موضوع : پژوهش | مقاله

طبیعت در فلسفه آلمان


براى تاریخ نویسان فلسفه آلمانى، طبیعت معنایى خاص دارد. «طبیعت» از یک سو نشانه اى از «رهایى» است و از طرف دیگر نمادى از خود «قاضى» بودن است که در فلسفه متاخر کانت یافت مى شود.بحث و گفت وگوى اصلى میان هگل و کانت است و آنچه که پس از این دو مى آید، در واقع تکمیل کننده دستگاه فلسفى یکى از این دو فیلسوف است.
در جهــان هگــلــــى تحقـــق خــود (Self- Realization) همانا در طبیعت دنبال مى شود. روح پس از گذشتن از مراحل متعدد، خود طبیعت مى شود و این آخرین مرحله از الیناسیون یا از خود بیگانگى است. طبیعت به عنوان پدیده اى «دیگر» جذب مجدد روح شده، در آن (طبیعت) بعد نمایشى خود را عرضه مى کند. «اندیشه» در نهایت از تب و تاب هاى بسیار گذشته و پویایى خود را در طبیعت مى جوید.اما مسئله بدین جا ختم نمى شود. بعد «دیگر» همچنان برروح مسلط است و وجود و تکمیل ابعاد «تاریخ» و «عقل» از آن جهت است که «اندیشه» عقل و تاریخ را بارورتر سازد.
به عبارت دیگر جهان از یک «مفهوم» (Concept) تبدیل به یک «ایده» (Idea) مى شود. در اینجا است که ایده نسبت به خود آگاهى دارد و از «مفهوم» (طبیعت) به «ایده» (جهان انسانى) تحول مى یابد.در اینجا ما با نقطه مقابل دنیاى کانت مواجه هستیم.وجود «چیز در خود»(Thing in Itself) مانع از آن مى شود که طبیعت تحت نفوذ کامل جهان ایده در آید. در واقع چیز در خود عامل منفى براى اشاعه تفکر- اندیشه (Speculation) است. لذا براى انسان کانتى امکان وجود یوتوپیا به معناى اخص کلمه اندک است.
باید دانست که یوتوپیا در کانت و همچنین در هگل به معناى تجلى و رشد خود است و تا آن زمان که نظام اجتماعى بدان شیوه وجود دارد، امکان حصول به یک یوتوپیا بسیار ناچیز خواهد بود.اما در اینجا این تفاوت وجود دارد که در دیدگان کانت یوتوپیانیسم محدود است حال آنکه در جهان بینى هگل، اندیشه به علت دارا بودن ابعاد دینامیک، در مقابل خود سد و مانعى نمى بیند و در جریان تطور خود لزوماً به مراحل برتر کمال خواهد رسید.در اینجا باید دانست که روح در تاریخ (بنابر استنباط هگل) طى یک جریان اقتدارگرا عمل مى کند و این بدان معنا است که صفحات خرسندى در تاریخ صفحات سفیدند (هگل) لذا به همین معنى تحقق خود، یک جریان «خوش باشى» نیست بلکه شخصى زیر لواى روح به نوع جدیدى از خرسندى مى رسد که با دنیاى فایده جویى متفاوت است.
اما در کانت این تصویر متفاوت است. در اینجا خود- قاضى خود بودن- لزوماً داراى ابعاد لیبرال تر است و این بدین معنى است که جریانات متعدد و مختلف از روح مى گذرد و لذا روح باید با این جریانات متفاوت خو کند. این برخلاف جریان تطور روح در هگل است که به نوعى حتى تاریخ را نیز مى سازد. در اینجا قاضى در روح کلیه جریانات مختلف را شنیده و واجد گشودگى کامل در قبال این جریانات است.
لذا در اینجا مى توان مشاهده کرد که ایده آل تجلى خود در تاریخ در فلسفه کانت چندان معنایى ندارد چرا که در تاریخ همچنان که در روح صدا و نواهاى دیگر به گوش قاضى (خود) مى رسد و لذا براى او تصمیم گیرى و تحقق خود کارى بس دشوار است.
در کانت «قضاوت» و «خود-قضاوت گرى» برتر از تاریخ است. تاریخ به معناى غایت گرایى نقطه مقابل «خود-قضاوت گرى» است. فردیت زمانى به حد بلوغ خواهد رسید که عوامل تشکیل دهنده قضاوت متعدد و متنوع باشد. لذا فردیت شاخص قضاوت است. بدین سبب است که نقد قضاوت در واقع نوعى زیباشناسى است. لذا زیباشناسى با فردیت و فرد گرایى پیوند کامل دارد.اما در نزد هگل، همه چیز نزد جهان «خرد در تاریخ» قرار گرفته و بدین ترتیب تغییر شکل مى یابد. تاریخ خود یک پدیده فوق فرد گرایى است که در آن صداهاى متعدد در نهایت به یک صدا تبدیل مى شود. وجود خود در تاریخ به معناى «آشتى» نهایى است. نیرو هاى بالقوه در تاریخ رو به سوى آشتى دارند و لذا «تحقق خود» در تاریخ، نهایت و هدف زندگى تاریخى است.
تحقق خود با آشتى ارتباطى مستقیم دارد. فرد دینامیک داراى انگیزه ها و ساختار هاى درونى است که در نهایت تاریخ و فرد را در معرض ساختارى قرارداده و شکل جدیدى از «طبیعت» و خرد را عرضه خواهد کرد. از آنجایى که طبیعت سوى دیگر مفهوم است، لذا تکامل در طبیعت به معناى دست یابى به ایده خواهد بود.از سوى دیگر طبیعت با تحقق خود ارتباطى نزدیک دارد. تفاوت اصلى تحقق خود با خرد مبتنى بر قضاوت در این است، که تحقق خود یک موقعیت انسان شناسانه است در حالى که خرد مبتنى بر قضاوت بیشتر یک موقعیت هنرمندانه است. در هنر، نتیجه نهایى و موقعیت نهایى در واقعیت وجود ندارد. این بدین معنى است نقد قضاوت (که منجر به هنر مى شود) یک عمل و یک جهان چند سویه است، لذا مى توان مشاهده کرد که نقد قضاوت از عناصر متعددى از گفت وگو ساخته مى شود و بدین ترتیب قضاوت و در کنار آن نقد قضاوت همچنان ادامه خواهد یافت.در هگل تحقق خود، جهان قضاوت را پشت سر مى گذارد. آشتى با طبیعت در حیطه موقعیت انسان شناسانه قرار دارد. مستغنى شدن فرد (در هگل) به معناى استغناى تاریخى نیز هست، این بدین معنى است که پایه هاى اصلى تمدن غنى، بر فردیت استوار است. فردیت همان تحقق خود است که در کنار جهان اندیشه قرار گرفته است. فردیت مستغنى شده نشانه اى از طبیعت غنى شده بوده و در اینجا ارتباط پیوسته فرد و طبیعت، تاریخ را پشت سر مى گذارد. هر قدر طبیعت (انسان) خودآگاه تر باشد امکان تجلى تفکر به مثابه هنر بیشتر است.
در اینجا باید توجه داشت که در کانت، نتیجه قضاوت در فکر، پیدایش شخصیت چند بعدى است که اصل و مبناى فرد گرایى است.قضاوت چند گانه، همان پلورالیسم ارزشى و فرهنگى است. از آنجایى که «چیز در خود» عامل بازدارنده اندیشه مطلق است، وجود پلورالیسم اجتناب ناپذیر به نظر مى رسد. در پلورالیسم ارزشى وجود یک عامل مسلط امرى منتفى است. لذا دید لاادرى، حاصل بحث کانت در حیطه متدولوژى است. در اینجا فردیت متکى بر نبود دید مطلق ارزشى است. جهان ارزش به نوبه خود داراى ابعادى متکثر و متنوع است که در کنار قضاوت چند گانه جاى مى گیرد.
طبیعت در سیر تحولى خود دچار خودآموزش دهى مى شود و در مدرسه تاریخ، خویشتن را بهتر مى فهمد. از این نظر تاریخ و طبیعت مشابه یکدیگرند. در اینجا صرف تحول معیار نیست، بلکه «آموزش خود» در طبیعت ملاک است که توسط تاریخ انجام مى شود.
از سوى دیگر، فرد و فردیت از نظر هگل تحت تاثیر روح قرار دارد و این روح است که بر او حاکم بوده، او را به هرجا که مى خواهد مى کشاند. اما به تدریج روح و فردیت به یک نقطه مى رسند و آن همان دنیامیسم مسلط بر روح است که بر فرد نیز اثر دارد.دیده مى شود که فرد گرایى زیباشناسانه، به عنوان پدیده اى، مستقل و متکى به خود در هگل جایى ندارد، حال آنکه فردیت در کانت اصولاً پدیده اى مستقل بوده که مرتباً آموزش مى بیند. جامعه کانتى، جامعه اى است که شهروندان آن در مسیر «خود آموزش دهى» قرار دارند. از این رو چند گانگى فرد و فردیت بخشى از جریان خود آموزش دهى است.بنابراین، اگر یوتوپیایى براى کانت وجود داشته باشد، همان جریان منتهى به فردیت است که بنیان آن آموزش خود است، در هگل این آموزش خود به طبیعت ارتباط مى یابد. لذا از یک سو و فردیت از سوى دیگر طبیعت نشان دهنده جریاناتى اند که مورد توجه کانت و هگل قرار گرفته است. در اینجا مى توان بدین نتیجه رسید که در هگل تحقق خود با فردیت و فردگرایى ارتباط چندانى ندارد. تحقق خود بیشتر در رابطه با «فتح خود» و جهان معنا پیدا مى کند. پدیده شناسى، طى کردن مسیر هاى مختلف است که با غلبه بر رابطه ارباب- بنده نوعى جدید از رابطه را پى ریزى مى کند. فتح خود از این بابت مهم است که بنیان رابطه ارباب- بنده را دستخوش تحول مى کند. براى تحقق خود باید از جهان ارباب- بنده گذشت تا آنکه خود به دست آید.لذا «تحقق» خود بیشتر یک حیطه است که باید به دست آید. در دنیاى منجر به تحقق خود، ارباب و بنده، واقعیت، آگاهى ناخرسند و... وجود دارد که توسط خرد پویا دگرگون مى شود. ذهن، جائى در تاریخ براى جهان هنرمندانه ندارد. حتى در دنیاى هنر ابتدایى «تجسم» بیشتر خود را نشان مى دهد.اما بدون شک هنر در تاریخ وجود دارد. اما گاهى آن (هنر) به صورت هاى گوناگون است و درک هنر در تاریخ نیاز به پدیده شناسى خاصى دارد. این پدیده شناسى توسط عقل انجام مى پذیرد و این عقل است که پدیده شناسى دوره هاى مختلف تاریخ را انجام مى دهد.متافیزیک اندیشه پویا در هگل، نشانى از نوع شناختى دارد که انسان و طبیعت جزئى از آن است.در اینجا همه چیز به واسطه یک خرد پویا، دینامیک مى شود و موقعیت انسان، چیز و طبیعت نیز پیوسته به حالت دگردیسى در مى آید. آنچه که بر «اندیشه» رخ مى دهد این است که اندیشه از حالت و بعد تاملى خود خارج شده، در چارچوب دیگر شدن دائم قرار مى گیرد.
آنچه که بر اندیشه اتفاق مى افتد، پدیده اى است که در جهان صنعتى جایى براى خود پیدا مى کند. این بدین معنى است که از آنجایى که در جامعه همه چیز در حالت دگردیسى است، اندیشه نیز حالت تغییر پیوسته را به خود مى گیرد. این نوع جدیدى از متافیزیک است که هیچ چیز را توان مقابله با آن نیست. دستگاه فلسفى هگل برمبناى حرکت دائم استوار است و از این نظر با دیدگاه و متافیزیک کانت متفاوت است.لذا مى توان مشاهده کرد که چگونه طبیعت در دستگاه هگلى تبدیل به یک «نشانه» مى شود و در نهایت تز- آنتى تز و سنتز محصول این دگردیسى هگلى است. کتاب طبیعت و کتاب آنسیکلوپدى هگل در نهایت باعث تبدیل و تغییر به سوى جهانى ساده تر است. جهان طبیعت در واقع قابل به تغییر به سوى سادگى نیست وجود این سادگى، آن طور که نیچه مى گوید، به قرارداد هایى بستگى دارد که جامعه انسانى بر خود تحمیل کرده است.
آنچه که گذشت، شرح «دیالکتیک مثبت»، یا دیالکتیک هگل به معناى اخص کلمه بود. در این دیالکتیک، کلیه پدیده هاى انسانى و طبیعى دچار دگردیسى مى شوند و نوعى رابطه مثبت میان انسان و طبیعت برقرار است. از آنجایى که انسان و طبیعت برقرارکننده نوعى رابطه دینامیک با یکدیگرند و این رابطه کلیت انسان و طبیعت را در بر مى گیرد، جهان به شکلى کلى خود را نشان مى دهد ولى در هر گوشه جهان کلى، پدیده ها در بعدى سرکوب شده به سر مى برند. وسعت این سرکوب توسط کل شایان توجه است و در اینجا گفته مشهور آدورنو که «هر کلیت دروغ است» معنا پیدا مى کند. این بدین دلیل است که کلیت در رابطه اى سرکوب گرا با اعضاى خود زیست مى کند. در اینجا خرد جهان گیر در مقابل کل جهان، داراى حرکتى برونى و درونى است و کلیه پدیده هاى جهانى در نسبت به این کل در حالتى سرکوب شده به سر مى برند.
براى مارکس نیز طبیعت مکانى است که در آن حواس انسانى رشد و نمو مى کند. تکامل انسان در رابطه با رشد حواس در جهان طبیعت است. از سوى دیگر طبیعت نیز به تدریج انسانى مى شود و لذا نوعى دیالکتیک میان انسان و طبیعت به چشم مى خورد.برطبق این فرضیه حواس انسانى در ابتدا خام بوده و فقط پس از گذشت زمان به مرتبه اى از بلوغ مى رسد. صنعت، کتاب انسان است که در متن طبیعت نوشته مى شود. همراه با رشد صنعت است که طبیعت از حالت ابتدایى خود خارج شده و تبدیل به پدیده اى انسانى مى شود. در مارکس جوان هنوز رابطه استثمار گرانه میان انسان و طبیعت مطرح نمى شود. طبیعت تا میزانى که در رابطه متقابل با انسان قرار گیرد به کامل شدن انسان یارى مى رساند.در اینجا به عبارت دیگر، نوعى اومانیسم مطرح است که ناشى از تکامل انسان در طبیعت است. طبیعت دیگر نمى تواند خام برجاى بماند، بلکه طبیعت نیز انسانى شده و بدین ترتیب سوى دیگر جهان انسانى را نشان مى دهد.
طبیعت در مرحله الیناسیون یا از خود بیگانگى به کمال حواس انسانى نمى توان کمک کند. مرحله الیناسیون طبیعت، همان مرحله خام و بدوى است که هنوز تحت تاثیر دنیاى تکامل یافته انسانى قرار نگرفته است.
نکته شایان توجه در اینجا این است که رابطه میان انسان و طبیعت در مارکس بر اساس نوعى «دیالکتیک مثبت» قرار مى گیرد. به رغم این گفته که حواس خام انسانى در ارتباط متقابل با طبیعت غنى مى شود، دیالکتیکى که مارکس، به دست مى دهد همان «دیالکتیک مثبت» است. «دیالکتیک مثبت» بدین معنى است که کلیه عناصر بالقوه تبدیل به بالفعل شود و خود را تثبیت نماید. همچنین در دیالکتیک مثبت، حرکت از جزء به سوى کل است و لذا این مسیر نوعى دایره کلیت را نشان مى دهد.اما در آدورنو، دیالکتیک منفى نشانگر شکست تبدیل عناصر بالقوه به پدیده هاى بالفعل است.«دیالکتیک مثبت»، به صورت جزیى از ایدئولوژى درمى آید که فرض را براین دارد که کلیه نیرو هاى بالقوه تبدیل به بالفعل شده اند.اومانیسم مارکسى، صنعت را کتاب «باز» انسان مى داند و فرض را بر این دارد که نیرو هاى بالقوه تبدیل به نیرو ها و پدیده هاى بالفعل شده اند. حال آنکه براساس نظریه آدورنو، نیرو هاى بالقوه توان تغییر و تبدیل به عناصر بالفعل را نداشته و در میان راه از حرکت باز ایستاده اند.
اومانیسم مبتنى بر صنعت، به ابعاد سرکوب یافته انسان توسط صنعت توجهى ندارد. در اینجا صنعت مانند طبیعت، داراى موقعیت الیناسیون نسبت به انسان است.به طور کلى مى توان مشاهده کرد که چگونه الیناسیون طبیعت با الیناسیون صنعت همراه مى شود. در دنیاى طبیعت هگلى، نوعى خودآگاهى به وجود مى آید که طبیعت را تحت تاثیر قرار مى دهد، و در طبیعت است که تحقق خود انسان حاصل مى شود.در اینجا باید نظرى به ماتریالیسم دیالکتیک و جایگاه تحول یافته آن در هستى شناسى کانت و هگل افکند. ماتریالیسم دیالکتیک داراى تمامى خصوصیات یک «هستى شناسى مثبت» است. پدیده ها به وجود مى آیند و سپس نیست مى شوند ولى دستگاه فلسفى ماتریالیسم دیالکتیک همچنان پا برجاست.
به عبارت دیگر در اینجا نیازى براى وجود یک «نقد» دیده نمى شود. «تحقق خود» پدیده ها، از ایشان تجلیات مثبت مى سازد. همان طورى که جهان آماده پذیرش انسان در مرحله تحقق خود است، کل طبیعت نیز بسترى است که تجلیات ماتریالیسم دیالکتیک را در بر مى گیرد. به عبارت دیگر در هستى شناسى همه چیز به صورت تغییرات کمى به کیفى خبر از پیروزى انسان بر الیناسیون طبیعت دارد.اما در اینجا نوع دیگرى از الیناسیون به وجود مى آید و آن اینکه پدیده خود مظهر الیناسیون شده و به صورت قوانین جدا از انسان بر او چیره مى شود. این قوانین بدان شکل عمل مى کنند که گویى هیچ نوع پدیده اى بیرون از این قوانین وجود ندارد. ماحصل ماتریالیسم دیالکتیک تسلط قوانین طبیعى بر جهان انسانى است. این همان اوج شى وارگى است.
در اینجا باید اشاره اى به کانت کرد. براى کانت سیستم سازى فلسفى داراى حد و مرز است. این مرز همان وجود «چیز در خود» است که دستگاه فلسفى را دچار حد و مرز مى کند. شناخت کامل از پدیده در واقع میسر نیست. این امر داراى تبعات اخلاقى است. مهم ترین جنبه همان رد فرضى توتالیتاریسم است که در شناخت شناسى ماتریالیسم دیالکتیک وجود دارد. از طرف دیگر انسان شناسى کانتى نقطه مقابل ماتریالیسم تاریخى است. بحث یاسپرس در مورد تاریخى گرى دقیقاً از کانت منبعث شده و در اینجا فرض بر این است که کشف قوانین تاریخى حرفى پوچ و بى اساس است.در اینجا باید توجه داشت که پیروزى روش (انواع ماتریالیسم) بر طبیعت و جامعه انسانى باعث پیدایش «طبیعت دوم» در انسان مى شود.
آنچه که در حقیقت برجاى مى ماند وجود «نقد» است که موقعیت انسان در طبیعت را مورد بحث قرار مى دهد و از آنجایى که طبیعت مکان «رهایى» براى آدمى است، وجود و پیروزى ماتریالیسم دیالکتیک بدین معنى است که طبیعت بعد اساسى خود را (که همان رهایى است) از دست مى دهد.
نه تنها براى آدورنو، بلکه براى اکثر نویسندگانى که تحت تاثیر رمانتیسم بوده اند، طبیعت مثالى است که انسان بر الیناسیون اولیه خود غلبه مى کند. در اینجا زمان به شکل زمان برآوردن انتظارات است که بنیان اصلى یوتوپیا را تشکیل مى دهد. طبیعت در موقعیت از خود بیگانه خود ایجاد کننده قوانینى است که در نهایت بر انسان پیروز مى شود. «دیالکتیک منفى» به معناى نفى و نقد الیناسیون است، بدون آنکه چهره اى جدید از یوتوپپا عرضه شود. یوتوپیا در جهان دیالکتیک مثبت به معناى دنیاى این همانى است که گریزى از آن است.بدین ترتیب، یوتوپیا مى تواند بخشى از دیالکتیک منفى باشد و از این نظر شبیه طبیعت است.دقیقاً پس از انقلاب صنعتى است که طبیعت روى به آن سو دارد که بعد بالقوه خود را از دست بدهد.لذا در اینجا است که وجود دیالتیک منفى، باعث آن خواهد شد که طبیعت بعد از دست رفته خود را دوباره به دست آورد. در دیالکتیک منفى جنبه هاى نفى در طبیعت به سوى ادبیات و هنر منتقل مى شود.در اینجا مى توان به ادبیات درون گرایانه اشاره کرد و ملاحظه کرد که نوع جدیدى از (خود) به وجود مى آید که ریشه هاى آن در کانت و هگل به چشم مى خورد.
حتى تحقق خود نوعى از اخلاق است که بنیان آن دیالکتیک مثبت است.تحقق خود در پدیده شناسى هگل چیزهاى بالقوه را به بالفعل تبدیل مى کند لذا اخلاق سلطه جویى بخشى از جهان تحقق خود را تشکیل مى دهد. تحقق خود به معناى سلطه بر خود است که در تمام طول پدیده شناسى روح درباره آن سخن مى رود.در اینجا، سلطه بر خود فقط در همین سطح باقى نمى ماند بلکه تمامى جنبه هاى خود زیر اخلاق سلطه قرار مى گیرد. لذا تحقق خود بعد مثبت دیالکتیک است که باعث فراموش شدن ابعاد دیگر دیالکتیک (یعنى دیالکتیک منفى) مى گردد.
از سوى دیگر باید توجه داشت که دیالکتیک نوعى هستى شناسى است. دیالکتیک مثبت به معناى هستى شناسى مثبت است که همه چیز در چارچوب یک اصل قرار مى گیرد و نسبت به آنچه که خارج از هستى شناسى است همدردى اندکى وجود دارد. هستى شناسى در بعد مثبت آن، پدیده ها را آنکادره کرده و سعى دارد پایه اى مبتنى بر اصول براى ایشان بیافریند. در این جهان بستر هر چیزى که در آن هستى قرار نگیرد، از آن دفع مى شود. این همان بعد عقل در تاریخ است که در نهایت مى تواند به نقادى بپردازد ولى بیشتر از آن امکان نقد را ندارد.


منبع: / روزنامه / شرق ۱۳۸۳/۰۷/۲۰
نویسنده : مسعود یزدى

نظر شما