چالش فيلسوفان تحليلى درباره ايده «ويژگى هاى فطرى»
چامسكى (متولد ۱۹۲۸)، زبان شناس و فيلسوف آمريكايى، استاد ام. آى. تى. است. چامسكى علاوه بر گرامر گشتارى كه زبان شناسى قرن بيستم را متحول كرد، با نقد كتاب «رفتار گفتارى» اسكينر (رفتارگراى معروف) چارچوب رفتارگرايانه روان شناسى را با انقلاب شناختى تغيير داد. چامسكى بر فلسفه ذهن و زبان هم تأثيراتى داشته است از جمله رد رفتارگرايى منطقى كه در آن زمان نظريه اى غالب در فلسفه ذهن بود و نيز فطرى گرايى در زمينه فراگيرى زبان كه بعد ها به توانايى شناختى به طور مطلق هم تعميم داده شد.
* براى مطالعه بيشتر
كتاب «ذهن فطرى: ساختار و محتوا» مشتمل بر مجموعه مقالات بسيار ارزشمندى درباره فطريت است:
The Innate Mind: Structure and Contents, Laurence and Stich, (eds.),Oxford: Oxford University Press ۲۰۰۵. كتاب هاى «ماجولاريتى ذهن» نوشته فودور و «فراتر از ماجولاريتى» نوشته كارميلف-اسميث درباره ماجولاريتى بسيار سودمندند. هيچ يك از اين كتاب ها ترجمه نشده اند. مقاله «زبان شناسى دكارتى» نوشته چامسكى نخستين مقاله اى است كه فطرى گرايى درباره زبان شناسى در آن مطرح مى شود.
امور فطرى چيزهايى هستند كه خود به خود در طبيعت وجود دارند و ما سهمى در به دست آوردن آنها نداريم. ما وقتى به دنيا مى آييم، از اعضا و جوارح خاص و توانايى هاى محدودى برخورداريم. در مقابل، امورى وجود دارند كه خود ما به دست مى آوريم مانند يادگيرى بسيارى از علوم و مهارت ها؛ بعضى از انسان ها مهارت خوشنويسى يا نقاشى را به دست مى آورند و به طور طبيعى از اين مهارت ها بهره مند نيستند؛ اين امور را «اكتسابى» مى ناميم. بحث درباره ايده ها يا مفاهيم فطرى قدمت زيادى در فلسفه دارد؛ افلاطون براى تبيين معرفت و يادگيرى، قائل به نظريه «تذكر» شد؛ براساس اين نظريه، انسان ها مفاهيم را به طور فطرى در خود دارند و تجربه حسى فقط سبب مى شود كه اين مفاهيم را به ياد آورند. در دوره جديد هم دكارت و لايبنيتس قائل به ايده هاى فطرى بودند اما تجربه گرايانى مثل باركلى، هيوم و لاك با اين ديدگاه به مخالفت برخاستند و استدلال كردند كه همه معرفت ما از راه تجربه حسى به دست مى آيد. اساساً يكى از عمده ترين تفاوت هاى عقل گرايى اروپايى و تجربه گرايى انگليسى در قرن هفدهم و هجدهم بحث «ايده هاى فطرى» است؛ عقل گرايان معمولاً معتقدند كه معرفت بدون مفاهيم يا احكام فطرى امكان ندارد و بايد سرانجام ريشه در اين قبيل مفاهيم يا احكام داشته باشد اما تجربه گرايان معتقدند كه همه ايده ها ريشه در تجربه حسى دارند. جالب است كه همين اختلاف نظر در حيطه علوم شناختى معاصر تكرار شده است بخصوص در زمينه نظريه روان-زبان شناسى و نظريه رشد شناخت. نوام چامسكى و جرى فودور از فطرى انگاران معروف در اين بحث به شمار مى روند. البته نبايد اين بحث را بيش از حد ساده كرد و اين طور فهميد كه فطرى گرايان قائل به فطريت همه مفاهيم يا معرفت زبانى ما هستند و تجربه گرايان ضرورت فرض هرگونه ساختار فطرى را براى تبيين يادگيرى زبان يا واقعيات روان شناسى رشد شناخت نفى مى كنند. بلكه بعضى چيز ها قطعاً فطرى اند؛ براى مثال، ساختار مغز به هر حال فطرى است و ما آن را كسب نكرده ايم و قطعاً ساختار مغز به گونه اى است كه ماهيت و دامنه معرفت زبانى يا شناخت ما را محدود مى كند. همچنين بعضى چيز ها هم قطعاً اكتسابى اند و مثل اعضاى بدن خود به خود پديد نمى آيند مانند زبان طبيعى؛ اگر زبان طبيعى اكتسابى نبود، همه انسان ها به يك زبان صحبت مى كردند و همه چيز را مى دانستند.پرسش اصلى اين است: دقيقاً چه چيزى فطرى است و تا چه حد «معرفت» محسوب مى شود و چه چيزى يادگرفتنى است و محتوا و ساختار آن تا چه حد به وسيله ساختارهاى شناختى فطرى مشخص مى شوند به عبارت ديگر، بحث اصلى بر سر تعيين دامنه و حدود امور فطرى و امور اكتسابى است.
* فراگيرى زبان
معروف ترين طرفدار نظريه فطريت در زمينه فراگيرى زبان «نوام چامسكى» است. چامسكى به كمك همكاران و دانشجويانش چارچوب «گرامر گشتارى» را مطرح كرد؛ بر اساس اين چارچوب، گرامر هر يك از زبان ها ساختارى نظام مند و انتزاعى است و گرامرهاى همه زبان ها ويژگى هاى مشتركى دارند كه «گرامر كلى يا جهان شمول» نام مى گيرند. نظريه فطريت فراگيرى زبان بر همين ايده (گرامر كلى) استوار است؛ گرامرهاى بسيار فراوانى را مى توان تصور كرد كه حتى از گرامرهاى موجود ساده تر و كارآمدتر باشند اما گرامرهاى موجود در كل حدود گرامر كلى را تحقق مى بخشند. اين پديده با محيط بيرونى قابل تبيين نيست؛ بنابراين، بايد وجود يك ساختار فطرى كه در ذهن ما ارتكاز يافته است را بپذيريم. استدلال هاى متعددى براى اين ديدگاه وجود دارد و تجربه گرايان هم بحث هايى درباره اين استدلال ها مطرح كرده اند؛ به عنوان مثال، استدلال هايى از طريق وجود كليات زبانى، الگوى خطاهاى گرامرى در زبان آموزان خردسال، سهولت يادگيرى زبان اول، عدم وابستگى يادگيرى زبان به هوش كلى و ماجولاريتى پردازش زبانى. به نظر فطرى گرايان هر يك از اين پديده ها بر فطريت فراگيرى زبان دلالت مى كند. در اينجا فقط به استدلال اخير (از طريق ماجولاريتى) اشاره مى كنيم. ابتدا بايد مقصودمان از «ماجولاريتى» را روشن كنيم: ماجولاريتى ديدگاهى است كه ذهن را متشكل از زيردستگاه هاى جداگانه اى مى داند كه كاركردهايشان از يكديگر نسبتاً مستقل اند و به طور خودكار انجام مى شوند. (فودور چند ويژگى ديگر را هم-علاوه بر استقلال و خودكار بودن- براى دستگاه هاى ماجولار برمى شمارد مانند محدوديت دامنه، بسته بودن اطلاعات، سرعت، خروجى سطحى، مكان يابى عصبى و آسيب پذيرى در برابر اختلال). به نظر فطرى گرايان، ماجولاريتى پردازش زبانى دليل قاطعى به نفع فطريت قوه زبان است. به نظر آنها، شواهد زيادى وجود دارد كه فرايندهاى مربوط به يادگيرى، فهم و توليد زبان كاملاً از فرايندهاى مربوط به شناخت و يادگيرى كلى متمايزند. اين پديده به تعبير فودور، به معناى «دامنه محدود» بودن مكانيسم هاى پردازش زبانى است يعنى مكانيسم هاى گرامر و يادگيرى و كاربرد آن خارج از حيطه زبان به كار نمى روند. باز هم به تعبير فودور، اين مكانيسم ها از نظر اطلاعاتى «بسته» اند يعنى فقط و فقط اطلاعات زبانى با فراگيرى و پردازش زبان مرتبط است نه هيچ گونه اطلاعات ديگرى. همچنين اين مكانيسم ها «خودبخودى»اند. به علاوه، زبان به كمك ساختارهاى عصبى خاصى پديد مى آيد و آسيب ديدگى اين ساختارهاى عصبى موجب ضعف يا اختلال كاركردهاى زبانى مى شود اما كاركرد شناختى كلى را مختل نمى كند. همه اين ويژگى ها نشان مى دهند كه «اندام ذهنى اى» وجود دارد كه در دستگاه شناختى انسان فقط براى مهيا كردن زمينه پيدايش زبان تكامل يافته است. ساختار خاص اين اندام هم دامنه زبان هاى انسانى ممكن را محدود مى كند و هم يادگيرى زبان مورد نظر كودك را جهت دهى مى كند. اصول و قواعدى كه در اين اندام بازنمايى مى شوند همان معرفت زبانى فطرى انسان اند. يكى از مؤيدات اين معرفت زبانى فطرى مطالعات گسترده اى است كه در مورد نوزادان انجام شده و نشان مى دهند كه كودك ميان صداهاى معنادارِ زبان طبيعى و صداهاى بى معناى محيط فرق مى گذارد و همچنين در همان روزهاى اوليه واكنش هاى متفاوتى به زبان مادرى و زبان هاى ديگر نشان مى دهد. فودور بر اساس نظريه ماجولاريتى نه تنها فراگيرى زبان بلكه «زبان فكر» را به طور كلى داراى ساختار فطرى مى داند. برخى ديگر مانند «كارميلف-اسميث» (در كتاب «فراتر از ماجولاريتى: منظرى مبتنى بر رشد درباره علم شناختى») فرضيه ماجولاريتى را علاوه بر زبان و روان شناسى، به حيطه گسترده اى از جمله، فيزيك و رياضيات هم تعميم داده اند يعنى فطريت را درباره مطلق شناخت انسان (شناخت زبانى، روانى، فيزيكى، رياضى و . . . ) درست مى دانند (البته كارميلف-اسميث، بر خلاف فودور، فطريت ماجول ها را نمى پذيرد و استدلال مى كند كه ماجولاريتى مستلزم فطريت نيست).
* نظريه رشد شناخت
پياژه نخستين روان شناسى است كه بحث رشد شناخت را مطرح كرد. با پيشرفت هايى كه بعد از پياژه، در روان شناسى رشد پيدا شد نتايج جالبى به دست آمد مانند اين كه نوزادان از بدو تولد صداى انسان را از ساير ورودى هاى صوتى تشخيص مى دهند، در چهار روزگى به زبان مادرى شان واكنش متفاوتى نشان مى دهند و درباره ساختار لفظى آن چيزهايى مى دانند. اين قبيل داده ها را مى توان به اين صورت تفسير كرد كه نوزادان با معرفتى فطرى به دنيا مى آيند يا دست كم استعداد آنها براى دست آوردن اين نوع معرفت به طور فطرى مشخص شده است وگرنه چطور ممكن است نوزادانى كه هيچ معرفتى را از طريق تجربه كسب نكرده اند، به اين قبيل موقعيت ها واكنش نشان دهند البته بسيارى از فيلسوفان از اين كه بى درنگ اين واقعيات را به صورت فطرى تفسير كنند خوددارى مى كنند، زيرا حداقل احتمالات ديگرى هم براى تفسير اين واقعيات وجود دارد؛ شايد اين واكنش ها نتيجه مشاهدات كودك در همين مدت كوتاه باشند.
* ژنتيك و فطريت
يكى ديگر از دستاوردهاى تجربى كه با فطريت ارتباط تنگاتنگى دارد «ژنتيك» است. ممكن است فيلسوفان بر همين اساس ويژگى هاى فطرى را به صورت زير تعريف كنند: «يك ويژگى تنها در صورتى فطرى است كه به طور ژنتيك مشخص شده باشد» اما اين تعريف بيش از حد ساده انگارانه است زيرا ژن ها به تنهايى هيچ ويژگى اى را به وجود نمى آورند و هميشه به ساير منابع شناختى نياز دارند. بنابراين مى توان فطريت را در چارچوب ژنتيك به اين صورت تعريف كرد: «يك ويژگى تنها در صورتى فطرى است كه از ژن ها تأثير پذيرفته باشد». مشكل اين تعريف برعكس تعريف قبلى است؛ اگر صرفاً تأثير پذيرفتن از ژن ها كافى باشد، بايد همه ويژگى هاى بيرونى موجودات را فطرى بدانيم زيرا همه اين ويژگى ها به هر صورت تحت تأثير ژن ها هستند. مى توان اين تعريف را به اين صورت اصلاح كرد كه هر تأثيرى هم در فطريت يك ويژگى نقش ندارد، بلكه تأثير مزبور بايد به صورت خاصى باشد اما مشكل اين است كه تأثير بايد چگونه باشد تا آن را فطرى بدانيم مهم ترين تبيينى كه به تأثير خاص ژن ها استناد مى كند بر خصوصيات اطلاعاتى ژن ها مبتنى است و در اين چارچوب، مى توان فطريت را اين گونه تعريف كرد: «يك ويژگى تنها در صورتى فطرى است كه داراى كد ژنتيك باشد» يعنى همه اطلاعاتى كه براى رشد آن لازم است در ژن ها وجود داشته باشد؛ در مورد اين قبيل ويژگى ها، عوامل محيطى هيچ نقش اطلاعاتى ندارند؛ نقش اطلاعاتى منحصر به ژن ها است.
بحث درباره درستى يا نادرستى اين تصورات از فطريت بسيار طولانى است و در اين نوشته نمى گنجد؛ اما در كل، روشن شد كه بحث تجربى درباره فطريت در سال هاى اخير به مباحثى همچون «فراگيرى زبان»، «زبان فكر»، «توانايى هاى شناختى» و «ژنتيك» (و وراثت) مربوط است.
نظر شما