بانوی بهشتی(2)
مجله فرهنگ کوثر مرداد 1376، شماره 5
نویسنده : محمد عابدی
38
در شماره پیشین از مهاجرت اسماء بنت عمیس به حبشه و سالها مجاهدت و تلاش و تربیت فرزندانش که از سلاله جعفر بن ابیطالب بودند، سخن گفتیم.
در این بخش به گوشه ای از ارتباط اسماء بنت عمیس با فاطمه(س) در دوران «بعد از مهاجرت به مدینه » اشاره می کنیم.
از سال هفتم هجری همزمان با بازگشت مهاجران از حبشه تا آخرین لحظه حیات فاطمه زهرا، اسماء در کنار حضرتش بوده و تاثیر این همنشینی را می توان در منش اجتماعی و سیاسی وی نظاره کرد. تقرب دختر عمیس در نزد فاطمه(س) در این دوران (حیات رسول الله - غصب ولایت) تا بدان حد بود که; اسماء را با لقب مادر خطاب می کرد. مصاحبتهای پرثمر با بانوی دو سرا موجب شد اسماء از خرمن وجود یگانه فرزند پیامبر خوشه ها بچیند و درسهای گرانبها بیاموزد. از آن جمله این روایت مربوط به وقایع دوران حیات رسول(ص) است:
لباس ستمگران
امام زین العابدین(ع) فرمود: اسماء به من گفت: نزد جدتان فاطمه(س) بودم او گردنبندی بر گردن آویخته بود که شوهرش علی بن ابیطالب از سهم غنایم جنگی خویش تهیه کرده بود. وقتی پیامبر به خانه وی آمد و چشمش به آن افتاد فرمود: ای فاطمه، تو را این عنوان که بگویند دختر محمد(ص) است فریب ندهد، در حالی که بر تن تو لباس ستمگران باشد. رسول خدا آنگاه خانه را ترک کرد. فاطمه(س) بی درنگ گردنبند را درآورد و با پول آن بنده ای خرید و در راه خدا آزاد کرد. وقتی این خبر به گوش پیامبر رسید بی اندازه مسرور شد.
محرم اسرار
او به دلیل تقرب زیاد و دفاع از حق و حقیقت گاه از مخفی ترین امور خانوادگی زهرا(س) مطلع می شد و پیامبر نیز مطالبی به وی می گفت. او می گوید: از فاطمه شنیدم که فرمود: در نخستین شبی که علی نزد من آمد شنیدم که زمین با وی سخن می گفت و او نیز با زمین گفتگو کرد. فردا صبح این واقعه را به پدرم رسول الله(ص) گفتم. او به سجده افتاد و مدتی طولانی در سجده ماند. آنگاه برخاست و فرمود: ای فاطمه، تو را به پاکی نسل بشارت باد! خداوند علی را بر سایر خلق برتری بخشیده و به زمین امر کرده او را از خبرهای خود و آنچه بر زمین از شرق تا مغرب است مطلع سازد.
برخی یا دسته ای از روایات نیز بازگوکننده نحوه و کیفیت ارتباط زهرا(س) و اسماء بعد از رحلت رسول اکرم می باشد، برخی از این روایات چنین است.
خواب فاطمه
بعد از آخرین سفر حج که به حجة الوداع مشهور شد، حال پیامبر دگرگون شد و قوایش به تحلیل رفت. فاطمه(س) از تصور فراق پدر به گریه می افتاد و تاب و توان از دست می داد. پیامبر به او فرمود: تو اولین شخصی هستی که به من ملحق خواهی شد. بعد از این واقعه جانگداز شبی فاطمه خوابی دید که پدر به سوی او متوجه شد.
او خوابش را به امیرمؤمنان(ع) تعریف کرد و از او عهد گرفت که وقتی از دنیا رفت به غیر چند نفر این خواب را نگوید که اسماء بنت عمیس یکی از آنها بود.
گواه بر حق
توجه به قداست و پاکی خاندان رسول اکرم(ص) همواره اسماء را از لغزش و پیروی هوا و هوس و طرفداری از باطل هر چند نزدیکترین شخص به وی باشد، بازمی داشت. به همین علت در ماجرای فدک نیز به شدت از زهرا(س) حمایت کرد، حال آنکه در همان زمان همسر خلیفه بود.
فدک نام روستا و سرزمینی در 140 کیلومتری شمال مدینه است. از حسن واقعه مساله واگذاری زمینهای فدک در همان زمان برگشت پیامبر از جنگ خیبرروی داد. مؤلف کتاب «حبیب السیر» می گوید: «نقل است در آن وقت که حضرت مقدس نبوی(ص) به نواحی خیبر رسید صحیحة بن مسعود را به جانب فدک ارسال فرمود تا اهالی آن موضع را به اسلام دعوت کند. و از وخامت عاقبت تمرد تحذیر نماید».
بعد از قیل وقال مهم بر آن قرار یافت که اهل فدک نصف ارض خود را به رسول خدا(ص) مسلم دارند و نصف دیگر از ایشان باشد. پس جبرئیل فرود آمد و گفت: حق تعالی می فرماید: حق خویشان بده. رسول گفت: خویشان کیستند و حق ایشان چیست؟ جبرییل گفت: فاطمه است. حوایط (باغها) فدک را به او بده و آنچه از آن خدا و رسول است در فدک هم به او بده. پیغمبر(ص) فاطمه(س) را خواند و از برای او حجتی نوشت و آن وثیقه بود که بعد از وفات رسول(ص) پیش ابوبکر آورد و گفت:
این کتاب رسول خدا(ص) است که از برای من و حسن و حسین نوشته است.
فدک را پیامبر(ص) به فاطمه زهرا(س) بخشیده بود و خلفاء بعد از رحلت وی با انگیزه های سیاسی در صدد برآمدند این زمین ها را از دست وی خارج سازند تا شاید طرفداران امیرمؤمنان(ع) در تنگنای اقتصادی قرار گیرند. عمده دستاویز شریک خلیفه برای برنگرداندن فدک به فاطمه(س) حدیثی بود که تنها راوی خود عمر بن خطاب بود. او می گفت: از پیامبر شنیده است که «نحن معاشر الانبیاء لانورث، ما ترکناه صدقه » عده ای بر ناروا بودن این ادعا آگاه بودند. وقتی اصرار حکومت بر آوردن شاهد را مشاهده کردند این افراد بر بی پایگی آن ادعا گواهی دادند: علی(ع)، حسن(ع)، حسین(ع)، فاطمه(س) ام سلمه، ام ایمن، و اسماء بنت عمیس شاهدان صادق این محکمه بودند. عمر گفت: ام ایمن و اسماء بنت عمیس زن هستند و شهادت آنها به جای شهادت یک نفر حساب می شود و علی، حسن، حسین و فاطمه طرف نفع هستند! بقیه هم کنیز و از بستگان آنهایند. و به این طریق از برگرداندن فدک جلوگیری کرد.
فشارهای جسمی و جسارتهایی که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بی سابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسول الله را در ضعف و بیماری جسمی و روحی گرفتار ساخت.
حدیث غربت زهرا(س)
در این دوران سخت و دردناک که هر روز حادثه ای ناگوارتر از روز قبل رخ می داد. اسماء به نزد فاطمه(س) می رفت و نهایت تلاشش را برای بهبودی روحی و جسمی دختر رسول خدا(ص) به کار می بست. اما فاطمه، زخمهایش عمیق تر از آن بود که با استراحتی چند روزه بهبود یابد. سرور زنان لب به سخن گشود و رو به اسماء فرمود: اسماء گوشت تنم آب شده است. دوست ندارم آنچنان که زنان را بعد از مرگ زیر پارچه ای قرار می دهند که حجم بدنشان معلوم می شود و هر بیننده می فهمد که پیکر متعلق به زن است یا مرد، با من رفتار کنند.
اسماء لختی اندیشید و گفت: آن زمان که در حبشه بودیم اهل آنجا چیزی ساخته بودند که جنازه را با آن حمل می کردند. اگر می خواهید برای شما بسازم. فاطمه نالان از درد پهلو که هر روز بیشتر آزارش می داد فرمود: آنچه می دانی بکن.
اسماء سریری خواست و آن را به رو انداخت آنگاه چند چوب خرما خواست و آنها را به ستونهای سریر کشید و محکم ساخت و پارچه ای به روی آن انداخت و گفت: اهل حبشه مثل این را درست می کنند.
دخت آفتاب که از زمان رحلت پدر تا کنون خنده ای بر لبش دیده نشده بود لبخندی زد و فرمود: خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد ای اسماء.! مثل همین را بساز. و فرمود: سریر خوبی است چون مرد و زن در آن تشخیص داده نمی شوند. بر اساس روایت زید بن علی فاطمه(س) سخن خود را اینگونه آغاز کرد «ای مادر، زنان را می بینم که وقتی آنها را حمل می کنند از زیر کفنها نمایانند.» آن روزها اسماء همچون پروانه ای بر گرد وجود دختر رسول(ص) می گشت و بانوی دو جهان نیز بیش از هر کس دیگر از وی یاری می خواست. روزی فرمود: ای اسماء هنگام وفات رسول خدا(ص)، جبرئیل چهل درم کافور بهشتی آورد و حضرت آن را به سه قسمت تقسیم کرد، بخشی برای خود، قسمتی برای من و سهمی نیز برای علی(ع). اکنون سهم مرا بیاور و بر بالینم بگذار.
وقتی مریضی شدت یافت ام ایمن و اسماء را خواست تا امیرمؤمنان(ع) را بیابند. اسماء همچنان در خدمت فاطمه(س) بود. آن روز حالش نسبتا بهتر شده بود. مقداری آب خواست تا خود را شستشو دهد. اسماء آب مهیا ساخت و فاطمه به بهترین صورت خود را شستشو داد، لباسهای نو بر تن کرد و فرمود: بسترم را در وسط خانه پهن کن و بقیه هنوط پدرم را نیز بیاور و بالای سرم بگذار. آنگاه غسل کرد و با هنوط خود را معطر نمود. کفن خود را خواست و به دورش پیچید و پارچه ای را به سر کشید. و به اسماء فرمود: ای اسماء، لحظه ای صبر کن و منتظر باش آنگاه مرا صدا بزن. اگر جواب ندادم بدان که به پدرم رسول خدا(ص) پیوسته ام.
لحظات به کندی سپری می شد و قلب اسماء بشدت می تپید. اندکی صبر کرد و بعد ... با القاب گوناگون با سوز و گداز تنها یادگار رسول خدا(ص) را صدا زد. یا بنت محمد المصطفی، یا بنت من کان من ربه قاب قوسین او ادنی، ....
فشارهای جسمی و جسارتهایی که حاکمان وقت در حق فاطمه(س) روا داشتند تا آن زمان بی سابقه بود و همین زجرها یگانه یادگار رسول الله را در ضعف و بیماری جسمی و روحی گرفتار ساخت.
هیچ جوابی التماسهای او را پاسخ نمی داد. پارچه را کنار زد و سیمای ملکوتی زهرا(س) را دید. به پدرش رسول الله(ص) پیوسته بود. او بر سر پیکر پاک پدر فاطمه نیز حاضر شده بود و با قلبی آکنده از عشق بر او گریسته بود و اینک چهره اولین پرنده ملکوتی را که به روح رسول الله می پیوست با چشم خویش به نظاره می نشست. اکنون پرده از رازی که چند روز قبل از زبان فاطمه شنیده بود، برداشته می شد، «پدرم گفت تو اولین شخصی هستی که به من ملحق خواهی شد! »خود را بی اختیار به روی پیکر فاطمه انداخت. او را می بوسید و بدن زخمی او را غرقه در بوسه می ساخت و می گفت: ای فاطمه، چون نزد پدر رفتی سلام اسماء دختر عمیس را به او برسان.
اسماء در شهادت جعفر به فرموده زهرا گریبان چاک نکرد ولی اینک تاب تحمل نداشت، گریبان چاک زد و از خانه بیرون دوید.
کودکان خردسال فاطمه با دیدن اسماء از حال مادر جویا شدند. آنان به تازگی اندوه فراق رسول خدا را چشیده بودند، اسماء سکوت را بر سخن گفتن ترجیح داد و هیچ نگفت. اما سنگینی سکوت، بچه ها را در وحشت و تردید فروبرد. آنان به خانه دویدند و اندکی بعد به درگاه خانه رسیدند، مادر به طرف قبله دراز کشیده و بی هیچ تکانی خفته بود. حسین پیش آمد و خود را به جسم مادر نزدیک ساخت ... مادر مادر! هیچ صدایی التماس کودکانه وی را پاسخ نگفت. نالید و فریاد زد، برادر، خدا به تو پاداش نیک دهد، مادرمان وفات یافت! حسن(ع) خود را به روی مادر انداخت. گاهی او را می بوسید و می گفت: ای مادر، پیش از آنکه روح از بدنم خارج شود با من حرف بزن!
حسین پیش آمد پاهای مادر را می بوسید و می گفت: ای مادر، فرزندت حسین هستم! پیش از آنکه قلبم شکافته شود و بمیرم با من سخن بگوی!
در این حال اسماء پیش آمد و گفت: ای فرزندان رسول خدا، نزد پدر بروید و او را از وفات مادر آگاه سازید. آن دو در پی پدر روانه شدند. صدای ناله تا لحظاتی طولانی در گوش اسماء طنین انداخته بود ... یا محمداه، یا احمداه امروز مصیبت رحلت تو بر ما تازه شد که مادرمان از دنیا رفت! امیرمؤمنان(ع) وقتی در مسجد خبر وفات فاطمه را شنید از هوش رفت. آب بر صورتش پاشیدند چشم گشود و فرمود: ای فاطمه، تا زنده بودی من خود را در مصیبت پیامبر به تو تسلیت می دادم. اکنون چگونه صبر کنم. کودکان خود را برداشت و سراسیمه به سوی خانه آمد.
اشک از چشمانش سرازیر بود. تنها زمانی خود را یافت که کنار فاطمه نشسته و پارچه از صورتش کنار زده بود.
رقعه ای در کنار فاطمه(س) بود وقتی به آن نظر افکند فهمید وصیت فاطمه زهرا(س) است.«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما اوصت به فاطمة بنت رسول الله و اوصت و هی تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسول الله و ان الجنة حق و النار حق و ان الساعة آتیه لا ریب فیها و ان الله یبعث من فی القبور یا علی انا فاطمه بنت محمد زوجنی الله منک لاکون لک فی الدنیا و فی الاخره انت اولی بی من غیری حنطنی و غسلنی و کفنی و صل علی وادفنی باللیل و لا یعلم احدا و استودعک الله و اقرئی ولدی السلام ».
عایشه دختر ابوبکر می خواست هر طور شده خود را به پیکر پاک فاطمه برساند و بر وفات او یقین کند اما اسماء دختر عمیس چون کوهی در مقابلش ایستاد. او دلی به گستردگی دریاها داشت و آن روز با تمام وسعتش از مظلومیتهای فاطمه احساس تنگنا می کرد. ظلمهایی که به وی شده بود به حدی بود که مقام دختری خلیفه نیز نمی توانست در مقابل امواج آن تاب تحمل داشته باشد و نشکند. عایشه به نزد پدر آمد و گفت: این خثعمیه مانع می شود و هودجی همانند هودج عروسی برای فاطمه درست کرده است. خلیفه خود را به در خانه رساند و از همسرش (اسماء) علت ممانعت را پرسید. اسماء گفت: فاطمه(س) وصیت کرد که شخصی بر او وارد نشود. پرسید: این هودج چیست؟ گفت: در حال حیات از من خواست چیزی بسازم که بدنش را بپوشاند تا حجم پیکر پاکش معلوم نباشد. من هم به وصیت او عمل کردم.
خلیفه گفت: به آنچه گفته عمل کن. و از آن محل دور شد.
بریز آب روان اسماء
پاسی از شب گذشت و چشمها در خوابی گران فرو رفت به این امید که; فردا در غسل و کفن و دفن فاطمه(س) یگانه یادگار رسول الله(ص) شرکت جویند. قدرت مداران نیز با اخطار و تاکید فراوان از امیرمؤمنان(ع) خواسته بودند بدون حضور آنان دست به اقدامی نزند. اما شهید ولایت فکر همه چیز را کرده بود. او حتی با پیکر بی جانش هم علیه هیچ جوابی التماسهای او را پاسخ نمی داد.
ستمگران شکوه کرد و از هر نوع استفاده تبلیغاتی از جنازه اش به وسیله غاصبان جلوگیری کرد. وصیتش به علی(ع) چنین بود که او را شب دفن کند و بر جنازه اش آنان حضور نداشته باشند.
امیرمؤمنان، سلمان، ابوذر، مقداد و عمار را خواست و جنازه را برای غسل آماده نمود و تنها علی، اسماء بنت عمیس، فضه، زینب، ام کلثوم، حسن و حسین در لحظه غسل فاطمه(س) حضور یافتند. اسماء می گفت: فاطمه(س) به من وصیت کرد موقع غسل، فقط من و علی غسلش دهیم. به همین خاطر علی غسلش داد و من هم کمکش کردم و علی(ع) موقع غسل می فرمود: «اللهم انها امتک و ابنة رسلک و صفیک و خیرتک من خلقک اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانا و اعل درجتها و اجمع بینهما و بین ابیها محمد» خدایا، او کنیز تو و دختر رسول(ص) و برگزیده تو، از میان آفریدگان تو است.. خدایا حجت او را بر زبانش جاری ساز و دلیل او را استواردار و مقامش بلند گردان و با پدرش محشور فرما.»
و به این ترتیب فصلی دیگر از تاریخ سرخ بانوان قبیله نور خاتمه یافت و اسماء با کوله باری از غم و اندوه چشم به افقهای دور دوخت، تا شاهد زندگی دختران قبیله ابرار باشد.
نظر شما