بین غمگینی و افسردگی تفاوت زیادی هست
نویسنده: دکتر آوا سیکلر
مترجم: میترا کدخدایان
منبع:www.shamisapsy.com
وقتی غمگین هستیم میگوییم دچار افسردگی شدهام. اما بین غمگینی و افسردگی تفاوت زیادی وجود دارد. غم واکنش طبیعی و نشانه سلامت جسم و روان، به سبب از دست دادن چیزی یا کسی است (از فقدان عروسک مورد علاقه کودک تا فقدان مادربزرگ محبوب). وقتی عزیزی را از دست میدهیم، برایش سوگواری میکنیم. سوگواری از واکنشهای احساسی پیچیدهای نشات میگیرد اعتراض و شکایت از مرگ فرد، انکار و ناباوری درباره این فقدان، خشم به خاطر از دست دادن کسی که دوستش داشتهایم، و بالاخره تسلیم و پذیرش غم ابدی. بعضی از فقدانها (مانند عروسک کودک)، به زودی فراموش میشوند، اما گروهی دیگر (مانند مرگ مادربزرگ) هرگز التیام نمییابند و فراموش نمیشوند و تنها کاری که از ما ساخته است، این است که بیاموزیم چگونه با آن زندگی کنیم و گذشت زمان تنها مسکنی است که به تدریج میتواند سبب کاهش اینگونه غمها شود.
اما افسردگی، بعد دیگری بر غم طبیعی (که سبب رنج همگان است) میافزاید. وقتی افسرده هستیم. علاوه بر اینکه احساس غم میکنیم، احساس آزاردهنده دیگری نیز داریم، خود را سرزنش میکنیم، احساس پوچی میکنیم، از راههای گوناگون به خود حمله میکنیم، به خاطر فقدان پیش آمده احساس خشم میکنیم (چرا مادربزرگ باید درست همین حالا که من نفر اول مسابقات ورزشی مدرسه شدم، بمیره!) خود را مسئول وضع پیش آمده میدانیم (اگر من اینقدر گرفتار مسابقات ورزشی نمیشدم، شاید، مادربزرگ الان زنده بود، همش تقصیر منه!).
هر قدر این احساس دوگانه (عصبانیت و محبت) نسبت به شخص فوت شده بیشتر باشد، خشم و گناهی که در خلال سوگواری احساس میشود، بیشتر و غم از دست دادن شدیدتر و طولانیتر خواهد بود. فرد افسرده به دشواری میتواند در مورد خودش احساس خوبی داشته باشد و زمانی که اعتماد به نفس او از بین برود، احساس افسردگی شدت مییابد و ادامه این وضع به زودی و به سرعت از کنترل خارج میشود و ترس از صدای وجدان و ترس از عدم پذیرش توسط دیگران شدت مییابند. احساس افسردگی در فرد، حتی نظم فکری او را به هم میریزد. وقتی احساس پوچی و ناامیدی میکنیم، میگوییم «هرگز وضع بهتر نمیشه، و هر لحظه از اینکه هست بدتر میشه، دیگر آخر کاره!» یا «من همیشه بدبخت بودم، هستم و خواهم بود و هرگز چیری عوض نمیشه!» در چنین موقعیتی، احساس تنهایی و بیکسی نیز هجوم میآورد و انسان افسرده نمیتواند نسبت به این همه ناراضی که در وجودش احساس تنهایی و بیکسی نیز هجوم میآورد و انسان افسرده نمیتواند نسبت به این همه ناراضی که در وجودش احساس میکند، هیچگونه واکنشی نشان دهد و احساس بیکسی، فرسودگی، رخوت و ضعف و در هم شکستگی را به دنبال میآورد تا آنجا که فرد افسرده در آن روی یک زندگی عادی لحظهشماری میکند.
کودکان نیز ممکن است به دلایل خاصی، دچار افسردگی شوند. مثلاً وقتی خرس عروسی کودکی گم میشود، یا مادر برای مدتی طولانی ترکش میکند. در مورد کودکان دبستانی، وقتی دوست آنها بدفتاری یا کینهتوزی میکند، در مورد جوانان، شکست در عشق میتواند عامل افسردگی باشد. انسان در طول عمر خود بارها با مواردی از فقدان آشنا میشود (تولد خواهر یا برادر دیگر، نقل مکان از خانهای که بدان انس گرفته است، از دست دادن پرستار مورد علاقه، جدایی پدر و مادر و طلاق) که هر یک از آنها سبب آزار و فروپاشی نظم روحی کودک میشود و مدتها زمان لازم است تا اوضاع به حال عادی بازگردد. کودکان از خود میپرسند: «اگه من بچه خوبی هستم، چرا بابا و مامان یه بچه دیگه آوردن؟» یا «اگه بابا و مامان واقعاً منو دوست دارن، چرا منو آوردن توا ین خونه! من اتاق خودمو میخوام!» یا «اگر پرستار دوستم داشت، چرا رفت؟» یا «چطوری بابا تونست بره و منو تنها بذاره؟!»
نوزادان نیز غمگین و اندوهگین میشوند، اما چون افسردگی حالت روحی عمیقی است که بر اثر عدم اعتماد به نفس و قبول خویشتن خویش عارض میشود و کودکان تا حدود چهار سالگی هنوز احترام و ارزش گذاشتن به خود و شناسایی خود را درک نمیکنند به افسردگی دچار نمیشوند.
از چهار سالگی به بعد، آنها به ارزش وجود خود پی میبرند و بر اساس آن به برقرار کردن ارتباط با دیگران میپردازند. از آن پس هر گاه این روابط دچار مشکل شوند و یا صورت نپذیرند، کودک دچار افسردگی میشود. همچنین حالت افسردگی هنگامی برای کودک پیش میآید که صدای وجدان در او تثبیت شده باشد. وقتی این استحکام به تحقق پیوست (بین 3 تا 6 سالگی)، کودک در مقابل ارتکاب گناه، ضعیف میشود. اکنون دیگر نه تنها با احساس غم آشناست، بلکه این احساس او را میآزارد. توانایی درک این احساس، منشا بسیاری از واکنشهای افسردگی است.
افسردگی یک خردسال را از حالات چهره او، کمبود انرژی و تحرک، بدخلقی و عبوسی، تنبلی، سستی، خستگی مفرط، بیعلاقگی، بیحوصلگی، یاس و دلمردگی و نیز پرسشهایی که گاه و بیگاه درباره مرگ میکند. میتوان به خوبی تشخیص داد. اما گاه پی بردن به این موضوع به این سادگیها نیست و کودک افسردگی خود را غیرمستقیم آشکار میسازد. رشد او متوقف یا کند میشود. کم اشتها میشود، کمخوابی و بدخوابی به سراغش میآیند و در تصمیمگیریها عاجز میماند و در موارد حاد ممکن است تا مرز آسیبرساندن به خود پیش رود. هنگامی که یک کودک دبستانی به افسردگی دچار شود در تمرکز حواس و یادگیری دروس او اختلالاتی پدید میآید و در محیط خانه نیز به گوش کردن و پذیرفتن علاقه نشان نمیدهد.
افسردگی در کودکان میتواند با کوچکترین فقدان به وجود آید، از دست دادن هر چیز کوچک و به ظاهر کم اهمیتی میتواند این احساس را در آنها پدید آورد: تغییر مدرسه، تعویض خانه یا پرستار، تولد نوزاد جدید و یا حتی بیماری یکی از والدین.
بنابراین به عنوان والدین آگاه و متعهد باید بکوشیم تا در مقابل این فقدانها فضای امن و استوار تربیتی برای کودک خود فراهم کنیم. همچنین باید در رویارویی با ترس از صدای وجدان که در وجود کودکمان (از 4 سال به بعد) شدت میپذیرد، هوشیار باشیم تا او بیدلیل احساس گناه نکند و به تنبیه خود نپردازد. باید بدانیم ترسهای طبیعی یاد شده در هنگام فقدان در طفل شدت میپذیرند. پس باید آماده باشیم تا با گفت و گوهای مناسب و جبرانی، این ساعات طاقتفرسا را برای او قابل تحمل کنیم.
نظر شما