موضوع : پژوهش | مقاله

برشی از زندگی امام محمدباقر(ع)؛ شیوه برگزیدگان


مرد نصرانی در شهر به تندخویی و بدزبانی معروف بود و هیچ کس از دیدن او خشنود نمی شد.
او که مرد متعصبی بود، از مسلمانان فاصله می گرفت و در برخورد با آنان رفتار و گفتار مناسبی نداشت، بخصوص مدتها بود که قلبش از کینه و نفرت عجیب و ناشناخته ای نسبت به محمدبن علی پر بود و هرجا که می نشست از هیچ گونه تهمت و بدگویی نسبت به آن حضرت ابایی نداشت.
با آن که هیچ صدمه و آسیبی از سوی محمدبن علی به او نرسیده بود و تمام اهالی شهر حتی هم کیشان او، آن حضرت را به علم و ادب و پرهیزگاری می شناختند، اما مرد نصرانی روز به روز بین خود و آن حضرت کدورت بیشتری احساس می کرد. حتی وقتی در جایی سخن از محمدبن علی به میان می آمد که محضرش، میعادگاه اهل فضل و دانش است و دانشمندان ایشان را باقرالعلوم(ع) به معنای شکافنده دانش ها لقب داده اند، مرد نصرانی از خشن به خود می پیچید و سعی می کرد با تمسخر و اهانت با این موضوع روبه رو شود.
در این میان هرچه مردم او را به رعایت ادب و انصاف سفارش می کردند هیچ فایده ای نداشت و برعکس مرد نصرانی روزبه روز بر جسارتهای خود می افزود تا اینکه سرانجام تصمیم گرفت به ملاقات آن حضرت برود و آنچه را که در ذهن دارد، رودررو به آن حضرت بگوید.
او با خود اندیشید که باید زمانی که محمدبن علی در بین یاران و شاگردانش است، در حضور آنان ناسزا بگوید. در این حالت اگر محمدبن علی در پاسخ، لب به ناسزاگویی بگشاید، شأن و مرتبه اش تنزل یافته و اگر سکوت کند تحقیر شده و منطقی برای پاسخگویی نداشته است. با این خیال، مرد نصرانی به راه افتاد و در طول راه با خود فکر می کرد که چه ناسزاهایی باید بگوید که هیچ پاسخی برای آن وجود نداشته باشد.
چندی نگذشت که مرد نصرانی خود را در چند قدمی محمدبن علی دید که در حلقه یاران، چون نگینی ایستاده است و هرکس را که پرسشی دارد، بی درنگ پاسخ می گوید.
مرد نصرانی به خود جرأت داده و خود را جلو انداخت و با تغییر اندکی در نام امام گفت: تو بقر(گاو) هستی!
یاران و شاگردان امام که مرد نصرانی را می شناختند، از این بی ادبی آشکار رنجیده خاطر شدند، اما امام بدون آن که خشمگین شود و یا تغییری در حالت چهره اش پدیدار شود با آرامش خاصی گفت: من باقرم.
مرد نصرانی پوزخندی زد و گفت: “تو فرزند زنی آشپز هستی!”
امام با همان آرامش خاص پاسخ گفت: “این حرفه او بوده است و عار و ننگی در این کار وجود ندارد.” مرد نصرانی از پاسخهای کوتاه و همراه با منطق و درایت امام و از اینکه نتوانسته بود به مقصود خود برسد و امام را به خشم و بدزبانی وادار بکند، بشدت کلافه بود، پس این بار با گستاخی و بی پروایی هرچه تمام تر دهان گشود و گفت: “تو فرزند زنی سیاه چرده، زنگی و... هستی!”
از شنیدن چنین نسبت های زشتی، تمامی یاران امام ابرو درهم کشیدند و چهره هایشان از خشم و ناراحتی به سرخی گرایید، حتی مرد نصرانی از اهانت بزرگ خود هراسان بود و همه منتظر بودند تا ببینند امام چگونه حساب این مرد بدزبان را کف دستش می گذارد.
امام در حالی که به چشم های مرد نصرانی نگاه می کرد، گفت: اگر حق با توست و راست می گویی و مادر من، آن طور که تو توصیفش می کنی بوده، از خداوند تقاضا می کنم که او را مورد بخشش خود قرار دهد و اگر ادعاهای تو دروغ و بی پایه و اساس است، از خداوند می خواهم که تو را مورد عفو قرار دهد.”
مرد نصرانی در برابر این همه ادب، شکیبایی و خرد و تواضع دیگر سخنی برای گفتن نداشت، جز آن که اقرار کند که این رفتار، شیوه برگزیدگان خداست. پس از پیشگاه امام عذرخواهی کرد و به آیین اسلام گروید.

منبع:
- مناقب ابن شهر آشوب 207/4

 

منبع: / روزنامه / قدس ۱۳۹۰/۳/۱۲
نویسنده : کامران شرفشاهی

نظر شما