نظریه عدالت به مثابه یک نظریه اخلاقى
رالز در مواضعى از کتاب نظریه عدالت از این واقعیت پرده بر مىدارد که نگرش اخلاقى و فلسفه اخلاق معاصر غرب عمیقا تحت تأثیر برخى گونههاى نفعانگارى است که بر اثر مساعى نویسندگان بزرگى نظیر هیوم، استوارت میل، آدام اسمیت شکل گرفته است. این نویسندگان با طرح مباحثى در حوزه انسانشناسى، اقتصاد، اخلاق و سیاست عملاً موفق شدهاند که دیدگاه فلسفى ـ اخلاقى جامعى (comprehensive) را رقم زنند که توانسته است براى مدتى طولانى نظریه اخلاقى غالب و مسلط غرب را تشکیل دهد. بنابراین نظریه اخلاقى ـ فلسفى نفعانگارى در مقوله عدالت توزیعى و ساختار اجتماعى تأثیر خاص خویش را داشته است و عملاً ساختار اساسى جوامع دموکراتیک و لیبرال معاصر به پشتوانه این نظریه سیستماتیک نفعانگارانه سامان یافته است و پنداشت و تصور از عدالت اجتماعى تحت تأثیر این نظریه اخلاقى شکل گرفته است.
از نگاه رالز، علىرغم وجود نقاط ضعف در این دیدگاه اخلاقى جامع و نفعانگار، منتقدین و نظریههاى اخلاقى رقیب موفق نشده اند که سیستمى فلسفى و اخلاقى جانشین براى نفعانگارى ارائه دهند. رالز هدف اصلى نظریه عدالت خویش را ارائه نظریه اخلاقى سیستماتیک رقیب و جانشین براى این جریان نفعانگار مسلط و غالب معرفى مىکند و مىنویسد:
اغلب در طول تاریخ فلسفه اخلاق دوران مدرن گونه اى از نفعانگارى نظریه سیستماتیک مسلّط و غالب بوده است. یکى از دلایل این تسلط، حمایت تعداد قابل توجهى از نویسندگان برجسته که هر یک در زمینه کار خود حقیقتا اثرگذار بودهاند، از این نظریه بوده است. ما گاه فراموش مىکنیم که نفع انگارانى نظیر هیوم، آدام اسمیت، بنتام و میل، نظریه پردازان اجتماعى و اقتصاد دانان درجه اولى بودهاند و نظریه اخلاقى
که اینان ارائه کردند چارچوبى بود که نیازهاى علائق وسیع فکرى آنان را ارضا مىکرد و یک شماى جامع اندیشه را در اختیار مىنهاد. منتقدان آنان اغلب نقدشان را به حوزههاى بسیار محدودى معطوف مىکردند... . به اعتقاد من، منتقدان از ساختن یک تلقّىِ اخلاقى عملى و سیستماتیک در مقابل نظریه نفع انگارى عاجز بودهاند.
رالز معتقد است که در برابر این دکترین جامع نفع انگار که نظریه مسلط اخلاقى ـ فلسفى دوران مدرن است و پشتوانه اخلاقى و فلسفى لازم در زمینه نظم اجتماعى و عدالت توزیعى را در اختیار مىنهد، دو نظریه اخلاقى رقیب مطرح شده است که به علت ضعف و فتورى که دارند نمىتوانند این رقیب توانمند را از میدان به در کنند. شهودگرایى (intuitionism) و کمالگرایى (perfectionism) دو نظریه اخلاقى رقیب نفع انگارى قلمداد مىشوند. از نگاه رالز این دو مکتب فلسفى ـ اخلاقى نمى توانند دیدگاه قابل قبول و اقناع کنندهاى در زمینه سنجش اصول عدالت و تشخیص مبناى اساسى عدالت اجتماعى عرضه نمایند.
رالز، اصطلاح شهودگرایى را در معنایى وسیعتر از آنچه در فلسفه اخلاق به عنوان یک مکتب اخلاقى شناخته شده است، به کار مىبرد. شهود گرایى اصطلاحى به دیدگاهى اطلاق مىشود که مفاهیم اساسى اخلاق و قضایاى پایه اخلاق را امورى شهودى مىداند که ما ضرورت صدق آنها را وجدان و شهود مىکنیم. در میان فلاسفه اخلاق غرب در قرن بیستم جورج ادوارد مور مدافع جدى این دیدگاه است. در کاربرد وسیع این واژه توسط رالز، شهودگرایى به معناى دیدگاهى است که از ارائه معیارهاى ثابت و مشخص و تغییر ناپذیر جهت داورى در مقولات ارزشى از جمله
مبحث اصول عدالت طفره مىرود. از نظر رالز نظریههاى شهودگرا دو جنبه اصلى را دارا هستند: نخست آنکه آنها بر تکثّر اصول و معیارهاى اوّلیه (First principles) صحّه مىگذارند. نتیجه پذیرش این تکثّر و عدم اصرار بر معیار بودن اصول اوّلیه متعیّن و خاص آن است که در مواردى که فرد با پیشنهادهاى عملى متفاوتى روبه رو مىشود که اقتضاى این اصول اوّلیه متکثرند به اتکاى هیچکدام از آنها به عنوان معیار اصلى و عام نمى توان به داورى ارزشى مشخصى رسید.
در واقع، جنبه دوم نظریههاى شهودگرا تأکید بر این نکته است که هیچ روش صریح یا طبقهبندى منظم اصول وجود ندارد تا نقطه اتکاى داورى درباره این اصول متکثر رقیب قرار گیرد و در موارد تعارض، مشکل ارزیابى و تشخیص اینکه کدام عمل عادلانه و حق است را حلّ و فصل نماید. از نظر شهودگرایان در هر مورد از موارد تعارض اصول ارزشى و اخلاقى، این شهود فردى ما در آن مقطع است که داور نهایى است و تعادل میان اصول اوّلیه را برقرار مىکند. به کمک شهود فردى قادر به تشخیص حق و عادلانه بودن در هر مورد هستیم. پس بر اساس شهودگرایى اصول و قواعد مقدم بر سایرین (Priority rules) وجود ندارد که مبنا و اساس پایه تشخیص عدالت (مثلاً اصول حاکم بر ساختار اساسى جامعه) قرار گیرد.
براى مثال زمانى که اصل نفع (principle of utility) اقتضا مىکند که براى تأمین عدالت بهترین شیوه عبارت از به حداکثر رساندن نفع و بهرهمندى براى حداکثر تعداد افراد جامعه است، در نقطه مقابل، "اصل برابرى" عدالت توزیعى را در توزیع منصفانه مزایا و مواهب میان افراد جامعه مىداند؛ به گونهاى که همه افراد به طریقى از مزایاى حاصله بهرهمند شوند. از منظر شهودگرا براى هر یک از این دو ایده مىتوان نمودارهایى رسم کرد و دلایلى اقامه کرد که از زاویههایى قابل تصدیق و پذیرش
باشد امّا دلیلى وجود ندارد که یکى از آنها را به عنوان اساس و معیار یگانه جهت ترسیم ساختار جامعه و بر پایه نظم اجتماعى در نظر گرفت.
ارزیابى ما درباره این اصول و راه حلهاى پیشنهادى متأثر از تفاسیرى است که از شرایط و نتایج ارائه مىدهیم. این تفسیرها و ارزیابىها ولو بهطور ناخودآگاه تحت تأثیر اصول و معیارهاى اخلاقى و فلسفى و معرفتى ما واقع مىشوند و از آن گریزى نیست ولى تأکید شهودگراها بر این نکته است که نمى توان به نحو رسمى و نهادینه شده برخى اصول و ضابطهها را به عنوان معیار و مبناى تکوین ساختار اجتماعى و ارزیابى درست از نادرست و عادلانه از غیرعادلانه قرار داد. بنابراین در عین حال که ما به طور موردى درباره اصول اوّلیه و ضوابط ارزشى رقیب به داورى و اظهارنظر شهودى مىپردازیم و این داورىها قطعا برخاسته از پذیرش معیارها و اصولى است ولى هیچ دلیلى وجود ندارد که به طور رسمى و نظیر یک قانون اساسى برخى از این اصول متکثّر را به عنوان اصول عدالت و پایه عدالت توزیعى و اجتماعى معرفى کنیم. و آن اصول را پایههاى اصلى تکوین ساختار اجتماعى مطلوب و عادلانه بشناسیم.
رالز معترف است که دلیلى روشن براى ردّ مدعاى شهودگرایان در اختیار ندارد و تکثّر اصول اوّلیه را به عنوان یک واقعیت تصدیق مىکند. نکته اساسى رالز آن است که نظریه عدالت وى قادر است که تقدم حقانیت اصول خاصى را به عنوان اصول عدالت و مبناى اخلاقى و عقلانى همکارى اجتماعى و ساختار اساسى جامعه به کرسى بنشاند. و بدین وسیله با نکته مرکزى شهودگرایى یعنى فقدان اصول تدوین شده (constructive criteria) مقابله کند.
شهودگرایى به سبب عدم ارائه اصول و معیارهاى مدوّن و مشخص به عنوان ضابطه روابط اجتماعى عادلانه هرگز نتوانست جانشینى جدى براى نفع انگارى محسوب شود و این جریان مسلط را از میدان به در کند. امّا رالز امیدوار است که
نظریه عدالت وى با جبران این نقص و تأکید بر اصولى خاص به عنوان اصول عدالت پشتوانه اخلاقى و فلسفى جدیدى براى نظم اجتماعى عادلانه ارائه دهد و رقیب فکرى مسلط را کنار زند. کارى که شهودگرایى به سبب تدوینگرا و اساسگرا (constructive) نبودن از عهده بر نیامد و کمالگرایى (perfectionism) نیز به سبب نواقصى که دارد قادر به انجام آن نیست.
رالز دو گونه از "کمالگرایى" را مورد توجه قرار مىدهد: در گونه اوّل "اصل کمال" (The principle of perfection) به عنوان اصل پایه و یگانه نظریه ارزشى و اخلاقى غایتگرا (teleological) مطرح مىشود. بر اساس این اصل، ترتیبات اجتماعى و تعریف وظایف و الزامات افراد و نهادهاى اجتماعى باید به گونه اى سامان یابد که به حداکثر رساندن برترى و تفوق بشر در هنر، علم و فرهنگ را به همراه داشته باشد، براى نمونه فیلسوف آلمانى «نیچه» از طرفداران این رویکرد است، از این رو در آثار خویش به طور غیر متعارفى براى مردان شاخص و بزرگى نظیر سقراط و گوته، شأن و اعتبار قائل مىشود. از نظر «نیچه» بشر باید به سبب پروراندن "ابرمرد" به تلاش خویش براى ادامه حیات ادامه دهد و ما تنها با تلاش براى پدید آمدن این نمونههاى برتر و عالى به زندگى خویش معنا مىدهیم.
گونه معتدلتر کمالگرایى به "اصل کمال" و سعادت بشر به عنوان معیارى براى تنظیم حیات فردى و اجتماعى توجه مىکند، امّا نه به عنوان یگانه معیار این گونه کمالگرایى که در میان متفکرانِ مشهور و برجسته اى نظیر ارسطو طرفدارانى دارد ضمن تأکید بر اهمیت کمالگرایى به لزوم برقرارى تعادل میان کمالگرایى و دیگر غایات و مطلوبیتهاى زندگى انسانى سفارش مىکنند. از منظر این رویکرد این تعادل تنها به طریق شهودى امکانپذیر است و قاعده ثابت و تدوین شدهاى وجود
ندارد. به همین دلیل مقوله کمالگرایى و تأثیر آن در حوزه تنظیمات اجتماعى و توجیه روابط و نهادهاى مؤثر در حیات اجتماعى متفاوت خواهد بود و این تفاوت وابسته به نقشى است که در فرآیند متعادل کردن معیارها و انگیزههاى متباین خویش با عنصر کمالگرایى به این عنصر مىبخشیم. براى نمونه، کسى که بر آن است دستآوردهاى عظیم یونانیان باستان در هنر و فلسفه و علم، عمل بردهدارى آنان را موجه مىکند و نظام بردهدارى پیش نیاز ضرورى آنان براى وصول به این کمالات هنرى و علمى بوده است. آشکارا نقش عظیمى به اصل کمالگرایى در تنظیم حیات اجتماعى داده است و سلب آزادى بردگان را کاملاً عادلانه دانسته و آن را به واسطه اصل کمال توجیه کرده است.
در یک حالت ملایم تر از کمال گرایى ممکن است کسى به این اصل متمسک شود تا عطف توجه بیشتر به باز توزیع ثروت در یک نظام مبتنى بر قانون اساسى و افزایش مالیات بر اقشار غنى را عادلانه و موجه بنماید با این استدلال که این امر موجب کمک به تأمین مقدمات رشد و ارتقاى پارهاى کمالات مىشود.
به هر تقدیر، گونه اوّل کمالگرایى گرچه مانند نظریه عدالت رالز بر اصل و پایه مشخص پاى مىفشارد و مشمول اعتراض قبلى رالز به شهود گرایى (فقدان وجود اصل مدون) نمىگردد لکن فى حد ذاته قابل دفاع نیست و با اشکالهایى مواجه است. از نظر رالز، گونه دوم کمالگرایى به عنوان یک نظریه اخلاقى طرفداران زیادى دارد و مقابله فکرى با آن کار آسانى نیست و از استدلالهاى محکمى برخودار است.
با وجود این، دچار همان مشکل شهود گرایى است، زیرا این قسم کمالگرایى بر اصول مدون و ثابت خاصى به عنوان پایه و اساس ساختار نظم اجتماعى و نظام حقوق و وظایف افراد و نهادها تأکید نمىشود، از این رو نمىتواند جانشین
سیستماتیک و منظمى براى نفع انگارى محسوب گردد. به نظر رالز «نظریه عدالت به مثابه انصافِ» او تنها نظریه اخلاقى است که شکاف تئوریک موجود را پر مىکند و نظریه اى رقیب و جانشین براى نفع انگارى ارائه مىدهد.
بریده ای از کتاب جان رالز، از نظریه عدالت تا لیبرالیسم سیاسی اثر استاد احمد واعظی
نظر شما