موضوع : پژوهش | مقاله

فلسفه‌ چیست‌ و چرا ارزش‌ مطالعه‌ و تحصیل‌ دارد؟(2)

اختلاف‌ روش‌ فلسفه‌ و روش‌ علوم‌ در چیست‌؟
روشهای‌ فلسفه‌ از بنیاد با روشهای‌ علوم‌ خاص‌ متفاوت‌ است‌. علوم‌ به‌ جزء ریاضیات‌ از روش‌ تعمیم‌ تجربی‌ استفاده‌ می‌کنند و این‌ روشی‌ است‌ که‌ در فلسفه‌ کاربرد بسیار اندکی‌ دارد. از طرف‌ دیگر کوششهای‌ بسیاری‌ هم‌ که‌ برای‌ ادغام‌ فلسفه‌ در ریاضیات‌ صورت‌ گرفته‌ موفقیت‌آمیز نبوده‌ است‌ (به‌ جزء در بخشهای‌ خاصی‌ از منطق‌ که‌ موضوعاً به‌ ریاضیات‌ نزدیکترند تا فلسفه‌). خصوصاً به‌ نظر می‌رسد برای‌ فلاسفه‌ به‌ عنوان‌ انسان‌، رسیدن‌ به‌ قطعیت‌ و مسلمیتی‌ که‌ در ریاضیات‌ وجود دارد ناممکن‌ باشد. تفاوت‌ بین‌ این‌ دو رشته‌ از مطالعات‌ و تحقیقات‌ را می‌توان‌ مربوط‌ به‌ علل‌ مختلف‌ دانست‌. نخست‌ اینکه‌ معلوم‌ نیست‌ بتوان‌ معانی‌ اصطلاحات‌ مورد استفاده‌ در فلسفه‌ را به‌ همان‌ وضوح‌ مفاهیم‌ مورد استفاده‌ در ریاضیات‌ مشخص‌ کرد، به‌طوری‌ که‌ در یک‌ استدلال‌ این‌ اصطلاحات‌ در معرض‌ تغییراتی‌ نامحسوس‌ و ظریف‌ قرار می‌گیرند و علاوه‌ بر آن‌ اطمینان‌ یافتن‌ از این‌ امر که‌ فیلسوفانی‌ که‌ افکار و نظریات‌ مختلف‌ دارند کلمه‌ واحدی‌ را در معنای‌ واحد استعمال‌ کرده‌ باشند دشوار است‌. ثانیاً تنها در حوزه‌ی‌ ریاضیات‌ است‌ که‌ مفاهیمی‌ ساده‌، بنیاد یک‌ سلسله‌ی‌ پیچیده‌ و در عین‌ حال‌ دقیق‌ از استنتاجات‌ را تشکیل‌ می‌دهند. ثالثاً قضایای‌ ریاضیاتِ محض‌ همگی‌ قضایای‌ شرطی‌ است‌؛ بدین‌ معنا که‌ نمی‌توانند به‌ ما بگویند وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورت‌ است‌. مثلاً نمی‌توانند بگویند در یک‌ مکان‌ مشخص‌ چه‌ تعداد از اشیاء خاصی‌ وجود دارد، بلکه‌ تنها می‌توانند بگویند اگر چنین‌ و چنان‌ باشد چه‌ خواهد شد. مثل‌ اینکه‌ می‌توانند بگویند اگر در اتاقی‌ 7+5 صندلی‌ وجود داشته‌ باشد، در آن‌ اتاق‌ 12 صندلی‌ وجود خواهد داشت‌. ولی‌ هدف‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ که‌ مستقیماً درباره‌ی‌ واقعیات‌ سخن‌ بگوید؛ یعنی‌ بگوید وضع‌ در جهان‌ خارج‌ واقعاً به‌ چه‌ صورتی‌ است‌. به‌ همین‌ دلیل‌ نیز تشکیل‌ دادن‌ قیاساتی‌ که‌ تنها از اصول‌ موضوعه‌ یا تعاریف‌ ساخته‌ شده‌ باشند با فلسفه‌ تناسب‌ ندارد حال‌ آنکه‌ در ریاضیات‌ امر غالباً به‌ همین‌ صورت‌ است‌.
بنابراین‌ نمی‌توان‌ بین‌ روشهای‌ فلسفه‌ و روشهای‌ سایر علوم‌ به‌ مشابهت‌ تامی‌ دست‌ یافت‌، چنان‌ که‌ تعریف‌ دقیق‌ روش‌ فلسفه‌ نیز ناممکن‌ است‌، مگر به‌ قیمت‌ محدود کردن‌ نامتناسب‌ و مضحک‌ موضوع‌ آن‌. فلسفه‌ تنها یک‌ روش‌ ندارد، بلکه‌ به‌ تناسب‌ موضوعات‌ دارای‌ روشهای‌ متفاوت‌ است‌ و تعریف‌ این‌ روشها نیز قبل‌ از بیان‌ موارد اطلاق‌ و کاربرد آنها، کار درستی‌ نیست‌. بلکه‌ چنین‌ کاری‌ بسیار مخاطره‌آمیز است‌. در گذشته‌ نیز غالباً هر چه‌ را که‌ با روش‌ خاصی‌ قابل‌ بررسی‌ بود از فلسفه‌ خارج‌ می‌کردند و همین‌ امر منجر به‌ محدود شدن‌ نادرست‌ دامنه‌ی‌ فلسفه‌ می‌گردید. فلسفه‌ مستلزم‌ روشهای‌ بسیار گوناگونی‌ است‌؛ زیرا باید تمام‌ انواع‌ تجارب‌ انسانی‌ را در معرض‌ شرح‌ و تفسیر خود قرار دهد. در عین‌ حال‌ روش‌ فلسفه‌ ابداً تجربی‌ محض‌ هم‌ نیست‌، زیرا وظیفه‌ فلسفه‌ آن‌ است‌ که‌ تا حد ممکن‌ تصویری‌ هماهنگ‌ از تجارب‌ انسانی‌ و هر آنچه‌ را که‌ می‌توان‌ از واقعیت‌ (علاوه‌ بر واقعیتی‌ به‌ نام‌ تجربه‌) استنتاج‌ کرد، پدید آورد. درمورد نظریه‌ شناخت‌ نیز فلسفه‌ باید همه‌ی‌ انواع‌ تفکر انسانی‌ را به‌ صورت‌ بنیادی‌ و اساسی‌ به‌ نقد بکشد، و هر نوع‌ اندیشه‌ای‌ که‌ در تاملات‌ ممتاز ولی‌ غیرفلسفی‌ ما به‌ صورت‌ بدیهی‌ و واضح‌ ظهور می‌کند، باید در این‌ تصویر جایی‌ داشته‌ باشد و تنها به‌ دلیل‌ تفاوت‌ داشتن‌ با اندیشه‌های‌ دیگر به‌ دور افکنده‌ نشود. در این‌ مورد معیارهای‌ فیلسوف‌ به‌طور کلی‌ عبارت‌ خواهند بود از: 1- هماهنگی‌ و 2- جامعیت‌؛ او باید ارائه‌ی‌ تصویری‌ جامع‌ و نظام‌مند از تجربه‌ انسانی‌ و جهان‌ را وجهه‌ی‌ همت‌ خویش‌ قرار دهد، تصویری‌ که‌ در آن‌ توصیف‌ این‌ امور تا آنجا که‌ در حوزه‌ی‌ توصیف‌ ممکن‌ است‌ آمده‌ باشد. ولی‌ نباید چنین‌ چیزی‌ را به‌ قیمت‌ کنار گذاشتن‌ اموری‌ که‌ ذاتاً معرفت‌ حقیقی‌ یا عقیده‌ درست‌ هستند، به‌ چنگ‌ آورد. اگر فلسفه‌ای‌ ادعایی‌ داشته‌ باشد که‌ در زندگی‌ عادی‌ و عرفی‌ عقلاً نمی‌توان‌ قبول‌ کرد، به‌ حق‌ مورد اعتراض‌ قرار می‌گیرد. مثل‌ اینکه‌ بخواهد با استفاده‌ از قواعد منطق‌ این‌ نتیجه‌ را بگیرد - چنان‌ که‌ گاهی‌ هم‌ این‌ طور شده‌- که‌ جهان‌ مادی‌ اصلاً وجود ندارد و یا اینکه‌ همه‌ عقاید علمی‌ یا اخلاقی‌ ما در واقع‌ نادرستند.

فلسفه‌ و روان‌شناسی‌ چه‌ نسبتی‌ دارند؟
روان‌شناسی‌ با فلسفه‌ رابطه‌ی‌ خاصی‌ دارد. نظریه‌های‌ خاص‌ روان‌شناختی‌ خیلی‌ بیش‌ از نظریه‌های‌ خاص‌ یک‌ علم‌ تجربی‌ ممکن‌ است‌ عملاً بر یک‌ استدلال‌ فلسفی‌ یا نظریه‌ای‌ درباره‌ی‌ خیر و شر تأثیر بگذارند؛ عکس‌ آن‌ نیز صادق‌ است‌؛ به‌ جزء آنجاها که‌ روان‌شناسی‌ با فیزیولوژی‌ ارتباط‌ می‌یابد. روان‌شناسی‌ از اشتباهات‌ فلسفی‌ بیشتر آسیب‌ می‌پذیرد تا آسیبی‌ که‌ به‌ جهت‌ عضویت‌ در علوم‌ طبیعی‌ بر آن‌ وارد می‌شود. این‌ امر شاید از این‌ روست‌ که‌ سایر علوم‌ طبیعی‌ از گذشته‌ای‌ تقریباً دور دارای‌ موقعیت‌ نسبتاً تثبیت‌ شده‌ای‌ بودند و بنابراین‌ زمان‌ کافی‌ برای‌ تبیین‌ و تدقیق‌ مفاهیم‌ بنیادین‌ خویش‌ جهت‌ اهداف‌ خاص‌ خود داشته‌اند، ولی‌ روان‌شناسی‌ اخیراً به‌ صورت‌ علمی‌ مستقل‌ درآمده‌ است‌. تا یک‌ نسل‌ قبل‌ معمولاً روان‌شناسی‌ را داخل‌ در حوزه‌ی‌ کار فیلسوف‌ می‌دانستند و کمتر آن‌ را به‌ صورت‌ یکی‌ از علوم‌ طبیعی‌ تلقی‌ می‌کردند. از این‌ رو روان‌شناسی‌ فرصت‌ کافی‌ برای‌ تکمیل‌ فرآیند تدقیق‌ مفاهیم‌ بنیادین‌ خود -هرچند که‌ از نظر فلسفی‌ بی‌ایراد نباشد- نداشته‌ است‌. مفاهیمی‌ که‌ به‌ هر حال‌ باید به‌ صورتی‌ کاملاً روشن‌ تبیین‌ شوند و عملاً قابلیت‌ کاربرد یابند. وضعیت‌ فعلی‌ علم‌ فیزیک‌ این‌ نکته‌ را به‌ اثبات‌ می‌رساند که‌ وقتی‌ علمی‌ به‌ مرحله‌ی‌ پیشرفته‌تری‌ نسبت‌ به‌ گذشته‌ می‌رسد ممکن‌ است‌ مجدداً از جهت‌ مسائل‌ فلسفی‌ با اشکالاتی‌ روبه‌رو شود، به‌طوری‌ که‌ دوره‌ی‌ استقلال‌ آن‌ علم‌ نه‌ در آغاز تکون‌ و نه‌ در مرحله‌ی‌ پیشرفت‌ آن‌ بلکه‌ در فاصله‌ی‌ بین‌ این‌ دو دوره‌ قرار داشته‌ باشد. مطمئناً فلسفه‌ می‌تواند در دوره‌ی‌ بازسازی‌ دانش‌ فیزیک‌ مؤثر واقع‌ شود.

شکاکیت‌ یعنی‌ چه‌؟
بخش‌ قابل‌ توجهی‌ از اشتغالات‌ فلسفه‌ صرف‌ مخلوق‌ عجیبی‌ به‌ نام‌ شکاک‌ مطلق‌ شده‌ است‌، هرچند کسی‌ که‌ واقعاً شکاک‌ مطلق‌ باشد وجود ندارد واگر هم‌ وجود داشته‌ باشد ابطال‌ رأی‌ او محال‌ خواهد بود. چنین‌ کسی‌ نه‌ می‌تواند مخالف‌ خود را رد کند و نه‌ می‌تواند چیزی‌ حتی‌ شکاکیت‌ خود را اثبات‌ کند. مگر، آنکه‌ با خود دچار تناقض‌ شود، زیرا اثبات‌ اینکه‌ هیچ‌گونه‌ شناختی‌ وجود ندارد و هیچ‌ اعتقادی‌ حق‌ نیست‌، خود اثبات‌ یک‌ اعتقاد است‌. اما شما نمی‌توانید برای‌ او ثابت‌ کنید که‌ برخطاست‌. زیرا هر دلیلی‌ باید چیزی‌ را مسلم‌ فرض‌ کند، مقدمه‌ای‌ یا چیز دیگری‌ و قواعد منطق‌ را. اگر قانونِ ] امتناعِ [ تناقض‌ درست‌ نباشد، هرگز نمی‌توان‌ سخن‌ کسی‌ را با استناد به‌ اینکه‌ تناقض‌آمیز است‌ رد کرد.
بنابراین‌ فیلسوف‌ نمی‌تواند از هیچ‌ شروع‌ کرده‌ همه‌ چیز را اثبات‌ کند: بلکه‌ خلاصه‌ باید چیزهایی‌ را مفروض‌ بگیرد. به‌طور مشخص‌ باید درستی‌ قواعد منطق‌ را مفروض‌ بگیرد، والا نمی‌تواند هیچ‌ استدلالی‌ اقامه‌ کند یا حتی‌ جمله‌ی‌ معناداری‌ بیان‌ کند. مهم‌ترین‌ این‌ قوانین‌ دو قانون‌ ] امتناع‌ [ تناقض‌ و قانون‌ ثالث‌ مطرود (بین‌ سلب‌ و ایجاب‌ واسطه‌ای‌ نیست‌) هستند. کاربرد قانون‌ اول‌ درمورد قضایا این‌ است‌ که‌ براساس‌ آن‌ یک‌ قضیه‌ ممکن‌ نیست‌ هم‌ صادق‌ باشد و هم‌ کاذب‌ و براساس‌ قانون‌ دوم‌ یک‌ قضیه‌ باید یا صادق‌ باشد یا کاذب‌. کاربرد قانون‌ اول‌ درمورد اشیاء و امور هم‌ این‌ است‌ که‌ براساس‌ آن‌ ممکن‌ نیست‌ یک‌ شی‌ء هم‌ باشد و هم‌ نباشد و یا صفتی‌ را هم‌ داشته‌ و هم‌ نداشته‌ باشد. براساس‌ قانون‌ دوم‌ نیز باید یا باشد یا نباشد و یا صفتی‌ را داشته‌ باشد و یا نداشته‌ باشد. این‌ دو قانون‌ چندان‌ با اهمیت‌ به‌ نظر نمی‌رسند ولی‌ تمامی‌ معرفت‌ و تفکر آدمی‌ بر آن

نظر شما