موضوع : پژوهش | مقاله

قلمرو نقد از ادعا تا واقعیت

مجله  پژوهشگران  فروردین - تیر 1387 - شماره 14 و 15 

نویسنده : دکتر سیدمحمد دامادی (1)
7
«علم ناتمام» و اندکی دانستن از همه چیز و هیچ چیز را چندان که شاید و باید ندانستن در هر زمینه­ای به­راستی خطرناک و نگرانی­آفرین است. قرن­ها پیش از آن که «شوپنهاور» ‍[1860 1788 م] به حق از کم دانان و مدعیان دانایی دل پرخونی داشته باشد، جلال­الدین محمد در طی تمثیلی بسیار خواندنی که در کتاب مثنوی شریف خویش آورده است ( مثنوی 5 / داستان آن کنیزک که ... ، ص 91 86) به منظور بیان «کُلُّ ناقِصٍ مَلْعُونٌ» نشان داده است که «علم ناقص» تا چه پایه می­تواند برآیندهایی «ناپسند» داشته باشد و در بیان غفلت ناشی از ادعای بدون پشتوانة واقعیت و خنده­آور، خطاب به خاتون می­گوید: «... آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟» و

... یا چو مستغرق شدی در عشق خر! آن کدو پنهان بماندت از نظر

(دفتر 5، ص90 س 20)

و چنین است که افراد دورو و نیرنگ بازی که با هیاهو و جنجال و ماجرا و دعوا، مانع رشد اندیشة اصیل در قلمرو دانش و ادب و فرهنگ می­­شوند، گاه به گونه­ای دوستانه و زمانی به صورت دشمنانه، فضایی کاذب از بحث­ها و انتقادها و اظهارنظرهای پر زرق و برق و عاری از حقیقت می­آفرینند و بنا به اقتضای وقت خواه به صورت موافقت تام و کامل و صددرصد با نظرات و خواه در قالب سیمایی روشنفکرانه و در لباس مخالفت با روش و منش حاکم بر روزگار و عیب­جویی و ایراد مستقیم یا غیرمستقیم، گرد و غبار برمی­انگیزند و جنجال به پا می­کنند و چه بسا با انتقادهای چند پهلو اما عوامفریبانه و به ظاهر متفکرانه، به سلامت فکر طبیعی و خداداد مردم و تشخیص درست آنها آسیب می­رسانند و به «فلج فکری» غم­انگیزی که طی قرن حاضر بسیاری از نخبگان فکر و اندیشه کشور ما را دربر گرفته است، دامن می­زنند و سخنانشان اگرچه شاید ظاهری پرهیجان و برافروخته نیز داشته باشد اما شور و ذوق و شوق و عشق در دل­ها به ویژه جوانان ما برنمی­انگیزد، و از هرگونه «نفس» و «دم گرم» نیز خالی و عاری است و نمی­تواند عشق و مودت و شور و امید تازه­ای در دل­های طالبان معانی بیافریند افزون بر آن که در موارد بسیار، در حکم پاشیدن نوعی سم بدبینی و زهر یأس و بی­اعتمادی و بی­اعتقادی نسبت به همه چیز در میان مردم جامعه است خاصّه آن که اینان خود را «نگهبان باورداشت­های اکثریت خاموش!» نیز به شمار می­آورند و از یاد برده­اند که «خاموشان» و به­خصوص کسانی که از غایت ژرف­نگری و در نهایت فروتنی در عین علم و اطلاع از آن رو خاموشی موقت اختیار کرده­اند که بذر اندیشه در وجود آنها شکوفاتر شود و از صاحبدلانی هستند که نه تنها نیاز به «سخنگو» و «نماینده» و «متولی» و امثال این قبیل کارگشایان! ندارند بلکه خودآگاهانه می­دانند چه زمانی به اظهارنظر و بیان عقیدة خویش بپردازند و به­خوبی می­دانند که خاموشی جاودانه به منزلة گورستان اندیشه­ها است.

بسیاری از داوری­هایی که برخی از به اصطلاح منتقدان این دیار در روزگار ما نسبت به آثار ادبی و هنری کرده­اند و می­کنند به­گونه­ای آشکارا یا ناجوانمردانه است و یا بی­اساس و بی­بنیاد.

برای مثال تا غرضی و مرضی در کار نباشد، هیچ منتقدی از آنچه خود می­داند «غلطی چاپی» بیش نیست بهانه­ای برای تاختن به «زبان و بیان» یک نویسنده نمی­تراشد زیرا منطق نقد باید سخت سست باشد تا منتقدی خطاهای کوچک و خرد را در «رویه» اندیشة یک اندیشمند، نمودها یا نمادهایی از کاستی­های چشمگیر در «بنیاد»های اندیشة او به شمار آورد.

از آن جا که نقادان می­توانند و سزاوار است که باغبانان اندیشه و هنر باشند و نه تبردارانی که ریشة هیچ درختی در باغِ هوش و بینشِ پر آفرینشِ آدمی از گزندِ ایشان در امان نباشد و منتقدانِ امروزینِ ما به­راستی بیشتر از تیرة تبرداران و نه از تبار باغبانان­اند، گزاف نیست هرگاه بگوییم «نقد اندیشه و هنر» در این سرزمین و بدین روزگار، چشم­انداز و حال و هوایی دل­آزار دارد و همچنان که گفته­اند «شعر از بهرِ دیگران گویند نه از بهر دل خویش»، نقد را نیز از بهر دیگران نویسند و نه از بهر دل خویش. البته روی سخن نقاد می­تواند با مردم باشد و یا با اندیشمندان و هنرمندان و نویسندگان و شاعران و متفکران و ...، نقاد در نگارش نقد برای دستة اخیر چه بسا حتی می­تواند به مقام یک راهبر برسد چنان که برای مردم نیز به ایفای نقش روشنگری اشتغال دارد و بدین­گونه «راهبری و روشنگری» را به گونه­ای هم­زمان و توأمان با یکدیگر در طی داوری­های واقع بینانه می­خواهد و می­تواند انجام دهد.

با مطالعه­ای اجمالی و گذرا ملاحظه می­شود که از دیدگاه یاد شده مدعیانِ نقد هر که و هرچه باشند، به «غایت نقد» بی­اعتنایی کرده­اند و نه تنها قلم در دست ایشان، کارافزار راهنمایی نیست و مته­یی برای گشودن روزنه­یی به روشنایی به شمار نمی­رود بلکه به­راستی در حکم نشتری است که با آن بیشتر غده­هایی چرکین درون خود را می­گشایند، خود را می­بینند نه دیگران را و از دلالت «حافظ» غفلت دارند: «کفر است در این مذهب خودبینی و خودرأیی» و بر این محور و مدار سود واهی خود را می­جویند و نه حقیقت را و ارزش را و برای خود می­نویسند آن هم با انگیزه­هایی بس حقیر و به منظور دستیابی به شهرت کاذب با در پیش گرفتن راه­هایی از آن دست که نام برادر حاتم [نماد جود و سخا] را یک چند بر سر زبان­ها انداخت! در اندیشة «روز مبادا» به سر می­برند و از سر ریا، آفرینی نثار این و آن می­کنند.

شاید بتوان نقدها را به طور کلّی به سه دسته تقسیم کرد:

1. نقدهایی که در طی آنها جز تحسین و ستایش، به چیزی دیگر نمی­توان دست یافت. البته یکی از وظایف متفکران پیشرو، تشویق و تحسین از کارهای خوب مبتدیان آغازگر است اما ملاحظه می­شود که این قبیل تحسین و ستایش­های موضعگیرانه آن قدرها که باید به دل خوانندگان می­نشیند خاصه آن که اغلب بر مضمون این مثل معروف فارسی آگاهی دارند که «گربه محض رضای خدا هیچ­گاه موش نمی­گیرد!».

2. نقدهایی که نویسندگان آنها با نویسنده و شاعر و هنرمند، وجوه اشتراک فکر و مشابهت اندیشه داشته­­اند هرچند در برخی از اصول و یا پاره­یی فروع، دارای آرا و عقایدی مغایر با نویسنده­اند و در آثار این قبیل نقادان، تشویق­ها می­تواند همان قدر مؤثر و کارساز باشد که انتقادها و خردک نگرشی­ها به اصلاح و رفع کاستی­ها یاری رساند.

3. نقدهای نویسندگانی که از اساس با اختلاف­نظر و تمایز دیدگاه به آثار هنری و ادبی و فکری و زیت دماغ و اندیشة شاعر و نویسنده و هنرمند نگریسته­اند.

البته هرکس بایدآزادی داشته باشدکه درمورد هرمسئله­ای هرطورکه­می­خواهد بیندیشد و نباید از مخالفت آراء هراسی داشته باشد به شرط آنکه مخالفت با «اندیشه­ها» باشد و نه با «افراد و اشخاص»؛ و هرگاه مخالفت تنها با اندیشه­ها بوده باشد باید به این قبیل عرضه و ارائة دیدگاه­ها صادقانه و ژرف احترام گذارد اما در موارد بسیار ملاحظه شده است، مدعیان نقد چه بسا همة اندیشه­های نویسنده و صاحب­نظر و هنرمند را نادرست قلمداد کرده و «شخص» را از «اندیشه» هایش به کلی و یکسره جدا نساخته­اند. این قبیل شبه نقدها افزون بر آن که خطرناک است فضای اندیشة مردم جامعه را نیز مسموم و زهرآگین می­کند زیرا این دسته افراد مخالفت با هرگونه «اندیشة تازه» و «دید نو» را «وظیفة» خود می­دانند و از این رو با دید و نگرشی مطلق و جازمانه تنها به افکار کهنه و پوسیدة قرون و اعصاری و تلقینی خویش دل بسته و خاطر خوش کرده­اند. از این جهت، این قبیل نوشته­ها را که آبشخورش انگیزه­های فردی و شخصی است نباید جدی گرفت زیرا اغلب خط فکری مشخص نداشته­اند و در واقع نویسندگان آن، فرصت­طلبان بی­مرامی هستند که همچون دریانوردی محروم از قطب نما، در اقیانوس­ها می­گردند و پیام روشنی برای اعتلای فکر و اندیشه نمی­توانند داشته باشند.

شاید دسته­ای دیگر از نقادان را به گروه­های یاد شده بتوان افزود و این نقادان کسانی هستند که هر چند دردی دارند و صمیمانه در جست و جوی راه­حل­ها برای رهایی از دشواری­ها و رفع تنگناها و کاستی­هایند، مسائل امروز را با دید دیروز ارزیابی و برآورد می­کنند و هر چند سرگشتگی و وقفه فکری در آثار اینان مشهود است و راهی برای درمان دردها نیافته و عرضه نداشته­اند، به هرحال «درد ایرانی بودن» را با تمام وجود احساس می­کنند.

به هرحال تنها منتقدانی را که به دور از حب و بغض با دیدگاهی مشخص و روشن دربار ة آثار دیگران به داوری می­نشینند، می­توان جدی گرفت حتی اگر جوان بوده باشند؛ زیرا محدود بودن آگاهی، ناشی از کم­تجربگی است که در مواردی می­تواند عذرخواه جوانی باشد. در دوران خامی است که آدمی می­پندارد که بینشی را که از عالم وجود و جهان آفرینش و جامعة بشری و تاریخ گذشته و مسائل حال و دشواری­های نهفته در آیندة غیرقابل پیش­بینی در سر دارد، می­تواند تنها با تکیه بر چند اصل فلسفی اجتماعی خاص! دریابد چنان­که محض مثال «علت العلل» همة تحولات و تغییرات اجتماعی را نیز تنها «عوامل اقتصادی» می­انگارد و نقش تعیین­کننده را در ساختار هر جامعه تنها ساختار اقتصادی آن می­داند و باورداشت­های مذهبی و آداب و رسوم فرهنگی و اندیشه­ها و عواطف جمعی و سبک زندگانی و به­طور کلی روابط انسانی افراد جامعه با یکدیگر را از مظاهر فرعی و ثانوی جامعه به شمار می­آورد.

شاید وظیفه دشوارتر نقّاد در این مسئله باشد که در رشحات قلم خویش با افکار و نظریاتی به معارضه و یا مبارزه برمی­خیزد که در طیّ گذشت سال­ها برای بسیاری از صاحبفکران و مدعیان اندیشمندی به صورت اصول مسلم و تردیدناپذیر درآمده و پایه و اساس تفکر عام اجتماعی را تشکیل داده است. چنان که می­دانیم در قرون وسطای اروپا نیز متفکران، اصولی خاص را مبنای تزلزل­ناپذیر و ابدی در تفکر آدمی تلقی می­کردند و از این رو اشخاصی چون فرانسیس بیکن [1561 1626 ] و دکارت [1650 1596 ] ناچار شدند که «بت­ شکنی» کنند و در برابر این اصول به ظاهر غیرقابل­انکار، قدبرافرازند. چنان که دکارت ناگزیر شد که خود را در ورای سپر «شکّ دستوری» یا «شک گذرا» پنهان کند تا در سایة آن بتواند مقوله­ها و اصول کلی تفکرات رایج در زمانة خود را آزادانه به محک تجزیه و تحلیل فلسفی بسپارد.

افکار گوناگونی نیز که در طی قرن گذشته و حاضر به صورتی خام و یا پخته، در قالب اندیشه­های وارداتی، سراسر فضای سینة روشنفکران ایرانی را مسخّر خود ساخته و آن­ها را با عواطف و احساسات و گرایش­های سیاسی و اجتماعی درآمیخته است، خود به نوعی اختلاط در مقولات فلسفی و اجتماعی و سیاسی منجر شده و مباحث فلسفی را نیز چنان به رنگ سیاسی درآورده است که دیگر اصالت یک اندیشه و مکتب فلسفی بالاصاله مطرح نیست و کاربرد سیاسی آن، بسیار مهم­تر از خود آن است و از این رو جای تعجب نیست که بسیاری از مکاتب فلسفی تا حد ابتذال و در سطح یک هیجان موسمی و افروختگی عاطفی گذرا تنزل مقام و موقعیت یافته است و تحت نام «روشنفکری» خود موجد گونه­ای از خفقان فکری شده است چنان­که در موارد بسیار ملاحظه می­شود که تفکر انسانی فاقد مبانی خردمندانه شده است و در این راستا ضرورت دارد که منتقدان عصر ما، افرادی چون خواجه نصیر طوسی، شیخ بهایی، ملاصدرا، حکیم سبزواری، شیخ انصاری و میرزای شیرازی و امثال آن­ها را از یاد نبرند و خود را نسبت به کشف و تحقیق گوشه­های نهفتة طبیعت و قوانین طبیعی، موظف و متعهد بدانند و با خدمات عالمانة خویش، به سهم خود در بالا بردن سطح معرفت هم­میهنان نقشی اساسی و مهم ایفا کنند و فراموش نکنند که آنگاه می­توانند انتقاد کنند که شعار آنها راستی باشد و جز پژوهش حقیقت و در نظر گرفتن مصلحت عام منظور دیگری نداشته باشند و برای آنان مقصود کلی از هرگونه معارضة ادبی نیز این نباشد که نقاد فقط از عهدة دفاع در برابر آرا و عقاید خود برآید و تنها بخواهد حرف خویش را به کرسی بنشاند و یا عقیدة خود را تحمیل کند بلکه منظور اساسی آن باشد که بیشتر به روح و روان و آمال و آرزوهای انسانی مردم کشور خود پی برد و به­گونه­ای به اعتلای فکر مردم با اظهار نظرهای صمیمانه و واقع­بینانه کمک کند که مستعد خدمت بیشتر به کشور و مردم آن شود. از این رهگذر او می­تواند در انجام وظایف بزرگی که ضامن سعادت عمومی در عرصة مادی و قلمرو معنوی است وسایل و اسبابی را که برای کارایی و وصول به مقاصد مردم مؤثر است، فراهم سازد خاصّه این که ارزش انسان، بزرگ داشت احساس کرامت انسانی است که تحت تأثیر این نیرو هر عقیدة تحمیلی را نمی­پذیرد و به آرایی که عقل و دل بر اصالت آن گواهی واحد ندهد و به مسائلی که با قبول وجدان او مغایر است گردن نمی­نهد و در برابر عوامل و عناصری که عقل را ناتوان و فکر را خفه و آزادی را قربانی کند، سرشت آدمی سر تسلیم فرود نمی­آورد زیرا آدمی را چنان آفریده­اند که بنا به فرمان طبیعت انسانی طرفدار حق و حقیقت و مردی و مردانگی است و در این راستا فداکاری­ها و ازجان گذشتگی­های آزادمردان و بزرگان فکر و اندیشه و علم و معرفت به منظور خدمت به عالم انسانی را که در امتداد شهاب آسای زندگی از خود ابراز داشته­اند می­توان اساس تحولات و موجب اصلاحات و پایه­گذاران راستین تمدن و فرهنگ در جوامع بشری دانست.

در این میان وظیفة دانشگاه­ها نیز تنها حفظ و یا انتقال دانسته­های گذشتة بشر نیست بلکه لازم است دانشگاه­ها، پژوهشگران دانشور و دانشجویان خود را در راستای آفرینش و تولید دانش­های تازه قرار دهند به گونه­ای که اکنون ارزش وجودی هر دانشگاه را براساس تناسب میزان دانسته­ها و دست­یافته­های تازه و استواری که محققان و صاحب­نظران آن دانشگاه به وجود آورده­اند، ارزیابی و برآورد می­کنند.

تفاوت میان دانشگاه با دبیرستان نیز در این است که در دبیرستان بیشتر دانسته­های انسجام پذیرفته و کهنه را تدریس می­کنند اما در دانشگاه به آموزش مطالب مذکور اکتفا نکرده و درصدد کشف و دستیابی و آموزش آخرین دستاوردهای علمی و ادبی و فرهنگی در هر رشته می­باشند و از این رو دانشگاه­ها مرهون نیروهای خلاق و نتایج تلاش­های علمی و تحقیقاتی استادان آن است و کانون فرهنگ فردای هر جامعه را همبستگی علم با فرهنگ به وجود می­آورد و در سایة آراستگی دانش به فرهنگ است که می­توان دانش را جامة نوینی متناسب با دنیای امروز پوشانید و روانة مراکز معرفت جهانی کرد و واردات خوانده و ناخواندة دانش و فن را که به سرزمین ما هجوم آورده است و می­آورد با ظرافت­های ادبی و هنری با فرهنگ ایرانی هم آهنگ ساخت و جامة خودباختگی و انفعال در برابر پیشرفت­های برق­آسای مغرب­زمین را که پوشش فکری بخشی از مردم ایران شده است، آرام آرام از ذهن و روح و روان آنها زدود و به دور انداخت.

افزون بر آن از یاد نباید برد که اقیانوس معرفت بسیار ژرف و گسترده است و مردم جوامع بشری به همان نسبت که به دانش و فنآوری نیازمندند، به ادب، شعر، موسیقی و علوم انسانی و در یک کلام به فرهنگ و هنر نیز دلبستگی و علاقة قلبی دارند و چون فنآوری با شتاب داربست­های زندگانی ما را در هم می­ریزد و تغییر می­دهد، از این رو لازم است ارباب هنر و فرهنگ و کسانی که در سطوح بالا مکتب­های هنری و فرهنگی را هدایت و رهبری می­کنند از روند فنآوری جهانی آگاه باشند و به جای آن که در برابر آن ایستادگی و مقاومت از خود ابراز دارند، بتوانند از خادم غول­پیکر اندیشمند بهره­برداری کنند و هم آهنگ با تغییرات فنی و تکنولوژیک، زبان­های فرهنگی تازه را به منظور دستیابی به زندگی در جامعة متحرک و زنده و متناسب با مقتضیات دنیای امروز، به کار گیرند. زیرا سیل علم و دانش و فن، نیرومند و قوی است و قهر و غضب و یک­سونگری نمی­پذیرد و جلوگیری از آن اگر هم مصلحت تشخیص داده شود، امکان­پذیر نیست.

بدون مبالغه اکنون در آستانة تحولی عظیم قرار داریم و لازم است که کارکنان قلمرو دانش و فرهنگ و معرفت، بزرگان اندیشه، دانشگاهیان و دانشوران، متحد و هم فکر و هم آهنگ با جریان برق آسای پیشرفت­های علمی و ادبی و فرهنگی جهانی به کار و تلاش مداوم بپردازند. خوشبختانه در یکایک هموطنان ما، همة ویژگی­های مطلوب و بایسته وجود دارد و یقین است که به یاری یکدیگر و درسایة توفیق الهی خواهیم توانست قدم­های اساسی در راه خدمت به اعتلای علمی مردم کشور عزیزمان برداریم و در این راه از خداوند یاری می­جوییم.

1. استاد زبان و ادبیات فارسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. استاد دامادی در شهریورماه 1386 وفات یافته­اند.

نظر شما