ساختارگرایی در روایت شناسی گفتمانی
روشی که در روایت شناسی استفاده می شود، از زبان شناسی اخذ شده است. اما کارکرد به گونه یی دیگر است؛ چنان که این روش در زبان شناسی، برای مطالعه، همیشه روی یک واژه کار می کند و در نهایت مطالعات خود، روی یک جمله بررسی های خود را ادامه می دهد و پیکره مطالعاتی آن از یک جمله فراتر نمی رود، اما روایت شناسی همان روش زبان شناسی را اتخاذ می کند ولی به جای بررسی و مطالعه یک کلمه یا یک جمله، روی یک متن یا یک کتاب کار و بررسی می کند. به همین خاطر، کار ما یک خوانش گفتمانی می شود و کلیت را مورد بررسی قرار می دهد. ما روایت را باید به گونه یی بخوانیم که روایت مان گفتمانی باشد.
در ادبیات می شود چیزی را با روش علمی خواند و مطالعه کرد و در متدی که با استفاده از آن ادبیات و هنر را روش مند و علمی مورد مطالعه قرار خواهیم داد، اندیشه و به عبارتی معرفت شناسی نشسته است. روایت شناسی یک ابزار مکانیکی نیست، چنانچه یک ماشین چاپ در اروپا در قرن هجدهم تحول بسیار بزرگی ایجاد می کند و از آنجا که ما تنها صورت و ابزار را منهای اندیشه پیش زمینه آن گرفتیم، ورودش به ایران هیچ تغییری را به وجود نمی آورد.
از طرفی در راستایی سخن را ادامه خواهم داد که در این میان چیزی به چالش کشیده شود و با استفاده از روش های ساختارگرایان نشان می دهم که خوانش های گوناگون داریم، اما در این میان تنها متن است که حرف آخر را می زند. خوانش های گوناگون ممکن است، اما در چارچوب های متن. در خوانش های گوناگونی که از متن می شود، این متن است که حکم می کند «چگونه من را بخوان». این خواننده و مخاطب نیست که تعیین می کند متن را چگونه بخواند، و در یک کلام، متن دیکتاتور است. این آن چیزی است که در ایران به دلایلی به گونه یی دیگر برداشت می شود و تصور می کنند یک متن را می توانند هرگونه که خواستند، مورد قرائت قرار دهند. که در این باره متن یک چنین اجازه یی نخواهد داد.
معنا از رابطه نشانه است و در نشانه تولید می شود. دو رابطه در نشانه وجود دارد، ما به چیزی نشانه یا زبان می گوییم که از دو عنصر تشکیل شده باشد، عنصر دال و مدلول. بر این اساس «الف»، «ب»، «پ» و... نشانه نیستند چرا که مدلولی ندارد اما واژه درخت دال است و خود درخت، مدلول آن. بنابراین هر رابطه یی از این جنس و با این دو عنصر، یک رابطه یی از جنس نشانه است. این نشانه می تواند کلام یا زبان باشد یا از جنس دیداری.
بر این اساس معنا از دو رابطه به وجود می آید، یک معنای درونی و یک معنای بیرونی. در توضیح معنای درونی باید گفت، زبان یک سیستم است که در درون خود تشکیل شده است از دو عنصر دال و مدلول. هر زمان که این دو با هم رابطه برقرار کنند، معنا به وجود خواهد آمد و در این حالت، معناپردازی صورت گرفته است، که این معنای تولید شده، در واقع همان معنای درونی است. اما معنای بیرونی، معنایی است که در بیرون از نشانه تولید می شود، که در واقع ترکیب و رابطه نشانه ها در یک مجموعه معنای بیرونی را تولید می کند. بنابراین می توان گفت، واژه به تنهایی هیچ معنایی ندارد. واژه هایی که در لغتنامه ها و فرهنگنامه ها هستند، اصلاً هیچ گونه معنایی ندارند، در واقع آنچه دارد یک معنای یخ زده مرده است که آن واژه وارد گفتمان روزمره می شود و زنده می شود. در این فرآیند رستاخیز یک واژه از قبرستان واژه های لغتنامه، در گفتمان رخ می دهد. اما برخی منطقیون معنا را زاییده یک رابطه مثلثی شکل دانستند و در عین مدخلیت دال و مدلول، عنصر سومی را که مصداق باشد، وارد این رابطه کردند، به طوری که رابطه دال و مدلول به یک سو و مصداق و عینیت یا ارجاع بیرونی نیز تولید معنا می کند، با توجه به این، بحث حقیقت به میان خواهد آمد.
ساختارگراها علی الخصوص سوسور بر این باور بودند که معنا در زبان تولید می شود، بر این اساس زمانی که دو کلمه باد و باغ را استفاده می کنید، تفاوت در حرف آخر آنها، برای دو کلمه تولید معنا می کند. اما این از ذهن خارج نمی شود و همه چیز در ذهن رخ خواهد داد.
ما دو نوع معنا داریم؛ معنا در زبان و معنا در عمل. معنا در زبان را معنای یخ زده در نظر می گیریم و معنا در عمل را معنای گفتمانی. معنای یخ زده همانی است که در فرهنگنامه ها و لغتنامه آمده است، اما وقتی در یک بافت و شرایط گفتمانی می گذاریم، معنای گفتمانی و در عمل می شود. به عنوان مثال درخواست از یک کامپیوتر یا یک روبات برای گفتن دروغ ناممکن و نشدنی است، چنان که برای گفتن دروغ نیاز به قرار گرفتن در شرایط و بافت خود دارد، در عین حالی که بدون یک بافت، دروغ گفتن محال است. این در واقع نقش و فرق معنا در گفتمان و عمل را نشان می دهد. در اینجاست که ساختارگرایان جدید، نقش انسان در محیط را مورد مطالعه قرار می دهند.
آنچنان که گفتم، ابتدا معنا به صورت یخ زده می آید و پس از آن به صورت گفتمانی و در عمل حاصل می شود. پس ما در نوع خوانشی که خواهیم داشت، سعی می کنیم خوانشی گفتمانی و پویا باشد نه یک خوانش مکانیکی، چنان که امبرتو اکو می گوید، هراکلیت را اگر می خواهید بخوانید، باید در زمان و مکان هراکلیت قرار بگیرید تا بتوانید آن را بخوانید، اگر بخواهیم باز زمان و مکان فعلی آنها را بخوانیم، آن خوانش، خوانش اصلی خواهد بود. پس هدف ما این است که از عبارت به گفته و از معنای یخ زده به معنای در بافت برسیم.
روایت شناسی را دو گروه به دو شیوه تعریف می کنند. عده یی از ساختارگرایان چون جرارد جانت، ژاپلین ولت و تودورف تعریف خود از روایت را با طرح دو مکان و دو زمان طرح می کنند. بدین ترتیب که راوی و مخاطب همیشه در یک زمان هستند، یعنی در زمان حال، به نحوی که تنها در این زمان و در این مکان، فقط دو کنش انجام می پذیرد، کسی سخن می گوید، و کسی می شنود. زمان و مکان دوم، جایی است که کنشگران هستند، و زمان آن در انفصال کامل از زمان حال مخاطب و راوی است. بر اساس این تعریف روایت تشکیل شده است از یک تقابل دوتایی، قطب راوی و مخاطب به یک طرف و قطب کنشگران در طرف دیگر، به طوری که هیچ رابطه یی بین این دو وجود ندارد، الا توضیح روابط کنشگران از سوی راوی. مثلاً امکان ندارد راوی با کنشگران حرفی بزند یا ارتباطی برقرار کند. اینها ساختارهایی هستند که از سوی متن تحمیل می شوند. آنگاه تنها در داخل ساختارهاست که یک جایی آزاد می شویم، والا ساختارشکنی نمی توانیم بکنیم، چراکه اساساً ساختار شکستنی نیست. شما تنها می توانید واسازی کنید و در لابه لای آن معانی را پیدا کنید.
افرادی نیز مانند ولادیمیر پروپ و گرمس هستند که روایت را متشکل از سه پاره می دانند، پاره اولی و آغازین، که افعال در آن زمان ماضی دارد، چنان که روایت به طور کلی به زمان گذشته است، نیروی تخریب کننده، پاره میانی و دومی، نیروی سامان دهنده که پاره دوم را جمع می کند و بالاخره پاره پایانی. در این روند، بنا به گفته پروپ، 31 کنش ثابت برای شکل گیری روایت لازم است. و در قیاس پاره آغازین روایت و پاره پایانی آن، حتماً باید یک تفاوتی باشد و اگر تفاوتی نباشد، اساساً باز روایتی تولید نشده است. چنان که معنا در تفاوت حاصل می شود.
هر دو این تعاریف کامل کننده هم هستند و هیچ کدام نفی کننده دیگری نیست. پروپ و گرمس در تئوری های روایت شناسی شان هیچ گاه از زاویه دید صحبت نمی کنند اما بحث هایی در مورد زاویه دید، اعم از زاویه دید صفر و درونی و دوربینی از آن کسانی است که تعریف اول را ارائه داده اند، یعنی جرارد جانت و تودورف. زمانی می توان از زاویه دید سخن گفت که جدایی زمانی و مکانی برقرار باشد. این جدایی است که پرسپکتیو به وجود می آورد و در آن صورت است که اساساً زاویه دید قابل طرح می شود.
وقتی دنیای داستان خلق می شود، با دنیای نشانه ها روبه رو می شویم، یعنی در واقع شخصیت های داستان غیرقابل لمس هستند. بر این اساس بر دو زمان و دو مکانی که در فوق گفتیم، دو زمان و دو مکان اضافه می شود؛ زمان و مکانی که نویسنده و خواننده مجازی در آن هستند و زمان و مکانی که نویسنده و خواننده حقیقی در آن قرار دارند. به عبارت دیگر، زمانی که نویسنده آغاز به نوشتن می کند، از خود واقعی اش جدا می شود و از این دنیا خارج و وارد ذهن خود می شود و به من دوم می رسد، که نویسنده مجازی باشد. این نویسنده مجازی یک خواننده مجازی را نیز در مقابل خود قرار می دهد به این معنا که شما تا قبل از باز کردن کتاب و شروع به خواندنش یک خواننده واقعی هستید، با شروع به خواندن کتاب از این خود واقعی خارج می شوید و وارد منطقه یی می شوید که نویسنده مجازی به صورت ایده آلی یک خواننده مجازی را درست کرده بود. این خواننده مجازی به اندازه نویسنده مجازی می داند، می فهمد و به اندازه آن حس می کند. یعنی یک زمان و مکان انتزاعی در این میان شکل می گیرد. پس اینجاست که روشن می شود چرا وقتی متنی را می خوانیم، آن متن را باید در زمان و مکان خودش خواند. اینجاست که ساختارگرا ها علاوه بر دال و مدلول از ارجاع بیرونی و مصداق خارجی سخن به میان آوردند و نقش فرد را بسیار مهم شمردند. از این مرحله به بعد است که در خوانش های روایت شناسی فهم به میان می آید. و انسان غیرقابل نادیده گرفتن می شود و فرآیند دلالت معنایی شکل می گیرد.
بنابراین خوانش های گوناگون داریم اما در درون ساختارها و خواست هایی که «متن دیکتاتور» بر ما تحمیل می کند، خوانشی که خواننده چگونگی اش را تعیین کند، غیرقابل قبول است.
منبع: / روزنامه / اعتماد ۱۳۸۸/۰۳/۱۲
نویسنده : على عباسى
نظر شما