسفه مدرن قرار گرفت. تومیسم سنتی بر آن بود که نفس آدمی در مواجهه مستقیم با واقعیت و از طریق تجربه است که آگاهی حاصل می کند. مطابق نظر توماس، هم ادراک حسی و هم تعقل مستلزم ادراک صورت هایی از جواهر خارجی است، ولی شیوه جدید در فلسفه چنین بود که نقطه شروع فلسفه را آگاهی «consciousness» می دانست.
چنین تقابلی با وساطت فیلسوفانی همچون جوزف مارسال و کارل راهنر خاتمه یافت. آنها تلاش کردند که نشان دهند می توان پیوندی میان فلسفه نقادی کانت با رئالیسم استعلائی و خداگرایی توماس برقرار کرد. در نتیجه تومیسم استعلایی «transcendental Thomism» به وجود آمد. با همه گستردگی تومیسم استعلایی و تاثیر وسیع آن در میان الهیون، هرگز در میان فیلسوفان جدی تلقی نشد.
در قرن 20، دو متفکر برجسته به نامهای ژاک مارتین و اتین ژیلسون که از چهره های معروف نوتومیسم محسوب می شوند، تومیسم استعلایی را نقد کردند. هم مارتین و هم ژیلسون در گسترش نوتومیسم در امریکای شمالی تلاش بسیار کردند و آنچه در این میان جلب توجه می کند این است که هیچ کدام از این دو در سنت توماس تعلیم ندیده بودند. مارتین در یک خانواده پروتستانی و به لحاظ سیاسی لیبرال و مرفه پرورش یافت. فضای مادی گرا و دین گریز دانشگاه پاریس، او و همسرش را مجبور به عقد پیمان خودکشی کرد، ولی این پیمان با سخنرانی های برگسون شکسته شد. مارتین در سال 1906 تغییر کیش داد و مذهب کاتولیک را پذیرفت، سپس با فلسفه توماس آشنا شد و شیفته آن گشت و احساس کرد جهان بینی رضایت بخشی را یافته است که انسان گرایی «humanism» را با تعالی «Transcendance» پیوند می دهد.
اتین ژیلسون نزد برگسون تعلیم دیده بود. او شیفته تاریخ اندیشه ها بود و درصدد برآمد تا پیوندی میان فلسفه مدرن آن گونه که از سوی دکارت مطرح شده بود با فلسفه اسکولاستیک ایجاد کند. سمتهای مختلف او در دانشگاه پاریس، سخنرانی های متعدد او در امریکای شمالی و تاسیس موسسه مطالعات قرون وسطی همگی کمک شایانی برای اشاعه آراء توماس کرد. ژیلسون به این موضوع پافشاری می کرد که در تقابل میان فلسفه مدرن و فلسفه اسکولاستیک باید به تنوع دیدگاه های موجود در قرون وسطی توجه کرد و بیش از همه بر این نکته تمرکز داشت که این عقاید در وهله نخست در بستری مربوط به الهیات رشد و گسترش یافته اند.
ژیلسون معتقد بود که دلبستگی توماس به آثار ارسطو درخصوص دفاع از الهیات مسیحی بوده و در عین حال آراء خود را نیز به آنها افزوده است که مهمترین آنها عبارت است از این که خدا موجودی ضروری و منشا وجود موجود ممکن است.
آنچه به اجمال بیان شد، سیر جریان تومیسم از آغاز تا امروز بود. نگاهی به سیر این جریان نشان می دهد که در مقطع زمانی نخست، تومیست گرایان در تلاش برای مقابله با جریان های مخالف عصر خویش بودند. در دوره دوم که به نظر نگارنده دوره فترت جریان تومیسم است به دلیل غفلت از جریان های نوظهور همچون راسیونالیسم و آمپریسم، این جریان به حاشیه رانده شد؛ هر چند در عصر کنونی که دوره سوم این جریان محسوب می شود، بار دیگر تومیسم، حیاتی دوباره یافته و کم کم در حال گسترش است.
موج علاقه به اندیشه توماس در عصر کنونی همچون گذشته دارای فراز و نشیب است. برخی از نویسندگاه منابع تومیسم را درخصوص یافتن راه حلی برای مسائل فلسفی معاصر به کار می گیرند. برخی دیگر در دنیای انگلیسی زبان به توماس به عنوان یک شخصیت مهم در تاریخ اندیشه می نگرند. گروهی دیگر آراء و اندیشه های او را نقد می کنند. در این میان سخن جان هلدن، حائزاهمیت است که می گوید: «همانند سراسر قرون وسطی علاقه به توماس آکویناس در 2 جهت ادامه خواهد یافت: نخست به وسیله کسانی که تمایل دارند تصویری صحیح و صریح از اندیشه های او ارائه کنند و در جهت دیگر کسانی که تمایل دارند برای یافتن ایده های نو و جالب به کند و کاو در آثار او بپردازند».
منبع: / سایت خبری / جام جم آن لاین ۱۳۸۵/۱۱/۳۰
نویسنده : محمد مهدی میرلو
نظر شما